Shared posts
http://nabehengam.blogfa.com/post-296.aspx
اصل چندم قانون اساسی بود؟
و نگاه میکنم به امروز. اصل چند قانون اساسی بود که آزادانه بتوانیم در خیابان اعتراض کنیم؟ همان محقق شد. یکصدا در خیابان فریاد زدیم نام رهبران جنبش اعتراضی سبزمان را. نام شهدایمان را. خواستههایمان را. آنهم در همه جای ایران. چه میگویند؟ جای جای ایران. انگار همیشه به هم وصل بودهایم. همه با یک شعار. چه در بجنورد چه درپارکوی. « زندانی سیاسی آزاد باید گردد» . رهبر هم به جای این که بگوید خونمان گردن خودمان است حضور ما را خاضعانه و خاشعانه ومبتهلانه( ؟) سپاس گفت. و این پس گرفتن رای است و حق آزادی و همان تحقق اصل n قانون اساسی. برای من قدم اولش است. به شاگردهام درس میدهم که نمیشود یهو پرید روی پله پنجم. و میگویم پله اول را که درست پریدی، پله بعدی میشود دوباره پله اول. و اینجوری یهو میبینی رسیدهای به پله آخری که آرزوت بود. آرزوی ما چیست؟ تا دیروز ترکیه شدن بود. حالا حتما سوییس. پله اول را خوب بالا رفتیم و شانس هم به ما رو کرد.
دیکتاتور یک شبه از این رو به آن رو شد. از ماهها قبل سرعت اینترنت را گرفته بود، ورود خبرنگارهای خارجی را مانع شده بود، زندانیها را به زندان برگردانده بود، دستگیری در تجمعهایی که نام میرحسین درش شنیده میشد همچنان برقرار بود و در یکی دو روز آخر راه، راست شد. همانوقت که وزیر اطلاعات هشدار داد نمیتواند امنیت بعد از انتخابات را تضمین کند. همانوقت که همان جای جای ایران توی خیابانها آمدند و تجربه ۸۸ نشان داد توی خیابان آمدن همان و برنگشتن به این راحتی همان. دیکتاتور یک قدم رفت عقب. آمد گفت : اگر نظام را قبول ندارید، کشورتان را که دوست دارید. و بعد قدمی دیگر و بعد همان که اولش گفتم.
و ماهم در خیابانها فریاد زدیم « دیکتاتور متشکریم ». و این شعار مرا تکان داد از رشد مردمی که دیروزها انتقامجو بودند. و امروز بغضهای دیروز را فرو میخورند و پاشنهها را ور میکشند برای آبادانی.
حالا روزشماری میکنیم برای خیلی چیزها. از جمع کردن بچههای کار از توی خیابان و بردنشان به کلاس درس و بازی تا چاپ کتابهای سانسوری تا بازگشت هرکه دلش برای ایران میتپد و اینجا نیست.
میماند آنهمه گرگی که خوابیدهاند پای اقتصاد این مملکت و فلجش کردهاند. شما نیروی مردمی را دست کم نگیر. همه آنها جمعیت میلیونی ایران را دیدند و شاید حالا آن روزی باشد که هر کس میخواهد دم ما را ببیند که حساب کارش با ما نیفتد.
قرار نیست از امروز صبح ایران، گلستان شود. اما همان اولین قدم است. دست کم از مرداد میدانیم هر وزارتخانه و استانداری و فرمانداری و غیره و ذلک دست یک انسان معقول است. همین. نه یک چپاولگر بیبته احمدینژادطور.
و امید بذر هویت ماست. کاش صدامان بهتان برسد که سلامتان را پاسخ گفتیم. هر چند با تاخیر.
و هنوز ناباورانه نگاه میکنم به این روزها.
خردادها و تکرارها
بیست و پنجم خرداد
و یک روز دربارهی ما خواهند گفت، که کم نبودند، رویایی داشتند و پای رویایشان ایستادند...
حرفهای دم انتخابات
1. رهبری گفته است: " توصیه اول من حضور پرشور پای صندوق رای است، ممكن است بعضی بدلیلی نخواهند از نظام اسلامی حمایت كنند، اما از كشورشان كه میخواهند حمایت كنند/ هركس كه انتخاب شد اگر دارای رای سدید و محكم باشد بهتر میتواند مقابل دشمنان و معارضین بایستد." اظهار نظر جالب و تازهای بود. معمولن عادت داشتیم که هر رای را حمایت آشکار از نظام اسلامی بدانیم اما این بار آنچه مورد تهدید قرار گرفته کشور است و حمایت مردم حتی اگر حامی نظام اسلامی نباشند مورد تقدیر است. من به این اظهار نظر خوشبینم.
2. در جای دیگری از صفحه اول سایت رسمی رهبری در زیر عنوان "اقتصاد مساله اصلی کشور است" آمده است که "اقتصاد مسألهی اصلی كشور است. اگر ملت بتواند اقتصاد خود را روبهراه كند، دشمن در مقابلهى با ملت ايران بىدفاع خواهد ماند" این اظهار نظر که متعلق به سخنرانی 14 خرداد است را بگذاریم در مقابل با اظهار نظری از آقای مصباح در 7 اردیبهشت: " رسیدگی به وضعیت اقتصادی مشکل اساسی کشور نیست. ما رییس جمهوری میخواهیم که نسبت به ارزشهای اسلامی دغدغه داشته باشد." من به این هم خوشبینم.
3. من مدتهاست فکر میکنم نامزد برخی نهادها در این انتخابات جلیلی نیست بلکه شهردار سابقن نظامی پایتخت از لحاظات متفاوت برای آنها گزینه بهتری است. توصیف آن لحاظات متفاوت واقعن اینجا برایم ساده نیست اما در یک کلام برای آن نهادها هم وضعیت اقتصادی و اطمینان از یک مدیریت قابل اعتماد مساله مهمتری از فریاد زدن ارزشها است و یادمان نرود که درباره سیاست خارجی موضع آقای قالیباف این است:" سیاست خارجی در معنای اصول و چارچوب های تعامل یک کشور با محیط پیرامونی دارای سطح قابل ملاحظه ای از ثبات و تداوم است و با رفت و آمد دولت ها و مجریان دستگاه سیاست خارجی تغییر اصولی نمی کند." و در ادامه " یک نکته دیگر اینکه بعضا می شنویم که احساس می کنند همه مشکلات کشور به سیاست خارجی گره خورده است، این هم یک نگاه غلطی است." قالیباف به طور خلاصه گفته است که در سطح راهبرد تغییری ایجاد نخواهد شد و تنها تاکتیکها را عوض خواهد کرد و همه چیز را هم به گردن سیاست خارجی نیندازیم. شنیدن این حرفها از قالیباف برای من معنای مشابهی با شنیدن همین حرفها از روحانی ندارد.
4. وقتی به پاسخ این سوال فکر میکنم که تیم قالیباف در اداره کشور کیست و تکیه اش به چه کسانی خواهد بود بیش از هر موقع مصمم میشوم در رای دادن به روحانی. سهم برخی نهادها در انتهای دوره مدیریت احتمالن 8 ساله قالیباف که به نظرم همچنان محتملترین فرد پیروز این انتخابات است قطعن از سهم امروزشان بیشتر خواهد بود. البته این فرض را کرده ام که کشور سر پا میماند تا آن روز و تهدیدهای فعلی را از سر میگذراند. من امیدوارم که با ریاست جمهوری روحانی امور کشور به همان روال و نظم سابق بر دوران احمدینژاد بازگردد. تعهد دولت به برنامههای توسعه و سند چشمانداز با بازگشت به نظرات کارشناسی اقتصادی، بهبود موقعیت کشور در منطقه و جهان با خروج مساله هستهای از بن بست، فراهم شدن محیطی برای گسترش آزادیهای مدنی و توجه مجدد به حقوق مردم علیالخصوص زنان از امیدهای من هستند. همه اینها که گفتم معنایش البته این نیست که آمدن قالیباف فاجعه است.
5. دیشب داشتم به دوستانم در خوابگاه میگفتم چقدر خوب میشد که روحانی یک برگ برنده تازه رو میکرد اگر در دور اول رای میآورد. آن هم اینکه برای مثال تعدادی از افراد مناسب را به عنوان معاون اول (طبعن انتظار بسیاری از رای دهندگان عارف است) و وزرای مهم خود تعیین میکرد. از همان وعده معاونت اقوام مدنظر عارف استفاده میکرد و حتی برخی افراد محبوب را به عنوان نمایندگان احتمالی قومیتها در آن تعیین میکرد. امروز دیدم حامد قدوسی هم مطلب مشابهی نوشته است. اگر پیروز مرحله اول روحانی و قالیباف باشند، هدف روحانی پس از این مرحله جذب آرای سایرین در رقابت با قالیباف خواهد بود. گرچه توصیهای پوپولیستی است، امابه نظرم روحانی بهتر است مصادیق بیشتری از تغییرات مورد انتظار مردم را در صحبتهایش به صراحت ذکر کند. برای مثال رضایی وعدههایی در مورد ریزگردها داده بود که تا جایی که شنیدهام حضور فصلیشان زندگی در جنوب را به شدت تحتتاثرقرار میدهد. قالیباف به صراحت در مورد وضعیت آبرسانی به کشاورزان جنوب صحبت کرده بود. روحانی خیلی کمتر از این وعدههای صریح میدهد و از نظر من این یک نقیصه در کسب رای عوام محسوب میشود.
6. گاهی فکر می کنم اگر کره شمالی نشویم، شاید راه پیشرفت ما آنقدرها هم از جنس به وجود آمدن آزادیهای دموکراتیک، اصلاحات و.. نباشد. شاید الگوی رشد و توسعه ما چیزی شبیه به چین باشد. حکومت در دستان افرادی خاص و معدود به شرط آنکه برای همه چیز برنامه عاقلانه بدهند. من گاهی به نظرم میرسد آن روزی که سهم امروز یک نهاد خاص در اقتصاد بشود بیش از مثلن 20 درصد، دیگر آن نهاد خاص آنقدرها هم مدیر بدی نخواهد بود برای آنکه تصمیمگیری در کشور را به عهده بگیرد. بازرگانها و بازاریها چرا از تحریم و عدم رابطه با دنیا بدشان میآید؟ چرا عدم ثبات را دوست ندارند؟ چون سهم دارند از اقتصاد و سود میبرند و دریک کلام میفهمند علیرغم مثلن سابقه تروریست و موتلفه ئی بودنشان. به مدیران اصلی شرکتها برای آنکه در بلند مدت منافع شرکت را حتمن در نظر داشته باشند سهام و آپشن میدهند. نهادی که 20 درصد اقتصاد را از آن خود کرده، دیگر یک مدیر زورکی نیست. سهامدار اصلی هم هست و بیش از هر کسی خواستار توسعه و رشد اقتصادی خواهد بود. من به قدرت گرفتن واقعنگرها و عملگراها حتی اگر وابسته به یک نهاد خاص باشند خوشبینم و امیدوارم واقعنگری جایگزین ایدهآل خواهی و آرزوهای خام و بیمعنا شود. البته که خیلی شرایط دارد رخ دادن این حالت به صورت مطلوبش و تغییرات زیادی را مفروض گرفتهام. اما به نظرم میرسد آمدن قالیباف و 8 سال ماندنش امید به توسعه در این مسیر را تبدیل به واقعبینانهترین امید خواهد کرد. صریحن بگویم که میدانم این حرفهایم به نظرم خیلی خاماند. خیلی بیشتر باید بهشان فکر کنم.
7. چند کلام از غرضی هم دل آدم را شاد میکند. چند روز پیش در واکنش به انصراف حداد گفته بود " حضور ۸ نفر از ۷ نفر بهتر بود زیرا ما به صورت گروهی حرکت میکنیم و به شکل کبوترهایی هستیم که از شرق به غرب در حرکت هستند." " در تمام دولتها تلاش کردم که اقداماتم ضد تورم باشد، لذا از این بابت همواره با دولتها در جنگ بودم تا بتوانم برای مقابله با تورم مؤثر باشم" غرضی در رابطه با اینکه آیا تاکنون درخواستی برای کنارهگیری از انتخابات داشته است یا خیر، اظهار داشته: "تا به حال چنین درخواستی را نداشتهام."
8.
این هم
تحلیل خلاصه و جمع و جوری از اوضاع انتخابات از بیرون
9. امید حاتمی عزیز مطلبی درباب دقت نظرسنجیهای انتخاباتی نوشته است که در ipos منتشر شده و خواندنی است.
پیشنهادهایی برای روز آخر قبل از انتخابات
- اول از همه اینکه تجربه تماس سبز (برای راهپیمایی ۲۵ بهمن ۸۹ و یکی دو برنامه دیگر) به من نشان داد که استقبال حتی مردم غریبه خیلی بهتر از چیزی است که آدم انتظار دارد. یعنی دست و دلتان نلرزد، بخصوص به آدم آشنا.
- شاید مهمترین نکته صداقت باشد. یعنی به نظر من حرفی بزنید که خودتان قبولش دارید. اگر یک خط استدلالی خیلی محبوب و جاافتاده هست که به دل خود شما نمینشیند فکر میکنم بهتر است سراغش نروید. مثلا اگر به هر دلیل فکر میکنید از اسم خانواده شهدا نباید مایه گذاشت شما هم اسم خانواده شهدا را نیاورید، حتی اگر فکر میکنید که ممکن است روی مخاطبتان تاثیر داشته باشد.
- به نظر من تمرکز در روز آخر باید روی اطلاعرسانی باشد و نه اقناع. یعنی سعی کنید به اطرافیانتان اولا اطلاع دهید که روحانی نامزد مورد حمایت خیلی از مردم تحولخواه و بیشتر گروهها و افراد سیاسی اصلاحطلب است و دوما و مهمتر اینکه خودتان قصد دارید بهش رای دهید. با توجه به حمایت دیر خاتمی و هاشمی از روحانی ممکن است این خبر به خیلیها نرسیده باشد.
- در شهرهای کوچک و روستاها تقریبا هر کسی یکی از فامیلش در انتخابات شورا نامزد است و برای همین خیلیها روز جمعه در هر صورت پای صندوق میروند و خب اگر تصمیم قطعی در مورد اینکه در انتخابات ریاستجمهوری به کی رای دهند نداشته باشند، ممکن است به هر کسی رای دهند. مشاهده من از چند انتخاباتی که در ایران بودهام این است که ناظران سر صندوق نقش پررنگی در جهتدهی این رایهای بیتصمیم دارند. شما میتوانید واقعا با یک تلفن چند رای بیصاحب را که در هر صورت پای صندوق میروند جلب کنید. باز هم تاکید میکنم که در بسیاری موارد اصلا اقناع لازم نیست و اطلاعرسانی کافی است.
- به نظر من، و البته بسته به سلیقه مخاطبتان، اسم خاتمی را بیاورید. حتی اگر میتوانید لینک حرفهای دیروز خاتمی را دم دست داشته باشید که اگر مخاطبتان خواست برایش پخش کنید. هاشمی هم درست است که مرجعیت خاتمی را ندارد، اما با توجه به اقبالی که چند هفته پیش بهش شد و احتمالا خیلی از همین مخاطبان تصمیم گرفته بودند بهش رای بدهند، بگویید هاشمی هم گفته به روحانی رای میدهد و از مردم هم خواسته به او رای دهند. این را هم تاکید کنید که هاشمی در هیچکدام از انتخابات قبل (نه ۷۶ و نه ۸۸) نظر مشخصش را اعلام نکرده بود و این اولین بار است. حمایت خانواده آیتالله منتظری هم ممکن است برای خیلیها مهم باشد. جبهه مشارکت، ادوار تحکیم وحدت، ملی-مذهبیها، فعالان نهضت آزادی خارج از کشور، آقای صانعی، آقای بیات، آقای دستغیب، ... حرف هر کدام از اینها برای عدهای مهم است که البته باید با توجه به مخاطبتان یکی را پیش بکشید.
- چند تا از زندانیها مثل تاجزاده، ضیا نبوی، عماد بهاور و اشکان ذهبیان علنا اعلام کردهاند که رای خواهند داد (و مثلا مجید دری اعلام کرده که رای نمیدهد). به نظرم اگر مخاطبتان صحبت زندانیها را کرد اینها را مثال بزنید. همینطور در مورد خانواده شهدا. من نوشته خواهرزاده بهزاد مهاجر، از شهدای خرداد ۸۸ را دیدم که گفته خواهر و برادر این شهید به روحانی رای میدهند و برای او تبلیغ میکنند. مادر مصطفی کریمبیگی، از شهدای عاشورای ۸۸، هم متنی نوشته و با رای دادن مخالفت نکرده و فقط گفته در هر صورت از همه چیز مهمتر اتحاد ماست. دستکم من تا الان موردی ندیدم که خانواده شهدای جنبش از رای دادن منع کرده باشند.
- من خودم اگر به خاله بزرگم که در قزوین زندگی میکند و تا هفته پیش نمیخواسته رای دهد زنگ بزنم، حتما روی مسئله امید جوانها تاکید خواهم کرد. مسئلهای که از دلایل رای دادن خود من هم هست. بهش میگویم شما که میدانی من هم مشتاق رای دادن نبودم، ولی این چند روز دیدهام که جوانترها خیلی امیدوارانه و مشتاقانه میخواهند رای دهند و من فکر میکنم ما هم باید همراهی و کمکشان کنیم، حتی اگر فکر میکنیم دارند اشتباه میکنند. یادش میآورم سال ۷۶ را که با چه شوقی تشویقش میکردم به خاتمی رای دهد (و البته او نیازی به تشویق من نداشت) و میگویم حال اینها هم مثل آن موقع ماست، گرچه به نظر ما شرایط الان با آن موقع خیلی تفاوت دارد. من اگر باشم به ویدئوی «موسوی موسوی» گفتن جوانان در سخنرانی روحانی در ارومیه اشاره میکنم.
- اگر فکر میکنید اعلام حمایت هنرمندها برای مخاطبتان مهم است فهرستی هم از هنرمندان حامی روحانی دم دست داشته باشید (مثلا این فهرست یا این فهرست). محمود دولتآبادی، بهمن فرمانآرا، کیهان کلهر و خیلیهای دیگر.
- حتی اگر حوصله زنگ زدن ندارید یک اساماس بهشان بفرستید که «من به روحانی رای میدهم». همین هم میتواند موثر باشد.
رایم را میفروشم به امیدواری همراهانم در ۸۸
نیمکره چپ : خیلیها امیدوارند. امید به شمارش رایشان. امید به انتخاب رییس جمهور منتخب مردم. امید به سختکردن تقلب برای متقلب و کودتاچی. امید که رایشان را اگر وزارت کشور ۹۲ نمیخواند، تاریخ بخواند. این آخری را پسر رای اولی بنفشپوشیده دیروز بهم گفت. و این را هم گفت که ما باید اعتراضمان را در قالب انتخابات بیان کنیم. خب، عاشق این هستم که جوان سرزمین من دلش براش اینطور بتپد. و نمیخوام آیه یاسی باشم براش. این میشود که شاید رایم را بفروشم به امید این همه یار، که همراهم بودند در خیابانهای ۸۸ تهران، که برایم اشک ریختهاند که در سلول انفرادی از تنهایی و سرما و ترس بازجویی میلرزم، که خوشحال شدهاند از تلفنم پس از ۲۰ روز بیخبری. که تبعید شدهاند به زندان اهواز و غیره. اما من اپسیلونی امید در سلولهای خودم نمییابم.
ترکیب رای دهندهها و رای ندهندهها عجیب و غریب است. یکی سال ۸۸ به احمدینژاد رای داده، حالا رای نمیدهد. یکی همیشه به رای صاحب نظرانی نگاه کرده که امروز ابراز تمایلشان به رای دادن است( به سختی) ولی سفت و سخت میگوید رای نمیدهم. یکی همیشه گفته انتخابات و حاضر بوده ۸۴ به رفسنجانی که روشنفکرها را به قتل رسانده رای بدهد حالا نمی دهد. آنیکی ۸۸ کلن رای نداده، امسال رای میدهد. یکی دفعه پیش به موسوی رای داده حالا به ولایتی رای میدهد. زنی که سالها به دلیل تکلیف رای داده، امسال نوهاش قسم قرآن گرفته ازش که رای ندهد. ( مشاهدات مربوط به ۱۰ روز اخیر است نه همین امروز) اما یک دستاورد برای ما روشنفکران، ما طبقه متوسطان، ما هنرمندان، ما دوستداران ایران به قیمت زار و زندگی روشن است: رای ها را اینهمه سال ما جمع میکردیم. امسال که منفعل شدهایم رای انبوهی نیست در صندوقها و با حماسه حماسه صندوق پر نمیشود. این ما بودیم که با کفشهای آهنی و فکهای پولادین از این خانه به آن خانه رای روی رای میگذاشتیم و میشد دوم خرداد ۷۶ و شد ۲۲ خرداد ۸۸. ما هر شهروند را یک رسانه کردیم. « ما» یی که حالا به زحمت شاید بتوانیم نیمکره چپ را به راست پیروز کنیم. پس از این پس هر که حماسه میخواهد باید دم ما را ببیند. که طعمش شیرین است. ولایتی هم وقتی جلوی جلیلی میایستد و چندتایی رای واقعی از ما میخرد به مذاقش خوش میآید. رای مردم مزهای دارد که زیر زبانت برود به این راحتی به قدرت نمیفروشیش. همین هاشمی در نمازجمعه رایها خرید و پایش ایستاد.
در همین دو روز باقیمانده بعضی از ما که خود را راضی کنیم به ائتلاف، ببین چقدر رای را بفروشیم به امیدواری همراهانمان.
«به یاری خداوند این بلوا خاموش شد»
صحبتهای آقای خاتمی در دیدار عمومی با مردم همدان، پس از حادثهی کوی دانشگاه، پنجم مرداد 78:
«بعد از حادثهی کوی دانشگاه، شورش پیش آمد. شورش و بلوا در تهران، حادثهی زشت و نفرتآوری بود که ملت عزیز و مقاوم و صبور و منطقی ما را مکدر کرد. آنچه در تهران پیش آمد، لطمه به امنیت ملی بود؛ تلاشی بود برای برهم زدن آرامش مردم شریف و تخریب اموال عمومی و خصوصی و بالاتر از آن، اهانت به نظام و ارزشهای آن و مقام معظم رهبری.
آنچه پیش آمد، حادثهی سادهای نبود، تلاشی بود برای مرزشکنی و برای ابراز کینهتوزی علیه نظام که نه رابطهای با این ملت شریف داشت و نه نسبتی با دانشگاه و دانشگاهیان. حادثهی شورش، یک حرکت کور، یک بلوا، یک حرکت ضد امنیتی، با شعارهای منحرفکننده بود که به نظر من برای مخدوش کردن شعارهای مطرحشده در دوران جدید ریاستجمهوری به وجود آمد. تحریک احساسات مردم متدین و دلسوز و وطنخواه که تاب تحمل حمله به ارزشها، رهبری، و مقدسات خود را ندارند، فقط از آن جهت صورت گرفت که ملت به خشونت واداشته شود. در واقع این شورش، نه تنها یک اقدام ضد امنیتی بود بلکه اعلام جنگی بود به رییسجمهور و شعارهای او.
به یاری خداوند این بلوا خاموش شد.»
shut up your F...ing mouth
بدترین فحش هایی که می شد به زبان فارسی شنید، به زبان انگلیسی آن هم با لهجه بریتیش عصر امروز در مترو از زبان همان پیرزن مانتویی شنیدم و مجله ها را بغل کرده بودم و فکر می کردم اگر وضع تحصل کرده هایمان این باشد، واقعا از مردم عادی جامعه چه توقعی می توان داشت ؟ یادداشم را اخلاقی نکنم. همین. جایتان خالی. دعوای "چند زبانه" هم ندیده بودیم، که دیدیم.
Big Data, Big Government, Big Brother
In addition to monitoring who you call and when, your email, and your internet searches the government also has access to all of your credit card purchases. We usually don’t think about purchases as communication but what people buy says more about most people than does their email. Buying behavior can be used to predict all manner of information about your political views, affiliations, sexual activity, marriage quality and much more.
یا اینکه یک بعد از ظهر ابری بهاری به همراه یک صبح آفتابی بهاری در پایتخت ….. یا اینکه من که با شما ندارتر ازین حرفام: یک 24 ساعت تخمی در پایتخت
MohsenM«به قول امام خمینی عزیزمون ما با فساد مخالف نیستیم ما با سینما مخالفیم» :))
دکتری که میرم منشی نداره. فکر می کنم به دلایل اعتقادی منشی نداره. بلی. ما از منتقدین درون نظامیم که همچین دکترهای خانوادگیی داریم. به مریض های خانومش هم میگه آبجی. به همین دلیله که وقتی میرم این دکتره میبینم ملت نشستن پشت در اتاقش منتظر دکتر که بیاد. ولی گاهی هیچ کس نمیدونه که دکتر امروز میاد یا نه. چون منشی ای نیست که ازش بپرسیم. بله دقیقا همینقدر تخمی. چه جوری نوبتمونو تشخیص میدیم؟ خوب اولین نفری که میرسه یه کاغذ برمیداره اسم خودشو اولش مینویسه و بقیه هم به همین منوال.
تو مطبی که نشستم کنار من یه پیرزن پیرمرده دارن لاس بالای 70 میزنن با هم که اگر لاس نمیزدند وسطش پیرمرده نمیپرسید که بچه هات نمیذارن ازدواج کنی؟ که پیرزنه آستینشو بگیره بگه هییییییییسسسسسسس! یواش تر!. ازونجایی که جدا جدا اومدن و من شاهد تمام مراحل آشناییشون بودم احتمال زن و شوهر بودنشون صفره. بلی عزیزان. ما با فساد مخالف نیستیم. اتفاقا با یه مینیمومی از فساد موافقیم. با این چیزا مخالفیم.
قراره چک آپ کامل کنم. یعنی برم زیر ذره بین و از پروستات تا هپاتیتم رو در معرض قضاوت جامعه پزشکی قرار بدم. چرا؟ خوب شما از همین الان تا یه هفته کونتو نشور. الان فرض کن یه هفته شد. چه حسی داری؟ نمیخوای بری آزمایش بدی؟ من تقریبا هشت ماهه نشستم. پس کارم منطقیه. ارتباط بین نشستن کون و پروستات رو هم شما نمیخواد تشخیص بدی دکتر تشخیص میده.
دکتر ازم میپرسه که در شش ماهه اخیر رفتار پرخطر داشتم یا نه و من یاد پست دیفال مستراح میافتم که (- در 6 ماهه اخیر رفتار پرخطر جنسی داشتید؟ + بله آقای دکتر هفته پیش گودزیلا رو گاییدم). دکتر که لبخند منو که میبینه توضیح میده که پسرم سلمونی و دندون پزشکی هم جزوشه و نهایتا به این نتیجه میرسه که بد نیست آزمایش هپاتیت هم بدم.
- از دکتر که میام بیرون میرم فلکه صادقیه. یه سری کارها و مرسولات پستی دارم که باید ارسال کنم. جلوی گلدیس مقادیری آدم ایستادن که محل درآمدشون از سایز مانتو و شال نوامیس مردمه. ما ازین برادرها متشکریم که باعث میشن ما صبح تا شب که در خیابان ها قدم میزنیم کمتر جهاد اکبر کنیم. به صورت کاملا تصادفی به دو عدد ناموس گیر میدن. دو عدد ناموسی که به هیچ عنوان فرق ظاهری با سایر عابرین ندارند جز اینکه بد شانسند. من چه کار می کنم؟
من یه خارج نشینی هستم که مدت هاست از کشور دور بودم و از بافت فرهنگی جامعه فاصله گرفتم. لذا باید مدت زمانی رو اختصاص بدم که ببینم زیر پوست شهر چه خبره. والا اونقدرها هم بیکار و منتظر مراسلات پستیم نیستم که وایستم جلوی گشت ارشاد به تماشا.
دوران دبیرستان یکی از آیتم های حرص درآوردن معلم ها این بود که نگاهشون میکردم. بعد وقتی دقیقا چشم تو چشم میشدیم یه جای دیگه رو نگاه میکردم و همزمان زیر لب فحش میدادم. طرف خیلی باس احمق بود که نتونه فحش منو لب خونی کنه. اینکه چند بار اخراج شدم بابت این حرکت مجال این بحث نیست. ولی آدم جوونه گاهی همین کارو با اون سروان خپله ی گشت ارشادی میکنه. طرف هم میفهمه که به مادرش اشاره شده. (بلی من یه جاهله مرد فحش مادر بده ای هستم وقتی عصبانی ام) آیا مرا هم میگیرند؟ نخیر. من مورد رافت نظام قرار میگیرم. سروانه ازم میخواد که کمی جلوتر بایستم. و من نیز چنین میکنم.
- ماشین و اوقات فراغت. دو شرط کافی هستن که با داشتنشون من خود به خود سر از بام تهران در میارم. اگر دقت کنین تو شرایط کافی ام خبری از آب و هوا نیست. همین هم هست که وقتی به بام میرسم هوا ابری است و بارانی. اما ان مع العسر یسرا. ادامه میدهیم. و به بالای بام میرسیم و میشینیم. باران شدت بیشتری میگیرد و اکثرا ملت جمع می کنندو میروند اما ما نشسته ایم. بالاخره باران بیخیال ما میشود. ما میتوانیم روی یک نیمکت بشینیم و پایمان را دراز کنیم و به تهران زیر پایمان خیره شویم.
هدفونی همراهمان نیست. اصن در این فضا هدفون نمیچسبد. لذا ما کاور جوونای بی ملاحظه بیکار را بر تن کرده و بی توجه و احترام به حریم شخصی افراد گوشی مان را پلی می کنیم. این رفتار درست نیست. اما چه میشه کرد؟. ما بام را خریده ایم. از کجا شروع می کنیم؟ طبیعتا از ستاره دنباله دار ابی. گوشی ام اسپیکرش ضعیفه. پس شروع میکنیم باهاش میخوانیم.
دو قدم اونطرف تر یه کفتره با جفتش نشسته تو گوش هم بغ بغ می کنن. کفتر نره از من میخواد که صداشو زیاد کنم. ولی صداش آخرشه. یه خرده میگذره از جام بلند میشم میرم بالاسرشون. و طبیعتا مجبور میشن که سر از شونه هم بردارن. اگر بر نمیداشتن آمادگی داشتم که خودم دختره رو از حالت اریب به حالت عمودی درآرم. عزیزان من! اینی که میگن به شونه مردت تکیه کن این استعاره است. نه اینکه ولو شی رو شونه اش که. ما با یه مینیمومی از فساد مشکل نداریم با این چیزا مشکل داریم.
این لاله و لادن ناهمجنس رو که از هم جدا میکنم. گوشیمو میذارم رو نیمکت وسطشون و میگم بیا حاجی! ابی بزن!. میگه نه آقا نمیخواد. میگم یعنی چی نمیخواد؟ هوس کردی فاز گرفتی باید بزنی دیگه! تو دلت میمونه گوش نکنی! و اونم در برابر منطق من تسلیم میشه. من کجا وای میسم؟ طبیعتا باس همونجا بالاسرشون وایمیسادم که گوشیمو ندزده. ولی من آدم از خارج اومده ای هستم که حس میکنم همه آدم ها مهربان و پاک هستند. پس اعتماد می کنم و برمیگردم به نیمکت خودم.
روی نیمکت من جا هست به عدد آدمای دنیا. همین میشه که دو تا جوون دیگه ای میان از من اجازه میگیرن که بشینن کنارم. شرط من هم طبیعتا دی جی بودنم هست. که میپذیرند. (کفتر نر ماجرا بعد از تموم شدن ستاره دنباله دار گوشیمو برگردونده.) پس مشکلی نیست.
سه نفریم. پاهامونو دراز کردیم و تهران کم کم چراغاشو روشن کرده. از تاک سیاوش قمیشی تا دنیای این روزهای من آقا داریوش تا دیوار فرامرز اصلانی تا باران امید …. اونام فاز میگیرند. یه جاهایی با هم میخونیم. آهنگ از من. دود سیگار ازونا. و این سکوت و داریوش و سیگار واسه حدود 45 دقیقه ادامه پیدا میکنه. باس برگشت.
- شب شام نمیخورم. فردا باس ناشتا باشم. صبح که میرم آزمایشگاه زن داییم میگه خیلی ناشتایی. میگم یعنی چی؟ میگه 12 تا 14 ساعت. تو الان 17 ساعته هیچ چی نخوردی. زن دایی من مسول آزمایشگاه نیست ولی مسول پذیرش آزمایشگاه منو یاد زن داییم میندازه. اگر قرار باشه میانگین زمانی که هر فرد صبح ها در برابر آینه صرف می کند 5 دقیقه باشد.وجود امثال این مسول آزمایشگاه های زن دایی شکل هستند که باعث میشه ماها بتونیم صبح ها اصلا در آینه به خودمان نگاه نکنیم. مگر اینکه …… مگر اینکه این خط چشم ها که مسول های پذیرش میکشن به صورت آماده و قابل نصب در اطراف چشم به فروش برسد والا کشیدن چنین خط چشم با چنین ظرافت و بصیرتی زیر 15 دقیقه امکان پذیر نیست. تازه 15 دقیقه با تمرین و ممارست حاصل میشه. دولت باس به اینا کمک کنه. اینا زیبایی های بصری شهر هستند. باس زیر پر و بالشونو گرفت.
بیماشینی سخته. 8 صبح از آزمایشگاه که میزنم بیرون شروع میکنم به پیاده روی. از روبروی برق آلستوم میام پایین. هدفون گوشیم همراهم نیست و این اذیتم میکنه. در طول راه سعی میکنم با استفاده از 118 شماره یه مرکزی که ام آر آی انجام میده رو پیدا کنم. تلاش مذبوهیه. هر درمانگاهی درمانگاه دیگه ای رو معرفی می کنه و وقتی از 118 شماره اشو گیرمیارم و تماس میگیرم میگه گوه خورده هرکسی گفته ما اینجا ام آر آی داریم. البته درمونگاهی ها مودبند اما آدمی که تو خونش خوابیده و هشت صبح با تلفن من از خواب بیدار شده الزاما مودب نیست.
پیاده میام تا سر بهبودی. از تو سایه میام. ولی خورشید در طول این نیمساعت بیکار نیست و حرکت میکنه. منو یاد یه داستان قدیمی میندازه که طوفان و خورشید وایساده بودن سرکوچه. یه دختره میاد رد میشه. طوفن و خورشید هم کل میندازن ببینن کدومشون زودتر میتونه کاری کنه که این دختره مانتوشو (فقط مانتوشو) درآره.
اول طوفان شروع میکنه هر چی میوزه و داد و بیداد و رعد و برق راه میندازه دختره شال و روسری و مانتوشو سفت
ترمیچسبه. خلاصه طوفانه نمیتونه کاری کنه. بعدش خورشید میاد یه کوچولو میتابه دختره گره شال رو باز میکنه باز میتابه دختره شال رو میبره عقب یه کوچولو دیگه میتابه دختره دکمه مانتو رو باز میکنه و یه کوچولو دیگه دختره اینورو نگاه اونورو نگا میبینه گشت ارشادی چیزی نیست مانتوشم درمیاره. آیا خورشید باز هم میتابه؟ نخیر تو نسخه ای که من خوندم داستان همینجا تموم میشه. شما میتونین نسخه های هیجان انگیزتری ازین داستان رو در وبلاگ های مربوطه بدنبال کنین.
البته بماند که تو نسخه ای که من خوندم اصن دختری در کار نبود و جاش یه پیرمرد با کت و شلوار و کلاه شاپو بود. چقدر واقعا یه نویسنده میتونه کج سلیقه باشه تو انتخاب کاراکترهای داستان؟ نمیدونم.
دور شدیم از بحث. نهایتا گرمکن به دست از بهبودی سرازیرمیشم و گوشی به دست همچنان صحبت میکنم. میپیچم تو یه کوچه بن بست وهمچنان ادامه میدم.
هیچ میدونستید که آزمایشگاه هاشمی نزاد تو فیاض بخش تست ازدواج رو برای زوج و زوجه ای که زوجه بار اولشه ازدواج میکنه با 34500 تومان و همین تست رو برای زوج و زوجه ای که زوجه بار دوم یا چندمشه ازدواج می کنه با نرخ 35200 تومان انجام میده. من هم نمی دونستم. به هر حال یه سری تکنیکالیتی هایی است که باعث میشه دومی 700 تومن دومی گرون تر بشه. اینه که میگن آدم تا دستش تو کار نباشه این تکنیکالیتی ها رو نمیدونه حرف درستیه.
البته نهایتا رزرو میکنم ام آر آی رو. حالا چرا ام آر آی؟ چون ما آدم های مریض وسواسی هستیم که اگر تمام پزشکای دنیام جمع شن بگن چون حالت به هم نخورده پس از ضربه به سرت پس ضربه مغزی نشدی. باز ما میگیم پس دلیل سردردهای گاه و بیگاهی که ازون روز شروع شده چیه؟ پس ام آر آی میدیم. (کدوم ضربه به سر؟ رجوع کنین به پست افتادن زمین هنگام پاتیناژم)
نهایتا سوار بر مترو بازمیگردم. متروی تهران کرج خلوته. تو مترو که نشستم دارم تلفن حرف میزنم. تلفنم که تموم میشه یه مرد 35 40 ساله ای که روبروم نشسته داره میگه:
- میدونی آقا؟
+ جونسک دلم (جونسک به سکون نون و سین و کاف نسخه صمیمانه تری از جون است)
- آدم جنس حروم که استفاده کنه دچار مشکل میشه پس فردا ضربه اشم میخوره …
+جانم؟ حالا الان کی جنس حروم استفاده کردش؟
- همین دختر پسره که الان پیاده شدن خوب؟
+خوب حشیشی چیزی زدن؟
- نه آقا! همش داره دختره رو میماله. خوب تو میخوای کاری کنی ورش دار ببر یه جایی خلوتی! چرا میای تو ملا عام میکنی این کارو؟
+خوب کجا ببره بماله؟
- ببره یه جایی که کسی نبینه! به خدا من الان میخواستم پاشم بخوابونم در گوش پسره! مملکت اسلامیه! ما معتقدیم به قرآن!
+ خوب ببره خونه پدرمادرش جلو ننه باباش؟
- نه خو …
+الان سعادت آباد متری 10 تومن ستارخان 5.5 شهرک اندیشه 2.5 این چیزای مملکت اسلامیه الان؟
- نه به هر حال مشکلات اقتصادی همه جا است …
+ثانیا به شما چه ارتباطی داره؟ به من چه ارتباطی داره؟ زنشه دوست دخترشه اصن هیچ کارشه اومده بغلش کرده شما میخوای بخوابونی در گوشش؟ خداروشکر کاره ای نیستی تو این مملکت.
- یعنی چی دیگه این چیزا تو قرآن اومده …
+ اعتقادت به قرآن واسه خودت و ما محترم .خودت اعتقاد داری زنتو آوردی تو مترو نمالش! به بقیه چیکار داری؟
- شما مثکه خیلی عصبانی هستیا این چه طرزه صحبته؟
+آخه برگشتی میگی میخوام بخوابونم در گوشش شما چی کاره ای که همچین حرفی رو میزنی ….
تو دریای فساد غرب که بودیم گاهی اوقات تو اتوبوس میشد که شرایط امر به منکر و نهی از معروف پیش بیاد. البته من اونجا رویکرد تشویقی پی میگرفتم. دورشون جمع میشدیم دست میزدیم و تشویق میکردیم. حتی گاهی بوق استادیومی هم میزدیم واسشون. گاهی اوقاتم با دستمال کاغذی عرق های پیشونیشونو پاک میکردیم که با فراغ بال ادامه بدن به کارشون. تازه اونجا گاها (خیلی کم البته) میشد که کارشون بالا میگرفت که اون دو سه باری هم که من دیدم تو اتوبوس هایی بود آخر هفته از مرکز شهر برمیگشتن و مسافراش مست بودن.
حالا این دو تا دختر پسره تو مترو فوقش یخده چسبیده بودن به هم که البته مورد رافت نظام قرارگرفتند.
باقی این 24 ساعت صرف قانع کردن یه لطیفه آندرگرد شد که اگر بیخیال عشق اول زندگیت بشی هیچ اتفاق عجیب غریبی نمیافته. احساسم نکن که به لحاظ زنتیکی اونقدر گونه تکی هستی که فقط یه نفر تو دنیا هست که میتونه خوشبختت کنه. نخیر! من چقدر خوب تو رو درک نمیکنم اتفاقا. نخیر من اونقدری هم که تو فکر میکنی پسر فهمیده ای نیستم. البته خوب معلومه که احساساتت وقتی داری رابطه اتو کات میکنی دقیقا همینجوریه که من واست توصیفش کردم. خوب معلومه که من انقدر خوب میفهممت. همه مردم دنیا وقتی کات میکنن چنین حسی دارن. ایتز تکست بوک. به هر حال اون موقعی که تو داشتی واسه کنکور میخوندی. من داشتم با عشق اول زندگیم کنار میومدم.
این هم از شوخی های روزگاره که من بشم مورد مشاوره واسه قطع رابطه. شما همینو بگیر برو بالا ببین چه شایسته سالاری تو مملکت هست. همینه که وضعمون اینه آقا.
درواقع تنها نکته مثبت 24 ساعت اخیر این بود که فیلم پذیرایی ساده بانو/ بی بی هم این عالم هم اون عالم/ صدیقه کبری/ یاس سینمای ایران/ سرکار خانوم ترانه علیدوستی (ارواحنا فداهی) رو از سوپرمارکت خریدم و دیدم. اتفاقا برخلاف تعریف های بقیه چقدر از فیلم لذت بردم. البته دقیقا داستانشو نفهمیدم. البته توجهی هم به داستانش نکردم. من فقط هر کلوزآپی که ازیشون میومد پاز میکردم یه دو رکعتی نماز آیات میخوندم برمیگشتم دوباره پلی میکردم.
تو یه دنیای موازی دیگه حاج آقا رسول صدرعاملی جا خانوم علیدوستی این سلیطه الناز شاکردوست رو انتخاب میکنه واسه من ترانه 15 سال دارم. تو همین دنیای موازی دیگه است که من موقعی که واسه کنکور میرم کتابخونه میبینم ایشون نشستن مشغول ترجمه کتابند. تو همین دنیاست که ایشون میشن بانوی ما.
بعله عزیزان. به قول امام خمینی عزیزمون ما با فساد مخالف نیستیم ما با سینما مخالفیم. دلیلشم همین فرصت سوزی هاییه که هنرپیشه شدن یه لطیفه ایجاد میکنه.
یک نکته آخر هم بگم. گفته بودم قبلا که مرد از آغوش زن به معراج میره دیگه؟ خوب به آغوش زن مشخصا آغوش خانوم هایده و خانوم ابرو (اینجا) رو هم اضافه کنین. نکته یکی مونده به آخر بود این.
نکته آخر هم اینکه چه تازه به جمع خواننده های این وبلاگ پیوستین (سلامتیتون صلوات بذار دستتو ببوسم اصن هر جاتو که گفتی بذار ببوسم) و چه از خواننده های قدیمی هستین (ایضا پیشنهاد بوسه واسه شمام رو میزه) اینجا (صفحه منو میگی؟ وبلاگو) رو ببینین دوباره.
مناظره و انواع و اقسام اپوزیسیون
دور و اطراف من پر است از انواع و اقسام اپوزسیون.
اپوزسیون رادیکال : از آنها که دوسالیست دشمنشان دیگر حاکمیت نیست، دشمنشان احمدی نژاد نیست، دشمنشان ابزار سرکوب و نیروهای امنیتی-اطلاعاتی نیستند، دشمنشان آن دسته از سپاه که چپاول میکنند نیست، دشمنشان اصلاحطلبانند. از آنها که ته دلشان راضی بودند مشایی و رضایی رای بیاورند، اما خاتمی و هاشمی نه. حالا هم حتما از ریاست جمهوری جلیلی مثل من و تو تنشان نمیلرزد که ترجیحش میدهند به روحانی و عارف.
اپوزسیون قدیمها رادیکال-حالا اصلاح طلب : از آنها که از ۷۶ به بعد رای دادهاند به سختی و دیگر ۸۸ با خیال راحت رای دادهاند. از آنها که به اعتقاد من عشقشان آباد شدن این سرزمین است، حتی شده ذرهای، حتی به نام دشمنشان. فقط چرخ این مملکت برود جلو، شده با سرعت اپسیلون بر ثانیه. از آنها که خیلیهاشان را از دست دادیم دهه ۶۰ و روحشان زیرپوست این ملت میخزد گاهی.
اپوزسیون همیشه اصلاحطلب : اینها مشخصند. می توانم بگویم مثلا مشارکتیها فرض کن. روزنامهنگارهای روزنامههای اصلاح طلب مثلا .
اپوزسیون باری به هر جهت : از آنها ندارد دیگر . هر بار به یک جهتند و هر کدام هم به یک جهت دیگر.
طبق مشاهدات آماری شخص من، اکثریت دسته اول و دوم تا به امروز به هیچ کدام از نامزدها رای نمیدهند. اکثریت دسته سوم رای می دهند به عارف یا روحانی. اقلیت دسته اول، دوم و چهارم هم به عارف، روحانی و کمتر قالیباف.
کل این اپوزسیون اکثریت نیستند شاید ( یا قطعا ؟) اما میتوانند اکثریت ایجاد کنند. و همینها موج را راه انداختهاند توی انتخابات خرداد ۷۶ و ۸۲ و ۸۸. و حتی اعتراض های بعدش. همینها ۸۴ آچمز شدند و نتوانستند در فاصله دو هفتهای مرحله دوم برای هاشمی اجماع کنند. گیج زدند و احمدینژاد شد رییسجمهور. حالا هم حاکمیت توانسته این اپوزسیون را فلج کند. و این شد که مردم و حتی اقلیت همان سه دسته نشستهاند پای مناظرهها که کی بهتر است.
خود من ( به عنوان یک نفر برای مشاهده و نظر سنجی ) : هنوز نمیدانم چه کنم. دلم میخواهد بخشی از یک جریان باشم. حاکمیت آن جریان را منهدم کرد و حالا هر کس گوشهای افتاده.
نمیخواهم رای ندهم و بعد این طور بشود که اگر رای میدادم در رییسجمهور نشدن جلیلی میتوانستم سهم داشته باشم.
نمی خواهم رای بدهم و بعد این طور بشود که حتی صندوقها را باز نکنند و او را با ۵ میلیون رای بسیج بکنند ۲۵ میلیونی، حتی بیشتر و کونم بسوزد.
نمیخواهم رای بدهم به روحانی یا عارف و بعد معلوم بشود اگر همین رای را به قالیباف ( دور باد! ) میدادم، در رییسجمهور نشدن جلیلی میتوانستم نقش داشته باشم.
تف به این وضعیت. تف یه این آچمزیسم. تف به اینهمه ترس و تنبلی که در همهجایمان رسوخ کرده و نه یک تشکل زیرزمینی کوفتی هست که نفوذ بکند در ستاد یک کاندیدا و فقط و فقط نظرسنجی بکند. نه یک فعال با جراتی هست که حرفش برو داشته باشد و بیاید علنی بگوید آقاجان همه با هم این کار را میکنیم. فقط برای این که حرکتمان معنیدار بشود و متحد.
پینوشت : یکی خیلی خوب گفته که در برگ رایش مینویسد « میرحسین موسوی ». این هم اگر یک حرکت بشود تا آن روز، بهجاست. چون از آنها نیستم که فکر کنم رایم رای به مشروعیت نظام است.
یا اینکه روزهای سخت آیت الله
دیپ اوت ساید 1
حیدر به جهاتی شبیه رهبر معظم انقلابه. حتی گاهی واسه سال اسم هم انتخاب می کنه. یا ازین جهت که زیاد صحبت نمیکنه اما هر از چندگاه کلیدواژه ارائه میده. مثلا دو هفته پیش که با خانواده رفته بودیم بام تهران با حیدر نشسته بودیم تو اتوبوس. همون اتوبوسه که از پارکینگ اول آدمو میبره پارکینگ دوم. نشسته بودم کنار پنجره و حیدر کنارم بود. گوشیم دستم بود و داشتم باهاش بازی میکردم.
- این عکسه کیه رو بک گراند گوشیت باباجان؟
+ این؟ این عکس یه بازیگریه … (همسو با اوج ارادت من به خانوم/بانو/خاتون/بی بی هم این عالم هم اون عالم/صدیقه کبری/یاس سینمای ایران خانوم ترانه علیدوستی خودتون دیگه حدس بزنین رو گوشیم عکس کیه)
- آها…
یه سی ثانیه ای به سکوت گذشت.
- راستی دختر آقای محمودی بود باباجان خوب؟
+ خوب؟
- ازدواج کرد باباجان! ازدواج کرد!
+عجب…
- آره باباجان. هر جفتشون الان اونجا تو آمریکا دانشجواند درسشونو میخونن با همم زندگی میکنن خیلی خوب و عالی
+عجب …
حیدر هیچ وقت بحث رو ادامه نمیده. همیشه شیوه اش همین دیالوگ های کوتاهه. اما من از همین دیالوگ میدونم که سیاستش در طول چند سال آینده حول محور ازدواج میگرده. حتی مطمئنم که امسال سر سال تحویل در غیاب من سال رو سال «جهاد زناشویی» نامگذاری کرده.
زری البته سیاستش ازین جهت بیشتر شبیه بنیانگذار کبیر انقلابه. ازین جهت که امیدش به شما دختر دبستانی هاست. البته از وقتی که یکی از شاگرداش رو واسه من نشون کرد که دختره وقتی من 19 سالم بود 12 سالش بود و پنجم ابتدایی، و من با دیدن عکس دختره (انصافا حتی به عنوان یه دختر پنجم ابتدایی خوشگل بود) گفتم اینکه بچه است، مورد تحریم قرار گرفتم. یعنی دیگه موردهایی که نشون کرده واسمو نشونم نمیده. اما همین روزا که من 30 ساله بشم و همچین «تصادفی» با یه پری بانوی 23 ساله ای تو یه مهمونی خانوادگی آشنا بشم، اونوخت باس رد پای خمینی کبیر رو در این آشنایی جُست. کافیه پرسید:
- خوب خانومی شما ابتدایی کدوم مدرسه درس می خوندی؟
مادربزرگم البته نه سیاست حیدر رو داره و نه صبر و بردباری زری. مادربزرگم بیشتر جنتیه.
رو مبل خونه مادربزرگم لم داده بودم و تلویزیون جمهوری اسلامی رو میدیدم و داشتم تعجب میکردم که تو یکی از سریال های شبکه آی فیلم از عبارت «دوست دختر» استفاده شده که یهو مادربزرگم که کنار مبل داشت نماز ظهر (نه بعیده نماز ظهر بوده باشه چون عمرا نمازش قضا نمیشه؛ پس یحتمل ازین نمازهای اضافی داشت میخوند):
- السلام علینا و علی عبادالصالحین …. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته ….الله اکبر الله اکبر الله اکبر ………. دخترعموتو دوس داری؟
+ جااااااان؟؟؟؟؟
- دخترعموتو میگم……. دوستش داری؟
+در حد دخترعمو آره….
- واسه ازدواج چی؟
+ نه!
یعنی اگر بعد از سلام دادن اول میگفت: «سرجوخ جان» بعد این سوالو میپرسید دلم خوش میشد که یه خرده مقدمه چینی کرده لاقل.
البته من از ناحیه مادربزرگ دچار تحریمم. یخُرده همچین نسبت به واجبات و مستحباتم شک کرده. واسه همین یه جورایی کیس های طلاییشو رو نمیکنه واسم. فقط این موردهای رایگانشو بهم پیشنهاد میده هر از گاهی. مث این سایتا که اگر اشتراک رایگان داشته باشی یه سری امکانات میده اگر اشتراک طلایی که رایگان نیستو داشته باشی امکانات بیشتری میده (نه پسر گلم این مدل بیزینس خیلی از سایتاست؛ فقط شامل اون نوع از سایتایی که شما به ذهنت رسید نمیشه)
بهر حال من، اکبر هاشمی رفسنجانی وار فعلا سیاست سکوت و حفظ وحدت و جلوگیری از تفرقه در پیش گرفتم.
دیپ اوت ساید 2
شب آخرایران بودنم با خانواده رفتیم دریاچه چیتگر … با زیلو و پتو و بالش و قابلمه آش و چایی. زیلو رو پهن کردیم بیخ دریاچه … کنج ساحلی که ما نشسته بودیم یه دختره نشسته بود تنها .. هدفون تو گوش … با دوچرخه اومده بود. دوچرخه اش پشت سرش بود.. پاشو انداخته بود رو پاش … زل زده بود به دریاچه.. نزدیک ترین آدم بود به ما تو ساحل. به پیشنهاد مادرم (به جون دو تا بچه ام راست میگم مادرم پیشنهاد داد) یه بشقاب آش برداشتم بردم که بدم بهش. بالاسرش که رسیدم مجبور شدم دست تکون بدم جلو صورتش تا متوجهم بشه (هدفون تو گوشش بود خوب).. سرشو که بلند کرد دیدم صورتش پر اشکه … گفت نمیخوام …
تمام اون دو ساعتی که اونجا بودیم زل زده بود به دریاچه و تکون نمیخورد.
بارون زد نم نم. ما رفتیم زیر پتو دختره نشسته بود.
رعد و برق زد … دختره نشسته بود.
برق دریاچه قطع شد بارون شدید شد ما جمع کردیم وسایلمونو اون باز نشسته بود.
بیاین شماره حساب بدم کمک های مردمیتونو واریز کنین به حسابم پول جمع کنیم ببریم بریزیم به حسابش حالشو بخریم.
دیپ اینساید 1
- حالا گذشته از این شوخیا چرا ازدواج نمیکنی؟
+ خوب راستش اوضاع پیچیده است
- غلط کن …
+ نه جدی میگم، اتفاقا چند وخت پیشا داشتم فکر میکردم که من اگه بخوام که بچه امو وقتی نوجوونه درک کنم و بفهمم تو اون کله اش چی می گذره، باید لاقل تا 3 سال دیگه ایشون به دنیا بیان که در سن 13 سالگی ایشون، بنده 40 و یکی دو سالم سالم باشه. لذا اگر فرض کنیم هیش دختری نیس که کمتر از 2 سال بعد ازدواج بزاد، من تا سال دیگه باس ازدواج کنم. بازم اگه فرض کنیم هیش دختری نیس که به زمانی کمتر از 6 ماه واسه نامزدی رضایت بده که اگه بده هم من خودم رضایت نمی دم، اونوخ من باید تا 6 ماه دیگه نامزد کنم. بازم اگه فرض کنیم که حداقل 1 ماه زمان نیازه تا خونواده ها همو بفهمنو بریم خواستگاری، لذا من تا 5 ماهه دیگه باید تو یه کافی شاپی ازش خواستگاری کنم (اه اه اه خواستگاری تو کافی شاپ ….هوق)
بازم اگه فرض کنیم که حدود 2 ماه زمان نیازه که من خودم بفهمم Is she the one for me? یعنی من باید تا 3 ماهه دیگه حداقل به یکی به طور جدی فک کنم. اگه حدود 1 ماه هم به این ور و اون ور و آشنایی بگذره، و 2 ماه هم بخوایم با هم به این سوال جواب بدیم که Where do you think this is going to?
و بازم اگه فرض کنیم ایشون تحت Love in First Sight می آیند و به محض دیدنشون خاطرشونو می خوام
معنیش این می شه که من باید همین امروز ایشون رو ملاقات می کردم. البته این واسه چند وخت پیش بود و اون روزی که من این فکرا رو میکردم از صبح خونه بودم و ملاقات نکردم ایشونو….
- ….
+ ….
- چشات بسته است؟
+ نه بازه.
- به چی داری فکر میکنی؟
+ هیچی …
- خوب اینم نعمتیه که آدم به هیچ چی فکر نکنه …
+ تو چی؟ به چی داری فکر میکنی؟
- هیچ چی …. نه خوب دروغ گفتم .. به یه چیزایی فکر می کنم ..
+ ….
- ….
+ هنوزم دوسش داری؟
- آخه دیگه نمیشه …
+ منو نپیچون دختر … فرض کن الان چشماتو ببندی و بیاد جلو روت … همه چی هم اکی باشه … بازم دوسش داری؟
- نمیدونم … نمیشه آخه که بیاد …….. اصن صبر کن ببینم …. تو که سه شنبه داری میری، … واسه چی می خوای بدونی اینارو؟
+ ….
- حال الانتو میخرم.
+حال الانمون که مشترکه، کنار هم به اشتراک گذاشتیم چیشو میخوای بخری …
- همین که سه شنبه میری رو… حال سه شنبه رفتنتو میخرم ..
+ عزیزم …
- …..
+ ……
+ آدم یه هفته ای اگر عاشق بشه دو روزه فارغ میشه …..
- آره خوب …
دیپ اینساید 2
من چی میخوام الان؟ خوب لیست درخواست های من خیلی متنوعه. توش اگر بگردین از آرزوی سلامتی و طول عمر واسه وجود مبارک مقام معظم رهبری پیدا میکنین تا آرزوی زنده شدن خانوم هایده. تا تقاضا از کنگره آمریکا واسه فشار بر ایران واسه گرفتن طلاق خانوم علیدوستی هر چه سریعتر.
اخیرا درخواست های حداقلی دیگری هم اضافه شده البته.
مثلا من دلم میخواد گاهی زمان متوقف میشد. یا اینکه وقتی یکی تو بغل آدمه با صدای هر موتورسیکلتی که میاد به هوای گشت ارشاد آدم نخواد برگرده حواسش به پشت سرش باشه بغل نگار نیمه تموم بمونه. یا اینکه وقتی پیشونیشو میبوسی با خیال راحت چشماتو ببندی … نه اینکه مثل آفتاب پرست چشمام 360 درجه دنبال نشانه هایی از سربازان گمنام نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران باشه. یا اینکه میشد مثلا وقت گذاشت با تومانینه بیشتری اشک هاشو پاک کرد از رو صورتش.
ﭘﻲ ﻧﻮﺷﺖ: ﺗﻮ ﭘﺴﺖ ﻳﻚ ﺑﻌﺪ اﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺨﻤﻲ ﻳﻪ اﺷﺎﺭﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻟﻂﻴﻔﻪ ﺁﻧﺪﺭﮔﺮﺩ.
اﺻﻦ ﺁﺩﻣﻲ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻭاﺭﺩ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﺷﺨﺼﻲ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺗﻮ ﻭﺑﻼﮔﻢ ﺑﺸﻢ ( ﺗﺎ اﻻﻥ ﭘﺲ ﭼﻲ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﻭﺑﻼﮔﻢ?) ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺱ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺑﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﺭ ﻣﺬﻛﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﭘﺴﺖ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ اﺯ ﻟﻂﻴﻔﻪ ﺁﻧﺪﺭﮔﺮﺩ اﻭﻥ ﭘﺴﺘﻪ.
ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ اﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻻﺯم ﺑﻮﺩ.
جهت ثبت در تاریخ
but I set fire to the rain
خوابت را دیدم. داشتیم میرفتیم مسافرت. سوار اتوبوس بودیم. دوستت هم بود. با هم صمیمی بودید. خیلی. من اما، غمنده میشدم هی. حسودیام میشد.
هر بار که چراغت روشن نمیشود مضطرب میشوم. هر بار که چراغت روشن میشود مضطربتر میشوم. هر بار که میخواهم با تو حرف بزنم، هر بار که نمیخواهم با تو حرف بزنم، هر بار چیزی ته دلم میجوشد. همهی دلدردهای من تقصیر تو میباشیاد.
برهان خوشگلان
«خداوند وجود دارد چون تعداد خیلی زیادی آدم وحشتناک خوشگل متفاوت از هم داریم، و انسان البته به طور تصادفی و تکاملی خوشگل میشود ولی خداوکیلی دیگر نه اینقدر. بلی.»
پ.ن. دیدین بعضی از اینایی که میرن آمریکا بعدا میان میگن مردم همه چاق و زشت بودن، ما آخرسر نفهمیدیم پس این آدمای خوشگل فیلما کجان؟ I'll tell you. اینا همهشون اینجان. دقیقا همــــهشون!
هم بیل و هم مرا در پاورقیهایت بُکُش
MohsenMاون پاورقی سکاکی عالیه! :))
هرمس۳ نسخه فارسی کتاب استانبول را برایم عیدی فرستادهست. نسخه انگلیسی را چندسال قبل خوانده بودم و ترجمه سی صفحه از نسخه فارسی را که خواندهام را هم تا همین اینجا دوست داشتم، فقط یک چیز را نمیفهمم که چرا مترجم اصرار به پاورقی دارد
پاورقی از نظر من انگار که ضربه است روی شانه خواننده وقتی کتاب میخوانی. فکر کن یکی مدام بزند روی شانهت که “اینجا شو فهمیدی؟” ، “میدونی پاپیروس چیه؟” اگر از من میپرسید مترجم جز تلفظ اسامی (آنرا هم اگر در خود متن اعراب گذاشت چه بهتر) نباید پاورقی بدهد مگر اینکه نویسنده خودش پاورقی را در نسخه اصلی نوشته باشد. هرچقدر هم بعنوان خواننده بخواهی تلاش کنی که پاورقیها را نبینی باز وقتی میبینی کنار اسم چارلی چاپلین نوشتهاند یک میروی ببینی چی؟ فکر میکنی لابد چیز خیلی لازمیست که اگر ندانی تا آخر کتاب یک کلمه نخواهی فهمید؟ فکر کنید برای کسی مثل من که برای به حداقل رساندن مزاحمتهای احتمالی موقع خواندن کتاب دو ساعت مینشیند در دستشویی که چینی خلوت یک نفس کتاب خواندنش ترک برندارد، این پاورقیها چه حکمی دارند.
حرفم را عوض میکنم، پاورقی خیانت به ادبیات و در سایر هنرها اصلا جنایت۱ است. متن را تکه تکه میکنی که به خواننده بگویی این “بارون” که اورهان پاموک گفت همان بارون درخت نشین است. من خواننده اگر بارون درخت نشین را خوانده بودم که خودم میفهمم، اگر هم نخوانده بودم با یک خط پاورقی “۱٫ منظور بارون روندو قهرمان داستان بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیاییست” هیچ چیزی به اطلاعاتی که برای درک کتاب استانبول لازم دارم اضافه نمیشود. خیلی باید سکاکی۴ و جویای دانش باشم که بروم سریع کتاب بارون درخت نشین را بخرم و قبل اینکه از صفحه بیست و شش کتابی که در دست دارم عبور کنم دویست صفحه کتاب بارون درخت نشین را تمام کنم، تا بفهمم منظور پاموک وقتی از روی میزها و مبلها میپرد بیآنکه پایش به فرش بخورد چه بودهست.دو صفحه جلوترمترجم کمکم با مسلسل به ما حمله میکند و در پاروقی بارون که هیچ، چارلی چاپلین و لورل هاردی را هم توضیح میدهد. کماکان فکر میکنم چرا خانم شهلا طهماسبی فکر میکند کسی که گذرش به کتاب پاموک افتاده ممکن است چارلی چاپلین را نشناسد و تازه اگر هم نشناسد چند خط درمورد چاپلین چه کمکی به شناختش و درک بهتر کتاب استانبول میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک. اگر سینما پاورقی داشت لابد اسمش بود “گوشه تصویری” . گوشه تصویری اینطور بود که وسط تماشای فیلم لابد صحنه متوقف میشد و یکی از این آدم کوچکهای گوشه راست پایین صفحه، مشابه آنچه در اخبار ناشنوایان کنار صفحه به زبان اشاره خبر میگوید، میآمد کنار صفحه و با صدای خانم خامنهی میگفت ” صحنهی که هم اکنون مشاهده کردید اشاره داشت به کتاب بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیایی. لطفا به ادامه فیلم توجه فرمایید” و فیلم ادامه پیدا میکرد تا برسیم به گوشه تصویری بعدی در مورد چارلی چاپلین.
دو. عکس فوق عکس دو کتاب فارسی و انگلیسی کتاب هستند که هردو از یک جا باز شدهاند.
سه. هرمس کتاب عالیست. وقتی چیزی هدیه تو باشد حتی پاورقیهایش هم حکم ته دیگ را پیدا میکنند. کماکان میچسبند. باورکن.
چهار.سکاکی دوازده علم از دانشهای عرب را دارا بود. او در ابتدا آهنگر بوده، وی روزی با دست خود صندوق کوچکی درست کرده و قفل عجیبی به آن صندوق زد که وزن صندوق با آن قفل همهاش یک قیراط بیشتر نبود و آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان آورد برخلاف انتظار سکاکی، سلطان و اطرافیانش چندان اعتنایی به سکاکی نکردند. سکاکی دید، مردی وارد مجلس شد و همه افراد احترام زیادی برای او قائل شدند.
وی پرسید: این آقار چکاره است که این قدر مورد احترام پادشاه و سایرین است؟ گفتند: این آقار عالم و دانشمند است.
سکاکی در همانجا تصمیم گرفت که به دنبال تحصیل علم رفته و علم بیاموزد. به مدرسه آمد تا درس بخوانند. در حالی که سی ساله بود. استاد به او گفت: سنّت زیاد است مشکل میتوانی چیزی یاد بگیری.
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان، مسالهای از فتواهای شافعی را به او درس داد. به او گفت: بگو: پوست سگ با دباغی پاک میشود. سکاکی آن روز این عبارت را هزار بار تکرا کرد.
فردا موقع تحویل درس، سکاکی گفت: سگ گفته پوست استاد با دباغی پاک میشود.
همه حاضرین خندیدند.
استاد، درس دیگری به او داد. خلاصه ده سال را با این روش درس خواند ولی چیزی یاد نگرفت. به کلی از خودش ناامید شد و حوصله اش تنگ گردیده و سر به بیابان گذاشت. روزی در دامنه کوهی گردش میکرد. در قسمتی از این کوه قطرات آب را مشاهده کرد. که بر روی سنگی ریخته و بر اثر ریزش قطرات آب بر روی این تخته سنگ، سنگ گود و سوراخ شده است.
با دیدن این منظره به فکر فرو رفت. با خودش گفت مگر قلب من از سنگ سخت تر بود؟ با خود فکر کرد اگر به تحصیل ادامه دهد، عاقبت به جائی خواهد رسید. دوباره تصمیم گرفت خواندنش را ادامه دهد. او با جدیت و کوشش تمام مشغول درس خواندن شد. تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر وی باز کرد. او توانست با کوشش مستمر از هم ردیفهای خود جلوه زده، به درجات عالیتر از علوم گوناگون نائل شود.
این یادداشت کیوان بهانه را داد دستم تا من هم ای...
این یادداشت کیوان بهانه را داد دستم تا من هم این چهار خط را از تجربهی شخصیام با سیگار یا درواقع مرحوم سیگار بنویسم. خیلی از شماهایی که من را از نزدیک میشناسید ممکن است حتی هنوز هم تصویرتان از من همان آدم سیگاری باشد که بود. عجیب هم نیست. سیزده سال سیگاری بودم و حالا دو ماه است که سگمذهب را کنار گذاشتهام و خیلیهاتان را هم توی این دوماه ندیدهام. (بابا نمیآین که ببینیمتون!)
از انواع و اقسام دلایلی که برای نکشیدن سیگار وجود دارد و لابد همهی سیگاریها و غیرسیگاریها کم و بیش به آنها واقفاند دو چیز در من بیشترین انگیزه را برای کنار گذاشتن سیگار برمیانگیخت و یادم هست که روزهای اول ترک سیگار، که هر آن ممکن بود تا دستم به سیگاری برود، یادآوری این دوتا بود که برای من حسابی کار میکرد؛ اول، این زاویهی نگاه به موضوع ابتلاء به سیگار یا تعارف که نداریم، اعتیاد به سیگار که چند وقت پیشتر دوستی من را متوجهش کرد، اینکه این تجارت بزرگ در جهان ناقض حقوق اولیهی انسانیِ مصرف کنندگان خود است نه از این منظر که سلامت آنها را …، نه! از این زاویه که این تجارت با معتاد کردن خریداران و مصرف کنندگانش به کالایی که برایشان تولید میکند آنها را وادار به خرید دوباره و چندباره کالای خودش میکند و یک جور آرام زیرپوستییی این حق اولیه آنها در نخواستن یک چیز و نخریدن یک کالا را از آنها نقض میکند. و این موضوع برای من یکی که همیشه محل حساسیتم بوده و هست؛ اینکه فکر کنم کسی دارد حق نه خواستن و نه گفتنم را از من میگیرد و این فکر که خود من به عنوان مصرف کنندهی او، آنقدر گندهش کردهم که زور هیچ قانونی هم به او نرسد. و اما موضوع دوم که حتی بیشتر از اولی هم در من کارگر بود و هست توجه به فقط یک بخش از آمار مربوط به تلفات سیگار است. من از کل آمارهایی مثل هر 6 ثانیه یک مرگ یا از هر 8 مرگ یکی بر اثر سیگار و سالیانه نزدیک به پنج میلیون مرگ و میر سالیانه و … که اتفاقن حرفهای کیوان هم به این قسمت ماجرا مربوط میشد میتوانم بگذرم تا میرسم به این: سیگار کشیدن آدمهای سیگاری عامل مرگ صد و شصت و پنج هزار کودک در سال! آماری که بعضی از سایتها آن را تا حدود دویستهزار هم اعلام کردهاند. «من دور و برم کودکی ندارم» یا «حواسم هست که سیگارم را فقط در بالکن یا هوای باز میکشم» !؟ من با این ملاحظات هم نتوانستم این را به خودم بقبولانم که با مصرف سیگار بخشی از چرخهی حیات تجارت لعنتییی باشم که سالیانه نزدیک به دویست هزار کودک را میکُشد.
در مورد سیگار خیلی زیاد میشود حرف زد و اتفاقن میخواهم دعوتتان کنم به این کار. حالا که این رفیقمان چراغش را روشن کرده بیایید راجع به سیگار بنویسیم و حرف بزنیم.
حرف درست دکتر زیبا کلام غلط است!
1- سایت خبری تحلیلی انتخاب بعد از اینکه شش دانگ امید به میدان آمدن هاشمی داشت و با تصمیم جنتی باطل شد؛ بدجوری رفته بود به کما و نمی دانست با برهوت بی هاشمی چکار باید بکند. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت که جسته گریخته به معدود اخبار و اظهارات حسن روحانی پوشش بدهد و داد. حتی یک نظر سنجی اینترنتی هم گذاشت و روحانی را با 59 در صد آرا در صدر نشاند. در سوی دیگر - جسارت می کنم - دکتر زیبا کلام هم کمی تا قسمتی - مثل همۀ کمپین بالقوۀ هاشمی رفسنجانی- در وضعیت مشابهی بود و مردد بود در ورود به بحث مصداقی نامزدها. بالاخره اما او نیز کمی با اکراه با سایت انتخاب گره خورد - حتی می توانید بخوانید گیر افتاد - و در یک مصاحبۀ خطی و کاملاً همسو و غیر چالشی (اینجا) با این سایت مصداق مورد حمایت و توصیه اش از بین نامزد های موجود را حسن روحانی انتخاب کرد و اعلان کرد. زیبا کلام حتی به هاشمی و خاتمی هم توصیه کرد که از روحانی حمایت کنند زیرا خیر الموجودین است و آزادی خواه تر از همه.
2- بدون اینکه به انتخاب زیبا کلام جسارتی بکنم که حق طبیعی اوست؛ و بدون اینکه آزادی خواه تر بودن نسبی حسن روحانی را بچالش بگیرم که زیاد هم پر بی ربط نیست چنین چالشی. می خواهم به نکته ای نظری بپردازم که آقای دکتر در مصاحبه اش با سایت انتخاب به آن وارد شده و چنان به ضرس قاطع و بودور که واردور از نظریه اش دفاع کرده که گویی یک واقعیت صد در صد تجربه شده و علمی و ختم کلام را می گوید. او گفته است که "دموکراسی بدون اولویت آزادی سیاسی به سایر پارامترهای جامعه و مشخصاً اقتصادی قابل دست یابی نیست. و سپس قسم مؤکد سیاسی خورده است که کسی نمی تواند حتی یک کشور رشد یافته را نشان بدهد که جز از راه اولویت دادن به آزادی های سیاسی موفق به پیشرفت شده باشد. البته نامی از این انبوه کشورهای مدل نبرده است. بخش مهم گفتۀ زیبا کلام چنین است:
من با لغات نمیخواهم بازی کنم. فقط یک جمله خدمتتان عرض کنم که شما یک کشور را و بیشتر هم نه به من نشان بدهید که دموکراسی در آن تحقق پیدا نکرده باشد و در عین حال از نظر رشد و توسعه اقتصادی خیلی موفق باشد. بر عکس من یک دو جین کشور به شما نشان میدهم که از نظر اقتصادی موفق هستند اما و در عین حال یک حداقلی از اصول و موازین دموکراسی در آنها تحقق پیدا کرده. محال ممکن است که شما بدون توسعه سیاسی، بدون درجهای از دموکراسی بتوانید به رشد و شکوفایی اقتصادی برسید. بنابراین بنده معتقدم که بدون تحقق دموکراسی به هیچ رشد و توسعه اقتصادی هم نمیتوان رسید. تجربه 8 سال گذشته بهترین گواه این مساله است. ما از زمان پیدایش نفت در ایران تا سال گذشته بیش از 1100 میلیارد دلار درآمدهای نفتی داشتهایم. بیش از نصف آن یعنی قریب به 600 میلیارد آن مربوط به 8 سالی است که اصولگرایان از سال 84 در قدرت بودهاند، یعنی در 8 سال گذشته ما به اندازه یک قرن گذشته درآمدهای نفتی داشتهایم. اگر شما از بنده بپرسید که پس چرا با این همه درآمدهای نفتی به جایی نرسیدهایم و این وضعیت اقتصادیمان در پایان 8 سال حاکمیت اصولگرایان است، پاسخ بنده این است که به واسطه آن که در این 8 سال از نظر دموکراسی و توسعه سیاسی پیشرفتی که میخواستیم نداشتیم.
3- می دانید که من چقدر زیبا کلام را دوست دارم و او را مدل تمام عیار روشنفکر در عرصۀ عمومی قبول دارم. و این را هم اضافه کنم که دغدغه مند آزادی سیاسی بودن جدی زیبا کلام هم بسیار ارزشمند و ارزش افزودۀ گران بهای اوست. اما همۀ این مقدمه دلیل نمی شود که گزارۀ انتخاب مطلق او در مورد تقدم آزادی سیاسی به رشد اقتصادی را نه تنها غلط بدانم بلکه مطلقاً اشتباه ببینم. من با رفرنس های دانش محور و مبتنی بر نظریات بزرگان حوزه های مختلف مطلب نمی نویسم. زیرا نه بضاعتش را دارم و نه حوصله اش را و نه آن سبک مقاله نویسی برای وبلاگ را می پسندم. اما خود دکتر زیبا کلام بهتر از هر کس دیگری می داند که نظریه پردازان بنام و پر آوازۀ زیادی - از اندیشمندان حوزه های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی - هستند که نظری دقیقاً معکوس ایشان دارند و معتقدند که دموکراسی برای جوامعی که از رشد اقتصادی مناسب و در آمد سرانه ای حداقل نزدیک به میانگین دنیا - آن هم از تولید و کار و نه منابع خام معدنی قابل فروش مثل نفت - برخوردار نیستند نه ممکن است و نه اگر ممکن شد مفید.
4- لذا من هم به تأسی از سبک رئال خود زیبا کلام با مثال های عینی شروع می کنم. و در همین ابتدا می گویم که درست برعکس فرمایش دکتر زیبا کلام هیچ کشور دموکراتیکی را در دنیا پیدا نمی کنید که ابتدا یک دورۀ گذار منضبط از راه پیشرفت اقتصادی را تجربه نکرده باشد و از سر نگذرانده باشد. تنها کشور دموکراتیک اسمی که قبل از توسعۀ اقتصادی دموکراسی سیاسی داشته است کشور دوست مان پاکستان است که آن هم گفتن اوضاعش آدم را بیشتر متأثر می کند تا خوشحال. و الا تمام کشورهای دموکراتیک شدۀ - نسبی - دور و اطراف مان ابتدا رشد اقتصادی پایداری را بدست آورده اند و سپس به توسعۀ سیاسی گذر کرده اند. کرۀ جنوبی ژنرال پارک؛ مالزی ماهاتیر محمد، ترکیۀ ژنرال های مدافع میراث آتاتورک، سنگاپور، تایوان و ... نزدیک ترین ها بما هستند چه در پیشینه و چه در جغرافیا. و اتفاقاً تنها موردی که می تواند استثنا باشد و به تئوری دکتر زیبا کلام نزدیک بشویم کشور هند است و دموکراسی پرافتخارش. اما در همین تک نمونه هم زیبا کلام می داند که هند نیز تا دهۀ 90 میلادی قرن گذشته فقط الیگارشی خانوادۀ نهرو را تجربه کرده و حزب کنگرۀ او را. و فقط بعد از رهایی از دور باطل چسبندگی اش به اردوگاه سوسیالیسم در پایان رؤیای اتحاد شوروی توانسته رشد اقتصادی نسبی پیدا کند و دموکراسی را هم تا حدودی تجربه کند. اما از این طرف ما نمونۀ بسیار مشخص و بارزی مثل چین را داریم که بدون آزادی سیاسی اینک در راه بیرون کردن غرب از صحنۀ اول مناسبات جهانی است.
5- مضافاً به اینکه دکتر زیبا کلام بوضعیت فرهنگی و بویژه دینی جوامع عنایت نکرده است. زیرا شوربختانه جوامع اسلامی تازه بعد از رشد نسبی هم وقتی می خواهند وارد فاز آزادی های سیاسی بشوند عقب گرد می کنند و می خواهند برگردند به ماقبل مدرنیته. مثل سی سال پیش خودمان و مثل مصر امروز و ده ها مورد مشابه دیگر. این جسارت را به این دلیل مرتکب شدم که روشنفکران نباید آدرس عوضی بدهند بجوانان و چون نام آزادی هم خیلی با آب و رنگ و جذاب است آنان را بسراب رسیدن به آزادی سیاسی از جستجوی کلید دموکراسی که رشد حداقلی از اقتصاد زندگی محور است هم بازدارند. یا...هو
بعد از تحریر:
این نظریۀ دکتر زیبا کلام بیشترین طرفدار را هم در نزد روشنفکران مسلمان و با گرایشات مذهبی دارد. چون اینان شاهد هستند که کشورهای اسلامی از هیچ نظر پیشرفت نمی کنند و جزو عقب مانده ترین کشورهای جهان هستند؛ به این اندیشه بیشتر مبتلا می شوند که لابد دلیل عدم پیشرفت کشورهای اسلامی رژیم های اقتدار گرا هستند. در حالیکه بنظر می رسد که بدلیل بسته بودن فرهنگ دینی مسلمانان بویژه در حوزۀ آزادی و مشارکت زنان است که چنین شوربختی را تشدید می کند. لذا باید به این گزاره هم اندیشید که بلکه دز اقتدارگرایی بالاتری و طولانی تری لازم است برای این کشورهای مسلمان در دورۀ گذار از عقب ماندگی برشد و توسعۀ اقتصادی. و از آنجا به دموکراسی.
پینت بال
آدمهایی را میشناسم که چریک بودن - یا ادایش را در آوردن - را دوست دارند؛ چهطور بگویم، آنقدر خیالبافی میکنند و حرفاش را میزنند که خیال میکنی چریک بودن، اسلحه دست گرفتن، جنگ خیابانی و پارتیزانی بزرگترین آرزویشان است. برای این آدمها، که خیلیهایشان اصلا سربازی نرفتهاند و اسلحه دست نگرفتهاند، پیشنهاد من همیشه یک چیز بوده است: «بیا یک روز برویم پینت بال!»
سنگینی اسلحهی استاندارد پینتبال، کبودی و دردی که گلولههای رنگی تا یکی دو روز باقی میگذارند و خستگی یک ربع سنگر گرفتن و سینهخیز رفتن و دفاع کردن از یک سنگر نیم وجبی، به همه یاد میدهد که جنگیدن و اسلحه دست گرفتن، کمی و تنها کمی پیچیدهتر از آن چیزی است که توی فیلمها و شبکههای خبری میبینیم یا رویایش را میبافیم.
ما موضعی تنمان را به دریا زدیم، شما دلتان را
عکسهای نوجوانی و کلا عکسهای قبل از مهاجرت به کانادا را که نگاه میکنم پشت اون لایه خنده و خوشی و دستهای دورگردن، جای امن بین دوستان و … همیشه یک چیز هست که آزارم میده. این اصرار مذبوحانه تماس خرده خرده تنم با آب، با هوا و با چمن که در عکسهاست. اگر نکرده باشید، به چشم شما شاید نیاد اون تلاشی که من در عکسها کردهام برای بالا زدن شلوار جین تا زیر زانو، چون دلم تماس آب دریا با پاهام را میخواست، یا غنیمت شمردن یک لحظه بی “برادر” برای برداشتن روسری و شال.
هنوز عکسهای زنهایی که دوستشون دارم و همسن و سال هستیم کنار خزر همین شکلست. مانتوهای خیس، پاچههای بالا، روسریهای در عقب گره زده شده. خوشگلند، شیک و شادند ولی دلم میسوزه برای تنی که بزور و موضعی به آبش میزنیم یا با التماس باد لای موهایش میاندازیم.
میدونم الان موقع انتخابات است و همه ماها لابد درگیر مسائل خیلی بزرگتر هستیم. الان که نه، سالهاست که درگیر مسائل بزرگ هستیم ولی چقدر به نظرم کسی هیچوقت نمیفهمد چقدر از همه آنچه این سالها برسرکل جامعه آمد شاید مال سکوتی بود که خیلیها در برابر حجاب اجباری کردند. بقول مادرم :” فکر کردیم یک لچکه دیگه، حالا چی کم میشه ازمون” کماکان چه حرصی میخورم نچنچ زنانی که هنوز وقتی گشت ارشاد بدحجاب سوارمیکند، میگوید “گندش را درآوردهاند خب”. مال فاصلهی که خیلی از مردان با مقوله حجاب گرفتهاند، انگار که گران شدن نواربهداشتیه و خارج از دایره دغدغههای اونها. مال اون باور همگانی که سی و چهار سال است که میگوید “در این برهه زمانی خاص” پرداختن به حجاب اجباری از نظر اهمیت در درجات خیلی پایینتر قرار دارد.
من و چند نفر از بچههای مهندسی، سال هفتادوهفت وقتی فهمیدیم که دانشگاه بینالملل قزوین از ورودیهای جدید تعهد چادراجباری نگرفتهست در خوابگاه تصمیم گرفتیم روز بعدش بیچادر برویم دانشگاه. من و یکی دیگر از دوستانم رفتیم. هنوز یادم هست که خیلیها خواب ماندند. خیلی از پسران همکلاسی خودم جوری نگاهم میکردند انگار که لخت آمدهام. نشستیم سرکلاس، کلاس لامصب تمام نمیشد. بعد دوسال چادراجباری حس میکردم چقدر همه تنم بیرون است. زمان خاتمی بود و کسی به ما گیر نداد. کمکم همه جزآنهایی که نگران بودند فوق لیسانس قبول نشوند یا به اختیار(خودشان یا اجبار خانوادهشان) چادری بودند، چادر را برداشتند ولی هنوز فکر میکنم، اگر مارا اخراج هم میکردند کسی چیزی نمیگفت. چادر اجباری دانشگاه بینالملل مشکلی نبود که آدمها خودشون و آیندهشون را بخاطرش درخطر بیاندازند، غذای بیکیفیت سلف و نبودن خوابگاه کافی برای دانشجویان روزانه همیشه مشکل مهمتری بود.
پ.ن. رسولی امروز درفیسبوکش چیزی در مورد خشم مردم از قالیباف بخاطر چماق به دست بودنش و چشمپوشی خیلیها از نظریات مطهری در مورد حجاب اجباری نوشته بود. یادم افتاد که چقدر همیشه باور داشتم دیکتاتوری تحمیل شده توسط حجاب اجباری خیلی مهمتر و پایهی تر از آن است که شما فکر میکنید و جایی از آدم را تحقیر میکند که شما حتی نمیدانید کجاست، یک جای خیلی عمیق.
مفتخرم
۱- بســـــــــیار مهمه
۲- کاملــــــــاً خارج از دست منه و شانس توش نقش زیادی بازی میکنه
۳- مشکلات بالقوهای وجود دارن که میتونن بالفعل بشن
استرس دارم. میدونم اگه درست نشه مدتی ممکنه به فنا برم. فلان و اینها. ولی به جهنم. پلن بی برای همین چیزهاست. زندگی همچنان جریان داره بالاخره.
رهبر در جمع نظامیان: بغیر از قالیباف به همه اطمینان دارم. البته جلیلی اصلح است.
Manfred on the Jungfrau |
ایشان، مردم را به دقت و تأمل در اظهارات و مواضع کاندیداهای محترم فراخواندند و تأکید کردند: مردم باید کسی را ترجیح دهند که زمینه ساز عزت برای آینده انقلاب و کشور باشد و توانایی حل مشکلات و ایستادگی قدرتمندانه در مقابل جبهه معاندان و الگو کردن جمهوری اسلامی در چشم مستضعفان جهان را داشته باشد.
ایشان تأکید کردند: مردم درخصوص نحوه تبلیغات داوطلبان و همچنین نحوه هزینه ها و ریخت و پاش ها قضاوت خواهند کرد و کسانی که برای تبلیغات انتخابات، از بیت المال یا پول مشتَبه به حرامِ برخی افراد دیگر استفاده کنند، نخواهند توانست اطمینان مردم را به سوی خود جلب کنند.
توصیح تیتر: آیت الله خامنه ای چنین می اندیشد که بغیر از قالیباف کسی حریف سازماندهی بنفع جلیلی نخواهد بود مگر با احتمال خیلی ضعیف ولایتی. لذا تلویحاً همه را از گردونه خارج می داند و در نهایت هم اگر روحانی شانس کمی داشته باشد او را کاملاً قابل مدیریت تر از قالیباف می داند به صدها دلیل.
http://levazand.com/archive/3661
وقتی به یه آدمی که افسردگی داره و از خونهاش تکون نمیخوره، میگید که تقصیر خودته پاشو ورزش کن حالت خوب میشه، یا بیا معاشرت کن سرحال میشی مثل اینه که به آدمی که پاش شکسته و تو گچه میگید که بیا وسط برقص.
افسردگی یک بیماریه، علت هرچی که باشه، مریضیه. از یه مرحله به بعد هورمونیه، کلینکاله. هر وقت شما تونستید برید ورزش کنید پای شکستتون خوب بشه، افسردگی هم خودش خوب میشه. (حالا نه به این غلظت، ولی خب، تو همین مایهها)
675-5
از مزایای انتخابات یکی هم اینکه فهمیدیم کسی که در شش سال گذشته قرار بوده از طرف ما با دنیا مذاکره کند اساسا با تنشزدایی مخالف است.
The illusion of choice
MohsenMاحسنت
Sometimes, it seems like all we do is make decisions.
Most of those decisions, though, are merely window dressing. This color couch vs. that one? Ketchup or Mayo? This famous college vs. that one? This nice restaurant vs. that one? This logo vs. that one?
Genuine choice involves whole new categories, or "none of the above." Genuine choice is difficult to embrace, because it puts so many options and so many assumptions on the table with it.
There's nothing wrong with avoiding significant choices most of the time. Life (and an organization) is difficult to manage if everything is at stake, all the time.
The trap is believing that the superficial choices are the essential part of our work. They're not. They're mostly an easy way to avoid the much more frightening job of changing everything when it matters.
Dear teachers,
Yes, studying the night before an exam DOES help!
Sincerely, you expect us to remember this stuff when we study the week before?!
-- Delivered by Feed43 service
حقوق گوجهفرنگی
MohsenMبنده با حرف ایشون صد در صد مخالفم البته
پینوشت- به جز پیچیدگی، بین «بشر» و گوجهفرنگی فرقی هست؟
پدر عروس ۳۲ ساله ، داماد ۳۰ ساله
متولد ۱۳۶۰ بود با پیراهن قهوه ای که بر روی شلوار انداخته بود و موی سر و روی نامرتب و دندانهای زنگ زده … وقتی امضا کرد کسی باور نمی کرد که او پدر عروس باشد .. ولی بود.
او درحالیکه ۱۶ سال سن داشته ازدواج کرده ، در ۱۸ سالگی پدر شده بود ، حالا در ۳۲ سالگی دختر ۱۴ ساله اش را به پسری که متولد ۱۳۶۲ بود می داد…. دامادی با استخوان بندی درشت و صورت پهن ،۳۲ ساله و در حالیکه ۲ سال از پدر عروس کوچکتر بود.
دختر کم سن و سال وظریف اندام حالا زن دوست و هم سن و سال پدرش شده بود… دوستی آنها به شکلی نمایان شد که وقتی داماد ۱۰ هزار تومان برای پرداخت حق الثبت کم داشت به پدر عروس گفت : امیر ! ده تومان بده!
تجربه یک عاقد : تصور یک دختر ۱۴ ساله… از ازدواج چیست ؟!