Shared posts

24 Jun 19:52

قلب خوانیتا در باران تند می‌زند

by zitana
nim-mim

آه..انگار که حرف دلم را نوشته باشد..

بهش گفته بودم دختر حساسی هستم. نمی‌دانست و بهش گفته بودم من با بقیه فرق دارم. حتا گفته بودم من با همه‌‌ی آدم‌هایی که می‌گویند: من با بقیه فرق دارم، فرق دارم. نمی‌دانست و بهش گفته بودم حتا نمی‌توانم برایش بگویم دخترهای حساس کدام‌ها هستند. نگفته بودم از کجا بفهمد کی حساس است و کی نیست. بهم گفته بود می‌خواهد باهام زندگی کند. بهش گفته بودم زندگی کردن با دخترهای حساس هیچ هم کار راحتی نیست. دخترهای حساس، مثل دخترهای معمولی نیستند که. توی اتوبان می‌رانی و آن‌ها با دیدن گربه‌ای که زیرش گرفته‌اند یک ساعت جیغ می‌زنند و گریه می‌کنند. بهش گفته بودم نمی‌توانی و او درحالی که می‌توانست چاهار تا چمدان را باهم ببرد انباری و کمدهای شیشه‌ای سنگین را جابه‌جا کند لبخند زده بود و فکر کرده بود از پس این یکی هم برمی‌آید. نمی‌دانست و البته من هم بهش نگفته بودم دخترهای حساس معمولن تا آخر عمر تنها می‌مانند. دلیل این‌که آن‌ها خیلی زود معشوقه‌شان را از دست می‌دهند اخلاقشان است. بهش نگفتم برای ماندن من باید حواسش را جمع کند. بهش نگفتم مثلن برای خنده هم که شده نباید توی اتوبان ارتش، روی عابرهای پیاده فرمان بگیرد. بهش نگفتم روزی که من را دست کم بگیرد روزی‌ست که باید خداحافظی کند. این‌ها را بهش نگفتم اما بهش گفتم کسانی را در زندگی دوست داشتم و بعد از از دست دادنشان، بیش‌تر از مدت آشنایی‌مان گریه کردم اما به آن رابطه برنگشتم چون دلم را شکسته بودند و دلی که بشکند هم دیگر درست‌بشو نیست. او فقط لبخند می‌زد و فکر می‌کرد دخترهای حساس هم مثل دخترهای معمولی دارند کاردانی مثلن گرافیک می‌خوانند و گلشیفته را دوست دارند و توی فیس‌بوک کامران و هومن را لایک کرده‌اند. او به روی من لبخند می‌زد و نمی‌دانست دخترهای حساس از به هم کوبیده شدن پنجره‌ها وقت توفان تهران می‌ترسند. دخترهای حساس بر کشته شدن محمد مختاری زار می‌زنند و از تمام تروریست‌های مسلمانی که می‌گویند: لاالله الا الله و تیر خلاص را توی سر کسی خالی می‌کنند می‌ترسند. او من را با دختر معمولی‌ای که سر کارگرهای اسباب‌کشی داد می‌کشید، اشتباه گرفته بود. او نمی‌دانست دخترهای حساس، از گم شدن هواپیماها در آسمان‌ها و از ساید‌بای‌سایدها بر شانه‌ی کارگرها و از لکه‌های باران بر کت و شلوار کارمندها بدشان می‌آید. حس ناامنی! برایش از حس عدم امنیتی که در زندگی همیشه همراهم بوده چیزی نگفتم. برایش نگفتم باران که تند می‌شود قلب من هم تند می‌زند. نگفتم وقتی صدای پای کسی در کوچه پشت سرم است تا به خانه برسم خودم را پاک می‌بازم و شب از تصورش خوابم نمی‌برد. حتا برایش نگفتم از داستان‌هایی که پسر دیپلمات در مورد جن‌های خانه‌ی دروسشان تعریف می‌کرد چه‌قدر بدم می‌آمد و تا چند شب از مرور آن داستان بر خودم می‌لرزیدم. بهش نگفتم با دیدن فیلم کمپین معتادها و خوابیدنشان با پاهای کثیف، چه‌قدر حس ناامنی کردم و چند شب سر همین چیزهای کوچک تا صبح نخوابیدم. برایش از کیف‌قاپی و زورگیری‌هایی که در موردشان شنیده بودم چیزی نگفتم. چون او به جای حس عدم امنیت سر تکان می‌داد و با بی‌تفاوتی می‌گفت هر روز به تعداد خلاف‌کارهای این شهر اضافه می‌شود و دنده عوض می‌کرد. بهش نگفتم آدم‌های کمی روی کره‌ی زمین هستند که بتوانند با دخترهای حساس زندگی کنند. دخترهایی که وقتی ناخن مادرشان می‌شکند اشکشان در می‌آید و شب‌ها قبل خواب، به مرگ آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌‌شان فکر می‌کنند و نفسشان از گریه بند می‌آید. او دخترهای حساس را نمی‌شناخت و برایش از خواب‌هایم نگفتم. خواب‌هایی که باعث شدند بعضی از آدم‌ها را از زندگی‌ام حذف کنم. خواب کرکس‌هایی که به آسمان خانه‌مان آمده بودند. خواب مردن مادرم آن‌هم وقتی دلش را شکسته بودم، خواب گم شدن نارنجی در کشوری دیگر برای همیشه. برایش از خواب‌هایم نگفتم که تا آخر روز من را مریض و عصبی می‌کرد. او دخترهای حساس را نمی‌شناخت و این چیزها برایش چرت‌و‌پرت‌گویی‌های یک دختر نُنُر بود. برایش پز بود، ادا بود و فکر می‌کرد این‌ها را از خودم درمی‌آورم. بهش در مورد گیرنده‌های حسی‌ام نگفتم. برایش نگفتم خیلی‌ها نصیحتم کرده‌اند که آستانه‌ی تحملم را ببرم بالا . نگفتم باید قلق من را پیدا کند. مثل یک جدول سخت اما استاندارد قابل حل شدن بودم. بهش نگفتم دوست‌هایی که دارم همه قدیمی‌اند. آن‌هایی که من را حل کرده‌اند، من را خوب شناخته‌اند، برای ابد کنارم مانده‌اند. بهش نگفتم دخترهای حساس را که کشف کنی هیچ‌وقت از دستشان نمی‌دهی و همه‌ی آن‌هایی که تنهایم گذاشته‌اند آدم‌هایی بوده‌اند که به نظر خودشان، بودن با یک دختر معمولی بی‌دردسر، بهتر از بودن با یک دختر دیوانه‌ی عصبی است. نمی‌دانست و بهش گفتم دخترهای حساس، همان خوانیتای قصه‌ی سلینجرند. شبیه‌ترین آدم به امثال من. همسر خوانیتا، دخترهای حساس را درک کرده بود؛ داستان همچین دختری را خودش تعریف می‌کرد بس که این‌جور موجودات را خوب شناخته بود و دوست داشت. نمی‌دانست و بهش گفتم داستانش را بخواند. داستانی که به درد همه‌ی آدم‌هایی که می‌خواهند زندگی‌شان را با همچین دخترهایی شریک شوند، می‌خورد. بعد از آن‌همه کشمکش سعی کردم آرام آرام خودم را از حافظه‌اش پاک کنم. به هر حال آدم‌های کمی در دنیا هستند که برای زندگی کردن با دخترهای حساس ساخته شده‌اند و آدم‌های زیادی در دنیا هستند که برای بودن با دخترهای معمولی، بهترین گزینه‌اند.
15 Jun 14:34

از وبلاگ خاک‌گرفته تا پیتزبورگ پنسیلوانیا

by SoloGen

وبلاگ خاک‌گرفته همین است که می‌بینید. راحت نیست، از لحاظ عذاب وجدان عرض می‌کنم، که بیاییم و دست‌ای به این گوشه و آن گوشه‌اش بکشیم و گردی از این رو بگیریم و خاک‌ای بر آن رو بنشانیم و بعد بزنیم برویم پی کارمان. مشکوک می‌زند. فکر می‌کنند صاحب‌خانه نیست که آمده، دزد است شاید. نه دزد پسورد حکمتا، بلکه دزد شخصیت: این که است آمده این‌جا می‌نویسد، سولوژن که این نبود؟ عوض شده است لابد. دیگر نمی‌شناسیم‌اش.

خانه‌تکانی‌ی اساسی هم که خودتان حتما استحضار دارید، سخت است و دشوار (خیر، بله، اتفاقا دوشواری هم داره!). باید بیاییم و فکر کنیم و مقدمه بچینیم و موخره را در نظر داشته باشیم و خط استدلال را محکم بچسبیم و از مرز نازک مسخره به دیار مغلطه فرو نیافتیم و در این میان صنایع ادبی را نیز لحاظ کرده، تا در نهایت اگر خدای منان بخواهد، پست‌ای درخور نوشته شده، با سلام و صلوات پست گشته، انشاالله خواننده‌هایی جذب کرده و اگر شانس داشته باشیم (و همو بطلبد)، بحث‌هایی نیز بیانگیزد.

و اگر شانس نداشته باشیم، ملتفت می‌شویم که خواننده‌ای نمانده است و ما برای خودمان نوشته‌ایم و همین و بس. نه این‌که نوشتن برای خود بد چیزی باشد. اتفاقا می‌گویند باعث زلالی‌ی فکر و اندیشه می‌شود. حتما راست می‌گویند. اما از خدا که پنهان است (حریم شخصی من و خدا)، اما از شما پنهان نباشد که وبلاگ‌صاحاب دل‌اش نمی‌آید خواننده نداشته باشد. یاد صحنه‌ی انتهایی فیلم «اینک آخر زمان» بیافتید که کلنل کرتز (مارلون براندو) می‌گوید «horror! horror!».

اما خب، روزگار همین است که می‌بینید. شنیده‌ایم که می‌گویند وبلاگ‌نویسی اصولا از رونق افتاده. می‌گویند همه‌ی ملت روی فیس‌بوک ولوی‌اند و بقیه‌شان هم در توییتر می‌تازند. ما که عدد نداریم، اما به نظر راست می‌گویند. اما خب، تفاوت فیس‌بوک و وبلاگ در حد تفاوت گپ و گفت‌وگوی در مهمانی شام است با مقالک نوشتن یا دست‌کم نامه‌نگاری به رفیق قدیم. یا مثلا تفاوت سینی اردور پنیرهای جوراجور است با هلیم. یا شاید هم تفاوت ویدئوی یوتیوب دیدن با ویدئوی TED دیدن. توییتر هم که ماجرای جداگانه‌ای دارد، بیایید اصلا درباره‌اش حرف نزنیم (تبلیغ از خود نباشه دور از جون، من هم از این‌جا توییت می‌کنم. لابد دیده‌اید. فالو کنید که هر ده فالوور توییتر مانند یک خواننده‌ی وبلاگ است).

جدا از این موضوعات، خوب است کمی وقایع‌نگاری کنیم برای عزیزان. مدت‌ایست مونترال را ترک کرده‌ام (گریه‌ی حاضران) و به شهر پیتزبورگ آمده‌ام (گریه‌ی غایبان). پیتزبورگ هم البته برای خودش شهری است، ولی خب، مونترال نیست (کم‌تر شهری مونترال می‌شود به هر حال). خوبی‌های زیادی هم دارد که توضیح‌شان بماند برای بعد، اما بزرگ‌ترین مشکل‌اش این است که دوستان عزیز مونترالی این‌جا نیستند. که؟ کجا؟ کی؟
بقیه‌اش بماند برای بعد. گشنه‌ام، بروم صبحانه بخورم.