راه میرفتم توی خیابان و فکر میکردم به گشایش، به اینکه گاهی، بعد از روزها و روزها به درهای بسته ناخن کشیدن، گشایش، با آن هجوم یکبارهی ناباورش، چه مضحک است، چه دیر، چه عزیزیست که آمده از دلت دربیاورد، اما بس که دل شکسته دیگر عزیز نیست.
اما صبر کن، این را نمیخواستم برایت تعریف کنم. میخواستم بگویم از این راه رفتنها توی خیابان و فکرهای ناگهانی، که گاهی آنقدر زندهام میکنند که انگار پیامبرم، یونسم، و روزها و روزها سرگردان در دل نهنگی، دلتنگ وحی بودهام.