Shared posts

22 Mar 06:28

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-5766.aspx

by havijebanafsh

یکی از سخت‌ترین شرایط زندگی این است که نیمه‌شب غمگین باشی و اشکت دم مشکت باشد و تو مجبور باشی برای سرگرم کردن خودت از بین صدها فیلم، یکی را برای تماشا کردن انتخاب کنی.

و می‌دانی سختی‌اش کجاست؟

این که نتوانی انتخاب کنی و در نهایت خواب را به فیلم دیدن و گریه را به خوابیدن ترجیح بدهی.

31 Aug 07:54

اصرار

by qalampar


گفتم: من حوصله ندارما

گفت: باشه.

و رفت خانه پدرش!

پدرسگ متوجه نبود که آدم همان اولش به همین راحتی نمی گذارد برود. وقتی کسی می گوید حوصله ندارم، خب فقط یکی از احتمالاتش این می شود که واقعا حوصله ندارد. یک عالمه علت دیگر هم می تواند داشته باشد...خب، حوصله ندارم یعنی عشقم می کشد یه کم اصرار کنی. من برای تولدت یکی از آن کیفهای چرمی کوچک خریده بودم که فقط جای موبایل و پول و چیزهای کوچک دارد و روی شانه می اندازند و خیلی به آدم می آید. گذاشته بودم روز تولدت بدهم به این دخترکهای با سلیقه ای که در شهر کتابها هدیه ها را کادو می کنند و چیزمیزهای قشنگ را روی کادو می چسبانند، یک کادوی درست و حسابی بکنند و رویش بنویسند...بنویسند...آآآآ...حالا فعلا تصمیم نگرفته بودم چه بنویسند. اصلا چه اهمیتی دارد چه بنویسند. الان من این کیف چرم را باید چکار بکنم گوساله عوضی؟...

همان بهتر که رفتی. اصلا عشقم می کشد کیفی که برایت خریده ام را بدهم به سرور خانوم زن همسایه طبقه پایین که صبحهای زود وقتی می رود توی صف سبزی، جلوی زنها دست کند از داخل همچین کیف خوشگلی پول در بیاورد بدهد به این یارو قرمساق سبزی فروشه ی میوه تره بار. شایدم همینجوری دلم خواست دادم به یکی از این دختر رنگیا که از زیر پنجره رد می شوند. آنها هم داخلش را پر از لوازم آرایش و دو سه تا گوشی موبایل می کنند و هی اتو می زنند. وقتی هم راننده در حال دری وری گفتن است تا مقدمات ترتیب دادنش را مهیا کند، دست کند داخل کیفی به این خوشگلی، آینه و کرم پودر و این جور آت آشغالها را در بیاورد و هی خودش را برانداز کند تا ببیند قیافه ترکمونش برای خر شدن مناسب است یا نه.

حیف. بخدا حیف. حیفم می آید حرومش کنم. اینبار را بهت زنگ میزنم که برگردی. هه. فکر نکن من عقلم به این چیزها نمی رسد که نفهمم برای برگشتن همه دخترها لازم است آدم اصرار کند. بله. خیلی خوب هم از اینجور چیزها سر در می آورم. آدم باید یک جاهایی اصرار کند. زنگ میزنم و اصرار کردن را جوری یادت می دهم که خودت خجالت بکشی. کیف را هم می برم می دهم کادو کنند زودتر بهت می دهم. حالا برای تولدت هم یک فکری میکنم. طاقت نمی آورم تا تولدت صبر کنم باید زودتر ببینم کیف را می اندازی روی شانه ات. اصلا موقع خریدنش شانه تورا چند بار با جزئیات تصور کردم که ببینم این کیف به تو می خورد یا نه. خیالت راحت. تصور کردن من حرف ندارد. خیلی هم بهت می آید.

آدم تکلیفش را با تو نمی داند. یعنی من نمی فهمم چه مرگت است. نمی توانم پیش بینی ات کنم. یکجا که انتظار ندارم خودت را لوس می کنی می مالی به من. همه ش آدم فکر می کند با سیاست اینکارها را میکنی که بعدش حرف خودت را پیش ببری یا کاری میکنی ازت سوال و جواب نپرسم. توی این دوره زمانه که آدم هی از اینور و آنور چیزهای عجیب و غریب می شنود خب وهم برش می دارد. می گویند توی همین فیسبوک زن آدم را بلند می کنند چه برسد به این شهر گل گشاد. بخدا راست می گویم. همین آقای ضابطی می گفت از صاب کارش شنیده که زنش آخر شبها تا دم دمای صبح توی پذیرایی روی کاناپه دراز می کشد و با لب تاپ ور می رود. یکبار رفته دیده زنش توی فیسبوک با یک نره خر، از اینها که پرورش اندام کار می کنند روی هم ریخته. خودش رفته از نزدیک دیده حرفهای خیلی ناجور برای هم می نوشتند. صاب کار ضابطی هم همان فردا صبح سه طلاقش کرده. زنش هم میگویند چند ماه بعد هرپیس گرفته. هرپیس از این مرضهای جدید است که فلانشان جوش می زند و زخم می شود و هیچ دوا درمانی هم ندارد. میگن تا آخر عمر روی آدم می ماند. یعنی هی خوب میشود و هی عود میکند. اصلا یک چیزهایی آدم می شنود که بخدا حالش بد می شود. از اول امسال به جان دادش ات قسم می خورم که می دانم از جانت بیشتر دوسش داری خودم با چشم خودم دیدم همه از هم طلاق می گیرند. نمی دانم چه کرمی به فلان مردم افتاده این شکلی شده اند. جان جلال یک وقت تو از این بازیها نخوریها. بخدا کیف قرمز چرم که هیچ، همه زندگی ام را به پایت می ریزم. یک وقت کسی خرت نکند. من یک کمی می ترسم.

24 Aug 06:45

يه لشگر کسخل نشسته بودن کف پارک رو پتو و زيراند...

by Alborz
يه لشگر کسخل نشسته بودن کف پارک رو پتو و زيرانداز و حصير و مکافات به سيزده به در، يه عدّه از اين حرومزاده ها هم دم و دسگاه علم و کتل و بلندگو شونو راه انداخته بودن به عر عر فاطمه و فاطمیه، يه کسخل‌ترشون هم يه پرچم سياه به چه بزرگی ورداشته بود با شدّت و حرارت تکون ميداد رو به اونايی که نشسته بودن با اون بدبختی به در کردن سيزده شون.
همه بدبخت. همه مجبور.

22 Jul 06:16

تنهایی دو نفره

by baryeto2

http://www.mediawebapps.com/upload/Quotes71.jpg

سری را که درد نمیکند بیخود دستمال نمیبندند. نه! این ضرب المثل خیلی احمقانه ایست.میخواهم بگویم آدمی مثل من که همه زندگیش در مورد مرد ها انتخاب های اشتباه کرده نباید انتخاب کند.به جای انتخاب کردن باید خودش را درمان کند.به همین سادگی.

تمام چند روزگذشته را داشتم فکر میکردم به نوشته قبلیم. به اینکه دنبال بهانه ای میگردم که مجددا با سر خودم را بیندازم داخل یک رابطه ای که تویش چیزی دریافت نمیکنم . چرا ؟ .چون هیجان طلب است ذهنم.چون لذت میبرم از رابطه هایی که بالغ نیست.  آن رنج رابطه است که به من لذت میدهد و نه خودش. چون ان بالا و پایین رفتن ادرنالین و .... باعث میشود بنویسم. چون...چون عادت دارم همه چیز دراماتیک باشد. اصلا هم به آن آدم ربطی ندارد قضیه.این تئاتریست که من با خود خواهی تمام یک نفره مینویسم و یکنفره اجرایش میکنم.

فکر هم نکنید افتخار میکنم به این قضیه. من نابالغم توی دوست داشتن و دوست داشته شدن. کاملا نابالغم. دلیلش شاید این باشد که من بسیار منزویم. نه! آدم اجتماعی ای هستم در ظاهر.اما یک هسته تنهای سخت نفوذ ناپذیر درونم هست که فقط مال خودم است و این هسته نابالغ است توی مسائل خصوصی. می شود بیندازم گردن تجربه های عاشقانه ای که دیر شروع شدند در زندگی من.به نوجوانی عجیب و غریب و غیر واقعیم لای کتاب ها..به این حبابیکه انگار من را همیشه از جهان جدا میکرد...یا گردن هر چیز دیگری.اما این مقصر پیدا کردن مساله را حل نمیکند. مساله سر جای خودش هست و تقصیر هر کس و هر چیزی که باشد ، این منم که باید باهاش زندگی کنم. اصلا سی و پنج سالگی دیگر وقتی نیست که تو بخواهی دنبال مقصر بگردی.وقت درمان و مواجه شدن با خودت است.

همه آدم ها اشتباه میکنند. بله.منطقی است.  آدم حق اشتباه کردن دارد.اما آدمی که اشتباه های مشابه را تکرار میکند ابله است و متاسفانه من اصلا ابله نیستم. یعنی هرگز به خودم دروغ نمی گویم.تو روی خودم می ایستم و توی چشمهای خودم نگاه میکنم و حرفم را میزنم. کاری که گمانم خیلی هانمیکنند. فکر میکنم اصلابزرگترین رو دربایستی آدم ها با خودشان است .عادت دارند چشمهایشان را ببندند و وانمود کنند که انشاالله گربه بوده  و بعد تویرودربایستی با خودشان بمانند.

من آدم سخت گیری هستم.به خودم قبل از همه. آدم رکی هستم با خودم بیشتر از همه. من از این آدمی که ذهنم را مشغول کرده خوشم میاید . حد اقل اینکه ازش بدم نمیاید. و این در مورد مرد ها یا ین جامعه برای من خیلی عجیب است.متاسفم که این را میگویم.اما مرد های ما..بخصوص روشنفکر هایشان. با آن سنت پوشیده در لباس مدرنیته و آن وابستگی به خانواده و با آنهمه بی ثباتیشان حالم را به هم می زنند اکثرا....این آدم هم  گمانم من برایش جالبم ( اعتراف میکنم که من برای نود درصد مرد ها جالبم.منتهی یک ساعت هم نه من انها را و نه آنها من را تحمل نمیکنند.بنا بر این جالب بودن صرف هیچ اهمیتی ندارد) اما همین. 

حقیقت اینست که آدمی مثل من و با خلقیات من نباید رابطه هایش بیشتر از دیت باشد با آدم ها ،وقتی همه انتخاب هایش دچار مشکلات مشابهی هستند. اصلا هم چه لزومی دارد؟ دارم زندگیم را میکنم. نمیخواهم خودم را به درد سر بیندازم. نمیخواهم منتظر تلفن کسی بمانم. نمیخواهم برنامه پست دکترا یا هرچیز دیگری را وابسته کنم به کسی دیگر.

من دلم نمی خواهد مثل تمام سالهای گذشته باز فکر کنم چیزی بین من و کس دیگری وجود دارد که در حقیقت وجود ندارد.میخواهم آزاد باشم. سخت است تنهایی. می دانم. اما تنهایی دو نفره از تنهایی یک نفره خیلی سخت تر است. گیر افتادن است توی جهنمی که خودت برای خودت ساخته ای و من خیلی خیلی بیشتر از این حرف ها ارزشمندم که خودم را زندانی تنهایی ای کنم که اینقدر انرژی هایم را میگیرد.تنهایی دو نفره بدترین تنهایی دنیاست. و این را منی به شما میگویم که یکعالمه تجربه از هزار تا مدل تنهایی دارم.

13 Jul 06:24

خریت و تاریخچه ی انسان- اول

by سیب به دست

یکی از مشخصات آدمهای خر زودباوری است، طوری که انگار مغز این آدمها برای باور کردن چیزهای عجیب و بی ربط به وجود آمده و از اجنه، فال قهوه، بشقاب پرنده، تا ائمه ی اطهار و معجزات  انبیا و خدا را بدون هیچ استدلالی می پذیرد و به آن ایمان می آورد. ایمان نقطه ی مقابل علم و در واقع باور داشتن به چیزی است که با علم و منطق قابل توجیه نیست. البته آدمهای خر هم می توانند ساعتها در مورد درستی طالع بینی چینی استدلال کنند اما بین استدلال آنها و یک دانشمند یک فرق اساسی وجود دارد:

یک دانشمند، چیزی را باور ندارد، مگر ابتدا درستی اش نقد و اثبات شده باشد اما یک احمق، اول به چیزی ایمان می آورد و بعد برای توجیه آن دنبال دلیل و استدلال می گردد. مثلا شخصی که در یک خانواده ی مسلمان به دنیا آمده ناگزیر آموزه های شیعیان، چاه جمکران و آقا امام زمان را هم  می پذیرد. این شخص دربرابر پرسش های یک مسلمان سنی ممکن است استدلال هایی هم بیاورد اما واقعیت این است که این استدلال ها در جهت «توجیه» چیزی است که او اصلا انتخاب نکرده؛ بلکه به دلیل قرار گرفتن در یک محیط شیعه مذهب » قورت داده» کما اینکه یک مسلمان سنی به امام زمان اعتقادی ندارد. همین آدم اگر در خانواده ای مسیحی به دنیا آمده بود با همان شدت و باور روح القدس را توجیه می کرد و اگر در یک خانواده ی کمونیست بزرگ شده بود به همان شدت به «عدم وجود خدا» باور داشت. بنا براین تفاوت یک احمق با آنکه فکرش را به کار می گیرد در نتیجه ی تفکر (وجود یا عدم وجود خداوند، امام زمان، اسب شاخدار، و…) نیست، بلکه در روشی است که به آن نتیجه رسیده اند.

 همین جابه جایی زمانی ظریف بین اول ایمان آوردن و دوم دنبال دلیل گشتن تفاوت بین خرها و نا خرهاست. آدمهای خر در اعتقاداتشان محکم ترند و معمولا از آنجا که باور به آن چیز (امام باقر، خواص کلم پلو در درمان سرطان پیشرفته، احظار روح،…) در نتیجه ی تحقیق و مشاهده حاصل نشده  با ارایه ی سند و برهان هم از بین نخواهد رفت. از همه مهم تر اینکه از آنجا که آن باور قورت داده شده  به سختی از شخصیت جدا می شود. در حالیکه مثلا یک دانشمند به فرضیه ی نسبیت احساس تعلقی ندارد و اگر همین امروز فرضیه ی کامل تری از محک عقل بیرون آمد آن را خواهد پذیرفت. مشکل اصلی اینجاست که تنها گروه اندکی از ما واقعا چیزها را با عقل محک می زنیم.  مشاهدات علمی نشان می دهد که آدمها در مجموع تفکر عمیق را دوست ندارند و از فکر کردن به سرعت خسته می شوند. به نظر می رسد که برخلاف چیزی که به نظر می آید که انسان موجودی است صاحب عقل، سازوکارهای عقلی در آدمها به شدت ضعیف و جای آن را باور کردن می گیرد؛ اما چرا؟

پاسخ این سوال به زمانهای دور و وقتی که بشر روی زمین حیاتش را آغاز کرد بر می گردد: زمانی که زندگی روی کره ی زمین پر مخاطره تر  بود و خطرات جدی تر فیزیکی بقای انسان را تهدید می کرد. یک انسان اولیه را در نظر بگیرید که برای اولین بار در مسیری ناشناخته توی جنگل راه می رود و صدای خش خشی را از دور می شنود. مغز این بشر اولیه می توانسته دو جور استدلال کند:

 اول- صدای خش خش متعلق به یک جانور درنده است، بهتر است فرار کنم

دوم- صدای خش خش می تواند از باد یا یک حیوان بی آزار باشد؛ باید قبل از هرگونه تصمیم گیری تحقیق کنم و با مشاهده به ماهیت اصلی صدا پی ببرم.

ناگفته پیداست که انسانی که صاحب فکر دوم ( استدلال، مشاهده) است در چرخه ی طبیعی حذف می شود، چون به هرحال همیشه احتمال آنکه پشت بوته ها پلنگ گرسنه ای کمین کرده باشد، هست. در حالیکه موجود اول که بدون آنکه فکر کند فرار کرده چیزی را از دست نمی دهد. در واقع طبعات خطای تفکر وقتی به چیزی که نیست، باور داشته باشیم بسیار کمتر از باور نداشتن است. یادمان باشد که هدف اصلی و اولیه ی مغز حفظ بقاست، برای همین هم به گونه ای برنامه ریزی شده که اصولا چیزها را باور کند (حتی اگر پشت بوته پلنک نباشد) تا بایستد و آن ها را به چالش بکشد و احیانا  توسط پلنگ بلعیده شود. از طرف دیگر انتخاب طبیعی هم به کمک آنهایی می آید که نحوه ی تفکر اول (عدم تفکر) را انتخاب می کنند چون دومی ها در مسیر فکر کردن بلعیده می شوند و در طول زمان گروه باور کننده به هرچیز (خر) در اکثریت قرار گرفته  و در نتیجه این » ژن باور کننده » را تکثیر  و به نسل های بعد منتقل کرده اند.

حالا با گذشت قرن ها؛ دیگر نه در خیابان های نیویورک پلنگ به کسی حمله می کند و نه طبعات ایستادن و فکر کردن مرگ است -البته هنوز هم این نحوه ی نگرش به دنیا خطراتی دارد- با اینهمه دیروز من از یک دوست فرانسوی که مدرک فوق لیسانس بازرگانی دارد پیامی دریافت می کنم. این دوست به تازگی کارش را از دست داده و از نظر مالی در شرایط بدی است. توی پیام عکس یک فیل با گل های صورتی که ظاهرا یکی از خدایان هندی است فرستاده شده که زیرش نوشته » اگر این را برای هفده نفر بفرستی شوکت و موفقیت و پول از در و دیوار برایت سرازیر خواهد شد.» وقتی می پرسم  واقعا به این چرت و پرت ها اعتقاد داری؟ شانه هایش را بالا می اندازد» از به اشتراک گذاشتنش که ضرری نمی کنم».

در نوشته ی بعدی از نقش فشار، نا امنی و استرس  در افزایش باورهای غیر علمی؛ خرافات و ترویج خریت بیشتر خواهم گفت .

  * این سری نوشته ها اقتباسی است آزاد از کتاب » مغز باور کننده »  حاصل تحقیقات سی ساله ی دکتر مایکل شرمر در زمینه ی نورولوژی ، مغز و سیستم های اعتقادی. خواندن اصل کتاب را به پیروان علم و اندیشه توصیه می کنم.


دسته‌بندی شده در: لولیتا