Shared posts

29 Apr 04:27

نادرترین خرگوش دنیا!

by havijebanafsh
http://s5.picofile.com/file/8120726442/1613864_737636146277085_6357451503058515302_n.jpg

illustrated by : Tiffany Calder Kingston

29 Apr 04:27

نخبه شویم!

by havijebanafsh

جنگ بر سر استعدادها!

In the current climate with high unemployment in many countries, it may no longer be appropriate to talk about a “war” for talent (Farndale et al., 2010).


21 Apr 13:10

برابری!

by almatavakollll

در جامعه ای زندگی می کنم که همه ی پسرهایش ادعا دارند که در این سی سال زندگی س ک س نداشته اند،اما هفته ی دوم رفت و آمد با تو به این نتیجه می رسند که دیگر وقتش است س ک س را با تو تجربه کنند.

در جامعه ای زندگی می کنم که از هر دخترش می پرسی که دوست پسرت خوبه؟ جوابش این است: آرهههه. خیلی خوبه . تو این یک ماه که دوست شدیم نگفته بیا سکس داشته باشیم!

 

در جامعه ای زندگی می کنم که پسرهایش از ادا و اصول دخترها می نالند که به طبیعی ترین نیاز آنها پاسخ نمی دهند!!!!!

تمام این ها به کنار قضیه این است که در همین جامعه اگر یکی از همین مردها روزی،روزگاری بفهمد تو یک روز دست در دست مرد دیگری راه رفته بودی تو یک ف ا ح ش ه هستی و بس!



 

21 Apr 13:09

نتیجه گیری اخلاقی

by almatavakollll


خبرگزاری مهر:

بیش از 70 میلیون نفر جهت دریافت یارانه ثبت نام کردند!


نتیجه اش را در دلم می گویم که باز آقاهه نیاید فیلترم کند!



21 Apr 13:07

بفرمایید مجله!

by almatavakollll







یازدهمین جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان

زمان برگزاری نمایشگاه:

یکم تا چهارم اردیبهشت.ساعت 9 تا 12 - 14 تا 18

مکان: ساری.بلوار امیر مازندرانی.خ رودکی. بوستان سنگ. اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان



20 Apr 11:57

http://neveshte-jat.blogfa.com/post/169/

by neveshte-jat
Fariba.dindar

من يك انسانم. با تمام ناكاملي هاي انسان بودن.

قبل از تو روز مادر، سختي ِ يافتن ِ هديه اي بود لايق و پسند مادر بزرگت.
بعد از تو اين روز، آزارم مي دهد. نمي دانم بعدها مرا چگونه قضاوت خواهي كرد. فقط يادت باشد، من يك انسانم. با تمام ناكاملي هاي انسان بودن.

20 Apr 11:55

یا زیر سماور را روشن کن

by golparia

گوش دادن به صدای گنجشک ها در اولین لحظاتِ روشنیِ روز، تضمین یک روزِ آبی با اشعه های طلایی خورشید است.

20 Apr 11:54

گروه درمانی

by golparia

اُه، لابد فکر می‌کنی هیچ کس مشکلاتی مثل تو نداره. دقیقا به همین دلیل کار گروهی خیلی خوبه. تو می‌فهمی که تنها نیستی. آدم‌های زیادی هستند که احساساتی مشابه تو دارند. شماها در احساسات هم شریک می‌شید. با این کار به درمان یک نفر دیگه کمک می‌کنی. شاید شنیدن حرف‌های بقیه کمک بکنه تا زخم‌های درونت ذوب بشه و از بین بره.

رقص روی لبه، هان نولان، ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی، نشر دیبایه
20 Apr 11:54

هیچ کس

by golparia

احساسات آدم‌ها تا وقتی که به شکل یک رفتار مثل فریاد زدن یا گریه کردن یا حتی صدمه زدن به خودشون درنیامده چیزی ازش معلوم نیست، کسی چیزی در موردش نمی‌دونه. من می‌خوام کمکت کنم تا بتونی احساساتت رو بشناسی.
من هیچ کسم، تو کی هستی؟

رقص روی لبه، هان نولان، ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی، نشر دیبایه
20 Apr 11:51

با كتاب رقص روي لبه

by golparia
یک وقتایی هست که دنیا با فرکانس نوسان سلولای زندگی تون نوسان می کنه. این می شه پدیده ی تشدید؟ تشدید اگه توی یک پل رخ بده، می تونه تخریبش کنه. اگه توی مدارای الکتریکی بیاد، نامیرا می شه. اگه توی آدم رخ بده، می بینی که وقتی به یه چیز فکر می کنی سریع می بینیش: توی کتابا، توی حرف آدما، توی فیلما، توی رابطه های ریاضی، توی مصاحبه های خبری، توی گفتگوی بین مادر و دختر همسایه، توی نامه ی مچاله شده افتاده روی آشغالای سر کوچه، توی بریده روزنامه هایی که کنار هم یه قصه می شن...
دوست دارید قصه ی دختری که رنگا رو می فهمه و تکه جمله های روزنامه رو می بره و کنار هم می ذاره و جواب سوالاشو پیدا می کنه رو بشنوید؟ هوم... اگه دوست ندارید، قصه ش رو نشنوید. وقتی که سلولای بدنتون شروع به نوسان با فرکانس سلولای دختری که رنگا رو می فهمه و از تکه جمله های روزنامه آینده رو می فهمه می کنه، اونوقت کتاب بدون هیچ تلاشی میاد به دستتون.
می دونید؟ کتابا، هرچی می خوان باشن: داستان، شعر، خاطره، فلسفه، تحلیل، علمی و هرچی. خواننده ش رو می شناسن. می دونن کِی به دستشون برسن. کتابا مثل یک پرنده می مونن که روی سر آدما می چرخن و وقتی وقتش شد روی شونه شون می شینن. البته اگر آدما باهاشون دوست باشن. اصلا چرا فقط کتابا؟ آدما با هرچی دوست باشن، باهاشون ارتباط برقرار میکنن و پرنده ی وجودی دوست میاد و وقتِ  وقتش رو شونه شون می شینه. این هرچی می تونه گل و گلدون باشه، شاگرد و مشتری باشه، فیلم و آهنگ باشه، می تونه کفشای پاره ای باشه که هر روز به سراغ کفاشی میان و کفاش باهاشون دوستی برقرار کرده. همین کفشای پاره، جوابای سوالای بی جواب کفاش رو می تونن بدن. درست وقتی که شونه هاش از سنگینی سوال خم شده، پرنده میاد و همه ی سوالا رو می ریزه پایین...
رقص روی لبه، مدت ها بود توی کتابخانه ام نشسته بود و حوصله ی خواندنش نمی آمد. کتابه یک روز چرخید و چرخید تا نشست روی شانه ام. نتونستم ولش کنم. یک نفس عمیق کشیدم و یک نفس خواندمش. به جز وقتایی که اشکام جمع و جور نمی شد و فخ و فخ دماغمو فشار می دادم به بالش که نریزه (اوه چه چندش!)
شما هم از اونایی اید که بزنید تو سرم که مگه مجبوری داستانی بخونی که به فخ و فخ بیفتی؟ من می گم گاهی آدما به یک جوک یا یک حرف طنز که همه قهقهه می زنند هم می تونند عر بزنند.

-میراکل، فکر می‌کنی آدم‌ها وقتی دارند گریه می‌کنند، چه احساسی دارند؟
-فکر می‌کنی خوشحالند؟
:بعضی وقت‌ها، شاید.


میراکل، اسم قشنگی است نه؟ من که دوستش داشتم. رقص روی لبه، عبور میراکل از 10 سالگی به 14 سالگی است. یعنی از کودکی به نوجوانی. کودکی پر از باورهایِ  هرچه گفتند و نوجوانی در تلاطم نقیضه های هرچه گفتندِ کودکی. میراکل، نمونه ی کاملی از عبور یک دختر از ده سالگی به چهارده سالگی است. نمونه ی خوبی از این که اگر اتفاقِ تشخیص واقعیت از مجازیت در نوجوانی نیفتد، تا بزرگی مثل یک زخم روی دل آدم می چسبد. یک جا سر باز می کند و باید فکر مرهمی کرد، شاید هم آن یک تکه را برید. تکه های زخم خورده ی میراکل، پنهان کردن واقعیت از او در کودکی است. مادر چه شد؟ با آمبولانس تصادف کرد. مگر صدای آژیر آمبولانس شنیده نمی شد؟ .... پدر چه شد؟ ذوب شد. مگر پدر شمع است؟ .... میراکل، پر از تفکرات موهومی و افسانه ای مادربزرگی است که همه چیز را به ماوراء الطبیعه وصل می کند و دلیل های علمی از زندگی میراکل رفته است. در ماوراءالطبیعه ای که واقعیت را پنهان می کرد، نیرویی بود که تا کشف و به منطق تبدیل نشود، ول کن ذهن آدمی نیست. در پنهان کردن، نیرویی است که....

هرچه بیشتر چیزی از من پنهان شود، بیشتر به سمت آن می‌روم.

ما می توانیم بگوییم میراکل یک دختر عجیب و غریب بود؟ نه! من هیچ وقت مادربزرگ جادوگر نداشتم. از شکم یک مادر مرده هم به دنیا نیامدم و پدرم یک نویسنده ی خاص نبوده است اما حس های میراکل را کاملا درک می کردم و جایی در دفترچه خاطراتم رخ داده بود. از چسباندن تکه های روزنامه و ساختن یک متن پیشگویانه تا وسواس در دیدن نامم روی تابلوها، روزنامه ها، دفترها، وبلاگ و... و حساسیتم به اعداد، رنگ ها و اتفاق ها... یکی از هنرهای نویسنده، زنده کردن حس همزاد پنداری در خواننده است. اما اتفاق های این داستان مال آدم های عجیب یا واسطه ها نیست. چیزی که میراکل را متفاوت کرده بود، نداشتن دوست و هم صحبت برای فهمیدن اینکه او متفاوت و عجیب نیست بود. همه احساس هایی دارند که اگر با فکر "خاص بودن" همراه شوند، اذیت کننده اند. مثل نیش پشه. مثل زالو. مثل یک لکه روی پنجره ی رو به حیاط.

تنهایی، این دشوارترین و نومیدانه ترین حس در تمام دنیا بود.

رقص روی لبه اتفاق خوبی بود. داستان دخترکی که فکرهای عجیبش به خاطر انزوا به یک بیماری روانی تبدیل می شود. بیماری ای که علت اصلی اش ندیده شدن توسط خانواده است. رقص روی لبه اتفاق خوبی بود. به خاطر پایانش. به خاطر حرف هایی که میراکل به آن می رسد و من آن را اینجا نمی گویم. اگر نخوانده اید، نمی خواهم لذت مزمزه کردن آن زیر لایه های ذهنتان را از دست بدهید...


يادداشت لحظه هاي كاغذي برای کتاب رقص روی لبه

اثر موفق اثری است که بعد از تمام‌شدن در ذهن مخاطبش ادامه پیدا کند و او را با دنیای داستانی­ای که آفریده درگیر کند. رقص روی لبه از این دست کتاب­هاست، خواننده با داستان درگیر می­شود، انگار دغدغه‌های میراکل تبدیل به دغدغه­های او هم می­شود


20 Apr 11:50

برای قاره‌ی بزرگ ِ تنهایی ِ مادرم که خودِ من بود ...

by tenesiv
Fariba.dindar

من سعی میکنم دختر ِ خوش‌بخت ِ تو باشم و به این تنهایی ِ مسری پایان دهم

 

 

نشسته‌ایم روی صندلی‌های ته ِ اتوبوس. نور از لا ب لای ِ درخت‌های تازه جوانه زده و شیشه‌های شکسته‌ی خانه‌ی متروک و از میان ِ دست‌های ِ مردی که روی پشت بام ِ خانه‌شان آنتن را تکان می‌دهد، می‌گذرد. من در میانِ سایه‌ روشن‌ها  کنار مادر نشسته‌ام و اتوبوس از تمامِ ماشین‌های گران‌قیمت ِ بلندبالا، جلو می‌زند. به مادر نگاه میکنم که چطور از سرعت ِ اتوبوس ترسیده و فکر می‌کنم چرا او خوشحال نیست؟ چرا برای قاب ِ عکس‌های جدید خوشحال نیست؟ چرا برای بلند شدن ِ موهای ِ من خوشحال نیست؟ چرا برای تن ِ سالم‌ـمان و سقف ِ بالای ِ سر‌ـمان و ظرف ِ پایه بلند ِ کریستالی خوشحال نیست؟ و چرا موهای من برای خوشحالی ِ مادر سریع‌تر رشد نمی‌کنند؟ دست‌هایم یخ می‌کند. مثل ِ حالا. مثل ِ همیشه. مثل ِ روزی که در تراموا غش کردم. مثل ِ روزی که فهمیدم دل‌‌ـم برای انگشت‌های کشیده‌ی مردی تنگ شده. مثل ِ روز ِ پیش از عید که پدر با اتوبوس تصادف کرد. و از دست‌های مادر می‌آویزم. " پس چرا سردی؟" و بغض گلویم را فشار می‌دهد. وقت ِ رفتم گفتم‌ـت چرا منت ِ شوهرت را می‌کشی؟ ما که خودمان پا داریم. من بدخلق‌ـم اما تنهایت نمی‌گذارم. چرا تنهایی ِ تو این همه مسری‌‌ـست؟ و چرا هیچ‌وقت هیچ‌کدام از هدیه‌های روز ِ مادر ِ خواهرانم را دوست نداشتی؟ و چرا تصویر ِ ذهنی ِ من از تو چشم‌های خیس‌ـت است و صدایی که از تو در گوش ِ من ضبط شده، صدای فین فین کردن ِ بعد از گریه است؟ چرا تنهایی ِ تو این‌همه مسری‌ است و چرا ما هیچ‌کس را نداریم؟ و چرا دیگر خودمان را هم نداریم؟ راست‌ میگویی من باید به فکر باشم. به فکر ِ تنهایی ِ مسری ِ تو و چشم‌های پر حرف‌ـت و به قول ِ خاله دست‌ برای دیگران تکان بدهم و بگذارم موهایم بلند شوند و باز فر بخورند و بیایم بنشینم رو ب روی ِ تو و آینه و کمی آرایش کنم و تو فکر کنی که عجب قشنگ‌تر شده ام از وقتی موهایم مثل ِ دیوانه‌ها کوتاه نیست. دست‌هایت را محکم‌تر می‌فشارم و چشم‌هام را به بهانه‌ی نور ِ مستقیم ِ خورشید ِ در حال ِ غروب ِ پنج و سی و هشت دقیقه‌ی عصر می‌بندم. من دل‌تنگ‌ـم و از تقلای ِ این روزها خسته و زخم ِ چرکینِ غرورم وسعتی به پهنای تنهایی‌ت پیدا کرده. بیا پیاده شویم مادر. هرچند که اینجا هم ایستگاه ِ ما نیست. من سعی میکنم دختر ِ خوش‌بخت ِ تو باشم و به این تنهایی ِ مسری پایان دهم ... 

 

 

+ اسپند ماه ِ خوشی نیست ..

 

 

20 Apr 11:47

روزایی که به سر نمی رسند

by golparia

وقتی تمام روزهای هفته، برنامه ی کارهای نکرده و نیمه تمامت توی دفترچه ی "باید بکنم"ها بدون تغییر تکرار می شود، هفته ی بعد هیچ وقت سر نمی رسد.


20 Apr 11:46

تو ماشین ظرفشویی نیستی مامان

by nikolaa

مامان سلام...خوبی . تعجب نکن که آخرش را علامت سوال نگذاشتم. یک "خوبی" از نوع خبری بود. مگر می شود مامان ها بد باشند؟ مامان ها به خودی خود، همین که مامانند یعنی خوبند. اگرچه این خوب با آن خوب فرق دارد.مثلا اینکه همین الان- درست همین لحظه ای که دارم این متن را می نویسم- تو زانویت را خم کرده ای تا شاید درد لعنتی اش کمتر شود و یک ذره خوابت ببرد، یا اینکه حالت از دیدن قوطی های قرص معده و کبد و کلیه و روده بهم می خورد دیگر، اینها هیچ کدام دلیل نمی شود که خوب نباشی. تو خوبی و این را فقط من می فهمم. منی که چندین روز است دارم فکر می کنم چه چیزی خوشحالت می کند؟ لباس؟ وسایل خانه؟ لوازم آرایش؟ کتاب؟ یا  مثلا به جای همه اینها بیایم آدم باشم و طوری رفتار کنم که خوب بودنت را خودت هم حس کنی. یک جور که حس مهم بودن مثل بچه های وروجک از سر و کولت برود بالا. یک جور که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت بغض نکنی و چشم هایت شبیه آن روزی که از پیش دکتر آمدی نشود. همان روزی که دکتره گفته بود یک توده یا زایده یا یک جور موجود مزخرف دیگر دارد توی زانویت جولان می دهد و تو خودت را باخته بودی و به محض رسیدن به خانه رفته بودی توی پناهگاهت و بعد مرا صدا کرده بودی به آشپزخانه و با بغض سنگینی گفته بودی " بیا برنج آبکش کردنو یاد بگیر. یه روز لازمت میشه" . من بغضم ترکیده بود از اینکه فکر کرده بودی اگر نباشی ما تنها مشکلمان آبکش کردن برنج است! اصلا می دانی مامان ؟ اگر یک روز، حتی یک روز، نباشی آن برنج ها تک تکشان سنگ های بی قواره ای می شوند توی دل هایمان. شاید چیزی شبیه همان سنگ قلمبه توی کیسه صفرایت.تو آشپز نیستی ، تو نظافتکار نیستی، تو ماشین ظرفشویی نیستی مامان! تو مامانی و این کافی است برای اینکه من یک ربع زودتر به خانه  آمدن را به بستنی خوردن با همکلاسی هایم یا چرخیدن توی خیابان انقلاب و یا هر کار دیگری ترجیح بدهم. تو مامانی و همین کافی است برای اینکه تو را با لاغر شدن های بیش از حدت، با  درد هایت، با  همه توده ها و سنگ های توی بدنت، با قند و فشار خون بالایت دوست داشته باشم. تو خوبی و این را فقط من می فهمم...

یکی از دوستامون داره اولین روزهای بدون مادر رو سپری میکنه. براش آرزوی صبر کنین.خیلی سخته واقعا... 

18 Apr 11:00

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4674.aspx

by havijebanafsh

شیرکو بی کس

ترجمه ی منصور پیروتی


بچه که بودم

دست چپ ام دوست داشت

مثل دست ِ شیک پسر همسایه مان

ساعتی داشته باشد.

بهانه که می گرفتم

مادرم به ناچار گازی می گرفت

از مچ دست ام

در جای دندان ها

ساعتی برایم می کشید

آخ... که چقدر خوشحال ام می کرد!


*چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 270- 269

18 Apr 10:50

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4686.aspx

by havijebanafsh
بعضی از آدم ها را فقط در یک بازه ی زمانی مشخص و تعریف شده می شود تحمل کرد. مثلا دو روز. سه روز. یا مثلا دو ساعت در روز. یا چه می دانم. بازه ای که اختیاری یا اجباری تعریف می شود و وقتی از آن بازه خارج می شود، به طور عجیبی تحمل آن شخص دشوار می شود. مثل این می ماند که ناقوسی در ذهن آدم شروع می کند به نواختن: زمان تو برای تحمل کردن تمام شده است. می توانی آزاد و رها متنفر باشی ازش.
18 Apr 10:50

سیل

by havijebanafsh
شیرکو بی کس

ترجمه ی منصور پیروتی

سیل

با ماهیگیر

گفت:

دلایلم بسیار است

برای عصیان

اما مهم ترین شان

آزادی ماهی است و

طرح مخالفت با دام!


*چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 270- 269

18 Apr 10:50

یکی از قشنگ ترین حقایق وجود زن!

by havijebanafsh
شیرکو بی کس

من در یک درخت، یک زن می بینم و در یک زن، رودخانه و در چشمان اش همه تاریخ ام را. زن سمبل بزرگی است که اگر از شعر حذف شود، آثار ما برهوت و کویر می باشد.


*چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 270- 269

18 Apr 10:45

شعار هفته - هشتاد و دوم

by noreply@blogger.com (Mr.bex)
در این موضوع که از دل برود هر آنکه از دیده برفت، دل بی‌گناه و مجبور است.
18 Apr 10:42

خانه ی من

by havijebanafsh

18 Apr 10:28

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4695.aspx

by havijebanafsh
شانه
تیمور قادری


مردی که می گفت تمام زندگی ام توی کیف ام است، امروز کیف اش را دزدیدند.
فردا قاتل اعتراف کرد، تمام زندگی مرد یک "شانه" قرمز زنانه بوده است.

18 Apr 10:27

خانه ی من

by havijebanafsh
18 Apr 10:27

نرم ترین و آبی ترین مامان دنیا

by havijebanafsh
http://s5.picofile.com/file/8120267850/1422453_10152044355627555_11173079435479259_n.jpg

illustrated by : Jenny Meilove

18 Apr 10:26

Girl Talk

by noreply@blogger.com (pascal)
Fariba.dindar

یکی از قشنگ ترین لحظه ها :0)

Girl Talk #pascalcampionart
18 Apr 10:24

برای علاقه مندان به نوشتن و نویسندگی

by havijebanafsh

http://s5.picofile.com/file/8120275926/1383561_283109941854939_1224972251_n.jpg

"اتاق تجربه" یک فرصت استثنایی برای کسانی ست که به نوشتن و نویسندگی در زمینه ی ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارند؛کسانی که همیشه آرزو کرده اند یک راهنمای خوب داشته باشند یا در خیالاتشان خود را یک نویسنده با کتابی پرفروش تصور کرده اند.

این یادداشت، یک یادداشت تبلیغاتی نیست و با اطلاع رسانی این دوره ی آموزشی، نه پولی در جیب من می رود، نه سودی نصیبم می شود. خیلی وقت ها، خیلی ها به من ایمیل زده اند که دلشان می خواهد نویسنده باشند، دلشان می خواهد بنویسند، خوب هم بنویسند. "اتاق تجربه" فرصتی را فراهم می کند که در قدم اول با ادبیات کودک و نوجوان آشنا شوید و سپس یاد می دهد تا به خودتان و توانایی هایتان ایمان و اعتماد داشته باشید. بارها نوشته ام که نوشتن داستان و نویسنده شدن کار آسانی نیست. نویسندگی نه تنها آسان نیست که یکی از سخت ترین حرفه هایی ست که به سال ها تجربه، مطالعه، تفکر و تامل نیاز دارد. علاوه بر این ها، ادبیات کودک و نوجوان یکی از سخت ترین و عمیق ترین شاخه های ادبیات است که ممکن است خیلی ها آن را دست کم بگیرند یا فکر کنند برای مخاطبین کودک و نوجوان نوشتن خیلی هم آسان است.

"فریدون عموزاده خلیلی" یکی از نویسندگان و روزنامه نگاران بزرگ ایران است که با هدف کشف استعدادهای جوان و پشتیبانی از آن ها، و با همکاری مشترک نشر چکه و مجله ی هفتگی چلچراغ، این دوره های آموزشی را برپا می کند. هزینه ی کلاس ها از دوره ی اول _که حدود سه سال پیش برگزار شد_ تغییری نکرده و صد و بیست هزار تومان می باشد. در صورت تایید شدن کتاب ( رمان کودک یا نوجوان) این مبلغ همراه با حق التالیف کتاب، به نویسنده برگردانده می شود.

درست است که لازمه ی حضور در این کلاس ها آشنایی با ادبیات کودک و نوجوان و توانایی در نوشتن است، اما کسانی که به اندازه ی کافی در این زمینه آشنایی و مهارت ندارند، نگران نباشند. با پشتکار و تلاش، زیر نظر یک استاد خوب، می توانند یاد بگیرند.

به جرات می توانم بنویسم که دوره ی "اتاق تجربه" یکی از بهترین تجربه های نویسندگان جوانی ست که در این کلاس ها حضور داشته اند و هر کدام از کتاب هایی که در دوره ی اول از نویسندگان جوان به چاپ رسید، حداقل برنده ی یک جایزه ادبی در سطح کشور شده اند. ( عنوان کتاب ها و نویسنده ها، همراه با جایزه ادبی شان در پوستر هم ذکر شده است.)

علاقه مندان برای حضور در این دوره می توانند در روزهای شنبه تا چهارشنبه از ساعت 9:30 تا 16:30 به دفتر مجله ی چلچراغ مراجعه کنند یا با شماره ی 88841321 تماس بگیرند.

نشانی دفتر مجله برای ثبت نام : تهران، خیابان کریم خان زند، خیابان خردمند جنوبی، کوچه ملکیان، پلاک4، طبقه ی زیر همکف، دفتر چلچراغ

این کلاس ها در ده جلسه ی 2-3ساعته در روزهای چهارشنبه برگزار خواهد شد.

 

+لینک مرتبط: فریدون عموزاده خلیلی

 

18 Apr 10:24

سطرهایی برای ماچا

by havijebanafsh
اگر سه بار دیگر به من لبخند بزنی

طولانی تر

طولانی تر

طولانی تر

illustrated by : Kinga Rofusz

18 Apr 10:19

ست پیشنهادی نیکولا برای روز زن

by nikolaa

اگر فکر می کنید پول گرفته ام که این ها را تبلیغ کنم یا مثلا کسی قول داده ماچم کند(!) سخت در اشتباهید. فقط رنگی رنگی جان ازم خواست که بگویم اگر قرار باشد برای مادرم از بین جینگیل جات فروشگاهش چیزی بخرم چه چیزهایی را ست می کنم؟  از یک طرف چون مامان جان بر خلاف آبی مطلق بودن خودم، یک بانوی چند رنگی است و ترکیب های رنگی مثل طوسی-صورتی، آبی-نارنجی و سبز-قرمز را بیشتر دوست دارد، از طرف دیگر چون بالاخره هر چه باشد این بنده حقیر یک دانشجو بیش تر نیستم و تازه باید برای نمایشگاه کتاب هم پول نگه دارم، از آن یکی طرف چون این روز فقط روز مادر نیست و روز زن است و اگر من شوهر داشتم(!) دلم می خواست همچین چیزهایی را بهم بدهد، این ست دورنگ را انتخاب کردم.فقط یک پیشنهاد است. وگرنه می دانم که همگی خوش سلیقه تر از من هستید... : ایناهاش

+ چند نفری اعتراض کردند که چرا دارم تبلیغ می کنم؟ خواستم بگویم تبلیغ کردن برای دختری که مبتکر و خلاق است (منظورم نگار یعقوبی مدیر سایت رنگی رنگی است) نه تنهای ایرادی ندارد بلکه خیلی هم خوشحال کننده است. وقتی برای بافتنی ها و دوختنی ها و خوردنی هایی که بقیه دوست هایم می سازند و میفروشند با اشتیاق تبلیغ می کنم، چرا برای ایده هایی که این دوست جدیدم می سازد تبلیغ نکنم؟ دوست داشتید این مصاحبه را هم با نگار یعقوبی - دختر رنگی - بخوانید و باز هم اگر دوست داشتید بهش افتخار کنید لطفا...

18 Apr 10:17

جهت گیری جن.سی در کودکان و نوجوانان

by havijebanafsh
پیش نوشت: این یک پروژه ی پژوهشی شخصی ست. اطلاعم در این زمینه آنقدر زیر صفر است که فعلا هیچ قضاوتی نکرده ام جز این که ان چه را که حس می کنم و دیده و شنیده ام نوشته ام. پس لطفا اگر اطلاعی در این زمینه ندارید، نصیحت و ارشاد و اظهار فضل بیخودی نکنید. اگر هم با اطلاعاتی دارید که می توانید با منبع در اختیارم بگذارید، پیشاپیش از لطف و کمک تان سپاسگزارم.

چرا؟ خودم هم نمی دانم چرا این طور بی مقدمه و ناغافل، در اولین ساعات شروع یک روز کاری شلوغ، یادم افتاده بود که باید هر چه زودتر یکی از پروژه های پژوهشی شخصی ام را شروع کنم. مطالعه درباره هم.جن.س.بازی کودکان و نوجوانان. راستش تا پیش از این حتی از فکر کردن درباره این موضوع وحشت داشتم. اسمش وحشت هم نباشد، یک حسی شبیه گریختن است. حسی درونی که ترجیح می دهی به چیزهای بهتری فکر کنی تا به موضوعی مثل هم.جن.س.بازی در میان کودکان و نوجوانان. اما این یکی از واقعیت هایی ست که در میان ما، کودکان و نوجوانان و حتی پیشینه ی خود ما جریان داشته و دارد. اسم دیگری هم ندارد. نمی شود چون کودک یا نوجوانان اند نام دیگر یا عنوان دیگری به آن اختصاص داد.

مهرماهی که گذشت به دیدن یکی از معلم هایم در یکی از دبیرستان های نمونه دولتی دخترانه رفته بودم. از همه جا حرف می زدیم تا این که رسیده بودیم به این که اخیرا این ناهنجاری در محیط های دبیرستان خیلی شایع شده است. خب درست است که آن لحظه فشارم افتاده بود پایین و دست هایم یخ کرده بود. درست است که تا چند ساعت بعد، حالم بد بود از شنیدن آن واقعیت های تلخ جامعه و جهان امروز. اما تصمیم خودم را گرفته ام تا درباره این موضوع بیشتر بدانم. ریشه ها و علت هایش. زمینه های گسترش و پرورش این موضوع و راه درمانش. اصلا به این موضوع باید به عنوان یک "بیماری" و "ناهنجاری" نگاه کرد، یا "یک پدیده ی غیرمرسوم در میان طبیعت انسان ها"؟

آن وقت ها که دبیرستانی بودم نمی دانستم خیلی از رفتارهای دخترهای دبیرستانی ریشه در این ناهنجاری دارد. وقتی زنگ تفریح از یک توالت سه نفر بیرون زده بود و من وحشت کرده بودم، یا دخترهایی که بو.س.یدن از ل.ب.های همدیگر را نشانه ی صمیمت می دانستند فهمیده بودم که یک جای صمیمت و دوستی مشکل دارد و باور صحنه هایی که در اتوبوس دانشگاه دیده بودم هنوز هم برایم سخت است.

حالا یک خواهش بزرگ دارم. آیا کسی هست که در این زمینه اطلاعاتی داشته باشد و بتواند راهنمایی ام کند؟ کتاب، مقاله، سایت... هر چیزی که دانش ام را در این زمینه گسترش بدهد. ای‌میل هم این است:

Havijebanafsh@gmail.com

توضیح عنوان: روشن می گوید اسمش "جهت گیری جن.سی کودک و نوجوان" است. چون کودک که هم.جن.س.با.ز نمی شود.اما من دلم می خواهد فکر کنم اسمش، همان ترکیب همیشگی می شود. چون کودک امروز می فهمد چه کار می کند.

18 Apr 10:17

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4702.aspx

by havijebanafsh
عاطفه ترحمی

او

که نه تو می شناسی اش نه من

پا را گذاشت روی رکاب

                     و از خاطر ما رفت...

هنوز توی کوچه

برگ ها

زیر چرخ های ناپیدا

                  دو نیم می شوند

هنوز آب چاله ها

پاشیده می شود

                 روی خاطر ما

و ما و ابرها

که وارونه افتاده ایم توی آب

دو نیم می شویم

پاشیده می شویم

                 و چیزی به خاطر نمی آوریم...


*چاپ شده در ماهنامه ی عروسک سخنگو، شماره ی 270- 269

18 Apr 10:17

لطفا رنگی شوید.

by havijebanafsh


http://shop.rangirangi.com/wp-content/uploads/2014/03/kit21.jpg

کیت ساخت ۱۱ دستبند رنگی رنگی

چند روز پیش یک ایمیل دریافت کردم با عنوان " آشنایی و ارادت".در ایمیل بعد از چند سطر توضیح و تفسیر برایم نوشته بود آدرسم را برای دریافت یک بسته ی پستی در اختیارشان بگذارم. خب این جور وقت ها، دادن نشانی پستی یک ریسک حساب می شود. اسمش ریسک هم نباشد، اشتیاق چندانی نداری برای آدرس دادن. در ایمیل نوشته بود که می خواهد یک بسته ی اموزش دستبند برایم بفرستد. معرفی "کیت ساخت دستبند" را که در وبلاگ نیکولا دیدم، اعتماد کردم تا نشانی پستی را برایش بفرستم. بسته چند روز بعد به دستم رسید. یک بسته ی ساده و کوچک ِ آموزش ساخت دستبند که مشابه ش را تا به حال ندیده بودم.

این بسته ی آموزشی خلاقیت نگار یعقوبی است. دختری 27ساله که به گفته ی خودش از 18 سالگی کار می کند و مدیر مارکتینگ شرکت notionplex است. این ها را خودش نمی گوید. دو روز بعد، خیلی اتفاقی مصاحبه اش را در روزنامه ی "کسب و کار" ( یکشنبه 24فروردین 93) خواندم و فکر کردم چه خوب است که یک آدم رنگی، با یک خلاقیت کوچک یا بزرگ پیدا شده که کار تازه ای در دنیای مجازی انجام بدهد. ( البته که خیلی زودتر از من نگار و سایت اش شناخته شده و در تلویزیون هم درباره ی همین جعبه ی شادی مصاحبه هایی با او انجام شده) ایده ی این که یک جعبه با محتویات مورد نیاز برای ساختن دستبندهای رنگی در اختیار مخاطبین یا بازدیدکنندگان قرار بدهی، شاید کوچک باشد، اما خیلی بزرگ است. من خودم تا به حال هیچ وقت دو هزار تومان یا پنج هزار تومان پول این دستبندهای بافته شده با نوارهای چرمی نداده ام. چون به نظرم یا قیمت شان زیاد بوده، یا جذابیتی برایم نداشته اند. اما ایده ی نگار برای ساخت این جعبه های شادی این است :" یک آدم رنگی رنگی در زندگی مدل خاص خودش رو داره: تقلید نمی کنه، بین خریدن و ساختن، ترجیح می ده بسازه." همین جمله کافی ست تا به جملات و حرفایی فکر کنم که در مصاحبه ی نویسنده ها و کتاب های روانشناسی خوانده بودم:" خود بودن!"

خوس کایر در سخنرانی اش هنگام دریافت جایزه آسترید لیندگرن گفته بود:" در سی سال گذشته بارها خوانده ام که "خود" بودن بزرگ ترین هدیه ای است که می توان به خود و جامعه داد. با این حال سوال این جاست که آیا این "خود" برای دیگران هم به اندازه کافی مهم است یا نه. من شدیدا به کافی بودن "خود" به عنوان پیشکشی به دنیا، شک دارم. و تمام تلاشم را می کنم تا به دیگران تا آن جا که می توانم همکاری کنم. در حقیقت، فرایندی را که در آن دیگران را با خود شریک می کنیم، یادگیری می نامند."


http://shop.rangirangi.com/wp-content/uploads/2014/03/kit12.jpghttp://shop.rangirangi.com/wp-content/uploads/2014/03/kit.jpg

محتویات جعبه همراه با یک بروشور ساخت دستبند

rangirangi.com

خب، اگر قرار باشد صادقانه بنویسم، باید بگویم که در نظر اول، این ایده نه تنها برایم جالب نبود که مسخره هم بود. فکر کردم من که دستبند چرمی دوست ندارم، من که از این جور چیزها دست ام نمی اندازم و خوشم نمی آید و بعد از نگاه مختصری به محتویات جعبه و بروشور، آن را انداخته بودم روی میز. در واقع بیشتر از این که از ایده خوشم بیاید، از بسته بندی آن خوشم آمده بود. چند روز بعد وقتی خسته از کار و فعالیت های روزانه دراز کشیده بودم، فکر کرده بودم بد نیست دستبند بافتن را تجربه کنم؛ و نشسته بودم به ساختن دستبند برای خودم. کار لذت بخشی بود. انتخاب رنگ ها و بعد بافت نوارهای چرمی. (شبیه بافتن موهای خودم بود. اصلا بافتن یکی از لذت بخش ترین و ریزترین کارهای دنیاست.) وقتی اولین دستبندم را بافتم، فکر کردم این جعبه می تواند یک جعبه ی جالب و شادی بخش باشد. مخصوصا این که دوست کوچک با دیدن جعبه سفارش کرد یک روز می آید تا دستبندهای رنگی برای خودش ببافد و آقای برادر نوارهای چرمی سبز پررنگ و کم رنگ را برداشت:" این ها هم برای دستبند من!" خب تعجب نکنید، این دستبندهای چرمی، اسپرت هستند و هم دخترها می توانند استفاده کنند، هم پسرها! در واقع با "کیت ساخت دستبند" هم دستبند بافتن یاد می گیری هم "خود" بودن!

بد نیست مصاحبه ی نگار را بخوانید. می توانید با اهدافش از راه اندازی این سایت و محصولاتش آشنا شوید. سایت رنگی رنگی می تواند یک سایت خوب برای همه ی مخاطبان در هر گروه سنی و سطح تحصیلی باشد. به قول خودش یک محیط شاد مجازی برای دخترها. جایی که هم می توانی اطلاعات عمومی ت را بالا ببری هم یک گشت و گذار در یک محیط شاد مجازی را تجربه کنی.


http://rangirangi.com/wp-content/uploads/2014/04/havije-banafsh.jpg

نگار از من خواست تا از میان محصولاتشان، یک ست هدیه ی روز مادر انتخاب کنم. فکر کردم در آخرین روز فروردین که همه به پیسی و بی پولی خورده اند و در انتظار واریز شدن حقوق شان هستند، یک ست بیست و هشت هزار تومانی بد نباشد برای خریدن و هدیه دادن. خوب است؟ بد است؟ مسخره است؟ بی مزه است؟ که چه شود آدم به مامانش شمع بدهد؟ شما مجبور نیستید از این ست خوش تان بیاید. ( به من چه که خوش تان نمی آید. :دی) به هر حال این سلیقه ی من است. یک هدیه ی جمع و جور که می تواند خوشحال کننده باشد یا بی مزه و یخ! اگر فکر می کنید خودتان خلاق تر و باسلیقه ترین می توانید، خودتان ست مورد علاقه تان را انتخاب کنید.

18 Apr 10:15

از آدم‌ها و بازی‌ها

by noreply@blogger.com (خانم كنار كارما)
Fariba.dindar

من هم در بازی جدی تر از هر وقت دیگری می شوم!

۱. بازی برای من فرآیندی کاملاً جدی است. سخت زیر بارش می‌روم ولی وارد که شدم جان می‌گذارم. این جان‌گذاشتن بازه‌ای از منچ تا کوبیدن اتوموبیل‌ها به‌هم درحد له‌شدن در لوناپارک‌ست. خیلی ترسناک. خیلی ترسناک.

۲. یک‌شب باشگاه پینت‌بال اجاره کردیم. خودمان هم دو تیم بردیم. من چون همیشه «باید» سرگروه باشم٬ ارنج دادم و استراتژی چیدم. هم‌تیمی‌هایم خنده‌شان گرفته بود. داد زدم سرشان که جدی باشید. باور نمی‌کردند. بازی که شروع شد٬ یک‌جایی توی کمین٬ توی تاریکی٬ سین آب داد دستم. گفت سکته می‌کنی به‌خدا! پریدم جلویش که داشت تیر می‌خورد و گفتم حرف نزن، حرف نزن٬ برو جلو فقط. از آن روز سرسنگین است. یک‌وعده عدس‌پلوی اختصاصی با ماست و سالادشیرازی هم افاقه‌ای نکرده٬ هنوز.

۳. انزلی، ده‌سالگی. هنوز برای یک ده‌ساله همه‌چیز رویایی است. هنوز حیاط جلویی هتل سپیدکنار توی پیشروی آب دریا مخروبه نشده و هنوز پاسدارها قدم‌به‌قدم توی جاده‌های گیلان٬ به‌دنبال چپ‌ها ماشین را نمی‌گردند. در ساحل هتل الک‌دولک بازی می‌کنیم. نوبت من است. مازیار دستش را گذاشته روی تکه چوب من و نمی‌گذارد ضربه بزنم. دوبار درخواست می‌کنم و دستش را برنمی‌دارد. با چوب می‌کوبم روی انگشتش. نصف بقیه تعطیلات را در درمانگاه و پانسمان سپری می‌کنیم. مامان تا تهران با من حرف نمی‌زند.

۴. اواسط لیزرتگ٬ میم را در یک کنج گیرانداختم و پشت‌سرهم شلیک کردم. بی‌وقفه٬ بی‌امان. سه‌چراغش خاموش شد اما هنوز راضی نبودم. حس کردم الان ممکن است با ته اسلحه توی شکم «دشمن فرضی»‌ام بکوبم؛ در میدان جنگ بودم.
سر میز شام باشگاه میم گفت هرکس بخواهد تو را دقیق بشناسد٬ باید با تو بازی کند. ترسناک هستی.

۵. به میم نگفتم که دوبار دیگر هم توی تاریکی گیرش انداخته بودم که پشت‌ش به من بوده و مرا نمی‌دیده. نگفتم که شلیک نکردم چون احساس کردم اگر بخواهم کسی را شکست بدهم باید توی چشمهای هم نگاه کنیم. سال شصت‌و‌چهار٬ جبهه‌ی غرب٬ پسرعمه‌ی مادرم را این‌طوری کشته بودند. می‌گفتند که از پشت٬ کسی سرش را با در کنسرو بریده٬ می‌گفتند کار کومله بوده. خدا می‌داند. تیرخوردن از پشت ترسناک‌ترین حال دنیاست. اینکه ندانی پشت سرت چه خبر است، تن را به لرزه می‌اندازد. میم یک‌بار گفت وقت بازجویی‌ها با چشم بسته٬ بدترین حس دنیاست وقتی هنوز نفهمیده‌ای که بازجو٬ کجای اتاق ایستاده است.

۶. تیم ما برد. رییس پینت‌بال ژتون‌های برندگان برای دفعه بعد را داد دستمان. تیم‌‌ خوشحال بود. من ترسیده بودم و عضله پشتم تیر می‌کشید. یکی از پشت به من شلیک کرده بود٬ رد رنگ را روی لباسم دیدم.