Shared posts

20 Jul 11:29

چه قشنگه/شوخ و شنگه/ همه‌رنگه مثل طاووس/ خوش به حال شادوماد :دی

by Don Té

اون وقت‌ها که تازه وارد دهه‌ی دوم شده بودم، بزرگترین دغدغه‌م پریود شدن یا نشدن، مسئله این بود. البته شما اگر هرگز در زندگی‌تون یک دختر تازه‌بالغ  - مخصوصن با پریود نامنظم- نبوده باشید، احتمالن متوجه عمق نگرانی‌ و درگیری‌ای که من با خودم داشتم، نمی‌شید. بعد من این‌ور و اون‌ور می‌دیدم که ملت می‌خوان تاریخ عروسی‌شونو تعیین کنند (البته بماند که خود پروسه‌ی پیدایش همسر هم برام یک راز سر به مهر محسوب می‌شد. اینکه از کجا میاد چطوری میاد و چرا میاد اصن) یک تقویم می‌گیرن دستشون و می‌گن فلان تاریخ که فرداش هم تعطیله یا میلاد فرخنده‌ی حضرت فلانی هم هست و خوبه. بعد من فکر می‌کردم آخه از کجا می‌تونه مطمئن باشه که اون شب پریود نمی‌شه و عروسی‌ش به عزا تبدیل نمی‌شه؟ این سؤال بالاخره وقتی دست از سوراخ‌نمودن مخ من برداشت، که فهمیدم با یک قرص‌هایی می‌شه پریودشدن یا نشدن رو تا حد زیادی کنترل کرد و خیالم راحت شد. دیگه می‌تونستم تمرکزمو بذارم روی مرحله‌ی بعدی که همانا یافتن شوور بود. حالا در طول بیست‌سال گذشته، اینکه آیا من ازدباج خواهم کرد یا نه، خودش در پرده‌ی کلفتی از ابهام بود. اما فکر می‌کردم که اگه بشه چه دوغی می‌شه. یعنی نقشه می‌کشیدم که تو عروسیم چی کار کنیم و چقدر خوش بگذرونیم  و چطوری مسخره‌بازی در بیاریم طوری که تا سال‌ها بعد همه عکس‌های عروسی‌مو نگاه کنن و بگن یادش به‌خیر چقدر خوش گذشت.

حالا عروسی‌مه. دو سه هفته دیگه یا دو سه ماه دیگه. نمی‌دونم. ولی فرق خاصی واسه من نمی‌کنه. من به جای این‌که تقویم بردارم ببینم چه روزی فرداش تعطیله و وفات و این‌چیزا نیست، نشستم یکی یکی ای‌میل می‌زنم به آدم‌هام. ازشون می‌پرسم میاین ایران؟ اگه بیاین کی میاین؟ چقدر احتمال داره که بیاین؟ اگه بیاین چند روز می‌مونین؟ بعد باید به هر کسی یک ضریب وزنی تخصیص بدم و ضرب‌در احتمال اومدنش و تعداد روزهایی که می‌مونه بکنم و تقسیم بر فاصله‌مون به کیلومتر. لابد بعدش هم کل دیتاها رو بدم یک سوپرکامپیوتر تحلیل کنه ببینم که آیا به یک تاریخ طلایی می‌رسم که احتمال حضور حداکثر تعداد ممکن از اون آدم‌ها توی اون تاریخ، بیشتر باشه.  آخه عروسی چه معنی‌ای داره وقتی بیشتر آدم‌هایی که حضورشون الزامیه مثل بستن کمربند ایمنی، توی عروسی آدم نباشن؟ من همیشه دلم می‌خواست یک عکس از عروسیم داشته باشم که من با اون لباس سفیده وسط وایستاده باشم و دور و برم اونقدر آدم باشه که تو قاب دوربین جا نشن. ولی طبعن، اگه اوضاع به دل‌بخواه من بود، این‌طوری نبود که. حتی این‌طوری نبود که الان همه داشته باشن راجع به بمب و زلزله حرف بزنن و من احساس ان‌بودن و عذاب‌وجدان و مرفه‌بی‌دردی بکنم از اینکه دارم به این چیزها فکر می‌کنم.

20 Jul 11:21

:: راز آدم های شاد - روانشناسی

by vandadz
در یکی از وسیع‌ترین تحقیقات که توسط دو دانشگاه امریکایی در سطح ۴۸ کشور دنیا صورت گرفته و بیشتر از ۱۰ هزار نفر در سنجش های آن شرکت کرده اند کشف شده است که « شاد بودن» از بسیاری دیگر از خواسته های عمومی افراد نظیر ثروتمند بودن و حتی رفتن به بهشت نیز پیشی گرفته است.
با ۴۰ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بخش دانش و فناوری
لینک مستقیم
19 Jul 12:28

Tehran

Tehran - تهران

تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟

ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم


محمدرضا حاج رستم بیگلو

15 Jul 04:58

خودم را بازنشر می‌کنم

by آیدا-پیاده

 

چرا کانادا امامزاده ندارد

 

بغض دارم. نمی‌دونم چرا. نمی‌خوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمی‌خواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که می‌خوای حرف بزنی قبل‌ش بغض‌ت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانی‌ش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غم‌باد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمی‌کنم خالی‌ش کنم. در خانه با حضور پسرک نمی‌شه. نمی‌خوام با ماشین برم یک‌جا گریه کنم. فکر می‌کنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه می‌کند. و من بی‌شک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریض‌م . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد.  دوبار. نشد جواب ندهم.بغض‌م را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیش‌دستی کرد من مجبور شدم دلداری‌ش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیاده‌روی برهردرد‌بی‌درمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمی‌ره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.

الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشسته‌ام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسی‌مون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام  سقف را نگاه می‌کنم. بغض باید برگرده.

اگر کانادا امامزاده داشت الان می‌زفتم امامزاده. با همین ناخن‌های درست کرده.  کفش‌هام را در می‌آوردم می‌خزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را می‌‌داد می‌پیچیدم دورم و گریه می‌کردم. برای مظلومیت یکی که نمی‌دونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من  گریه می‌آره. صبر می‌کردم تا اذان. اون گریه‌آورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغض‌شکن دارند. امامزاده چیز خوبی‌ست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمی‌دانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمی‌دهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.

بخاطر گریه هم که شده باید برگردم

 

15 Jul 03:53

رمضان 2

by ali
یعنی ماهی که فقط جلوی بقیه غذا نخوریم.
15 Jul 03:28

http://tighmahi.blogspot.com/2013/07/blog-post_11.html

by زن روزهاي ابري
من از خیابان های تهران شکست خورده بودم و از عشق شکست خورده بودم و روزهای بدی بود . یعنی می خواهم بگویم در من یک غمی ریشه دوانده بود آن روزها ، یک جور عمیقی که دیگر نمی فهمیدمش . باهاش زندگی می کردم . مثلا توی هفت تیر ، همین جوری که داد می زنم « سید خندان » یادم می آید که همیشه همین جوری که این جا ایستاده بودم و داد می زدم « سید خندان » چه غمگین بوده ام . بعد فکر می کنم چجوری با آن غمه که آن همه جانکاه هم بود زندگی می کردم ؟ چی شد دق نکردم . یعنی هر جور فکر می کنم می بینم آدمی که ان همه غم را به دوش بکشد تنهایی حقش است خم شود کمرش و دولا دولا راه برود . راه نرود حتی . سینه خیز میرداماد را بپیچد توی شریعتی .
آره ! روزهای بدی بود . همیشه در آستانهء اشک بودم . ولم می کردی می توانستم بنشینم کنار جدول خیابان و گریه نکنم ، عر بزنم . کی یادم افتاد ؟ ار خانه اش که امدم بیرون ، رسیدم که به آسانسور اشک هام سرازیر شد . یعنی نشسته بودم که روی تخت فکر کرده بودم بروم زودتر توی ماشین برای خودم روضهء ابالفضل بخوانم ، گریه کنم . نه پیکان سفید قراضه . من هیچ وقت صاحب یک پیکان سفید قراضه نشده بودم . آن قدر که پیکانه مرد . یک بار داستانش را می گویم . اما نرسیدم به ماشین . دم در آسانسور اشک هام جوشید . که خوب نبود . چون آسانسور آینه داشت به چه بزرگی . تازه فهمیدم وقت اشک ریختن چه زشت می شوم و این بار رمانتیک داستانم را ، یا نه پایانم را کم می کرد . بهر حال به اشک ریختنم ادامه دادم ، شدید تر . چون غمگین بودم و چون وقت اشک ریختن این همه زشت می شدم که حقش نبود . تو ماشین هم . بعد دوباره آینهء جلوی ماشین را تنظیم کردم روی صورتم و دیدم پووف ! کی به این شی قرمز گندهء روی صورت من می گوید دماغ ؟ گازش را گرفتم و رفتم خانه . دیگر یک قطره اشک هم نریختم .
باری ! روزهای بدی بود . عر می زدم . یا عر می زدم یا در آستانهء عر زدن بودم . یکی نبود بگوید زهر مار . چرا دیگران به عاشقانه های تخمی آدم گوش می دهند جای این که بزنند توی گوش آدم و بگویند زهر مار ؟
15 Jul 02:58

http://greenwich-1.blogfa.com/post-158.aspx

by greenwich-1

فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است. دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق خیلی بیشتر.


  نیمه غایب - حسین سناپور

15 Jul 02:58

با تو...

by greenwich-1

"فعل معلومی است:

“دوست دارم”

که حرف ندارد؛

حرف اضافه.

 

دوستت دارم!

و تو که نباشی،

مصدری می ماند و من

- که فاعلی بی خاصیتم -

و حرفهای اضافه دور وبرم را شلوغ می کنند ."

شعر از آسیه امینی

13 Jul 00:10

بسان سنگ

by نویسنده

هر چه دورتر بروی
به دلتنگی‌ام
نزدیک‌تری

شین – کاف

متوقف شده‌ام؛ دست از حرف زدن، تلاش کردن، فکر کردن، غصه خوردن برداشته‌ام و ایستاده‌ام.
هر کسی یک جایی، یک زمانی، توی زندگی‌اش متوقف می‌شود. نه برای اینکه نفس تازه کند، فکر کند، برنامه ریزی کند تا دوباره راه بیفتد. نه برای اینکه خستگی از تنش برود یا انگیزه‌هایش را یکی یکی از تو در توهای زندگی و ذهنش بیرون بکشد. برای اینکه هیچ کاری نکند. برای اینکه هیچی نشود. نه پس رود، نه پیش رود. برای اینکه سنگ کف رودخانه شود. بنشیند، بگذارد جریان از روی سرش رد شود، سنگریزه‌ها آرام بغلتند و بروند، سنگ، سنگین و ساکت همان ته بماند. فقط نگاه کند.


دسته‌بندی شده در: شخصی, شعر
09 Jul 19:49

690

by Sormeh R

نفهمیدیم کی دنیای‌مان پر شد از آدم‌هایی که فکر می‌کنند دغدغه‌های آنها فقط دغدغه‌اند. دغدغه‌های بقیه "توله‌ی سگ"ند.

01 Jul 20:36

http://nikat.blogspot.com/2013/06/blog-post_26.html

by niki
رضایت !
مفهومی که تمام عمر به دنبالش بودم و هستم و متاسفانه مجموعا بیشتر از چند ساعت در تمام عمر سی و پنج ساله ام احساسش نکردم .
عادت و روزمرگی !
مفهمومی که تمام عمر ازش فراری بودم و هستم و متاسفانه مدتی ست که همه تار و پود و دم و بازدم مرا پر کرده‌ست .  
..
 
30 Jun 14:34

http://tighmahi.blogspot.com/2013/06/blog-post_29.html

by زن روزهاي ابري
هیچ وقت قاطی آدم ها نشد که بشوم . نه که نخواستم . بلدش نبودم . تلاش مذبوحانهء فیکی بود وقت هایی که می خواستم رفاقت کنم ، صمیمیت کنم . همیشه فکر کرده ام باید کمی بامزه تر باشم لابد . باهوش تر شاید . تو دل برو تر . هوم ؟ یعنی این جور هیچی که منم چه فرقی دارم با گلدان ِ روی میز کنار مبل . الان که می گویم میز کنار مبل گوشهء خانهء آیدین این ها می آید توی ذهنم و فکر می کنم هیچ فرقی ندارم با آن گلدانه . اصلا گلدانی بوده روی آن میز ؟ یادم نیست .

مثلا خوش صدا باشم بگویند جاش خالی . بود و یک کم برامان می خواند . من بدم می آید از این ها که ته مهمانی ها می زنند زیر اواز . یک جور مست ملوی غمگینی . خیلی چرند است . خوش صدا هم اگر بودم توفیری نداشت . قاطی نمی شدم با آدم ها .

ژانگولر بلد بودم . اما کی توی مهمانی از کلاهش خرگوش در اورده که من ؟

صرفا قشنگ بودم . بیاید یک کم ببینمیش لذت ببریم . من خیلی شده تو مهمانی ها از این که یکی بوده که می شده از دیدنش لذت برد  لذت برده ام . فکر کن گلدانه زل زده به رژ لب قرمز دختره که ان وسط می خندیده و لوندی می کرده . به به ! گلدانه . نه آیسا . آیسا خودش رژ لب قرمز زده می خندد و لوندی می کند . نه آیسای حالا . آیسایی که قشنگ است صرفا و قاطی می شود با آدم ها . آیسای حالا گلدان است . پوف ! آخر کی با گلدان قاطی می شود ؟


مثلا من به لیست اصلاح طلب ها توی شورای شهر رای دادم . واو به واو . نگفتم اصلا این ها کی هستند . فقط یک گلدان این شکلی ست . حالا شما فکر می کنید این ها ربطی به هم ندارند . که خیلی ها به لیست رای داده اند و گلدان هم نبوده اند . اما من می گویم ربط دارد . خیلی هم دارد . من رای داده ام و گلدان هم بوده ام . اَه . 

26 Jun 21:11

:: فرودگاه امام خمینی، بره سفید، بام تهران

by fereshteh.h
زندگی کردن دور از ایران یک حس منحصر به فردی را برای آدم ایجاد می کند. در واقع تو همان آدمی ولی در حال تجربه حسی که اعضای خانواده و دوستانی که در ایران جا گذاشتی و آمدی و حتی آدمهایی که درجغرافیای جدیدت دورو برت هستند تجربه اش نمی کنند. تو هنوز دوست داری مسواک شب را به صبح موکول کنی ، جمعه ها عصر دلت می گیرد. کباب کوبیده را به استیک ترجیح می دهی . نوروز که می آید باید خانه تکانی کنی و تخم مرغ رنگ کنی. شب جمعه برای مرده ها خیرات می کنی. یعنی خودِ خودت هستی با همه عادت ها و شیوه معمول زندگی ولی یک بار سنگین روی دلت نشسته و دچار غربت زدگی می شوی. این حس غربت گاهی از دید کسانی که در ایران هستند به شدت اغراق شده به نظر میاد و این نالیدن های گاه و بیگاه یا حتی مدام تو را جویی بزرگ نمایی می دانند. آنها نمی دانند که وقتی ایران بودی شاید سال تا سال یاد فلان قوم و خویش دور نمی افتادی و اصلا نمی دونستی مرده است یا زنده . اما در غربت مثلا در یک فرشگاه بزرگ داری با تعجب نگاه بسته سبزیجات می کنی و نمی دانی چی هستند که تصویر همان قوم و خویش دور میاد جلوی چشمانت و دلت شور میافته که مدتهاست از مادرت پرس فلانی را نکردی. دلت برای بقال محله بالایی که شاید دو ماه یکبار اتفاقی میرفتی ازش خرید می کردی هم تنگ میشه. بعد هی شروع می کنی همه این دلتنگی ها را حلقه حلقه در هم می کنی و رشته بلندی درست می کنی و تاب می دهی دور دستت و هیچ وقت از خودت جدا نمی کنی. انگار این دلتنگی ها نباشه یادت می رود خانه ای هست که به طبع در انتظار یکدیگر هستید. بعد از مدتی کم کم شروع می کنی فانتری بافتن در ذهنت. مثلا بارها و بارها به لحظه برگشتت و رسیدنت فکرمی کنی. اصلا این کار یک جور بگیر و بشین است. هر چند روز یکبار، این فکر کردن و باور داشتن به اینکه روزی بر می گردی را درمان موقت درد دوری و دلتنگی می کنی. شروع می کنی تصور کردن. از لحظه ای که صدای مهماندار در گوشت میشینه که مسافرین محترم هم اکنون وارد آسمان ایران شدیم و قلبت شروع به تپیدن می کنه تا وقتی چرخ های هواپیمایی که تو روی یک از صندلی هاش نشستی با چند تکون با خاک ایران برخورد می کنه، تا زمانی که پایت را از هواپیما بیرون می گذاری و در دلت می گویی روی این خاک با اطمینان قدم بر می دارم. تا زمانی که عزیزانت را در آغوش می کشی، همه را هزاران بار در روزهای غربت نشینی تصور می کنی. به همه آدمهایی که ترجیح می دهی در همان روز اول باهاشون دیدار داشته باشی و همه جاهایی که سالها برنامه ریزی کردی سر بزنی فکر می کنی. حتی بارها می نشینی در مورد ساعت پروازت فکر می کنی که زمان رسیدنت کی باشه بهتره و به این نتیجه می رسی نیمه شب بهترین زمان ممکن است. در راه خانه یک سر با عزیزانت بروی بره سفید و بعد از سالها کله پاچه ای تناول کنی. بعد تا صبح بشینی تو خونه و گپ بزنید و گپ بزنید و دم صبح بری بام تهران و طلوع خورشید رو ببینی و رو به شهر داد بزنی من برگشتم … مرا در آغوشت بگیر وطن …. دیگه ترکت نمی کنم ایرانم …. به هیچ قیمتی ….
با ۳۰ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بخش هنر و ادبیات
لینک مستقیم