Shared posts

31 Dec 10:34

ماهی آبی

by nikolaa

بعضی وقت ها با این یکی شماره ام به آن یکی شماره ام یادداشتی که تازه نوشته ام را پیامک میکنم، بعد دقیقا همان لحظه یادم می رود ک خودم فرستنده هستم. ذوق می کنم و با جهش، پیامک رسیده را باز میکنم!

بعضی وقت ها رژ قرمز می زنم بعد درست همان لحظه یادم می رود رژ زده ام.دستم را می کشم روی لبم و وحشت می کنم از دیدن این همه خون!

بعضی وقت ها عینکم را از توی قابش در می آورم و می زنم به چشمم. بعد درست همان لحظه قاب خالی را نگاه می کنم و از خودم می پرسم: عینکم کو؟!

در مورد حافظه ماهی قرمز ها که حتما شنیده اید؟ اینکه فقط سه ثانیه اتفاقات را یادشان می ماند! بعضی وقت ها جدی جدی فکر می کنم من ماهی آبی شان هستم...

29 Dec 10:55

یک منِ ثابت...

by raheell

وقتی نیمه شب تو سن بیست و دو سالگی یک دفعه احساس ترس می کنی و می روی کنار مادرت می خوابی،بعد درست مثل بچگی پتو را می کشی روی سرت و دست مادرت را می گیری و می آوری زیر پتو و بهش می گویی دستت را بده من می ترسم؛یعنی تو تا ابد دخترِمادرت هستی تحت هر شرایطی...

پ.ن:خدایا چه می شد این وقت ها به تو بگویم می ترسم بیا دستم را بگیر و تو به جای شنیدن،گوش بدهی و دستم را بگیری؟؟؟!

29 Dec 10:22

وقتي رييس نيست كه پاچه خواريمان را ببيند، چه نياز به خوردن پاچه

by giso shirazi
خبر اومد كه پدر رييس فوت كرده،
همه كارمندان با عجله ميني بوس جور كردند براي رفتن به شهرستان و رسيدن به مراسم
در نيمه راه معلوم شد كه خود رييس فوت كرده است،
همه كارمندان برگشتند به تهران
16 Dec 11:32

سرکااااار

by محسن باقرلو
حدود بیس سال پیش شرق تهران سرباز بودم اطراف میدان کلاهدوز و استادیوم تختی ... خیلی شانسی و اتفاقی یک مینی بوس آبی آسمانی پیدا کرده بودیم که پنج صُب از محل ما میرفت تا افسریه و سرویس ما که سه نفر بودیم شده بود ، پیرمرد درشت اندام گوش شکستهء باعشقی بود ... این روزی که میخواهم تعریف کنم الان یادم نیست چرا و چطور شده بود که با دوستانم و سرویس مذکور نرفته بودم و ساعت پنج صُب تنها وسط تاریکی و سرمای استخوان سوز میدان شهدا بودم ... سوز گدا کش نافرمی می آمد که از چن دست لباس لایه لایه روی هم نیز نفوذ میکرد توی پوست و گوشت آدم ، مخصوصن اگر آن آدم سرباز بود ! اصولن سربازی یک موقعیت منحصر به فردی ست که آدم را مستعد خود بدبخت انگاری بیشتر میکند ...
.
کلاه کاموایی را تا روی چشمهام کشیده بودم پایین و پیاده رو را میرفتم سمت اول خیابان پیروزی که ماشین سوار شوم برای پادگان ... یک آن عطر مدهوش کنندهء شیر داغ خورد به ملاج و روح و روانم ! و قدمهام بی اختیار شل شد ... آنوختِ صُب یک آبمیوه فروشی کوچکِ شیک باز بود و بالای یخچالش دو تا مخزن بزرگ شیشه ای لبالب از شیر داغ و شیرکاکائوی داغ گذاشته بود ... قدمهای شل شده و نافرمانم را به سختی مدیریت کردم و به راهم ادامه دادم ... چن قدم جلوتر توی تاریکی کنار شمشادها واستادم و دست کردم توی جیبم و پولهای اندکم را شمردم ... احتمالن به یک لیوان شیر داغ و بعدش کرایه تاکسی یا مینی بوس تا پادگان می رسید اما عصر برای برگشتن به خانه باید از یکی قرض میگرفتم ...
.
همینطور مردد واستاده بودم به دو دوتا چارتا کردن و بررسی عواقب و نتایج این تصمیم بزرگ و خطیر ! ... دست آخر دیدم لذذت پایین رفتن شیر داغ خوش طعم از گلوی یخ زده خیلی خوب است اما به خففت پول قرض کردن از هم خدمتی ها نمی ارزد و بی خیال شدم ... حالا همهء اینها چن ثانیه بیشتر نشد ها ... تا آمدم غمگنانه و حسرت آلود به راهم ادامه بدهم مرد میانسالِ صاحب آبمیوه فروشی در حالیکه یک لیوان بزرگ شیر داغ دستش بود از در مغازه اش آمد بیرون و صدام کرد : سرکااااار ... بیا عزیز بیا یه لیوان شیر داغ بزن اول صُبی جیگرت حال بیاد ...
.
همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم بغض کردم ... آدمها اینطوری اند ... متخصص یادگاری نوشتن روی دیوار روح و جان همدیگر ... رد پا به جا گذاشتن از خودشان در روزگار دیگران ... به نیکی یا بدی ... نمی دانم آن مرد میانسال الان هست یا نیست و چه میکند اما اینجور میشود که وختی در یک شب پاییزی موقع وبگردی و تلویزیون تماشا کردن مریم برایم شیر داغ می آورد اولین جرعه را که می نوشم بعد از بیس ساااال یهو یاد آن مرد می افتم و دوباره بغض میکنم و لبخند میزنم ...
.
16 Dec 11:30

دکترای بلند کردن هندوانه با دو دست

by nikolaa

نشسته بودم روی آخرین صندلی مترو و سرم را تکیه داده بودم به شیشه. داشتم به طور ذهنی برنامه ریزی می کردم. برای درس ها و کارها و نوشتنی ها و خواندنی هایم، که اگر بشود چند ساعت ورزش را هم بچپانم توی برنامه ام یا بتوانم دوباره سنتور زدن را شروع کنم. ولی انگار همه جا پر بود. همه سوراخ سنبه های زندگی ام تا حلق پر شده بود و هر لحظه ممکن بود بترکد. احساس بیهودگی می کردم. از اینکه نمی توانستم عین آدم ورزش کنم یا عین آدم ساز بزنم یا عین آدم نقاشی بکشم! حالا پارک رفتن و فیلم دیدن و موسیقی گوش کردن و دل دادن و قلوه گرفتن به کنار!

آن وقت دختره درست کنار من روی صندلی نشسته بود و تلفنی با رفیقش حرف می زد. دو ثانیه یک بار می خندید. می گفت چقدر از خودش راضی است. از اینکه توی بیست و سه سالگی توانسته فوق دیپلمش را بگیرد و انگار دیگر هیچ کار مهمی توی زندگی اش ندارد. هی روی بیست و سه سالگی اش تاکید می کرد و می خندید و احساس رضایت از تک تک سلول هایش می ریخت کف مترو. چقدر آرزوهایش با من فرق داشت. چقدر خواسته هایش، اهدافش، تفکراتش با من فرق داشت. چقدر حتی قیافه اش با من فرق داشت! کنار هم نشسته بودیم اما انگار اندازه این سر تا آن سر قطار با هم فرق داشتیم. آخرش هم قطار رسید به مقصد. او در حالیکه آدامس هندوانه ای اش را می ترکاند و هنوز پای تلفن بلند و از ته دل می خندید پیاده شد، من در حالیکه داشتم فکر می کردم می توانم هفت هشت تا هندوانه دیگر هم با این دو تا دستم بلند کنم یا نه، پیاده شدم...

16 Dec 11:24

مردان ثروتمند چین و زن دوم

by ترجمه‌ی محمد رادفر

mistresses

بر طبق آمارهای تحقیقاتی منتشر شده در دانشگاه پکن، ۹۵ درصد کارمندان فاسد! چین، روابط زناشویی خارج از تاهل اختیار می کنند و از بین آنها، ۶۰ درصدشان معشوقه های ثابت دارند.

شانشان، دختر روستایی است که بعد از شروع به کار در یک کافه در یک شهر کوچک بعد از گذراندن ۴ شب با یک کارمند عالیرتبه شرکت های نفتی، با تقاضای او برای رفتن به پکن و تبدیل شدن به معشوقه مرد چهل ساله متاهل موافقت می کند. شانشان برای این کار یک آپارتمان هدیه گرفته است و مخارج زندگی اش نیز توسط معشوقه اش که شانشان هرگز از او به عنوان دوست پسر یاد نمی کند تامین می گردد.

شانشان به همراه کارمند عالیرتبه برای یک سفر بازرگانی ۶ ماه به افریقا رفته بود و برای فرار از بی حوصلگی، از طریق سایتی که به منظور دوستی بین چینی ها با انگلیسی زبانها ایجاد شده است با جیمز پالمر روزنامه نگار که در حال تهیه گزارش در باره زن دوم در چین است آشنا می شود. شانشان به نویسنده اجازه نداده است که به آپارتمانی که « مرد» وی، برایش خریده است وارد شود چون اغلب اوقات پر است از زنان و دختران شبیه خودش که در چین معروف به ernai ( زن دوم) هستند.

یکی از دوستانِ شانشان روایت می کند که این روزها اگر مردان دولتی معشوقه نداشته باشند یا دوست دختر، مرد به حساب نمی آیند. به نظر او بیشتر این مردان می خواهند آرزوهای عملی نشده بیست سالگی شان را جبران کنند. او تعریف می کند که ما معشوقه های « محصور شده» باید ادای حسادت و ناز کردن را همیشه از خود بروز دهیم تا رویای آنها کامل شود وگرنه تازگی و ماجراجویی های شان رنگ خواهد باخت. « آنها باید فکر کنند که حتی اگر به ما پول ندهند ما همچنان دوست شان خواهیم داشت.»

دختران روستایی در درون رویاها و برنامه ریزی های شخصی خود، امیدوارند که با پس انداز خوب در پی چندین سال سرویس، به استقلال نسبی دست یابند و قادر باشند از این روابط فاصله بگیرند و با مردان همسطح خود ازدواج کنند.

دانشجوی دوره دکترا در رشته مردم شناسی Zheng Tiantian از دانشگاه نیویورک که برای تکمیل رساله پایانی اش ۲ سال در کافه هایی که زوج های اینچنینی رفت و آمد داشتند کار کرده است از طریق دوستی نزدیک با دختران مورد نظر، از تصاویر خصوصی که مردان میانسال و مسن چینی در کنار معشوقه های شان گرفته اند یاد می کند و اینکه اغلب مردان با قیافه های کمابیش بچگانه در عکس ها ظاهر می شدند. به نظر Zheng Tiantian مردان مزبور برای فرار از احساس گناه، تعمداً در نقش افراد بیگناه و معصوم و کودک صفت، ظاهر می شوند. در نقش مردانی که قرار است مثلاً حامیان این دختران بیچاره شهرستانی باشند.

مردم شناسِ امریکایی Zheng Tiantian که در کتابش « محله ممنوع» به طور مفصل به زندگی کارگران جنسی چین بعد از سوسیالیسم می پردازد می گوید زندگی در دنیای سراسر فساد و رشوه و انحصارشده توسط  مردان، زنان را نیز به اندازه مردان سودجو کرده است.

 

http://www.aeonmagazine.com/living-together/why-young-women-in-rural-china-become-the-mistresses-of-wealthy-older-men/

10 Dec 10:18

طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است

by علیرضا مجیدی

جان هالکرافت یک تصویرگر خلاق بریتانیایی است. او چندی است که با طراحی‌هایی به سبک پوسترهای دهه ۱۹۵۰ که در آنها مشکلات بشر در دنیای فعلی را به تصویر کشیده، نظرها را به خود جلب کرده است.

در این پست ۳۲ طراحی او را با هم مرور می‌کنیم، طراحی‌هایی که در نشریات معتبری مثل گاردین، تلگراف، اکانومیست، ایندیپندنت و ریدرز دایجست هم منتشر شده است.

در این طرح‌ها مشکلاتی مثل وابستگی بی حد و حصر ما به فناوری، تنزل جایگاه کاری، چاقی، سیاست و غیره، خیلی عالی تبیین شده‌اند.

من ترجیح می‌دهم، در هر مورد، خود شما با نگاه کردن به اثر، متوجه منظور شوید، بیشتر آنها بسیار گویا هستند، شاید در معدودی از آنها نیازمند چند ثانیه فکر، برای پی بردن به مقصود  مراد طراح داشته باشید، اما اگر خودتان پی به منظور ببرید، به گمانم بسیار بهتر و گواراتر برای شما باشد.

12-10-2014 9-14-04 AM

12-10-2014 9-13-50 AM

12-10-2014 9-13-39 AM

12-10-2014 9-13-26 AM

12-10-2014 9-13-15 AM

12-10-2014 9-13-05 AM

12-10-2014 9-12-55 AM

12-10-2014 9-12-44 AM

12-10-2014 9-12-36 AM

12-10-2014 9-12-26 AM

12-10-2014 9-12-17 AM

12-10-2014 9-12-06 AM

12-10-2014 9-11-56 AM

12-10-2014 9-11-46 AM

12-10-2014 9-11-35 AM

12-10-2014 9-11-14 AM

12-10-2014 9-11-05 AM

12-10-2014 9-10-50 AM

12-10-2014 9-10-40 AM

12-10-2014 9-10-30 AM

12-10-2014 9-10-20 AM

12-10-2014 9-10-11 AM

12-10-2014 9-10-01 AM

12-10-2014 9-09-52 AM

12-10-2014 9-09-44 AM

12-10-2014 9-09-32 AM

12-10-2014 9-09-19 AM

12-10-2014 9-09-02 AM

12-10-2014 9-08-53 AM

12-10-2014 9-08-44 AM

12-10-2014 9-08-30 AM

12-10-2014 9-08-18 AM


نوشته طراحی‌هایی از «جان هالکرافت» که به زیبایی مشکلات بشر دنیای معاصر را به نمایش گذاشته است اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

08 Dec 10:07

مردهای نصفه رفته

by nikolaa

مردهای خواب های من همه شان مثل هم اند. نه اینکه همه شان چاق یا چشم ابرو مشکی یا مهندس باشند ها! منظورم این است که من سال هاست توی خواب هایم مرد هایی را می بینم که می آیند، دستم را می گیرند، بغلم می کنند، مرا می برند گردش، نگاه ها و حرف های قشنگ شان را با من قسمت می کنند، کنار من قهقهه می زنند، دل می دهند و قلوه می گیرند. بعد درست یک جای ترسناک، یک جای تاریک، یک جای بی سر و ته و تودرتو ولم می کنند و می روند و می گویند که باید بقیه اش را تنهایی بروم! اعتراف می کنم انقدر خواب مرد های نصفه رفته را دیده ام که ناخودآگاه حس می کنم هر مردی آفریده می شود که یک نفر را تا مرز تاریکی همراهی و بعد ولش کند! اصلا شاید رسالتشان همین باشد. کسی چه می داند؟!

04 Dec 12:15

جنایات حقیرانه کارمندی

by آیدا-پیاده

 

مسواک دهنم بود وقتی رییس ساعت یک ربع به شش و نیم صبح ایمیل زد که یادم رفت بگم ولی ساعت یک موعد تحویل فلان گزارشه و خواهش می‌کنم تمامش کن، خیلی مهمه. گزارشی که من فکر می‌کردم موعد تحویلش آخر وقت – نه اداری، کلا- همان روز است. قبل از هشت رسیدم سرکار و با حالتی سراسیمه نشستم پشت میز به روی کیبرد کوبیدن. بعد یک حوض قهوه، حدود ساعت یازده رفتم دستشویی و وقتی برگشتم دیدم رییس ایستاده بالای میزم و بررسی می‌کند که چقدر وسیله سرگرمی با خودم برده‌ام مستراح که تخمین بزند کی برمی‌گردم. لابد صورت برمی‌داشت که فقط با موبایلم رفته ام دست به آب یا  کتاب و لوازم آرایش و هدفون و اینها هم برده‌ام که سور و ساتم کامل باشد و تا نیم‌ساعت برنگردم پشت میز. تا نشستم پشت میز گفت ناهار چی می‌خوری؟ گفتم ها؟ گفت ناهار؟ بدون کمترین فکر گفتم ساندویچ سلمون دودی با نان برشته رای و سبزیجات و سالاد اسفناج نوزاد با توتهای رنگی. از من، کهنه کارمند ادارات بدون سلف و رستوران بشنو که هرکارمندی باید یک غذا و یک قهوه خیلی پیچیده برای موارد اینچینینی که پولش را از جیب خودش نمی‌دهد از بر داشته باشد و  این پیچیده‌ترین و لوکس‌ترین غذای کارمندی بود که با در نظر گرفتن موقعیت جغرافیایی شرکت در لحظه به ذهنم رسید. به منشی گفت لطفا سفارش بده برای آیدا همین غذا را بیاورند. بعد دستشویی رفتنم چشمش ترسیده بود و نگران بود بروم برای ناهار و لابد زنگ بزنم آنطرف اقیانوس و زمان یادم برود و دیر برگردم. از بالای میزم که رفت آنطرف دوباره شروع کردم به کوبیدن روی کیبرد و خیره شدن به منحنی‌های درهم تنیده و جدولهای بی‌انتها. ناهارم سرساعت دوازده روی میز بود. دلم می‌خواست داد بزنم اینجوری؟ نمی‌خواهین دستامو بشورین برام. که یکی رو صدا کنه لگن و آفتابه بیاورند و من دستهام رو همون سرمیز بشورم.ولی روم رو زیاد نکردم و برای نشان دادن قدردانی بابت رزقم با دست راست کلیک می‌کردم با دست چپ سالاد می‌خوردم. یکی دوبار هم انقدر زل زدم به مونیتور که مسیر چنگالم را اشتباه ردیابی کردم و صورتم تمشکی شد. در تمام این مدت چه با دهان پر و چه با دهان خالی، پوف کردن و اف گفتن بلند فراموشم نمی‌شد. آب نخوردم که دستشویی نروم، مطمئن بودم اگر بگویم می‌خواهم یک نوک پا بروم مستراح از فردا قانون تصویب می‌کند که ددلاین‌دارها از امروز موظفند تا پایان موعد تحویل با “اَدالت دایپر” در محل کار حاضر بشوند.

 

ساعت یک و ده دقیقه : به گواهی صندوق ارسال‌شده‌های ایمیلم ساعت دوازده و پنجاه و سه دقیقه گزارش را فرستادم رفت. رییس پوف خلاص را بلند کشید ودر جواب ایمیل من بدون کپی کردن دیگران فقط به من جواب داد:

موعد تحویل سه بود ولی گفتم یک که حداکثر تلاشت رو بکنی دیر نشه. (صورتک چشمک) .

 

چیرز،

رییس

حیف که نمی‌شد برایش بنویسم. گزارش از یازده آماده بود. من دو ساعت گذشته را روی کیبرد کوبیدم که تو برایم ناهار مجانی بخری و از همه مهمتر روی قابلیت‌های من دو ساعت حساب اضافه باز نکنی، ولی نمی‌شد این را نوشت، پس فقط جواب دادم:

حقا که مدیریت بلدی. صورتک لبخند.

ریگاردز،

مرئوس

30 Nov 07:17

دوشغلی شدن کلمه ها

by nikolaa

فهمیدن گذشته ی کلمات از شیرین ترین چیزهایی است که در طول زندگی ام با آنها مواجه می شوم! فکرش را بکنید یک روز که بیست و خرده ای سال از عمرتان گذشته و بیست میلیون و خرده ای دفعه از کلمه «علاف» استفاده کرده اید، یکدفعه توی درس های زبان شناسی تان بخوانید که علاف قبلا به آدم هایی گفته می شده که سر خیابان می ایستادند و به درشکه چی ها علف می فروختند، بعد که درشکه و گاری جمع شده و اسب ها و الاغ ها خانه نشین شده اند، علف فروش ها (همان علاف ها) بیکار می ایستادند سر خیابان و احتمالا به توسعه روزافزون تکنولوژی نگاه می کردند. کم کم معنی علاف به «بیکار» تغییر پیدا کرده. با مزه نیست؟ حالا هروقت می خواهم به کسی (یا حتی به خودم!) بگویم «علاف»، اول قیافه طرف را در حال فروختن چمن و یونجه تر و تازه تصور می کنم و بعد اگر به قیافه اش می خورد، بهش می گویم «علاف»! 

29 Nov 10:54

مانع زاد و ولد خوبی ها نشین

by kakestan
 

خوب بودن آدما رو به روشون بیارین حتما, آدم خوبا از اینکه دیگران چشمی برای دیدن خوبی ندارن 

احساس خستگی میکنن و بطور نامحسوسی از خوبی مایوس میشن. حتی در صورت ادامه دادن این

روند ,  مثل سابق لذت نمی برن.

17 Nov 08:34

اسم مصدر سیب زمینیت

by nikolaa

اگر قرار باشد مهم ترین ویژگی خودم را فقط و فقط توی یک کلمه خلاصه کنم، بدون شک «سازگار» بودنم را اسم می برم. چیزی که خیلی وقت ها حرص خیلی ها را در می آورد. «چرا چیزی بهش نمی گی؟»، «واسه چی با همه اینطوری رفتار می کنی؟»و همین چیزهاست که باعث می شود در بیشتر مواقع دوستانم از دیدن همدیگر شاخ دربیاورند!

آخر می دانید؟ من توی دوستانم از بچه های 7-8 ساله دارم تا زن ها و مردهای 50-60 ساله. بعد با همه شان یک جورم. با بچه ها و آدم های میانسال، با دختر ها و پسرها، با ایرانی ها و غیر ایرانی ها و با مذهبی ها و غیر مذهبی ها. برایم فرقی ندارد دوستانم ریش دارند یا بین ابروهایشان تیغ می اندازند، برایم فرقی ندارد که چادر سرشان می کنند یا پشت چشمشان پنج رنگ سایه می زنند، برایم فرقی ندارد که دخترند یا پسر، لاغرند یا چاق، بی سوادند یا دکترا دارند! برای من صرفا وجود آدم ها کافی است و همین که بتوام دوستشان داشته باشم و به احساساتم ضرری نزنند قد همه خوبی های عالم می ارزد.

برای همین هم وقتی یک دختر 9 ساله می دود و بغلم می کند همانقدر خوشحال می شوم که مردی که دوستم است می گوید کوچکترین دخترش (که از من بزرگ تر است) وبلاگم را بهش معرفی کرده. برای همین وقتی فلانی بعد از دو سال ایمیل زدن می گوید که در واقع یک دختر است که با اسم پسرانه ایمیل می زند، هیچ تغییری توی احساس من ایجاد نمی شود. برای همین است که حس می کنم حتی اگر یک روز دوستان قاچاقچی و قاتل هم داشته باشم آنها را درست اندازه بقیه دوست خواهم داشت.

شاید شما بگویید اسم این ویژگی «سیب زمینیت!» (مصدر سیب زمینی بودگی). اما من اسمش را همان سازگاری می گذارم. اصلا چه فرقی می کند این یا آن. مهم این است که هر دوتاشان «س» دارد و من هر دوتاشان را دوست دارم...

+من یک تشکر که نه، میلیون ها تشکر به شما بدهکارم. به همه شمایی که آمدید نمایشگاه. حتی به شمایی که نشد بیایید و از راه دور برایم انرژی های خوب فرستادید. من از دوست عزیزی که برایم کتاب آورد، از سلمای کوچک و انار سرخی که همراهش بود، از کشمش های بدون چوب آن دختر خوش خنده، از گل سرخی که بوی خوبش هنوز هم هست، از مداد آبی ام، از آن دستبند دوست داشتنی،از دختری که لباس آبی پوشیده بود، از مامان و باباهای خوب که مرخصی گرفتند، از لبخندهای فوق العاده قشنگ‌تان، از عکس هایی که انداختیم، از حرف هایی که زدید، از انرژی هایی که دادید، از چشم های پر از حس زندگی تان، از ذوقی که کردم ممنونم. یک دنیا و از ته ته ته دل آبی ام از همه تان ممنونم...

07 Nov 21:00

http://pink-apple.blogfa.com/post/80

by pink-apple
 

 

آفتاب دور خانه ام می چرخد . با گلدان هایم به دنبالش از این سو به آن سوی خانه می دویم...

07 Nov 20:36

ابراهیم نبوی: اسرائیل، ترکیه، عربستان، داعش

by طاها

ابراهیم نبوی، از آن دست طنزپردازان و نویسندگانی است که دستش به انواع تریبون‌های پیام‌رسانی پرمخاطب می‌رسد؛ از روزآنلاین و گویا گرفته، تا دوم دام دات کام. با این همه، ترجیح می‌دهد مطالبش را در فیسبوک به مخاطبانش عرضه کند. انگار نه انگار که شاید بعضی‌ها فیسبوک نداشته باشند. انگار نه انگار که نوشته‌های مندرج در شبکه‌های اجتماعی شخص‌محور مثل فیسبوک، خیلی زود به حاشیه می‌روند و در میان انبوه مطالب متفرقه‌ی دیگر گم می‌شوند و قابل جست‌وجو هم نیستند.

صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

با آن که از بازنشر نوشته‌های دیگران در یک وبلاگ شخصی ـ چه مال خودم باشد و چه مال دیگران ـ بیزارم، این یک مورد را استثنا می‌کنم و عین متن ابراهیم نبوی در مورد داعش و کشورهای منطقه را که بسیار پسندیدم، نقل می‌کنم که هفت ساعت پیش از نوشته شدن این سطرهای اولیه، در صفحه‌ی فیسبوک ایشان منتشر شده است. تصویر بالای صفحه نیز از همان‌جا آمده است.

صفحه فیسبوک ابراهیم نبوی

صفحه فیسبوک ابراهیم نبوی

اسرائیل، ترکیه، عربستان، داعش
گاهی اوقات واقعیت همان چیزی است که می شنویم. لزومی هم ندارد که زیادی زور بزنیم. خیلی ها نمی فهمند که چرا فلان مقام مهم سعودی می گوید که « ایران راه حل نیست، خودش مشکل اصلی است» و همین مقام سعودی می گوید که « نیروهای ایران باید از سوریه خارج شوند.» گاهی ممکن است خودتان را اذیت کنید و فکر کنید چرا در موقعیتی که داعش دارد آدم می کشد و سر می برد و ترور می کند، عربستان سعودی علیه ایران حرف می زند. جوابش خیلی ساده است. برای اینکه ایران در سوریه مانع فعالیت داعش شده و عربستان دوست دارد داعش پیروز شود. عربستان اصلا از سربریدن بدش نمی آید.
یا مثلا فکر می کنیم در شرایطی که کوبانی نیاز به کمک دارد، چرا ترکیه مرز خودش را به روی کوبانی و به روی کمک رسانی برای کردها بسته و در همان زمان که داعش کرد ها را قتل عام می کند، ترکیه هم مقر پ ک ک را بمباران می کند، جوابش خیلی ساده است. ترکیه ازهوا حمله می کند و داعش از زمین. هیچ عملی نیست که داعش انجام دهد و با منافع ترکیه و عربستان تضاد داشته باشد.
شاید هم فکر کنید که چرا وقتی اسرائیل که جنگ تاریخی با اعراب و مسلمانان دارد، چرا در گزینش دشمن اصلی هیچ مخالفتی با داعش ندارد و دشمنی اصلی اش با ایران است. چرا اسرائیل که دلبسته به اصول انسانی است، دموکراسی را دوست دارد و خیلی جینگولی و مامانی است، علیه وحوش و روانی های داعش کاری نمی کند؟ خیلی طبیعی است. داعش دارد کارهایی را می کند که اسرائیل دوست دارد بکند و رویش نمی شود بکند، یا بخاطر حیثیت سیاسی اش سعی می کند این کارها را نکند.
یا مثلا ممکن است تعجب کنید که ببینید چرا مجاهدین خلق از داعش به عنوان عشایر انقلابی عراق که علیه دولت مالکی و عبادی می جنگد نام می برند و داعشی ها را پیشتازان آزادی عراق می دانند و صریحا و یک دل نه صد دل از آنها دفاع می کنند. قضیه خیلی ساده است، مجاهدین از نظر ایدئولوژیک هیچ فرقی با داعش ندارند، من بعید می دانم که مجاهدین و بخش مهمی از نیروهای شان در داعش فعال نباشند.
یا مثلا در این مورد که چرا مهم ترین نیروهای داعش اروپایی ها هستند و یک چهارم تروریست هایی که از اروپا به داعش پیوستند، زنان سفیدپوست اروپایی هستند و چطور با اینکه می دانند داعش از زنان فقط به عنوان برده جنسی استفاده می کند، با شوروشوق به عراق می روند و خیلی هم از این موضوع خوشحال اند، یا اصولا این که چرا این همه اروپایی ها به داعش می پیوندند؟ چرا وقتی سربریدن را می بینند، از رفتن به عراق و سوریه پشیمان نمی شوند. علتش خیلی ساده است. داعش یک بهشت آنارشیستی است که آدم می تواند هر کاری در آن بکند، با ده تا زن ازدواج کند، در عرض سه ماه شش تا شوهر کند، سر ببرد، تیراندازی کند، اتفاقا اغلب اروپایی ها برای همین کار به آنجا می روند. این هیجان خشونت بی انتهاست که آنها را به سوی داعش می کشاند و اتفاقا این مهم ترین دلیل قدرت داعش است.

منبع: صفحه‌ی فیسبوک سید ابراهیم نبوی

 
29 Oct 06:52

مردان خدا پرده‌ی دل‌دار دریدند یا وقتی بین خودکشی و لذت، لذت را انتخاب می‌کنیم

by تراموا

سال اول دبیرستان، نماز و روزه‌ام شاید تحت تاثیر دوستان نزدیک آن دوره‌ام، خانواده‌ی مادری،  رسانه‌ها و کلاس‌های دینی مدرسه و کمی هم طغیان علیه پدر، کمابیش برقرار بود. سال دوم تردید‌ها اوج گرفت و بعد هم در سال سوم بود به گمانم که ماجرا مختومه اعلام شد. اگر در قبلی‌ها حافظه‌ام خطا می‌کند، دوره‌ی پیش‌دانشگاهی را خوب به خاطر دارم که خیلی از هم‌کلاسی‌ها جهت بده‌ بستان با خدا من باب کنکور پیش رو، طاعات و عبادات‌شان محکم‌تر از پیش ادامه داشت و من و باقی روزه‌خواران نگاه ازبالابه‌پایین عاقل‌اندر‌سفیه‌طور به‌شان می‌انداختیم و بسته‌های پچ‌پچ و کلاب را در زنگ ناهار و نماز باز می‌کردیم و دو لپی می‌لمباندیم، یک بسته سن‌ایچ یا شیر کاکائو هم روی‌اش جهت شستشو.

خدا هنوز بود، البته نه با تعریف دینی آن. درگیری اولیه با بود و نبود خدا برای من در اواخر سال اول دانشگاه آغاز شد. از جزییات که بگذریم، به این نتیجه رسیدم که برای هضم ماجرا به اندازه‌ی کافی قوی نیستم و جرات ندارم. امکان وجود جهان بی خدا را نمی‌توانستم بپذیرم و برایم بیش از اندازه ثقیل می‌آمد. تصمیم گرفتم ماجرا را فعلا بی‌سرو‌صدا زیر فرش مخفی کنم. چند سال بعد را در فرار از هر گونه مواجهه سپری کردم. یکی از کسانی که آن روزها سعی کرد کمکم کند چکش بر میخی بود از طنازان همین وبلاگستان. ده سالی بزرگ‌تر از من بود و پیش‌بینی کرد که توان فرار از این مواجهه را نخواهم داشت و روزی به سر و کله‌ی هم خواهیم زد و هرچه هم که دیرتر، خونین‌تر. البته که من زیر بار نرفتم و قایم‌باشک‌بازی را چند سالی ادامه دادم، «ایشالله که گربه‌س».

و خب بیست و پنج سالگی بود و مهاجرت و وقت آزاد و تنهایی و یک پیش‌بینی درست. مواجهه‌ی مذکور برای من با بی‌انگیزگی زیاد همراه شد و درجات خوبی از افسردگی و همان کلیشه‌ی ظاهر شدن یک «که چی» کله‌گنده در ورای تمام فعالیت‌ها. این وضعیت به مرور تا جایی پیش رفت که گاهی  ساعت‌ها می‌گذشت از بیدار شدن‌‌ام ولی نمی‌توانستم از تخت‌خواب بلند شوم. انگار هیچ توانی نداری؛ همین‌طور در ذهن‌ات می‌چرخی در دور باطل و زل می‌زنی به سقف و منتظر ظهور چند کالری ناقابل جهت مصرف در عضلات‌ات وقت می‌گذرانی. یا ناگهان می‌دانی که احتمال زنده ماندن آدم چه‌طور با ارتفاع پرش تغییر می‌کند. آن‌چنان زنده بودن برایت معنایش را از دست داده که به تلنگری بندی. از هیچ فعالیتی لذتی نمی‌بری. برداشت‌ات از زندگی می‌شود یک رنج مدام در پس‌زمینه که گاهی با خوشی کوچکی به صفر نزدیک می‌شود ولی برآیندش همواره منفی است. تو هم خیلی منطقی به این سوال برمی‌خوری که چرا باید یک چیز منفی را ادامه داد. البته آدم هم جز در لحظاتی بسیار معدود، توان غلبه بر این خواهش نفس برای ادامه‌ی حیات را ندارد. لحظه‌اش که بگذرد دیگر گذشته و تو محکومی به زندگی. از این دست توصیفات هدایت‌وار شیک که بگذریم، الان که با فاصله به ماجرا نگاه می‌کنم حال آن دوران‌ام (که چند هفته‌ای طول کشید) برای‌ام شاید به اندازه‌ی شُمای احتمالی، عجیب و کمی دور از درک است. یعنی حس می‌کنم که باید می‌توانستم خیلی راحت‌تر با قضیه کنار بیایم ولی نتوانستم. دقیقا نمی‌دانم چه‌طور از قعر خارج شدم ولی به گمان‌ام صحبت با دوستان‌ام نقش مهمی در آن داشت.

بعد از «چرا باید ادامه‌ی حیات داد؟»، به «ادامه‌ی حیات دادن اصولا فرقی با خودکشی ندارد» رسیدم. منظورم این بود که وقتی مرگ تو به یک پایان نقطه‌دار ختم می‌شود، دیگر فرقی نمی‌کند این نقطه‌ی پایانی را چه روزی و کجا در انتهای زندگی‌ات بگذاری چون تو بعدش دیگر نیستی که آن تفاوت برایت معنایی داشته باشد. مثل این‌که بگوییم اگر به دنیا نمی‌آمدیم خب چیزی را هم از دست نمی‌دادیم چون نبودیم که از دست بدهیم. یا مثل وقتی که یک عمل جراحی در پیش رو داری و می‌ترسی از این‌که بعدش درد خواهی کشید، اگر مطمئن باشی که از زیر تیغ جراح زنده بیرون نخواهی آمد، دیگر ترسی از درد بعدش هم نخواهی داشت. الان برایم روشن است که این طرز فکر تا حدی از تربیت همراه با هدف‌گزاری‌های پیاپی نشات می‌گرفت. قبول شدن در کنکور سمپاد راهنمایی و دبیرستان، کنکور کارشناسی و ارشد، پذیرش، ویزا، دکترا. همه‌ی این‌ها من را آدمی بار آورده بود که همیشه به دنبال رسیدن به نقاط هدف‌ بود و بدون آن نقاط، نمی‌توانست دلیلی برای ادامه‌ی کاری بیابد. یادم هست روزی را که به سولوژن عزیز همین حرف‌ها را می‌زدم و او سعی داشت منطقی و به زبان علمی نشان‌ام دهد که به جز لذت بردن از هدف نهایی، لذت بردن از مسیر هم ممکن است. و خب من آن چیزی که در موردش حرف می‌زد را نمی‌دیدم. البته احتمالا همین دست صحبت‌ها بود که بعدتر در ناخودآگاه‌ام اثر گذاشت. شاید یک سالی و حتی بیش‌تر، نگاهم به زندگی از همین نوع بی‌تفاوتی مرگ و زندگی بود؛ به قول آقای کاف «پوچ‌گرایی عالمانه»! حاصل این بی‌تفاوتی، رقیق شدن شدید احساسات‌ام بود. وقتی چیزی فرقی ندارد، دیگر رنجی نمی‌بری. اما از آن سو حس مثبت و منفی با هم تعطیل می‌شود چرا که حس را نمی‌شود دست‌چین کرد. این است که می‌بینی مدت‌ها است کسی را دوست نداری مثلا؛ حتی کسانی را که فکر می‌کنی دوست داری!

شروع به تغییر را در پست دو-تا-قبل تا حدی نوشتم. سعی کردم موضوعاتی که موجب نارضایتی‌ام از زندگی روزمره می‌شد را رفع کنم. حتی به گمان خودم این موضوعات خیلی دون‌تر از دغدغه‌های مثلا بزرگ‌تر «وجودی» ‌من بود. ورزش نصفه‌نیمه‌ای هم کنارش شروع کردم و خب واقعا اثر داشت. بعد از چند ماه انگار طرز فکرم هم تغییر کرده بود. البته تغییرات به همین‌جا ختم نشد. یادم افتاد یک ویدیوی TED دیده بودم که در آن خانم Amy Cuddy در مورد اثر بدن بر ذهن صحبت می‌کرد. آن‌طور که تحقیقات و تجربیات آدم‌ها نشان داده، ذهن و بدن به یکدیگر کوپل هستند. یعنی با تغییر یکی می‌شود دیگری را هم تغییر داد. مثلا اگر خودکاری بین دندان‌هایت بگذاری تا صورت‌ات شکل خنده به خود بگیرد، کم‌کم حس شادی در تو به وجود می‌آید. سعی کردم این را در خودم امتحان کنم. برای این‌که خوشحال باشم، شروع کنم به انجام کارهایی که یک «من» خوشحال انجام می‌دهد یا وقتی کسی را می‌بینم مشغول انجام‌شان، حس می‌کنم آدم شادی است. مثل همان رفتینگ، windsurfing، کانو-کمپینگ و این آخری یعنی اسکای‌دایوینگ. و به نظرم واقعا این روش کار می‌کند. به مرور خوشحال می‌شوی، بعد دیگر خودت ذوق داری آن کارها را برای لذت بردن ازشان بیشتر هم انجام دهی. برای زمستان امسال قصد دارم اسنوبوردینگ را شروع کنم. وسایل‌ش را گرفته‌ام و در کلوپ اسکی دانشگاه عضو شده‌ام. برای خودم جالب است که این روزها دوست دارم زودتر برف ببارد تا بتوانم این کار هیجان‌انگیز را امتحان کنم. حتی گاهی از کار کردن روی پروژه‌ام لذتکی هم می‌برم. لذت نبردن صرفا یک نشانه است از یک مشکل درونی‌تر. مشکل را که حل می‌کنی، با دنیایی از فعالیت‌های لذت‌بخش و جذاب روبرو می‌شوی.

این روزها که رنج روزانه‌ی خاصی ندارم، زندگی و خودکشی تفاوت قابل ملاحظه‌ای با هم دارند برایم. به عقب که نگاه می‌کنم، افسرده بودن آن روزهایم برایم مثل روز روشن است. طرز فکری که احتمالا تعادل هورمونی بدن آدم را به هم می‌زند و این به هم خوردن تعادل خودش منجر به تشدید افکار منفی می‌شود و فرو رفتن بیش‌تر. الان دوست دارم از فرصت کمی که برایم مانده بیش‌ترین استفاده را بکنم. بود و نبود خدا دیگر برایم مساله نیست. فرقی به حالم ندارد، انگار گذر کرده‌ام از این‌که دغدغه‌ام باشد اصلا. هدفی که برای خودم ساخته‌ام (و ساخته شدن‌اش خیلی آرام و ناخودآگاه رخ داد) این است که لذت را در زندگی اوپتیمم کنم. منظورم این است که لذت را حداکثر کنم تحت شرط حداقل آسیب به خودم و دیگران.

آن رندوم بودن اتفاقاتی که منجر به وجود جهان ما شده و روزی برایم غیرقابل هضم می‌رسید، این روزها برایم دوست‌داشتنی است. انگار بار بزرگی از دوش آدم برداشته می‌شود وقتی یاد می‌گیری همه‌ی تصویر را با هم ببینی. خودت را در درازای این میلیاردها سالی که از انفجار بزرگ سپری شده و در طول وسعت کهکشان‌ها که می‌بینی، همه چیز معنی دیگری پیدا می‌کند. اولویت‌های زندگی برای‌ات واضح می‌شود. می‌فهمی کدام چیزها و کارها در زندگی مهم هستند و کدام‌ها نه. بودن تو و آگاهی‌ات به این بودن، به یک راز شیرین و هیجان‌انگیز تبدیل می‌شود. دیگر با یک توضیح ساده‌ی کودکانه نمی‌شود جهان را شرح داد، تو را توضیح داد. می‌بینی داری در جهانی زندگی می‌کنی که حتی نمی‌شود ثابت کرد واقعا وجود دارد. با خودم می‌گویم شاید اصلا همه‌ی ما تصاویری هستیم در یک کنسول بازی بزرگ‌تر، از نوع شخصیت‌های بازی Sims مثلا. شاید نقطه‌ای هستیم در یک دنیای بزرگ‌تر. شاید کسی ما را واقعا ساخته. هزاران شاید و اما و اگر دیگر که ممکن است چندان محتمل هم نباشند ولی راهی هم برای تشخیص توزیع احتمال‌شان نیست. پس چرا اصلا دغدغه باشند. تا رنجی نیست، باید لذت برد و زندگی کرد.

18 Oct 11:12

آب دریا از دهان سگ نجس نمیشود

by kakestan
 

اونقـــدر حقیری که برای بزرگ جلوه دادن ِ خودت ، کاری به جز پشت سر گویی و بد و کوچیک نشون

دادن ِ همکارهات پیش ِ دیگران ، نمی تونی بکنی . لذا ،

ضمن ِ خندیدن به تفکرات ِ رسوب گرفته ت ، این رو ضمیمه می کنم که اگه همه ی آدم ها از خاک و

توسط ِ شخص ِخود ِ خدا ساخته شده باشند.حتم تو حاصل ِ گِل بازی ِ چند تا فرشته ی نابالغ بودی،

که بعد ِ ساخت ، یادشون رفته خرابت کنن !

پشت ِ سر همه حرف بزن و بدون که تو دقیقاً به همونجا تعلق داری ... دقیقاً " پشت ِ سرشون " .

18 Oct 11:07

چرا در راه‌پله‌ها از هم می‌گریختیم؟

by عباس سلیمی آنگیل
Vespers

Vespers

عباس سلیمی آنگیل در بسیاری از داستان هایش٬ عاشق ثبت لحظات خاص و غافلگیر کننده  است. اوقاتی که انسان ها بی دفاع٬ ضعیف و شکننده می شوند و احساس شرم٬ ترس و حتی غرور  کاذب احاطه شان می کند. او از این طریق می تواند معصومیت و ناخودآگاه پنهان شده در پشت مرام ها و اخلاق ها را نشان دهد.

چرا در راه‌پله‌ها از هم می‌گریختیم؟

تهران، ۱۳۹۱
سامان گفت: «یک تکانی به خودت بده و برو توی دنیای کنکور. پول ریخته زیر دست و پا. تو فقط دولا شو و پول جمع کن. هی پول جمع کن. این قدر خودت را در مدارس درپیت و آموزشگاه پیام‌نور علاف نکن.» شماره و نشانی مدرسه را هم داد.

دبیرستانی دخترانه در منطقه‌ی یک بود. سامان خودش با مدیر تماس گرفت و هماهنگ کرد. گوشی را به من داد و چند کلمه حرف زدیم. برای کنکور نمی‌خواستند؛ هدف‌شان چند ساعت تدریس در هفته برای دانش‌آموزان سوم دبیرستان بود که آزمون نهایی داشتند. سامان درباره‌ی کلاس کنکور دانش‌آموزان پیش‌دانشگاهی هم صحبت کرد. خانم مدیر گفت: «کلاس‌های کنکور را به استادی دیگر داده‌اند.»

نفس راحتی کشیدم. در کل با تست و کنکور رابطه‌ی چندانی ندارم. کلاس خصوصی هم زمانی می‌روم که کف‌گیر به ته دیگ خورده باشد. سامان درباره‌ی مزدِ تدریس و… صحبت کرده بود. قرار شد از فردای آن روز کارم را شروع کنم.

صبح جمعه جلوی در مدرسه بودم. دربان پس از کش و قوس‌های مرسوم و احتیاطی که در درگاه مدارس دخترانه وجود دارد، هماهنگ کرد و به حیاط وارد شدم. روز تعطیل بود و مدرسه خلوت. نخستین بار بود که وارد دبیرستان دخترانه می‌شدم. ترس و هیجانی عجیب داشتم. انگار برگشته بودم به دوره‌ای که خودم دانش‌آموز دبیرستانی بودم؛ آن زمانی که در جنوب شهر تهران، از کنار دبیرستان‌های دخترانه می‌گذشتیم و زیرچشمی نگاه می‌کردیم به آن دژ نفوذناپذیر و به آن قلعه‌ی اسرارآمیز.

دهه‌ی هفتاد بود، چه زدوخوردهایی که پیرامون دبیرستان‌های دخترانه شاهد بودم: کتک خوردن پسری جوان از خانم مدیرِ دبیرستان دخترانه، دعوای اولیای دختر با پسری عاشق‌پیشه یا مزاحم، درگیری خروس‌وار دو رقیب جوان که همدیگر را خونین و مالین می‌کردند و…

خانم مدیر چایش را هورت کشید گفت: «ما تعریف شما را زیاد شنیده‌ایم. می‌خواهیم بچه‌های این مدرسه در امتحانات نهایی سربلند باشند. این‌جا دبیرستان دخترانه است و باید یک چیزهایی را رعایت کنید. البته ما به شما اطمینان کامل داریم، اما استخدام معلم مرد می‌تواند برای ما مشکل‌ساز باشد، با کسی حرفی نزنید. هر چند اگر کسی هم بفهمد خودم جوابش را دارم که بدهم. در ضمن، این دخترها خیلی بازی‌گوش‌اند؛ همه‌ی معلمان خانم بعد از یکی دو جلسه، رفتند و نیامدند. معلمان خودشان هم… چه بگویم والله! دریغ از دو کلاس سواد!»

خاطرش را جمع کردم و به کلاس رفتم. دخترها برخاستند و نشستند. شیطنت‌های معمول چنین کلاس‌هایی را می‌شناختم. وقعی ننهادم و شروع کردم. چند دقیقه بعد کلاس آرام بود و نوشتند و پرسیدند تا زنگ خورد.

به اتاق دبیران آمدم. خانمی که دو سه سالی از من کوچک‌تر می‌نمود- حدودا سی ساله – نشسته بود. کمی شرمگین بود. شاید او هم عادت نداشت که مردی را در دبیرستان دخترانه ببیند. احوال‌پرسی کرد و کمدی نشانم داد و گفت: «وسایل‌تان را توی این بریزید.» من رفتم گوشه‌ی اتاق تا وسایلم را توی کمدی بگذارم. طرز قرار گرفتن کمد جوری بود که اگر کسی وارد اتاق می‌شد نمی‌توانست مرا ببیند، مگر آن که کمد را دور بزند. جزوه‌ها و نمونه سوال‌ها را ریختم توی کمد تا کیفم سبک شود. ناگهان در باز شد و خانمی داد زد:
«خاک تو سرم… خاک توی سرم… دختره هفده سالش نشده. آمده به من می‌گه دیروز رابطه‌ی خطرناک داشتم. چکار کنم؟ قرص بخورم؟ دکترِ مطمئن می‌شناسی؟ (ادای دانش‌آموز را در می‌آورد).»

خانم اولی با دستپاچگی به من اشاره می‌کرد و می‌خواست به خانم تازه‌وارد بفهماند که تنها نیست و… اما خانم تازه‌وارد متوجه نبود. این بیچاره که در دیدرس من بود، مدام سرخ و سیاه می‌شد و رنگ عوض می‌کرد.

خانم تازه‌وارد- که احتمالا مشاور بود یا سمتی تربیتی و… داشت- صدایش را بالاتر برد: «می‌گه رابطه‌ی خطرناک داشتم! من سی سالمه هنوز باید ک…ن بدم. اون وقت این هفده سالش هنوز نشده…! دو روزه نمی‌تونم روی صندلی بشینم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم! امروز ناهار چی آوردی؟ هوی… با توام! چی شده؟»

نمی‌دانم چطور متوجه شد، چون با ناباوری سرش را به این سوی کمد آورد؛ خیلی زود رویم را برگرداندم و با جزوه‌ها ور رفتم … جیغی کوتاه کشید و رفت. نمی‌دانستم با چه رویی باید از پشت کمد خارج شوم و به کلاس بروم.

در آن یک ماه روزی چند بار در راه‌پله یا اتاق دبیران به هم برمی‌خوردیم، هر بار به شکلی راه‌مان را تغییر می‌دادیم و یا با اوراق و جزوه‌ها سر خود را گرم می‌کردیم؛ یعنی که یکدیگر را ندیده‌ایم. مشکل این بود که در روزهای جمعه بجز ما سه نفر و خانم مدیر که در اتاق خود بود٬ آدم دیگری در مدرسه نبود و مدام یکدیگر را می‌دیدیم و مدام می‌خواستیم یکدیگر را نبینیم و مدام آرزو می‌کردیم کلاس‌های تقویتیِ روزهای جمعه به پایان برسد.

 

16 Oct 12:12

روزهای مادرانه

by motherlydays
 

گل‌های ما در موزه میراث روستایی گیلان

نرگس و مریم در موزه میراث روستایی گیلان

 

پانویس1: بعد از آن پست خشک و ترسناک، گفتم یک خرده دل‌مان باز شود. هرچند تصویر رودهای خشک شده شمال، دل ما را خشک‌تر کرد...

پانویس2: رفته بودیم سفر، نشد که پست قبلی را جمع‌بندی کنم. به زودی انشالله با یک سر و شکل سبک‌زندگی‌طور (رج.ک.به: همشهری جوان) همین جا منتشرش می‌کنم.

پانویس3: بالاخره بعد از حدود 2سال و شونصد تا دادگاه و شکایت و اعتراض، وزارت راه متهم شد به همان 50درصد تقصیر در آن تصادف کذایی.    در دادگاه ساری، خنده روی لب‌هایم بود. خدا را شکر می‌کردم که وقتی از آن پله‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم، خاطره تلخی قلبم را نمی‌فشارد. خدا را شکر.

15 Oct 11:01

ما ضایع ها

by nikolaa

ما دو تا نشریه ایم که توی یک دفتر کار می کنیم. البته این چیز عجیبی نیست. چیز عجیبش این است که ما نه تنها شباهتی به هم در هیچ یک از حوزه های کاری و علایق و توانایی هایمان نداریم بلکه عین سیبی هستیم که از وسط نصف شده اما نصفش را کرم خورده و نصف دیگرش گندیده. همین قدر خوب و دوست داشتنی!

اتاق بغلی ها آدم های خیلی باکلاسی هستند! انقدر با کلاس که وقتی در ورودی را باز می کنند مستقیم زل می زنند توی چشم های ما و بدون اینکه سلام بدهند به اتاق خودشان می روند. آنها انقدر با کلاسند که حتی وقتی می خواهند از انبار (که اتفاقا در آن هم توی اتاق ما باز می شود) چیزی بردارند بدون گفتن اهم، اوهوم، یالا(!)، هوی، پخ و هر واکنش دیگری وارد شده و چیز خود را بر می دارند و می روند. البته ما تا مدت ها فکر می کردیم که اتاق بغلی ها از دوستان عزیز و معلولی هستند که توانایی صحبت ندارند یا تارهای صوتی شان مشکل دارد ولی بعد ها فهمیدیم که  مشکلی ندارند جز باکلاسی!!!

اتاق بغلی ها نه تنها تارهای صوتی شان به درستی کار می کند بلکه بیش فعالی صوتی هم دارند. یعنی چه؟ یعنی با صدای بلند و بسیار رسا، تنها پس از عبور از جلوی اتاق ما شروع به صحبت می کنند و حتی یک ثانیه هم نمی گذارند ما از صحبت های دلنشین شان بی بهره شویم. البته ما معمولا چیزی نمی فهمیم. آخر می دانید؟ اتاق بغلی ها نه تنها با کلاسند بلکه بسیار هم روشنفکر هستند و تمام مدت در مورد مسائل مهمی از قبیل اسارت عقل، رقیت سکوت و جمود و ابعاد و موانع هرمنوتیک غربی(!) صحبت می کنند، در حالیکه ما ترجیح می دهیم وقت های آزادمان را به شنیدن صدای شماعی زاده یا تعریف کردن خاطره شکست های عشقی متعددمان بگذرانیم.

اتاق بغلی ها در کنار باکلاس و روشنفکر بودن، بسیار خفن هم هستند. به طوری که هر روز برای تقویت تارهای صوتی خود چندین پاکت سیگار در محیط بسته می کشند و دود آن را از طریق کانال کولر و دیگر راه های موجود نظیر هواکش برای ما می فرستند که ما هم در راه خدا حداقل به طور غیر مستقیم یک ذره مثل آنها خفن بشویم. البته ما از این موقعیت حداکثر استفاده را کرده و منتظر می مانیم تا مرد جوان خوشتیپ همسایه پایینی بیاید و بگوید «خفه شدیم، به همکاراتون بگین سیگار نکشن!» و حسابی او را نگاه کنیم!

به هر حال ما با اتاق بغلی ها زمین تا آسمان فرق داریم. برای همین مثل ضایع ها هر روز به همه بلند بلند سلام می دهیم. می خندیم. در مورد حراج فصل آدیداس و آخرین کتابی که خوانده ایم (و ربطی هم به هرمنوتیک غربی ندارد!) حرف می زنیم و هر روز با خودمان لواشک غیر بهداشتی و شکولات و ماکارونی به سر کار می بریم. آخر می دانید؟ ما نه با کلاسیم. نه روشنفکریم. نه خفن!  

11 Oct 07:20

مش منوچهر میر مارمالادی

by nikolaa

امروز توی راه برگشت داشتم به دوست داشتن فکر می کردم. بله، به همین عبارت ساده اما عمیق دو کلمه ای! بعد نشستم اسم کسانی که چند درصدی دوستشان داشته ام یا آنها دوستم داشته اند را با انگشت های دست (و شاید پا!) حساب کردم. نکته جالب این بود که تمام افراد توی لیست یا اسمشان «م» داشت یا فامیلی شان. عجیب نیست؟ پیش خودم فکر کردم یا اسم های «م» دار توی زبان ما زیادند یا اینکه افراد «م» دار توی زندگی من. این همه «م» نافرجام در دوست داشتن روا نیست انصافا. مگر اینکه خدا بیاید و در جواب این همه «م» نافرجام یک شوهر سرشار از «م» به من عطا کند. چیزی شبیه مش منوچهر میر مارمالادی مثلا!!! 

+ با عرض پوزش از تاخیر خیلی خیلی زیاد، آمدم که بگویم هفتاب سوم را همین فردا- پس فردا می گذارم. باز هم شرمنده!

08 Oct 06:17

"فقط آدم باشیم ... همین "

by baranbahari52

دي ماه سال گذشته ، قرار داد مستاجر ملك سه خوابه اي واقع در منطقه ي پرديس ( حومه ي شرقي تهران) به پايان مي رسيد ، كه با توافق طرفين قرار دادبراي يكسال ديگر ، تمديدشد .

 

مستاجر ، خانم كهن سال و باسليقه ای بود كه با پسر بزرگسال خود زندگي ميكرد.

هم از وسايل شيك و مرتب و هم از سر و روي آراسته و هماهنگي لاك ناخن با رژ لبش ، ميشد فهميد كه اين خانم چقدر زندگي رو دوست داره و براي زيبايي ارزش قائله .

متاسفانه هنوز مدت زيادي از تمديد قرار داد نگذشته بود كه خانم شين ، تماس گرفت و با صداي بغض آلودي گفت: تصميم داره به آمريكا برگرده و ايران رو با همه ي  علاقه مندی هاش ترك كنه .. قبلا"  گفته بود كه كلا" شهروند اونجا حساب ميشه و براي زندگي هيچ مشكلي نداره ولي علاقه ش به وطن باعث شده ، خونه و زندگيش رو رها كنه و برگرده .

وقتي فهميدم بخاطر آزار و اذيت پسرش كه سني ازش گذشته بود تصميم به اين كار گرفته خیلی ناراحت شدم .... متاسفانه گله ميكرد كه پسرم رعايت اخلاق و حرمت من رو نداره ، از اينكه تو خونه م نگهش دارم و بهش سرويس و امكانات بدم ، حرفي نيست ولي رفتارهاي نامناسبي ميكنه و مهمون هاي ناشايستي تو خونه مياره و به تذكرات من اهميت نميده .

 

چند روز بعد خونه روتحويل داد و از ایران رفت .

دوباره خونه ، به بنگاه املاك سپرده شد تا همسايه ي جديدي پيدا بشه .

چند روز بعد خانم مسن سال ديگه اي همراه دامادش كه بنظر ميرسيد همه كاره ي مادر خانم  باشه ،به دفتر املاک مراجعه کردند و  روز پونزدهم اسفند 92 قرارداد رو براي يكسال آينده نوشتند و خونه رو تحويل گرفتند .

همراه خانوم جيم دخترو پسر  بيست و چند  ساله ش زندگي ميكردند . كه تا ديدارهاي بعد اين دختر و پسر ديده نشده بودند .

فروردين و ارديبهشت بصورت عادي گذشت و فصل خرداد فرارسيد . كرايه ي خرداد ماه پرداخت نشد ، مالک خونه می گفت :  مردم گرفتارند يك ماه دير كرد مهم نيست ..ماه دوم و سوم هم گذشت .

خط تلفني كه خانوم جيم براي برقراري ارتباط داده بود ، خاموش بود .. امروز ، فردا ، هفته ي بعد و تا سه هفته ي بعد همچنان برقراري ارتباط ممكن نبود .

مدير ساختمان ميگفت : دختري بسيار بددهن و بارفتاري بسيار زننده و نامناسب در اين خانه بعنوان دختر خانوم جيم رفت و آمد ميكرد كه تقريبا" يك شب درميان با پسر خانواده بخاطر دير آمدن ها و نشست و برخاست با آدم هاي مشكوك كتك كاري و فحاشي ميكرند .

 الان هم دوسه هفته اي ميشه كه هيچكدومشون ديده نميشن. به دليل اينكه پول پيش ، از مستاجر گرفته شده بود ، نگراني مالي وجود نداشت ، ميموند بحث كرايه هاي ماهيانه كه فعلا كاريش نميشد كرد.

يه روز جمعه صبح ساعت 10 مدير ساختمون تماس گرفت : كاميون آمده و داره اسباب هاي خانوم جيم رو بار ميزنه . ضمن اينكه ازابتدا تا حالا هيچ پول شارژي داده نشده و هيچ قبضي هم پرداخت نشده .

صاحبخونه از مدير خواهش كرد كه تلفن رو ببره بده دست خانوم جيم .بعد از سلام و عليك

-          كجا تشريف ميبريد خانوم جيم ؟ خير باشه .

-          من تصميم به پس دادن منزل دارم ، لطفا" فردا ساعت 10 صبح به دفتر املاك بياييد تا قرار داد رو فسخ كنيم .

-          اي بابا ، خانم شما الان مدت هاست تلفنتون رو خاموش كرديد و هيچ تماسي نداريد الان هم ميگيد فردا بياييد قرار داد فسخ بشه؟؟!!!

-          حالا شده ديگه .. من تو شمال پلاژ دارم و معمولا نيستم .. حالا هم دارم اسباب ميبرم ، فردا صبح به دفتر املاک بیایید  و تلفن قطع شد .

 

صحبت هاي بين خانواده ي مالک :

- !!!! اين ديگه چه برخوردي بود؟؟ يعني چي؟ اين چه طرز برخورد بود؟؟

-          عيبي نداره ، مردم مشكلات دارند اين مادر هم گرفتار بچه هاي ناتو شده ، نميدونه چه كنه . حالا فردا ميريم دفتر املاك ، ببينيم چكار ميكنيم .

-          آخه پول پيشي كه دادن ، داديم به مستاجر قبلي ..

-          باشه خوب ما هم يكساله خونه رو اجاره داديم .. حالا ضرر و زيان كه نميگيريم ولي بايد منتظر بمونه تا خونه دوباره اجاره بره .

فردا صبح مالك خونه كه كارمند بود مرخصي گرفت و همراه پدر به پرديس رفتند و منتظر خانوم جيم شدند .

تا چند ساعت بعد خانوم جيم نيامد و تلفن ها هم همچنان قطع بود .

***********

حتي از پرونده هاي املاك شماره ي داماد شون رو كه روز قرار داد آمده بود پيدا كردند .. داماد سر املاك داد و بيداد كرد و گفت: كارهاي اون خانواده به من ربط نداره منم دارم دخترشونو طلاق ميدم .!!!

تا يك ماه ديگه هم وضع همين بود . دوست و آشنا شروع كردند به نظر دادن:

: بريد تكليف خونه تونو مشخص كنيد ، اگر تو خونه تون كارگاه توليد مواد مخدر راه بندازن چي؟؟ اگر كارهاي خلاف كنند چي؟؟ اگر...

هي اين ها رو گفتند و دل صاحبخونه رو خالي كردند .

يك روز دوباره مدير ساختمونبه مالک  زنگ زد و گفت :

امروز تو ساختمون اساب كشي يكي از واحد ها بود .. من فهميدم اين همون راننده اييه كه اسباب هاي خانوم جيم رو از خونه تون برد . رفتم ازش تلفنش رو گرفتم به اين بهانه كه قراره هفته ي ديگه اسباب كشي كنم ، ميخوام از شماه كاميون بگيرم .

بهش زنگ بزنيد و ازش بخوايد آدرسي رو كه اسباب خانوم جيم رو برده ، در اختيارتون بذاره .

مالک با تشکر تلفن رو گرفت و با شماره ی مذکور تماس گرفت  ، انقدر خواهش و تمنا كرد و همه ي مقدسات رو پيش كشيد تا بالاخره راننده زبون باز كرد و آدرس يكي از كوچه پس كوچه هاي رودهن رو داد.

دوباره مالك همراه پدر به املاك پرديس مراجعه كردند و گفتند ما آدرس منزل جديد خانوم جيم رو داريم چون در دفتر املاك تو قرار داد بسته شد بود . تو حل اين مشكل كمك كن و راه چاره اي پيش پاي ما بگذار .

حالا دیگه مالک بینوا به پول نیاز پیدا کرده بود ، چون در این مدت  ، معامله اي انجام شده بود كه مالك روي اجاره ي خونه حساب باز كرده بود ..

متاسفانه الان نه اجاره اي دركار بود نه ميتونست خونه ي خاليش رو به كسي ديگه اجاره بده تا مشكل ماليش رو حل كنه .

از همون همسايه هاي پرديس ، مرتب ، برای  واحد خالي تماس ميگرفتند و ميخواستند خانه رو اجازه كنند ، ولي بلحاظ قانوني، منزل همچمنان در رهن خانوم جيم بود . البته تو اين مدت به شواري حل اختلاف هم مراجعه شد و اونجا گفتند كه به شايعات توجه نكنيد . اگر تو اون خونه قتل هم اتفاق بيفته به شما ربط نداره و تحت پيگرد قانوني نيستيد ، چون خونه رو كسي ديگه از شما اجاره كرده و همه هم شاهدند كه شما به اون منزل رفت و آمد نداريد .

**********

املاكي، همراه صاحبخونه به آدرس جديد خانوم جيم رفتند . از مدير ساختمون خصوصي پرسيدند كه چنين كسي رو ميشناسيد ؟؟

مدير ساختمون گفتند : خانومي مالك اين آپارتمانه و تو همون تاريخ كه شما ميگيد با خانم جيم قرار داد بسته و اسباب آوردند اما از همون تاريخ رفتند و تا حالا برنگشتند .

البته دختري با خانوم جيم بود كه بسيار بد دهن و بد رفتار بود من به مالك گفتم كه اگر اين دختر با مادرشون بخوان زندگي كنند من اجازه نميدم و بايد قرار دادفسخ بشه .. قول دادند و مكتوب كردن كه اين خانوم اينجا با مادرش زندگي نكنه .

مدير ساختمون رود هن ، با مالك تماس گرفت و پرسيد آيا اولين اجاره پرداخت شده ؟؟ مالك خونه ي جديد گفت : نه .

همه به املاكي كه قرار داد اين خونه ی رود هنی بسته شده بود رفتند .

اين املاكي به اون يكي گفت : من همكار خودتم و متاسفانه اين خانوم جيم دردسر سازه . املاك جديد گشت و شماره ي جديدي از خانوم جيم پيدا كرد .

شب با خانوم جيم و شماره ي جديد تماس گرفتند . خانوم جيم گوشي رو برداشت و غافلگير شد .

مالك به خانوم جيم گفت : شما روزي كه اسباب ميبردي گفتي فردا بياييد بنگاه تا قرارداد رو فسخ كنيم .. ميدوني كه من كارمندم ، مرخصي گرفتم و اينهمه راه آمدم، شما نيامديد . باز هم تلفن هات رو جواب نميدي .. من مشكلات خودم رو دارم چرا نمياييد تكليف خونه ي من رو معلوم كنيد تا من مستاجر جديد بياورم ؟؟ خونه رو خالي كرديد و انداختيد اونجا ، نه كرايه ميديد ، نه فسخ ميكنيد .

خانوم جيم گفت: تو ميخواي من از اون خونه برم ؟

مالك : من غلط كردم كه بخوام ... شما پونزده اسفند خونه رو براي يكسال اجاره كردي ..دوماه عادي گذشت ولي بعدش گم شديد ،  بعد اسباب هات رو بردي گفتي فسخ ميكنم .. خودت رو بذار جاي من ، اصلا" منظور شمارو از اين كارها نمي فهمم...حالا برنامه ت چيه؟؟       

- : هيچي .. من همه ي پولاي عقب افتاده رو واريز ميكنم . و مي مونم .                   

-: باشه ، فقط ترو خدا تلفنت رو خاموش نكن .   

چند روز بعد همه ي معوقه ها پرداخت شد.از موضوع بيست روز گذشت .. روز بيست و يكم خانوم جيم تماس گرفت و گفت :

-          ميخوام قرار داد رو فسخ كنم . فردا صبح بيايد بنگاه .

-          من كارمندم خانوم ، آدم شما نيستم كه هروقت دوست داشتي بيام اونجا .فردا ساعت پنچ بعد از ظهر ميام .كليد خونه و قراردادت رو با خودت بيار .

-          شماهم پول منو بياريد .

فردا ساعت پنج همه در دفتر املاك بودند ..

-          خانوم جيم ، بريم براي تحويل منزل .

-          من كليد نياوردم .

-          واااا .. پس چطوري خونه رو تحويل بگيريم ؟ بريم دنبال كليد ساز؟

-          من كه پول كليد رو نميدم .

-          اشكالي نداره خودمون ميديم .

-          آخه قرار داد رو هم نياوردم .

فشار خون مالك انقدر بالا رفته بود كه اگر چيزي دستش بود ميزد پيرزن موذي رو مي كشت .

-          الان بايد چكار كنيم؟

-          قرار داد و كليد تو يه چمدون تو تهران پارسه .

-          بابا مسخره كردي ما رو خانوم جون ؟؟.. ما از تهران هربار اين راه رو ميايم يه جور بازي در مياري .

-          جوش نزنيد الان ميرم ميارم .

-          الان بري كي برميگردي؟

-          هر كي .

خانوم جيم سوار يه دربست شد و رفت .. در حاليكه مالك نميدونست تا كي بايد منتظر بمونه ..

نيم ساعت بعد خانوم جيم با كليد و قرار داد  برگشت .       

-          شما تا تهران پارس رفتي و اومدي؟

-          كليد و قرارداد رو ميخواستي كه آوردم . ديگه چي ميگي؟؟

وقتي در باز شد ، چشمان مالك سياهي رفت .. خونه اي كه از خانوم شين مثل دسته ي گل تحويل گرفته شده بود ، تبديل به مخروبه اي ناشناس شده بود .

-          دستگيره هاي درها چرا باز شدند؟ چرا لامپ ها رو باز كرديد؟

-          لامپ صدتومنه ، ميخرم ميذارم جاش.

-          خانوم لامپ هاي خونه همه كم مصرف بودن اگه شما صد تومن ميخري يه جين هم براي من بخر .

-          چرا كابينت رو باز كرديد گذاشتيد زمين؟دور قاب كانال كولر چرا دراومده؟

-          شده ديگه .

-          سقف چرا دوده گرفته ؟

-          قليون ميكشيم .. دوده كجا بود؟ !!!

-          خانوم جيم . من خونه رو به اين صورت تحويل نمي گيرم . خونه بايد نظافت شه و تقريبا شبيه اوني كه بهتون تحويل داديم بشه .

قرار شد پنج روز بعد دوباره به بنگاه برند و خونه رو تحويل بگيرند .

*************

دردسرتون ندم . پنج روز بعد وقتي براي تحويل و فسخ رفتند كارها انجام نشده بود . با اين وجود مالك گفت اشكالي نداره فقط قرارداد رو فسخ كنيد ، تموم بشه . وقتي دسته چك رو درآورد تا چك فردا صبح رو براي بقيه ي پول پيش بده ، خانوم جيم قبول نكرد و گفت : پول نقد بهم بده چك قبول نميكنم .

مالك هم گفت : اگر برم فردا برگردم، خسارت ها رو ازت كم ميكنم . پول كميسيون بنگاه رو هم بايد بدي و درضمن يه برج كرايه ي ماه آينده كه طبق تعرفه ي ضرر و زيان بود و نميخواستم ازت بگيرم ، خواهم گرفت .

با اين وجود پيرزن لج باز گفت چك فردا رو نميگيرم و رفت .

فردا دوباره مالك به پرديس رفت با پول نقدي كه قرض كرده بود . همه ي ضررهايي كه گذشت كرده بود رو هم كم كرد . پيرزن هم ناله و نفرين كنان و سينه كوبان که سیاه بخت بشی ، خیر از جوونیت نبینی ...از بنگاه خارج شد و همه ي كشمكش اين چند ماه كه بالاخره سر از كار اين خانواده در نياورديم تمام شد .

وقتی به مالک بینوا زنگ زدم تو راه برگشت بود و هق هق گریه می کرد .. میگفت مهربانو انقدر پیرزنه برام سینه کوبید که بی حال شدم .

دو روز بعد از  املاك تماس گرفتند كه زن و شوهر جووني خونه رو پسنديدند .

مالك اصرار كرد كه حتما" مطمئن شويد پول آماده ست و ادم هاي خوبي بنظر ميان تا براي قرار داد به پرديس بيام .

املاك اطمينان داد كه همه چيز خوبه .

وقتي شب برگشتند و پرسيدم چي شد ؟

گفتند: زن و شوهر بچه سال بودند .. پسره به التماس افتاده بود که من پولم آماده نیست ولی جور میکنم .

مالک گفته : خوب پسر جان مگه مجبوری خونه ی سه خوابه اجاره کنی وقتی پول نداری .. دو نفر آدمید اول ازدواجتون برید یه خونه ی یه خوابه بگیرید انقدر هم عذاب نکشید .

دست آخر مالک  رو کشیده کنار و گفته من رفتم از طبقه ی خیلی بالا زن گرفتم ،الان میخوام جلوی خانواده ی زنم کم نیارم این خونه رو بگیرم خیلی خوب میشه ولی پونصد هزارتومن بیشتر ندارم .. شما قرار داد ببندید تا وقتی اسباب بیارم پول رو جو میکنم .

اما مالک محکم ایستاد و گفت الان دو میلیون بریز به حساب . وقتی تا هفته ی دیگه هشت میلیون پرداخت کنی کلید رو بهت تحویل میدیم .. پسره کوتاه اومد و دومیلیون رو ریخت به حساب ..

چند روز بعد تماس گرفتند که ما داریم اسبابمون رو از شهرستان  میاریم . مالک گفت : هشت میلیون چی شد ؟ مستاجر (آقای گاف) گفت :  دارم براتون چک رمز دار میارم .. مالک گفت : پس تو بنگاه قرار میذاریم شما چک رمز دار رو بده منم کلید میدم .

گاف گفت : آخه ما نصفه شب میرسیم اون موقع بنگاه نیست ، میخواید بیاید سرجاده به ما کلید بدید ما هم چک رو بدیم ؟ مال گفت : نه من چجوری نصفه شب بیام تو راه .

یکساعت بعد گاف تماس گرفت که من دروغ گفتم اصلا" هنوز راه نیفتادم ساعت یازده ظهر فردا  بیاید بنگاه .

فردا مالک ساعت یازده صبح به دفتر املاک رفت . متوجه شد که ساعت نه صبح گاف به بنگاه امده و اصرار کرده که کلید رو بده من تو خیابون نمونم ، قراره یه نفر برام چک بیاره .

مالک عصبانی شد و به دفتر املاک گفت : شما بیخود کردید که بدون هماهنگی من و گرفتن چک ، کلید رو دادی .

مالک و بنگاه دار ، چندین بار با گاف تماس گرفتند که تو کجایی؟؟ ، گفت : قراره یه نفر بیاد فرودگاه مهرآباد به من چک بده ، من اومدم اینجا .

دود از کله ی مالک و بنگاه دار ، با هم ، بلند شد

مالک با عجز و ناتوانی گفت :

 من چقدر بشینم تو پردیس تا تو از فرودگاه مهرآباد برگردی .. ؟؟

خلاصه تا چند ساعت بعد هم هی با این حرف که الان اتوبان همت هستم الان ورودی پردیسم و الان سر خیابونم.... گذشت ، تا اینکه گوشیش رو خاموش کرد .

 

مالک و بگاه دار به حرفای گاف شک کردندکه اصلا" و راه باشه ،  به درب منزل رفتند متوجه شدند که سه خانوار همراه با بچه های کوچیک و زیادشون همراه خانوم گاف تو خونه هستند .

خانوم گاف جلوی در آمد و گفت : اصل موضوع اینه که شوهر من هیچ پولی نداره و همه ی این حرفا دروغ بوده ، شما هم بیجا کردید الان اومدید درخونه ی من ، توخونه م مهمون دارم و آبروم رفت !!!!!!!!!!!!!!

قیافه ی مالک رو تجسم کنید

خلاصه اون روز مالک ، بنگاه رو تهدید میکنه که اینا رو از اینجا بلند کن تا دیوانه نشدم .خودت کلید دادی خودتم درستش کن .

دوباره ده میلیونی که دست صاحبش داداه بودند رو با شرمندگی  پس گرفتند  ، فردا ساعت شش بعد از ظهر در دفتر املاک قرار گذشتند که قرار داد رو فسخ کنند .

وقتی رسیدند گاف نیامد ..

مدیر ساختمون هم مرتب به مالک زنگ میزد که : اینا کین اومدن تو این آپارتمان .. پوشک های کثیف بچه هاشونو گذاشتند پشت در ، همه ی ساختمون بوی مدفوع گرفته .

انقدر هم زیادند که انگار یه لشکر تو خونه ست .

آخر سر بنگاه دار به گاف زنگ زد که مرتیکه بلند شو بیا بنگاه عینه بچه ی آدم وگرنه با پلیس میام جلوی در و....

نیم ساعت بعد گاف آمد و با توپ پر ....وقیحانه چشم دوخت به مالک و گفت من وسایلم تو خونه ست ، اگه بخوای بلندم کنی باید بهم خسارت بدی وگرنه هیچ غلطی نمیتونید بکنید .

دست آخر گاف دوتا پس گردنی و اردنگیه محکم از بنگاه دار خورد و چند تا حرف رکیک هم ازش شنید تا گفت : ... خوردم همین فردا صبح وسایلم رو میبرم .

*********

از جمله خسات های وارده در این مورد دوم ، شکستن کلید های آسانسور و شکسته شدن چند تا شیشه ی پنجره بود که باور میکنید همه ش توسط بچه های مهمون ها اتفاق افتاده بود .

 

دست آخر هم متوجه شدیم که همه ی اون داستان ها که از طبقه بالا زن گرفتم و.... دروغ بود ، گاف در نظر داشت این خونه ی سه خوابه رو همراه چند خانواده ی کوچیک اجاره  و دستجمعی زندگی کنند، یه چیزایی تو مایه های هتل آپارتمان .!!!!!!!!!!

مالک بینوا دوباه به کسی که بهش ده میلیون قرض داده بود ، مقروض شد و خونه تخلیه شد اما مالک دچار بدبینی و افسردگی شدیدی شده بود و مرتب بدوبیراه به هرکسی که به دیگران رحم کنه و دلسوزی کنه ،می گفت .

دست آخر هفته ی قبل ، خونه به یه مادر و دختر ظاهرا" موقر اجاره داده شد با پول پیش بیست میلیون . .. مالک بینوا که جرات نمیکرد اطمینان کنه ولی انقدر از بیچاره ها تضمین گرفت که دیوانه شون کرد . البته هنوز هم میترسه بالاخره یه چیزی از توشون دربیاد .خدا کنه واقعا" موقر و انسان باشند .

حالا بشنوید از آپارتمان خودمون .

یادتونه نوشتم ،"یه واحد یک خوبه برای رهن و اجاره داریم؟"

شنیدم بردیا با یه عروس و داماد که همین دو هفته ی قبل عروسیشون بوده قرار داد بسته .. تو دلم غوغا بود که اینا چجور آدمایی هستند که میخوان بالای سر من زندگی کنند .

روز پنجشنبه ، نسیم جون گفت : مهربانو روز شنبه برای ایزوگام پشت بوم میان ، در جریان باش .

 

صبح روز جمعه یعنی همین دیروز ، کله ی سحر زنگ واحد من زده شد .. باز کردم میگم بعله؟

دیدم چندتا کارگر ایزوگام کارند .. گفتند : اومدیم کار رو شروع کنیم .. گفتم : قرار روز شنبه بود الان چزا؟؟ گفتند دیگه اومدیم خانوم .. نه نیااار

" قابل توجه اونایی که ایران نیستند ، اینجا همه چیز عشقی انجام میشه نه براساس قول و قرار داد... "

ساعت ده صبح انقدر از خاک و سروصدا کلافه بودم رفتم بالا به یکی که کمتر شبیه کارگرها بود گفتم : آقا چه خبره؟ انتن ماهواره ها رو جمع کردید ، کولر ها قطع شده ، آب قطعه .. دیدم بنده ی خدا یکمی منو نگاه کرد و گفت : شما مهربانو خانوم هستید ؟ خواهر آقا مهندس ؟؟

گفتم : بعله ..

گفت : من همسایه ی جدیدتونم .

-         وااای ، ببخشید آقا شما اونجا چکار میکنید؟؟

-          آقای مهندس کار داشتند به من گفتند بالای سرشون بایستم . .

-          نه توروخدا ، اجازه بدید من میام بالا ..

-          نه خانوم ..مگه میذارم ، این کار خیلی کثیفه .. اصلا مناسب شما نیست.

قیافه ی من .

تا بعد از ظهر انقدر دیدم این بنده خدا رفت بالا و اومد پایین از خجالت مردم .. یه بار هم در رو باز کردم چیزی بذارم پشت در ، دیدم یه خانوم جوون گوگولی داره از پله ها میاد بالا .. با لبخند به هم سلام دادیم

-          حتما شما عروس خانومید ؟

-          بعله .. همین ده روز قبل ازدواج کردیم . ببخشید موقع اسباب آوردن سرو صدا کردیم ..

-          نه عزیز دلم ، مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشید و این خونه براتون بشه پر از خاطرات قشنگ و رویاابی باشه  .. ان شالله وقتی خونه خریدید و از اینجا رفتید دوستای خوبی برای هم شده باشیم .

-          وااای ممنونم ، چه حرفای خوبی زدید .. ان شاللله .

 

"   امید وارم فردا که روز عیده بتونم یه هدیه ی کوچولو و یه سبد گل براشون بگیرم و با یه کارت تبریک برای پیوندشون بذارم جلوی در خونه شون .

من رسم دارم برای همه ی عروس و داماد هایی که وارد این خونه میشن همین کار رو میکنم و البته اینو از مامانم یاد گرفتم .

ولی این دوتا خیلی ماهند و مهرشون حسابی به دلم نشسته .

*************

همه ی ما به اندازه ی کافی مشکلات روزمره ی خودمون رو داریم ، حالا سر یه خونه اجاره کردن اینهمه سوهان روح بشیم ، دروغ بگیم ، کلاه بذاریم .. بی حرمتی کننیم ، تا کجا ؟؟ تا کی ؟؟ چرا گره هایی که به آسونی با دست باز میشه رو با دندون باز میکنیم ؟

سر از رفتار مستاجر اول که کلا" در نیاوردیم .دومی که کلاش ودروغگو بود و با مظلوم نمایی حتی سر بنگاه دار رو کلاه گذاشت و اینم از سومی که با نهایت لطف و خوشرویی کاری که اصلا" وظیفه نداشت رو انجام داد ..

حالا ببینه من چطور براشون از جون مایه میذارم و هر کاری از دستم بربیاد برای رفاهشون انجام میدم ...

کاش خوب باشیم ، کاش انقدر دستورات ادیان مختلف رو برای هم واگویه نکنیم ، همه ی ما بنده ی خدا هستیم و باید سر بندگی و تعظیم برای خالق مهربون و با گذشتمون فرود بیاریم ....

اون یکانه ی مهربون ،هیچ کار سختی از ما نخواسته.. تو هیچ کدوم از ادیان واقعی و برحقش ،نخواسته ما کارهای عجیب و غریب کنیم تا مورد لطفش باشیم .. اون خورشید رو آفریده و دستور داده بی دریغ برسر همه بتابه ...تا همه خوشحال باشند و در کنار هم راحت زندگی کنند و برای خوشبختی هم تلاش کنند .. زندگی ها رو خودمون سیاه و تلخ می کنیم ..

کاش مهربون و درست باشیم ، چه مسلمون و چه مسیحی ، چه زرتشتی و چه یهودی و... فقط آدم باشیم ... همین

"عیدتون مبارک باشه "

گلهای زیبای عیدانه رو همراه مهردخت عزیزم براتون اینجا گذاشتیم ، همه ی زندگیتون معطر از بوی خوش انسانیت و رضایت خدا و خلق خدا باشه

نمیدونم چجوری میخواید این پست به این طولانی رو بخونید .. خودتون سریالش کنید

06 Oct 10:37

هر کی نخنده، خره!

by nikolaa

کوچک تر که بودم با کل قوم و خویش می رفتیم شمال. این «قوم و خویش» که می گویم دقیقا همین قدر وسیع است. آنقدر که من نصف آدم های توی سفر را نمی شناختم و فقط می دانستم مثلا بعضی بچه هایی که هم بازی ام هستند از طرف مادری شان با پدر من نسبت دوری دارند. وسط آن قوم و خویش ها دختری بود که بهش می گفتیم دختر عمه اما دختر عمه هیچ کداممان نبود. از همان فامیل های دور بود که چون حوصله بیشتری از بقیه داشت ما ده دوازده تا بچه را جمع می کرد دور خودش که یک جوری سرمان را گرم کند. معمولا هم بازی تکراری ای که عاشقش بودیم را انجام می داد. می گفت ساکت زل بزنیم به هم و هر چقدر می توانیم بدون اینکه بخندیم همدیگر را نگاه کنیم. بعد هم تاکید می کرد «هر کی بخنده، خره»  و خر بودن آنقدر برای ما مهم بود که تا پای مرگ زورمان را می زدیم خنده مان نگیرد. بعضی وقت ها با همین یک جمله دو سه ساعت در سکوت کنج خانه می نشستیم که خر نشویم!

حالا که به آن روزها فکر می کنم پیش خودم می گویم اگر یک روز همچین موقعیتی داشته باشم که بتوانم چند ساعت مسئولیت چند تا بچه را به عهده بگیرم اولین بازی که بهشان یاد می دهم این است که تا حد کبود شدن بخندند. این را هم بهشان می گویم که این خر ها هستند که بلد نیستند بخندند و هر کس نخندد خر است. باید بدانند یک روز حسرت روزهایی که کم خندیده اند را می خورند...

28 Sep 10:32

بارش شترمرغ از آسمان!

by nikolaa

در حالی که اندازه پنج تریلی کار ریخته سرتان، یکهو گوشی تان شوخی شوخی تصمیم میگیرد مرض باتری خوری اش را یکدفعه رو کند و نصفه شبی خاموش شود ک صبح ساعت مزخرفش زنگ نزند و شما خواب بمانید.بعد بلند شوید تند تند بروید دوش بگیرید و بیایید ببینید مقاله ای که باید ترجمه کنید خیلی بیشتر از آن چیزی است که فکرش را می کردید.تعداد صفحاتی که باید بخوانید را به علاوه تعداد صفحاتی که باید ویرایش کنید و تعداد مشق هایی که باید بنویسید ( ما در رشته جدیدمان مشق هم می نویسیم. فکر کرده اید یاد گرفتن هفت تا زبان مختلف آن هم در یک زمان الکی است؟! ) را جمع بزنید و تقسیم بر ساعاتی که تا شب مانده بکنید، بعد یادتان بیاید که امروز آشپزی و ظرف شستن با شماست و این را هم یادتان بیاید که کلاس هم دارید. در همین زمان شارژر گوشی تان هم دستش با گوشی توی یک کاسه باشد و خراب بشود و کارش را انجام ندهد. شارژر همراهی که داشتید از دستتان بیفتد و بترکد. وقتی دنبال یک کوفتی برای شارژ کردن گوشی هستید دوربین تان هم پرت شود زمین و  یک تکه اش بشکند، آن وقت گریه تان بگیرد. از آنجایی ک وقتی گریه می کنید صورت تان مثل باسن میمون قرمز می شود تصمیم بگیرید کلاس نروید. تصمیم بگیرید اصلا ترک تحصیل کنید. بروید آشپزی یاد بگیرید که هم برای دنیایتان خوب است و هم آخرتتان. بعد دسر خارجی گرانی که دیروز به مناسبت حقوق گرفتن خریده اید را با شیر بپزید که وقتی خانواده از راه می رسند ذوق کنند. یکهو ببینید دسر را بهتان انداخته اند و تاریخش گذشته و هم پولتان کوفت شده، هم شیر! در این زمان شما باشید چه کار می کنید؟ ادامه مقاله را ترجمه می کنید؟ می روید مغازه و دسر را پس می دهید و یک دسر جدید می خرید؟ شارژر گوشی را به یک مرکز تعمیر موبایل می برید؟ خیر.جواب هایتان غلط است. شما فقط می نشینید لب پنجره و منتظر بارش شترمرغ ها از آسمان می مانید و از این روز خوب و دلنشین و سرشار از موفقیت لذت می برید!

28 Sep 10:23

عکس های برتر حیات وحش

by مرد روز

مسابقه سالانه عکاسی از دنیای وحش که توسط موزه تاریخ طبیعی لندن و بی بی سی برگزار می شود از میان ۴۱ هزار عکس ارسالی٬  لیست ۵۰ عکس را برای بخش مسابقه انتخاب کرده است. شما می توانید با رفتن به وب سایت این مسابقه عکاسی در انتخاب عکس برتر نقش داشته باشید. ما به سهم خودمان این ۱۰ عکس را پسندیدیم.

'Heavy Rain' by Pierluigi Rizzato

‘Heavy Rain’ by Pierluigi Rizzato

'Big Mouth' by Adriana Basques

‘Big Mouth’ by Adriana Basques

'Feel Safe' by Juan Carlos Mimó Perez

‘Feel Safe’ by Juan Carlos Mimó Perez

'Great Peacock Moth Caterpillar' by Leela Channer

‘Great Peacock Moth Caterpillar’ by Leela Channer

'Moonlight Climber' by Alexander Badyaev

‘Moonlight Climber’ by Alexander Badyaev

'Stretching' by Stephan Tuengler

‘Stretching’ by Stephan Tuengler

'Too Big But So Tasty' by Alain Ghignone

‘Too Big But So Tasty’ by Alain Ghignone

'Whats This' by Peter Mather

‘Whats This’ by Peter Mather

'Shoulder Check' by Henrik Nilsson

‘Shoulder Check’ by Henrik Nilsson

'Bad Hair Day' by Gordon Illg

‘Bad Hair Day’ by Gordon Illg

The annual Wildlife Photographer of the Year

 

28 Sep 07:30

باخان، اسمی که یادم نخواهد رفت

by nikolaa

این ترم سه تا همکلاسی عراقی دارم که یکی شان فارسی را بهتر از بقیه حرف می زند، اغلب کنار من می نشیند. بعضی چیزها را از روی جزوه ام نگاه می کند و می نویسد. آخر کلاس ها هم اسم مقاله هایی که باید بخوانیم یا کارهایی که اساتید گفته اند انجام بدهیم را از من می پرسد. هی هم بابت زیاد سوال پرسیدنش عذرخواهی می کند. دیروز یکی دیگر از بچه ها بهم گفت: «یه جا دیگه بشین خب. کلافه ات نمی کنه؟» کلافه ام نمی کند. نشستن کنار دختری که فارسی را دست و پا شکسته و با لهجه مخلوط عربی و کردی حرف می زند برایم لذت و حتی نعمت بزرگی است. چند روزی است که به خاطر او سعی می کنم روی حرف های اضافه ای که به کار می برم دقیق تر باشم که یک وقت «صفحه 40 با 48» را اشتباهی به او«40 تا 48» نگویم، ته فعل هایم را نصفه نیمه قورت ندهم. جواب سلامش را کامل بدهم و به یک «سل» اکتفا نکنم، وقتی حرف می زند بگذارم جمله هایش را تا ته بگوید و وسط حرف هایش نپرم. چند روز است که به خاطر سوال های گاه و بی گاه او دارم سعی می کنم زبان مادری ام را درست تر حرف بزنم. و این چیز کمی نیست...

24 Sep 11:32

صدایم می کرد، نگاهش می کردم، می خندید...

by nikolaa

خیلی کم پیش می آید کسی را یک بار ببینم و بعد از سال ها باز هم یادش کنم. سه سال پیش با فلانی توی مترو داشتیم لواشک لیس می زدیم که یکدفعه دستی از پشت به دستم که روی میله بود، خورد. برگشتم و خودم را آماده کردم برای یک برخورد سخت. وقتی توی قسمت مختلط مترو سوار می شوی باید حواست به همه دست هایی که بهت می خورد، باشد. اما چیزی که دیدم به جای اخم یک لبخند گنده کشید روی صورتم. یک بچه فسقلی حدودا 5-6 ماهه بغل مادرش نشسته بود و با دست های فینگولی اش زده بود به دست های من و وقتی برگشتم نگاهم کرد و خندید. خنده ام گرفت. قیافه سیاه سوخته بامزه ای داشت. دوباره برگشتم و مشغول حرف زدن با فلانی شدم. بچه باز کارش را تکرار کرد و با دست صدایم کرد و وقتی برگشتم دوباره خندید. آنهایی که دور و برمان بودند هم خنده شان گرفته بود. چند بار دیگر این کار را امتحان کردم. برگشتم. بچه صدایم کرد. نگاهش کردم. خندید.

در تمام این مدت مادرش مقنعه اش را کشیده بود پایین روی چشم هایش و زمین را نگاه می کرد. رسیدیم به یکی از ایستگاه های شلوغ. مادره خواست بلند شود، سختش بود. بچه را یک لحظه ازش گرفتم. کیسه پر از دستمال کاغذی اش را از روی زمین برداشت، بچه را از من گرفت و پیاده شد. مادرش دستفروش بود. از آنهایی که سر چهار راه می ایستند.

هنوز که هنوز است اگر دروغ نگویم هفته ای یکی دو بار یادش می افتم. هر بار که توی خیابان راه می روم، هر بار که یکی بهم می گوید «فال میخری؟» و هربار یکی از کوچولوهایی را می بینم که دم تئاتر شهر می چسبند به آدم و به بهانه دستمال فروختن انقدر پیشت می نشینند که یک کم خستگی در کنند،. همیشه هم به این فکر می کنم که اگر مادرش آن روز بچه را می گذاشت بغل من و می زد به چاک، شاید حالا فسقلی 3-4 ساله به جای دستمال فروختن سر چهار راه دست من را گرفته بود و می رفت کلاس نقاشی، توی راه هی صدایم می کرد، من نگاهش می کردم، او می خندید...

+شماره جدید نشریه عروسک سخنگو منتشر شد. برای سفارش و اشتراک و دیدن شماره های قبلی و کامل کردن آرشیوتان می توانید به لینک هایی که دادم مراجعه کنید.

17 Sep 10:49

نیمه پر

by nikolaa

از ساعت هشت صبح بیدار شده ام و زل زده ام به سقف و دلم هوای خیابانی را کرده که نمی دانم کجاست. فقط یادم می آید وقتی کوچک بودم یک بار توی اتوبوسی که نزدیک خانه مان نبود نشسته ام و از آن خیابان رد شده ام. خیابانی که پیاده روهای خاصی نداشت و ساختمان های خاصی نداشت و مغازه های خاصی نداشت و حتی اسم خاصی نداشت و هیچ جای خاصی هم نبود. بعد لبخند می زنم و پیش خودم فکر می کنم این یعنی ممکن است یکدفعه کسی از یک گوشه دنیا دلش برای من تنگ بشود! برای دختری که قیافه خاصی ندارد و طور خاصی حرف نمی زند و کار خاصی نمی کند و کلا چیز خاصی نیست...

07 Sep 09:03

ولش کن بابا...

by nikolaa

وقتی دختری را می بینید که تا همین چند روز پیش کارش فرت و فرت حساب کردن کالری چیزهایی بود که قورت می داد، و حالا خیلی راحت دو کاسه دو کاسه بستنی می خورد، شگفت زده نشوید! این یک حقیقت تلخ است که هر چیزی اگر از حدش بگذرد بی اهمیت می شود. این «هر چیزی» می تواند دوست داشتن یک نفر باشد، می تواند وزن باشد، می تواند به فنا رفتن سلامتی باشد، می تواند افتادن درس های دانشگاهی باشد، یا هر اتفاق دیگر...!

07 Sep 08:05

آخرین فرصت جهان

by amirhosein
از کردستان پیچیدم به حکیم اما حکیم غرب را بسته بودند. مجبور شدم بروم سمت تونل رسالت تا بعد یک راهی پیدا کنم برای ورود به چمران جنوب، که برویم سمت فرودگاه امام. مسیر را گم کردم، تو بلیتت دستت بود و من اضطراب داشتم نکند این گم شدن باعث شود دیر برسی و پرواز را از دست بدهی. باز هم از فرعی اشتباهی رفتم و طول کشید تا بالاخره برسم به چمران و نواب و بزرگراه خلیج فارس... در آخرین دقایق رسیدیم به پرواز و تو رفتی... چند سال بعد با خودم فکر کردم آن گم‌شدن‌ها، آن دیر رسیدن‌ها شاید آخرین فرصت‌های جهان بود به ما که نروی، که بمانی، که بگویی هی همین کنار نگهدار، گریه کنی برایم و بگویی می‌خواهم نروم، بمانم... نگفتی، رفتی و آخرین کارت‌مان هم سوخت. رفتی و جهان هرگز شبیه روزهای پیش از رفتن تو نشد... که من در همان شب تنها شدم از تو
06 Sep 09:17

بهر چه؟

by حسام الدین

مقابل خانه ما، چند قدم به چند قدم نیمکتهای آهنی زرد و قرمزی است که بر سر هرکدامشان سایه باشد، پاتوق پیران محله است. چند پیرمرد پا به سن گذاشته بر روی این نیمکت و چند پیرزن از جوانی گذشته، روی آن نیمکت. عصاهای جورواجور چوبی و فلزی و البته تعدادی هم بی عصا.

آنچه هر رهگذری از گفتگویشان می شنود چنین است: نیمکت زنانه از فرزند و نوه و آشپزی صحبت میکنند،  نیمکت مردانه از حقوق بازنشستگی و سیاست و اقتصاد ورشکسته ملی! هر از گاهی هم از این نیمکت زیرچشمی نگاهی به آن نیمکت و از آن نیمکت نگاهی بر این نیمکت، گویی این فتنه نظربازی ما، تمامی ندارد بلکه عمر به عمر ذائقه اش تغییر می کند.

گویی میدان زندگی هم مانند میدان فوتبال است. از اوج که بگذری، نیمکت نشین مسابقاتی و باید از حاشیه به تماشای بازی خوش باشی. هربار که از میان این کهنسالان گذر میکنم در دلم می پرسم «حسام… روزگار نیمکت نشینی تو چگونه است؟» و هزار ترفند و حیله و دلداری که چون نوبت به من رسد من غیر از اینم. یا مشغول خواندنم، یا نوشتن، یا با همکلاسی ها، یا با شاگردها، شاید هم… اما آنقدر در دنیا آنچه پیش آمده با آنچه می پنداشتیم تفاوت دارد که خدا داند عاقبت بازی کجاست

عکس نیمکت مقابل خانه مان ، قبل از سایه !

عکس نیمکت مقابل خانه مان ، قبل از سایه !

حالا اینها فرع بحث است. یک وقتهایی از خودم می پرسم اینهمه نوزاد آمده است و به پیری رسیده. اینهمه جوامع انسانی لب به لب از زایش و مرگ است. در این آمد و شد بی وقفه و پرتکرار، به راستی چند نفر از این میلیاردها نفر، روزی را خلوت کردند و خیلی جدی و قاطع از خود پرسیده اند «زکجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟» و سپس برای این پرسش به وسع خود پاسخی یافتند؟ و مهمتر اینکه باقی عمر را در مسیر رسیدن به همان هدفی سپری کردند که «بهر» آن آمده‌اند؟!

این سیر تکراری زندگی که کودکی بازی، نوجوانی تا جوانی درس برای کنکور، بعد درس برای شوهر و زن و مدرک و موقعیت اجتماعی، بعد ازدواج و فرزند، بعد خانه و کار و ماشین … واقعا این همه زندگی است!؟ چه حجم وسیعی از پیرامون ما در همین جاده زندگی می کنند با عرض متفاوت. ماشین بیست میلیونی تا چندصد میلیونی. خانه محقر اجاره ای تا ویلای مجلل مصادره ای. مدرک مکاتبه ای تا رتبه دانشگاهی و… هرچه باشد بالاخره در همین مسیر است.

به راستی ما فقط آمده ایم که زنده بمانیم!؟ همین!؟ حتی اگر ندانیم برای چه آمده ایم لااقل انقدر میدانیم که برای چنین تکرار بی سرانجامی نیامده ایم …

باید روزی، کنجی خلوت، دقایقی تنها را بر این پرسش صرف کرد که «چرا زندگی میکنم» و پاسخی را یافت که جان ِ ما را آرامش دهد. پاسخ هرکس، همانی است که آرامش میکند. و سپس ماندهء عمر را جور دیگری زیست … هزاران هزار انسان می آیند و می روند و بسیاریشان هیچگاه به درنگ در این پرسش نمی رسند و همانگونه که آمده اند، می روند …

هرچند رسیدن به «هدف» مهم است اما آنچه موضوعیت دارد، «حرکت» است. ما در مواجهه با این تلنگر چند دسته می شویم. آنهایی که می خوانیم و می رویم و آنهایی که میخوانیم و می پسندیم و تصمیم میگیریم روزی را به این پرسش اختصاص دهیم. و البته هر دو دسته به هیچ سرانجام متفاوتی نخواهند رسید. سرانجام متفاوت از آن آنهایی است که همین لحظه درنگ کردند … تحول، حادثه ای است که در «آن» اتفاق می افتد نه در آتی …