Shared posts

18 Feb 14:55

بیماری اوتیسم پسر از نگاه دوربین پدر

by فرانک مجیدی

فرانک مجیدی: «الیا آرچیبالد» ۵ ساله است. او مبتلا به اوتیسم است. پدر او، «تیموتی»، در سانفرانسیسکو مشغول به عکاسی است و تلاش کرده تا بیماری پسرش را از نگاه دوربینش به نمایش بگذارد. او تلاش می‌کند تا آن‌چه را که می‌تواند برای فرزندش انجام دهد و اعتقاد دارد عکاسی او از وضعیت کودکش، باعث شده وضعیت او را بهتر درک کند. او در هر تصویر، عادات منحصر به‌فرد فرزندش را به نمایش می‌گذارد و واکنش خاص او را به دنیای اطرافش ثبت می‌کند. تیموتی می‌گوید: «هرگز نمی‌خواستم الی فکر کند که عادی است. می‌خواستم به تفاوتش آگاه باشد و به آن، به چشم یک دارایی بنگرد.»

در این مجموعه، نه تنها آرچیبالد عادات پسرش را به تصویر کشیده، بلکه مهارت‌های عکاسی خود را در کنترل شرایط به نمایش گذاشته‌است. این مجموعه با نام «Ehcolilia» به چاپ رسیده و در وب‌سایت ارچیبالد، موجود است.

2-17-2014 11-44-19 AM

2-17-2014 11-44-04 AM

2-17-2014 11-43-50 AM

2-17-2014 11-43-31 AM

2-17-2014 11-43-00 AM

2-17-2014 11-42-44 AM

2-17-2014 11-42-28 AM

2-17-2014 11-42-13 AM

2-17-2014 11-41-59 AM

2-17-2014 11-41-40 AM

2-17-2014 11-41-25 AM

2-17-2014 11-41-10 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

18 Feb 14:53

فروغ و طبیعت بی دروغ اش

by admin6

ایران وایر: در یک نگاه اولیه می توان گفت پنج شاعر بزرگ معاصر به دو گروه تقسیم می شوند: نیما و فروغ و سپهری در یک گروه و اخوان و شاملو در گروه دیگر. فروغ تنها زن این گروه است. کمترین تعداد شعر این گروه را دارد. مجموعه کارهایی که فروغ را فروغ کرده به 40 شعر هم نمی رسد (دو مجموعه تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) و نماینده شاخص گروه اول است. به کوتاهی، گروه اول را طبیعت گرا می شماریم و گروه دوم را سیاست گرا. هر دو گروه همپوشانی هایی هم دارند. این یکی طبیعت گرایی هم کرده و آن یکی از سیاست هم گفته است. اما طبیعت در گروه نیما و فروغ و سپهری بی گفتگو جای شاخصی دارد.

طبیعت بمثابه آینده رهایی بخش

از نظر من طبیعت یک کلید رمز اساسی برای فهم فروغ و جایگاه او در فرهنگ معاصر است. اگر به سلسله ساده و صمیمی طبیعت گرا از نیما تا فروغ و پس از آن سپهری توجه کنیم باید بگوییم اندیشه به طبیعت و طبیعی زیستن از 1301 که افسانه نیما نوشته شد تا مرگ سپهری در 1359 مداوما در جریان بوده و سه شاعر بزرگ ما را پرورده است. طبیعت مساله ای بنیادین در هنر است و در تجدید فکر ادبی در دوره معاصر هم نقشی بنیادین بازی کرده است. در این مقاله ارزشهای طبیعت گرایی فروغ را بررسی خواهم کرد تا زمانی دیگر که به نیما و سپهری بتوان رسید. ادعای من این است که طبیعت گرایی پس از یک دوره توقف سی ساله (یعنی پس از مرگ سهراب) به احتمال قوی آینده فکر و شعر و فرهنگ ما را رقم خواهد زد. یعنی آنچه را در طول حیات نیما و فروغ و سپهری به دست آوردیم در صورتهای دیگر در فکر و شعر و فرهنگ ادامه خواهیم داد.

اهمیت مساله طبیعت در این است که وقتی می خواهیم خود را از بند و قیدهای نالازم رها کنیم تنها راه شناخته و بلکه بهترین شاهراه است. رمز این که نیما طبیعت گرا ست و در این کار تا حد شیفتگی و سودازدگی و دیوانه‌وشی پیش می رود همین است: او آغازکننده رهایی از قیدهای سنگین چندصدساله است و راهی ندارد جز اینکه دوباره به طبیعت برگردد و از طبیعت آغاز کند. همانطور که نیما آغازگر شعر نوین فارسی است فروغ آغازگر شعر نوین زنانه است. فروغ نیمای جهان زنانه است. او نخستین شاعر بزرگ ما از میان زنان است و به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی "بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزارساله" ادب ایران. (با چراغ و آینه، 564).

طبیعت و محاکات

طبیعت قصه ای دراز در هنر دارد. فیثاغورث یونانی که در مصر و ایران دانش آموخته بود می گفت موسیقی ما زمینیان تقلیدی از "موسیقی افلاک" است. مولانا شاید نظر به همین رای دارد وقتی می گوید:

بانگ گردشهای چرخ است این که خلق/ می سرایندش به طنبور و به حلق

از اینجا بحثی دامن می گسترد که پایه اش این است که کار آدمی تقلید از طبیعت است. در قرآن وقتی قابیل نمی داند با برادری که کشته چه کند، کلاغی او را راهنمایی می کند تا پیکر مرده را در خاک دفن کند (مائده،31). دموکریت می گوید ما نساجی را از عنکبوت آموخته ایم و خانه سازی را از پرستو و در آواز خواندن از هزاردستان تقلید می کنیم. (طاهری، 209) نگره تقلید از طبیعت در سیر تحولات خود روزی هم به اینجا رسید که کسانی تقلید از طبیعت را کار بیهوده شمردند و مدعی شدند که هنر در کار خداوند و آفریدگار جهان فضولی کردن است و پس هنرهایی مثل نقاشی و پیکرتراشی را تقلیدهای بی ارزش دانستند و مسخره کردند (همان، 212). بازتاب این رفتار اخیر با هنر در بخشی از فرهنگ اسلامی ما نیز دیده می شود؛ مجسمه سازی عیب است چون انگار ادعای برابری کردن با خداوند است. با اینهمه، این دو گرایش در کنار هم وجود داشته اند و هرگز نتوانسته اند یکدیگر را قانع کنند.

نگره هنر بمثابه تقلید طبیعت در آرای فارابی هم ادامه یافت و او بین دو گروه از هنرها فاصله گذاشت: هنرهایی که ساختن چیزی را مثل اصل اش وجهه همت قرار می دهند مثل نقاشی و پیکرتراشی، و هنرهایی که در آن عمل شخصی را تقلید می کنند مثل بازیگری. همین تمایز را در هنرهای کلامی هم قائل بود: هنری که تقلید صدای طبیعت و مثلا پرندگان است (چنانکه شکارچیان می کنند) و هنری که از شخصیت کلمات بهره می برد برای انتقال حس و معنا و این همان کار شعر است (همان، 214). و در شعر عالی و متعالی، موسیقی و نقاشی با واژه ها و قدرت تخیل البته پایگان بلندی دارد. و اینجا دوباره بازمی گردیم به موسیقی افلاک. به طبیعت.

جادوی شبیه شدن به طبیعت

اما چرا آدمی با نزدیک شدن به طبیعت و همانندشدن به آن حس رهاشدن پیدا می کند؟ شاعر مثل آدمهای قبایل وحشی تن و صورت خود را رنگ می کند و بر سر خود پرها و گلها می نشاند تا چه کند؟ چرا این شباهت با طبیعت اینقدر مسحورکننده است؟ جواب ساده اش این است که شاعر آن خصلتی از جمع آدمیان را نمایندگی می کند که آن را "نیاز به رهایی" می توان خواند. ما همه توانایی رهایی نداریم. زیر آواری از قید و بندهای "غیرطبیعی" گرفتار شده ایم. به شاعر گوش می سپاریم چون در او رمزی از طبیعت می یابیم. از کلام او موسیقی باران و آسمان می شنویم. از حس غنی او سرشار می شویم. با او به گوشه کنار جهانی سفر می کنیم که با کلمات اش برای ما ساخته است.

شاعران بزرگ همیشه روایتگران بزرگ اند. قصه های نغز می گویند. حکایت های شگفت دارند. ما را حیرت زده می کنند. ما را از خود "ساختگی"مان رها می کنند و به خود "طبیعی"مان باز می گردانند. این همان ساز و کاری است که ما را پالایش می دهد. احساس سبکی می کنیم. احساس شسته شدن می کنیم. این همان حسی است که وقتی شعر فروغ را می خوانیم و شعر سپهری را از آن سرشار می شویم. و شعر نیما همگی همین است. آمیختن است با طبیعت. نیما حتی صداهای طبیعت را هم تقلید می کند و در شعرش بازآفرینی می کند. این شاعران همان نقشی را بازی می کنند که داوینچی در آغاز رنسانس بازی کرد. او هوشمندانه دریافت که برای نجات از اسارت قواعد تحمیلی کلیسا باید دوباره به طبیعت بازگشت. او دوباره تقلید از طبیعت را اساس قرار داد و آن را به معیار تبدیل کرد: "هر نقاشی که طبعیت را دقیق تر مجسم می کند ستودنی تر است." (به نقل از طاهری، 220). اما این واقعا تقلید نیست که نجات دهنده است بلکه به قول آدورنو "همانند شدن با طبیعت" (همان، 223) است که نجات می دهد.

زنی که دستان خود را می کارد

به این ترتیب، تاریخ فرهنگ و هنر را می شود در چرخه های دورشدن از طبیعت و بازگشت به طبیعت خلاصه کرد. فروغ در اوج این چرخش از غیرطبیعی به طبیعی وضعیت زن و وضع انسان ایرانی را دیگرگون کرده است. اهمیت کار فروغ از این بابت بیشتر از نیما ست چون نیما هنوز از سنتی که در آن مرد حاکم است می آید. فروغ خود را و زن را و سپس مردان دلبسته به او و کار او را آزاد می کند و الگویی متعالی از طبیعی زیستن به دست می دهد. او آنقدر با طبیعت یگانه می شود که می تواند خود را در خاک بکارد و از نو متولد شود:

دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم
می دانم

این کلام و این تمثیل در اندیشه و شعر فروغ اصلا اتفاقی نیست. او در باره طبیعت بسیار اندیشیده است و همه وجودش را با طبیعت پیوند زده است. می توان گفت که فروغ خود را درخت می بیند: «من از سلاله درختان ام.» در یکی از نامه هایش به گلستان می نویسد: «از توی خاک نیرویی بیرون می آید که مرا جذب می کند. دلم می خواهد فرو بروم همراه با تمام چیزهایی که دوست می دارم فرو بروم و در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم تنها راه گریز از فنا شدن از هیچ و پوچ شدن همین است.» (فروغ فرخزاد، 63) در جای دیگر رفتارهای عادت شده را خلاف طبیعت می داند و طرد می کند: «معتادشدن به عادتهای مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها بر خلاف جهت طبیعت است.» (همان، 61)

در جاهای دیگر فروغ خود را با دریا یکی می کند. در خاطرات سفرش به اروپا می نویسد: «در آن لحظه چقدر خودم را به دریا نزدیک دیدم. یک لحظه حرکت مداوم امواج را در قلبم حس کردم. آن وقت روی ماسه ها دراز کشیدم و با دریا یکی شدم.» (همان، 81) و هیچ ابایی ندارد که حتی سنگ شود تا با دریا همسایه بماند: «دلم می خواست تبدیل به یکی از سنگهای کنار ساحل می شدم.» (همان، 82)

زنی که خوشه های نارس گندم را شیر می دهد

درک فروغ از طبیعت آمیزه فرسایش و زایش است. یعنی طبیعت، پوسیدگی اش هم زندگی است. در اندیشه فروغ، می توان به اتکای طبیعت در عین فرسودگی و پوسیدگی دوباره به تولد و آفرینش بازگشت: «عشق من آنجا ست آنجا که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه می دهد. ... می خواهم به اصل اش برسم می خواهم قلبم را مثل یک میوه رسیده به همه شاخه های درختان آویزان کنم.» (فروغ فرخزاد، 60-61) رابطه ای که او بین خود و طبیعت برقرار می کند به اینهمانی می رسد و برای همین است که او می تواند نقشی در رشد دادن کودکان گندم ها بازی کند:

من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان می گیرم و
شیر می دهم

معشوق او هم ناگزیر از طبیعت می آید و او مثل مادر زمین می تواند این معشوق را لای بوته های پستان هاش پنهان کند:

او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم ...
انسان ساده ای است که من او را
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
در لابلای بوته پستانهایم
پنهان نموده ام

فروغ بی دروغ

آنچه این بازگشت به طبیعت را اهمیت، و در زمان ما فوریت، می بخشد مساله صمیمت است و بی دروغ زیستن. ما درست از زمانی که مرگ آخرین نماینده طبیعت گرای شعرمان اتفاق افتاد درگیر فرهنگی رسمی و تحمیلی شده ایم که دروغ را به امری سیستماتیک تبدیل کرده است و قباحت آن را زدوده است. این حاکمیت فرهنگ تحمیل چیزی است که از نظر فروغ مشکل اساسی ما ست. او با مشاهده محدودیتهای حاکم بر روابط دختران و پسران در ایتالیای دهه 50 میلادی می نویسد: «فشار و محدودیت در این گونه امور هیچ وقت نتیجه دیگری جز این که تا به حال دیده ایم نمی تواند داشته باشد. طبیعت را نمی شود محکوم و منکوب کرد. تمام فساد و بدبختی و انحرافی که امروز اجتماع ما را در میان گرفته از همین جا سرچشمه می گیرد. این گرهی که سالها ست ناگشوده مانده.» (فروغ فرخزاد، 109-110)

به نظر من، توجهی که نسل بعد از انقلاب به فروغ فرخزاد نشان می دهد اصلا بی دلیل نیست. این نسل هر روزه با فرهنگ دروغ و ریاکاری دست به گریبان است و آزرده از حاکمیت دروغ و تحمیل قواعد غیرطبیعی بر انسان و جامعه و سیاست و اقتصاد و همه و همه چیز روی به سوی فروغ آورده است که مثال اعلای زیستن بی دروغ است؛ زیستن ساده و صمیمی. طبیعی زیستن بی تکلف زیستن است و بی دروغ زیستن. کسی که طبیعی است نیازی ندارد به دروغ. فروغ همه جا از دروغ اظهار بیزاری کرده است چه در نثرش و حرفهایش و چه شعرش. فکر می کند وقتی دروغ حاکم است رسالت ها بی نتیجه خواهد ماند:

ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

او در «نگرشی بر شعر امروز» که در 1339 منتشر کرد صراحتا می گوید: "زبان شعر امروز زبانی دروغگو، تنبل و محافظه کار است." (فروغ فرخزاد، 163) و این به نحو عکس، مانیفست شعر خود او ست که زبان را در خدمت راستی ولو شهرآشوب می خواهد و بی پروا ست. و این بسیار طبیعی است برای کسی که دروغ را بزک واقعیت نخواهد و واقعیت را چنانکه هست بپذیرد. نگاه فروغ به مردم هم بروشنی این دوری از بزک را نشان می دهد: «به توده مردم پناه بردم زیرا آنها را سالم تر و اصیل تر می دانستم.» (همان، 107) سلامت و اصالت برای او زندگی با طبیعت خویشتن است و پرهیز از تفاخر بی معنی. پرهیز از ظاهرسازی یا افتخار به چیزی که به دست نیاورده ای. طبیعی نبودن دور شدن از فروتنی است. افتادن است به دام قدر-قدرت پنداری. به دام زندگی مصنوعی که حتی همدردی ات هم "تنها در ظاهر کلمات وجود دارد و نه در عمق و روح مفاهیم". (همان، 161)

انقلاب دایمی فروغ

فروغ بازگشتی بزرگ به طبیعت را آغاز کرد و این انقلابی ترین کار او بود. همین انقلاب را نیما هم کرد. فروغ در مصاحبه ای معترف است که "جان شعر" را از او آموخته است؛ می گوید: "من می خواهم نگاه او را داشته باشم اما در پنجره خودم نشسته باشم." (فروغ فرخزاد، 186) همینطور هم شد. نیما اگر خود را در انزوای یوش محصور کرد فروغ مظهر تکاپو بود. او نه تنها عرصه های مختلف زندگی را زیست بلکه عرصه های مختلف هنر را تجربه کرد. سفر رفت. با مردمان ساده که دوست شان می داشت آمیخت و با مردمان جذامی که کسی دوست شان نداشت همنشین شد و زندگی آنها را ثبت کرد. او زنده کننده عاطفه صیقل خورده ای بود که داشت پس پشت نوعی روشنفکربازی (که ادا بود و حقیقتی نداشت) و گریز از سنت و گسیختگی از خرد جاودان ایران گم می شد.

فروغ آغاز کننده بزرگی بود و شعر و کار و هنر و زندگی اش بازگشتگاه مهمی است. می شود مرتب به او و منش او بازگشت. زیرا بازگشت به او بازگشت به طبیعت است. و بازگشت به طبیعت بازگشت به نقطه ای در تاریخ گذشته نیست. بازگشت به زمان حال است. بازگشت به خود ما ست. تذکر به هستی طبیعی ما ست. و ما را از "دوگانگی" به "یگانگی" وجودی و شخصیتی می رساند. ما را فروتن می سازد. ساده و صمیمی می کند. ما را از تکلف قواعدی که بر دست و پای خود بیهوده پیچیده ایم رها می سازد. نجات بخش است. زیرا طبیعی بودن صادقانه ترین شکل مبارزه با دروغ است. در خود ما و در جامعه ما.

آینده زن است

تکاپوی فروغ و گوشه گیری و انزواطلبی نیما و سپهری برای من نشانه این هم هست که آینده زن است. اگر هر آینده تازه ای از بازگشت به طبیعت شروع می شود، فروغ نشان می دهد که در تغییر بزرگ بعدی پیشگامی از زنان است. نهضت نوشدن و تغییر از آنها آغاز شده است. چون آنها به طبیعت نزدیک ترند. غریزی تر زندگی می کنند. انقلاب کپرنیکی فروغ بازگشت او ست به طبیعت زنانه اش. به طبیعت انسانی اش. و همین او را کاشف دورانی تازه ساخت؛ در اوج دوره ای که می خواست "انسان طراز نوین" و "ابرانسان" بسازد فروغ پیروزی "انسان طبیعی" بود:

هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تن ام که مثل ساقه گیاه
باد آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند

شعری که مرده زنده می کند

در حکمت قدیم می گفتند هر دوره ای زیر سایه اسم خاص خود است. عبدالرحمن جامی در هفت اورنگ می گوید:

حقیقت را بهر دوری ظهوری است
ز اسمی بر جهان افتاده نوری است

این اسم از چشم جامی در هر دور در پیامبری مصداق می یابد. از منظری که من نگاه می کنم این همانا اسم اعظم است. در باره اسم اعظم و کیمیاگری اش بحث های لفظی بسیار کرده اند، اما جان کلام در اسمی که مظهر یک دوره و نماینده و نمایانگر آن باشد لفظ نیست که معنی و جان است. برای همین است که عیسی با تکیه بر چنان اسمی مرده زنده می کرد یا سلیمان با تکیه بر چنان اسمی که بر خاتم انگشترش نقش بود فرمان اش روایی داشت (معصوم، 82). در حقیقت، اسم اعظم هر دوره آن معنایی است که جانبخشی می کند و روانهای تیره را روشنی می بخشد و ارواح مرده را رستخیز است و سخن را روایی می دهد. این معنا در سخن بزرگان آن دوره جلوه می کند. خواه پیامبری باشد یا حکیمی و شاعری و خطیبی و بنیانگذار مدینه ای. آن که سخن اش افسردگی می آورد و آتش اشتیاق را می کشد درست بر خلاف متن دوره زندگی می کند و از کیمیای اسم اعظم دوره بی بهره است؛ حتی اگر تکیه بر مسند بزرگی زده باشد و ردای رهبری پوشیده باشد و روشنفکری.

سخن کوتاه، آینده ای که می توان چشم اندازش را از اکنون دید مظهر اسم اعظم "طبیعت" خواهد بود. ما خود را از هر چه غیرطبیعی و تحمیلی است می تکانیم و زنان در این کار پیشگام ما یند. و فروغ پیشاپیش همه ما. شعر مجلای انسان طبیعی در فرهنگ ما ست. و این انسان طبیعی یعنی انسان صادق و راست با خویشتن و جهان. یعنی همان که فروغ بود. شاعر نمی تواند دروغ باشد. رمز حاکمیت شعر در فرهنگ و در قلب های ما نیز همین است: ما ایرانیان در بن جان ستایشگر صداقت و راستی هستیم. صمیمیت دین بهی و جاودانی ما ست. و این را شعر ما شهادت می دهد و خداوندگار و لسان الغیب و صاحب راز شعر ما حافظ:

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشق اش به روی دل در معنی فراز کرد

صنعت مکن یعنی مصنوعی نباش. دروغ نباش. طبیعی باش و آدمی باش. و فروغ می خواست مثل حافظ شعر بگوید و مثل او حساسیتی داشته باشد که به گفته خودش "ایجاد کننده رابطه با تمام لحظه های صمیمانه تمام زندگی های تمام مردم آینده باشد". (فروغ فرخزاد، 65) او به آنچه می خواست رسید. در معنی را به کلید عشق باز کرد و به حلقه شاعران بزرگ ما و شاهدان صمیمی ما پیوست. شاهدانی که همواره می توان به ایشان بازگشت و به آستان شان پناه برد و از آتش درون ایشان که هرگز نمیرد فروغ جست.

منابع:

محمدرضا شفیعی کدکنی، با چراغ و آینه، در جستجوی ریشه های تحول شعر معاصر ایران، چ 2، تهران، سخن، 1390.

محمد طاهری، "نگاهی به سیر آرا و عقاید در باره نظریه محاکات"، ادب پژوهی، شماره 10 (زمستان 1388)، صص 207-226.

فروغ فرخزاد، جاودانه زیستن، در اوج ماندن، شامل: نامه ها، مصاحبه ها، مقالات و خاطره نگاریهای فروغ، به همراه: مجموعه مقالات و سروده ها در باره فروغ، به کوشش بهروز جلالی،چ 3، تهران، مروارید، 1378.

حسین معصوم، "اسم اعظم چیست؟"، اندیشه های فلسفی، سال 2، شماره 4 (زمستان 1384)، صص 73-85.


13 Feb 09:07

خاکستری

خاکسترم کنید! از سنگ و گل و آیه و عزا بیزارم. خاکسترم کنید! از عکس و حلوا و گریه و خرما بیزارم. یک روز که باد می آید یک روز که عشق در هوا منتشر است و آتش مثل خورشید در کار جان کندن است یک روز که زنی در کوچه آهنگی قدیمی را لب می زند و گیس در باد رهاکرده به سمت چهارشنبه آخر می دود در آتشم کنید که بسوزم که دیگر هیچ وقت نپوسم.
09 Feb 18:54

کابوس بازگشت

لابد حق با آن‌هاست که فرسنگ‌ها از من دورند و ندیده قضاوت می‌کنند. این منم که دور افتاده‌ام. آن‌قدر با همه چیز غریبه‌ام و غریبه‌گی می‌کنم که اگر امروز در بلوار فرامرز عباسی مشهد ولم کنند، آدرس خانه جدیدمان را هم نمی‌دانم. یک راست می‌روم سراغ خیابان آزادی پنجاه و سه و آن در بزرگ و سنگین و آهنی سفید و قرمز که حالا دیگر در خانه ما نیست و کسان دیگری در آن می‌نشینند. زنگ طبقه دوم را فشار می‌دهم و صدای غریبه‌ای می‌گوید اشتباه گرفته‌ام. آن وقت روی سنگ مرمر باغچه جلو در می‌نشینم و به طول خیابان نگاه می‌کنم. دنبال گربه‌های لنگ قدیمی می‌گردم. ریخت کوچه تغییری نکرده. حتی آسفالت ترک خورده آخر کوچه هنوز همان است. دنبال آن تکه نخ که سال‌ها از نرده‌های آهنی خانه همسایه آویزان بود چشم می‌چرخانم. نخ پرده ترحیم زن جوان همسایه را که پانزده سال پیش در تصادف رانندگی کشته شد می‌گویم. و می‌بینم که در باد می‌رقصد. و همان جمله را تکرار خواهم کرد که سال‌ها پیش از پشت پنجره اتاقم هر بار بعد از دیدن این تکه نخ سمج می‌گفتم: این تکه نخ جان سگ دارد لعنتی! این همه سال زیر این همه باد و باران هیچ مرگش نزده. بعد از این همه سال که نبوده‌ام و برگشته‌ام هم باز مانده تا بهم آن شب را یادآوری کند تا الان پانزده سال گذشته. کسی در را باز می‌کند. بچه کوچکی می‌دود بیرون. متوجه می‌شوم صاحبان آن خانه هم رفته‌اند. دیگر همسایه‌ای به آن معنی در کار نیست. دلشوره گرفته‌ام. بلند می‌شوم و راسته ته کوچه را می‌گیرم. آن تکه درختکاری خلوت و خالی را رد می‌کنم. درخت‌ها هنوز سایه گسترده‌اند و هوای خنک می‌دود روی پوستم. باید تابستانی باشد آن روز. شاید مرداد یا اوایل شهریور. هیچ کس و هیچ چیز غیر از خیابان و سنگ فرش پیاده رو و رنگ آجرهای سه سانت خانه روبرویی دیگر مثل قدیم نیست. حتی درخت‌های بولوار را هم گردن زده‌اند. باغچه‌ها را صاف کرده‌اند تا به عرض پیاده‌رو اضافه کنند. لابد این که گربه‌ها غیب‌شان زده هم مال طرح شهر پاک و هوای پاک و این حرف‌هاست. خبری از جوجه‌ ماشینی‌های لاجون و مریض و رو به موت هم نیست. ناگهان به خودم می‌آیم. می‌بینم اینجا هستم. اما انگار دیگر نمی‌دانم واقعیت چه شکلی‌ست یا چه تغییری کرده. هر چه هم تلاش کنم با عکس‌هایی که برایم می‌فرستند ذهنیتم را به روز کنم، خیالم وحشیانه و افسارگسیخته‌ می دود و برای خودش می‌سازد و ویران می‌کند. کدامش درست است؟ آیا روزی که برگردم از معمولی بودن همه چیز خواهم ترسید یا از تغییر فاحش اوضاع؟ تنها می‌مانم و تنهاتر می‌شوم یا تنهایی‌هایم پر می‌شود؟ ذهن در تبعید چقدر وحشیست! از باد سرد و بی‌امان انگلیسی هم وحشی‌تر است. یخ می‌زند و همان شکل سابق می‌ماند. نه مرگ آن‌هایی که رفته‌اند و ندیده است را باور می‌کند، نه خانه‌های کهنه‌ای که نو شده‌اند نه آدم‌هایی که عوض شده‌اند. همه چیز شکل سابق است در حالی که نیست. زمان لعنتی همه را شسته و برده. و بعضی روزها. بعضی روزها فکر برگشتن از ماندن هم ترسناکتر است.
01 Feb 12:26

پیوند «انسان‌های خردمند» با نئاندرتال‌ها چه یادگارهایی در DNA ما گذاشته است؟!

by علیرضا مجیدی

انسان نئاندِرتال (Homo neanderthalensis) گونه‌ای از سردهٔ انسان بود که در اروپا و قسمت‌هایی از غرب آسیا، آسیای مرکزی و شمال چین (آلتای) سکونت داشتند. اولین نشانه‌ها از نئاندرتال‌های اولیه به حدود ۳۵۰ هزار سال پیش در اروپا برمی‌گردد. ۱۳۰ هزار سال پیش، مشخصه‌های کامل نئاندرتال‌ها ظاهر شدند و در ۵۰ هزار سال قبل نئاندرتال‌ها دیگر در آسیا دیده نشدند، با این وجود نسل آنها در اروپا تا ۳۳ تا ۲۴ هزار سال پیش منقرض نشده بود و شاید ۱۵ هزار سال پیش یعنی بعد از مهاجرت انسان امروزی به اروپا نسل این انسان‌های اولیه منقرض شده باشد.

برخی ژن‌ها میان نئاندرتال‌ها و انسان امروزی مشترک است. این به آن دلیل است که نئاندرتال‌ها و اجداد انسان مدرن زمانی که ابتدا شروع به مهاجرت از آفریقا به نقاط دیگر جهان کردند، با یکدیگر آمیزش داشتند.

نظریات مختلفی در مورد علت انقراض نئاندرتال‌ها ابراز شده است، مثل تغییرات آب و هوایی و ناتوانی آنها در رقابت با انسان‌ها، در این میان البته نظریه دیگری وجود دارد که می‌گوید نئاندرتال‌ها در جنگی خون‌آلود، توسط «ما» نسلشان متقرض شده است!


نخستین بار در یک کتاب علمی-تخیلی با این واقعیت آشنا شدم که انسان‌ها خردمند و نئاندرتال‌ها، گونه‌های به کلی جدا از همی نبوده‌اند و در برهه‌ای زمان رقابت و نزاع و حتی آمیزش‌هایی بین آنها صورت گرفته بود.

url

با اینکه ما از آمیزش بین اجداد خودمان و نئاندرتال‌ها اطلاع داشتیم، اما این سؤال باقی بود که این مطلب چه اثراتی روی DNA ما گذاشته است و آیا با کمک دانش ژنتیک قادر به ردیابی این اثرات هستیم یا نه.

2-1-2014 11-50-03 AM

به تازگی دو تحقیق جالب در این مورد انجام شده است که نشان می‌دهد ژن‌هایی که ده‌ها هزار سال پیش، با این وصلت وارد DNA ما «انسان‌های خردمند» Homo sapiens شده است، به چه میزان بوده و چه اثرات خوب یا بدی روی ما داشته است.

تحقیق اول در دانشگاه هاروارد توسط دیوید ریج و سریرام سانکارارامن انجام شده است، در این تحقیق توالی ژن ۱۰۰۴ نفر مورد بررسی کامل قرار گرفت.

مشخص شد که در ژن‌های آسیایی‌ها و اروپایی‌ها، رد پای ژن‌های نئاندرتال‌ها وجود دارد، در صورتی که در ژن‌های آفریقایی‌ها چنین یادگاری وجود ندارد، چون اصولا برخورد انسان‌های خردمند و نئاندرتال‌ها در اوراسیا، بعد از خروج انسان‌های اولیه از خاستگاه آنها در آفریقا صورت گرفته است. بنابراین انسان‌هایی که در آفریقا مانده بودند، عملا برخوردی با نئاندرتال‌ها نداشتند.

یافته بعدی این بود که میزان توزیع ژن‌های نئاندرتال‌ها در کروموزوم‌ها ما یکسان نیست، یعنی اثر ژن‌های نئاندرتال‌ها در برخی از ژن‌های ما بیشتر است، مثلا ژنی که در تولید کراتین -یک پروتئین در پوست و مو- نقش دارد، در ما به میزان بیشتری ردپای نئاندرتالی دارد، این امر می‌تواند نشاندهنده این باشد که انسان‌های خرمند با مهاجرت از آفریقا به اوراسیا، ژن‌های پوستی بیشتری از نئاندرتال‌های گرفتند که صدها هزار سال در شرایط محیطی اوراسیا زندگی کرده بودند و بنابراین با این محیط سازگارتر بوده‌اند.

اما متأسفانه این وصلت باعث شد که ما از نئاندرتال‌ها ژن‌هایی هم بگیریم که عامل بیماری کرون (نوعی بیماری روده‌ای التهابی مزمن) و بیماری‌های دیابت نوع ۲ و لوپوس است!

2-1-2014 11-51-39 AM

چیز جالب دیگر این بود که در کروموزوم X و ژن‌های مربوط به عملکرد بیضه‌ها، تقریبا هیچ نشانی از ژن‌های نئاندرتال‌ها نیست، که این امر نشان می‌دهد که احتملا دورگه‌های مذکری که ژن‌های نئاندرتالی در کروموزوم X داشتند، عقیم بوده‌اند.


در تحقیق بعدی که در دانشگاه واشنگتن انجام شده است و نتایجش در مجله ساینس به چاپ رسیده است، بنجامین ورتوت و جاشوآ ام آکی، توالی ژن‌های ۶۶۵ نفر را بررسی کردند، این بررسی نشان داد که یک تا سه درصد کل ژن‌های آدم‌های غیرآفریقایی، نئاندرتالی است و به صورت کلی اگر ژن‌هایی را در حال حاضر در ژنوم انسان‌ها هستند، کنار هم بچینیم، باید بگوییم که ۲۰ درصد ژن‌های نئاندرتال‌ها هنوز در ژنوم ما وجود دارند.

در این تحقیق هم تأیید شده است که ژن‌های مربوط به پوست ما، به میزان قابل توجهی منشأ نئاندرتالی دارند.

البته برخی از ژن‌های ما مثل ژنی که نقش کلیدی در فرایند صحبت کردن دارد -FOXP2- تهی از هرگونه ژن نئاندرتالی است.

2-1-2014 11-50-35 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

01 Feb 12:22

و چه شادمانند آنان که در تلاش رهایی اند

by giso shirazi
دوستانم می آیند و می روند. من بر روی صندلی ام نشسته ام و آنها آن روبرو می نشینند و حرف می زنند، چایی و شکلات  می خورند، شاید سیگاری بکشند و باز حرف می زنند و می روند. 
من وارد دنیاهایشان می شوم، به دغدغه ها و رویاهایشان نگاه می کنم و به غم ها و شادی هایشان گوش می دهم و می روند تا مدتی بعد که دوباره بیایند.
در این همه آیندگان و روندگان ،چیزی که  مشترک است،"گرفتار"یشان است
همه گرفتارند؛ گرفتار  یک  اندیشه، یک خلق و خوی خاص، یک بدبینی یا عدم اعتماد به نفس یا هرچیز معیوب دیگری که زندگیشان را شکل می دهند، مسیراش را تعیین می کند و آینده اشان را می سازد.
فقط یا  این غل و زنجیر را نمی بینند و یا  اگر می بینند توان برداشتنش را ندارند

31 Jan 18:17

شش‌دانگ نمی‌شود. یکی که می‌آید یکی دیگر می‌رود

by Aban Behnam
عزیزی می‌آید؛ انگار که آرزویی محال جلوی چشمانِ تو نقش می‌بندد و می‌بندد.

 به عزیزی دیگر به پشتوانه همین آرزوی محال، از اضطراب نشدنش، از هراس آینده نامعلوم که دست تو نیست، همه نگفته‌ها را می‌گویی.بخشی از آن نگفته‌های ممنوع در رابطه را، که گفتنش خرابی می‌آورد برای رفاقت و هم‌خوابی و هم‌زیستی چندین ساله‌تان ( راستی یک تک‌رقم سال می‌تواند چندین باشد ؟ ) همه خیلی بار سنگین که روی دلت هست را می‌ریزی روی رابطه به‌ظاهر آبادتان. دلت آن‌قدر بار جدید گرفته که بار‌های قبلی می‌شوند اضافه‌بار. می‌بینی یک بار نشد یکی بیاید بار دلت را سبک کند. تو را توی آغوشش بگیرد. تو که فریاد می‌زنی و توبیخش می‌کنی، آرامت کند. توضیح بدهدت که کجاهای تصورات ترسناکت اشتباه است، که خودت مجبور به قوت قلب نشوی. فیلم « آسمان زرد کم‌عمق» را این‌ شد که دوست داشتم. مرد، مدام زن را وادار می‌کند هر چی توی دلش هست بریزد بیرون. زن بی‌واهمه هر سوالی دارد می‌پرسد. و در جواب آن‌همه سوال کسی سکوت نمی‌کند، اخم نمی‌کند، از عصبانیت نمی‌لرزد، قهر نمی‌کند.آخر مرد، زن را دوست دارد. برای بقایش به آب و آتش می‌زند. یک بار نشد زندگی ما مثل فیلم‌ها بشود مگر در زندان و سلولش که prison break است و shawsheng redemption. بدتر.
27 Jan 04:08

خشونت، سهم خانواده های ایرانی از صنعت پورنوگرافی/ ندا برزگر- وکیل دادگستری

by jahanezanan

khoshoonat pornoلغت پورنوگرافی ریشه یونانی دارد و از ترکیب دو واژهٔ پورن (به یونانی: πόρνη و به انگلیسی: pornē ) به معنای روسپی و واژهٔ گرافو (به یونانی: γράφω و به انگلیسی:graphō) به معنای نگارش بوجود آمده است و به معنی روسپی‌نگاری است. امروزه اصطلاح پورنوگرافی یا هرزه نگاری برای اشاره به تجسمی بی پرده از مسائل جنسی با هدف تحریک یا ارضای جنسی به کار می رود که در قالب‌های مختلف از جمله کتاب، فیلم و مجله ارائه می‌شود.

ده ها شبکۀ تلویزیونی، صدها مجلّه و هزاران وب سایت در جهان به عنوان ویترین صنعتی به نام “صنعت سکس” به تبلیغ انواع و اقسام محصولات برای فروش در این بازار مشغول هستند. بازاری چند ده میلیارد دلاری که در آن سالانه ۱۵ میلیارد دلار اسباب بازی سکسی فروخته می شود. در آمریکا سالانه ۸ میلیارد دلار نصیب سایت هایی می شود که فیلم ها و عکس های پورن را به کاربران شبکۀ جهانی عرضه می کنند.

اما سهم خانواده های ایرانی از صنعت پورنوگرافی چیست؟ پاسخ یک کلمه است: خشونت.

در این نوشته به دنبال بحث در رابطه با مزایا و معایب تماشای پورن نیستم. تصمیم گیری در این زمینه را هم امری بسیار خصوصی می دانم. آنچه مایلم با شما به اشتراک بگذارم تنها یک چیز است: تجاربم در حرفۀ وکالت در رابطه با تاثیر پورنوگرافی بر افزایش خشونت علیه زنان در خانواده های ایرانی.

در بسیاری از موارد خانم هایی به دفتر من مراجعه می کردند و از خشونت غیرقابل تحمّل همسرانشان بویژه در هنگام رابطۀ جنسی گله می کردند. در چندین پرونده شاهد بودم که مردهایی بسیار همسر دوست و مهربان چنان همسر خود را در رابطه جنسی آزار می دادند که زن به هیچ وجه حاضر به ادامۀ زندگی مشترک نبود. بر اساس مشاهدات خودم از پرونده هایی که وکالت آن ها را بر عهده داشته ام، نکات زیر را در رابطه با اثرات پورنوگرافی بر خشونت خانگی متذکّر می شوم:

۱- شاید فکر کنید بدترین خطر از ناحیۀ پورنوگرافی متوجّه روابط عاشقانه زوجین در خانواده است. متاسفانه این طور نیست. وحشتناک ترین تاثیر این فیلم ها بر ترویج پدیدۀ شوم و غیرانسانی تجاوز به محارم و اقارب است.

در پرونده ای شاهد بودم که برادری به تقلید از داستان یکی از این فیلم ها به خواهر خود تعرّض نموده بود. در پروندۀ دیگری وکالت پسری ۱۷ ساله را برعهده داشتم که به همسر برادرش تعرّض کرده بود. وقتی از او انگیزه اش را پرسیدم گفت که بیش از ۳ سال بوده که به طور مرتّب به یکی از سایت های پورن فارسی مراجعه می کرده و داستان های سکسی آن سایت را می خوانده است. او مدعی بود که آنقدر از این داستان ها خوانده بوده که باورش شده بوده که با کمی سماجت می تواند با همسر برادرش رابطه جنسی برقرار کند.

۲- مهم ترین هدف پورنوگرافی تبلیغ کالاهایی است که فروش آن ها در گرو تحمیل یک نوع سلیقۀ جنسی خاص به مخاطب است. این سلیقۀ جنسی خاص، اغلب غیرطبیعی است زیرا اگر طبیعی باشد، بخش عمده ای از مخاطبان از فهرست مشتریان احتمالی حذف می شوند. محصولاتی که آلت جنسی را به طور غیرطبیعی بزرگ می کند یا طول رابطه جنسی را به طور غیر طبیعی افزایش می دهند، مهم ترین کالاهایی هستند که با تغییر سلیقۀ جنسی مخاطب فروخته می شوند.

بسیاری از مردان تحت تاثیر پورنوگرافی تصوّر می کنند که زنان از طولانی بودن غیرطبیعی رابطۀ جنسی لذّت می برند. برخی نیز تحت تاثیر همین مطالب، میزان مردانگی خود را تابعی از اندازۀ آلت جنسی خود می دانند. بنابراین تمام تلاش خود را متوجّه پرداختن غیرطبیعی به این دو موضوع می کنند و از اصلی ترین نیاز جنسی همسرشان غافل می شوند. همین تصوّرات غلط اغلب باعث نارضایتی شدید طرفین از روابط جنسی می شود که خود منشاء و نقطۀ شروع بسیاری از اختلافات دیگر بین همسران است.

۳- بسیاری از مردان درک نمی کنند که زنانی که در فیلم های پورن نشان داده می شوند در واقع هنرپیشگانی هستند که با هزاران حقۀ پیدا و پنهان فیلم سازی و بر اساس سناریویی غیرطبیعی و از پیش تعیین شده در جلوی دوربین “فیلم” بازی می کنند. به همین دلیل با تماشای این فیلم ها تصوّر می کنند که همسرشان هم باید مثل این ستارۀ پورن رفتار کند. بالا رفتن غیرعادی و کاذب انتظارات جنسی از همسر یکی از مهم ترین عوامل خشونت علیه زنان است. این نوع خشونت طیف وسیعی از رفتار ها را در برمی گیرد: از توهین و تحقیر همسر گرفته تا خیانت.

در پرونده ای وکیل خانمی بودم که شوهرش به ارتباط با زنان روسپی اعتیاد داشت. وقتی از آن مرد سوال کردم که چرا همسر زیبا، مهربان و با کمالات خود را رها کرده و نیاز جنسی اش را به دامن فاحشه های زشت و آلوده به صدها بیماری جسمی و روحی می برد، پاسخش شگفت انگیز بود! او به من گفت که زنان روسپی رفتارهایی را انجام می دهند که شبیه یک “زن واقعی” است اما همسر خودش در رابطۀ جنسی “رفتار طبیعی” ندارد. وقتی از او پرسیدم که منظورت چه کارهایی است، پاسخش شگفت آور تر بود! او از همسرش انتظار داشت که لااقل “شبیه” زنانی باشد که در فیلم های پورن نشان داده می شوند! تصوّر او از “رفتارهای طبیعی” یک “زن واقعی” چیزی بود که از غیر طبیعی ترین رفتارهای یک زن بازیگر در جلوی دوربین دیده بود.

۴- بسیاری از مردان با تماشای فیلم های پورن یاد می گیرند که باید از زنانشان تنوّع در رابطۀ جنسی را انتظار داشته باشند. روان شناسان و مشاوران خانواده هم حدّی از تنوّع در زندگی زناشوئی را مفید می دانند. اما برخی مردان تصوّر می کنند که هر عمل غیرعادی و غیرطبیعی در فیلم های پورن می تواند نوعی تنوّع در رابطۀ جنسی باشد. بنابراین از همسرشان انتظار دارند که به آن نوع خاص از رابطۀ جنسی هم تن دهد و مانند هنرپیشۀ آن فیلم تظاهر کند که از آن لذّت هم می برد!

به خاطر دارم که به زن و مردی مشاوره دادم که ابتدا به قصد طلاق توافقی به دفتر من مراجعه کرده بودند. چندین جلسه طول کشید تا من فهمیدم که، مشکل این زوج واقعاً چیست. مرد از همسرش تقاضای رابطۀ جنسی غیرعادی می کرد و زن از تن دادن به آن خودداری می نمود. هنگامی که بیشتر به من اعتماد کردند فهمیدم که مرد تصوّر می کند که چون هزاران زن در فیلم های پورن آن نوع رابطۀ خاص را تحمّل می کنند و حتی از آن لذّت می برند، همسر خودش هم بالاخره بعد از چند بار به این رابطه عادت می کند و کم کم از آن لذّت می برد. شگفت انگیز بود که مرد به همسرش می گفت که اگر او را دوست دارد و واقعاً عاشق او است باید چند بار درد و ناراحتی را تحمّل کند تا به تدریج با هم از آن نوع رابطه لذّت ببرند!

۵- برخی از پورنوگرافی ها علناً خشونت با زنان در هنگام رابطۀ جنسی را ترویج می کنند و حتی وانمود می کنند که زن از خشونت مرد هنگام عمل جنسی لذّت می برد.

شاید زنانی باشند که به علل مختلف از اینکه در رابطۀ جنسی به آن ها ضربه بزنند و یا موی آن ها را بکشند، لذّت ببرند. یکی از این علّت ها می تواند ابتلا به بیماری های روحی باشد. علّت دیگر هم می تواند مصرف موّاد مخدّر قبل از رابطۀ جنسی باشد. اما بسیاری از زنان در هیچ حالتی از کبودی بدنشان یا کنده شدن موهایشان لذّت نمی برند.

۶- زنان هرچند اغلب قربانی خشونتی هستند که همسرانشان از پورنوگرافی های می آموزند اما تعداد مردانی هم که قربانی تغییر سلیقۀ جنسی و انتظارات همسرانشان از روابط جنسی می شوند کم نیست.

موردی را شاهد بودم که روابط جنسی زن و مردی قبل از اعتیاد به تماشای این فیلم ها بسیار آرام و لذّت بخش بوده اما ، به تدریج کار آن ها به جایی رسیده بود که مرد به شدّت از طرف زن تحقیر و به ناتوانی جنسی متّهم می شد.

به هر حال تصمیم گیری برای تماشای پورنوگرافی بر عهدۀ شخص شماست و باید بر اساس انگیزه های شخصی خودتان در این زمینه تصمیم بگیرید. اما اگر مانند بسیاری از افراد فکر می کنید که تماشای این فیلم ها به شما کمک خواهد کرد که رابطۀ جنسی بهتری با همسرتان داشته باشید، یک توصیه به شما می کنم: نیمی از وقتی را که می خواهید برای تماشای این فیلم ها اختصاص دهید به صحبت کردن مستقیم و بی پرده با همسرتان در رابطه با علایق جنسی او اختصاص دهید و نیمی دیگر را به کشف رفتارهایی که هردوی شما را به اوج لذّت می رساند.
منبع : خانه امن


23 Jan 14:12

یک در باز شد، من آمدم، بقیه ماندند

by admin4

روزآنلاین: جوان ترین و در عین حال باسابقه ترین زندانی سیاسی زن بعد از ۵ سال زندان بدون مرخصی، دیروز آزاد شد. شبنم مددزاده که هنگام بازداشت ۲۰ سال داشت دیروز و در ۲۵ سالگی با اتمام دوران محکومیت‌اش در حالی آزاد شد که خانواده‌اش چشم انتظار آزادی دیگرفرزندشان فرزاد مددزاده هستند که او نیز دوران محکومیت‌اش پایان یافته.

شبنم مددزاده که از اول اسفند ۸۷ تاکنون امکان استفاده از مرخصی را نیافت لحظاتی پس از آزادی در مصاحبه با "روز" گفت بعد از ۵ سال با حس دوگانه‌ای از زندان خارج شده است.

او می‌گوید: حس‌ها خیلی دوگانه است؛ اینکه کسانی که با آن‌ها ۵ سال زندگی کردم آنجا ماندند و اینکه بعد از ۵ سال فقط یک در باز شود و فقط من بیایم بیرون خیلی چیز کمی است.

او هنگام بازداشت دبیر سیاسی انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلم تهران و نایب رئیس دبیر هیات رئیسه شورای تهران دفتر تحکیم وحدت بودواز سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به ۵ سال حبس در تبعید محکوم شد و دوران محکومیت‌اش را در زندان‌های رجایی شهر، قرچک ورامین و بند زنان زندان اوین سپری کرد. شبنم مددزاده زمان انتخابات ۸۸ و اعتراضات پس از آن در زندان بود. از او درباره۵ سال زندان بدون مرخصی می‌پرسم. می‌گوید: در یک جمله نمی‌شود گفت، پایین و بالا خیلی داشت ولی به هر حال ما باید خوب اش می کردیم،خوب می گذراندیم، آنجا را خوب اش می کردیم. حالا هم که آمده ام فقط امیدوارم همه کسانی که آنجا هستند بیایند.

عبدالعلی مددزاده، پدر شبنم مددزاده هم که هنگام تماس "روز" در قطار و راهی تهران بود تا فرزندش را بعد از ۵ سال بیرون از دیوارهای زندان ببیند به "روز" می گوید: این ۵ سال خیلی سخت گذشت زندگی ما خلاصه شد در جاده های تبریز و تهران و زندان های اوین و رجایی شهر اما به هر حال گذشت و حالا هم راهی تهران هستم تا برسم و دخترم را بغل کنم و بگویم سربلند آمدی.

او می افزاید: 5 سال دوندگی، پی گیری و نامه نگاری برای حتی یک روز مرخصی برای شبنم و فرزاد بی نتیجه ماند و هیچ مسئولی جوابی نداد. حالا دخترم محکومیت اش تمام و آزاد شده و فرزاد هم همین یکی دو روز باید آزاد شود.

فرزاد مددزاده، برادر شبنم مددزاده هم که به ۵ سال حبس در تبعید محکوم شده،در زندان رجایی شهر زندانی است، محکومیت او نیز به پایان رسیده و او نیز در حالی آزاد خواهد شد که در ۵ سال گذشته امکان استفاده از مرخصی را نیافته است.

شبنم مددزاده که شرکتی فعال در تحصن و اعتصاب غذای ۱۲ روزه‌ بیش از ۱۲۰ تن از دانشجویان دانشگاه تربیت معلم تهران در خرداد ماه سال ۱۳۸۷ داشت، در پی این تحصن بازداشت شد. اما فرزاد مددزاده به علت آنکه پی گیر پرونده خواهر دربندش بود بازداشت و بعد با همان اتهاماتی مواجه شد که به خواهر او نسبت داده بودند.

آنها در حالی ۵ سال را در زندان سپری کردند که خانواده و وکیل آنها هرگز اتهامات منتسب را قبول نداشتند.محمد اولیایی فرد، وکیل این دو هم در مصاحبه با "روز" اتهامات را واهی و بی اساس خوانده بود.

شبنم مددزاده به محاربه و تبلیغ علیه نظام متهم شده بود و جمشیدی، سخنگوی وقت قوه قضائیه در مصاحبه ای او را متهم به ارتباط با سازمان مجاهدین خلق کرده بود؛ اتهاماتی که هرگز به اثبات نرسید و آقای اولیایی فرد اعلام کرد هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات آنها وجود ندارد.

عبدالعلی مددزاده هم به "روز" گفته بود:یک روز هم نگذاشتند به مرخصی بیایند در حالیکه هم خودشان در زندان و هم ما بیرون از زندان این قضیه را پی گیری کرده اما به جایی نرسیده ایم. به هر کدام ۵ سال حبس تعزیری دادند و اتهام محاربه زدند که خیلی خنده دار بود، مضحک است. واقعا بچه های من با خدا می جنگیدند؟

ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار و همبندی سابق شبنم مددزاده در یادداشتی با عنوان "جوان ترین زندانی بند زنان" درباره شبنم مددزاده نوشته است: از شبنم، جوانترین دختر بند زندانیان سیاسی زن خیلی چیزها آموختم. او بی‌دریغ و بی چشمداشت مهربان است، باروحیه است و پنج سال زندان موجب نشد که بی‌حوصله شود. به قول قریب به اتفاق هم بندانش: خیلی خوب حبس می‌کشد. منظم و با پشتکار است و خوب می‌نویسد و خوب می‌خواند. یک‌بار هانیه فرشی به او گفت: شبنم، تو آینده درخشانی داری. می‌دانی چرا؟ شبنم سکوت کرد و هانیه گفت: با یک دلیل ساده: تو فقط ۲۴ سال داری و هر روز ساعت هفت صبح از خواب بلند می‌شوی تا کتاب بخوانی، این خیلی مهمه.

19 Jan 01:19

دوست‌داشتنی بودن، فلسفه زندگی من است.

by Aban Behnam


مدتی است کسی مرا به میهمانی‌های باحالش دعوت نمی‌کند؛ تقریبا. به جمع‌های دو سه نفره دعوت می‌شوم بیشتر. می‌شود گفت این اتفاق با برنامه‌ای از پیش تعیین شده نیست که طرف بنشیند لیست کند، اسم مرا بنویسد و بعد خطش بزند و بگوید ولش کن فلانی ضد حال است، یا ولش کن فلانی بی‌خاصیت است و بی‌حاصل، یا ولش کن به هر ترتیبی. از اساس طرف یادش می‌رود اسم مرا هم بنویسد. مگر این که بخواهد فقط و فقط مرا ببیند و نه هیچ‌کس دیگر را. نکند کلاه حادث در جمع روی سرم است. یعنی کلاهی که آدم را نامرئی می‌کند. خیلی جمع‌ها هست که اصرار ندارم بروم، اما اصرار دارم دعوت بشوم. کم جمع‌هایی هم هست که اصرار دارم بروم؛ باز هم با دعوت و احترام و سلام و صلوات. دوست‌داشتنی بودن بزرگ‌ترین فلسفه، هدف، آرمان یا هر کوفت دیگر زندگی من بوده و هست و احتمالا خواهد بود حالا که قطعا نیمی از عمرم را آمده‌ام جلو.
مدتی است کسی برای به‌دست آوردن من نقشه نمی‌کشد. خودش را به آب و آتش نمی‌زند. مدتی است سر نخواستن من دعواست. هشتصد و نود و پنج دوست در فیس‌بوک دارم و صد و خورده‌ای تقاضای دوستی اکسپت‌نشده، اما یکیشان مرا به شام، به سفر، به جایی بهتر از شام و سفر دعوت نمی‌کنند، مگر آن‌ها که خیلی نمی‌خواهمشان برای این مسائل. سال‌هاست کسی به من نگفته دوستم دارد که دلم را بلرزاند. شاید گاهی کسانی گفته باشند عجب تن و بدنی، عجب شبی، عجب شور و حالی. خواستنی بودن را دیر گذاشتم توی هدف‌هام. خب این می‌شود که همیشه پا به ‌سنم برای این چیزهایی که می‌خواهم. ولی می‌خواهمشان. و هر وقت هم می‌خواهم پاک از یادم می‌رود عدد شناسنامه. و دوست‌داشتنی بودن بزر‌گترین فلسفه، هدف، آرمان ....
کلن توی عمرم جایزه به‌دردخوری نگرفته‌ام برای هیچی. نه برای علم، نه هنر، نه بی‌هنری. خب، می‌دانم که آثارم را نمی‌فرستم برای قضاوت. تنبلی است یا ترس یا درد بی درمان، باشد، ولی بعضی‌ جایزه‌ها هم یهو نصیب آدم‌ها می‌شود. من تا امروز جوان ناکامم در این زمینه. از همه مدال‌های دنیا هم مدال نامرئی زندان و انفرادی به گردن دارم. و دوست‌داشتنی بودن بزرگ‌ترین فلسفه .....
خیلی چیزها دارم توی زندگیم و خیلی روزهایم خوش است، اما امشب دلم تنگ بود که از نداشته‌هاش بنویسد. آدمیزاد گاهی باید خودش را لوس کند. هیچ‌جا نباشد این وبلاگ شاید دو تا خواهان سفت و سخت داشته باشد، همان‌قدر که من یک سرخپوست خوب را می‌خواهم که تازگی‌ها نمی‌نویسد و نگرانش هستم، یا نابهنگام که سالی یک بار می‌نویسد. همان‌قدر که شاخ و دم را می‌خواهم. وبلاگ غزل را می‌خواهم. و دوست‌داشتنی بودن را.
05 Nov 15:46

زندگی مستند

by پرشنگ صادق وزیری

 تابستان گذشته چند ماهی در ایران بودم تا گزارشی آکادمیک درباره مستندسازی و مستندسازان ایران بنویسم. این پروژه به من اجازه داد تا بیشتر و به طور کامل خود را وارد دنیای مستندسازی در ایران کنم – که قبلا هم تا حدودی درگیرش بودم – و به آن بیشتر فکر کنم. با ۲۲ـ۲۱ نفر از مستندسازان و دست اندرکاران سینمای مستند صحبت کردم و دیدم مستند در ایران دنیای وسیعی دارد. طبیعتا با تفکرها و عقاید متنوع با این کار و حرفه برخورد کردم و متوجه شدم که چون در این چند ساله مستندسازی با محدودیت های مالی و قانونی بیشتری روبرو بوده و مستندسازی زیر ذره بین دولت رفته، فیلم های کمتری در این دو سال ساخته شده اند و فیلمسازها مشغول فعالیت های دیگری بودند که البته به مستند مربوط بود؛ از جمله تدریس مستند سازی به جوانترها، مونتاژ فیلم هایی که قبلا تصویربرداری شده بود، نوشتن، فعالیت های صنفی و سایر موارد. در بحث هایی که با پیروز کلانتری و چند مستندساز دیگر داشتم شنیدم که مستندسازی در ایران فقط یک حرفه یا فعالیت هنری نیست، بلکه یک شیوه زندگی است که از نیازهای فیلمسازان و جوانان علاقه مند شکل گرفته است. کسانی که علی رغم محدودیت ها معتقد به فعال ماندن اند، می خواهند درگیر در یک زندگی پرشور اجتماعی و پرارتباط و خلاق باشند. مستندسازی و ارتباطاتش اجازه می دهد که بگویید من هستم، ما هستیم، نظر داریم، بیان می کنیم و خلق می کنیم؛ حتی اگر این فیلم ها بازار وسیعی نداشته باشند و تلویزیون نمایششان ندهد و نمایش های رسمی شان هم محدود باشد. همین که چون ذهنت درگیر ماجرای اجتماعی شده، بشود فیلمی از آن ساخت یا با دیگران همکاری کرد و بعد به عده ای نشان داد و بحث کرد. این ها همه سازندۀ زندگی اجتماعی مورد علاقۀ عده ایست و فضاهای جدید و متفاوتی به وجود می آورد.

فیلسوف انگلیسی ریموند ویلیامز عقیده دارد فرهنگ از تمامی زندگی شکل می گیرد و هر نوع فعالیتی فرهنگ ساز است و فقط کارهای بزرگ و پر هزینه نیستند که فرهنگ سازی می کنند. این واقعیت را می شود در زندگی مستند ایران لمس کرد. در این تابستان جوانان علاقه مند در ورکشاپ های فیلم مستند می توانستند در مورد فیلمسازی و مستند یاد بگیرند، یکدیگر را ببینند و خود را درگیر فضای اجتماعی و فرهنگی کنند. گروه های مختلف در گالری ها یا مثلا خانم هایی که در منزل خانمی در وسط شهر تهران برنامه های نمایش فیلم مستند را به راه انداخته بودند، همه درگیر زندگی مستند بودند. همین طور مستندسازان که هر ماه در جلسه نیمه رسمی صنفی پشت درهای بستۀ خانه سینما جمع می شدند و بحث می کردند که آیا منتظر بازگشایی خانه سینما شوند یا جلسۀ مجمع عمومی خود را برگزار کنند. این بحث ها به روزنامه ها و تلویزیون هم کشیده شد.

در ورکشاپ هایی که این تابستان برگزار شدند شرکت کردم، چون خیلی از فیلمسازانی که می شناختم درگیرشان بودند. در کارگاه های مستند موسسه “کارنامه” که پیروز کلانتری و شادمهر راستین اداره می کردند شرکت کردم و توانستم کارهای فیلمسازانی چون رخشان بنی اعتماد، ابراهیم مختاری و مهرداد اسکویی را با توضیحاتشان در مورد شرایط ساخت و نحوه کارشان ببینم. محمد شیروانی هم کارگاه خودش را داشت که مطابق با شیوه کاری اش بیشتر فیلمساز را می برد سوی انتخاب بهتر در طرح کار و یا نوشتن دیالوگ. کسانی که شرکت می کردند اغلب علاقه مند به فیلم مستند بودند، ولی مرزی بین فیلم مستند و کارهای هنری و اجتماعی دیگر نمی گذاشتند. مثلا رضا بهرامی نژاد که قبلا فیلم مستند می ساخت الان با نوشتن وبلاگ و استفاده از طراحی تفکر، به پروژۀ رفتن به مناطق محروم و کار با بچه ها و تعلیم هنر به آن ها مشغول است. در سنندج به کلاس فیلمسازی انجمن سینمای جوان سر زدم، چون خیلی از فیلمسازان کرد در آنجا دوره دیده اند. این کلاس ها هم محدود به مستندسازی نبودند، ولی باز باعث جمع شدن جوانان علاقه مند به سینما و کار فرهنگی می شدند. در این کلاس هر کس یک خاطره شخصی را به شیوه ه ای داستانی که قابلیت فیلم شدن را داشته باشد تعریف می کرد و بقیه نظراتشان را می دادند. خاطرات جذابی بودند که مشکلات جامعه را به خوبی منعکس می کردند.

در این تابستان فیلم های زیادی ساخته نمی شدند تا من از نزدیک تولید کارها را ببینم؛ فقط توانستم در پشت صحنه گروه موسیقی پورناظری که رخشان بنی اعتماد و مجتبی میرطهماسب صحنه هایی را می گرفتند بروم و نیز سر جلسات تدوین یا بازبینی راش های خاطره حناچی از فیلم جدیدش درباره خانوادۀ خیّری در مشهد و بچه هایی که آن ها سرپرستی می کردند.

در جلسات پرشور و بحث مونتاژ هفت فیلمساز زن و هفت نگاه به مستند سازی هم شرکت کردم. کار گروهی بدون یک تدوینگر واحد  یا یک تهیه کننده کار دشواری بود که مستلزم دیدارهای متعدد و بحث های پی در پی و طولانی بود. شاید فقط زن ها می توانستند از پس چنین همکاری بربیایند.

کلا زن ها حضور پررنگی در این دنیای مستند داشتند؛ از هفت فیلمساز مستند و فیلم هفت قسمتی شان گرفته تا مدیریت نگار اسکندرفر در مجموعه کارنامه و یا فیلمسازی بدون حامی مالی خاطره حناچی و گردهمایی زنان علاقه مند به فیلم مستند در منزل همراه با چای و شیرینی و دیدن فیلم هایی که در مکان های دیگر امکان دیدنشان نبود. آنجا فیلم های مژگان اینانلو، فیلم های قبلی مینا کشاورز و ارد عطار پور را دیدم و به صحبت هایشان در جواب به سوال های خانم ها گوش دادم. همه این زنان و مردان و جوان ها شرایط مثبتی را برای مستندسازی و مستندبینی فراهم می کردند، در حالی که عرصۀ فیلمسازی بسیار تنگ شده بود و کارها به راحتی انجام نمی گرفتند. این افراد با علاقه و کار سخت، با نوشتن مقالات، راه انداختن وبلاگ ، نمایش فیلم و بحث روی آن ها و فیلم ساختن فضای فرهنگی و مستند را به صورت مستقل و در شرایط نامطلوب اقتصادی گسترش می دهند.

 

 

13 Aug 19:28

انقلاب در روزگاری نامساعد و پاسخ به آن | پرونده بهار عربی – یک

by رادیوفنگ

پرداختن به «بهار عربی» چه ضرورتی دارد؟ آن‌هم حالا که بخشی از آن در مصر به ایستگاه دولتی شبه نظامی رسیده‌ست، بخشی در تونس گرفتار تصفیه‌ی نیروهای سکولار و مترقی است، در بحرین و عربستان به نزاع شیعه و سنی فروکاسته شده، در سوریه ویرانه بر سر ویرانه انباشته و هزاران کشته و آواره برجای گذاشته و در لیبی؟ از لیبی اصلا خبری نیست. حتی کسی به یاد نمی‌آورد که لیبی کجاست.

به‌راستی بر سر موج عظیمی که خاورمیانه و شمال آفریقا را در نوردید و به جهان یادآوری کرد که آنجا هم «مردم»ی در کار است چه آمد؟ آیا پرداختن به بهار عربی تنها از آن روست که ما درگیر شکلی از «همجواری» با کشورهای عربی هستیم یا باید در جستجوی نسبتی بزرگ‌تر میان ما و جنبش مردمی در مصر، تونس، سوریه و … بود؟

چگونه بود که در روزهای اوج‌ میدان التحریر ادعا می‌شد که آنچه از آن با عنوان بهار عربی یاد می‌شود، با همه‌ی آن خصلت‌ها، ادامه‌ی جنبش سبز مردم ایران است، و حالا که هر یک از این جنبش‌ها با اشکالی از شکست یا انحراف مواجه شده‌اند کسی از تشابه وضعیت‌ها و یا تداوم حرکت‌ها سخن نمی‌گوید؟

پرونده «بهار عربی» کتاب فنگ تلاشی است برای یافتن پاسخ بخشی از پرسش‌هایی که با وزیدن بادهای بهاری در این اطراف مطرح شدند. با این امید که خیال بهار را در خزان و زمستان زنده نگاه دارد.در اولین بخش از این پرونده ترجمه‌ی مقاله‌ای از آصف بیات با عنوان «انقلاب‌ در روزگار نامساعد» و پاسخ طارق علی با عنوان «میان گذشته و آینده» را می‌خوانیم.

دانلود پی دی اف

10 Aug 11:53

مود... یا کمی جدی‌تر

by Aban Behnam
وبلاگ‌ها وقتی به گفتن از وصال یار و گفتن از روزهای خوب مثلا در دانشگاه‌های فول امکانات کانادا و آمریکا و گفتن از بچه‌ ی مموشی که همه‌ش بامزه است و حال آدم را جا می‌آورد می‌رسند، خواندنی نیستند. اما هی هم آه و ناله بشود خواننده به نویسنده شک می‌کند که خودآزاری دارد یا مردم آزاری؟ هی آدم از زندان بنویسد و انفرادی، از دوست‌پسر آبلوموف طور بنویسد  که به سالگرد هفتم بودنتان با هم نزدیک می‌شوید و هنوز تا شمال که هیچ حتی کرج هم با هم نرفته‌اید، از پولی بنویسد که هیچ وقت به اندازه در نمی‌آید و آدم هی نزدیک می‌شود به وسط زندگی و هنوز انبوهی آرزوی نرسیده هست به خاطر بی‌پولی، خواننده اوردوز می‌شود از این ژانر.
این است که گفتم بیایم بنویسم از خوبی‌های این روزهای سخت.
بگویم از کابینه‌ای که وزارت اطلاعاتش دکتر علوی است. همان که همین‌جا خواستم از رییس جمهور منتخب. وزارت کارش ربیعی، وزارت علومش رفیق فاب تاج‌زاده، وزارت ارشادش با معاون‌های فرهنگی-هنری، و بگیر برو تا آخر. پورمحمدی‌اش هم هنوز وزیر نشده گفته تمام تلاشم را برای آزادی زندانیان سیاسی می‌کنم. اختیاری که ندارد در وزارت دادگستری برای ریدن به احوالاتمان، حتی بیشتر. اما اگر بخواهد خیر کند، در قوه قضاییه از رییس بیشتر برش دارد. حالا بگذریم از زندانی بدبختی که با وساطت این آقا باید بیرون بیاید. اما حالا که حرفم از همین جا شنیده شده خواستم بگویم تمام تلاشت را برای تبعیدی‌های پاریس هم بکن. و لندن. و بوستون. و استکهلم که کهنه شده تبعیدشان. و حتی ابی و داریوش. ها؟
بگویم از آدم‌های کاربلد انرژی مثبتی که دورم را گرفته‌اند و کارم با مود خوب پیش می‌رود و هر لحظه‌اش می‌شود لذت.
بگویم از رفقای هم‌دل و هم‌درد که سنگ تمام گذاشتند.
چه بسا عشق هم بالاخره از در بیاید تو. چه بسا تبعیدی هم برگردد. زندانی آزاد شود. و حتی من کسی بشوم توی این دنیا.