داراييهاي ما ارباب ما هستند. دنيا را آنها براي ما توضيح مي دهند، سليقه و نگاهمان را شكل مي دهند، باعث سقوط و صعودمان مي شوند… مثلا ببينيم آدمها به چجور قيافه هايي مي گويند خوشگل؟ به قيافه هايي شبيه خودشان حتي در لايه اي پنهان. از چجور چيزهايي خوششان مي آيد؟ از چيزهايي كه شبيه داشته هاي قبلي شان باشد، گيريم جديدتر.. در يك وجب جا متولد مي شويم و همانجا دور و بر خودمان مي لوليم و اتفاقي نمي افتد. بعد هم مي ميريم. يك عده ي خيلي كمي هم به چيزي بيشتر از داراييها و قابليتهاي خودشان متمايل مي شوند، مي خواهند چيزي را غير از خودشان و يك وجب جا و جايگاه خودشان دوست داشته باشند كه حالشان شبيه ديوانه هاست
Shared posts
پل گیشا؛ پلی میان خاطرات نوجوانی و زندگی فعلیم
Tehran
تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم
نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم
تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود
پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم
من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی
ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم
امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!
گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟
ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک
چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم
شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری
سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم
ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی
گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم
ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل
ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم
قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد
دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم
مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد
تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم
دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت
دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم
شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی
ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم
هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری
با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم
قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت
در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم
دزدی
سه ساعت پیش استادم بودم. کلی مطلب خوندیم و حرف زدیم و بررسی کردیم. وقتی رسیدم به ماشینم، دیدم که یه دزد با یه سنگ ِ سنگین و بزرگ زده شیشه ماشینم رو شکونده و یه کیف پر از مدارک رو برداشته و رفته!
بعد از عبور از شوک و فکر و کمی گشتن اون اطراف، با پلیس تماس گرفتم و گفت اگر می خوای پیگیری کنی عصر بیا کلانتری. حساسیتم بیشتر به خاطر این بود که یک سری از مدارک، مدارک و امضاهای فارغ التحصیلی یکی از همکلاسی هام بود که من کارهاشو براش انجام می دادم.
عصر رفتم کلانتری. گفتم توی صورتجلسه اسم ِ همکلاسی م رو بنویسند، که اگر مدارکی به اسم اون پیدا شد، بدونند مربوط به منه. اول از همه که دو سه جا فرم پر کردم. هر جا هم می گفتم یک سری از مدارک دانشگاهی به اسم آقایی به نام م. ا. هست، اولین سوالشون این بود که چه کاره ی توئه؛ و و بعد می پرسیدن که توی ِ ماشین ِ تو چه کار می کنه؟!
آخرین نفر افسر تجسس بود. یه مرد که مثل قبلی ها جوان هم نبود. موهای سفیدی داشت و تند تند حرف می زد. اونجا یک بار ِ دیگه فرمی رو پر کردم و موارد قبلی رو نوشتم. نوشته هامو برداشت و خوند. گفت این آقای ِ محمد ِ چی؟ این کیه؟ گفتم همکلاسی ِ منه. گفت مدارکش توی ماشین ِ تو چه کار می کنه؟ گفتم من پیگیری کارهای دانشگاهی ش هستم، به خاطر ِ اینکه ساکن ِ شیراز نیست. گفت حالا دانشگاه بهت گیر نده که این آقا کیه و تو باهاش چه کار داری!
نمی دانستم چی بگم. اومده بودم گزارش سرقت از ماشینم رو بدم، ولی توی ِ هر اتاقی باید جواب می دادم که چرا مدارک ِ یک آقا توی ِ ماشینم بوده و این آقا کیه! گفتم دانشگاه گیر نمی ده. تا همین الان هم خودم همه ی امضاهاش رو گرفته بودم. از استادها گرفته تا رییس دانشگاه. سری به علامت ِ نارضایتی تکون داد و زیر ِ لب چیزی گفت.
برام عجیب بود. مسئله ای که برای ِ من خیلی عادی بود، چرا باید برای ِ اینها این قدر عجیب و سووال برانگیز می بود؟ و اینکه منم رفته بودم به عنوان ِ شاکی، الان انگشت ِ اتهام و تقصیر یک جورهایی، غیرمستقیم، به سمت ِ خودم بود.
نوزدهم تیر ۹۲
یکم:
تا امروز عصر حدود ساعت ۷ عصر نمیدانستم که اخوان ثالث یک پسر داشته به اسم «سهی» که در جنگ مفقود الاثر شده، نیز نمیدانستم که دو فرزند خوانده داشته از زنش که آنها هم هر دو در جنگ کشته شدهاند، در مصاحبهای با ناصر حریری در سال ۶۸ اینها را گفته و بعد آرام گریسته پیرمرد. گریهاش را از پشت کلمهها نمیشد فهمید، از تسلی ناصر حریری که گفته بود مرد که گریه نمیکند فهمیدم پیرمرد این را که گفته بغضش ترکیده. و اینکه چقدر اسم «سهی» را دوست داشتم.
دوم:
همین ده دقیقه قبل دوستی ایمیل زد یادآوری کرد از کتاب «حالات و مقامات شیخ امید» به قلم شفیعی کدکنی و ذکر خیالپردازیهای اخوان و اینکه ماجرای زن اول و بچه مفقودالاثر هم ظاهرا ساخته و پرداخته ذهن اخوان بوده و وجود خارجی نداشته. از این قصهها ظاهرا اخوان زیاد میساخته و باهشان زندگی میکرده پیرمرد نازنین خیالباف. عجب بساطی. نصفه شبی کلی خندیدم.
بهروز هنگام رانندگی دراتوبان امام علی
شوخی دستی با خلبان در این پرواز اکیدا ممنوع است
بعد از این همه محدودیت درمورد سیگار کشیدن در اماکن عمومی سربسته انگار هنوز به اندازه کافی برای سیگاریها، بدیهی نیست که آدم در هواپیما سیگار نمیکشد. شاید هم خدمه پرواز متوجه نشدند که سیگاریها احتمالا دیگر متوجه شدهاند که وقتی سیگار کشیدن در دفترکار ممنوع است لابد در هواپیما ممنوعتر هم هست. از مونترال تا تورنتو – یک پرواز یک ساعت و بیست دقیقهی – خلبان، دوتا مهماندار هرکدام دوبار به فرانسوی و انگلیسی گفتند “سیگار کشیدن در این پرواز اکیدا ممنوع است، حتی در دستشویی، . سنسور گذاشتیم. حساس. دود که سهله، به چس دود هم واکنش نشون میده”. ضمنا تمام مدت چراغهای سیگارنکشیدن هم روشن بود. کم مونده بود من و سیگاریها باهم گریه کنیم که میدونیم مومن، میدونیم.
حالا که بنا برتاکید روی بدیهیات است چرا کمک خلبان همه واضحات را اعلام نمیکند ” رابطه جدنسی منجر به دخول در این پرواز اکیدا ممنوع است حتی در دستشویی” یا “ادرار کردن در راهرو بین صندلیها اکیدا ممنوع است”