Fariba.dindar
Shared posts
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/05/what-always-happens-between-men-and.html
بابا تو چه قصه هايي بلدي؟
از توي حياط خطاب به من كه پشت پنجره ي طبقه ي چهارم ايستادم: به بابا زنگ بزن بدونه كه من اين پايينم هر وقت شب شد ميام بالا.
خطاب به دو تا پسر شيطون توي پارك كه هي به تو و دوستت با تفنگ اسباب بازي شون شليك مي كنند: پسرا من يه فكري به ذهنم رسيده. شما نبايد به ما با تفنگ شليك كنيد!
پسرا: شما دزديد. ما پليسيم بهتون شليك مي كنيم.
تو: ما كه دزد نيستيم. ما فقط يه بچه ايم.
آموزش مهارتهاي زناشويي به من: آدم كه با يكي ازدواج مي كنه اينطوري رفتار نمي كنه.
مامان بزرگ كه شدم مي خوام اول كارآفرين بشم (فقط بهت پيشنهاد كردم، اجباري نيست عزيزم!) بعد مي خوام سه تا بچه ي دختر ِ دو قلو به دنيا بيارم. نه! اول بايد باباي بچه مو پيدا كنم. مامان چه جوري يه بابا براي بچه ام پيدا كنم؟
تنهايي داري مسواك مي زني. بابا هم كه نفسش از جاي گرم بلند مي شود هي به من ميگه بيام روي كارت نظارت كنم. منم خسته! يكدفعه از توي دستشويي داد مي زني: من دارم مسواك مي زنم اگر چرت و پرت نگيد لطفا بذاريد من اين جا تنها باشم.
من: مهتا ندو!
تو: بذار يه خرده بدوام هيجان داشته باشم.
در حال پرتقال خوردن: مامان تا تاريك نشده منو ببر پارك. چه پرتقال خوشمزه ايه مامان. اگه تو هم بخوري دلت باز مي شه.
بعد از خوردن نوشابه: ماشالله اين گازش تنده ها!
تو: مامان بيا عروسي بازي كنيم.
(هي مي رقصيم و راه مي ريم)
تو: شوهر عروسي تموم شد حالا بيا خوب زندگي كنيم! منو علي صدا كن. اسم من عليه. اسم تو چيه؟
من: (كه اول شوهر بودم حالا بايد زن باشم) شيرين جون! (براي در رفتن از زير بقيه ي بازي) علي جون داري مي ري سر كار؟
تو: آره. اگه بچه مي خواست از تو دلت دربياد، به من اس ام اس بزن كه ببرمت با ماشين بيمارستان.
زير چتر در هواي باراني: مامان چترش خيلي بزرگه ها! داداشمم اين زير جا مي شه.
از دست بابا عصباني شدي. بهش مي گي: حالا مي دونم باهات چيكار كنم. برخورد مي كنم!
از خانه ي خاله برگشته ايم. صدايت را از توي دستشويي مي شنوم كه به بابا مي گويي: بابا فكر كنم جورابام مال دُرساست.(عاشق برداشتن وسايل دُرسايي)
تو: بابا مي شه بيچولي كني؟
بابا: بيچولي چيه؟
- همون ماساژ به انگيليسيه.
بابا با خنده: ماساژ خودش انگيليسيه.
توي پارك به دختري كه لباس تابستاني پوشيده: دختر خانوم لُختي، سرما نخوري؟
- مامان اون حيوونايي كه درختارو دلر مي كنن اسمشون چيه؟
توي ماشين بلوزت را در آوردي و لخت نشستي و مي گي: پوست آدم اگه آفتاب نخوره خشك مي شه.
بابا لپ تاپ اسباب بازيتو بسته گذاشته روي ميز. از روي تاب داد مي زني: بابا نبندش! اِمِيلِش (ايميلش) پاك مي شه. تازه نصبش كردم!
- مامان، بزرگ شدم برام يه گربه ي حامله شده بگير.
در مهد كودك در پاسخ به سوال مادر يعني چه؟
- مادر يعني دوست داشتن! اگه مادر بشم، بزرگ مي شم. خونه مي سازيم و مي گيم پله اش را كم بسازد تا ما خسته نشيم.
من: مهتا تو هم بيا مثل بابا كمك كن باقالي ها را پاك كنيم.
تو: من نمي خوام كمك كنم. مي خوام اين جا بشينم بابامو كه داره كمك مي كنه تماشا كنم.
بعد از تماشاي مت و پت، خطاب به من: مامان به كمك همديگه خونه شون رو به هم ريختند!
بعد از اولين تجربه ي حمام كردن ات به تنهايي:
من: مهتا چقدر خوبه هميشه خودت حموم كني!
تو: آره، كار خداست.
با هيجان، خطاب به بابا كه داره مي آد تو رو بخوابونه: بابا تو چه قصه هايي بلدي؟
من: مهتا مچ دستم خيلي درد مي كنه!
تو: قربون اون دستات بشم.
- مامان تو مهد كودك كه تو نيومده بودي دنبالم، مي خواستم گريه كنم اما بعد به خودم گفتم: مهتا شجاع باش!
کار می کنی که بداخلاق بشی؟
اگر کاری اخلاقتان را سیاه کند، آن کار نیست؛ سیاه کاری است.
هشتمین شماره ی نشریه ی کوله پشتی منتشر شد.
نوجوان های 13تا 17 ساله می توانند آثار خودشان را در قالب شعر، داستان، گزارش، تصویر، عکس، یادداشت ادبی و ... به نشانی الکترونیکی koolehposhty@gmail.com بفرستند.
نیازمند بن کتاب
آیا کسی هست که بن کتاب ثبت نام کرده باشد و نخواهد یا نتواند در نمایشگاه شرکت کند( یا هر دلیل دیگری) و بعد بن اش را به من بفروشید؟ هست؟ بلندتر می پرسم، هست؟
سطرهایی برای ماچا
صدای شکستنت را می شنوم از حالا...
یک روز که با خانواده ات رفته ای خرید هر چه دور و برت را نگاه می کنی بچه ات را نمی بینی. بلند صدایش می کنی. توی اسباب بازی فروشی و مغازه فست فود را سرک می کشی. یکهو زنت میگوید "اینجاست" و بعد شهر کتاب را نشان می دهد. پیش خودت فکر می کنی این بچه به کی رفته که کتاب دوست دارد! می روی توی شهر کتاب و همانطور که داری برایش خط و نشان می کشی که دیگر بی اجازه جایی نرود یکهو دست کوچکش را می گذارد روی یک کتاب و می گوید " بابایی اینو می خری؟" چشمت میفتد به اسم نویسنده. سرت گیج می رود. یادت می آید که یک بار به من گفته بودی" کودک و نوجوان هم مگه کتاب میخونه؟ بشین بزرگسال بنویس!" بقیه حرف هایت را می خوری. کتاب را بر میداری و میروی سمت صندوق...
یک روز که با دوستانت داری از کوه می روی بالا، وسط بذله گویی ها و قهقهه هایتان یکدفعه می گویی " اگه گفتین چی می چسبه؟" همه یک صدا املت و نیمرو و هندوانه و این چیزها را پیشنهاد می دهند و یکدفعه زن یکی از دوست هایت می گوید" یه شیرکاکائو هم واسه من بخرین هروقت خواستین چیزی بگیرین" بعد همانطور که رفیق هات دارند زن دوستت را مسخره می کنند " شیر کاکائو. وسط کوه؟ کدوم آدم عاقلی تو این شرایط شیر کاکائو دلش می خواد؟" تو می روی توی فکر و یادت می آید که من میت وانستم در هر شرایطی و با وجود هر مشکلی حالم را با شیرکاکائو خوب کنم. ساکت می شوی و بقیه راه را هیچ سوالی از هیچ کس نمی پرسی...
یک روزی، یک جایی ، بالاخره یک طوری یاد من میفتی، شاید همان لحظه ای که شاگردت می گوید " ببخشید استاد" شاید بعد از شنیدن "بابایی اینو می خری؟" یا دیدن زن دوستت که خوره شیر کاکائو دارد، بالاخره یک روز دلت برایم تنگ می شود و یادت می افتد که همیشه می گفتم " یه روز دلت واسم تنگ میشه ها..."
دعای کاغذی در آستانه نمایشگاه
فاخر
لجم میگیرد ، پا می شوم و رومیزی آینه دوزی بنفش و گل منگلی را می اندازم روی شانه اش، گوشواره ها و دستنبد ها و هر چه زلم زیمبو دارم را بهم گره می زنم ، یک آینه کوچک هم می گذارم وسطش و تاج شل و ول را می گذارم روی سرش، بین دو تا گوش تیز قرمزش. بعد می ایستم رو به رویش و به قیافه مات و مبهوتش نگاه می کنم و میگویم: فاخر
انگار نسبیت اینشتین را کشف کرده باشد ، یا اینکه جیش داشته باشد، خودش را سفت گرفته و تکان نمی خورد. خنده ام را می خورم می روم دنبال کارم
سه ساعت بعد مامان جیغش را به بنفش ترین شکل ممکن می کشد و با صورت سرخ می گوید: باز چه بلایی سر این آوردی عین مجسمه خشک شده ...
وحشت زده تاج را از روی سرش بر می دارم اما تکان نمی خورد، می روم روی تخت و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن...
یک هو انگار یخش آب شده باشد، شروع می کند به دویدن و بالا و پایین پریدن، تاج روی سرم تکان تکان می خورد و سایه های رنگ و وارنگی نگین ها و آفتابی که افتاده توی آینه روی در دیوار بالا و پایین می پرد ؛ شنل روباهه، رومیزی گل و منگلی مامان، بالا و پایین می رود، درست مثل بال پروانه...
جیغ زنان می گویم: آهان، حالا شد به این می گن فاخر
به نفس نفس افتاده ایم، من و روباهه. غش می کنیم روی تخت، باد پرده را می کشد روی صورتمان و می برد... نگاهم می افتد به مامان که توی پاشنه در انگشت به دهن وایستاده ...
ماجراهایی از این دست، حادثههایی به این شکل
طالعبینی میگوید فروردینیها در زندگیشان همیشه به معجزه ایمان دارند.
شاید برای همین است که هنوز هم فکر میکنم همهچیز درست میشود. نرخ تورم فروردینماه را 30 درصد اعلام میکنند. بنزین 75 درصد گران میشود. فروشگاههای لوازم خانگی، به خاطر گران شدن دلار به مردم جنس نمیفروشند. بانک مرکزی قیافه میگیرد و با اخم، حداکثر نرخ سود سپردههای کوتاهمدت را 20 درصد اعلام میکند و من هنوز هم فکر میکنم همهچیز درست میشود.
خانه متری 12 میلیون میشود و جایی میخوانم خانهی علی دایی، آسانسور ویژهی حمل خودرو به داخل آپارتمان دارد و بعد، بلافاصله سروکارمان با مسکن مهر و یارانه و سهام عدالت میافتد و کلید طلایی آقای ایکس، بدجوری زنگ زده است و در قفل سخت و بزرگمان نمیچرخد و پالتوی پوست مار گران میشود و جمعیت جوان بیکار زیاد میشود و احتکار و جنسهای قایمکرده ته انبار زیاد میشود و آدم روانی بیمار زیاد میشود و من هنوز هم فکر میکنم همهچیز درست میشود.
فروردینیها فکر میکنند خدا، خدای لکلکها و پروانههاست. فروردینیها فکر میکنند خدا، خداییست که آخر ماه، اجارهی خانه را در یک پاکت دربسته میفرستد در خانه. خدا، خداییست که مارکز را برای همیشه زنده نگه میدارد و برای تمام شاعرها، ویلایی یک میلیاردی روبه آب، میخرد. فروردینیها فکر میکنند خدا به آواز خواندنشان در پنکه میخندد، برای وامهای مبلغ بالای بیبهره، ضامنشان میشود و بابت تمام گرانیها، عصبانی است و قرار است در اسرع وقت به این موضوعات رسیدگی کند. فروردینیها نمیدانند خدا، خدای قصهی «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» است. خدای قصهی «وداع با اسلحه» است. خدای شعر «آیههای زمینی»ست. خدای کشتار در سوریه و جاهایی از این قبیل است. خدای گونههای رو به انقراض و ماجراهایی از این دست است. خدای یازده سپتامبر و حادثههایی به این شکل است.
من همهی اینها را میدانم. راجع به همهی اینها مینویسم؛ اما باز فکر میکنم همهچیز درست میشود. حتا فکر میکنم این هفته دیگر حتمن، یکی از میلیونرهای هفتههای میلیونی مسابقههای همراه اول هستم و گرههایی که با دندان هم باز نمیشدند یکدفعهای با دست باز میشوند؛ بدتر از آن، هر روز که از خواب بیدار میشوم شبیه به 18 سالگیام ساده میشوم و به انتظار تلفنی مینشینم که بهم خبر بدهد در قرعهکشی بانک، یک خانهی دویست متری بردهام.
متروک – Left (زبان اصلی)
Left 2012 EN HD 720p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |
» نام: متروک – Left
» سال تولید: ۲۰۱۲
» کارگردان: Eamonn O'Neill
» شرکت تولید کننده: Royal College of Art
» کشور تولید کننده: ایرلند
» زمان: ۱۰ دقیقه
» زبان: انگلیسی
» زیرنویس: -
» کیفیت: عالی (HD 720p)
» پیوند: Website
خلاصه داستان: متروک (به انگلیسی: Left) نام انیمیشن کوتاه محصول کالج سلطنتی هنر (به انگلیسی: Royal College of Art) کشور انگلستان میباشد که به کارگردانی ایمون اونیل (به انگلیسی: Eamonn O'Neill)، کارگردان و انیماتور اهل ایرلند، و به عنوان پروژه پایانی وی ساخته شده است. از دیگر محصولات کالج سلطنتی هنر انگلستان میتوان به انیمیشن کوتاه «سگ – Dog» اشاره کرد. جالب است بدانید موضوع و کاراکترهای انیمیشن کوتاه متروک تا حدودی به موضوع و کاراکترهای انیمیشن کوتاه «آشغالدونی – Junkyard» شباهت دارد. داستان این پویانمایی کوتاه ۱۰ دقیقهای درباره دو دوست است که مسیر زندگیشان از هم جدا میشود. یکی زندگی جدیدی را شروع میکند و دیگری روز به روز در تمایلات مخربش بیشتر فرو میرود تا اینکه…
.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت HD 720p ::.
» زبان: انگلیسی
» کیفیت: عالی (HD 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۷۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir
The post متروک – Left (زبان اصلی) appeared first on miniToons.ir.
ستاره های دنباله دار
بچه داشتن یکی از بهترین اتفاق های زنده گی آدم هاست...
آن هم اگر چهار قلو باشد...
چهار قلوهای من هم به دنیا آمدند، البته با کمک خیلی ها ( خیلی ها مثل فریبای دیندار، مثل زری جان عبدالحی، مثل خانم رامهرمزی، مثل مامان، بابا، مهی، مهدی، مامان ایران و باباجون، عمو بصیر و حتی راننده های اصفهان تهران و ب که نبود ، بود و حالا دیگر نیست)
چهار قلو هایی که اسم هایشان : لک لک های مهاجر، دوست جیبی، سنگریزه آبی و خانه ای برای همیشه است و فامیل شان ستاره های دنباله دار...
باید عکس شان را بگذارم باید قصه ی قصه شندنشان را بنویسم باید کلی ذوق کنم... چقدر کار دارم
این فعلا لینک خبرها و عکس هایشان
باید زود برگردم
پ.ن: روباهه چمدان قرمزه را کشان کشان آروده و گذاشته وسط اتاق و هی دمبش را می زند توی جوهر و روی کاغذ ها می کشد، و به من هم که قیافه ام عین صورتک های متعجب تئاتر شده است، محل نمی گذارد که نمی گذارد.
درِ آسانسور که باز شد یک راهروی لاغرِ سفید بود ...
درِ آسانسور که باز شد یک راهروی لاغرِ سفید بود و بوی ِسیگارِ چند روز مانده. دسته ی چمدان را باز کردم و راهروی باریک را با دقت نگاه کردم. چند پله ی کوتاه می خورد به بالا که انگار بالا پشت بامی، جایی، چیزی بود. چند گلدون هم روی سکو نشسته بودند. به فاطمه گفتم آن بالا کجاست؟ گفت قبلا اتاقِ سرایدار بوده است، اما حالا نمی دانم. گفتم برویم آن جا عکس بگیریم. بعد فهمیدم تازه رسیده ایم و باید خسته ی سفر باشیم. فاطمه بی آن که حرفی بزند خندید و گفتم باشه باشه می گذاریم برای روزی دیگر. چمدان هایمان را کشیدیم و قفلِ در را باز کردیم. روزِ بعد قرار بود ساعت یازده و خورده ای دمِ ایستگاه مترو باشم. در را باز کردم و بویِ تند سیگار خورد به پوستِ صورتم. سریع به آینه ی دیواری درازِ راهرو نگاه کردم و دکمه ی آسانسور را زدم تا بیاید طبقه ی چهارم. در آینه ی دیواری همه جا کمی تیره تر دیده می شد: من، کفش هایم، تَرَک های دیوارِ راهرو و تهِ سالن. سرم را چرخاندم به سمتِ همان چند پله ی کوچک که می خورد به اتاقِ سرایدار، دوربین را در آوردم که بروم سراغِ گلدان هایش، اما آسانسور رسیده بود طبقه ی چهارم. ترسیدم دیر به قرار برسم. با خودم گفتم بالاخره عکسش را می گیرم. چند روز بعد هم گذشت، با سرعتِ زیادی که هر بار آسانسور بالا و پایین می رفت وقت نمی شد که بروم ببینم آن بالا چه خبر است. روزِ آخر گفتم امروز می روم سراغِ آن طبقه ی ندیده. پله ها را بالا رفتم. یک درِ چوبیِ بسته بود و ده بیست تایی ته سیگارِ مانده و یک گلدانِ سفالی با گلی کج. دستم را روی برگ هایش کشیدم. خاک داشت. انگار سال ها بود که فراموش شده بود. صاحبش که بود؟ چرا گلدان را از خاطر برده بودند؟ یک ظرفِ آب معدنی که تا نصفه آب داشت پخشِ زمین شده بود. کمی روی برگ هایش آب ریختم. از پله ها رفتم پایین و عکسش را گرفتم. دلم می خواست ببرم ش جایی که آفتاب باشد و دلم می خواست بگویم کج نباش، قوی باش و محکم باش. انگار که صاحب ش بی آن که ازش خداحافظی کند گذاشته بود و رفته بود سفری به آن طرف ها و مثلا در عرضِ یک هفته خانه را فروخته بود و وقتی کلید را به صاحب خانه ی جدید می داد یادش رفته بود بگوید که مراقبِ گلدان باشد. آسانسور این بار خودش در طبقه ی چهارم ایستاده بود. سوار شدم و به زندگی فکر کردم. آیا زندگی همان گونه که بر ما آدم ها می گذشت به گلدانِ طبقه ی پنجمِ ساختمانِ شلوغ هم می گذشت؟
شب آخر که می رفتیم چمدانِ من در دستِ تو بود. راهرو تاریک تر بود. یواشکی نیم نگاهی به گیاهِ سبزِ کج انداختم و به سرنوشتِ گل فکر کردم. به روزِ اولی که اینجا آمد، حتما حسابی سرحال بود و پایینِ برگ هایش هنوز زرد نشده بود. به تو نگاه کردم، به رنگِ خوبِ چشم هایت زیرِ نورِ بد رنگِ مهتابی آسانسور و فکر کردم بلیط های برگشت را در شلوغی های کیفم کجا گذاشته ام. به زندگی فکر کردم و به ردی که از خودش باقی می گذارد روی اشیا مثلِ تیرگی آینه ی راهرو، مثلِ گردِ خاکی که روی گیاهِ سبز ماه ها باقی مانده بود و تیره اش کرده بود، به زندگی فکر کردم که گاهی می تواند به روی تو لبخند بزند و گاهی می تواند تو را خم کند، کج کند و تو باید بعدش بلند شوی، بایستی. باید هر طور شده بلند شوی و صاف بایستی.
کارخانه ارگانیک اعتماد سازی
اعتماد سازی مانند طعمه ای نیست که بتوان آن را یک دفعه با چکاندن ماشه شکار کرد. بلکه شبیه به کشاورزی که برای برداشت محصول خود ماه ها مراقبت می کند و انتظار می کشد، باید وقت صرف کرد و صبور بود. میوه ای که به آرامی و با صرف وقت بر روی شاخه درخت به ثمر می رسد، آب دارتر و لذیذتر از میوه ای خواهد بود که به زور مواد شیمیایی می رسد و آماده خوردن می شود.
برندسازی در بازار خدمات مالی، دکتر مجیدرضا داوری و علی سلیمانی بشلی
اعتماد سازی بدون توقف
فرآیند اعتمادسازی پس از راست گویی درست از همین نقطه آغاز می شود. هر بار که اطلاعات مورد درخواست مشتری را صحیح و به موقع در اختیارش قرار می دهید، در حال اعتماد سازی هستید. هر بار که پس از ارائه ی خدمات مورد نظر به مشتری در پی دریافت بازخوردهای آن هستید و خود را در خدمت خواسته ها و نیازهای بعدی او قرار می دهید، اعتماد ایجاد می کنید.
برندسازی در بازار خدمات مالی، دکتر مجیدرضا داوری و علی سلیمانی بشلی
http://havijebanafsh.blogfa.com/post-4723.aspx
نیلوفر فرجی
اولین گند دنیا رفتن است
دومین گند دنیا برگشتن
سومی تب کردنِ شب امتحان
چهارمی بی پولی
که چهارمی از همه گُه تر است
و گند همه چیز را بالا می آورد
سطرهایی برای ماچا
تس گالاگر
حتی پرندگان هم
کمک میکنند
به همدیگر
بیا
نزدیک نزدیکتر
کمکم کن
ببوسمت
ستاره ی دنباله دار این روزها
افتخارم همیشه این بوده: دوستانی دارم بهتر از آب روان...
اولین کتاب های موژان نادریان، در چهار جلد منتشر شد.
*ستاره های دنباله دار
*«زخم عشق»،«هفده سالگی» و «ستارههای دنبالهدار»در نمایشگاه کتاب
موزه گردی با اعمال شاقه!
روش شناختن افراد در ده دقیقه
*** (روز پایان ثبت نام بن کتاب برای نمایشگاه)
من: بچه ها بن ثبت نام کردین؟
دوستام: نه من کلی کتاب نخونده دارم بازم بخرم اسراف میشه!/ نه بابا کی حال داره کتاب بخونه؟/ من جزوه نمی خونم حالا پاشم برم کتاب بخرم؟ / تو ده ساله با من دوستی نمی دونی من از کتاب متنفرم؟ / و...
*** ( روزی که فهمیدم مهلت ثبت نام برای بن کتاب تمدید شده)
من: بچه ها اگه خودتون بن نمیخواید ثبت نام کنید من ازتون می خرم.کتاب زیاد می خوام.
دوستام: ببخش عزیزم من یه لیست نوشتم میخوام کتابخونمو کامل کنم/ من دارم سبک زندگیمو عوض می کنم می خوام روزی دو ساعت مطالعه کنم از این به بعد / از این به بعد به جای جزوه می خوام کتاب بخوانم / تو ده ساله با من دوستی نمی دونی من از بچگی آرزو داشتم سال ۹۳ کنکور ارشد بدم؟ می خوام منابع ارشد بخرم/ و...
+باور کنید اگه مسئولین کشور می دونستن من همچین تاثیری می تونم توی میزان مطالعه مردم داشته باشم به جای این همه بیلبورد و بروشور و پیام بازرگانی و انیمیشن، خیلی راحت یه قرارداد با من برای تحقق اهدافشون می بستن!
فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی)
The Suicide Shop 2012 FR BR-Rip 720p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |
» نام: فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop
» سال تولید: ۲۰۱۲
» کارگردان: Patrice Leconte
» شرکت تولید کننده: ARP Sélection, Caramel Film, Diabolo Films
» کشور تولید کننده: فرانسه
» زمان: ۷۹ دقیقه
» زبان: فرانسوی
» زیرنویس: دارد
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p)
» پیوند: IMDB
خلاصه داستان: فروشگاه خودکشی (به انگلیسی: The Suicide Shop) نام پویانمایی محصول کشور فرانسه میباشد که در سال ۲۰۱۲، به کارگردانی و نویسندگی پاتریس لکونته (به انگلیسی: Patrice Leconte) ساخته شده است. از دیگر پویانماییهای محصول کشور فرانسه میتوان به «قصههای شبانه – Tales of the Night»، «ارنست و سلستین – Ernest & Celestine» و «نقاشی – The Painting» اشاره کرد. داستان پویانمایی برگرفته از رمانی به همین نام اثر ژان تیله (به انگلیسی: Jean Teulé) میباشد و درباره خانوادهای است که فروشگاهی که لوازم مورد نیاز برای خودکشی را میفروشد، اداره میکنند. اما بعد از به دنیا آمد فرزند، خانواده تمرکزش بروی کار را از دست میدهد. فرزندی که هر کسی اطرافش باشد را خوشحال میسازد…
.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت BR-Rip 720p ::.
» زبان: فرانسوی
» دانلود زیرنویس: فارسی + انگلیسی
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۷۲۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir
The post فروشگاه خودکشی – The Suicide Shop (زبان اصلی) appeared first on miniToons.ir.
وقتي مامان ها، شاد نباشند، هيچ بچه اي واقعا شاد نيست.
چند وقتي بود كه دلم مي خواست يك كاري براي ِ سيل ِ عظيم ِ مامان هاي ِ غمگين ِ توي ِ پارك ِ بازي ِ نزديك ِ خانه مان بكنم. بعد فكر كردم پس مامان هاي ِ بقيه ِ پارك ها چه مي شوند؟ اينطوري شد كه ديدم تنهايي از پس اش بر نمي آيم اما يك ايده دارم. مي توانيم كمپ «مامان هاي در هر شرايطي خوش حال» راه بيندازيم.
به يك سري مامان ِ علاقمند به شادي بچه ها نيازمندم! لطفا در اسرع وقت من را در جريان ايده هاي پيشنهادي و توانمندي هايتان قرار دهيد.
واردات تعهد، صادرات تخصص
Fariba.dindarنتیجه گیری اخلاقی: برای هر چیزی قرار دادی بنویسید. برای هر قراردادی زمان تعیین کنید. برای هر زمانی یک پاداش یا جریمه مقرر نمایید. این گونه است که سعادت مند می شوید.
نتیجه گیری نیمه اخلاقی: اگر می توانیم کار آدم ها را راه بیندازیم، اگر نمی توانیم بگوییم نمی توانیم.
تا به حال در کره ی مریخ خانه رنگ زده اید؟ بعضی نقاش ها در کره ی مریخ هستند که وقتی خانه را خالی کردی، و آواره ی این ور و آنور شدی، یک چرتکه رنگ به دیوار اصلی می زنند و اصطلاحا کار را زخمی می کنند و می روند سراغ کار بعدی. گوشی شان را هم جواب نمی دهند.
تا به حال در کره ی ناهید دندانپزشکی رفته اید؟ بعضی دندانپزشک ها در کره ی ناهید یک دندان بیمار را می کشند و اصطلاحا زخمی اش می کنند و می گویند برای کشیدن کناری اش یک نوبت دیگه بیا، و بعد به بیماران دیگرشان می رسند تا زودتر نوبتشان بشود که بروند و "فردا پس فردا بیایند". فردا پس فردا هم وقت ندارند.
تا به حال در کهکشانی دیگر سایت راه اندازی کرده اید؟ این کار را حتما بکنید. چون می گویند فقط در کهکشان های دور سایت های خوب خوب راه می افتد و سوغاتش فقط همین است و بس. راستش را بخواهید، دلیل این که وبلاگستان فارسی برهوتی از خلاقیت و نوآوری تکنولوژیک است و بعضا نمونه های امیدبخشی از محتوا فقط تک و توک رویت می شود، به خاطر دور بودن از برنامه نویسان سایت کهکشان های دیگر است. و علت دوم زبان نافهمی زمینی ها از کهکشانی های دیگر گزارش شده. و علت سوم، رویت نشدن برنامه نویسی منصف، خلاق، خوش قول و کاربلد روی این کره ی خاکی است. و علت چهارم هنوز در دست بررسی است.
نتیجه گیری بی اخلاقی: بیایید دندانپزشک ها و نقاش های ساختمانی خوش قول زمین را به کرات دیگر صادر کرده و نمونه های نوینی از برنامه نویسان سایت را به زمین وارد کنیم.
نتیجه گیری اخلاقی: برای هر چیزی قرار دادی بنویسید. برای هر قراردادی زمان تعیین کنید. برای هر زمانی یک پاداش یا جریمه مقرر نمایید. این گونه است که سعادت مند می شوید.
نتیجه گیری نیمه اخلاقی: اگر می توانیم کار آدم ها را راه بیندازیم، اگر نمی توانیم بگوییم نمی توانیم.
خبرهای داغ تاریخ انقضا
در بعضی دعوت نامه های خارجکی تهش می نویسند RSVP که مخفف یک عبارت فرانسوی به معنی "لطفا پاسخ دهید" است. برای بعضی ها هم می نویسند Regrets Only- یعنی نخواستید بیایید، خبر بدید؛ اگر خبر ندادید یعنی که میاید. نوشتن چنین عبارت هایی توی نامه های داخلکی اصلا خجالت ندارد که هیچ، توی کار گروهی یا حتی توی رابطه ها هم خیلی پرکاربرد است.
خبر دادن یک فرهنگ است. می توانیم بگوییم نیستیم، نمی خواهیم یا نمی توانیم. این بهتر از به انتظار گذاشتن نیست؟ این به جایی از دنیا بر میخورد؟ باور کنید با شفاف بودن شیشه می شوید، اما شکستنی نه!
خبر دادن علاوه بر یک فرهنگ، یک اختراع بزرگ بشری است. از روزنامه اش بگیر، تا مهر تاریخ مصرف یک شیر پاکتی.
نظریه شکلات با نون یا بی نون
- آره، نظریهی خوبیه، اما ناقصه. یه چیزیش کمه، یعنی فرقهای زیادی بین آدمایی که شکلات میخورن وجود داره. اونا این جوری دسته بندی می شن: لیبرال شیریها، بنیادگرایان شکلات تلخ، شکلات سفید گرایان و فندقیستها. حالا بقیه فرقهها به کنار.
- - و نوتلّیستها؟
- نونلّیستها شکم پرستن.
- و اونایی که شکلات داغ فنجونی میخورن چی؟
- طرفدارای پر و پا قرص ماوراء الطبیعه هستن، البته بستگی به خامهاش داره.
مارگریتا دلچه ویتا/ استفانو بنی
نامزدم ،توکا!
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/04/blog-post_13.html
Fariba.dindarبعدها کم کم فهمیدم، آدمها به هر چه میرسند از سر دلیریشان است نه هوششان یا تمناهایشان
مهدی خلجی