Shared posts

22 Aug 08:15

داراييهاي ما ارباب ما هستند

by بشین، پاشو

داراييهاي ما ارباب ما هستند. دنيا را آنها براي ما توضيح مي دهند، سليقه و نگاهمان را شكل مي دهند، باعث سقوط و صعودمان مي شوند… مثلا ببينيم آدمها به چجور قيافه هايي مي گويند خوشگل؟ به قيافه هايي شبيه خودشان حتي در لايه اي پنهان. از چجور چيزهايي خوششان مي آيد؟ از چيزهايي كه شبيه داشته هاي قبلي شان باشد، گيريم جديدتر.. در يك وجب جا متولد مي شويم و همانجا دور و بر خودمان مي لوليم و اتفاقي نمي افتد. بعد هم مي ميريم. يك عده ي خيلي كمي هم به چيزي بيشتر از داراييها و قابليتهاي خودشان متمايل مي شوند، مي خواهند چيزي را غير از خودشان و يك وجب جا و جايگاه خودشان دوست داشته باشند كه حالشان شبيه ديوانه هاست


16 Jul 16:13

پل گیشا؛ پلی میان خاطرات نوجوانی و زندگی فعلی‌م

by H. Reza Ghadiri
سوم راه‌نمایی بودم. موسسه‌ای توی تهران کلاس ِ المپیاد ریاضی برگزار کرده بود و اطلاعیه‌ش را به مدرسه ما هم رسانده بود. من هم ثبت‌نام کرده بودم و هر هفته جمعه‌ها، می‌آمدم تهران. تاکسی‌های خطی کرج ـ انقلاب را سوار می‌شدم و از انقلاب، کارگر شمالی را بالا می‌رفتم تا برسم به بیمارستان قلب. پیاده می‌شدم و حدود دویست قدم به سمت چپ می‌رفتم. کلاس‌ها توی دانش‌کده اقتصاد دانش‌گاه تهران تشکیل می‌شد. 


پل گیشا را همیشه از دور می‌دیدم. برای من که تهرانی نبودم و آدرس‌ها را دست‌و‌پاشکسته می‌شناختم، کمی آن‌ورتر از ورودی دانش‌کده اقتصاد، آن سوی دنیا بود. هیچ وقت قدمی آن‌طرف‌تر نگذاشتم. احساس می‌کردم این‌طرف تهران است و آن طرف جایی دیگر.

کارشناسی ارشد که قبول شدم، قرار بود برای ثبت‌نام بیایم دانش‌گاه تربیت مدرس. به دوست گفتم من تهران را خوب بلد نیستم و به خاطر پیشامدی در کرج، باید صبح زود بروم برای ثبت‌نام و زود هم برگردم. دوست هر روز از کرج می‌رفت تهران سر ِ کار. گفت مسیرم به دانش‌گاه‌ت می‌خورد بیا. از کرج راه افتادیم و ستارخان را گذراندیم و رسیدیم به پل آزمایش. از آن‌جا هم رفتیم پل گیشا و دانش‌گاه. ثبت‌نام کردم و برگشتم. آن‌ورتر از دانش‌گاه را از دور نگاهی کردم و چون فعلا کاری نداشتم، بی‌خیال‌ش بودم. همین‌که مسیر رفت‌و‌آمد از کرج به دانش‌گاه را بلد باشم کافی بود. 


گذشت و گذشت تا روزی یکی از هم‌کلاسی‌ها گفت پدرش را می‌خواهد بیاورد بیمارستان قلب و آدرس‌ش را نمی‌داند. گفتم خب از کارگر سوار می‌شوی و می‌آیی بالا و می‌رسی به بیمارستان قلب. چند روز بعدش مرا دید و گفت بیمارستان قلب همین‌جا کنار دانش‌گاه است. ناگاه جرقه‌ای توی کله‌م زد؛ جرقه‌ای حاصل از برخورد دو تصویر. کم‌کم تصویر سوم راه‌نمایی توی ذهن‌م پررنگ‌تر شد و مثل قطعه‌ای پازل چسبید به تصویری که از نقشه فعلی در ذهن داشتم.

آن‌روزها که سوم راه‌نمایی بودم، نسبت به پل گیشا و اطراف‌ش بی‌خیال بودم. نمی‌دانستم که سرنوشت و آینده‌م به همین پل گره خورده است. پل گیشا برای من نه یک پل جغرافیایی، که پلی است میان خاطرات نوجوانی‌ و زندگی فعلی‌م.
16 Jul 16:07

Tehran

Tehran - تهران

تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟

ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم


محمدرضا حاج رستم بیگلو

15 Jul 07:51

دزدی

by zeinab

سه ساعت پیش استادم بودم. کلی مطلب خوندیم و حرف زدیم و بررسی کردیم. وقتی رسیدم به ماشینم، دیدم که یه دزد با یه سنگ ِ سنگین و بزرگ زده شیشه ماشینم رو شکونده و یه کیف پر از مدارک رو برداشته و رفته!
بعد از عبور از شوک و فکر و کمی گشتن اون اطراف، با پلیس تماس گرفتم و گفت اگر می خوای پیگیری کنی عصر بیا کلانتری.  حساسیتم بیشتر به خاطر این بود که یک سری از مدارک، مدارک و امضاهای فارغ التحصیلی یکی از همکلاسی هام بود که من کارهاشو براش انجام می دادم.

عصر رفتم کلانتری. گفتم توی صورتجلسه اسم ِ همکلاسی م رو بنویسند، که اگر مدارکی به اسم اون پیدا شد، بدونند مربوط به منه. اول از همه که دو سه جا فرم پر کردم. هر جا هم می گفتم یک سری از مدارک دانشگاهی به اسم آقایی به نام م. ا. هست، اولین سوالشون این بود که چه کاره ی توئه؛ و و بعد می پرسیدن که توی ِ ماشین ِ تو چه کار می کنه؟!
آخرین نفر افسر تجسس بود. یه مرد که مثل قبلی ها جوان هم نبود. موهای سفیدی داشت و تند تند حرف می زد. اونجا یک بار ِ دیگه فرمی رو پر کردم و موارد قبلی رو نوشتم. نوشته هامو برداشت و خوند. گفت این آقای ِ محمد ِ چی؟ این کیه؟ گفتم همکلاسی ِ منه. گفت مدارکش توی ماشین ِ تو چه کار می کنه؟ گفتم من پیگیری کارهای دانشگاهی ش هستم، به خاطر ِ اینکه ساکن ِ شیراز نیست. گفت حالا دانشگاه بهت گیر نده که این آقا کیه و تو باهاش چه کار داری!
نمی دانستم چی بگم. اومده بودم گزارش سرقت از ماشینم رو بدم، ولی توی ِ هر اتاقی باید جواب می دادم که چرا مدارک ِ یک آقا توی ِ ماشینم بوده و این آقا کیه!  گفتم دانشگاه گیر نمی ده. تا همین الان هم خودم همه ی امضاهاش رو گرفته بودم. از استادها گرفته تا رییس دانشگاه. سری به علامت ِ نارضایتی تکون داد و زیر ِ لب چیزی گفت.

برام عجیب بود. مسئله ای که برای ِ من خیلی عادی بود، چرا باید برای ِ اینها این قدر عجیب و سووال برانگیز می بود؟ و اینکه منم رفته بودم به عنوان ِ شاکی، الان انگشت ِ اتهام و تقصیر یک جورهایی، غیرمستقیم، به سمت ِ خودم بود.

E  IMG_7651

11 Jul 13:35

نوزدهم تیر ۹۲

یکم:
تا امروز عصر حدود ساعت ۷ عصر نمی‌دانستم که اخوان ثالث یک پسر داشته به اسم «سهی» که در جنگ مفقود الاثر شده، نیز نمی‌دانستم که دو فرزند خوانده داشته از زنش که آن‌ها هم هر دو در جنگ کشته شده‌اند، در مصاحبه‌ای با ناصر حریری در سال ۶۸ این‌ها را گفته و بعد آرام گریسته پیرمرد. گریه‌اش را از پشت کلمه‌ها نمی‌شد فهمید، از تسلی ناصر حریری که گفته بود مرد که گریه نمی‌کند فهمیدم پیرمرد این را که گفته بغضش ترکیده. و این‌که چقدر اسم «سهی» را دوست داشتم.

دوم:
همین ده دقیقه قبل دوستی ایمیل زد یادآوری کرد از کتاب «حالات و مقامات شیخ امید» به قلم شفیعی کدکنی و ذکر خیال‌پردازی‌های اخوان و این‌‌که ماجرای زن اول و بچه مفقودالاثر هم ظاهرا ساخته و پرداخته ذهن اخوان بوده و وجود خارجی نداشته. از این قصه‌ها ظاهرا اخوان زیاد می‌ساخته و باهشان زندگی می‌کرده پیرمرد نازنین خیالباف. عجب بساطی. نصفه شبی کلی خندیدم.

08 Jul 03:50

بهروز هنگام رانندگی دراتوبان امام علی

by giso shirazi

بهروز می گه من از بچگی که فردای شب احیا دیرتر می رفتیم مدرسه  تا الان اینقدر با امام علی حال نکرده بودم
.
.
.
.
تبصره: اتوبان امام علی اتوبانی تازه تاسیس از شمال به جنوب تهران است که به شدت باحال تشریف داشته و ادم را بیست دقیقه ای از دارآباد می رسونه فرودگام امام
به قرعان 
03 Jul 03:58

شوخی دستی با خلبان در این پرواز اکیدا ممنوع است

by آیدا-پیاده

بعد از این همه محدودیت درمورد سیگار کشیدن در اماکن عمومی  سربسته انگار هنوز به اندازه کافی برای سیگاری‌ها، بدیهی‌ نیست که آدم در هواپیما سیگار نمی‌کشد. شاید هم خدمه پرواز متوجه‌ نشدند که سیگاری‌ها احتمالا دیگر متوجه شده‌اند که وقتی سیگار کشیدن در دفترکار ممنوع است لابد در هواپیما ممنوع‌تر هم هست.  از مونترال تا تورنتو – یک پرواز یک ساعت و بیست‌ دقیقه‌ی – خلبان، دوتا مهماندار هرکدام دوبار به فرانسوی و انگلیسی گفتند “سیگار کشیدن در این پرواز اکیدا ممنوع است، حتی در دستشویی، . سنسور گذاشتیم. حساس. دود که سهله، به چس دود هم واکنش نشون می‌ده”. ضمنا تمام مدت چراغهای سیگارنکشیدن هم روشن بود. کم مونده بود من و سیگاری‌ها باهم گریه کنیم که می‌دونیم مومن، میدونیم.

حالا که بنا برتاکید روی بدیهیات است چرا کمک خلبان همه واضحات را اعلام نمی‌کند ” رابطه جدنسی منجر به دخول در این پرواز  اکیدا ممنوع است حتی در دستشویی” یا “ادرار کردن در راهرو بین صندلی‌ها اکیدا ممنوع است

 

03 Jul 03:57

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

by giso shirazi
پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد