Shared posts

11 Jan 16:07

Dropping Kisses

by mmot
دیروز معشوقم که عاشقشم ولی اون عاشق من نیست، اومده بود دم درب منزل، میگفت بیا پایین میخوام ماچت کنم
میگفتم نه دیگه، بیا بالا، قشنگ، سر فرصت، چار تا شمع روشن کنیم، یه موزیکی بذاریم، عور طور بشیم، دون دون پُنیم، کلی عِش کنیم، ذوق‌ذوق و بودبود کنیم، مال‌مال و توش‌توش کنیم، غرقِ در مکان ولیم، پشمِ در زمان بشیم، وعشی بشیم، هشتی بشیم، هفتی بشیم، کشک همدیگه رو بسّابیم، قدر همدیگه رو بمّالیم، تهدیگ همدیگه رو بِت راشیم، دو روح شیم در یه بدن، یک او شیم در تو منم.
میگفت نه، نه، نه! یه دقه بیا یه ماچ میکنم میرم، عجله دارم، جایی کار دارم
میگفتم، آخه این چه وعضیه که تو همش داری، عجله داری، کار داری، ماچ داری، برنامه داری، هدف داری، آینده داری، اصن تو از بس دارنده‌ای، من برازندت نیستم، من هیچی ندارم.
میگفت عوضش تو منو داری! بیا یه ماچ بده ببینم
میگفتم راست میگی،ولی در و همسایه چی میگن؟
میگفت درا که حرف نمیزنن، همسایه ها هم میگن آفّرین! بدو بیا ماچم داره میریزه!
منم رفتم پایین بالاخره، اونم تا منو دید، پرید محکم ماچم کرد و گفت: عاشقتم.
من که همونو غش کردم، همسایه‌ها هم هیچّی نگفتن.
ولی همۀ درای خونه و کوچمون و دنیا باز شدن و باهم گفتن:
آفّرین!
11 Jan 14:51

شاید باید لشکرکشی کنیم به کارخونه‌های کف‌گیرسازی

by لنگ‌دراز

در یک سال گذشته این سومین باره که کف­گیر می­خرم. تنوع محصولات اون­قدر زیاده که گیج شدم. اولی چوبی بود و رنگ ادویه به‌ش می­موند. دومی شیارهای ظریفی داشت که غذا لاش گیر می­کرد و خشک می­شد و شستنش سخت بود. هردو مشمئزم می‌کردن. این­بار ازین­هایی که سیاه رنگ و نسوزن خریدم. این یکی هم کمی که گوشه‌ی تابه می‌مونه دسته‌ش ذوب می‌شه و دود می‌کنه. حالت ایده‌آل اینه که همین‌ سیاه‌ها رو با دسته‌ی چوبی کار کنن. عجیبه که عقل طراحان صنعتی هنوز قد نداده. کاش اقلا کمی گرون‌تر بودن که جای مانورم بسته می­شد و پرونده‌ی خرید کف‌گیر رو می‌بستم.

لابه­لای قفسه­ی لوازم خانگی که راه می­رفتم به صورت مسلسلی به ارگازم می­رسیدم. چه  قابلمه‌های نفیسی به بازار اومده. ابزار نانوایی و آشپزی و شیرینی­پزی در سکوت پیشرفت چشم‌گیری کردن. یک شیرجوش لعابی ­نارنجی رنگ هم پسندیدم که درست نمی­دونم به چه دردم می­خورد. شاید بخرمش و بعضی روزها ببرمش سینما. فکر این‌که هیچ شیرجوشی تاحالا سینما نرفته خوشحالم می‌کنه. دنیا هنوز روزنه‌های انگولک نشده داره.

بعد رفتم طبقه­ی بالا تا کفش بخرم. از همون اول فروشنده­ئی دنبالم افتاد و سایه به سایه همراهم اومد و چند کفش پوست ماری و سگک طلائی نشونم داد. اختلاف سلیقه­ی فاحشی داشتیم. مزاجم که سرد شد فروشنده هم ولم کرد رفت. فروشنده­های پورسانتی­ آدم‌شناسن و نگاه که کم­فروغ می­شه و از شهوت خرید که می­افتی سریع می­فهمن. کمی بی­هدف لای قفسه­ها چرخیدم. کفش چرم دارچینیم سوراخ شده و واقعا احتیاج داشتم یک جفت کفش نو بخرم. آخرین سنگر آل­استار سورمه‌ئیه. نیاز نیس به‌ش فکر کنی یا حدس و گمان بزنی. رزومه‌ش مثل روز روشنه؛ بارون که میاد جورابت خیس می‌شه، پاخورش راحته، از ماه چهارم پارچه‌ی کتانش شروع می‌کنه به پوسیدن و ماه ششم درز بین پارچه و زوار پلاستیکیش سوراخ می‌شه. پولش رو دادم و همون­جا کنار صندوق پام کردم‌شون و اومدم بیرون.

امروز وقت دندون‌پزشکی داشتم. پرونده باز کردم و سه بار امضا زدم و بعد عرق پیشونیم رو پاک کردم. از امضام کمی خجالت می‌کشم. اولین بار چهار سال پیش توی بانک پارسیان سر خیابون‌مون کارت دانشجویی داده بودم برای اهراز هویت و بعد که امضا زدم یارو گفت امضات اصلا به معمارها نمی‌خوره. جامعه توقعات عجیبی از آدم داره. ازون به بعد اعتمادبه نفس امضائیم رو از دست دادم و کمی رنج می‌کشم. امضام هسته‌یی مرکزی داره و خطی خشن و مثلثی دورش. نمی‌شه گفت زشته ولی حرفی هم برای گفتن نداره. نمی‌دونم بیست‌وهشت سالگی وقت عوض کردنش باشه یا نه. مدت‌هاست پشت کاغذ‌ باطله‌ها امضا طراحی می‌کنم اما هنوز به گزینه‌ی مناسب نرسیدم. شاید مشکل از اسم فامیلیمه. اونایی که با جیم یا عین شروع می‌شن پتانسیل‌های گرافیکی بهتری جلوی پاشونه.

باید تا رمان‌ها، کتابچه‌های جیبی و جزوه‌هام رو منتشر نکردم و به‌م حمله نکردین برای امضا گرفتن فکری به حالش بکنم.

همین‌طور که منتظر نشسته بودم یک دختربچه‌ئی در نبود مادرش شروع کرد به غلت زدن روی گرانیت‌های سیاه کف اتاق انتظار. پنج شش ساله به نظر می‌رسید و خودش رو که می‌مالید به زمین غرق در شور و شعف می‌شد. چند نفر با حیرت نگاهش می‌کردن و یکی رفت مادرش رو صدا زد که بیاد بچه رو از زیر دست و پا جمع کنه. خیلی دوست داشتم به‌ش بپیوندم. قبلا چندبار روی تپه‌های چمنی سنترال پارک غلت زدم و از لذت به رعشه افتادم. یک نقاط به خصوصی رو توی مغز تحریک و فعال می‌کنه که در حالت معمول به‌شون دسترسی نداری.

بعد زنی که سیاه سرفه یا مریضی مشابه داشت اومد نشست بغل دستم. صندلی خالی زیاد بود و معلوم نیست چرا عدل اومد کنار من. شاید ازین‌که دیگران رو آلوده کنه لذت می‌برد. آدم‌ها از چیزهای غریبی لذت می‌برند که چون هولناک یا شرم‌آوره به‌ش اعتراف نمی‌کنن. کاش به دالان‌های تاریک مغزتون دسترسی داشتم و لیستی ازین موارد تهیه می‌کردم. زن سرفه‌های مرطوبی می‌کرد و ریه‌ش صدای ناجوری می‌داد. تمرکزم از بین رفته بود و هرلحظه منتظر بودم خونش بپاشه روی کتابی که می‌خوندم. خوشحالم که نوبتم شد و رفتم تو. دندون‌پزشک اومد دم در به استقبالم، به گرمی دست داد و خودش رو معرفی کرد. همه چیز رو به دقت توضیح می‌داد و بعد می‌خواست که اگه سوالی دارم بپرسم. آخرش هم جوری بدرقه‌م کرد انگار باجناقمه. نمی‌دونم این‌که «رفتار دوستانه» در جهان اول جزو «ابزار کار» شده رو به فال نیک بگیرم یا نگیرم. نمی‌شه گفت ناراضیم اما کمی سردرگمم می‌کنه.