Shared posts

05 May 17:06

كاسه‌ي شهر دلم

by زاناکس

05 May 17:05

گردآوري‌ها- گلدوناي پشت پنجره

by زاناکس

05 May 17:05

از لحاظ ترقوه

by زاناکس

02 May 18:28

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/05/what-always-happens-between-men-and.html

by Ayda
What always happens between men and women? Reality.
 True Detective --- The Secret Fate of All life[1-5]
02 May 18:25

بابا تو چه قصه هايي بلدي؟

by neveshte-jat
چتري هاي جلوي موهايت را نمي خواهم كوتاه كنم تا بلند شوند. بابا مرتب بهت مي گويد موهايت را بزن كنار تا ابروهاتو ببينم. امشب رفتي جلوي بابا وايسادي و ناغافل با تفنگ دقيقا شليك كرده اي تو حدقه ي چشمش! بابا از دستت عصباني شده و قرار شده بروي توي اتاقت و تا بابا آروم شود از آن جا بيرون نيايي. كم كم از جلوي در ِ اتاق نشستن شروع مي كني و هي جلوتر مي آيي. بعد مي رسي نزديك بابا و با ناز مي گويي: ديگه ابروهاي منو دوست نداري؟

از توي حياط خطاب به من كه پشت پنجره ي طبقه ي چهارم ايستادم: به بابا زنگ بزن بدونه كه من اين پايينم هر وقت شب شد ميام بالا.

خطاب به دو تا پسر شيطون توي پارك كه هي به تو و دوستت با تفنگ اسباب بازي شون شليك مي كنند: پسرا من يه فكري به ذهنم رسيده. شما نبايد به ما با تفنگ شليك كنيد!
پسرا: شما دزديد. ما پليسيم بهتون شليك مي كنيم.
تو: ما كه دزد نيستيم. ما فقط يه بچه ايم.

آموزش مهارتهاي زناشويي به من: آدم كه با يكي ازدواج مي كنه اينطوري رفتار نمي كنه.

مامان بزرگ كه شدم مي خوام اول كارآفرين بشم (فقط بهت پيشنهاد كردم، اجباري نيست عزيزم!) بعد مي خوام سه تا بچه ي دختر ِ دو قلو به دنيا بيارم. نه! اول بايد باباي بچه مو پيدا كنم. مامان چه جوري يه بابا براي بچه ام پيدا كنم؟

تنهايي داري مسواك مي زني. بابا هم كه نفسش از جاي گرم بلند مي شود هي به من ميگه بيام روي كارت نظارت كنم. منم خسته! يكدفعه از توي دستشويي داد مي زني: من دارم مسواك مي زنم اگر چرت و پرت نگيد لطفا بذاريد من اين جا تنها باشم.

من: مهتا ندو!
تو: بذار يه خرده بدوام هيجان داشته باشم.

در حال پرتقال خوردن: مامان تا تاريك نشده منو ببر پارك. چه پرتقال خوشمزه ايه مامان. اگه تو هم بخوري دلت باز مي شه.

بعد از خوردن نوشابه: ماشالله اين گازش تنده ها!

تو: مامان بيا عروسي بازي كنيم.
(هي مي رقصيم و راه مي ريم)
تو: شوهر عروسي تموم شد حالا بيا خوب زندگي كنيم! منو علي صدا كن. اسم من عليه. اسم تو چيه؟
من: (كه اول شوهر بودم حالا بايد زن باشم) شيرين جون! (براي در رفتن از زير بقيه ي بازي) علي جون داري مي ري سر كار؟
تو: آره. اگه بچه مي خواست از تو دلت دربياد، به من اس ام اس بزن كه ببرمت با ماشين بيمارستان.

زير چتر در هواي باراني: مامان چترش خيلي بزرگه ها! داداشمم اين زير جا مي شه.

از دست بابا عصباني شدي. بهش مي گي: حالا مي دونم باهات چيكار كنم. برخورد مي كنم!

از خانه ي خاله برگشته ايم. صدايت را از توي دستشويي مي شنوم كه به بابا مي گويي: بابا فكر كنم جورابام مال دُرساست.(عاشق برداشتن وسايل دُرسايي)

تو: بابا مي شه بيچولي كني؟
بابا: بيچولي چيه؟
- همون ماساژ به انگيليسيه.
بابا با خنده: ماساژ خودش انگيليسيه.

توي پارك به دختري كه لباس تابستاني پوشيده: دختر خانوم لُختي، سرما نخوري؟

- مامان اون حيوونايي كه درختارو دلر مي كنن اسمشون چيه؟

توي ماشين بلوزت را در آوردي و لخت نشستي و مي گي: پوست آدم اگه آفتاب نخوره خشك مي شه.

بابا لپ تاپ اسباب بازيتو بسته گذاشته روي ميز. از روي تاب داد مي زني: بابا نبندش! اِمِيلِش (ايميلش) پاك مي شه. تازه نصبش كردم!

- مامان، بزرگ شدم برام يه گربه ي حامله شده بگير.

در مهد كودك در پاسخ به سوال مادر يعني چه؟
- مادر يعني دوست داشتن! اگه مادر بشم، بزرگ مي شم. خونه مي سازيم و مي گيم پله اش را كم بسازد تا ما خسته نشيم.

من: مهتا تو هم بيا مثل بابا كمك كن باقالي ها را پاك كنيم.
تو: من نمي خوام كمك كنم. مي خوام اين جا بشينم بابامو كه داره كمك مي كنه تماشا كنم.

بعد از تماشاي مت و پت، خطاب به من: مامان به كمك همديگه خونه شون رو به هم ريختند!

بعد از اولين تجربه ي حمام كردن ات به تنهايي:
من: مهتا چقدر خوبه هميشه خودت حموم كني!
تو: آره، كار خداست.

با هيجان، خطاب به بابا كه داره مي آد تو رو بخوابونه: بابا تو چه قصه هايي بلدي؟

من: مهتا مچ دستم خيلي درد مي كنه!
تو: قربون اون دستات بشم.

- مامان تو مهد كودك كه تو نيومده بودي دنبالم، مي خواستم گريه كنم اما بعد به خودم گفتم: مهتا شجاع باش!

02 May 18:25

کار می کنی که بداخلاق بشی؟

by golparia

اگر کاری اخلاقتان را سیاه کند، آن کار نیست؛ سیاه کاری است.

02 May 18:23

هشتمین شماره ی نشریه ی کوله پشتی منتشر شد.

by havijebanafsh
http://s5.picofile.com/file/8121720042/10168219_10201939004856888_2101701901357152765_n.jpg

نشریه ی کوله پشتی خبرنگار داوطلب می پذیرد.

نوجوان های 13تا 17 ساله می توانند آثار خودشان را در قالب شعر، داستان، گزارش، تصویر، عکس، یادداشت ادبی و ... به نشانی الکترونیکی koolehposhty@gmail.com بفرستند.

02 May 18:23

نیازمند بن کتاب

by havijebanafsh

آیا کسی هست که بن کتاب ثبت نام کرده باشد و نخواهد یا نتواند در نمایشگاه شرکت کند( یا هر دلیل دیگری) و بعد بن اش را به من بفروشید؟ هست؟ بلندتر می پرسم، هست؟

02 May 18:23

سطرهایی برای ماچا

by havijebanafsh
strawberries,cherries and an angle's kiss on your lips in spring...

http://s5.picofile.com/file/8121769268/578679_398147106911456_2139380514_n.jpg

illustrated by : Ofra amitt

02 May 18:23

صدای شکستنت را می شنوم از حالا...

by nikolaa
یک روز وقتی که داری تند تند سر کلاست درس می دهی، یک لحظه که توقف می کنی میبینی یکی از شاگردهایت هنوز دارد می نویسد و می روی بالا سرش که برگه را از دستش بکشی. یکهو چشمت می افتد به تیتر بالای صفحه اش "داستان ..." .یاد من میفتی. یاد روزی که حتی وقتی استاد درس نمی داد من تند تند مینوشتم. تو اسمس داده بودی "چی مینویسی؟" من گفته بودم "داستان" بعد ازم خواسته بودی که اسم تو را بگذارم اسم شخصیت اصلی داستانم. من صفحه قبل را آورده بودم و روی تمام اسم های شخصیت اولم خط زده بودم و اسم تو را نوشته بودم... شاگردت سرش را می گیرد بالا و می گوید " ببخشید استاد" و کاغذ را توی دستش مچاله می کند. تو لبخند می زنی. آرام می روی و روی صندلی ات مینشینی...

یک روز که با خانواده ات رفته ای خرید هر چه دور و برت را نگاه می کنی بچه ات را نمی بینی. بلند صدایش می کنی. توی اسباب بازی فروشی و مغازه فست فود را سرک می کشی. یکهو زنت میگوید "اینجاست" و بعد شهر کتاب را نشان می دهد. پیش خودت فکر می کنی این بچه به کی رفته که کتاب دوست دارد! می روی توی شهر کتاب و همانطور که داری برایش خط و نشان می کشی که دیگر بی اجازه جایی نرود یکهو دست کوچکش را می گذارد روی یک کتاب و می گوید " بابایی اینو می خری؟" چشمت میفتد به اسم نویسنده. سرت گیج می رود. یادت می آید که یک بار به من گفته بودی" کودک و نوجوان هم مگه کتاب میخونه؟ بشین بزرگسال بنویس!" بقیه حرف هایت را می خوری. کتاب را بر میداری و میروی سمت صندوق...

یک روز که با دوستانت داری از کوه می روی بالا، وسط بذله گویی ها و  قهقهه هایتان یکدفعه می گویی " اگه گفتین چی می چسبه؟" همه یک صدا املت و نیمرو و هندوانه و این چیزها را پیشنهاد می دهند و یکدفعه زن یکی از دوست هایت می گوید" یه شیرکاکائو هم واسه من بخرین هروقت خواستین چیزی بگیرین" بعد همانطور که رفیق هات دارند زن دوستت را مسخره می کنند " شیر کاکائو. وسط کوه؟ کدوم آدم عاقلی تو این شرایط شیر کاکائو دلش می خواد؟" تو می روی توی فکر و یادت می آید که من میت وانستم در هر شرایطی و با وجود هر مشکلی حالم را با شیرکاکائو خوب کنم. ساکت می شوی و بقیه راه را هیچ سوالی از هیچ کس نمی پرسی...

یک روزی، یک جایی ، بالاخره یک طوری یاد من میفتی، شاید همان لحظه ای که شاگردت می گوید " ببخشید استاد" شاید بعد از شنیدن "بابایی اینو می خری؟" یا دیدن زن دوستت که خوره شیر کاکائو دارد، بالاخره یک روز دلت برایم تنگ می شود و یادت می افتد که همیشه می گفتم " یه روز دلت واسم تنگ میشه ها..."


02 May 18:22

دعای کاغذی در آستانه نمایشگاه

by nikolaa
اینطوری نگاهم نکنید. دست خودم نیست خب! شاید یک جور مرض باشد اصلا. اینکه من خوره کتاب دارم را می گویم. البته در همین راستا یک مرض دیگر هم دارم و آن فراموش کردن اسم نویسندگان و مترجم هاست. یعنی فقط اسم کتاب هایی که خواندم را یادم می ماند. اما این اصلا باعث نمی شود که بیخیال کتاب خریدن و کتاب خواندن بشوم. انقدر کتاب دوست دارم که می توانم روزها بدون خوردن آب و غذا تنها با خواندن کتاب یا فوقش در موارد اضطراری با خوردن کتاب روزهایم را سپری کنم. حتی دلم می خواهد مثل سوسکی که زیر دمپایی له می شود مرگم به نوعی مرتبط با کتاب و مثلا بین دو تا کتاب غول آسا له شدن باشد. سنگ قبر های شکل کتاب هم که الی ماشاالله در بازار هست! آن دنیا را هم بعدا تکلیفش را با خدا مشخص می کنم. فقط می ماند یک چیز. در آستانه رفتنم به نمایشگاه کتاب و در حالی که دلم همه کتاب های توی نمایشگاه را می خواهد و قیمت کاغذ با قیمت کلیه گروه خونی ب منفی برابری می کند، در وضعیتی که من هی دانه دانه دانه اسم کتاب ها را از لیست خریدم خط می زنم و آخرش ده دوازده تا می ماند که خریدنشان واجب است، آن هم وقتی که قیمت این ده دوازده تا می شود سیصد و هفتاد و پنج هزار تومان و من فقط صد و بیست هزار تومان پول دارم برای نمایشگاه، آیا خدا انقدر مهربان هست که مثلا فردا صبح به وسیله یک کبوتر بی نام و نشان 5 تا تراول 50 تومانی برایم بفرستد و من هم قول بدهم دختر خیلی خوبی باشم...؟!
02 May 18:21

فاخر

by zindagih
به روباهه می گویم توی خبرها از ستاره های دنباله دار ، به عنوان اثر فاخر ادبیات کود و نوجوان  در حوزه جنگ  نوشته اند.نشسته رو به رویم و انگار نه انگار. فقط نشسته و مثلاگوش می دهد اما نگاهش به پروانه ای است که دارد بیرون پشت پنجره، زیر آفتاب بال وپر می زند..

لجم میگیرد ، پا می شوم و رومیزی آینه دوزی بنفش و گل منگلی را می اندازم روی شانه اش، گوشواره ها و دستنبد ها و هر چه زلم زیمبو دارم را بهم گره می زنم ، یک آینه کوچک هم می گذارم وسطش و تاج شل و ول را می گذارم روی سرش، بین دو تا گوش تیز قرمزش. بعد می ایستم رو به رویش و به قیافه مات و مبهوتش نگاه می کنم و میگویم: فاخر

انگار نسبیت اینشتین را کشف کرده باشد ، یا اینکه جیش داشته باشد، خودش را سفت گرفته و تکان نمی خورد. خنده ام  را می خورم می روم دنبال کارم

سه ساعت بعد مامان جیغش را به بنفش ترین شکل ممکن می کشد و با صورت سرخ می گوید: باز چه بلایی سر این آوردی عین مجسمه خشک شده ...

وحشت زده تاج را از روی سرش بر می دارم اما تکان نمی خورد، می روم روی تخت و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن...

یک هو انگار یخش آب شده باشد، شروع می کند به دویدن و بالا و پایین پریدن، تاج روی سرم تکان تکان می خورد و سایه های رنگ و وارنگی نگین ها و آفتابی که افتاده توی آینه روی در دیوار بالا و پایین می پرد ؛ شنل روباهه، رومیزی گل و منگلی مامان، بالا و پایین می رود، درست مثل بال پروانه...

جیغ زنان می گویم: آهان، حالا شد به این می گن فاخر

به نفس نفس افتاده ایم، من و روباهه. غش می کنیم روی تخت، باد پرده را می کشد روی صورتمان و می برد... نگاهم می افتد به مامان که توی پاشنه در انگشت به دهن وایستاده ...


29 Apr 06:12

ماجراهایی از این دست، حادثه‌هایی به این شکل

by zitana

طالع‌بینی می‌گوید فروردینی‌ها در زندگی‌شان همیشه به معجزه ایمان دارند.

شاید برای همین است که هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود. نرخ تورم فروردین‌ماه را 30 درصد اعلام می‌کنند. بنزین 75 درصد گران می‌شود. فروشگاه‌های لوازم خانگی، به خاطر گران شدن دلار به مردم جنس نمی‌فروشند. بانک مرکزی قیافه می‌گیرد و با اخم، حداکثر نرخ سود سپرده‌های کوتاه‌مدت را 20 درصد اعلام می‌کند و من هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود.

خانه متری 12 میلیون می‌شود و جایی می‌خوانم خانه‌ی علی دایی، آسانسور ویژه‌ی حمل خودرو به داخل آپارتمان دارد و بعد، بلافاصله سروکارمان با مسکن مهر و یارانه و سهام عدالت می‌افتد و کلید طلایی آقای ایکس، بدجوری زنگ زده است و در قفل سخت و بزرگمان نمی‌چرخد و پالتوی پوست مار گران می‌شود و جمعیت جوان بیکار زیاد می‌شود و احتکار و جنس‌های قایم‌کرده ته انبار زیاد می‌شود و آدم روانی بیمار زیاد می‌شود و من هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود.

فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا، خدای لک‌لک‌ها و پروانه‌هاست. فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا، خدایی‌ست که آخر ماه، اجاره‌ی خانه را در یک پاکت دربسته می‌فرستد در خانه. خدا، خدایی‌ست که مارکز را برای همیشه زنده نگه می‌دارد و برای تمام شاعرها، ویلایی یک میلیاردی روبه آب، می‌خرد. فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا به آواز خواندن‌شان در پنکه می‌خندد، برای وام‌های مبلغ بالای بی‌بهره، ضامنشان می‌شود و بابت تمام گرانی‌ها، عصبانی است و قرار است در اسرع وقت به این موضوعات رسیدگی کند.  فروردینی‌ها نمی‌دانند خدا، خدای قصه‌ی «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» است. خدای قصه‌ی «وداع با اسلحه» است. خدای شعر «آیه‌های زمینی»ست. خدای کشتار در سوریه و جاهایی از این قبیل است. خدای گونه‌های رو به انقراض و ماجراهایی از این دست است. خدای یازده سپتامبر و حادثه‌هایی به این شکل است.

من همه‌ی این‌ها را می‌دانم. راجع به همه‌ی این‌ها می‌نویسم؛ اما باز فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود. حتا فکر می‌کنم این هفته  دیگر حتمن، یکی از میلیونرهای هفته‌های میلیونی مسابقه‌های همراه اول هستم و گره‌هایی که با دندان هم باز نمی‌شدند یک‌دفعه‌ای با دست باز می‌شوند؛ بدتر از آن، هر روز که از خواب بیدار می‌شوم شبیه به 18 سالگی‌ام ساده می‌شوم و به انتظار تلفنی می‌نشینم که بهم خبر بدهد در قرعه‌کشی بانک، یک خانه‌ی دویست متری برده‌ام.


29 Apr 04:53

متروک – Left (زبان اصلی)

by Admin#2

Left 2012 EN HD 720p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |

 

 

متروک   Left (زبان اصلی)

 

 

» نام: متروک – Left
» سال تولید: ۲۰۱۲
» کارگردان: Eamonn O'Neill
» شرکت تولید کننده: Royal College of Art
» کشور تولید کننده: ایرلند
» زمان: ۱۰ دقیقه
» زبان: انگلیسی
» زیرنویس: -
» کیفیت: عالی (HD 720p)
» پیوند: Website

 

خلاصه داستان: متروک (به انگلیسی: Left) نام انیمیشن کوتاه محصول کالج سلطنتی هنر (به انگلیسی: Royal College of Art) کشور انگلستان می‌باشد که به کارگردانی ایمون اونیل (به انگلیسی: Eamonn O'Neill)، کارگردان و انیماتور اهل ایرلند، و به عنوان پروژه پایانی وی ساخته شده است. از دیگر محصولات کالج سلطنتی هنر انگلستان می‌توان به انیمیشن کوتاه «سگ – Dog» اشاره کرد. جالب است بدانید موضوع و کاراکترهای انیمیشن کوتاه متروک تا حدودی به موضوع و کاراکترهای انیمیشن کوتاه «آشغال‌دونی – Junkyard» شباهت دارد. داستان این پویانمایی کوتاه ۱۰ دقیقه‌ای درباره دو دوست است که مسیر زندگی‌شان از هم جدا می‌شود. یکی زندگی جدیدی را شروع می‌کند و دیگری روز به روز در تمایلات مخربش بیشتر فرو می‌رود تا اینکه…

 

 

متروک   Left (زبان اصلی)

 

 


 

.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت HD 720p ::.

 

» زبان: انگلیسی
» کیفیت: عالی (HD 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۷۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir

 

 

متروک   Left (زبان اصلی)

 

The post متروک – Left (زبان اصلی) appeared first on miniToons.ir.

29 Apr 04:41

ستاره های دنباله دار

by zindagih
 

بچه داشتن یکی از بهترین اتفاق های زنده گی آدم هاست...

آن هم اگر چهار قلو باشد...

چهار قلوهای من هم به دنیا آمدند، البته با کمک خیلی ها ( خیلی ها مثل فریبای دیندار، مثل زری جان عبدالحی، مثل خانم رامهرمزی، مثل مامان، بابا، مهی، مهدی، مامان ایران و باباجون، عمو بصیر و حتی راننده های اصفهان تهران و ب که نبود ، بود و حالا دیگر نیست)

چهار قلو هایی که اسم هایشان : لک لک های مهاجر، دوست جیبی، سنگریزه آبی و خانه ای برای همیشه است و فامیل شان ستاره های دنباله دار...

باید عکس شان را بگذارم باید قصه ی قصه شندنشان را بنویسم باید کلی ذوق کنم... چقدر کار دارم

این فعلا لینک خبرها و عکس هایشان

ایبنا

ایسنا

جلد

انتشارات پیام آزادگان

باید زود برگردم

 

پ.ن: روباهه چمدان قرمزه را کشان کشان آروده و گذاشته وسط اتاق و  هی دمبش را می زند توی جوهر و روی کاغذ ها می کشد، و به من هم که قیافه ام عین صورتک های متعجب تئاتر شده است، محل نمی گذارد که نمی گذارد.

29 Apr 04:40

درِ آسانسور که باز شد یک راهروی لاغرِ سفید بود ...

by jeeka

درِ آسانسور که باز شد یک راهروی لاغرِ سفید بود و بوی ِسیگارِ چند روز مانده. دسته ی چمدان را باز کردم و راهروی باریک را با دقت نگاه کردم. چند پله ی کوتاه می خورد به بالا که انگار بالا پشت بامی، جایی، چیزی بود. چند گلدون هم روی سکو نشسته بودند. به فاطمه گفتم آن بالا کجاست؟ گفت قبلا اتاقِ سرایدار بوده است، اما حالا نمی دانم. گفتم برویم آن جا عکس بگیریم. بعد فهمیدم تازه رسیده ایم و باید خسته ی سفر باشیم. فاطمه بی آن که حرفی بزند خندید و گفتم باشه باشه می گذاریم برای روزی دیگر. چمدان هایمان را کشیدیم و قفلِ در را باز کردیم. روزِ بعد قرار بود ساعت یازده و خورده ای دمِ ایستگاه مترو باشم. در را باز کردم و بویِ تند سیگار خورد به پوستِ صورتم. سریع به آینه ی دیواری درازِ راهرو نگاه کردم و دکمه ی آسانسور را زدم تا بیاید طبقه ی چهارم. در آینه ی دیواری همه جا کمی تیره تر دیده می شد: من، کفش هایم، تَرَک های دیوارِ راهرو و تهِ سالن. سرم را چرخاندم به سمتِ همان چند پله ی کوچک که می خورد به اتاقِ سرایدار، دوربین را در آوردم که بروم سراغِ گلدان هایش، اما آسانسور رسیده بود طبقه ی چهارم. ترسیدم دیر به قرار برسم. با خودم گفتم بالاخره عکسش را می گیرم. چند روز بعد هم گذشت، با سرعتِ زیادی که هر بار آسانسور بالا و پایین می رفت وقت نمی شد که بروم ببینم آن بالا چه خبر است. روزِ آخر گفتم امروز می روم سراغِ آن طبقه ی ندیده. پله ها را بالا رفتم. یک درِ چوبیِ بسته بود و ده بیست تایی ته سیگارِ مانده و یک گلدانِ سفالی با گلی کج. دستم را روی برگ هایش کشیدم. خاک داشت. انگار سال ها بود که فراموش شده بود. صاحبش که بود؟ چرا گلدان را از خاطر برده بودند؟ یک ظرفِ آب معدنی که تا نصفه آب داشت پخشِ زمین شده بود. کمی روی برگ هایش آب ریختم. از پله ها رفتم پایین و عکسش را گرفتم. دلم می خواست ببرم ش جایی که آفتاب باشد و دلم می خواست بگویم کج نباش، قوی باش و محکم باش. انگار که صاحب ش بی آن که ازش خداحافظی کند گذاشته بود و رفته بود سفری به آن طرف ها و مثلا در عرضِ یک هفته خانه را فروخته بود و وقتی کلید را به صاحب خانه ی جدید می داد یادش رفته بود بگوید که مراقبِ گلدان باشد. آسانسور این بار خودش در طبقه ی چهارم ایستاده بود. سوار شدم و به زندگی فکر کردم. آیا زندگی همان گونه که بر ما آدم ها می گذشت به گلدانِ طبقه ی پنجمِ ساختمانِ شلوغ هم می گذشت؟

شب آخر که می رفتیم چمدانِ من در دستِ تو بود. راهرو تاریک تر بود. یواشکی نیم نگاهی به گیاهِ سبزِ کج انداختم و به سرنوشتِ گل فکر کردم. به روزِ اولی که اینجا آمد، حتما حسابی سرحال بود و پایینِ برگ هایش هنوز زرد نشده بود. به تو نگاه کردم، به رنگِ خوبِ چشم هایت زیرِ نورِ بد رنگِ مهتابی آسانسور و فکر کردم بلیط های برگشت را در شلوغی های کیفم کجا گذاشته ام. به زندگی فکر کردم و به ردی که از خودش باقی می گذارد روی اشیا مثلِ تیرگی آینه ی راهرو، مثلِ گردِ خاکی که روی گیاهِ سبز ماه ها باقی مانده بود و تیره اش کرده بود، به زندگی فکر کردم که گاهی می تواند به روی تو لبخند بزند و گاهی می تواند تو را خم کند، کج کند و تو باید بعدش بلند شوی، بایستی.  باید هر طور شده بلند شوی و صاف بایستی.

29 Apr 04:38

کارخانه ارگانیک اعتماد سازی

by golparia

اعتماد سازی مانند طعمه ای نیست که بتوان آن را یک دفعه با چکاندن ماشه شکار کرد. بلکه شبیه به کشاورزی که برای برداشت محصول خود ماه ها مراقبت می کند و انتظار می کشد، باید وقت صرف کرد و صبور بود. میوه ای که به آرامی و با صرف وقت بر روی شاخه درخت به ثمر می رسد، آب دارتر و لذیذتر از میوه ای خواهد بود که به زور مواد شیمیایی می رسد و آماده خوردن می شود.

برندسازی در بازار خدمات مالی، دکتر مجیدرضا داوری و علی سلیمانی بشلی

29 Apr 04:28

اعتماد سازی بدون توقف

by golparia

فرآیند اعتمادسازی پس از راست گویی درست از همین نقطه آغاز می شود. هر بار که اطلاعات مورد درخواست مشتری را صحیح و به موقع در اختیارش قرار می دهید، در حال اعتماد سازی هستید. هر بار که پس از ارائه ی خدمات مورد نظر به مشتری در پی دریافت بازخوردهای آن هستید و خود را در خدمت خواسته ها و نیازهای بعدی او قرار می دهید، اعتماد ایجاد می کنید.

برندسازی در بازار خدمات مالی، دکتر مجیدرضا داوری و علی سلیمانی بشلی


29 Apr 04:27

http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4723.aspx

by havijebanafsh

نیلوفر فرجی

اولین گند دنیا رفتن است
دومین گند دنیا برگشتن
سومی تب کردنِ شب امتحان
چهارمی بی پولی
که چهارمی از همه گُه تر است
و گند همه چیز را بالا می آورد

29 Apr 04:27

سطرهایی برای ماچا

by havijebanafsh

تس گالاگر

حتی پرندگان هم
کمک می‌کنند
به همدیگر

بیا
نزدیک نزدیکتر
کمکم کن
ببوسمت

29 Apr 04:26

ستاره ی دنباله دار این روزها

by havijebanafsh
چه خبری بهتر از چاپ کتاب های چهارقلوی یکی از صمیمی ترین و بهترین دوستانت؟

افتخارم همیشه این بوده: دوستانی دارم بهتر از آب روان...


اولین کتاب های موژان نادریان، در چهار جلد منتشر شد.

http://s5.picofile.com/file/8121437700/laklak.jpg

*ستاره های دنباله دار

*«زخم عشق»،«هفده سالگی» و «ستاره‌های دنباله‌دار»‌در نمایشگاه کتاب

*ایبنا

*انتشارات پیام آزادگان

29 Apr 03:44

موزه گردی با اعمال شاقه!

by nikolaa
  از طرف یک موسسه­ ای راه افتادیم که برویم موزه توان­بخشی یک موسسه دیگر را بازدید کنیم. کلی از قبل ما را تحویل گرفته بودند و برای همین فکر می­ کردیم وقتی برسیم جلوی پایمان گاوی، گوسفندی، شتری چیزی قربانی می­ کنند.اگر فکر می­ کنید که این کار را کردند باید بگویم سخت در اشتباهید. نه تنها یک تخم مرغ هم جلوی پایمان نشکستند بلکه حتی یادشان رفت بیایند دم در دنبالمان! ما هم بعد از اینکه کلی معطل شدیم تا آقایان مسئول از جلسه بیرون آمده و جواب تلفن مان را بدهند، تصمیم گرفتیم خودمان برویم موزه را ببینیم. اگر فکر می­ کنید که خیلی راحت وارد موزه شدیم و خودمان را معرفی کردیم و بدون بلیت و معرفی ­نامه مشغول بازدید شدیم، باید بگویم که باز هم سخت در اشتباهید. چون ما نه تنها وارد موزه نشدیم بلکه مدت­ ها پشت در بسته موزه منتظر ماندیم. 
فکر می­ کنید بعدش چه شد؟! یک خانم آمد در را باز کرد و گفت که نمی­ دانسته ما قرار است بیاییم و عذرخواهی کرد که امکان بازدید از موزه وجود ندارد. چرا؟ چون مسئول روشن کردن برق­ های موزه رفته مرخصی و این خانم هم نمی­ تواند برق­ها را روشن کند! ما که سمج تر از این حرف­ها بودیم هی اصرار کردیم که اگر برق­ ها خطرناکند اشکالی ندارد ما حاضریم خطر را به جان خریده و خودمان آنها را روشن کنیم اما خانم مذکور زیر بار نرفت که نرفت. ما هم که همه توان خود را جمع کرده بودیم پایمان را کردیم توی یک کفش که هرطور شده باید موزه را ببینیم (فکر می­ کردیم چقدر چیزهای عجیب و غریب و مثلا صد نوع پای مصنوعی توی موزه توان­بخشی انتظارمان را می­ کشد!) . بالاخره بعد از کلی بحث و چانه زنی با مسئولین بالا (یعنی دستور دادن همان آقایی که چند خط قبل توی جلسه بودند!) راضی شدند که ما قدم مبارک مان را توی موزه بگذاریم... این هم نکاتی آموزنده درباره موزه گردی:
 1-در تاریکی محض هم می­ توان از موزه بازدید کرد. مهم نیت است وگرنه نور و تاریکی بهانه­ ای بیش نیست.
 2-اگر در اولین قسمت بازدید موزه یک گلدان سفالی با چندتا گل پلاستیکی داخل یک باکس شیشه­ ای با امکانات امنیتی بالا مثل دزدگیر و این­ ها دیدید تعجب نکنید. لابد دلیلی داشته که آن را گذاشته­ اند توی موزه!
 3-هیچ وقت انتظار نداشته باشید که داخل موزه وسایل قدیمی و عجیبی را ببینید که جای دیگر ندیده­ اید،موزه ممکن است محلی برای نگهداری گلدان و کاسه بشقاب­ هایی باشد که قدمت شان به پنج سال هم نمی­ رسد و کشورهای دیگر به موسسه مربوطه هدیه داده­ اند و نمونه­ شان هم به  وفور (و بعضا با قیمت سه تا هزار!)در میادین اصلی شهر یافت می­ شود.
 4-اگر روی همان کاسه بشقاب­ ها هیچ یادداشتی ندیدید باز هم تعجب نکنید. چون پاسخی جز این نخواهید شنید که «یادشون رفته برچسب­ ها رو بچسبونن!».
 5-وقتی به موزه می­ روید انتظار این را داشته باشید که مسئول محترم لبخند زده و به شما بگوید: « من چند ماه نبودم کلی از اطلاعاتم یادم رفته. ببخشید!».
 6-اگر شما را خر فرض کردند ناراحت نشوید. مثلا چنانچه یک ساعت برایتان توضیح دادند که منشور کوروش نصب شده در ورودی گالری اصل نیست و اصلش خارج است(!)، شاید صرفا به این دلیل باشد که قیافه شما شبیه آدم­ هایی است که فرق منشور کوروش واقعی و قلابی و اهمیت نگهداری از آن را نمی­ دانند.  
خلاصه اینکه سعی کنید خاطره آن روز را به سلول­ های دور و خاک گرفته مغزتان بفرستید. اصلا هم به این فکر نکنید که مگر موزه محلی برای بازدید عموم نیست و نباید بدون هماهنگی قبلی به بازدیدش رفت؟! فکرتان را مشغول این نکنید که در سال فرهنگ با این همه توقع توسعه فرهنگ ، چرا کوچکترین مرکز فرهنگی(موزه) را برای بازدید مردم آماده سازی نمی­ کنیم؟! اصلا بیخیال اینکه با این وضع مردم دور موزه رفتن را خط می کشند. به ما چه؟! بهتر است بنشینیم و دست روی دست بگذاریم که فرهنگ خودش پیشرفت کند!!!

27 Apr 08:09

روش شناختن افراد در ده دقیقه

by nikolaa

*** (روز پایان ثبت نام بن کتاب برای نمایشگاه)

من: بچه ها بن ثبت نام کردین؟

دوستام: نه من کلی کتاب نخونده دارم بازم بخرم اسراف میشه!/ نه بابا کی حال داره کتاب بخونه؟/ من جزوه نمی خونم حالا پاشم برم کتاب بخرم؟ / تو ده ساله با من دوستی نمی دونی من از کتاب متنفرم؟ / و...

*** ( روزی که فهمیدم مهلت ثبت نام برای بن کتاب تمدید شده)

من: بچه ها اگه خودتون بن نمیخواید ثبت نام کنید من ازتون می خرم.کتاب زیاد می خوام.

دوستام: ببخش عزیزم من یه لیست نوشتم میخوام کتابخونمو کامل کنم/ من دارم سبک زندگیمو عوض می کنم می خوام روزی دو ساعت مطالعه کنم از این به بعد / از این به بعد به جای جزوه می خوام کتاب بخوانم / تو ده ساله با من دوستی نمی دونی من از بچگی آرزو داشتم سال ۹۳ کنکور ارشد بدم؟ می خوام منابع ارشد بخرم/ و...

+باور کنید اگه مسئولین کشور می دونستن من همچین تاثیری می تونم توی میزان مطالعه مردم داشته باشم به جای این همه بیلبورد و بروشور و پیام بازرگانی و انیمیشن، خیلی راحت یه قرارداد با من برای تحقق اهدافشون می بستن!

26 Apr 04:36

فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی)

by Admin#2

The Suicide Shop 2012 FR BR-Rip 720p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |

 

 

فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی)

 

 

» نام: فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop
» سال تولید: ۲۰۱۲
» کارگردان: Patrice Leconte
» شرکت تولید کننده: ARP Sélection, Caramel Film, Diabolo Films
» کشور تولید کننده: فرانسه
» زمان: ۷۹ دقیقه
» زبان: فرانسوی
» زیرنویس: دارد
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p)
» پیوند: IMDB

 

خلاصه داستان: فروشگاه خودکشی (به انگلیسی: The Suicide Shop) نام پویانمایی محصول کشور فرانسه می‌باشد که در سال ۲۰۱۲، به کارگردانی و نویسندگی پاتریس لکونته (به انگلیسی: Patrice Leconte) ساخته شده است. از دیگر پویانمایی‌های محصول کشور فرانسه می‌توان به «قصه‌های شبانه – Tales of the Night»، «ارنست و سلستین – Ernest & Celestine» و «نقاشی – The Painting» اشاره کرد. داستان پویانمایی برگرفته از رمانی به همین نام اثر ژان تیله (به انگلیسی: Jean Teulé) می‌باشد و درباره خانواده‌ای است که فروشگاهی که لوازم مورد نیاز برای خودکشی را می‌فروشد، اداره می‌کنند. اما بعد از به دنیا آمد فرزند، خانواده تمرکزش بروی کار را از دست می‌دهد. فرزندی که هر کسی اطرافش باشد را خوشحال می‌سازد…

 

 

فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی)

 

 


 

.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت BR-Rip 720p ::.

 

» زبان: فرانسوی
» دانلود زیرنویس: فارسی + انگلیسی
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۷۲۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir

 

 

فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی)

 

The post فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی) appeared first on miniToons.ir.

26 Apr 04:33

وقتي مامان ها، شاد نباشند، هيچ بچه اي واقعا شاد نيست.

by neveshte-jat

چند وقتي بود كه دلم مي خواست يك كاري براي ِ سيل ِ عظيم ِ مامان هاي ِ غمگين ِ توي ِ پارك ِ بازي ِ نزديك ِ خانه مان بكنم. بعد فكر كردم پس مامان هاي ِ بقيه ِ پارك ها چه مي شوند؟ اينطوري شد كه ديدم تنهايي از پس اش بر نمي آيم اما يك ايده دارم. مي توانيم كمپ «مامان هاي در هر شرايطي خوش حال» راه بيندازيم.
به يك سري مامان ِ علاقمند به شادي بچه ها نيازمندم! لطفا در اسرع وقت من را در جريان ايده هاي پيشنهادي و توانمندي هايتان قرار دهيد.

26 Apr 04:30

واردات تعهد، صادرات تخصص

by golparia
Fariba.dindar

نتیجه گیری اخلاقی: برای هر چیزی قرار دادی بنویسید. برای هر قراردادی زمان تعیین کنید. برای هر زمانی یک پاداش یا جریمه مقرر نمایید. این گونه است که سعادت مند می شوید.

نتیجه گیری نیمه اخلاقی: اگر می توانیم کار آدم ها را راه بیندازیم، اگر نمی توانیم بگوییم نمی توانیم.

تا به حال در کره ی مریخ خانه رنگ زده اید؟ بعضی نقاش ها در کره ی مریخ هستند که وقتی خانه را خالی کردی، و آواره ی این ور و آنور شدی، یک چرتکه رنگ به دیوار اصلی می زنند و اصطلاحا کار را زخمی می کنند و می روند سراغ کار بعدی. گوشی شان را هم جواب نمی دهند.

 تا به حال در کره ی ناهید دندانپزشکی رفته اید؟ بعضی دندانپزشک ها در کره ی ناهید یک دندان بیمار را می کشند و اصطلاحا زخمی اش می کنند و می گویند برای کشیدن کناری اش یک نوبت دیگه بیا، و بعد به بیماران دیگرشان می رسند تا زودتر نوبتشان بشود که بروند و "فردا پس فردا بیایند". فردا پس فردا هم وقت ندارند.

تا به حال در کهکشانی دیگر سایت راه اندازی کرده اید؟ این کار را حتما بکنید. چون می گویند فقط در کهکشان های دور سایت های خوب خوب راه می افتد و سوغاتش فقط همین است و بس. راستش را بخواهید، دلیل این که وبلاگستان فارسی برهوتی از خلاقیت و نوآوری تکنولوژیک است و بعضا نمونه های امیدبخشی از محتوا فقط تک و توک رویت می شود، به خاطر دور بودن از برنامه نویسان سایت کهکشان های دیگر است. و علت دوم زبان نافهمی زمینی ها از کهکشانی های دیگر گزارش شده. و علت سوم، رویت نشدن برنامه نویسی منصف، خلاق، خوش قول و کاربلد روی این کره ی خاکی است. و علت چهارم هنوز در دست بررسی است.

نتیجه گیری بی اخلاقی: بیایید دندانپزشک ها و نقاش های ساختمانی خوش قول زمین را به کرات دیگر صادر کرده و نمونه های نوینی از برنامه نویسان سایت را به زمین وارد کنیم.

نتیجه گیری اخلاقی: برای هر چیزی قرار دادی بنویسید. برای هر قراردادی زمان تعیین کنید. برای هر زمانی یک پاداش یا جریمه مقرر نمایید. این گونه است که سعادت مند می شوید.

نتیجه گیری نیمه اخلاقی: اگر می توانیم کار آدم ها را راه بیندازیم، اگر نمی توانیم بگوییم نمی توانیم.

26 Apr 04:27

خبرهای داغ تاریخ انقضا

by golparia

در بعضی دعوت نامه های خارجکی تهش می نویسند RSVP که مخفف یک عبارت فرانسوی به معنی "لطفا پاسخ دهید" است. برای بعضی ها هم می نویسند Regrets Only- یعنی نخواستید بیایید، خبر بدید؛ اگر خبر ندادید یعنی که میاید. نوشتن چنین عبارت هایی توی نامه های داخلکی اصلا خجالت ندارد که هیچ، توی کار گروهی یا حتی توی رابطه ها هم خیلی پرکاربرد است.

خبر دادن یک فرهنگ است. می توانیم بگوییم نیستیم، نمی خواهیم یا نمی توانیم. این بهتر از به انتظار گذاشتن نیست؟ این به جایی از دنیا بر میخورد؟ باور کنید با شفاف بودن شیشه می شوید، اما شکستنی نه!

خبر دادن علاوه بر یک فرهنگ، یک اختراع بزرگ بشری است. از روزنامه اش بگیر، تا مهر تاریخ مصرف یک شیر پاکتی.

21 Apr 16:32

نظریه شکلات با نون یا بی نون

by golparia

-          آره، نظریه‌ی خوبیه، اما ناقصه. یه چیزیش کمه، یعنی فرق‌های زیادی بین آدمایی که شکلات می‌خورن وجود داره. اونا این جوری دسته بندی می شن: لیبرال شیری‌ها، بنیادگرایان شکلات تلخ، شکلات سفید گرایان و فندقیست‌ها. حالا بقیه فرقه‌ها به کنار.

-          - و نوتلّیست‌ها؟

-          نونلّیست‌ها شکم پرستن.

-          و اونایی که شکلات داغ فنجونی می‌خورن چی؟

-          طرفدارای پر و پا قرص ماوراء الطبیعه هستن، البته بستگی به خامه‌اش داره.

مارگریتا دلچه ویتا/ استفانو بنی


21 Apr 13:03

نامزدم ،توکا!

by almatavakollll


آن بغل هم، در لینک ها  پیج توکا در فیس بوک گذاشته شده است.

21 Apr 06:32

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/04/blog-post_13.html

by Ayda
Fariba.dindar

بعدها کم کم فهمیدم، آدم‌ها به هر چه می‌رسند از سر دلیری‌شان است نه هوش‌شان یا تمناهایشان

به دست آوردن، نیازمند شجاعت است؛ ولی پیش از آن، باید شجاعت از دست دادن داشت. چه بسا آدم‌ها که می‌خواستند چیزهایی را به دست بیاورند، ولی از ترس از دست دادن دارایی‌های کم خود، از آن چیزها چشم پوشیدند. «از چیزی باید کاست تا به چیزی افزود». دوستانی داشتم با هوش سرشار و ذهنی روشن. دلیر نبودند. از پس سال‌ها، حاصل بودن‌شان فرقی با آدم‌های معمولی نمی‌کند؛ هوش‌شان فرسوده شد و ذهن‌شان تیره. بر آن‌چه داشتند هم چندان نیفزودند. نمی‌خواستند جایی را که نشسته بودند، ترک کنند و در عین حال، می‌خواستند به جایی جلوتر یا بالاتر هم دست بیابند؛ در حالی که بر خلاف آدم‌های معمولی می‌توانستند آن‌جای جلوتر یا بالاتر را تخیل و تصور کنند. ولی نه خیال نه خواستن آن‌جای دیگر، بسنده نبود. بعدها کم کم فهمیدم، آدم‌ها به هر چه می‌رسند از سر دلیری‌شان است نه هوش‌شان یا تمناهایشان. جهان، قمارخانه‌ای پرنیرنگ و ستم‌رنگ است. پُردلان به آن پا می‌گذارند و بُزدلان تنها به تماشا می‌ایستند. پُردلان چه بسا هیچ بار نبرند و بُزدلان هم از باختن مصون‌ باشند، ولی همین شجاعت، در زندگی انسان دلیر، معنا و شور و امید می‌آفریند. دست آخر، اگر سود و بُردی هم در کار باشد، از آن کسی است که بارها باخته یا دارایی خود را بارها در معرض باختن نهاده است. نه تنها هیچ ثروتی بدون شجاعت به دست نمی‌آید که شجاعت خود ثروت است؛ ترسوها بینوایان جهان‌اند.

مهدی خلجی