Shared posts

22 Nov 07:37

چشمان همیشه گشنه - 51

by Mr.bex



کتلت خوب کتلت نرم است؛ آنی که دقیقن بر مرز وارفتگی و غرور ایستاده باشد. کیفیت کتلت از حال داغ و نرم درونی و سرخ شدگی پیرامون زبر و سفتش پیداست؛ حالتی از کتلت که در برش اول، بخار کیفیت از کمر شکافته ش بیرون بزند.

28 Aug 07:36

وبلاگ، خاطرات و خطرات -یا تکرار مکررات

by KHERS

وقتی که فکرش را می‌کنم، هنوز دوست دارم وبلاگ بنویسم، اما واقعیت این است که توی دو سال گذشته هی کم و کمتر نوشته‌ام. خیلی وقت‌هایش پستم که تمام شده خودم خیلی احساس خوبی داشته‌ام، احساس اینکه از هیچی و از ذهنیاتم یک روایتی تولید کرده‌ام که بالاخره سر و تهی دارد و چهار نفر دیگر هم میل‌شان می‌کشد که بخوانند. احساس دستاورد داشتم.

نوشتن ذهنم را هم مرتب می‌کرد. متوجه شده بودم خیلی وقت‌ها وقتی با کسی حرف می‌زنم و چیزی تعریف می‌کنم در حقیقت دارم بخش‌هایی از وبلاگم را تعریف می‌کنم. این البته یک بُعد  غم‌انگیز هم داشت: متوجه شدم انگار خودِ واقعیم هم محدود شده به وبلاگم، خاطرات و حرف‌هایم هم خلاصه شده‌اند به چیزهایی که توی وبلاگم ضبط شده‌اند و خاطرات دیگرم درجه دو هستند و رفته رفته هم محو می‌شوند. ولی خب حتی این نکته منفی هم اصل بحثم را تایید می‌کرد: اینکه وبلاگ نوشتن چقدر ذهنم را مرتب می‌کند، چه می‌دانم، مثلاً مثل یک کتابخانه، آن کتاب‌هایی که مرتب توی قفسه‌ها چیده شده‌اند بیشتر خوانده می‌شوند و آنهایی که گوشه و کنار پخش و پلا هستند شانس خوانده شدن‌شان کم می‌شود.

بیشتر اتفاقات مهم زندگیم را هم توی همین وبلاگ و قبلی نوشته‌ام. منظورم از «مهم» چیزهای قابل نوشتن است، مثل رفتن از این کشور به آن کشور، ازدواج، طلاق، رابطه و اینها. بعضی وقت‌ها هم وبلاگ نوشتن برایم مثل تراپی عمل کرده، مثلاً دوران طلاقم فکر کنم خیلی نوشتن همین وبلاگ برایم خوب بود. یک سری چیزها هم که نوشتنی نیستند، یعنی من بلد نیستم درست بنویسم‌شان، مثل عوض شدن نگاه آدم، عقاید آدم، چارچوب فکری آدم. اثرات اینها هم که لابلای همین روزمره‌نویسی‌ها درز می‌کنند و معلوم می‌شود که آدم عوض شده. بعضاً شده کسی که نشسته همه وبلاگم را خوانده بهم ایمیل زده و چیزهایی ازم می‌دانسته که من وحشت کرده‌ام. اوایل فکر می‌کردم طرف مرا می‌شناسد و حالا ناشناس ایمیل زده که کرم بریزد اما بعدها فهمیدم همه‌اش را از لابلای نوشته‌های خودم برداشت کرده و اتفاقاً درست هم برداشت کرده. حالا چرا اینها را می‌گویم؟ چون که دقیقاً نمی‌دانم چرا دیگر وبلاگ نمی‌نویسم و چرا نوشتنش این‌قدر زور و فشار می‌خواهد. چند سال قبل، از این بیمارهایی بودم که هر اتفاق کوچکی را به شکل یک پست ۸۰۰ کلمه‌ای می‌دیدم. آن حالت هم مریض و بیمارگونه بود اما منظورم این است که بگویم چقدر میل داشتم به این ماجرا.

مثل خیلی‌های دیگر من هم اوایلش نزول گوگل ریدر و صعود فیسبوک و دیگر شبکه‌های اجتماعی را مقصر ننوشتنم می‌دیدم. انگار عادت داشتم به خوانده شدن و تاییدیه گرفتن برای اینکه دارم خوانده می‌شوم، بعد یواش یواش همه چیز کمرنگ شد. باید دنبال خواننده می‌دویدم تا لایکش را بگیرم. مثالش همین کنتورهایی هست که زیر هر پست وبلاگم کاشته‌ام، یکی برای فیسبوک، یکی برای توییتر و یکی برای گوگل پلاس. برای خودم هم عجیب است چون نه فیسبوکی هستم و نه پلاسی و از فضای شبکه‌های اجتماعی هم بدم می‌آید، با این‌حال انگار هنوز برایم مهم است که کنتورها بالا بروند.

دوران گذار به فیسبوک را هم با موفقیت طی نکردم. مرزکشی آدم‌های واقعی-آدم‌های مجازی را داشتم. بیشتر آدم‌های واقعیم نمی‌دانستند وبلاگ دارم یا حداقل من دوست داشتم این‌طوری فکر کنم و از آن طرف روز به روز فضای مجازی و آدم‌هایش برایم مهم‌تر می‌شدند و بعضاً وارد زندگی واقعیم می‌شدند. وبلاگم هم مستعار بود و بدم هم نمی‌آمد که همین‌طور بماند، یا درست‌ترش اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم چقدر نامستعار بشوم. دو-سه سال پیش فیسبوکم را بستم، به همین دلایلی که همه دارند، اینکه وقت‌گیر است، مبتذل است، و آخرش هم چیزی دست‌گیر آدم نمی‌شود. این‌جوری بخش بزرگی از صورت مسئله آدم‌های واقعی و مجازی هم پاک شد.

اما داستان توییتر فرق می‌کند. اوایل که عضوش شدم کلی مقررات داشتم برای خودم. با اسمارت‌فون بلک‌بری قراضه‌ای که شرکتم بهم داده بود می‌آمدم توییتر و ایده‌ام این بود که وقتی مثلاً در سفرم و دسترسی به وبلاگ و وبلاگ‌خوانی نیست بیایم توییتر. انگلیسی هم توییت می‌کردم و سعی داشتم وارد «فضای مجازی خارجی‌ها» بشوم. تقریباً خیلی زود همه اینها عوض شد (هنوز دوران انگلیسی توییت کردنم جزو نقاط تیره زندگیم است). اوایلش ناراحت هم بودم که چرا «ما ایرانی‌ها» اشتباه از توییتر استفاده می‌کنیم. خارجی‌ها اخبار مهم توییت می‌کردند، انقلاب می‌کردند، دیکتاتورها را محاکمه می کردند و دموکراسی برپا می‌کردند، بعضی‌های‌شان بازاریابی و نت‌ورکینگ می‌کردند در حالی که ما تمام تلاش‌مان این بود که همان نمک‌ها و افسردگی‌های قدیمی را حالا توی ۱۴۰ کاراکتر جا بدهیم. الآن خیلی از این نکته ناراحت نیستم و برایم مهم نیست که طراح توییتر شبکه‌اش را برای چه منظوری ساخته و ما باهاش چه‌کار کردیم. ما ابزارش را چرخاندیم و چلاندیم و پیچاندیم و ازش بر علیه خودش استفاده کردیم؛ این جمله هم نه دراماتیک است و نه احساس غرور خاصی درش هست، صرفاً اتفاقی است که افتاده.

الآن از توییتر هم بدم می‌آید. آن احساس رضایتی که بعد از نوشتن پست وبلاگ داشتم، آن احساس دستاورد را هیچ وقت بعد از توییت کردن نداشتم. شاید دلیلش عمر کوتاه توییت‌هاست، اینکه آرشیو نداری، اینکه همه چیز به مرور زمان پاک می‌شود، اینکه برعکس وبلاگ، کسی هیچ وقت نمی‌رود تاریخچه توییت‌هایت را بخواند و بعد بهت ایمیل بزند که کافکای زمانه را کشف کرده و تو هم از شنیدن مزخرفش خوشحال بشوی. شاید هم دلیلش این است که نوشتن وبلاگ ذاتاً انرژی و فکر بیشتری می‌برد و متناسبش آدم آخرش حداقل برای مدتی فکر می‌کند یک کاری کرده. مشکل دیگرم با توییتر و خیلی شبکه‌های دیگر این است که وابسته به ابزار، یعنی وابسته به اسمارت‌فون‌ها هستند. انگار برای آنها طراحی شده‌اند. ساخته شده‌اند که هی انگشتت را روی یک صفحه سُر بدهی و بعد که انگشتت خسته شد خودت هم یک آشغالی لای آن رودخانه‌ی روان آشغال بیندازی. وبلاگ هیچ‌وقت این‌طوری نبود، شکلش این‌قدر در قید و بند ابزار نبود. نوشتن در شکل اولیه‌اش بود، مثلاً یک پله جلوتر از دفتر خاطرات یا نامه‌نگاری، که حالا به لطف اینترنت پوشش بیشتری می‌گیرد. اما بهرحال وبلاگ، یا حداقل این مدلی که من می‌نویسم ریشه‌هایش بر می‌گردد به قبل از اینترنت، بر می‌گردد به دوران اختراع خط (خالی‌بندی). اما شبکه‌های اجتماعی را هر جوری نگاه کنی فراتر از استیو جابز و زوکربرگ کِش نمی‌آیند.

وبلاگ برایم کامل و خودکفا هم بود. یعنی هیچ‌وقت به شکل سکوی پرتاب ندیدمش، اینکه بخواهم فراتر از وبلاگ بروم برایم گزینه نبود. وبلاگ به خودی خود کامل بود و راضیم می‌کرد. مخصوصاً بعد از اینکه زور زدم و شکلش را ورز دادم و پست‌های به نسبت بلندتر وبلاگی می‌نوشتم. این برای خودم استایل جدیدی بود و امکانات جدید و هیجان‌انگیزی بهم می‌داد. اینکه نوشته‌ای ۵۰۰ کلمه‌ای در دو پاراگراف کشش و چسب و استخوان‌بندی داشته باشد یک حرف بود، اما همین که این قید و بند را بر می‌داشتی کل داستان فرق می‌کرد و وبلاگ نوشتن تبدیل به نرمش ذهنی فوق‌العاده جالب‌تری می‌شد. برای منِ آماتور همین که پست طولانی‌ام تا آخر خوانده شود خودش یک نمره مثبت بود. از انگلیس که بر می‌گشتم سارا داشت ازم تعریف می‌کرد و می‌گفت چیزی که می‌نویسم دیگر وبلاگ نیست. الآن فکر می‌کنم اتفاقاً خیلی هم هست، حالا فقط کمی کش آمده، کمی دغدغه شکل و استایل دارد، کمی مدل خودم شده.

با همه این حرف‌ها که در مورد خوبی‌های وبلاگ گفتم نمی‌دانم چرا این‌طوری شده‌ام. فعلاً دارم به این فکر می‌کنم که تبلتم را بفروشم و بعد وقتی «خارش» بگیرم دیگر با ۳-۴ تا توییت سر و ته قضیه را هم نمی‌آورم و به جایش می‌نشینم وبلاگ می‌نویسم، مثل قدیم‌ها، مثل قدما. می‌دانم لزوماً هم چیز خوبی ازش در نمی‌آید، مثل بقیه‌ی وبلاگ‌ها، اما می‌دانم وبلاگ نوشتن به خودم خیلی احساس بهتری می‌دهد. از آن طرف شاید خیلی هم انقلابی عمل نکنم، یعنی توییترم را داشته باشم، فیسبوکم را هم بعد از چند سال باز کنم، قبول هم بکنم که آدم‌های مجازی و واقعی قابل تبدیل به یکدیگرند، بعدش هم مثل بقیه آدم‌هایی که دغدغه این موضوعات را دارند روزی مثلاً یک یا دو ساعت توی شبکه‌ها علافی کنم*.

* گرچه امکان‌پذیر نیست


06 Jul 10:45

کتاب چی؟ قمارباز

by آق بهمن
متاسفانه هیچ کدام از کتاب‌های اصلی داستایوسکی (جنایت و مکافات، شیاطین،‌ ابله، برادران کارامازوف) را نخوانده‌ام. یک دلیلش چیزهای منفی‌ای بوده که در مورد ترجمه‌هایشان شنیده بودم. اخیرا که قمارباز با ترجمه سروش حبیبی درآمد بلافاصله خریدمش و خیلی زود خواندمش و کیف کردم. واقعا برایم عجیب است که چطور یک نویسنده قرن نوزدهمی که با معیارهای امروز، داستان‌هایش پر است از درس‌های اخلاقی باز هم می‌تواند این‌طور دویست صفحه تو را دنبال خودش بکشد و آخر داستان هم ناراحت باشی که چرا کتاب این قدر زود تمام شده.
من قبلا شب‌های روشن چند داستان کوتاه در مجموعه رویای آدم مضحک را از او خوانده بودم و دوست داشتم ولی این کتاب واقعا یک سر و گردن بهتر از آن‌ها بود و این‌طور که شنیده‌ام کتاب‌های مفصل‌ترش بخصوص شیاطین و ابله رسما شاهکارند. خوشحالم که سروش حبیبی با آن نثر خوبش شروع کرده ترجمه کارهای داستایفسکی از زبان روسی (اول شیاطین و ابله، حالا قمارباز و در آینده نزدیک هم گویا کتاب‌های دیگر).

قمارباز
فیودور داستایفسکی
ترجمه سروش حبیبی
نشر چشمه
۲۱۵ صفحه، ۱۱ هزار تومان
چاپ اول، بهار ۱۳۹۳
27 Feb 06:16

او یک فرشته است

by far hat f


ساعت 6 از كارخونه مي‌زنم بيرون. واي كه هوا چقدر سرده. بخاري ماشين معمولا تا درب خروجي كارخونه گرم مي‌شه. اما امروز نه، تا اول اتوبان هنوز سرده. معيار ديگه زمان نيست. فاصله است و اي امان از اين فاصله ها. اگر ترافيك نباشه نيم ساعته مي‌رسم خونه، اما حتما هست. اگر 1 ساعت طول بکشه، من راضیم. موزيك شروع ميكنه و من هم خلسه رانندگي و غرق در توهم و فکرم پروانه می شود. 
 گروه آكولاد مي‌خونه و چون با حرفِ آ شروع ميشه هميشه اولين آهنگ انتخابی هست (هست يا است؟ با هم خيلي فرق مي‌كنه. ملالغتي زياد. يكيش خود من) دمت گرم و سرت خوش باد اي دانيال. آهنگ آخريت واقعا خوبه. بعد از جنايات و مكافات با آهنگ مهندس داشتي اذيتم مي‌كردي. به‌به به آزاده اتحاد. اولين بار اجراي هومن اژدري ديدمش. بك وكال بود. خوبتر مي‌نويسه و خوبتر هم مي‌خونه. خوش به حالش و حالش. راستي هومن چند سالشه؟ با فريدون فروغي مي‌خونده و خيلي قديم ها بند داشته و هميشه بوده و خوب مونده و خوب خونده.
موزيك مي‌خونه و من مي رونم و مي بافم. از كدام اتوبان برم؟ شيخ فضل الله خائن؟ از آزادگان برم؟ به ياد نادر مي‌افتم. افتخاري بود. قسمتي از خاطرات اسارتش را هيچ وقت تعريف نمي‌كرد. خيلي سخت بوده حتي تعريف كردنش. از كجا برم كه خلوت تر و بهينه باشه؟ مثلا صنايع خوندم و بهترين و كليدي‌ترين چيزي كه ياد گرفتم اينه كه راحت‌تر و بهينه توليد و زندگي كنم. اتوبان واقعي، همت بود و باكري. سينا حجازي موفرفري عالیه. 
كم كم برف ميشه و من و رانندگي و بخاري گرم و موزيك به راه. واقعا بايد دراتوبان همت، همت كرد. ترافيك شروع مي‌شه و من مي‌روم به لاين راست. به لاين قشر آسيب پذير و ماشين هاي عمومي بي طبقه كه در ترافيك معمولا بهتر حرکت می‌کنند. لاين چپ براي بي‌دردهاست كه اگه خلوت باشه با امکانتشون سريعتر مي‌تونند بروند. در زندگي اقتصاد براي راست است و انديشه براي چپ ها. 
كمرم درد مي‌كنه و كمي جابه جا مي‌شوم. آهنگ سياوش قميشي را رد مي‌كنم. به حرف هاي شهرام شپ پره فكر مي‌كنم. چرا اينها اين مدلي شدند؟ ما بزرگ شديم يا اينها كوچك شده‌اند؟ كاش هنوز با ريال فكر ميكردند نه به دلار!
ترافيك سنگين تر مي‌شود و من غرق در اين خزعبلات. به چمران مي‌رسم. مسير شمال و جنوب هر دو بسته و قفل. راستي لوا زند بعد از 3 ساعت رانندگي در يك جاده ناشناس آخرش به كجا رسيد؟ دارم به آخرين نوشته اش فكر مي‌كنم. واقعيت بود تا تجسم خلاق ذهنش و های. اگر لوا بود و همه راه ها بسته، چه كار مي‌كرد؟ فكر مي‌كنم و فكر مي‌كنم و كمي رانندگي و موزيك. لوا بهتره يا آيدا احدياني؟ دلم مي‌خواد بينشون مسابقه بزارم و ببينم كدوم برنده مي‌شه. 
بارسلون يا رئال مادريد؟ حق ريبري بود كه توپ طلا امسال را ببره. اين همه جام گرفته بود. به رونالدو مي‌گه اين يكي براي تو. من و مسي ديگه جا نداريم. فقط گريه نكن.  
كانادا يا امريكا؟ توييتر آيدا بهتر ولي اينستاگرام لوا جذاب و سنگين تر. بوق ماشين، افكارم جمع مي‌شه و ادامه اش نم‌يدم. گشتن نبود، نگرد نيست، جواب ندارد. بُمرانی داره با موزیک و گیتارش گوشم را بمباران می‌کنه. وبلاگشون را مي‌خونم. توييتر و اينستاگرام را فالو. فيسبوك هم. بر وزن اشعار مهران مديري . با اين شوخي كردم، ساختنش. شراگين و روزبه روزبهاني هم سوژه كم داشتن انگاري . روزبه عكاسه معلومه كه نبايد با يك طنزنويسِ رند، كل كل كنه. الان اگر شراگين بود مي‌گفت ببين لوا بيشتر لايك داره يا آيدا. قديم‌ها قشون كشي مي‌كردند الان استاد، نگران تعداد بيشتر فرندهاي روزبه است. انگار فقط اسم وحيد آنلاين غلط اندازه. ما همه آنلاين هستيم. مرسي كه خوب هستيد. با اينها زندگي م و پر! ميكنم . يه عمري به جاي اسمم، فرهاد صدام كردن.و من همچنان فكر مي‌كنم و مي‌رانم.
يك لندكروز مشكي مي خواد از من راه بگيره و بپيچه جلوم. بهش راه نمي‌دم. مي خواي زور بگي با اين هيكلت؟ شما كه اون بالا نشستي به خدات نزديكتري آيا؟ اگر پرايد بود راه مي‌دادم؟ رانندگي‌مون، برعكس زندگي مونه و عقده‌هاي روزمره را در خيابان خالي مي‌كنيم. تو زندگي و کار مجبوريم كه به بزرگترها و قوي ترها راه بديم و در خيلي جاها از حق‌مون بگذريم ولي اينجا نه . تلافي مي‌كنيم و گذشت نداريم و از مسيرمون به جد دفاع مي‌كنيم. ارضاي روحي مي‌شويم و به حس رضايت از خود مي‌رسيم با اين ويراژ دادن‌ها و راه ندادن‌ها. جبران مي‌كنيم و تخليه مي‌شويم.
پالت. نوستالژی. ک مثل گپل. پ مثل پسته، نباش خسته. ممنون آقای بنفش.
هيهات از اين ماشين هاي بزرگ و خارجي. اسم خارج كه مياد به مهدي سحرخيز فكر مي‌كنم. آره بخند. همين الان بخند. ببينم الان اگه اينجا بودي باز هم از اين حرف ها در مي‌كردي. واقعا دلم مي‌خواد گازش بگيرم يا با قندون بزنمش. مهدي جان تو خوبی و درست ميگي اما اينجا خارج است نه اونجا. خارج این‌جاست و ما خارج شديم از خيلي چيزها.
 این شما و این گروه دِ ویز. آخه کدوم ویز. اینجا همه راه ها قفل شده.
اصلا چرا من 206 دارم و ماشین دخترربا ندارم؟ چرا ماشينم را عوض نكردم؟ چرا سه سال پيش مي‌تونستم اما الان نه؟ چرا حساب بانكيم كم ميشه و زياد نميشه؟ يعني پيشرفت كجاست؟ اي تو روحت احمدی نژاد. چرا كارمند شدم؟ چرا فكر مي‌كردم بايد كار مهندسي بكنم و موندم تهران؟ اي تو روحت زندگي. اسم كارمند و معلومه که به خرس فكر مي‌كنم. نبايد توييترش را دنبال مي‌كردم. بايد فقط وبلاگش را مي‌خوندم و با بوته تمشك و كوه نوردي تصورش مي‌كردم. كارمند، كارمند است. حتي اگر دكتراي لوله داشته باشد.
رضا یزدانی داره داد میزنه. چه خبرته خوب! و من هم همچنان فكر مي‌كنم و كمي رانندگي. بيشتر از 1 ساعت است كه در راهم و هنوز خيلي مونده تا برسم. كمرم درد مي‌كنه و پاهام نيزهم. چرا اتومات ندارم؟ هر كي ماشين بالاي 50 ميليون بخره اما اتومات نباشه، جیگر است. 7 سال پيش كارخانه كلاچ سازي كار مي‌كردم. به زوايا و نيروهاي ديسك و صفحه فكر مي‌كنم. به كارگرها و مهندس‌هاي كارخونه. چقدر زود گذشت. اما ترافيك نمي‌گذره. مدرس را هم رد مي‌كنم. کو تا سلطنت آباد. ترافيك ديگه كاملا قفل ميشه و حركت نمي‌كنه. كششي به پاها و كمرم مي‌دهم . كسي خونه منتظرم نيست. اما دلم مي‌خواد زودتر برسم. احساس مي‌كنم زندگي‌ام داره در اين اتوبان‌ها، هدر ميره و باز هم فكر مي‌كنم و موزيك و خيال.
کتاب نگاهی به شاه روی صندلی بغلم هست. سبیل گذاشتم. توی آیینه به خودم نگاه می کنم. بیشتر دلم می خواست شبیه امید نعمتی بشم، اما انگار شبیه عباس میلانی شدم. باز خوبه شبیه فواد شمس نشدم. این آق بهمن چی شد؟
چه خوبه، از کلم باند و حبیب بدیری و فرآواز. چه خوبه. اخه کلم باند هم شد اسم گروه موسیقی؟ چرا نرفتم تئاترش را ببینم. نرفتن و فردا یکشنبه است. چرا امید بلاغتی را اد کردم؟ هر هفته برنامه متن خوانی داره. نزدیک خونه هم هست و من بسیار مشتاق شرکت. ولی نمی‌دونم چرا نمی‌رم. این نرفتن ها شده وجدان درد هر یکشنبه. فکر می‌کنم و حرص می خورم و کمی رانندگی.
یک موتوری هم داره برعکس اتوبان میاد. تعجب نداره که. در این مملکت اتمسفر به گونه ای شده که اگر مخالف جریان عامه حرکت کنی و نظر بدی به احتمال زیاد در آینده روسفید خواهی شد. همان فرمولی که مرضیه رسولی با قلمی شیوا دنبال می‌کنه. گرخواهی شوی رسوا، همرنگ جماعت شو. 
همچنان در همت در حال همت دادن هستم. کاش اهل نیایش بودم. می‌رسم به کنارگذر نزدیک سازمان تبلیغات اسلامی. نمی‌دونم چرا در این مملکت از هر وزارت خانه دو تا داریم. بنیاد مسکن و هزار تا سازمان دیگه که کار موازی با وزارت خونه‌ها می‌کنه. همه چی که دستته دیگه. اونم یک دست. چرا اینهمه تشکیلات موازی؟ می‌پیچم و بالاخره میزنم دنده 2. کمی گاز و اوه اوه. شش لاین ماشین باید به دو لاین تبدیل بشه. دیگر قفل نیست. کلید است. مچکریم. فاصله با ماشین جلویی 5 سانت. با چپ و راست 7 سانت و عقب هیچ. چسبونده درم. اگر کمی شل بجنبی ماشین عقبی با عمه‌ات صحبت‌ها داره. اما یک دفعه اتفاقی افتاد. ضربان فکرم مستقیم شد. مثل ضربان قلب ماندلا. صاف و بدون نوسان. کوک شدم و انگار به نیروانا رسیدم. نه صدای بوق می‌شنوم نه توجهی به سانتیمترها. فکر هم نمی‌بافم. انگار بچه شدم و دارم با موهای خاله ام بازی می‌کنم. لالایی کودکانه. شهرزاد بهشتیان فرشته است. #تکه‌های‌روز


پ. نوشت: امروز اومدم کاشان ماموریت. راننده همش فحش به اینها که عوارض میگیرن، چرا به جاده برفی رسیدگی نمی‌کنند و این‌همه تصادف. بهش گفتم که کروبی تازه اومده به حصر خانگی ! راننده #بخند