Shared posts

10 Aug 18:11

私も、信念を選択します。

by حسین وی

کهنه‌سربازی که تسلیم نشد

آقای هیرو اونادو – آخرین سرباز جنگ جهانی دوم که تسلیم شد – بیست و نه سال تمام در جنگل زندگی کرد، چون آخرین فرمانی که شنیده بود این بود: «تسلیم نشو!»

آن‌ها ده‌ها نفر را دنبال او فرستادند و هزاران اعلامیه روی سرش ریختند که او باور کند جنگ تمام شده است. اما او باور نکرد. او بیست و نه سال تمام ایمان داشت که نباید تسلیم شود، و نشد. آخرِ کار، فرمانده‌اش را یافتند و به سراغش فرستادند تا مگر حرف او را باور کند و بازگردد.

کهنه‌سرباز ژاپنی را باید «احمق» بخوانیم یا «مومن»؟ به آدم‎‌هایی که تا پای جان می‌ایستند پای قصه‌هاشان، آرمان‌هاشان، آدم‌هاشان، باید بخندیم یا نه، باید تحسین‌شان کنیم؟ آن‌جا که امیدها رنگ می‌بازند و خال‌ها ناموافق می‌آیند، باید ورق‌هامان را بریزیم یا باز ادامه دهیم؟ بیاییم توی قصه‌های روزمره‌ی خودمان: رابطه‌هامان، داستان‌هامان، زندگی‌هامان که گره می‌خورند، وقتی وارد قسمت تاریک‌شان می‌شوند، آن‌جا که نه آگاهی هست نه امید، وقتی نمی‌دانیم باید به اعلامیه‌های آسمانی اعتماد کنیم یا هم‌چنان به آخرین فرمانی که شنیده‌ایم – «تسلیم نشو!» – وفادار بمانیم، باید کدام را انتخاب کنیم؟ اگر بمانیم، پس از بیست و نه سال، آیا احمق پنداشته خواهیم شد یا قهرمان؟

خبرها می‌گویند: ژاپنی‌ها در بازگشتِ آقای اونادو، هم‌چون یک قهرمان از او استقبال کرده‌اند.

من؟
واتاشی مو، «شین نِن» اُ سِنتاکو شیماسو.
بله.
.
08 Aug 20:54

نان گران است، گور گران‌تر!

by Jila
این‌ها را برای دل زهوار دررفته‌ی خودم می‌نویسم. خوب است این‌جا مخاطبی ندارد، نه خاص و نه عام. من سرریز یا سرشارم گاهی، غر می‌زنم و فریاد می‌کشم. گِله می‌کنم. خاطره‌ای را مرور می‌کنم. بین سطرها شعله می‌کشم یا سرد و مات و مُرده فقط پلک می‌زنم. به فروغ می‌گفتم که از دَه، دو و نیم‌ام، و به گمانم یعنی تنها نشانه‌های حیات! گفتم چرک‌ترین و تلخ‌ترین قصه‌ها را نوشته‌ام این اواخر. هرچه را قورت داده‌ام از زندگی، همه را قی کرده‌ام روی کاغذ. هجده ماه هرصبح هرصبح هرصبح هرصبح صفحه‌ی نیازمندی‌ها را باز کنی، به چندتایی زنگ بزنی، یکی-دوبار لباس بپوشی، بروی خودت را پهن کنی روی میزشان و لکه‌های سیاه و سفید و سرخ‌ات را تفسیر کنی و عصر سلانه و کم‌امید با بطری آبی در دست مسیر رفته را برگردی، هنوز، هم‌چنان... سخت است. جانِ دوباره می‌خواهد که ندارم دیگر. گیرم میانِ توبره‌ی این آدم ده سال سابقه باشد و هزار تجربه، گیرم چیزهایی بلد باشد، چه فایده؟ حقوق‌ها مورچه‌ای و با تاخیر، توقعات فیلی و فی‌الفور! نوشتن این‌ها سخت است. واگو که می‌شوند، با چنگال‌های زهردارشان از نو جانم را می‌خراشند. به فروغ می‌گفتم، تمام شهر شماره‌ام را دارند بس که رزومه فرستاده‌ام به هر در و دربه‌دری. ماه‌های اول می‌روی سراغ دل‌خواسته‌هات. از هزارنامه، همه بی‌جواب و عقیم. بعدتر سراغ می‌گیری از کاری که در آن واردی، خیلی با طمانینه و سربالا. بعدِ بی‌نتیجه ماندنِ صدباره، کم‌کمک سرمی‌کشی به کارهای دستِ دو. آن‌هایی که دوست نداری و ناچاری. نه، کار که عار نیست! این را می‌کوبی وسطِ پیشانیِ شرط‌ها و چارچوب و غرور و کوفت و مرض‌ات. و اما امان از آن ستون همشهری که یک‌روز به هزار درد و استیصال بازش کردم و لای تک تکِ کادرهای کوچکِ سربی‌اش با صدای بلند های‌های گریه کردم، مثل حالا...
21 May 09:26

کتاب‌ها و آدم‌ها

by amirhosein
بعد من هر که تو را ببوسد  بر لبانت تاکستانی خواهد یافت که من کاشتمش این را نزار قبانی شاعر می‌گوید. . این رجزخوانی عاشقانه انگار قرار است به یادمان بیاورد که ممکن است سالها بگذرد، آدمها بیایند و بروند اما هر بوسه نوعی ثبت جاودانهء لحظه و تملک ابدی گوشه‌ای از جان آدمی‌است. با خودم فکر کردم هنگامی‌که کتابی ما را به خود راه می‌دهد، وقتی کنار بعضی از جملات نشانه می‌گذاریم یا زیر برخی سطور خط می‌کشیم همین ماجرا رخ می‌دهد:  هر که بعد از ما این کتاب را می‌گشاید خواه ناخواه مهمان نوع نگاه ما به این حروف و آن کلمات خواهد شد. انگار با خط‌کشیدن ذیل جملات، نوشتن حاشیه‌ای کنار صفحه ، برای همیشه آن کتاب را از آن خود می‌‌کنی بعد از من هر که این کتاب را بگشاید میان جان صفحاتش مرا خواهد دید
08 May 11:37

http://xa-nax.blogspot.com/2013/11/blog-post_9483.html

by زاناکس
برويد دوستتان را ببينيد. با هم چاي بنوشيد. نارنگي پوست كنيد. بادام زميني بخوريد. با هم بخنديد. خيلي نمانده ها. 
08 May 11:36

نشرخواني- يك

by زاناکس
ما مردمان عادی گاهی دلمان می خواهد خوشبخت باشیم،نان گرم بخوریم،یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستال ها بلکه به صورت زنده ببینیم،ما مردمان عادی خیلی آرزوها دیگر هم داریم که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصله ی شنیدنش را ندارید.

احمدرضا احمدی /میوه‌ها طعم تکراری دارند/نشر ثالث
04 May 05:18

تنهایی

by معراج حامی

 

آدمیزاد، دچارِ یک تنهاییِ لعنت شده است که هیچوقت دست از سرش برنمی دارد.

زمانی که کسی را داری تا آغوشش مأمنت باشد، وقتی که در میان جمعی هستی که به نوعی دوستشان داری، حتا وقتی فرصت نمی کنی که به خودت فکر کنی، تنهایی. مثل یک نفرین عتیق، از بدوِ تولدِ تو که نه - از پیدایش اولین موجود از گونه ی تو - وجود داشته، مثل نفرینی که خدایان باستانی، برای انسان، مقدر بدارند.

زندگی، تبعیدِ تنهایی است. تنهاییِ در تبعید است. انگار مفهوم انتزاعی «تنهایی» را به تبعیدگاهی بفرستند؛ آدم، اینگونه تنهاست.

03 May 07:26

اندر حاشیه ی برابری زن و مرد

by سیب به دست

مدتی بود میخواستم در مورد یکی از کارتون های مورد علاقه ام بنویسم و پیشنهاد کنم که حتما این اخرین محصول دیزنی رو ببینید. داستان اقتباسی است ازاد از قصه ی ملکه ی برفی اما چیزی که در روایتش به شدت با کارهای کلاسیک دیزنی متفاوت است نقش کاراکترهای مستقل و مصمم دو زن (خواهران) داستان است. بر خلاف تمام کلیشه های رایج داستان های پریان، در یخ زده هیچ معجزه ی بوسه ای در کار نیست و هیچ شاهزاده ی شجاعی سوار بر اسب سفید  گره نهایی را نمی گشاید و در نهایت چیزی که این دو خواهر را نجات می دهد تلاش و کوشش و قدرت فکر و عشق خواهرانه ی خود انهاست. وقتی فیلم یخ زده و چند نمونه ی دیگر مثل شجاع را با کارتون های نسل ما مقایسه می کنیم متوجه یک تغییر اساسی در نگرش جامعه نسبت به نقش زن می شویم. اگر نسل من با تصویر سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته بزرگ شد و نهایت ارزویش شبیه شدن به زنان زیبا و ارامی بود که  گوشه آشپزخونه اواز می خواندند و منتظر شاهزاده ی رویاهایشان بودند یا از ان بدتر کلا در خواب  فرو رفته بودند و باید با بوسه ی عشق بیدار می شدند، نسل جدید با تصویر متفاوتی بزرگ می شود؛ زنانی که مثل دو خواهر داستان یخ زده گیر مردان دغل بازو حیله گر و منفعت طلب یا خنگ تر از خودشان می افتند و در نهایت هم خودشان خودشان را نجات می دهند و یا حتی مثل قهرمان داستان شجاع اصلا به فکر ازدواج با شاهزاده نیست و از خانه فرار می کند چون اساسا دغدغه اش  چیز دیگری است. این تصویر جدید هرچند شاید کم تر عاشقانه و شاعرانه باشد اما تصویر با ارزشی است چون در آن زن از موجودی وابسته/ منفعل/ و خواب رفته به موجودی صاحب اراده و شعور تبدیل می شود. در واقع باید گفت که این تصویر انسانی تری است چون در آن زن  از یک موجود ( آبجکت) تبدیل به یک انسان می شود و یا به عبارت دیگر با مرد برابر می شود.

***

چندی پیش در روز جهانی زن آقای خامنه ای نطقی ایراد کردند و در آن به صراحت اعلام کردند که زن و مرد برابر نیستند. فرمایشات ایشان در محافل روشنفکرانه مورد انتقاد واقع شد و عده ی زیادی از بیانات معظم له دل آزرده شدند و آن را ارتجاعی نامیدند. حقیقت اما این است که چه خوشمان بیاید و چه نه، آنچه آقای خامنه ای بر زبان آورد این بار روح قالب حاکم بر اندیشه ی جامعه ی ما بود. لزومی ندارد که این تفکر حتما شکلی اسلامی – دیکتاتور گونه داشته باشد. کم نیستند آدمهای به اصطلاح روشنفکری که در عمل هیچ اعتقادی به برابری زن و مرد ندارند. آدمهایی که شبیه من و شما هستند و حتی خودشان را فعال حقوق زنان و فمینیست می دانند ولی گاهی که پایش می افتد و حرف دلشان را می زنند از نگاه جنسیتی شان حیرت زده می شوید. چندی پیش نوشته ای در مذمت محدود کردن ورود دختران به رشته ی پزشکی منتشر کردم عده ی زیادی از مخاطبین از این تصمیم دفاع کردند و معتقد بودند که وجود پزشکان مرد در مناطق محروم و در رشته های خاص برای جامعه «مفید تر» از زنان پزشک است. به همین سادگی عده ی زیادی از ما هنوز باور داریم که یک پزشک زن به خوبی یک مرد نمی تواند از عهده ی وظایف علمی  و حرفه ای اش بر آید و کارهای مهم تر و حساس تر را باید به مردان سپرد. حتی اگر این زن از آن مرد در همه ی رقابت های علمی هم پیشی گرفته باشد، ارجحیت و توانایی مردان آنچنان مسجل است که باید دستی از قوه ی مقننه بیرون آید و یک مرد را به جای یک زن بنشاند تا جامعه از حضور یک نیروی با کارایی بیشتر سود ببرد.

چند نفر را می شناسید که واقعا معتقد باشند که مشاغل سنگین و صنعتی برای زنها به اندازه ی مرد ها مناسب است؟ یا زنها می توانند به اندازه ی مردها روابط ازاد جنسی داشته باشند؟ یا سیگار کشیدن و مشروب خوردن زنها و مردها در یک جمع فرقی با هم ندارد؟ تبعیض جنسیتی گاهی حتی خودش را به شکل حمایت از جنس زن نشان می دهد. تاکید بر ظرافت و لطافت بیش از حد زن؛ تاکید بر نجابت ذاتی زن، تاکید بر تفاوت های فیزیکی و روانی زنها و مردها…بهانه هرچه باشد تمام ارگومان های این چنینی از منطق نا برابری  زن و مرد بر میاید و معمولا با هدف خانه نشین کردن و یا محدود کردن زنان عنوان می شود. روایت های موذیانه از خوشبخت تر بودن زنها در دوران قدیم که مردها نان آور خانه بودند اشکال نوستالژیک همین طرز فکر هستند. این روایت ها از کم تر بودن آمار طلاق و محکم تر بودن بنیان خانواده در عهد افتابه مسی حکایت می کند؛ از عبور زنها به مردانگی  و گم شدن لطافت زنانه در این میان، از گرمای کتری و بوی ابگوشت و غیره و با نگاهی یکسویه استیصال و کم سوادی و درماندگی زنان را در آن دوران یکسره نادیده می گیرد و به آن وجهه ای مادرانه-فداکارانه-زنانه می دهد.

دردناک تر اینجاست که  رد پای این طرز فکر را حتی در زنهای تحصیل کرده و امروزی تر هم می شود دید. زنهایی که از اینکه مثل یک » مرد» بار زندگی را به دوش بکشند » خسته » شده اند و ته دل شان لابد انتظار دارند که بار زندگی شان را کس دیگری بکشد، زنهایی که با داشتن درآمد و کار هنوز وظیفه ی مرد می دانند که خرج زندگی را بدهد و برای خودشان هیچ سهمی در زندگی مشترک قایل نیستند، مادرانی که تنها ارزویشان شوهر دادن دخترانشان است و از بالا رفتن سن دخترانشان نگرانند، دخترهایی که فکر می کنند راه خوشبختی از سولاریوم و تزریق کلاژن و پیدا کردن شوهر پولدار می گذرد… همه و همه  جزو تیم فکری آقای خامنه ای هستند. بی دلیل نیست که در روزگاری که کودک پنج ساله اش کارتون می بیند و یاد می گیرد که روی پای خودش بایستد و از موانع و سختی ها با شجاعت عبور کند، ما در گوشه ای از دنیا زندگی می کنیم  که رهبرش معتقد است که وظیفه ی اصلی یک زن آرامش دادن به مرد  در منزل است.

پی نوشت:

کارتون یخ زده را حتما یک بار ببیند و اگر دختر دارید دو بار .


دسته‌بندی شده در: لولیتا

02 May 05:50

http://tighmahi.blogspot.com/2013/06/blog-post_29.html

by زن روزهاي ابري
هیچ وقت قاطی آدم ها نشد که بشوم . نه که نخواستم . بلدش نبودم . تلاش مذبوحانهء فیکی بود وقت هایی که می خواستم رفاقت کنم ، صمیمیت کنم . همیشه فکر کرده ام باید کمی بامزه تر باشم لابد . باهوش تر شاید . تو دل برو تر . هوم ؟ یعنی این جور هیچی که منم چه فرقی دارم با گلدان ِ روی میز کنار مبل . الان که می گویم میز کنار مبل گوشهء خانهء آیدین این ها می آید توی ذهنم و فکر می کنم هیچ فرقی ندارم با آن گلدانه . اصلا گلدانی بوده روی آن میز ؟ یادم نیست .

مثلا خوش صدا باشم بگویند جاش خالی . بود و یک کم برامان می خواند . من بدم می آید از این ها که ته مهمانی ها می زنند زیر اواز . یک جور مست ملوی غمگینی . خیلی چرند است . خوش صدا هم اگر بودم توفیری نداشت . قاطی نمی شدم با آدم ها .

ژانگولر بلد بودم . اما کی توی مهمانی از کلاهش خرگوش در اورده که من ؟

صرفا قشنگ بودم . بیاید یک کم ببینمیش لذت ببریم . من خیلی شده تو مهمانی ها از این که یکی بوده که می شده از دیدنش لذت برد  لذت برده ام . فکر کن گلدانه زل زده به رژ لب قرمز دختره که ان وسط می خندیده و لوندی می کرده . به به ! گلدانه . نه آیسا . آیسا خودش رژ لب قرمز زده می خندد و لوندی می کند . نه آیسای حالا . آیسایی که قشنگ است صرفا و قاطی می شود با آدم ها . آیسای حالا گلدان است . پوف ! آخر کی با گلدان قاطی می شود ؟


مثلا من به لیست اصلاح طلب ها توی شورای شهر رای دادم . واو به واو . نگفتم اصلا این ها کی هستند . فقط یک گلدان این شکلی ست . حالا شما فکر می کنید این ها ربطی به هم ندارند . که خیلی ها به لیست رای داده اند و گلدان هم نبوده اند . اما من می گویم ربط دارد . خیلی هم دارد . من رای داده ام و گلدان هم بوده ام . اَه . 

02 May 05:48

http://vaaheme.blogspot.com/2014/04/blog-post_5850.html

by ری را
هر چی آدمای بیشتری دوس داشته باشی ضعیف‌تر می‌شی. براشون کارایی می‌کنی که نباید. کارای احمقانه می‌کنی که خوشحال‌شون کنی. مجبوری امنیت‌شون رو حفظ کنی..
01 May 18:55

کولی کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟

by 1neveshteh


آدم یک وقتهایی خسته است. یک وقت‌های دیگری علاوه بر اینکه خسته است از خودش و خستگی‌هایش بیزار است. از شنبه‌ها، از فکر‌های خوب، از آهنگ‌های شاد، از زندگی بی‌وقفه و پر از لاله‌های رنگی‌ای که این روز‌ها در تهران جریان دارد. 

یک وقت‌هایی آدم بیزار است. از شروع دوباره، از کار، از دوست داشتن، از نوشتن، از هر چیزی که تا امروز با آن زندگی کرده. از خانه و خانواده و کتابخانه‌اش. از چیزی که مدام منتظرش بوده، از آفتاب. از اینکه گریه هر وقت نباید باشد هست، هر وقت باید باشد نیست. 

از اختیار و بی‌اختیاری‌اش در دنیا. از احتیاج و نیاز حقیرانه‌اش به درک شدن. از تمام چیزی که باید تمام سال‌های پیش رو به تنهایی حمل کند. از تصویر سال‌های پیش رو. از دلخوشی‌های کوچک حتی...

بیزار است، و خسته. 

حتی نمی‌تواند انتهای این چند بند احمقانه چیز خوبتری اضافه کند و مثلا بگوید اما می‌شود همین آدم را با فلان کار و فلان حرف حالش را خوب کرد. نه، نمی‌شود. 

یک وقتهایی آدم فقط خسته است و بیزار و دلش می‌خواهد تمام شود... یک کابوس، فیلم مسخره، مهمانی خسته کننده، کلاس درس، تایم پیاده روی، کار دندانپزشک... 

دردکشان، منتظر تمام شدن است، تمام شدن چیزی که این بار، حتی نمی‌داند چیست.

بعدا نوشت:

یک درد را یک بار باید تا آخرش رفت، تا آخرش گریه کرد، تا آخرش سیگار کشید، تا آخرش خود زنی کرد، تا آخرش حتی اگر لازم بود خودکشی کرد... تا آخرش تا آنجایی که لازم است، تا آنجایی که بالاخره تمام شود...

تا آخرش نروی و میانه راه هی الکی حال خودت را خوب کنی و به گل و بلبل دنیا لبخند بزنی آن درد نیمه تمام یک جای دیگر یقه‌ات را می‌گیرد و باز گه می‌زند توی روزهای زندگی‌ات. یک درد را باید یک بار تا آخرش رفت و تمامش کرد...

30 Apr 08:03

ماجراهایی از این دست، حادثه‌هایی به این شکل

by zitana

طالع‌بینی می‌گوید فروردینی‌ها در زندگی‌شان همیشه به معجزه ایمان دارند.

شاید برای همین است که هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود. نرخ تورم فروردین‌ماه را 30 درصد اعلام می‌کنند. بنزین 75 درصد گران می‌شود. فروشگاه‌های لوازم خانگی، به خاطر گران شدن دلار به مردم جنس نمی‌فروشند. بانک مرکزی قیافه می‌گیرد و با اخم، حداکثر نرخ سود سپرده‌های کوتاه‌مدت را 20 درصد اعلام می‌کند و من هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود.

خانه متری 12 میلیون می‌شود و جایی می‌خوانم خانه‌ی علی دایی، آسانسور ویژه‌ی حمل خودرو به داخل آپارتمان دارد و بعد، بلافاصله سروکارمان با مسکن مهر و یارانه و سهام عدالت می‌افتد و کلید طلایی آقای ایکس، بدجوری زنگ زده است و در قفل سخت و بزرگمان نمی‌چرخد و پالتوی پوست مار گران می‌شود و جمعیت جوان بیکار زیاد می‌شود و احتکار و جنس‌های قایم‌کرده ته انبار زیاد می‌شود و آدم روانی بیمار زیاد می‌شود و من هنوز هم فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود.

فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا، خدای لک‌لک‌ها و پروانه‌هاست. فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا، خدایی‌ست که آخر ماه، اجاره‌ی خانه را در یک پاکت دربسته می‌فرستد در خانه. خدا، خدایی‌ست که مارکز را برای همیشه زنده نگه می‌دارد و برای تمام شاعرها، ویلایی یک میلیاردی روبه آب، می‌خرد. فروردینی‌ها فکر می‌کنند خدا به آواز خواندن‌شان در پنکه می‌خندد، برای وام‌های مبلغ بالای بی‌بهره، ضامنشان می‌شود و بابت تمام گرانی‌ها، عصبانی است و قرار است در اسرع وقت به این موضوعات رسیدگی کند.  فروردینی‌ها نمی‌دانند خدا، خدای قصه‌ی «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» است. خدای قصه‌ی «وداع با اسلحه» است. خدای شعر «آیه‌های زمینی»ست. خدای کشتار در سوریه و جاهایی از این قبیل است. خدای گونه‌های رو به انقراض و ماجراهایی از این دست است. خدای یازده سپتامبر و حادثه‌هایی به این شکل است.

من همه‌ی این‌ها را می‌دانم. راجع به همه‌ی این‌ها می‌نویسم؛ اما باز فکر می‌کنم همه‌چیز درست می‌شود. حتا فکر می‌کنم این هفته  دیگر حتمن، یکی از میلیونرهای هفته‌های میلیونی مسابقه‌های همراه اول هستم و گره‌هایی که با دندان هم باز نمی‌شدند یک‌دفعه‌ای با دست باز می‌شوند؛ بدتر از آن، هر روز که از خواب بیدار می‌شوم شبیه به 18 سالگی‌ام ساده می‌شوم و به انتظار تلفنی می‌نشینم که بهم خبر بدهد در قرعه‌کشی بانک، یک خانه‌ی دویست متری برده‌ام.


27 Apr 18:06

سالی که نکوست رو آخر پاییز میشمارن

by سینیور زامبی

سال ۹۳ قربانش بروم به بدترین شکلی که در توانش بود آغاز شد. از همان اول چنان چنگ و دندانی به ما نشان داد که فورن دستگیرم شد باید امسال حسابی چربش کنیم و شل بگیریم که راحت فرو برود. من همیشه گفته‌ام که اگر عدالتی وجود میداشت باید ترتیبی داده میشد که ما جهان سومی‌ها، ما جبرجغرافیایی‌ها ما بیچارگان عالم هستی دچار مشکل اضافه بر سازمان نشویم، همین به دنیا آمدن و زندگی کردن در این مملکت خودش به تنهایی یک پکیج استثنایی از رنج‌ها و مصیبت هاست، ما همه وسط و گرفتار یک عذاب عمومی هستیم، بلایای شخصی و اختصاصی برایمان دیگر رنج مضاعف و به دور از انصاف است. یک جهان سومی باید وقتی به دنیا آمد مثل باقی هم‌جهانی‌هایش یک مسیر مشخص نکبتی را طی کند، بدبختی‌های روتینش را تحمل کند و بعد هم بمیرد، خلاص.

می‌گویند خوبی انسان به این است که فراموش می‌کند، عادت می‌کند...به همه چیز. هر مصیبتی که بر سر آدم نازل شود وقتی مشمول گذشت زمان شد میرود در آن پس و پناه‌های ذهن در قسمت خاطرات مبهم بایگانی میشود و تنها یک اثر آزاردهنده‌ی ملایم (و احتمالن همیشگی) توی زندگی و ذهنیات آدم می‌گذرد. این اثر شما را نمی‌کشد، شاید هیچ‌وقت راحتتان نگذارد ولی مثل تومور مغزی مستقیمن باعث مرگتان نمیشود. تمام احمق‌های دنیا از اول تاریخ تا امروز این را گذاشته‌اند توی لیست نعمت‌ها و موهباتی که نصیب انسان شده... فراموشی.

شما وقتی در معرض مشکلات و تیره روزی‌ها قرار می‌گیرید مثل مردمک که در معرض تاریکی قرار می‌گیرد گشاد می شوید تا مشکلات راحت وارد شما بشوند و راحت از شما خارج بشوند و شما کمترین آسیب را ببینید، بعد از چند صباح هم که موهبت فراموشی به کمکتان می آید و به شرایط جدید خو می‌کنید، تن می‌دهید، ممکن است حتا راضی و خوشحال هم باشید، اداپته شدن، تطابق با تیره روزی و شل کردن، این است انسان، اشرف مخلوقات. ولی من می‌گویم این باگ طبیعت است، تکامل، فرگشت، اوولوشن یا هر کوفتی که اسمش است اینجا را گند زده. انسان باید به جای فراموشی در مواجهه با غمها ظرفش پر میشد و میمرد، بعد یواش یواش تنها کسانی که غم و غصه‌ی کمتری داشتند زنده میماندند و ژن خوشبختی و خوشحالی به عنوان ژن غالب نسل به نسل قوی‌تر میشد و تا امروز که به ما میرسید تبدیل شده بود به عامل تعیین کننده‌ی حیات. انسانهای حاوی ژن بدبختی و غم عوض اینکه به دنیا بیایند و یک عمر بار زندگی سگی را بر دوش بکشند همان اول کار ریق رحمت را سر میکشیدند و منقرض میشدند، خوشحالان و خوشبخت‌ها زمین را تسخیر میکردند، سرانه‌ی تولید چس ناله به پایین‌ترین حد ممکن میرسید و داریوش هم میزد توی کار آهنگ‌های شیش و هشت.

قرار دنیا بر این است که واگفتن درد از سختی‌اش بکاهد، قرار این بوده که دردت را که بگویی مثل نانی باشد که تقسیمش کنی، بین دل خودت و گوشی که شنیده. هدف این نوشته اما نه تقسیم کردن بوده نه کاستن، مذاق که بیمار شد دیگر تنها تلخی راضی‌اش می‌کند. این است که برای کم کردن زحمت همدردی کنندگان احتمالی کامنتدانی بسته است.


17 Apr 10:23

در مورد ناپدید شدن

by KHERS

در کتاب برف بهاری، یوکیو می‌شیما داستانی از چند هزار سال پیش در مورد یک مرد بودایی را تعریف می‌کند که با زن و بچه‌هایش زندگی می‌کرده. مرد پس از مدتی زندگی تصمیم می‌گیرد خانواده‌اش را ول کند و برود. خانواده‌اش می‌مانند و خب طبعن زندگی‌شان سخت‌تر می‌شود. برای امرار معاش مجبور می‌شوند نصف اتاق‌های خانه را به مردانی غریبه اجاره بدهند. مردی که از زندگی بریده بود هم هیچ خبری از خانواده‌اش نداشته و کار خودش را می‌کرده؛ و بعد از یک عالمه سال تبدیل به یک قوی خیلی خوشگل با پرهای طلایی می‌شود. اما قوی پر طلا بعد از چند سال یاد زندگی سابق و زن و بچه‌هایش می‌افتد. می‌رود دور خانه‌ی قدیمش پرواز می‌کند. می‌بیند که آنها فقیر شده‌اند، جای کافی ندارند و باید به مردان مستاجرشان خدمت کنند و وضعیت سختی دارند؛ خلاصه اینکه زندگی سوار کول‌شان شده. قوی پر طلایی هم از این وضع ناراحت می‌شود و می‌رود لب پنجره‌شان می‌نشیند و یک پر طلا برای‌شان می‌گذارد و بعد پرواز می‌کند و می‌رود. زن کلی خوشحال می‌شود، پر را بر می‌دارد و می‌فروشد و می‌زند به زخم زندگی. فردایش قو دوباره بر می‌گردد و یک پر طلای دیگر برای خانواده‌ی قدیمش می‌گذارد. هر روز داستان‌شان به همین منوال بوده. بچه‌ها هم یواش یواش با قو دوست می‌شوند و وقت‌هایی که قو می‌آید با هم بازی می‌کنند. وضع مالی خانواده هم یواش یواش خوب می‌شود و مردان مستاجر را رد می‌کنند. اما با این حال زن هنوز کمی نگران بوده؛ یک روز با خودش فکر می‌کند که حالا گیریم این پرنده برود و برنگردد و دیگر خبری از پرهای طلای روزانه نباشد. نقشه‌ای می‌کشد و یک روز سر موقع همیشگی که قو آمده بوده زن از پشت سر به پرنده نزدیک می‌شود و گونی روی سرش می‌کشد و می‌اندازدش توی یک بشکه. فردایش می‌رود سراغ بشکه به قصد اینکه همه‌ی پر‌های طلای قو را یک جا بکند و خیالش راحت شود؛ دیگر نگرانی از بابت آمدن یا نیامدن پرنده نداشته باشد. اما در بشکه را که باز می‌کند می‌بیند پرهای قو همه‌شان سفید شده‌اند، مثل پرهای قوهای عادی. قو هم از فرصت استفاده می‌کند از بشکه می‌پرد بیرون و از پنجره‌ی خانه فرار می‌کند. بال‌هایش را باز می‌کند، از زمین دور می‌شود و اوج می‌گیرد، در آسمان پرواز می‌کند، جایی وسط اوج گرفتنش دوباره پرهایش همگی یک دست طلایی می‌شوند، قو دورتر و دورتر می‌شود یواش یواش به یک نقطه تبدیل می‌شود و بعد ناپدید می‌شود.

من از وقتی این داستان را خواندم قفلش شده‌ام، همه‌اش به «ناپدید» شدن قو فکر می‌کنم و بعد از چند روز تازه نکته داستان را فهمیدم. نکته‌اش در مورد مواجهه با آدم‌های هار است، و به طور کلی‌تر در مورد مواجهه با آدم‌ها و مسائل پست است. باید فرار کرد. قوی پرطلایی حتمن می‌توانسته منطقی با زن بحث کند که نگران نباش، نیازی به این کارها نیست و من خودم هر روز می‌آیم و یک پر طلا برایت می‌گذارم. یا مثلن می‌توانسته چندتا پر طلا برای‌شان بگذارد تا امورات خانواده‌اش بگذرد و بعد برود. یا حتی می‌توانسته به زن حمله کند و شل و پلش کند، چشم‌ و چارش را در بیاورد. ولی هیچ کدام از این کارها را نکرده و به جایش در اولین فرصت فرار کرده، حتی پشت سرش را هم نگاه نکرده، بحث نکرده، دلیل نیاورده، دعوا نکرده، متقاعد نکرده. این داستان در مورد بد بودن بخل و تنگ‌نظری و مال‌پرستی زن نیست، در مورد والا بودن عمل فرار و ناپدید شدن است، در مورد عبث بودن تلاش برای تغییر طبیعت پست و نازل آدم‌ها است. حتی صحنه‌ی آخر داستان در مورد وضعیت زن نیست، ندامت و پشیمانی احتمالی‌اش را توضیح نمی‌دهد، چون آن زن ذاتن موجود نامهمی است، حتی ارزش این را ندارد که راوی وضعیتش را بازگو کند تا بقیه درس بگیرند. اصلن کل جذابیت داستان، زاویه‌ی نگاه راوی است و اینکه راوی انگار یک سری مسائل را بالکل «نمی‌بیند» چون لابد به نظرش پیش پا افتاده هستند، حتی وجود این مسائل و آدمها را ضبط نمی‌کند چه برسد که بخواهد تفسیرشان بکند و از دل شکست‌شان تعالیم اخلاقی بیرون بکشد. به جایش صحنه‌ی آخر داستان پرواز و اوج گرفتن قو را شرح می‌دهد، چون داستان در مورد نگاه نکردن به پشت سر و ندیدن موضوعات و موجودات مبتذل دنیا است، در مورد ندیدن و عبور از روی قارچ‌ها و کرم‌ها و هاگ‌هاست، در مورد ناپدید شدن است. تازه، ناپدید شدن قو هم از روی ضعف نیست، دقیقن بر عکس، اوج گرفتن است، عبور کردن است، حتی حین اوج گرفتنش قو دوباره سر تا پا طلایی می‌شود و هیچ بعید نیست که آن قدر اوج بگیرد تا به خود خورشید تبدیل شود.

تام یورک خواننده گروه رادیوهد هم در ترانه‌ی فوق‌العاده‌ی «چگونه به طور کامل ناپدید شویم» ظاهرن در مورد همین موضوع، در مورد ناپدید شدن حرف می‌زند؛ اما فقط ظاهرن. تام یورک دلایل نارضایتی‌اش را بیان نمی‌کند، اما سربسته اشاره می‌کند که از «وضعیت» ناراضی است، زندگی‌اش را باور نمی‌کند و بعد انگار از خودش جدا می‌شود و می‌گوید: «اون، اونی که اونجاست، اون من نیستم، من اونجا نیستم.» اما مسیر حرکتش، مسیر این «جدا» شدنش درست برعکس مسیر حرکت قوی پرطلایی است؛ آنجایی که قو اوج می‌گیرد تام یورک پایین می‌رود، آنجایی که قو دوباره توی آسمان «رنگ» می‌گیرد تام یورک همان تتمه رنگ خاکستری‌اش را هم از دست می‌دهد و بی‌رنگ می‌شود، آنجایی که قو حتی زحمت نگاه کردن به پشت سرش را هم نمی‌دهد و فقط به بالا نگاه می‌کند تام یورک هنوز دارد ضجه می‌زند و از «وضعیت» می‌نالد و می‌گوید «من آنجا نیستم،» انگار هنوز باور نکرده،انگار هنوز امید دارد. آدم حتی شک می‌کند که نکند ناله‌های تام یورک در حقیقت خطاب با پشت سری‌هایش است، دارد گله‌گی می کند تا بشنوند و خودشان را اصلاح کنند تا او دوباره برگردد، همه چیز اصلاح شود و دیگر هی فکر نکند که «آنجا نیست». حتی اگر جدی جدی قصد تام یورک «رفتن» است، باز هم رفتنش با ناپدید شدن قو فرق دارد؛ انگار صرفن خجالت می‌کشد که از خودکشی حرف بزند، به جایش با لغات بازی می‌کند و در مورد ناپدید شدن حرف می‌زند اما ناپدید شدنش عین مردن است، ترانه‌اش هم نوحه‌ای است که خودش قبل از مرگ برای خودش می‌خواند. قوی پر طلایی قطعن نیازی به نوحه ندارد، حتی نیازی به ترانه ندارد؛ چون که عبورش، اوج گرفتنش، دوباره رنگ گرفتنش و ناپدید شدنش خودش خوش‌آهنگ‌ترین سرود زندگی است.


16 Apr 19:52

وقتى با قلب‌ت فکر کنى فرشته‌اى

by MerryMiriam@ymail.com (Merry Miriam)

*سال ۸۰ یک مصاحبه‌اى داشتید که تیتر ش این بود: «من مهربون‌ترین آدم دنیا م.» گرچه من همه مهربان‌هاى دنیا را ندیده‌ام اما فکر مى‌کنم شما مهربان‌ترین آدمى باشید که در تمام عمرم دیدم. چه شد که اینقدر مهربان شدید؟

من از ۳ سالگى بیمارى‌اى داشتم که دائم خانواده‌ام نگران بودند زنده مى‌مانم یا نه. از همان موقع فکر مى‌کردم ما آمده‌ایم اینجا، توى این دنیا، که چه کار کنیم؟ مأموریت‌مان چه است؟ به روح تختى قسم، دارم دل‌م را بیان مى‌کنم.

من فکر کردم ما به این جهان آمده‌ایم که فرشته بشویم و برویم. یعنى وقتى پرهایمان درآمد و در اوج فرشتگى رسیدیم، برویم. من از بچگى فرصت داشتم خیلى رنج بکشم و معتقدم کسانى که رنج مى‌کشند، به خداوند نزدیک‌ترند، در رنج است که انسان به کمال مى‌رسد. شاید هم این یک عقیده‌ی جهان سومى باشد ولى فکر مى ‌نم در رنج است که آدمى پروار مى‌شود و به شناخت مى‌رسد.

به هر حال به این نتیجه رسیده‌ام که مأموریت‌مان این است فرشته بشویم و برویم، واقعاً هیچ کار دیگرى دراین دنیا نداریم. نمى‌دانم شما خودتان فرشته شده‌اید یا نه؟ فرشته شدن کار پر زحمتى است، مثل مدیر کلى یا رئیس اداره که پرونده‌اى را امضا کنى نیست. مدیر کلى مثل نوکرى است. نوکرها فقط روزها در خدمت اربابند اما کلفت‌ها شبانه‌روز در خدمت ارباب‌شان هستند. بنابر این فرشتگى مثل کلفتى است، تعطیلى ندارد، شب و روز، با هر نفسى که مى‌کشى باید فرشته باشى.

ضمناً براى فرشته بودن نباید چیزى بگیرى، باید دائم بپردازى. باید از خودت بکنى، ایثار کنى. براى همین است که ما مى‌گوییم اینها که شهیدند، فرشته‌اند. این قضیه راست است، یک شعار سیا.سى یا اجتماعى نیست که بگویى تا اگر دوباره چنین موقعیتى پیش آمد، بقیه هم بروند بجنگند. من آنقدر شهید مى‌شناسم که اصلاً طعم بستنى آناناس گلاسه را نچشیده‌اند، هیچ‌وقت نمى‌دانند کیک پنیر چه مزه‌اى است، هیچ‌وقت تیهوبریان نخورده‌اند. آنها مردمى بودند که توى روستا یا شهر، آب خورده‌اند، نان خشک خورده‌اند، نفس کشیده‌اند و بعد غیرت داشته‌اند و رفته‌اند جنگ. آنها نرفته‌اند دنبال دستمزد، نرفته‌اند بابت شهید شدن یا فرشته شدن‌شان دستمزد بگیرند. چون گران‌ترین چیز آدم، جان‌ش است. یک بار به آقاى کیمیایى گفتم: کسى که حاضر است جان‌ش را به خاطر حرف‌ش بدهد، یقیناً آن آدم فرشته است دیگر.

فکر نمى‌کنم کسى دوست نداشته باشد فرشته شود اما مشکل این است که ما معیارها را یا نمى‌دانیم یا گاهى گم مى‌کنیم. خدا را شکر، فرشته شدن دیپلم و فوق لیسانس و دکترى نمى‌خواهد. یعنى مثلاً نمى‌خواهد یک سلسله کتاب بخوانى و فرشته بشوى. وقتى با قلب‌ت فکر کنى فرشته‌اى، کسى که گریه مى‌کند فرشته است. اگر یک سیب اینجا باشد و من نصف‌ش را به تو بدهم فرشته نیستم. ولى اگر آن نصف‌ه که سرخ‌تر است را به تو بدهم، فرشته‌ام.

فرشته بودن را نمى‌شود تعریف کرد، کتاب‌ش را خواند یا دکترى فرشته بودن گرفت. فرشته‌ها فقط رنج مى‌کشند، گریه مى‌کنند و ایثار مى‌کنند. فرشته بودن اصلاً کارى ندارد، ما این قضیه را سخت مى‌گیریم. گاهى حتى ما فرشته‌ایم و خودمان نمى‌فهمیم. یک بال‌هاى ریز ریز روى شانه‌هایمان درمى‌آید و ما پرمى‌کشیم ولى نمى‌فهمیم. وقتى خیلى حال‌مان خوب است، باید بدانیم ما فرشته‌ایم. ضمناً برخلاف اینکه مى‌گویند فرشته‌ها دیده نمى‌شوند باید بگویم فرشته‌ها جسمیت دارند و جاى پاهاشان کاملاً معلوم است. کافى است پا بگذاریم جاى پاى آنها، آن وقت مى‌رویم به سمت فرشته‌ها. در «فیه ما فیه» مولوى مى‌گوید: «خیال باغ تو را به باغ مى‌برد، خیال دکان به دکان.»

این را هم اضافه کنم: هر موقع نهار و شام مى‌خورى، وقتى دارى لبه‌ی سفره‌ات را تا مى‌زنى که جمع کنى، اگر زیر ش یک عده آدم گرسنه را دیدى، بدان که تو فرشته‌اى...

ماموریت داریم که فرشته بشویم - محمد صالح علاء

16 Apr 15:04

1447

by roozhaye-yek-dokhtar

بی تو هر کاری گریستن است
حتی خندیدن.

علیرضا روشن

15 Apr 17:35

http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html

by خانم كنار كارما
آدمی که سکوت کرده٬ آدمی که یک‌گوشه زل‌زده نشسته٬ آدمی که دیگر نجنگیده و به یک‌باره حرف نزدن را انتخاب کرده٬ موجود ترسناکی است. تاریخچه‌اش این‌طور است که یک‌روز بیدار شده٬ نگاه کرده دیده هرچه رشته٬ پنبه است و هرچه پنبه٬ سوخته. این آدم مچاله شده٬ لای در مانده اما فریاد نکشیده٬ جیغ نزده٬ جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته٬ سوخته‌ها را زل زده٬ بو کشیده٬ مزه کرده. تنهایی مطلق‌اش را دست زده٬ خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده. آدم سکوت٬ صبح به صبح بیدار می‌شود٬ پانسمان زخم‌های پنهان‌اش را عوض می‌کند٬ لباس می‌پوشد٬ وزنه‌ها را به تن‌اش آویزان می‌کند و می‌رود. این آدم غذا می‌خورد٬ می‌نویسد٬ مهمانی می‌رود٬ می‌بوسد٬ می‌خندد اما تکلیف‌اش با غم‌اش صاف نشده؛ هم اوست که چشم دوخته به ساعت‌ها٬ روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور٬ زل‌زدگان به آسمان. آدم دست‌کشیده از جنگ٬ تمرین نابودی می‌کند٬ نمی‌بخشد٬ فراموش نمی‌کند٬ یک‌روز تصمیم می‌گیرد که دیگر ماندلا نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بی‌امان‌ و سهمگین بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره ‌کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.
15 Apr 12:59

۱۰۱۴. لباس زمین

by کدئین کدی
من از لباس متنفرم. از لباس‌خریدن بیزارم. متنفرم از اینکه هرروز فکرم را صرف این کنم که چه لباسی به چه لباسی می‌آید. به نظرم بالاخره زمانی می‌رسد که طراحی لباس و فشن از بین برود و همهٔ ما یک‌جور لباس بپوشیم؛ چراکه هر بار فیلمی می‌بینم که در آن آدم‌هایی از آینده یا موجوداتی پیشرفته از سیاره‌ای دیگر به ملاقات ما می‌آیند، همه‌شان یک‌جور لباس پوشیده‌اند. انگاری که سرانجام تصمیم گرفته‌اند لباسشان چه باشد. ما هم باید برای سیارهٔ خودمان یک دست لباس طراحی کنیم: «لباس زمین»! هر مملکتی پیشنهادی بدهد و برای انتخاب لباس نهایی رأی‌گیری کنیم.

جری ساینفلد
15 Apr 12:52

بگو ايشالا

by giso shirazi
شهرام شب پره براي سال نو دعا مي كنه كه :ايشالا هيچوقت به كسي محتاج نشيد، 
مادرك مي گه:نمي شه كه، آدم هميشه محتاجه به بقيه،ايشالا آدما بتونن احتياج همديگه را برآورده كنه
10 Apr 08:45

پیش به سوی واقعیت

پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کرده‌اید حرف نمی‌زنم، از کسی حرف می‌زنم که معمولا شما از او بدون تجربه‌ زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساخته‌اید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال داده‌اید و به توهم ذهنی‌تان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زده‌اید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این می‌شود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطه‌ای مریض شکل می‌گیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است. راه رهایی از این وضعیت 'جن‌زدگی' چیست؟ چطور می‌شود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟ تجربه من می‌گوید دست بردن به واقعیت آدم‌ها یا به عبارتی واقعی کردن آدم‌ها یک راه حل نه‌چندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جن‌زدگی' است. بدین‌ترتیب که اجازه بدهید آدم‌ها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش می‌کند به فانتزی‌هایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آن‌ها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دست‌ها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دست‌ها، تن و از همه مهم‌تر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون می‌آیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟ جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جن‌زدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگی‌تان ببینید. یا هم این‌که ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشته‌ای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بوده‌اید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم این‌که بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقص‌هایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار می‌کنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطه‌ای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیده‌ام. هر کدام از این حالت‌ها که اتفاق بیفتداز آن حال جن‌زده‌ای که اول نوشتم، یعنی تصور حباب‌‌گونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است. ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که این‌ها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پرونده‌اش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از این‌که رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم می‌رسد که درست‌ترین کار اخته‌کردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدم‌ها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدم‌های واقعی‌ هنر و جرات بیشتری می‌خواهد. خصیصه‌ای که باید در خودم تقویت‌اش کنم.
17 Feb 23:42

تجربه‌های قسمت نکردنی

by آیدا-پیاده

 

روز بیستم ماه ژوئن ۱۹۸۴، خبرنگار شبکه جغرافیای ملی مقیم درهونولولو از روبا کایولانی، تنها بازمانده آتشفشان ماه مارس ۱۹۸۴ مونا لوئا که وقتی ماشینش بین گدازه‌ها گیرکرده بود، با اتکا به تدبیر و صبر توانسته بود دوماه در دود، حرارت بالا و خاکستر دوام بیاورد تا زمین آنقدر سردبشود که بتواند خودش را نجات بدهد، پرسید:

«آقای کایولانی، این توانایی بزرگی است که شما ناخواسته و با داشتن کوچکترین دانشی در زمینه زنده ماندن در میان گدازه‌ها توانستید مرگ را شکست بدهید و با وجود سوختگی خیلی زیادی که هنوز هم درگیر درمانش هستید، زنده بمانید. آیا به فکر این هستید که تجربه‌تان را با مردمی که نزدیک آتشفشانها زندگی می‌کنند قسمت کنید تا اگر آنها هم در شرایط مشابه گرفتار شدند بتوانند از تجارب شما برای زنده ماندن استفاده کنند»

روبا کایولانی دستان باند پیچی شده اش را بالا آورد، یک دقیقه در برابر دوربین خبرنگار چشم آبی، جیسون مک دنیلز، سرفه کرد و با صدایی سوخته از استنشاق طولانی مدت دودهای حاوی گوگرد رو به دوربین گفت «هیچ تجربه‌ای به درد شما نخواهد خورد. تنها توصیه من این است که از زندگی در کنار آتشفشان دوری کنید»

البته همه ما می‌دانیم کسی که یکبار در هاوایی زندگی کرده باشد قادر به زندگی در هیچ‌جای دیگر این کره خاکی نیست و  آقای روبا کایولانی هم تا سال ۲۰۰۶ که براثر تصادف رانندگی در جاده کناره جزیره مرد، در هونولولو زندگی کرد و اسم دختر دومش را هم مونا لوئا گذاشت.

 

15 Mar 21:25

انبارگردانی

by Jila
گاهی مروری اگر هست، دل‌خوشیِ نوشتن است. خط و ربطی به دل‌تنگی و ملحقاتش ندارد که هیچ، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.