Shared posts

12 Jun 04:30

زنان علیه زنان!

by خانم اردیبهشتی

سلام

احتمالا شما هم تا به امروز بارها جوک هایی خوندید یا به گوشتون خورده که دخترهایی از فرط خنگی باعث شدند رییس بانک سکته کنه و راننده غش کنه و استاد سر به بیابون بگذاره و متخصص کامپیوتر میز را گاز بزنه و...

عکس العمل افراد در مقابل این جوک ها می تونه طیف وسیعی از احساسات را در برداشته باشه، خنده، قهقهه، اخم، بی تفاوتی، خشم و...

برای من خشم و ناراحتی بوده و بدتر از خوندن این جوک های زیاد و تکراری در مورد خنگی و کم هوشی افسانه ای این دختران، ارسال این مطالب توسط خود زنان و دخترانه!!!! بسته به این که تو چه موقعیت یا گروهی باشم، به فرد ارسال کننده تذکر دادم یا باهاش درباره نادرستی ارسال این پیام ها حداقل توسط خود زنان بحث کردم! اغلب جواب های تند و تیزی هم شنیدم و این دردناک تر می کرد درد این ضربه ای که توسط خود زنان به پیکره زنانگی وارد میشه.

تا این که یک بار تو یک گروهی که خیلی باهاشون رودربایستی دارم و اکثرا هم خیلی بزرگتر از من هستند، چندین پیام این جوری فرستاده شد و یکی از خانم ها اعتراض کرد که حداقل خودمون برای خودمون نزنیم! و بقیه شروع کردند به گفتن این مطلب که چه اشکالی داره؟ محض خنده است فقط؟ این همه برای مردها زدیم حالا به خودمون هم بگیم! و خوب حقیقت داره دیگه!!!!! و...

خیلی به فکر فرورفتم. جدای از این که من کلا مخالف این هستم که یک قشری برای یک قشر دیگه یا یک جنسی برای جنسیت دیگه بزنند!!!! این جمله ها من را به فکر فرو برد! خوب حقیقت داره! واقعا حقیقت داره؟! محض خنده است؟! واقعا محض خنده است و بعدش هیچ اثر و ردی توی ذهن ما نداره؟!

توی یک تحقیقی اثر این کلیشه جنسیتی را که «دختران هوش ریاضی کمتری نسبت به پسران دارند» بر روی دو گروه دختر بررسی کردند. هر دو گروه از نظر بهرهوشی در یک سطح بودند و به هر دو تکالیف ریاضی یکسانی ارائه شد. به یک گروه قبل از انجام تکالیف این کلیشه جنسیتی ارائه شد و گروه دیگه از این کلیشه بی اطلاع بودند. نتایج نشان داد که بین نمرات ریاضی دو گروه اختلاف معناداری وجود داره و گروهی که کلیشه بهشون ارائه شده عملکرد پایین تری داشتند.

نتایج تحقیقات دیگری از این دست به صورت کاملا روشن و واضح نشون میده که این حرف ها، این به ظاهر مطالب طنز!!! این باورهای غلط فقط و فقط محض خنده نیست! خیلی اثر داره! اثرهای ناپیدا...

من توهم توطئه ندارم که بگم دست استکبار جهانی درکاره! که بگم کشور اسراییل و آمریکا یا اعراب و... طبق یک نقشه این کار را می کنند. نه! این ها زخم هایی هست که خودمون به خودمون می زنیم! خود زنان علیه زنان!

اگه این یک جنگ جنسیتی باشه که از اساس درست نیست چنین جنگی، این که خود زنان علیه خودشون مبارزه کنند و خودشون با خودشون بجنگند، واقعیتی دردناک و تکان دهنده است.

رواج متن ها و حرف هایی درباره ترشیدگی، کم عقلی، ظاهربینی، پول دوستی، خنگی، دنبال شوهر بودن و... در حقیقت به کی ضربه می زنه؟

چرا تا این حد ما خودمون بر ضد خودمون هستیم و خودمون را کوچک می کنیم؟

تحقیقاتی از قبیل تحقیقات بست و ویلیامز یا چای و همکاران نشون میده که پایداری و دوام کلیشه هایی جنسیتی (از قبیل ضعیف تر بودن یا کم هوش تر بودن زنان) با توسعه اجتماعی و فرهنگی و قدرت اقتصادی کشورها رابطه عکس داره. یعنی هرچه کشوری پیشرفته تر باشه  این کلیشه ها بیشتر در اون ها رنگ باخته است.

 

در حالی که کشورهای پیشرفته به دنبال توسعه رفاه و علم و تکنولوژی هستند. ما کشورهای جهان سومی در حال یک جنگ جنسیتی هستیم تا خنگی و کم شعوری و مزخرف بودن خودمون را به همدیگه ثابت کنیم!!!

دست از این کارهای بیهوده. از این ضربه زدن های مداوم برداریم و خودمون بیشتر این خودمون را به قهقرا سوق ندهیم...


بعدانوشت: این لینک را بخونید. جالبه! 

05 Mar 10:44

دوست نقاشم ديروز مي گفت تبلتي با پول خودش خريده كه از دادن خبر خريد آن به شوهرش هراسان است

by giso shirazi
فمينيسم؟ خب واقعيتش اينه كه انتخابي در كار نبود، من برادر نداشتم و سه تا خواهر با هم وسط دشت و كوه بزرگ شديم ، نمي دانم اگر برادر داشتم رفتارمادرك و بابايي فرق مي كرد آيا؟ فقط مي دانم در فقدان رفتارهاي جنسيتي بزرگ شدم، بابايي دوچرخه سواري و كوه نوردي و بالا رفتن از درخت را به من ياد مي داد و مادرك خياطي و بافتني را
و اين تعادل هنوز هم در من هست كه هم از كارهاي با برچسب زنانه لذت مي برم و هم هراسي از انجام كارهاي با صفت مردانه ندارم
تبيعض را زماني متوجه شدم كه از خانواده بيرون آمدم، دانشگاه و بعد محل كار
انبوه دختران با استعدادي كه با اهرم فشار خانواده و اجتماع، توانايي هايشان ديده نمي شد و فرو مي رفتند و له مي شدند و فراموش
بارها با احساس گناه روبرو شدم زماني كه دختراني را بسيار باهوش تر و با استعدادتر از خودم ديدم كه نتوانستند از اين ديوارهاي نامريي بالا بيايند
براي من آنقدر اين حقوق طبيعي بود كه تا مدتها نمي توانستم ناتواني ديگران را بپذيرم
اما اين تنها آغاز نا اميدي بود، زماني كه دوستان مرد روشنفكرم بي آنكه بدانند بسياري از اين حقوق را ناديده مي گرفتند و در پايان بحث ، در حال فرار از بحث، با جملاتي چون: نمي شه ديگه، زوده حالا، اينجا ايرانه، طول مي كشه، اينجا جواب نمي ده 
به پايان مي رسيدند
دردناكترين بخش داستان ازدواج هايشان بود، دو انسان روشنفكر درون رابطه كه قرار مي گرفتند بر سر ابتدايي ترين حقوق زنان درگير مي شدند

من فمينيست هستم چون از ديدن رنج زنان خسته شده ام، از بدفهمي مردان خسته شده ام و مثل هميشه اميدوارم همچنان كه  امروزه از زنداني  كردن زنان در روزهاي قرمز در قرنهاي پيش حيرتزده مي شويم، روزي برسد كه از شنيدن جمله بالا حيرت كنيم
28 Jan 06:08

مادر

by iranist
من معمولا از این جور چیزا نمیذارم رو وبلاگ اما نمی دونم چرا بعد از خوندن این داستان کوتاه یه مدتی تو فکر بودم. از عمق غم و غضه ای که جنگ بر خانواده ها و مخصوصا مادران به جا می ذاره. این داستان کوتاه رو بخونید:

مامور سرشماری : سلام . مادر جان ميشه لطفا بیای دم در ؟ سلام پسرم .. بفرما ؟ از سر شماری مزاحمت میشم.
-مادر تو این خونه چند نفرید ؟ اگه ميشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون.
مادر لای در رو بیشتر باز کرد و با سر گردنش سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ... چشماش پر شد اشک و گفت : پسرم قربونت برم ميشه ما رو فردا بنویسی ؟
-مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!! برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .
-آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته شاید فردا برگرده ... بشیم دو نفر .
سر شمار سری انداخت پایین و رفت .
مغازه دار ميگفت الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون کلید خونش رو میده به من و میگه : آقا مرتضی اگه پسرم اومد کلید رو بده بهش بره تو ... چایی هم تو سماور حاضره ... آخه خستس باید استراحت کنه ...؛

05 Jan 09:18

۲۴ ساعت از زندگی یک بیمار مبتلا به ALS

by سعید ضیاء

شاید شما هم چیزهایی درمورد ALS بدانید و یا بعد از چالش سطل آب یخ که در شبکه های اجتماعی همه گیر شد از این بیماری تا حدودی اطلاع پیدا کرده باشید ولی کمتر کسی از نزدیک با بیماران مبتلا به ALS آشنایی دارد . از آنجایی که به تازگی یکی از بستگانم به بیماری ALS مبتلا شده به دنبال فرصتی بودم که راجع به این بیماری مقاله ای تهیه کنم . هرچه فکر کردم مطلبی که حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد و به نوعی به بستگان و اطرافیان بیماران کمکی کند پیدا نکردم تا اینکه با نوشته ای از آقای امید که خودشان از این بیماری رنج می برند برخورد کردم و بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم . ۲۴ ساعت از زندگی خودشان در کنار این بیماری را نوشته اند و تمام مشکلاتی که آقای امید بیان کرده اند را یک به یک از نزدیک دیده ام و کمترین اغراقی در نوشته وجود ندارد .شاید کمی طولانی به نظر بیاید ولی هیچوقت از خواندنش پشیمان نمی شوید.


 

” برای اطلاع سایرین و قابل فهم شدن این نوشته، لازم است به طور مختصر توضیح دهم که پس از حدود ۴ سال، تقریبا در پیشرفته ترین مرحله بیماری به سر می برم. کلیه ماهیچه های بدنم فلج شده و کمترین تحرکی ندارم. در طول ۲۴ ساعت یا روی تختم یا صندلی مخصوص. مطلقا قادر به حرف زدن نیستم. ماسک تنفس، لحظه ای از صورتم دور نمی شود. تغذیه ام از طریق لوله سوند که به معده ام وصل است، انجام می شود. سرم یک طرف کج شده و آب دهانم جاری می شود که باید یک نفر مرتبا با حوله تمیز کند.تتمه رمقی در انگشتان دست چپم باقی است که این نوشته ها با آن صورت می گیرد. البته کامپیوترم ویژه معلولان است و باعث می شود فشار زیادی به انگشتانم – که حالت سِر شده دارند – نیاید. با این حال پس از تایپ چند کلمه ، دیگر حرکت نمی کنند و باید دقایقی استراحت کنند. به همین دلیل تایپ کردن این نوشته کوتاه و ساده، چندین هفته به درازا انجامید. دلم نمی آید که – طبق عادت سالیان – از نوشتن با دست دل بکنم و الا کامپیوتر جدیدم (که می توانم بدون دست و با چشمانم با آن کار کنم) تقریبا آماده است.

مخاطب اصلیم در این نوشته، همدردان عزیز مبتلا به ای.ال.اس و نزدیکان شان است تا نسبت به پیشرفت بیماری واقع بین باشند و از هم اکنون برای آینده زندگی بیمار و الزامات و و وسایل آن، چاره جویی و برنامه ریزی نمایند. اگر چه می دانم بسیارانی هستند که از لوازم و امکاناتی که بیمه وشهرداری محل در اختیار من گذاشته اند برخوردار نیستند و فکر به مشکلات این عزیزان، پیوسته آزارم میدهد. با این حال، درتجاربم، فوائدی کلی برای عموم وجود دارد.

امید به بهبودی – و حتی اعتقاد قلبی به “معجزه” که خود اوج امید است – چراغ زندگی را در بیمار، فروزان نگاه خواهد داشت. به قول حافظ :

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

اما، و متاسفانه، در مواردی دیده ایم که رویکرد اغراق آمیز به آن، بیمار و اطرافیانش را از واقع بینی بازداشته است. و این از هر لحاظ به ضرر بیمار تمام می شود. مثلا در یک نمونه در تهران– به رغم تاکید پزشک بر لاعلاج بودن این بیماری – خانواده بیمار، تحت تاثیر حرف این و آن، هست و نیست خود را فروختند و خرج معالجه های عجیب و غریب در نقاط مختلف کشور کردند و اکنون در تامین الزامات برای گذران روزانه بیمار، درمانده اند. در نقطه مقابل، زمانی که همسرم از دکتر هلندی معالجم پرسید آیا صلاح می داند ما طب سوزنی را روی “امید” امتحان کنیم، دکتر با این جواب صمیمانه و قاطع، قانعمان کرد: “حتی اگر بیمار، برادر خودم بود، به او می گفتم این کار را نکن،چون که فایده ای ندارد”. این سخن را زمانی که رفتن سراغ “انرژی درمانی” را با وی مطرح کردیم، تکرار کرد.

در نمونه دیگر، ما در همان آغاز، از پروفسور سمیعی از معروف ترین جراحان مغز و اعصاب در جهان درخواست وقت کردیم (در شهر هانوفر آلمان). گفت ابتدا پرونده پزشکی و نتیجه عکس و آزمایش ها را برایم بفرستید. دکتر هلندی من (اسخلهاس) با بزرگواری، پرونده را به انگلیسی ترجمه کرد و به ضمیمه نامه ای از خودش، برای پروفسور سمیعی فرستاد. ایشان با مطالعه پرونده به ما جواب داد نیاز به ویزیت من نیست؛ بیماری شما ای.ال.اس است و فعلا لاعلاج؛ زیر نظر پزشک خودتان ادامه دهید. یعنی به جای گذاشتن خرج کلان روی دست ما، صادقانه نظر قاطعش را با نامه به ما داد و ما را قدردان خود نمود.

راستش من در همه این موارد، ابتدا در درونم کمی احساس نا امیدی کردم، ولی زود به خودم مسلط شدم و در دلم گفتم به امید کاذب نباید دل بست. در عوض، سخنان دکتر اسخلهاس که می گفت پزشکان و دانشمندانی در سراسر دنیا دارند ۲۴ ساعته روی علاج این بیماری کار می کنند – و خودش نیز همان روزها به سمینار علمی مهمی راجع به ای.ال.اس به کانادا رفته بود – وگفت که احتمال داده می شود طی ده سال آینده ، تحقیقات برای علاج این بیماری به نتییجه برسد ، نور امید را در دلم روشن تر کرد. امید، نیروی قدرتمندی در درون انسان است. با این که طبق نظر پزشکان معالج، زیاد مهمان این دنیا نخواهم بود ( کمتراز یک سال! ) با این حال، حتی شنیدن زمان ده سال، نا امیدم نمی سازد. گو این که بخشی از این شادیم برای پیدا شدن چشم انداز علاج و درمان برای همه بیماران است.

logo-als-campaign-2013

اخیرا دختر خانم دانشجویی در ایران که مادرش به ای.ال.اس مبتلاست و او پرستاری از مادرش را به عهده دارد، برایم نوشته بود: ای کاش ساعاتی نزد شما بودم و شما را می خنداندم. آن قدر این حرف صمیمانه او به دلمان نشست و روشنی و گرمی به قلب مان آورد که حد ندارد. همسرم برایش نوشت که تو با همین جملات، از راه دور کار خودت را کردی. به راستی که فقط نباید منتظر حوادث دلخواه بزرگ ماند ، بلکه با هر چیز کوچکی ، دل را و امید را روشن نگاه داشت. “… ویک باردربیابان کاشان – هوا ابرشد – وباران تندی گرفت – وسردم شد – آن وقت درپشت یک سنگ – اجاق شقایق مراگرم کرد …”

بنابر این، امید و واقعگرایی باید همواره به موازات هم حرکت کنند و نباید یکی را به ضرر دیگری تضعیف کرد. اگر با واقع بینی، شرایط، وسایل و الزامات ضروری را برای این قبیل بیماران فراهم نکنیم، به زودی آن امید اولیه هم به یاس و روحیه باختگی تبدیل می شود.
ضمنا اگر در این نوشته، کمی بیش از حد وارد برخی جزییات میشوم، حمل بر بی ادبی نشود، عمدی است و این شفافیت را برای بیمار و اطرافیانش ضروری میدانم. چون که این بیماری – به خصوص در مرحله پیشرفته اش – پر از نکبت و ناراحتی است و لازم است با روحیه قوی، واقع بینی و برنامه ریزی، از دامنه عوارض آن کاست. واقعیت تلخ این است که در این مرحله ، بیمار به یک نوزاد می ماند که مادر پس از تمیز کردن همه جایش او را قنداق کرده و پس از دادن شیردر گهواره می گذارد. کاش مثل نوزاد از همه جا هم بی خبر بود! مغز و ذهن و عواطف و هوشیاری بیمار مثل قبل است؛ در نتیجه، سرنوشت اش را همواره در برابر خود می بیند. یعنی من (در آستانه ۶۰ سالگی) هر لحظه می بینم که مرا مثل یک نوزاد تر و خشک می کنند، بدون این که دست و پا زدن نوزاد را هم داشته باشم!
نکته دیگر این که برخلاف افراد فلج و قطع نخاعی، بیمار مبتلا به ای.ال.اس پیشرفته، با این که فاقد حرکت است، مثل آدم های سالم ، بدنش هر نوع دردی را حس می کند.

این بحث، حاوی پیام مهمی برای اطرافیان بیمار مبتلا به ای.ال.اس می باشد: عزیزتان مثل نوزاد، نیاز به مراقبت و رسیدگی مستمر دارد.

بیدارباش!

حدود ساعت ۹ صبح زنگ در به صدا در می آید. شنیدن آن حسابی خوشحالم می کند، چون که خلاصی از زندان ۱۱ ساعته تختخواب را مژده می دهد. پرستار است و آمده برای کمک به کارها و نیازهای صبح من. این ها از موسسه مددکاری منطقه مان می آیند و حقوق شان را بیمه می پردازد. مرکب از چند خانم و آقا که هر بار یکی شان می آید. منتها پرونده هر بیمار را به یکی می سپارند و پیگیر مشکلات بیمار و پاسخگوی اصلی به اداره، اوست. مسئول پرونده من خانمی است میانه سال به نام “مانون” که بسیار خون گرم و حراف و خنده روست و بیشتر شیفت های رسیدگی به من را نیز خودش می آید. اینها هر روز ۴ بار می آیند که بعدا توضیح خواهم داد. البته کار پرستارانی که از شب تا صبح برای مراقبت از من میایند، از اینها جداست.

مهم ترین کار پرستاران روز ، همین نوبت صبح است که شامل توالت بردن هر روزه و سه بار دوش در هفته می شود. سه بار حمام، انتخاب خود من است و الا می شود دفعات آن را کم یا زیاد کرد.

برنامه ام اینطوری است: ۱۰ شب تا ۹ صبح در رختخواب. ۹ تا یک ظهر روی صندلی. یک تا ۴ در تختخواب، ۴ بعد از ظهر تا ۱۰ شب روی صندلی. البته دو سه ساعت آخر تختخواب لحظه شماری می کنم برای رفتن روی صندلی و دو سه ساعت آخر نشستن روی صندلی، لحظه شماری می کنم برای رفتن روی تخت! این ییلاق- قشلاق، داخل اطاق پذیرایی مان صورت می گیرد. چون که ۸ – ۷ ماه است که از ترس سرماخوردن بیرون نرفته ام. با توجه به از کارافتادن شش ها ، سرماخوردن و چرک کردن ریه ها، از عوامل مهم مرگ زودرس بیماران ای.ال.اس است. تازه، من هوا سرد نشده به اصرار همسرم سه رقم واکسن هم برای پیشگیری زده ام! (واکسن های: سرماخورگی + آنفلونزا + آنفلونزای مکزیکی که خود دکتر عمومی آمد و در خانه تزریق کرد). راستش با داشتن ماسک هوا بر صورت، بیرون رفتن، زیاد هم دلچسب نیست. چون که از هوای تازه خبری نیست و تو در زیباترین و سرسبزترین پارک ها نیز هوای دستگاه را تنفس می کنی. البته از مدتها قبل گیره هایی در پشت ویلچرم کار گذاشته اند تا بتوانیم دستگاه تولید هوا را با باطری بزرگش اش روی آن نصب کنیم برای بیرون رفتن. چشم انتظار گرمتر شدن هوا

هستم تا بیرون بروم و به شوخی های همسرم نیز کاری ندارم که می گوید برای تو باید مثل فیلم “حسن کچل” مرحوم علی حاتمی از خانه تا کوچه سیب بچینم تا بیرون بروی!
پرستار سلام و صبح به خیر به همسرم و من گفته و دستم را می فشارد. از زیر ماسک با لبخندی جوابش را می دهم. قبل از آمدن او همسرم شلنگ یک متری نازک (به قطر تویی خودکار بیک) را که یک سرش به کیسه ماده غذایی مایع (و دستگاه کوچک الکتریکی پمپاژ کننده آن) و سر دیگرش به سوند معده من وصل است، را جدا می سازد. این لوله از شب تا صبح (حدود ۱۲ ساعت طبق دستورالعمل ) به من غذا رسانی می کند.

اولین کار پرستار ، رفتن سراغ کلاسور پر صفحه ای است تا ببیند همکار نوبت قبلش تذکر جدیدی نوشته یا نه؟ چند نمونه از تذکرات:
– “امید” کتف چپش درد می کند، موقع پوشاندن لباس مراقب باشید.
– زخم شست پایش هنوز به محلول “بتادین” نیاز دارد.
– درخواست کرده زیر بغلش دوبار صابون زده و شسته شود.
– موقع چرخاندن روی تخت، اول کمی گردنش را به آن سمت بچرخانید تا رگ به رگ نشود….

نظم کارشان خیلی برایم جالب است. مانون هراز گاهی تذکرات سرجمع شده را می برد تایپ می کند و به عنوان ضوابط مهم داخل کلاسور قرار می دهد.

کار بعدی، پوشاندن جوراب طبی مخصوص به پایم می باشد. (شبیه جوراب واریس) جورابی خیلی کشی و تنگ که پوشاندنش تا زانو کار راحتی نیست و همسرم به اغلب شان – که زورشان نمی رسد – کمک می کند. یعنی پای مرا محکم نگاه میدارد تا آنها جوراب را پایم کنند. چون که از حالا تا شب، پایم روی صندلی آویزان خواهد بود، و این باعث اخلال در گردش خون در پاها و عوارض جانبی دیگر می شود، در نتیجه، پاهایم حسابی باد می کنند و کبود رنگ می شوند. باد کردن پاها باعث شد تا ناخن شست پایم توی گوشت فرو رود. زیاد به آن توجه نکردیم تا این که بر اثر برخورد چند باره به این طرف و آنطرف به هنگام جا به جایی، به جراحت و پیدایی گوشت اضافه در گوشه شست پا منجر شد که دکتر آمد و با بی حسی موضعی آن را جراحی کرد. بعد هم این جوراب های کشی را توصیه نمود که نتیجه مثبتی داشت. این جوراب با فشار خود مانع متورم شدن پاها می گردد. اوایل، تحمل این جوراب برایم سخت بود، چون که پایم داغ می شد و کزکز می کرد، ولی بعدا عادت کردم. منتها با متخصص چانه زدم که شب ها درشان بیاورم، چون که با جوراب خوابم نمی برد. خوب است در همین جا بگویم که همسرم از ابتدا تا انتها برکار پرستارها نظارت دارد و به میزان زیادی کمک شان نیز می کند. این کمکها، علاوه بر کارهایی است که حتما به کمک دو نفر نیاز هست. واقعیت این است که مدیریت، نظارت و دخالت او تاثیر به سزایی در بالا بودن کیفیت رسیدگی ها دارد. اگر یک نوبت خودش حضور نداشته باشد، افت کار کاملا محسوس است. چون که به تمام ظرائف مشکلات، نیازها و روحیات من اشراف دارد و از اینها مهمتر عشقی است که از فراز امور اجرایی به همه چیز پرتو افکنی می نماید.

حالا نوبت عملیات بلند کردن من از تخت فرارسیده است. طبعا برای بلند کردن یک آدم ۷۵- ۷۰ کیلویی راهی جز استفاده از جرثقیل (لیفت) وجود ندارد. ما اسم آن را گذاشته ایم “بالابر خانگی”. در بیمارستان ها استفاده می شود ولی به معلولانی مثل من نیز در خانه می دهند. ابتدا برزنت مخصوصی را در زیرم پهن می کنند. اول مرا به پهلو می غلطانند. سپس یکطرف برزنت را تا می توانند، زیرم فرو می برند. بعد برم میگردانند سرجایم. حالا سر برزنت را از این طرف در می آورند. با این دو حرکت، من وسط برزنتم. به شروع قنداق کردن نوزاد شبیه است! در این موقع حوله کوچکی را روی وسط پاهایم می گذارند، تا شلوار راحتی ام را بیرون بیاورند. خوب است اشاره کنم که به علت مشکلات دفعات دستشویی رفتن، شورت نمی پوشم. دو لایه شلوار کار را دشوار می کند. همین طور برای مشکلات لوله سوند معده، از زیرپیراهن استفاده نمی کنم.

در ۴ سر برزنت، گیره های مربع شکل وجود دارد. در بازوی ۴ شاخه بالابر نیز ۴ قلاب وجود دارد که پایین می آید و توسط پرستار به چهارگوشه برزنت وصل شود. تمام حرکت های بالابر الکتریکی است و به وسیله رموت کنترل هدایت می شود. صندلی مخصوص دوش و توالت لحظاتی قبل به داخل اطاق آورده شده است. دوش و توالت ویژه را دوسال قبل، شهرداری با هماهنگی با شرکت اجاره دهنده خانه، چسبیده به اطاق پذیرایی مان ساخت؛ چون دیگر استفاده از سرویس های خانه – بخصوص دوش در طبقه بالا- مقدور نبود. وسط صندلی، مثل “یو” باز است و ظرف مخصوص توالت به صورت کشویی در آن قرار می گیرد. دو نفری تلاش می کنند تا مرا درست در وسط بنشانند. گیره های بالابر را از برزنت جدا می کنند و بالابر را به گوشه ای دیگر می برند. در این جا همسرم ماسک بزرگ که تمام دهان و دماغم را گرفته را با ماسک دیگری که فقط در سوراخ بینی فرو میرود، عوض می کند. زیر به محض این که عمودی می نشنیم آب بینی ام جاری می شود و با ماسک بزرگ نمی شود آن را به راحتی تمیز کرد. وسط این شلوغی ها آمدن آب بینی – که معمولا تا پایان توالت و دوش ادامه میابد – خیلی آزار دهنده است. لازم است در این فاصله بین ۷ تا ۱۰ بار دماغم با دستمال تمیز شود. به علت حساسیت کار و سرعتی که لازم است، این کار را همسرم خودش انجام می دهد و به دست کس دیگر نمی سپارد. چون باید به سرعت ماسک را بیرون بکشد، بینی ام را تمیز کند و بلافاصاله ماسک هوا را بچپاند توی دماغم. چون که در همان چند لحظه احساس خفگی میکنم. مثل گیر کردن ته استخر، یا گاز گرفتگی در زیر کرسی مادر بزرگ (یادش به خیر!) از آن جا که انجام کلیه کارهای ارادی از من سلب شده و فین نیز نمی توانم بکنم، دفعات تمیز کردن دماغ زیاد می شود. در این هنگام، همسرم حوله کوچکی روی سینه ام قرار می دهد و لبه آن را زیر چانه ام گیر می دهد تا آب دهانم روی آن سرازیرشود. کله ام با کمترین تکان می افتد یک طرف. پس لازم است مواظب باشند به محض کج شدن بدن یا افتادن سرم، آنها را صاف نمایند. اوایل، لحظاتی پیش می آمد که از این وضع به هم می ریختم. توی قنداق، سر به یک طرف خم شده، دهان باز، قاطی شدن آب دماغ و دهان … ولی حالا زود به خودم مسلط میشوم و در دلم می گویم : “این هم شد چیزی ؟!” در یک چنین مواقعی این جمله را از ذهنم می گذرانم. از کتاب فوق العاده ارزشمند “نیروی حال” نوشته “اکهارت توله” آموخته ام در این لحظه به جای آوار کردن تمام کابوس بیماری و روزهای دشوار گذشته و تبعات بدتر آن در آینده ، روی ذهن و روانم و شکایت از بخت و سرنوشت (که پس برنده و داغان کننده است)، روی مشکلی که زمان حال و همین لحظه دچارش هستم، متمرکز شوم. با این شیوه، مشکل – به ویژه به لحاظ روحی – کوچک می شود و آدم از پس اش بر می آید. به خود می گویم: مثل یک بچه، آب دماغ و دهانت به هم آمیخته، کمی حوصله کن یکی می آید پاک می کند.

صندلی را پرستار به سمت سرویس می برد. همسرم نیز پشت سر او دستگاه چرخدار هوا را منتقل میکند که با خرطومی دو متری به ماسک دماغی من وصل است. صندلی را در محوطه زیر دوش قرار می دهند. صندلی دوش و توالت نیز الکتریکی است. آن را با رموت کنترل در موقعیت مناسبی قرار می دهند. زمانی که انگشتان دست چپم بهتر کار میکرد، خودم نیز با فشار به دگمه های آن، خودم را جلو عقب می بردم تا عمل دفع راحت تر انجام گیرد. الان به این کار نیاز نیست. هر روز بعد از ظهر داروی مسهل “موفی کولون” از طریق سوند به معده ام تزریق می شود. بنابراین هیچ روزی مشکل دفع ندارم. پس از استقرار کامل، کلید زنگ مخصوص کنار انگشتم گذاشته می شود تا اگر مشکلی پیش آمد آن را به صدا در بیاورم. (دگمه این زنگ خیلی حساس است و نیاز به فشار زیاد ندارد) . قبل از تنها گذاشتن من، پرستار آخرین وظیفه اش را انجام می دهد که بسیار ضروری است. او یک بار از سمت چپ و بار دیگر از سمت راست، دو دستش را زیر یک طرف باسنم فرو می برد و آن را اندکی به سمت خود می کشد. با این کار مسدود بودن سوراخ – به علت لَخت و شُل بودن عضلات بیمار – برطرف می شود و عمل دفع، راحت صورت می گیرد. پس از اتمام کار، من زنگ می زنم و همسرم و پرستار برای ادامه کمک می آیند. پس از کشیدن ظرف توالت از زیرم، پرستار کمی صندلی را بالا می برد و با فشار آب شلنگ سیار دوش، زیرم را می شوید. منتها چون نسبت به حساسیت من به “طهارت گرفتن” کامل ، توجیه شده است، پس از آبشویی، با یک کیسه کوچک، زیرم را دقیق می شوید. بعد دوباره آبشویی با فشار قوی تا خیال من از هر بابت راحت باشد! به علت تربیت خانوادگی، “طهارت گرفتن” جزو ذاتم شده است! به همین دلیل در شرایط فلج کامل، این زیرشویی دقیق و پر آب، آرامش خوب ۲۴ ساعته ای را به من می بخشد. بعد با حوله جداگانه، یکبار در این حالت زیرم را خشک می کنند؛ بار دوم موقعی که لیفت مرا بالا برده. خشک کردن کامل قسمت جلو روی تخت صورت می گیرد. در این فاصله همسرم به دفعات بینی ولب هایم را تمیز می کند. برای پوشادن لباس ، طبق تجربه مان، بهترین جا روی تخت است. پس از آن به کف و روی پاهایم کرم مخصوصی زده می شود. چون که به علت باد کردن پاها، پوست آن کش می آید، می ترکد و می سوزد. یکی از دلایل بدخوابیم در شب ها همین سوزش پاهاست. مجموعه این کارها که هر روز صبح صورت می گیرد ، یک ساعت طول می کشد و بعد مرا با لیفت به روی صندلی (مبل) مخصوص قرار می دهند.

روزهای حمام، پس از اتمام کار توالت، همان جا روی صندلی لباس هایم را در می آورند. در این زمینه نیز همه شان نسبت به حساسیت به اصطلاح اخلاقی من توجیه شده اند که ولذا لیف کوچکی را تا پایان حمام در جلوی من قرار می دهند. پرستار از گردن به پایین را لیف و صابون می زند و آب می کشد. ازمن می پرسد مسواک میزنی یا نه؟ چون که می داند زمان مسواک زدن را دیر به دیر کرده ام. زیرا به علت نداشتن حرکت های ارادی، به محض مسواک زدن قسمت های داخلی، حالت تهوع پیدا میکنم. با این که از طریق دهان چیزی نمی خورم، دندان پزشک به همسرم مسواک زدن لثه هایم را تاکید کرده است. لذا سعی می کنم اقلا هفته ای یک بار بزنم. البته مسواک برقی کار را آسان تر و سریع تر کرده است. پرستار تجربه و مهارت دارد و می افتد به جان دندان ها و لثه هایم که کمی هم باد کرده اند و اجبارا خونریزی به بار میاید.

پرستار برای شستن سرم همسرم را صدا می کند تا مساله ماسک تنفس را حل نماید. همسرم بند ماسک را از سروگردنم باز می کند (یاد باز کردن دهنه اسبم می افتم در سال ۵۰ که سپاهی دانش بودم و برای خودم اسب خریده بودم!). بعد با یک دستش ماسک را توی سوراخ بینی ام مستقر می کند و تا پایان شامپو زدن و شستن سرم توسط پرستار ، به همین صورت نگه می دارد. در این هنگام چند ثانیه ماسک را از سوراخ دماغم در می آورد و خودش با سرعت بینی و لبم را می شوید و با دستپاچگی سریعا ماسک را دوباره میچپاند دماغم. چون که همین چند لحظه، برای بدحال شدنم کافی است. عجیب است، موقعی که سالم بودم کلی در استخر یا دریا زیرآبی شنا می کردم، حالا چند ثانیه که ماسک را برمی دارند انگار علاوه بر ششها، تمام بدنم پر از گازکربنیک شده است! همسرم ماسک را به همان صورت روی دماغم نگه می دارد تا مددکار سرم را خشک کرده و سشوار بزند. پس از انتقال به روی تخت ، به موازات کار مددکار، همسرم یک سری دیگر از کارها را – که به دست کس دیگر نمی دهد –انجام می دهد. گوش هایم را با دستمال و گوش پاک کن تمیز می کند. دو تکه پارچه (گاز) زیر بغل هایم قرار می دهد. این کار، مهم است. چون که دستان بی حرکتم ۲۴ ساعته به هم چسبیده، عرق وخارش اذیتم می کند و حتی کار به مالیدن پماد ضد خارش کشید و حالا این دستمال گذاشتن – که ابتکار خودمان بوده – مشکل را حل کرده است. البته گاهی مثل سایر نقاط بدن، خارش ، سراغ زیر بغل ها هم می رود ولی معضل عرق کردن و خارش مستمر حل شده است. از این مهمتر، گذاشتن دو قطعه گاز در دو طرف داخلی ران هایم می باشد که تا حدود زیادی نگرانیم را از چسبیدن دائمی انتهای رانها و عرق کردن مستمر و کابوس قارچ برطرف کرده است. کار روزانه دیگر در این لحظه، تعویض گاز اطراف سوند معده ام می باشد؛ چون که گاهی از کناره لوله، اندکی از مایع داخل معده بیرون میزند که باید هر روز تمیز شود.

پس از اتمام این کارها و پوشاندن لباس، مرا با لیفت روی صندلی مخصوصم که در قسمت اصلی اتاق پذیرایی و کنار بقیه اهل خانه است قرارمی دهند. این کار نیز دو نفره صورت می گیرد تا من درست بنشینم. یعنی کمرم با پشتی صندلی فاصله نداشته باشد و صاف بنشینم. بی دقتی در این کار، باعث عود کردن درد کمر و نیز فرو رفتن استخوان دنبالچه در انتهای ستون مهره ها توی گوشت می شود، که هر دو ناراحتی را از سال ها قبل داشتم. اولی یادگاری زندان کمیته شاه است و دومی حاصل پشت فرمان نشستن های زیاد، طولانی و بی قاعده. بعد از نشاندن به روی صندلی و جدا کردن من از برزنت و لیفت، دو نفری پیراهن و شلوارم را که در اثر جا به جایی جمع شده صاف می کنند و یک کار مهم دیگر: اغلب اوقات، فشار برزنت باعث می شود که پس از نشستن ، بیضه ها به صورت به هم فشرده ای در زیرم گیر کرده باشند. لذا پرستار ، تجربه دارد که هر بار آن ها را رها سازد و الا تمام روز عذاب خواهم کشید. در این هنگام همسرم با دستمال خیس، اطراف بینی، بالای لب، چانه و زیر آن را شستشو می دهد. چون موقع جا به جایی و خم کردن من روی تخت، آب بینی و دهانم زیادی سرازیر شده است و اگر شسته نشود، باعث خارش می گردد. ولی در طول روز که آب دهانم جاری می شود، فوری با حوله خشک می کند. گاهی نیز فرزندانم – اگر خانه باشند – حواس شان به خشک کردن آب دهان من هست، همین طور به جا به جایی دست و پا و صاف کردن گردن کجم کمک می کنند.

روزهایی که دوش نمی گیرم، پرستار سرم را برس می زند. خیلی از این کار لذت می برم. انگار هزاران مورچه ریز زیر موها و روی پوست سرم وول می خورند و حرکات منظم و محکم برس، آن ها را فراری می دهد. برای این کار، همسرم بند ماسک را از سرم باز می کند ولی خود ماسک را با دست در برابر دماغم محکم نگاه میدارد تا تنفسم قطع نشود، آن گاه، پرستار برس می زند.

صندلی مبله ام برقی است و مثل بقیه دستگاه ها و امکانات، مرحمتی بیمه است! با رموت سه چهار نوع حرکت می کند و اگر بخواهم پایم را دراز کنم ، بخش مبله ای از زیر صندلی حرکت کرده و به صورت تخت زیر پاهایم قرار می گیرد. بی جهت نیست گاهی مانون به شوخی می گوید : پادشاه بر تخت جلوس کرد! اما واقعیت این است که نوزادی قنداق شده درون گهواره نهاده شده است!

صندلیم مقابل پنجره بزرگ سراسری تمام شیشه قرار گرفته که مثل تمامی خانه های هلند فقط حدود ۷۰ – ۶۰ سانت با کف زمین فاصله دارد و تو انگار روی صندلی پارک نشسته و همه جا و همه کس را در برابرت می بینی. چه امکان جالب و شگفت انگیزی! کاش همه خانه های دنیا ای طوری بودند. آن چه که برایشان حریم خصوصی است در طبقه بالاست. اما اطاق نشیمن و غذاخوری شان را با کشیدن دیوار قطور از محوطه بیرون جدا نکرده و خود را از لذت بردن از دنیای بیرون محروم نساخته اند. خوبی فوق العاده اش برای من هم این است که اصلا احساس کمبود نمی کنم که ۸ – ۷ ماه است پا از خانه بیرون نگذاشته ام. پارک روبرو در برابر من است با رقص شاخ و برگ درختانش، و بازی کودکان و سالخوردگانی که سگ شان را برای گرداندن و نوبت دستشویی بیرون آورده اند. و رفت و آمد همسایه ها اتوموبیل ها و عابران و دوچرخه سوارها، پستچی و پخش کنندگان آگهی های تبلیغاتی در منازل یعنی که زندگی در برابر چشمانت ادامه دارد؛ تو هم جزو این روند شگرف و زیبای آفرینش هستی، گیرم روی ویلچر. چشم دل باز کردن روی عظمت هستی و زیبایی های آن، بیماری و زمین گیرشدن را در چشمت کوچک و حقیر می کند.

در این هنگام کامپیوترم را در برابرم قرار می دهند که علاوه بر مانیتور روبرویم، یک مانیتور بزرگ نیز در جهت عکس، قرار داده شده تا در صورت لزوم، برای همسر و فرزندان، دکترها، پرستارها، یا میهمانان، جمله ای بنویسم. گاهی نیز برای مددکارها، دسته گل مجازی تشکر، روی صفحه قرار می دهم. کار روزانه ام شروع می شود. ارتباط گیری انسانی هنوز هم در درجه اول برایم قرار دارد ولو با یک لبخند و یا سلام و علیک با زدن پلک. مبادله چند جمله در روز با همسرم رزق روحم است (به قول نیما)

ین کامپیوتر کارایی های زیادی برای بیمار دارد. بخصوص روی دستگاه من برنامه ریزی فارسی صورت گرفته است. مثلا من دو سال قبل که تتمه صدایم هنوز باقی بود، به پیشنهاد مرکز مربوطه، صد جمله ضروری کوتاه را در ضبط صوت مخصوصی خواندم. تکنسین ها آن را در جوف برنامه ای در کامپیوتر قرار دادند. این جملات به صورت تابلویی در مانیتورم وجود دارد. کافیست با موس (بعدا با چشم) روی یک جمله بروم، صدای من در اطاق پخش می شود: صبح بخیر … من سردم است … کانال تلویزیون را عوض کنید… واز این قبیل.

اولین کارم، دیدن ای- میل هاست از داخل و خارج و دادن حداقل پاسخ به احوالپرسی ها و محبت ها. بعد هم اخبار و مقاله خوانی و سرک کشیدن به دنیای سیاست، هنر و فرهنگ و ورزش و همه چیز. البته زود به زود ناچارم به انگشتانم استراحت دهم. آرزو می کنم که تمامی بیماران معلول و زمین گیر شده، به تلویزیون و کامپیوتردسترسی داشته باشند. وظیفه مهم اطرافیان بیمار، در درجه اول، حفظ ارتباط حضوری و فیزیکی او با دنیای بیرون است ؛ البته تا آنجا که در توان و امکانات شان باشد و باید که بیمار را به این کار تشویق کنند. در مرحله بعدی برقراری رابطه مجازی او با دنیای بیرون است و دیدن مستندهای طبیعت، شهرها و فیلم و سریال سرگرم کننده. مثلا من در اینترنت گشته و عکس شهرها، روستاها، کوه ها و رودخانه ها و جنگل ها و اماکنی را که از آن ها – از کودکی تا به حال – خاطره دارم – را پیدا کرده ام. گاهی که دلتنگ می شوم یکی از آن ها را به صورت درشت روی صفحه کامپیوتر می گذارم و شروع می کنم به تخیل و گشت و گذار در آنجا. مثلا تازگی ها عکس جالبی از “ناهار خوران” گرگان را پیداکرده ام. با دیدن عکس، می روم سال ۵۰ که دوره آموزشی سپاهی دانش را در پادگان گرگان بودم و چند بار با بروبچه های خوب گرگان رفتیم این تفریحگاه زیبا که بسیار خوش گذشت. عکس روستای آبا و اجدادی مان در زنجان را نیز یافته ام که خاطره کودکی هایم را در من زنده می کند. حتی مسیری را که هر غروب، گله گوسفند از سراشیب تپه سرازیر می شد و گرد و خاک زیادی پشت سرش به راه می انداخت، و ما از ایوان کاهگلی خانه آن را تماشا می کردیم، در عکس برای خودم زنده کرده و صفا می کنم.

بدون خجالت باید بگویم که با عکس های جالب و بزرگ غذاهایی که دوست دارم نیز همین کار را می کنم. یک عکس بزرگ از چلوکباب کوبیده را روی صفحه کامپیوتر می گذارم و سماق رویش پاشیده و شروع می کنم. لیوان دوغ آبعلی نیز کنار دیس هست با یک سر پیاز سفید! عکس چند رقم چلوخورش را نیز دارم به اضافه نیمرو با نان سنگگ. و نیز یک سینی حاوی نان و پنیر و سبزی و گردو که برای عصرانه خوب است ؟! آخرین باری که غذا خوردم بین یک تا یک و نیم سال قبل بود. خورش بادمجان دست پخت خوب همسرم (البته خودش معترف است که به دست پخت من نمی رسد؛ که یکی از لذت های زندگیم پختن غذا برای خانواده ام بود). فقط چند قاشق توانستم بخورم و از فرط خستگی صدای اعتراض ششهایم درآمد و ناچار شدم ماسک بگذارم. آن موقع ها فقط شب ها موقع خواب ماسک هوا می گذاشتم ولی کم کم ناچار می شدم بین روز هم یکی دو ساعت بگذارم.
بعدش تا مدتی کمی سوپ ساده (بدون نیاز به جویدن) می خوردم تا این که به سرعت به مرحله استفاده ۲۴ ساعته از ماسک هوا رسیدم. ولی الان راحتم و همه نوع غذا را با کمک اینترنت نوش جان می کنم و موس هم جای قاشق و چنگال را گرفته است! ممکن است تصور شود که من به قول معروف آدم شکمویی بودم. اینطور نیست. هر چند که غذا خوردن – و غذای خوب و لذیذ خوردن – جزو زیبایی ها و خوشی های زندگی است. اما هدف در این جا رساندن این پیام به بیماران مثل خودم که در خانه محبوسند و اطرافیان آن هاست که اگر با شیوه ها و امکانات مناسب، بیمار را سرگرم نکنند، ذهن او در ته چاه سیاه بیماری و سرنوشتی که در انتظارش هست، مشغول خواهد شد، روحیه اش را به کلی از دست خواهد داد و روزگار خود و اطرافیانش را سیاه خواهد کرد.
خوب است در همین جا تشکر کنم از بانویی که در وبلاگ خودش سفر پیک نیکی خود با دوستانش به چند شهر و روستا در شمال (که عاشق آن جا هستم) را با جزییات نوشته بود و جا به جا خودم را کنارشان احساس می کردم. به ویژه هنگام صبحانه خوردن روی تخت یک قهوه خانه در کنار جنگل و رودخانه. به این ها اضافه کنید گوش کردن به موسیقی ایرانی و سمفونی های خارجی و البته موسیقی آذری و عاشیقلار.
از این سرگرمی ها گذشته، شکر خدا هنوز توانش را دارم چند خطی مقاله بنویسم یا به تکمیل کردن قطره چکانی آخرین کتابم بپردازم. من زورم را میزنم تا هر کجا که رسید. حالا انگار اگر این کتاب به انتها نرسد آسمان به زمین می رسد!! فعلا که انتقال تجاربم در مورد ای.ال.اس بر هر کار دیگر اولویت دارد.

رگردیم به اجراییات. پرستار ، پس از اتمام کارش تجربه و تذکر آن روزش را برای همکاران نوبت بعدی در کلاسور می نویسد، چای و بیسکویت یا نوشیدنی خنکی را که همسرم برایش آورده، می خورد و خداحافظی می کند. جالب است که همه شان گفته اند هیچ بیماری ندارند که همسر یا نزدیکان بیمار، در کار پرستار دخالت کند به جز خانه شما. ولی گوش همسرم به این حرف ها بدهکار نیست و از ابتدا تا انتها در کارها دست و نظارت دارد تا هر کاری به بهترین شکل انجام شود. هر چند که پرستار ها ته دلشان از این دخالت و کمک همسرم خوشحالند. پس از حدود ۳ ساعت نشستن روی صندلی ، پرستاری حوالی یک و نیم ظهر میآید برای انتقالم روی تخت. این جا به جایی برای تسکین درد زیرم و جلوگیری از حادتر شدن آن ضروری است. ابتدا همسرم با سورنگ ، دارو و مقداری آب از طریق سوند تزریق می کند. راس ساعت ۱۴ فیزیوتراپ می آید. ۵ روز در هفته؛ که بسیار بسیار برای بیمار مبتلا به ای.ال.اس مهم است. او هر بار به مدت نیمساعت عضلات بدنم را که همچون تکه گوشتی بی حرکت و لَخت افتاده اند و روز به روز لاغرتر می شوند را می کشد و ماساژ و ورزش می دهد. چون در هفته های اخیر، انگشتان دستم دارند به طرف داخل خم می شوند، مقداری از وقت را هم به ماساژ آن ها اختصاص می دهد. پس از آن تا ساعت ۱۶ تلویزیون نگاه می کنم. تلویزیونی کوچک که آن را روی یک چارپایه چرخدار در کنار تخت و در فاصله یک متری چشم قرار می دهند. ریسیوری هم رویش هست برای دریافت کانال های ماهواره . فعلا خودم میتوانم به زحمت کانال عوض کنم تا ببینم بعد چه می شود. انتخاب اولم دیدن برنامه های علمی، اکتشافات و کیهان شناسی است و البته دیدن طبیعت و شهرهای ایران. مثلا وقتی که برنامه کوهنوردی چند نفر را در حواشی البرز نشان می دهد، در تخیلم کفش کوه به پا می کنم و دنبالشان راه می افتم. کنار چشمه ای کوچک از چایی شان – که با کتری بر روی آتش درست می کنند می نوشم – و از کتلت سرد و نان و پنیر و گوجه کوله شان می خورم و باز راه می افتیم. با کانالهای لس آنجلس چندان میانه ای ندارم، بس که سطحی، شلخته و بی نظم، بی هویت و بی اعتنا به منافع و فرهنگ ملی هستند. البته دو سه کانال و معدودی برنامه استثنا هستند.  ضمنا فرصت را برای دیدن چند باره کلاسیک های خوب تاریخ سینما و نیز فیلم هایی که در جوانی برنامه داشتم بروم و وقت نشده بود، مغتنم شمرده ام: مثل همشهری کین (اورسن ولز)، کازابلانکا (همفری بوگارت)، معما (اودری هیپورن) ، المرگنتری (برت لنکستر )، جاده (فلینی) ، کشتن مرغ مقلد (گریگوری پک) ، مردی برای تمام فصول (پل اسکافیلد)، شیر در زمستان (کاترین هیپورن و پیتر اوتول) ونظایر آن. همه با دوبله هایی به یاد ماندنی و تکرار نشدنی. و نیز برخی فیلم های خاطره انگیز فارسی دوران نوجوانی. جالب است یک بار که پرستار آمد برای بلند کردنم از روی تخت، دید که قطره اشکی در گوشه چشمانم هست. با نوعی دلسوزی آن را پاک کرد که انگار برای وضعیت بیماریم گریه کرده ام. خیلی دلم می خواست بهش بفهمانم که الان صحنه ای از فیلم “گنج قارون” را دیدم و یاد فردین اشکم را جاری ساخت! به این ها اضافه کنید دیدن ۷ باره سریال “دایی جان ناپلئون” و سریال های با ارزشی همچون “روزگار قریب” کیانوش عیاری. و نیز فیلم های فوق العاده زیبا و پر از تاریخ و فرهنگ و فولکلور سینمای ۶۰ – ۵۰ پیش باکو و دیدن چند باره “مشهدی عباد” و “آرشین مال آلان”. البته کسانی که زبان شیرین آذری را بلد نیستند مزه اصلی اش را درک نخواهند کرد!

خوب است در همین جا اضافه کنم که برانگیخته شدن سریع احساسات چه به صورت گریه و چه خنده (البته بیشتر، گریه) و ناتوانی در جلوگیری از آن، بخشی شناخته شده از بیماری ای.ال.اس است. و لازم است که بیمار و اطرافیانش به این واقعیت پزشکی اشراف داشته باشند و آن را به حساب افسردگی و ضعف روحی بیمار نگذارند. در همین رابطه، همسرم به محض شروع این وضعیت در من (از آن جا که از جنبه پزشکی آن و عدم کنترل من روی عضلات حرکتی اطلاع داشت)، موضوع را اول به فرزندان مان و سپس به دوستان و آشنایان که به دیدارمان می آمدند، پیشاپیش توضیح می داد. این کار ضروری او، فشار روانی زیادی را از روی من برداشت تا با هر اشک درآمدن در جمع، اراده، روحیه و شخصیت ام ، برباد رفته تصور نشود!

از ۴ بعد از ظهر تا ۱۰ شب باز منتقل می شوم روی صندلی. ابتدا ماسک بزرگ (دماغ و دهانی) با ماسک دماغی عوض می شود. بعدش نوبت دوم ادرار کردن است. هنوز می توانم به زحمت از شیشه مخصوص این کار (سبک و از جنس تلق ضخیم و شبیه کوزه قلیان) که پرستار در برابرم قرار می دهد، استفاده کنم. ولی از حالا به فکر شیوه ها و وسایل جایگزین دیگری هستیم. سپس ماده غذایی ۶ ساعته به معده ام وصل می شود . بعدش، باز ادامه کار با کامپیوتر است و دیدن سریال کمدی به اصرار همسرم. پیوسته تلاش می کند من برنامه های سرگرم کننده و شاد ببینم و به اصطلاح توی خودم فرو نروم . یکی از ایده آل ها، دیدن مسابقات ورزشی است. به خصوص بازی های جام جهانی در آفریقای جنوبی که در خلال این نوشته، شروع و پایان یافت.

در فاصله ۶ ساعت، باید کمی مایع (و اساسا آب) قورت دهم. کاری سخت اما لازم. چون از شکم تغذیه می شوم، لب ها و گلو خشک و کثیف است. اما چند قلوب آب دادن به من خودش مکافاتی است. چون هورت نمی توانم بکشم (از جمله با نی) لذا باید با لیوان لبه برگشته به دهانم ریخته شود ولی ماسک مانع این کار است. لازمه اش این است که ماسک هوا لحظه ای برداشته شود ، یک یا دو قلوپ کوچک آب به دهانم ریخته شود و ماسک به سرعت در دماغم چپانده شود تا حالم بد نشود. چون قورت دادن برایم سخت است، اغلب، قطره ای به گلویم می پرد که به حال خفقان می افتم. همسرم با مشت به سینه و پشتم می کوبد و لحظاتی طول می کشد تا بحران برطرف شود. در این شرایط به کودک غرق شده ای می مانم که تازه از امواج دریا نجاتش داده باشند. چشمانم مرطوب و داغ و ملتهب، و بدنم عرق کرده است.

نگرانی از تکرار این حالت باعث می شود چند روزی (گاه یک هفته) از خیر آن چند قلوپ آب بگذرم. البته رهنمود پزشکی مشخصی برای خشک و ترک ترک نشدن لب ها وجود دارد و آن این که روزی چند بار با ابر یا پارچه خیس، لبهای بیمار مرطوب شود.
حوالی ده شب یک بار دیگر شیشه ادرار برایم آورده می شود. بدین ترتیب، تا صبح، خیالم راحت است. پرستار به کمک همسرم مرا به تختم منتقل می کنند. ماده غذایی ۱۲ ساعته به شکم ام وصل می شود. قبل از آن نیز ماسک دماغی جایش را به ماسک کامل داده است. آخرین کاری که مددکار میکند، تاثیر زیادی در راحتی من در شب دارد: او با لیف خیس، چند بار لای ران ها و قسمت جلو بدنم را مرطوب کرده و بعد با حوله خشک می کند ( یک شستشوی موضعی و سطحی). علتش این است که از صبح تا شب آن قسمت ها، هم عرق کرده و هم مقداری ادرار ریخته است. هر بار که این کار را می کنند در دلم می گویم: خدا پدرتان را بیامرزد! هر چند که تشکر را از چشمانم می خوانند. گفته اند اگر هوا خیلی گرم شد و دلت خواست ، روی تخت، تمام بدنت را لیف خیس می کشیم تا خنک شوی.

149047

با رفتن آخرین شیفت پرستار روز، پرستار شب ( که همگی خانم های ۶۰ سال به بالا هستند ) از ساعت اا شب می آید تا ۶ صبح. او نیز یادداشت های همکاران شب های قبلش را می خواند. مثلا : موقع غلطاندن “امید” مراقب باشید لوله سوند زیرش نماند. و از این قبیل.این کافی نیست؛ همسرم جداگانه چند تذکر می دهد و مهم تر از همه: کوچک ترین ابهامی داشتید، زود مرا صدا کنید. خودش می رود بعد از یک روز دوندگی و رسیدگی خسته کننده، چند ساعتی در طبقه بالا بخوابد. اما چه خوابی! هم نگرانی بیدارش می کند و هم پرستار یکی دوبار؛ تا مثلا از مشکلی که من دچارش شده ام، سر در بیاورد. آن ها با خود کتاب می آورند و آن طرف اتاق ، روی مبل و زیر نور چراغ مطالعه به خواندن آن می پردازند ولی حواس شان به من است. مسئولیت شان این است تاصبح بیدار باشند و از من مراقبت کنند. بخصوص به لحاظ تنفس. اگر اتفاقی افتاد و یا نارسایی تنفسی پیش آمد، همسرم و اورژانس را زود خبر کنند. کار دیگرشان اساسا غلطاندن من به این طرف و آن طرف و بالش گذاشتن و برداشتن زیر پا و دست برای تغییر حالت و چلوگیری از سِرشدن و درد ناشی از بی حرکتی اعضای بدن است. تخت و تشک مخصوصم نیز به میزانی به تغییر وضعیتم کمک می کنند. تختم از نوع تخت های بیمارستانی است که با رموت، از قسمت پا و سر، بلند می شود. تشکم پراز لوله های ذخیره هواست. انگار که ۴۰ – ۳۰ تا لامپ مهتابی را به صورت افقی به هم چسبانده باشند. باد لوله های تشک، یک در میان پر و خالی می شوند و پمپ برقی کم صدایی در زیر تخت، باد آن ها را تنظیم می کند. این تکنیک باعث می شود تا بدنم به طور ثابت با تشک تماس نداشته باشد و باعث زخم بستر نشود.

من برغم خوردن دو قرص خواب، هر یکساعت یا یکساعت و نیم یکبار، بیدار می شوم. علتش ناراحتی اعضای بدن در اثر بی حرکتی و ناتوانی ماهیچه های شل شده و فلج در جلوگیری از آمدن فشار به استخوان هاست. افزون بر اینها هجوم کابوس های هولناک در خواب است که بخشی از عوارض شناخته شده این بیماری است. حتی گاهی ناچار می شوم نیمه شب دو ساعت تلویزیون نگاه کنم تا خوابم ببرد.

گفتنی است که پرستاران شب، به لحاظ شب کاری و حساسیت کارشان – به رغم سالخوردگی و بازنشستگی – حقوق شان نسبت به مشاغل مشابه، به نحو حیرت آوری بالاتر است. برخلاف پرستاران روز، کمی بی نظمی در کارشان وجود دارد، بیمار می شوند و گاه شرکت مربوطه قادر به پرکردن جایشان نیست. در نتیجه همسرم ناگزیر می شود هفته ای یک یا دوشب جور آن ها را بکشد. چه وحشتناک و چه فشار روحی زیادی که به من وارد می آید. او از صبح، بیشتر اوقات بخاطر من سرپا بوده و حالا تمام شب را هم باید دنبال مشکلات من باشد. به علاوه، از ساعت ۶ صبح که پرستارها گزارش سرپایی به همسرم می دهند و می روند، او باید تا ۹ صبح که مددکار روز می آید، مراقب من باشد. عشق و وفای بیکران است دیگر، چکارش می شود کرد؟! البته دو طرفه و این قصه ای است جداگانه. همین قدر بگویم که در این مسیر پر سنگلاخ و تیغزار، مرا بر دوشش نهاده و جلو می برد. برایم سخت نیست اعتراف کنم که بدون او و مهرورزی و رسیدگی هایش، من این روحیه را نداشتم و در این وضعیت و موقعیت نبودم.

در شرایط پیشرفت بیماری ای.ال.اس (که من در آن نقطه ام: بی حرکت و لال)، اگر بیمار، علاوه بر سرگرمی ها، به لحاظ فلسفی و روحی، بنیه معنوی و اراده خودش را تقویت نکند، نمی تواند خودش را جمع و جور کند و در مقابل سرنوشت، خیلی زود از پا در می آید. به ویژه نیمه شب ها اگر بیدار شود، خلوت تنهایی اش به یک کابوس و برزخ واقعی تبدیل می شود. درست است که بیمار دردهای غیرقابل تحمل و کشنده ای مثل بیماران سرطانی ندارد، ولی ناراحتی های آزار دهنده اش کم نیست. راجع به خلط مدام در بینی و گلو گفته ام که از عوارض بیماری است و ناراحتی اش در تخت بیشتر است و تو راهی جز قورت دادن مستمر نداری. اما گاه با آن هم حل نمی شود و خلطی سمج، راه نفست را بند می آورد. تازه اگر بدشانسی بیاوری و هفته ای دو سه بار زیر ماسک بزرگ روی تخت عطسه کنی، شرایط، دشوارتر می شود و باید اراده و حوصله بیشتری به خرج دهی، تا عوارض پر از کثافت عطسه در دماغ و گلو آرام آرام برطرف شود. علاوه بر آن، یکی از عوارض عطسه، گاز گرفتن زبانم هست که تا مدتها اثرش روی زبان می ماند و هنوز به تجربه ای برای ممانعت از آن دست نیافته ام. جالب است: قبلا از عطسه کردن لذت می بردم، حالا بلای جانم شده است! و دندان هایم نیز. چون توی خواب، هرازگاهی گوشه زبانم و یا لپم از تو می رود لای دندان هایم. نمی دانم چقدر طول می کشد تا از درد بیدار شوم. اما از ترس این که دوباره همان نقاط برود زیر دندان هایم، خوابم نمی برد. تنها تجربه ای که در این زمینه دارم این است که اقلا در طول روز مراقب باشم که آن قسمت های آسیب دیده در خواب، دوباره زیر دندانم نرود تا زودتر ترمیم یابد.

گاهی پایم تاب برمی دارد، یا دستم و کمرم. مدتی تحمل می کنم. درد که زیاد شد باید خبر کنم به دادم برسند. چطوری باید خبر کنم؟ چطوری بفهمانم نقطه درد کجاست؟ خارش ها گاه از این هم بدتر است. برخی خارش ها مثل فرو کردن سوزن به پوست است. گاه یکی را با فشار زنگ مخصوص، خبر می کنی ولی تا بفهمانی مشکلت خارش سگی ! است و کدام سمت بدن است و چه نقطه ای؟ پدرت درآمده است. تازه اگر محل خارش زیر ماسک بزرگ و روی تخت باشد، باید از خیرش بگذری. چون که برداشتن ماسک در حالت خوابیده – در شرایط من که ششها کاملا مرخص اند!- هم خطرناک است و هم مشکل. آدم الان خوب می فهمد که دست، چه معجزه ای برای انسان می کند در تمام زمینه ها. درکل، این بیماری باعث شده از نزدیک و به صورت تجربه شخصی، به کارایی های چندگانه و پیچ در پیچ اعضای بدن پی برده و غرق در شگفتی شوم. اگر علاقه داشتید، یکبار در یک جمع یا میهمانی، یواشکی ده دقیقه جنب و جوش، حرکات بدن (به خصوص دست ها و انگشتان) یک نفر را زیر نظر بگیرید، تا حرفم را درک کنید. ضمنا وقتی به این هم فکر کنید که بیماری که همه این حرکات را تقریبا به طور مطلق از دست داده، چه می کشد، قدر سلامتی خود را بهتر می دانید.

من وقتی در شرایط دشوار فیزیکی و درد و خارش و خفقان ناشی از خلط سینه قرار می گیرم، خودم را هشیار و حاضر در صحنه نگاه می دارم و اراده ام را تشویق می کنم که در برابر آن ایستادگی کند. به خودم می گویم کمی دندان روی جگر بگذار، دو سه دقیقه دیگر خارش ، خود به خود تخفیف می یابد ومحو می شود. یا دوران شکنجه را به یاد می آورم و به خودم می گویم: خجالت بکش! (من هنوز هم شکنجه را بدترین و دشوارترین ابتلاء یک انسان می دانم)

موقعی که مدرسه می رفتم، مرد افلیج به پهلو افتاده در کنار خیابان را می دیدم که سرش روی زمین، لباس ها پاره، زانوها جمع شده در بغل، کف از دهان جاری، همه رقم کثافت کرده. مردم سکه هایی کنارش می انداختند. از مدرسه که برمی گشتم باز در همان حالت بود. الان یادآوری این صحنه ها کمکم می کند. یک نوع تقویت معنوی و اخلاقی و زیاد به خود فکر نکردن.

البته به عقیده و تجربه شخصی من، نقش اصلی را ایمان و اعتقادات معنوی بیمار به عهده دارد. یک بار برای مادری جوان که زمینگیر شده، نوشتم که حتی اگر دعا و توسل و نذر و نیاز به او آرامش می دهد حتما این کار را بکند. رهنمود کلی من این است: هر کاری که از غرق شدن این قبیل بیماران در سیاهی چاه سرنوشت شان جلوگیری بکند، خوب است.

در مورد خودم فکر به متافیزیک و تمرکز عرفانی روی بخش غیر مادی هستی (که به آن باور دارم) نقش اصلی را به عهده دارد. یک چنین تکیه گاهی تو را از پوچی نجات می دهد. گاهی که نیمه شب ها بیدار شده و با هشیاری و حضور و کار توضیحی روی خود، موفق به تسلط به درد ها و ناراحتی های فیزیکی می شوم، لحظات عرفانی و معنوی خوبی به سراغم می آید. لحظاتی است که بهتر می توانی با عظمت، شکوه و بیکرانگی هستی رابطه برقرار کنی و در برابر آن فروتن شوی. از خاطر گذراندن این حقیقت ساده و پذیرش قلبی آن به من آرامش می بخشد: همه یک روزی با حقیقت مرگ مواجه خواهند شد؛ تفاوتش در من این است که زمان سر رسیدش تا حدودی مشخص شده است. این آرامش درونی ام را، باور به جاودانگی روح و تداوم حیات انسان در لایتناهی هستی ، کامل تر می کند.
همه این ها باعث می شود تا از سکوی بالاتری به خودم و سرنوشتم نگاه می کنم و زیاد به بیماری و نداشته ها و ناراحتی ها گیر ندهم. می خواهم تا آنجا که توان دارم ، روحم در برابر این بیماری (که در شعری آن را به “چنگیزخان” تشبیه کرده ام) زانو نزند؛ اگر چه جسم ام – به اجبار و بی اختیار خودم – روز به روز در حال مچاله شدن و ازدور خارج شدن است. گاهی که صبح برمی خیزم، بی اختیار این شعر سعدی را – که پدر خدا بیامرزم زیاد می خواند و به همین علت در حافظه ام مانده – زمزمه می کنم:

شنیده ایم که محمود غزنوی شب دی
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت (یعنی درجای نرم و راحت)
گدای گوشه نشینی لب تنور گرفت
لب تنور بر آن بینوای عور گذشت
علی الصبّاح بزد نعره ای که ای محمود
لب تنور گذشت و شب سمور گذشت

بنابراین، زیاد سخت نمی گیرم؛ هرچه هست، مثل میلیاردها انسان، شب من هم یک طوری به پایان می رسد. صبح که بلند می شوم، هستی با تمام جلوه هایش در برابرم پهن است: از نگاه و کلام روحی نو از همسر و محبت فرزندانم گرفته تا صدای پرندگان و رقص همیشگی درختان روبرو، غرش ابرها، و بارانی که پنجره بزرگ مان را زیر ضرب می گیرد. می خواهم بگویم حتی با بدن فلج و مچاله شده و دهان خاموش و گردن کج افتاده و جاری بودن کف دهان نیز می توان به زندگی سلام گفت.
این ها همه پیامی است به همدردان بیمارم : ضمن حفظ و تقویت امید نسبت به اتفاقات خوش در آینده، فعلا باید با اتکا، به چیزی، خودتان را به لحاظ روحی سرپا نگه دارید. به موازات آن، واقعگرایی تان را نسبت به پیشرفت بیماری از دست ندهید و به فکر الزامات آن باشید. با زندگی قهر نکنید. در هر مرحله ای از بیماری که هستید به خانواده، فامیل و دوستان و زندگی لبخند بزنید و از همان اندازه پنجره کوچکی که از هستی به روی شما باز است از زندگی لذت ببرید. راه درست همین است و با زانوی غم در بغل گرفتن و آه و زاری و نفرین به روزگار، چیزی تغییر پیدا نمی کند، به جز تاثیر منفی روی خودتان و اطرافیان تان. و چه بسا که از سرحالی ، نشاط و روحیه آنها در رسیدگی به شما بکاهد.

توصیه ای دارم برای کسانی که دکتر، اخیرا به آنها اعلام کرده بیماری شان ای.ال.اس است و طبعا هنوز در بدن شان پیشرفت زیادی نکرده : به جای غم و قهر و اعتصاب، تا می توانید از زندگی لذت ببرید. هر آرزو و هوسی داشتید و تا به حال امروز فردا کرده اید، شروع کنید، یکی یکی و بی وقفه جامه عمل پوشاندن. (البته بسته به وسع اقتصادی و امکانات تان) از مهمانی دادن و رفتن و تجدید دیدار و آشتی با همه کس (و به قول قدیمی ها صله رحم) تا شرکت در امر خیر مردم و کارهای نیکوکاری؛ از ایران گردی و مسافرت های تفریحی یا زیارتی گرفته تا خوردن غذاهای دلخواه! به قول معروف: از ما گفتن!

خوب است انسان های سالم را نیز از قلم نیندازم: سلامتی جسم، موهبت بسیار بزرگی است. یک لحظه هوشیار شوید و ببینید که آیا قدر آن را می دانید؟ اگر این را جدی بگیرید، چه بسا تحولی در تلقی و نگرش شما نسبت به زندگی ایجاد شود: ذهن و روان خود را از مشغول بودن آزار دهنده به نداشته ها و کمبود های مادی و چشم و هم چشمی با دیگران، آزاد کنید و با همان مقدار که دارید، خوش بگذرانید و شاد باشید. هر ساعتی که ذهن تان را درگیر نداشته ها و کمبود های مادی و مقایسه با دیگران کردید، به همان میزان خود را از درک و لمس و چشیدن زیبایی زندگی محروم ساخته اید. منظورم عدم تلاش معقولانه برای ارتقاء سطح زندگی نیست. مخاطب ام کسانی هستند که دغدغه خاطر و فکر دائم به کمبودها و عقب افتادن مادی از دیگران را به روحیه ای غالب در ذهن و روانشان تبدیل کرده و لذا خود رااز چشیدن لذات اصیل زندگی محروم ساخته اند. به جای این فکرهای دل آزار، عصبی و افسرده کننده، به آشتی و بازسازی روابط عاطفی و انسانی خود با دیگران بپردازید و دریچه های دوستی، محبت و مهرورزی را به روی همه بگشایید.

خب، کم کم دارد ساعت ۹ صبح می شو د و الان است که سر و کله پرستار پیدا شود. اقامت در تختخواب طولانی شده و ناراحتی های فیزیکی حاصل از آن افزایش یافته است. برای بلند شدن از تخت لحظه شماری می کنم. صدای زنگ در، شروع یک ۲۴ ساعت دیگر از زندگی با ای.ال.اس را اعلام می دارد

 

منبع : +


لطفا «یک پزشک» را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:
- اکانت جدید اینستاگرام یک پزشک
- گوگل پلاس
- توییتر
- فیس‌بوک


 

نوشته ۲۴ ساعت از زندگی یک بیمار مبتلا به ALS اولین بار در یک پزشک پدیدار شد.

18 Nov 06:40

دانشگاه رایس

by مدیر سایت
    01 Nov 19:41

    یک دنیای رنگی: ۲۱ مکان بسیار دیدنی در دنیا

    by فرانک مجیدی
    mim

    واي خدايا ...

    فرانک مجیدی: حتی اگر امکان مسافرت را نداشته‌باشیم و فصل مناسب آن هم نباشد، دلیلی ندارد که به سفری بصری نرویم و از زیبایی‌هایی که دنیا مهربانانه با ما شریک شده، لذت نبریم. بسیاری از اماکنی که در این پست معرفی می‌شوند، احتمالاً برای خیلی از ما ناشناخته بوده‌اند و همین می‌تواند آشنایی با این اماکن را جذاب‌تر نماید. شاید هم پیغامی برای ماست. انسان تلاش کرده تا با زشت‌ترین وسیله‌ها، به مقاصدش دست یابد. ما بسیاری از زیبایی‌ها و قوانین طبیعی و اخلاقی را برای راحتی خود تغییر می‌دهیم. با این‌حال، جهان در کارِ خود است. در این اماکن، هنوز بهار می‌آید، چشمه‌ها می‌جوشد و گل‌ها می‌شکفند. باید زیبایی را دید، دوست داشت و امیدوار بود. همیشه امیدی برای تغییر به سمت خوبی و زیبایی هست!

    ۱- دره‌ی گل‌ها، در حاشیه‌ی غربی پارک ملی هیمالیا

    11-1-2014 4-39-47 PM

    ۲- دریاچه‌ی «پنج گُل» در ایالت جیوژایگوی چین. این مکان بسیار مرا به یاد سکانس زیبای نبرد دو کاراکتر اصلی فیلم «فهرمان» روی دریاچه، از «ژانگ ییمو» می‌اندازد.

    11-1-2014 4-40-13 PM

    ۳- پارک هیتسوجیامای ژاپن، واقع در دامنه کوه فوجی ژاپن، میزبان این خزه‌های زیبای صورتی است.

    11-1-2014 4-40-45 PM

    ۴- ۱۵۰۰ گونه ماهی و ۵۰۰ گونه رجان در دیواره بزرگ مرجانی استرالیا زندگی می‌کنند.

    11-1-2014 4-42-22 PM

    ۵- مزارع پله‌ای برنج در دامنه‌ی تپه‌های ایالت یوآن‌یانگ چین.

    11-1-2014 4-45-05 PM

    ۶- دریاچه صورتی‌رنگ Hillier در استرالیا

    11-1-2014 4-45-29 PM

    ۷- مزارع انبوه از قاصدک در دامنه‌های آلپ سوییس

    11-1-2014 4-46-00 PM

    ۸- مزارع سیاهشور تند، سواحل دریای سرخ در چین

    11-1-2014 4-48-13 PM

    ۹- ۷میلیون گل لاله در مزارع هلند شکوفه داده‌اند

    11-1-2014 4-49-18 PM

    11-1-2014 4-50-03 PM

    ۱۰- دریاچه آب گرم در پارک ملی Yellowstone واقع در وایومینگ آمریکا.

    11-1-2014 4-50-31 PM

    ۱۱- زیبایی‌ای که محصولش آن‌قدر زیبا نیست. مزارع خشخاش در کورن‌وال انگلستان.

    11-1-2014 4-51-01 PM

    ۱۲- ریاچه مورِین در آلبرتای کانادا.

    11-1-2014 4-51-32 PM

    ۱۳- مزارع گل‌های زرد کانولا در لوپینگ چین

    11-1-2014 4-52-31 PM

    11-1-2014 4-52-15 PM

    ۱۴- صخره‌های مملو از آهن در کنار دریای آبی. خلیج Shark در استرالیا

    11-1-2014 4-53-23 PM

    ۱۵ دریاچه های آب گرم Pamukkale در ترکیه

    11-1-2014 4-53-46 PM

    ۱۶- گل‌ها در باغ‌های کاواچی فوجی ژاپن

    11-1-2014 4-54-20 PM

    ۱۷- مزارع گل در هوکایدوی ژاپن، منظره‌ای رنگین‌کمانی را روی زمین ایجاد کرده‌است.

    11-1-2014 4-54-51 PM

    ۱۸- ورمونت میزبان پاییز شده‌است.

    11-1-2014 4-55-49 PM

    ۱۹- کانو کریستالس کلمبیا و رودخانه‌ای با بستر رسوبی رنگین.

    11-1-2014 4-56-14 PM

    11-1-2014 4-56-43 PM

    ۲۰- گل‌های کمیاب Namaqualand در نامیبیا.

    11-1-2014 4-57-14 PM

    ۲۱- غارهای یخی زیر یخچال Medenhall در آلاسکا.

    11-1-2014 4-57-55 PM

    منبع


    دانلود رایگان نرم افزار حسابداری شخصی هلو ویژه اندروید

     

    28 Oct 06:44

    سوختن، فصل مشترک

    by نوشی
    mim

    خانواده، جامعه، دولت ...

    سرکوب زن بخش انکارناپذیر ما شده. قوانین ما سرکوب رو اول به خانواده و بعد به جامعه واگذار میکنن و اگه از دست اونا کاری برنیاد خودشون وارد عمل میشن. زنها توسط مردهای خانواده کنترل میشن؛ اگه خانواده‌ از زن حمایت کنه، جامعه خانواده رو زیر فشار اجتماعی له میکنه و اگه جامعه از زن حمایت کنه، دولت دست به کار میشه تا جامعه رو سرکوب کنه و همه اینها بخاطر اینه که زن سکوت کنه.
    نجیب که باشی توسری میخوری و حرف نمیزنی، میذاری بهت تجاوز کنن، بهت زور بگن، کتکت بزنن، میذاری برات لباس و پوشش انتخاب کنن، شوهرت بدن، به وقتش بچه‌هات رو ازت بگیرن و طلاقت بدن و یا اگه دلشون خواست طلاقت ندن، نجیب که باشی با خوب و بد میسازی و میسوزی و این سوختن میشه فصل مشترک زندگیت، چون اگه عصیان کنی ممکنه یا با اسید بسوزی و یا به هزار بهانه حق و ناحق جوانی و زنانگیت توی دادگاه و زندان و پای چوبه اعدام سوزونده بشه.
    قوانین اعدام و قصاص هم دستخوش همین بازیه. یا دولت میکشه، یا می اندازه روی دوش خانواده‌های درگیر. بعد جامعه وارد عمل میشه تا فشار رو روی دوش خانواده‌ها بیشتر کنه. مردم با هم درگیر میشن تا ثابت کنن مرز حجاب داشتن و نداشتن کجاست، یا فلانی قاتل هست یا نیست و این وسط کلا اصل موضوع فراموش میشه.
    توی کشوری که دادگاهش هیئت منصفه نداره، قانونش با اعدام آدما جرم رو رفع و رجوع میکنه، حکومتش برای درس عبرت دادن آدما رو علنی اعدام میکنه، آدماش میتونن به گمان گناه همدیگه رو بکشن و جواب پس ندن، یا بی‌مهابا اسید بپاشن و به فلان فتوای دینی استناد کنن، یه روزی میرسه که بلاخره برای هیچکس، هیچکس، هیچکس هیچ داد و دادرسی در کار نخواهد بود.
    من در مورد بیدادگاهی به اسم ایران صحبت میکنم.
    .
    .
    پی‌نوشت
    زنانگی این متن بخاطر همزمانی با اسیدپاشی و اعدام یک دختر جوانه. از طرف دیگه من زنم و از سمت و سوی خودم میبینم و صحبت میکنم.

    18 Oct 05:59

    1692

    by nice.poem@yahoo.com (محمد رضا محمدی مهر)
     
    دردهایی که هست یا بوده
    خبر مرزهای آسوده
    خسته از حرفهای بیهوده
    مادرم چای قصه را دم کرد

    قصه نخل ها و نهری که
    داستان سقوط شهری که
    سالهای سکوت و قهری که
    کمر مرد خانه را خم کرد

    قهر و نفرین ... نرو، بمان ... لطفا !
    آنقدر رفت و رفت تا دشمن
    و شبی تکه هایی از آهن
    پدرم را به خانه محکم کرد

    پرم از خوابها و تعبیر و
    پرم از آیه ها و تفسیر و
    پرم از برگه های تقدیر و
    چه کسی بی بهانه درکم کرد؟!

    جنگ نامرد عشق و باور را
    خاک هم خنده های خواهر را
    بمب و موشک پناه مادر را
    همه را از جهان من کم کرد

    مادرم سهم آب و نانش را
    پدرم تکه های جانش را
    خواهرم داغ نوجوانش را
    به تن لخت کوچه پرچم کرد

    وان یکاد آخرین طلسمش بود
    خاک در انتظار جسمش بود
    کوچه در انتظار اسمش بود
    و پدر تکه تکه ترکم کرد ...

    پدری رخت جنگ پوشید و
    پسرش جام زهر نوشید و
    چای قصه همیشه جوشید و
    مادری خسته شعله را کم کرد ....





    پ . ن :
    ــ چقدر دلم برای سیدمهدی موسوی تنگ شده ...
     
     
     

    08 Oct 10:28

    آیا می‌دانستید که با شیوه قرار دادن قاشق و چنگال روی بشقاب می‌توانید برای خدمتکاران یک رستوران پیام بفرستید؟!

    by علیرضا مجیدی

    خب، البته منظورم هر رستورانی و هر گارسونی نیست. اما اگر کارکنان یک رستوران واقعا آموزش کلاسیک دیده باشند و شیوه سرور غذاها را آموخته باشند، می‌توانند وقتی که شما به صورت موقت میز غذا را ترک کرده‌اید یا اصلا صرف غذا را تمام کرده‌اید، با دیدن منظره بشقاب شما متوجه بشوند که اوضاع چطور است.

    این عکس را ببینید، آیا می‌توانید حدس بزنید که هر یک چه منظوری را می‌رسانند؟ تصور کنید که با همین علایم قراردادی بشود گفت که غذای رستوران خوب نیست یا اینکه با اینکه بشقاب نیمه‌کاره است، شما صرف غذایتان را به پایان رسانده‌اید!

    10-8-2014 8-20-53 AM

    این هم همان عکس‌ها، همراه پاسخ:

    10-8-2014 8-26-56 AM

    اگر می‌خواهید بیشتر بدانید، این صفحه را ببینید.

    منبع

     


     


    16 Sep 04:15

    وقتی که فصل سرما زود شروع می شود

    by gouril
    سوری شرقی!
    با شروع فصل سرما و کوتاه شدن روز افسردگی آدم بیشتر عود می‌کند. به خصوص اینکه بعد غروب آدم تو تاریکی گاورنرز رانندگی کند و مراقب باشد که آهوها را زیر نگیرد.
    ادواردزویل سرد، ادواردزویل تاریک. شهری با جمعیت یک نفر.
    سرم درد می‌کند. باز پستاندار عجیب و غریبی که در مغزم زندگی می‌کند از خواب بیدار شده است.
    ارادتمند: سیاوش خلوت
    11 Jun 03:13

    فوتبال فقط برای مذکران، که خوش باشند و برخود ببالند

    by دانشمند

    من زیاد ادعای فمینیست بازی ام نمیشود. اینقدر علما آمده اند و تعریف اش کرده اند و بر علیه و بر پشتیبانی اش به هم حمله کرده اند که از حوصله ی صبر من خارج است. به نظرم غریب میاید که اصلا صحبت برابری زن و مرد بشود. آنقدر به نظر بدیهی است که برابریم که حوصله ندارم در موردش حرف بزنم. آدم در مورد روشنایی روز و تاریکی شب زر زر نمیکند. از آن ور هم به علت عضویت در حزب برابری فکر نمیکنم زن و مرد باید مثل هم باشند که برابر باشند. زنان میتوانند نگران ناخن هایشان باشند و مردها نگران ماهیچه های شکم شان و هنوز با هم برابر باشند. زنان میتوانند در مورد بچه دار شدن و لانه ساختن رویا بافی کنند و مردان دلشان زنان بیشماری بخواهد اما همچنان با هم با احترام و صداقت برخورد کنند و حق همدیگر را ضایع نکنند. خلاصه من خشتک پایم نمیکنم در عروسی که بگویم با مردها برابرم، صبح به صبح آرایش مرتب و با تفصیلی میکنم و به خودم زلمب و زیبوی بدلی آویزان میکنم و کاملا هم احساس میکنم سر کار با آن پسره که با پیرهن چروک و مف آویزان میاید برابرم و لازم نیست به مانند او قیافه ی نابغه بودن بگیرم، دامنم میتواند تنگ باشد و مثل یک خانوم بروم و بیایم و همچنان در تکنولوژی متخصص باشم. قابلیت هایم و خلاقیت ام با مردان سر کارم توفیر خاصی ندارد.

    قبول هم کرده ام که از بعضی جهات ضعیف تر از یک مرد عمل میکنم. واضح است دور بازوی لاغر تری دارم و اجسام سبکتری را میتوانم جا به جا کنم. از نظر فکری هم مدل استدلال و خلاقیت و استعدادم هم با بقیه ی مردم (چه زنان و چه مردان) فرق دارد. خودم قبول دارم که بعضا تصور غلطی از درازای کون و کپل ماشینم دارم و در زمینه ی پارک دوبل خنگ میزنم. خیلی از این بابت متاسف نیستم. مغزم اهمیت زیادی برایش قائل نشده و خاطرم مکدر هم نمیشود کسی شوخی کند بگوید بلد نیستی پارک کنی. به هر حال با سه چهار دفعه جلو عقب کردن ماشین را در هر سوراخی جا میدهم. به جای اینکه بخواهم با یک فرمون بروم بیشتر قصد دارم به ماشین خط نیوفتد. این تفاوت مغزم با الف است که نگرانی من خط و خال افتادن به ماشین است و نگرانی او با یک فرمان رفتن در هر سوراخی! در بعضی زمینه ها استعداد بیشتری داشته ام. بلدم بهتر مخ مردم را بزنم. بلد چرب زبانی کنم و معامله را جوش بدهم. در یک مکالمه ی متشنج بلدم مردم را آرام کنم. تصویر بزرگ مسئله از جزئیات برایم مهم تر است و بعد کم کم به جزئیات توجه ام جلب میشود. زنانی هم میشناسم که پارک دوبل شان خیلی شوماخری است و مثلا نخبه ی ریاضی هستند ولی هوش اجتماعی بالایی ندارند. اینها ملاک برای برتری یا نابرابری برایم نبوده.

    علاقه های زنان و مردان میتواند متفاوت باشد. اصلا علایق مردم دو تا کشور ممکن است فرق کند. یک ملت فوتبالی باشد، یک ملت خاطر هاکی را بخواهد. اینها باعث برتری نیست. اصولا اینکه در هر سوراخی بگردی یک علتی بر تیزی خودت پیدا کنی، یا تصور کنی ماتحت آسمان سوراخ تنگی داشته و تو را اِخ کرده چون عاشق فوتبالی یک طورهایی ابلهانه است. این چرندیات رو میگویم چون امروز روی فیسبوک یک آدم دوری خوندم که خطاب به زنش گفته بود از این هفته که جام جهانی شروع میشود حق ندارد به ریموت کنترل تلویزیون دست بزند، حق ندارد در طول بازی حرف بزند، دیدن صحنه های آهسته همانقدر مهم است که دیدن بازی زنده، و از زنش خواسته بود نپرسد الان بازی بین منچستر است یا کجا، چون هیچ کدام نیست. زیرش هم یک مشت جمع شده بودند زنان را به خصوص خطاب قرار داده بودند که آره شما نسوان اسکل هستید جملگی، چون خبر ندارید کدام تیم ها در جام جهانی حضور دارند و نمیدانید این منچستر و بایرمونیخ نیست و جام جهانی است و خلاصه خیلی ابله هستید در این زمینه و خودتان را این یک ماه جمع کنید از زیر دست و پا که ما مردان بتوانیم با فوتبال حال بنماییم.

    میدانم، خودم صد بار همخوان کرده ام، آدم خوشحال که سرش شلوغ باشد و علاف نباشد و هزار تا گره نداشته باشد، نمیرود روی فیسبوک زیر استاتوسهای مردم بی ربط که مثلا برای خنده به زن شان و بقیه زنها نسبت بیشعوری در فوتبال میدهند پیغام پسغام بدهد، ولی کل مجموعه ی حرفها که شما اسکلید چون زن هستید به من گران آمد. خودم در یک درجاتی فوتبالی هستم. هیجان زده میشوم با فوتبال. فیفا بازی میکنم روی پلی استیشن و خود الف و تمام دوستان الف را میتوانم روی پلی استیشن پاره پوره کنم اگر روز ِ خوبی داشته باشم. مرده ی فوتبال نیستم اما میدانم چه تیمهایی در جام جهانی هستند. ولی خب این دیوانگی برای فوتبال با زندگی روتین و عمله گی سر کار و نیازهای اولیه بشری از قبیل خوردن و خوابیدن و شاشیدن جور نیست. حداقل برای من نیست. چون مغز من لابد در طی تکامل یک طوری طراحی شده که حتی اگر فینال جام جهانی باشد مشغول به رسیدگی به امور باشم، اگر نوزادی دارم بهش برسم، و فقط بین دو نیمه بهش سر نزم و مراقب باشم بچه هایم از غار فرار نکنند و مرد قوی هیکل ماهیچه ای پشمالویم را ماده ی دیگری ندزدد. چه میدانم دلیلش چی است که اینقدر در یک امر حل نمیشوم که به مرحله ی ذوب برسم و هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نباشد. ظاهرا مردان در فینال جام جهانی به مرحله ی ذوب میرسند. خب برسند، من این را به حساب اسکلی شان نمیگذارم. میگذارم به حساب اینکه مغزشان این طور در طی تکامل شکل گرفته که بتوانند به شدت تمرکز کنند، جزئیات برایشان مهم باشد، از آدرنالین به ارضاء برسند و کذا. خلاصه نمیفهمم اینکه مغز من و فلانی دو تا ماشین مختلف هستند چرا به حساب اسکلی من نوشته میشود نه به حساب بلاهت طرف مقابل؟ شاید چون تاریخ و فرهنگ عامه را تا الان مردان مکتوب کرده اند. چون در نوشته و فیلم و جوک و داستان از چشم خودشان فوتبال، دست به فرمان، علم، تکنولوژی و غیره را به خودشان نسبت داده اند و هر موجودی که مثل شان به این موضوعات نپردازد را ضعیف تر یا مسخره توصیف کرده اند.

    خلاصه نمیدانم درست منظورم را گفتم یا نه، اما بعضا مردان خیال میکنند این خیلی مردانگی و ویژگی مثبتی است که فوتبال برایشان از همه چیز مهمتر است و نگاه مسخره ای به بیخیالی یا بی علاقگی زنان به فوتبال دارند. رویشان بشود میگویند خانوما برن غیبت کنند، یا با ناخن هایشان بازی کنند. از این وضعیت حرصم میگیرد. میفهمم چرا یک عده فمینیست دو آتشه میشوند و سعی میکنند نشان بدهند با مردان فرقی ندارند و همه کار و قیافه و سکنات شان به مردان میرود.

    امروز احساس کردم از این آدمهای مشکل دار علاف هستم در فیسبوک که بین یک مشت واستاده ام دارم روی شبکه ی اجتماعی داد میزنم خیلی بی ادب اید. آنها هم لابد میخندند میگوید بیا برو با ناخون هات بازی کن ضعیفه بذار ما به فوتبال مون برسیم و بر خودمان ببالیم.


    20 May 03:41

    پژوهشگران دانشگاه «ییل» می‌توانند چهره‌هایی را که در ذهن تصور می‌کنید، ببینند!

    by علیرضا مجیدی
    mim

    گاهي از پيشرفت علم ميترسم

    در حکایت جالبی از ابن سینا که البته معلوم نیست چقدر سندیت تاریخی دارد، جوانی به درد عشق مبتلا می‌شود و کارش به جنون می‌کشد. ابن سینا که از آنجا که راهی برای بیرون کشیدن نام و توصیف چهره دختر از زبان بیمارش نداشت، انگشت بر نبض دست او گذاشت و بعد خواست که نام خیابان‌ها و کوچه‌های شهر را یک به یک بخوانند. سرانجام با نزدیک شدن به کوچه دلدار و تند شدن نبض جوان عاشق، پی به نام دختر بردند و باقی ماجرا هم که به خوبی و خوشی تمام شد.

    در یک کتاب علمی تخیلی از رابرت سیلوربرگ به نام «سفر به سیارات ناشناخته»، وقتی سیروسی‌ها مشکوک می‌شوند که قهرمان داستان اطلاعاتی دارد که نمی‌خواهد به آنها بدهد، از یک دستگاه مغزسوراخ‌کن برای دسترسی به اطلاعات استفاده می‌کنند.

    5-19-2014 6-14-52 PM

    اما آیا واقعا راهی برای نفوذ به دنیای درون ذهن ما وجود ندارد؟ ظاهرا هر سال که می‌گذرد ما روزن‌هایی برای نفوذ به این دنیا پیدا می‌کنیم.

    در خبر تازه‌ای که البته ۲ ماه پیش در وب‌سایت دانشگاه ییل منتشر شده و به تازگی در سایت‌های معروف دنیا بازتاب یافته است، پژوهشگران دانشگاه ییل ادعا کرده‌اند که فقط با استفاده از اسکن‌های fMRI موفق شده‌اند که چهره‌هایی را که اشخاص در حال مجسم کردن آنها هستند، بازسازی کنند.

    این کار در واقع نوعی مغزخوانی است. تا پیش از این دانشمندان می‌توانستند با استفاده از اسکن‌های fMRI تا حد کمی پی ببرند که یک شخص در حال دیدن چه چیزی است، مثلا یک شهر را می‌بیند یا ساحل را. اما کار جدید، سطح تازه‌ای از پیشرفت علمی محسوب می‌شود.

    فرایند تکامل مغزی انسان‌ها باعث شده است که قسمت بزرگی از مغز مسئول پردازش چهره‌ها شود. برای بقا انسان‌ها در طول هزاران سال، مجبور بودند که به سرعت دوست را از دشمن تشخیص بدهند و قادر به تمیز دادن چهره‌هایشان باشند.

    در آزمایشی که محققان دانشگاه ییل انجام دادند، شش داوطلب انتخاب شد و ۳۰۰ چهره مختلف در حالی که زیر fMRI بودند به آنها نشان داده شد.

    با استفاده از این اطلاعات آنها یک کتابخانه آماری از نحوه پردازش چهره‌ها توسط مغز بنا کردند.

    در مرحله بعد آنها چهره‌های جدید به داوطلب‌ها نشان دادند و این بار موفق شدند تنها با اطلاعات fMRI ، چهره‌هایی را که اشخص در حال دیدن آنها بودند بازسازی کنند.

    5-19-2014 6-30-17 PM

    دانشمندان امیدوارند که به تدریج میزان دقت بازسازی‌های چهره‌ها را بالا ببرند.

    کشف جدید کاربردهای زیادی می‌تواند داشته باشد، در کوتاه‌مدت با استفاده از این فناوری می‌توان با استفاده اقدام به بازسازی چهره مجرمان تنها به اتکای خاطرات شاهدان کرد و در درازمدت هم شاید روزی برسد که بتوانیم رؤیاهایمان را ضبط کنیم.

    کسی چه می‌داند، شاید در این صورت زمانی برسد که بتوانیم رؤیاهایمان و تخیلات خودمان را در یوتیوب آپلود کنیم و شاید حرفه اصلی خیلی‌ها هم رؤیافروشی شود.

    5-19-2014 6-30-42 PM

    از سوی دیگر این کشف احتمالا سوژه‌ای به نویسندگان علمی- تخیلی برای خلق جهان‌های دستوپیایی بدهد که در آن برادربزرگ، حتی به حریم فعلا امن و خصوصی ذهن‌ها هم تجاوز می‌کند!

    منبع



    فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

    برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

    15 May 11:20

    دانشگاه براون

    by مدیر سایت
      15 May 03:33

      دانشگاه مریلند

      by مدیر سایت
        12 May 04:22

        دانشگاه کالیفرنیا – دیویس

        by مدیر سایت
          12 May 04:22

          دانشگاه پیتسبورگ

          by مدیر سایت
            12 May 04:22

            دانشگاه پوردو

            by مدیر سایت
              12 May 04:22

              دانشگاه میامی

              by مدیر سایت
                12 May 04:22

                دانشگاه ایالتی اوهایو

                by مدیر سایت
                  12 May 04:22

                  سیستم های کنترل دینامیکی غیرخطی

                  by مدیر سایت

                    12 May 04:22

                    جورجیا تک

                    by مدیر سایت
                      12 May 04:22

                      دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا

                      by مدیر سایت
                        12 May 04:22

                        دانشگاه مینه سوتا

                        by مدیر سایت
                          30 Apr 03:36

                          اندر حاشیه ی برابری زن و مرد

                          by سیب به دست

                          مدتی بود میخواستم در مورد یکی از کارتون های مورد علاقه ام بنویسم و پیشنهاد کنم که حتما این اخرین محصول دیزنی رو ببینید. داستان اقتباسی است ازاد از قصه ی ملکه ی برفی اما چیزی که در روایتش به شدت با کارهای کلاسیک دیزنی متفاوت است نقش کاراکترهای مستقل و مصمم دو زن (خواهران) داستان است. بر خلاف تمام کلیشه های رایج داستان های پریان، در یخ زده هیچ معجزه ی بوسه ای در کار نیست و هیچ شاهزاده ی شجاعی سوار بر اسب سفید  گره نهایی را نمی گشاید و در نهایت چیزی که این دو خواهر را نجات می دهد تلاش و کوشش و قدرت فکر و عشق خواهرانه ی خود انهاست. وقتی فیلم یخ زده و چند نمونه ی دیگر مثل شجاع را با کارتون های نسل ما مقایسه می کنیم متوجه یک تغییر اساسی در نگرش جامعه نسبت به نقش زن می شویم. اگر نسل من با تصویر سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته بزرگ شد و نهایت ارزویش شبیه شدن به زنان زیبا و ارامی بود که  گوشه آشپزخونه اواز می خواندند و منتظر شاهزاده ی رویاهایشان بودند یا از ان بدتر کلا در خواب  فرو رفته بودند و باید با بوسه ی عشق بیدار می شدند، نسل جدید با تصویر متفاوتی بزرگ می شود؛ زنانی که مثل دو خواهر داستان یخ زده گیر مردان دغل بازو حیله گر و منفعت طلب یا خنگ تر از خودشان می افتند و در نهایت هم خودشان خودشان را نجات می دهند و یا حتی مثل قهرمان داستان شجاع اصلا به فکر ازدواج با شاهزاده نیست و از خانه فرار می کند چون اساسا دغدغه اش  چیز دیگری است. این تصویر جدید هرچند شاید کم تر عاشقانه و شاعرانه باشد اما تصویر با ارزشی است چون در آن زن از موجودی وابسته/ منفعل/ و خواب رفته به موجودی صاحب اراده و شعور تبدیل می شود. در واقع باید گفت که این تصویر انسانی تری است چون در آن زن  از یک موجود ( آبجکت) تبدیل به یک انسان می شود و یا به عبارت دیگر با مرد برابر می شود.

                          ***

                          چندی پیش در روز جهانی زن آقای خامنه ای نطقی ایراد کردند و در آن به صراحت اعلام کردند که زن و مرد برابر نیستند. فرمایشات ایشان در محافل روشنفکرانه مورد انتقاد واقع شد و عده ی زیادی از بیانات معظم له دل آزرده شدند و آن را ارتجاعی نامیدند. حقیقت اما این است که چه خوشمان بیاید و چه نه، آنچه آقای خامنه ای بر زبان آورد این بار روح قالب حاکم بر اندیشه ی جامعه ی ما بود. لزومی ندارد که این تفکر حتما شکلی اسلامی – دیکتاتور گونه داشته باشد. کم نیستند آدمهای به اصطلاح روشنفکری که در عمل هیچ اعتقادی به برابری زن و مرد ندارند. آدمهایی که شبیه من و شما هستند و حتی خودشان را فعال حقوق زنان و فمینیست می دانند ولی گاهی که پایش می افتد و حرف دلشان را می زنند از نگاه جنسیتی شان حیرت زده می شوید. چندی پیش نوشته ای در مذمت محدود کردن ورود دختران به رشته ی پزشکی منتشر کردم عده ی زیادی از مخاطبین از این تصمیم دفاع کردند و معتقد بودند که وجود پزشکان مرد در مناطق محروم و در رشته های خاص برای جامعه «مفید تر» از زنان پزشک است. به همین سادگی عده ی زیادی از ما هنوز باور داریم که یک پزشک زن به خوبی یک مرد نمی تواند از عهده ی وظایف علمی  و حرفه ای اش بر آید و کارهای مهم تر و حساس تر را باید به مردان سپرد. حتی اگر این زن از آن مرد در همه ی رقابت های علمی هم پیشی گرفته باشد، ارجحیت و توانایی مردان آنچنان مسجل است که باید دستی از قوه ی مقننه بیرون آید و یک مرد را به جای یک زن بنشاند تا جامعه از حضور یک نیروی با کارایی بیشتر سود ببرد.

                          چند نفر را می شناسید که واقعا معتقد باشند که مشاغل سنگین و صنعتی برای زنها به اندازه ی مرد ها مناسب است؟ یا زنها می توانند به اندازه ی مردها روابط ازاد جنسی داشته باشند؟ یا سیگار کشیدن و مشروب خوردن زنها و مردها در یک جمع فرقی با هم ندارد؟ تبعیض جنسیتی گاهی حتی خودش را به شکل حمایت از جنس زن نشان می دهد. تاکید بر ظرافت و لطافت بیش از حد زن؛ تاکید بر نجابت ذاتی زن، تاکید بر تفاوت های فیزیکی و روانی زنها و مردها…بهانه هرچه باشد تمام ارگومان های این چنینی از منطق نا برابری  زن و مرد بر میاید و معمولا با هدف خانه نشین کردن و یا محدود کردن زنان عنوان می شود. روایت های موذیانه از خوشبخت تر بودن زنها در دوران قدیم که مردها نان آور خانه بودند اشکال نوستالژیک همین طرز فکر هستند. این روایت ها از کم تر بودن آمار طلاق و محکم تر بودن بنیان خانواده در عهد افتابه مسی حکایت می کند؛ از عبور زنها به مردانگی  و گم شدن لطافت زنانه در این میان، از گرمای کتری و بوی ابگوشت و غیره و با نگاهی یکسویه استیصال و کم سوادی و درماندگی زنان را در آن دوران یکسره نادیده می گیرد و به آن وجهه ای مادرانه-فداکارانه-زنانه می دهد.

                          دردناک تر اینجاست که  رد پای این طرز فکر را حتی در زنهای تحصیل کرده و امروزی تر هم می شود دید. زنهایی که از اینکه مثل یک » مرد» بار زندگی را به دوش بکشند » خسته » شده اند و ته دل شان لابد انتظار دارند که بار زندگی شان را کس دیگری بکشد، زنهایی که با داشتن درآمد و کار هنوز وظیفه ی مرد می دانند که خرج زندگی را بدهد و برای خودشان هیچ سهمی در زندگی مشترک قایل نیستند، مادرانی که تنها ارزویشان شوهر دادن دخترانشان است و از بالا رفتن سن دخترانشان نگرانند، دخترهایی که فکر می کنند راه خوشبختی از سولاریوم و تزریق کلاژن و پیدا کردن شوهر پولدار می گذرد… همه و همه  جزو تیم فکری آقای خامنه ای هستند. بی دلیل نیست که در روزگاری که کودک پنج ساله اش کارتون می بیند و یاد می گیرد که روی پای خودش بایستد و از موانع و سختی ها با شجاعت عبور کند، ما در گوشه ای از دنیا زندگی می کنیم  که رهبرش معتقد است که وظیفه ی اصلی یک زن آرامش دادن به مرد  در منزل است.

                          پی نوشت:

                          کارتون یخ زده را حتما یک بار ببیند و اگر دختر دارید دو بار .


                          دسته‌بندی شده در: لولیتا

                          23 Apr 08:57

                          از ما نیست کسی که …

                          by گیلاسی

                          زمونه بدی شده آدمها باید مطابق میل ما باشن یا مثل ما باشن تا بهشون طعنه نزنیم و مسخرشون نکنیم.

                          اگر کسی بی حجاب باشه و ما با حجاب می تونیم با تنفر بهش نگاه کنیم و توی دلمون مطمین باشیم که اون میره جهنم و ما بهشت

                          اگه کسی با حجاب باشه و ما بی حجاب خوب اون یک امله، چادری، فناتیک و ما یک آدم امروزی و اوپن مایند!

                          اگه دختری باکره باشه و ما نباشیم یک کپک زده، دست نخوردس که هیچ پسری رقبت نمیکنه بره طرف

                          اگه دختری باکره نباشه و ما باشیم اون حتمن وضعش خرابه و هر شب با یکیه!!

                          اگر کسی نماز بخونه و ما نخونیم اون آدم یک اسکله و بی کلاس

                          اگر اون آدم نماز نخونه و ما بخونیم اون آدم نباید با ما تو یه محیط باشه چون این زمین برای آدمهای مومنه نه کافرا

                          و …

                          مخلص کلام اینکه اگر طرف خط فکریش با تو یکی باشه خوبه اگر نه تو میتونی اون رو مسخره کنی و با دید تحقیر بهش نگاه کنی!!!

                          خیلی راحت خودمون رو محق میدونیم که در مورد دیگران نظر بدیم و نظرمون هم حتمن به گوشش برسونیم بدون اینکه بفهمیم آدمها برای خودشون حرمتی دارند و احترام گذاشتن به اعتقادات آدمها جزو اصول اصلی یک زندگی اجتماعیه اما یا بهمون یاد ندادند و یا خودمون رو درجایگاهی میدونیم که می تونیم هر کسی رو که نظرش با ما یکی نیست مسخره کنیم

                          یکمی بزرگ باشیم و با اعتماد به نفس و انقدر خودمون رو قبول داشته باشیم که هیچ نظر مخالفی ما رو طوری قلقلک نده که به حرف بیایم و در جهت مسخره کردن یا طعنه زدنش حرکتی بکنیم. اگر کار ما درسته لزومی به تایید دیگران نیست و نیازی نیست کل دنیا همسوی ما باشن. اگر بهش مطمین نیستیم پس باید یک همراه داشته باشیم که به دیگران ثابت کنیم راه ما راه درسته و پرتر!!

                          حرکتهای بچگانه توی یک جمع بالغ خیلی تو چشم میزنه و مسخره است … اینکه توی یک شکل یا یک کلمه حرف میگیم که تو مسخره ای چون نماز میخونی یا نمیخونی با حجابی یا نیستی چنین اعتقادی داری یا نداری خیلی به چشم میاد . آدمهای بالغ میدونن دنیا انقدر بزرگه که هر کسی توش جایی داره و نمیشه همه رو به سبک و سیاق خودش در بیاره پس میگه برای زندگی سالم بهتره بهشون احترام بگذارم و اونها رو همونطور که هستند باور کنم. آدمهای نابالغ دنیاشون کوچیکه و این همه گستردگی و تفاوت فردی رو نمی بینن و فکر میکنن با مسخره کردن می تونن همه رو تو دنیای کوچیکشون جا بدن و یک شکل کنند….

                          باز هم میگم اگر به کاری که میکنی اعتقاد کامل داشته باشی هیچ لزومی نداره همه مثل تو فکر کنند خودت کافی هستی … به دیگران کاری نداشته باش

                           

                           

                          05 Apr 08:49

                          گودر

                          by آخرین نسخه یک مرد
                          mim

                          دلم برات تنگ شده ...

                          گودر حکم مادر رو داشت،
                          مادر رو که از دستمون گرفتن، همه آواره شدن!
                           گوگل پلاس شد داآش بزرگه! باادباش و فرهنگیاش بیشتر رفتن پلاس!
                           فیس بوک شد خواهر وسطی! خاله زنکا و سبزی پاک کنارو زیر دامنش گرفت!
                           توییتر شد داآش کوچیکه تخس، فحش دوستا، فحش بازا، مثلا روشن فکرارو همراه خودش کرد
                           بعضیام شدن دختر فراری، دیگه نه تو گودر میتونستن نوت بزنن، نه حوصله ای واسه آپ وبلاگشون دیگه موند!
                           گودر مادر بود، اینارو دور هم جمع میکرد، همه خوش بودن. اما.....
                           مادر کجایی، دلم برات تنگ شده... 
                          15 Mar 09:20

                          کاش می‌دونستم اسمش چی بود

                          by مانی ب.
                          یادم نیست در چه برنامه‌ رادیویی یا تلوزیونی،  و در بحث و تبادل نظر درباره چه موضوع مشخصی بودند که یکی از آن‌ها که اگر اشتباه نکنم اقتصاددان بود  چیزیگفت که در ذهن من مانده است و مکررا به خاطرم می‌آید.
                          می‌گفت، از آدم بی‌پولی طلب دارید، چرا از او نمی‌خواهید اگر قصه می‌داند، برای ادای قرض خود یک سال عصرهای جمعه به خانه شما بیاید و برای بچه‌های شما قصه بگوید؟
                          13 Mar 08:58

                          ژورنال‌های تقلبی

                          by mrezaalam@gmail.com (محمدرضا اعلم)
                          دیروز از خبری مطلع شدم که باعث شد بسیار متاثر شوم. صبح دیروز یکی از اساتید یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران - که من آشنایی شخصی قبلی با ایشان نداشتم-  ایمیل زده بودند که :
                           
                          "مقاله شما رو توی ژورنال پنسی دیدم و برای مشکلم به شما ایمیل زدم من برای ژورنال پنسی  http://www.penseejournal.com مقاله فرستادم و 450 دلار هم برای انتشار مقاله پول فرستادم ولی ژوورنال برام ایمیل می زنه که شما پرداختی انجام ندادید . درحالی که من هم نسخه نهایی مقاله رو و هم رسید پرداخت رو براشون به همون شیوه که در ایمیلشون اشاره کرده بودند ارسال کردم و ایمیل تاییدیه دریافت برام اومد که تا ۳ روز دیگه جواب می دیم ولی بعد از دو روز ایمیل اومده که شما پرداختی نداشتید و از این تیپ حرفها ..... حالا سوال من اینه که آقای دکتر من باید چه کنم ؟ ایمیل هم نمی شه بهشون زد چون میگه از تو سایت برسید و سوالات رو بپرسید و تو سایت دو بار سوال می پرسم ولی هیچ پاسخی نمی اد دکتر لطفا بنده رو راهنمایی کنید"
                           
                          خیلی واضح بود که من مقاله‌ای توی این ژورنال نداشتم و وب‌سایت مجله هم اصلا باز نمی‌شد. رد و بدل شدن چند ای‌میل مشخص کرد که حداکثر شباهت اسمی یا قاطی شدن اسم و فامیل نویسندگان یک مقاله دیگر (که اصلا وجود خارجی ندارد) باعث چنین سوء تفاهمی شده. از همه مهمتر اینکه وب‌سایت این مجله از آمریکا قابل دسترس نبود و هیچ‌کدام از لینک‌هایش را نمی‌توانستم باز بکنم. این شد که مشکوک شدم. جستجوی بیشتر نشان دادن که مجله‌ای فرانسوی با نام La Pensée وجود دارد که مجله معتبری است 
                           
                          http://www.scimagojr.com/journalsearch.php?q=5200152201&tip=sid
                           
                          ولی هنوز اینکه وب‌سایت penseejournal.com  باز نمی‌شد کمی مشکوک بود. خلاصه کلام اینکه با جستجوی باز هم بیشتر و بعد ازیکی دو ساعت کاملا متقاعد شدم که این وب‌سایت متعلق به یک مجله‌ی واقعی نیست و کوچک‌ترین ارتباطی هم به مجله فرانسوی La Pensée ندارد. این مجله تقلبی صرفا برای کلاه‌برداری از محققان ابداع شده است. ظاهراً این سایت کلاه‌بردار به اساتید دانشگاه و دانشجویان با ایمیل office@penseejournal.com ای‌میل میزند و از آن ها می‌خواهد  مقالاتشان را برای بررسی بفرستند. فرستنده ایمیل ادعا میکند که در وب‌سایت‌های Scopus  و ISI فهرست شده و دارای ضریب تاثیر 0.063 است. از نویسندگانی که مقاله فرستاده اند بعد از دریافت پذیرش خواسته می‌شود که هزینه چاپ را بپردازند که 300 دلار یا در مورد این دوست 450 دلار بوده. بعد از آن هم مجله تقلبی یا می‌گوید که مقاله آنلاین است ولی مشکلی پیش آمده که مقاله قابل دیدن نیست یا اینکه بر سر اینکه هزینه چاپ دریافت شده یا نه نویسنده را به مدت طولانی معطل میکند.

                          به نظرم توجه به این نکته خیلی مهم است که با پیشرفت تکنولوژی روش‌های تقلب نه تنها در نوشتن مقالات بلکه در راه سوء استفاده از محققین ومولفین هم پیشرفته تر شده‌اند. این موضوع به خصوص برای مولفین و محققین ایرانی که با نرخ برابری بالا باید برای مقالاتشان هزینه کنند و امکان پیگیری کمتری دارند ممکن است مایه دردسر و زحمت شود. لطفا در این مورد به همکاران و دوستان اطلاع رسانی کنید.


                          پانوشت:
                          وب‌سایت‌های زیر لیست تعدادی ژورنال تقلبی را فهرست کرده‌اند. نویسنده از صحت و سقم جزییات مطالب این وب‌سایت‌ها اطمینان ندارد. ولی بررسی مجدد ژورنال‌های مشکوک توصیه می‌شود.

                          http://pap.blog.ir/
                           
                          11 Mar 05:18

                          عکس‌هایی جالب‌توجه که با میکروسکوپ الکترونی ثبت شده‌اند!

                          by فرانک مجیدی

                          فرانک مجیدی: ذرات گرد و غبار: گرد و خاک همه‌جا هستند و خلاصی از آن‌ها ممکن نیست، اما خب، باید پذیرفت که این انگل‌ها هم همراهش هستند که با چشم غیرمسلح قابل رؤیت نیستند.

                          مایت‌ها یا هیره‌ها: مایت‌ها موجوداتی میکروسکوپی هستند که به گروه کنه ها تعلق دارند و در فضای داخلی اماکنی که رطوبت بالایی دارند، زندگی می‌کنند .

                          مایت‌ها برای سلامتی انسان مضر هستند و اغلب باعث واکنش های آلرژیک مثل آسم می‌شوند . مایت‌ها از مواد آلی موجود در گرد و خاک خانه تغذیه می‌کنند که قسمت اعظم این مواد آلی شامل سلول‌های مرده پوست بدن انسان ، قارچ‌ها وذرات ریز مواد غذایی پخش شده در سطح خانه است.

                          3-4-2014 11-05-38 PM

                          تخم گونه‌ای از حشره: بد نیست بعضی وقت‌ها این حشرات را نگه داریم تا دانشمندان با گرفتن عکس‌هایی به این شکل، سرگرم شوند. بالاخره آن‌ها هم حق دارند فقط به فکر نجات دنیا نباشند!

                          3-4-2014 11-06-08 PM

                          لاروهای Zebrafish

                          3-4-2014 11-06-42 PM

                          زبان مگس میوه

                          3-4-2014 11-07-10 PM

                          Toxicara canis: این‌ها کرم‌های روده‌ی سگ هستند و اگر سگی دارید و دست‌تان را قبل از غذا نشویید، می‌تواند به بدن شما هم منتقل گردد. این کرم‌ها در محیط آبی هم زندگی می‌کنند.

                          3-4-2014 11-07-34 PM

                          پای مارمولک

                          3-4-2014 11-10-52 PM

                          دانه‌های برف: البته این تصاویر رنگ‌آمیزی شده اند.

                          3-4-2014 11-11-11 PM

                          پایانه‌های عصبی: شاید همین تصاویر رنگ‌آمیزی شده قانعتان کند که چرا این ساختار ظریف، پس لز آسیب تقریباً عیرقابل ترمیم است.

                          3-4-2014 11-11-41 PM

                          گرده‌ها

                          3-4-2014 11-12-06 PM

                          موجودات سوزنی درون دریا: این موجودات قدیمی‌ترین موجودات دارای عصب هستند. تاریخچه‌ی آن‌ها به دومیلیون سال قبل می‌رسد.

                          3-4-2014 11-12-35 PM

                          منبع



                          صفحه فیس‌بوک یک پزشک را ببینید:

                          فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

                          برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

                          07 Mar 14:46

                          چگونه فصل تولد یک شخص، روی مغزش تأثیر می‌گذارد؟

                          by علیرضا مجیدی

                          نشریات زرد را که ورق بزنید، می‌بینید که اکثر آنها ستون یا صفحه‌ای را اختصاص داده‌اند به فهرست کردن خصوصیات خلقی و رفتاری و عملکردی، متولدین ماه‌های مختلف سال.

                          مثلا:

                          طالع بینی مرد متولد اسفند:
                          به هیچ عنوان حد وسط ندارد، یا منفی کامل است یا مثبت کامل، از کم کاری و خونسردی او نرنجید، هفته‌ای دو سه بار به او بگوئید دوستش دارید. متعصب نیست و هرگز به قضاوت نمینشیند و تا زمانیکه به مطلبی پی نبرده باشد نظریه‌ای ابراز نمی‌دارد.
                          طالع بینی زن متولد اسفند:
                          ظرف عسلی است که قدری فلفل به داخل آن ریخته شده است. از بسیاری جهات بی‌نظیر است. ناراحت‌‌ترین مردها در جوار زن اسفند احساس آرامش می‌کنند. سخت رویائی و خیالباف است، به کودکان خویش عشق می‌ورزد.

                          این مطالب به ظاهر خیلی بی‌ربط می‌آیند و آدم با خودش فکر می‌کند، آیا واقعا از نظر علمی دلیلی برای ایجاد تفاوت بین یک آدم متولد ماه مهر با یک متولد ماه بهمن وجود دارد؟

                          3-6-2014 11-15-44 PM

                          جالب است بدانید که دانشمندان روی این قضیه تحقیقاتی انجام داده‌اند.

                          مدت‌هاست که ما با بررسی آمار بیماران می‌دانیم که نوزادان متولد شده در فصل بهار، بیشتر احتمال دارد که دچار روانپریشی یا شیزوفرنی بشوند، در حالی که متولدین تابستان، آدم‌های حساس‌تری هستند.

                          ما چه دلیلی برای این تفاوت از نظر علمی می‌توانیم، بتراشیم؟!

                          یک توجیه می‌تواند این باشد که در فصل زمستان میزان مواجهه با ویروس‌ها در مادر و جنین او بیشتر هستند، طول مدت روز هم کمتر است و این دو می‌توانند در مراحل حساس تکامل نوزاد، میزان بروز صفات ژنتیکی را تحت‌تأثیر قرار بدهند.

                          به تازگی یا دانشمند علوم اعصاب که در مرکز پزشکی دانشگاه کلمبیا کار می‌کند، روی این مسئله کار کرده است، او «اسپیرو پنتازاتوس» نام دارد. پژوهش او دقیقا روی این موضوع بود که مشخص شود آیا فصل تولد باعث ایجاد تغییری در ساختارهای مغز می‌شود یا نه.

                          مطابق تحقیقات او، آن دسته از مردانی که در فصل پاییز و زمستان به دنیا می‌آیند، در قسمتی از مغز به نام شیار گیجگاهی فوقانی، میزان ماده خاکستری بیشتری نسبت به متولدین فصل‌ها بهار و تابستان دارند.

                          جالب است که بر اساس پژوهش‌های قبلی مشخص شده بود که میزان ماده خاکستری در همین قسمت، با شیزوفرنی ارتباط دارد و هر قدر میزان ماده خاکستری در این قسمت کمتر باشد، احتمال پیدایش شیزوفرنی بیشتر است.

                          به عبارت دیگر تئوری فعلی این است که میزان نوری که یک جنین در حوالی تولد به چشمانش می‌خورد، با تأثیر بر ژن‌هایی که تحت‌تأثیر ریتم شبانه‌روزی قرار می‌گیرند، باعث تغییر در بروز و تعامل ژن‌های مهم در تکامل می‌شوند.

                          3-6-2014 11-16-10 PM

                          جالب است که در مورد زنان، قضیه معکوس است، یعنی در زنان، آن دسته‌ای که در تابستان به دنیا می‌آیند، ماده خاکستری بیشتر در شیار گیجگاهی فوقانی دارند. این امر هم منطبق با تحقیقات آماری است که بر اساس آنها زنانی که در فصل زمستان به دنیا می‌آیند، کمتر عاطفی‌تر و حساس‌ترند.

                          در گام بعدی پنتازاتوس، کار جالب‌تری کرد، این بار او تلاش کرد که ماه تولد یک شخص را با توجه به میزان ماده خاکستری در بخش‌های مختلف مغز حدس بزند. الگوریتم او در زنان می‌توانست در ۳۵ درصد موارد، فصل تولد یک زن را درست حدس بزند. این درصد، البته قابل توجه نیست، اما نسبت به یک حدس تصادفی، دقیق‌تر است.

                          یک نقطه ضعف این مطالعه، عدم توجه به مکان تولد سوژه‌های آزمایش بود. بدیهی است که اگر کسی در نیمکره جنوبی متولد شده باشد، همه چیز در مورد او متفاوت است و این امر باعث مخدوش شدن نتایج مطالعه می‌شود.

                          همه اینها نشان می‌دهند که تأثیر فصل تولد روی صفات و خلق و خوی آدم‌ها، به کلی خرافی نیست، ولی مسلما نمی‌تواند به هیچ عنوان تأییدکننده انبوه صفات و خصوصیات محتومی باشد که طلع‌بین‌ها برای ما بر اساس ماه تولد ردیف می‌کنند!

                          منبع



                          فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

                          برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید