خط بكش
Shared posts
رفت و گذشت، خاطره شد؟
Niaaz7رفت و گذشت
سیبزمینی بودن
اسباببازیها آوارهٔ مهدکودک شدند. یکی از چشمهای خانم سیبزمینی جا ماند زیر تخت اندی؛ همینچشم بود که دید اندی هنوز آنها را میخواهد و فهمید اشتباه شده بوده. خواستم بگویم خیلی نگران جاماندههاتان نباشید، بیدلودماغ بسازید. نه اینکه خیال برتان دارد که زندگی و بازیهای ما شبیه داستان اسباببازی است و شاید اشتباه شده باشد؛ خیر. بیدلودماغ بسازید و بگذرانید. به فیلمهای کودکانه و کمدی پناه ببرید و چیپس و پفک بخورید و با لبهایی که دارید بخندید و بگذارید مغزتان که هنوز هست خوش باشد. خلاصه قید بخشهای مانده و پوسیدهتان را بزنید. بله؛ پوسیده... یکدلِ جامانده مگر چقدر میماند؟
http://memoire23.blogspot.com/2012/12/blog-post_31.html
اما من برای تو چای میریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیطِ سینما گرفتم
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثلِ آینه مبهوت باش...
دیگر چه فرق میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم
رسول یونان
دست تو و دامن من
روزهایی هست که با خودم فکر میکنم رسیدن هم آداب دارد، وقتی رسیدی نباید بار بیفکنی و بنشینی و شلوار خاکی و گرد سفر را بتکانی و حرفهایت را مثل سکههای ته جیبت بریزی روی میز، باید آرام باشی و قرار بگیری و فکر کنی هنوز نرسیدهای، باید این راه را بروی تا دستهایش، سر دکمه اول آرام باشی و به دومی جدال کنی و نگذاری به انتها برسد، ته ندارد! میدانی؟ رسیدن از نرسیدن سختتر است.
happy end
شب ها دلم میخواهد داستان نویس بزرگی باشم. بعد شروع کنم داستان بنویسم. هر شب یکی. داستان هایی از تو، از بودن هایت، از یکباره آمدن هایت، از بی هوا ابراز علاقه کردن هایت... دلم میخواهد انقدر خوب بنویسم که هر کس میخواند خیالش راحت بشود از بودنت. و هی استرس نداشته باشد که نکند یک وقت نیایی، نباشی... توی داستان هایم اگر استرس و نبودنی و نیامدنی هم هست برای نمک کار است. وگرنه آخرش که تو همیشه خیال همه را راحت میکنی.
توی داستان هایم پر از چایی و شربت بهار نارنج و انجیر خشک و لیموناد و کیک خانگی و پرتقال پوست کنده است، برای وقت هایی که می آیی و دیوار های همه خانه هایمان کاغذ دیواری های سبز و نخودی و آبی دارند. توی داستان هایم خستگی ات با همین چیز ها رفع می شود. بعد مثلن چند جایش می نویسم با لبخند گفت، با لبخند سر تکان داد، با لبخند از جایش بلند شد، با لبخند چشم هایش را بست....
داستان نویس خوبی باشم و بعدش داستان هایم را بفرستم برای یک ناشر. یک ماه بعد بروم دفترش و ببینم که قیافه اش بیشتر شبیه قصاب ها است و من را به جا نمی آورد. بعد از کلی صحبت در حالی که قند توی چایی اش میزند بگوید «دلت خوشه خانوم جون، مردم که داستان اینطوری نمیخونن که. همش قر و اطوار... داستان باید غم داشته باشه، آدمو ولو کنه رو زمین. باید بگیره آدمو، درگیر کنه...»
بعدش ککم هم نمیگزد. از انتشارات میزنم بیرون و می روم خودم از روی داستان هایم دههزار تا کپی میگریم و توی میدان ولیعصر کنار باقی کارت پخش کن ها می ایستم.
از هر پنج نفر یک نفر کاغذ را از دستم میگیرد و از هر 10 نفر یک نفر به آن نگاه میکند و از هر 20 نفر یک نفر تا آخر داستان هایم را توی تاکسی، اتبوس، مترو، پیاده رو، میخواند.. از هر صد نفر یک نفر شب که می شود ذهنش ته مزه زندگی داستانی ما را میگیرد. مزه یکباره آمدن های تورا و مزه اطمینان از همیشه بودنت... از هر دو هزار نفر یک نفر شب خواب خوبی میبیند و آخر سر از هر ده هزار نفر یک نفر تصمیم میگیرد که بی هوا برگردد، باشد، بماند...
آنوقت من داستان نویس بزرگی هستم.
+تراوش شده بعد از خواندن این پست امیرحسین مجیری