Ardaviraf
Shared posts
فاینالی
You know what is worse than these?
Submitted by: dhiyafaris
Posted at: 2013-04-12 21:29:15
See full post and comment: http://9gag.com/gag/7080205
He just wants our attention
Submitted by: shelly_d
Posted at: 2013-04-11 15:44:06
See full post and comment: http://9gag.com/gag/7068270
Story of my life
Submitted by: adel_maiden
Posted at: 2013-04-11 23:42:56
See full post and comment: http://9gag.com/gag/7072236
چیزی کم است از این بهار
چیزی از این بهار در آغوش من کم است
تو نیستی و یکسره اردیجهنم است
اسفندِ سرد و خسته به پاییز میرسد
تقویم یک دروغ بزرگ و مسلم است
وقتی که هیچچیز شبیه گذشته نیست
وقتی ردیف و قافیه گاهی فقط غم است
وقتی به جای ع.ش.ق، هجوم سهنقطهها ست
وقتی که قحطِ سیب، و... حوا و... آدم است
از هفتسین کالِ زمستان عبور کن
سرما ست سین هفتم و سرما جهنم است
بر من مگیر خرده اگر سبز نیستم
وقتی سیاه بر همه رنگی مقدم است
وقتی هنوز خون تو میجوشد از زمین
خرداد مثل ماه عزای محرم است
.
.
.
از سین، سکوت مانده و سالی که سوخته
از من همین سرود که بغضی دمادم است.
فاطمه شمس
۲۸ اسفند ۹۱
کامنتها
بعدِ مُردنام ــــ بُریدهای از یک شعرِ آدونیس
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد چیزی شبیه آهنربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد رنگِ آفتاب بوده چشمهای من
به سپیدی برف بوده قدمهای من
...
ترجمهی محسن آزرم
tumblr_moubfnRCVI1sqzogio1_500.jpg
نبش قبر
"سومایا" تعریف کرد که چطور یک هفته بعد از کشته شدن سگاش آنقدر دلتنگ و بیتاب شد که جسد را از خاک بیرون کشید تا یک بار دیگر دوستش را درآغوش بگیرد... تصور لحظهی دیدار مجدد آندو بهقدری ساده و ترسناک بود که نیاز به توضیح "سومایا" نداشتم و دنبال راهی برای عوض کردن صحبت میگشتم و پیدا نمیکردم و او داستانش را با ذکر جزئیات تعریف و تمام کرد اما چیزی از بوی تعفن لاشهی سگ مرده نگفت، اشارهای به کرمها و جسد تجزیه شدهاش نکرد و حرفی از احساس مشمئز کنندهی دیدار یک جسد نزد... تکاندهنده بود که تعمدی در پنهان کردن جزئیات ترسناک ماجرا نداشت چون در واقع متوجه هیچکدامشان نشده بود...
***
گاهی بیلچه و فرچهای کوچک برمیدارم و سراغ باغچهی خاطراتم میروم. هرگوشهاش آدمی را چال کردهام، از دفن بعضیشان چند روز گذشته، بعضی دیگر چند سال است آن زیر هستند. ذره ذره خاک را کنار میزنم تا باغچهام به گودالی مبدل شود و در آن فرو بروم و بتدریج گوشهای از کاسهی سر آدمی که زمانی زنده بوده یا در زندگی من بوده نمایان شود. آنوقت مثل یک کاشف آثار باستانی با فرچهای نرم خاک متراکم را با حوصله و صبر از روی استخوان گونه و حفرههای خالی چشمها پاک میکنم و محو زیبایی موجودی میشوم که قرنها از مرگش گذشته...
***
نوشتن در وبلاگی که یک سال است مرده دست کمی از نبش قبر ندارد... خاطراتش اما همیشه عزیز است...
195
میخواستی خورشیدو با دست بگیری؟ گه میخوردی میخواستی خورشیدو با دست بگیری؟ تو اصلاً دوزار پول تو جیبت هست که میخواستی خورشیدو با دست بگیری؟ هان؟ حرف که میزنم باهات منو نگاه کن. میگم سگ کی باشی که میخواستی خورشیدو با دست بگیری؟
مَسود خورشیدو با دست پس میزد با پا پیش میکشید.