.
Al calor del puercoespín...
یک شیشه مکعبی را تصور کنید که با چوب پنبه بسته شده باشد. بعد پر باشد از گلبرگ های عطری . وسوسه برانگیز است؟ هوم؟آدم هی وسوسه میشود برود یکی از آن مکعبی ها را برای خودش بخرد و کیف کند . اما میدانید به نظر من خرید اشیا یک قانونی دارد . بعضی چیز ها را نباید خرید . یک همچین شیشه ای که پر از گل های خشکیده و معطر و صد البته وسوسه کننده است را که نباید خرید ، باید هدیه گرفت. این را وقتی از جلوی ویترین این شیشه های مست کننده رد میشوم هزار بار با خودم تکرار میکنم تا وسوسه خریدن این شیشه معطر از سرم دور شود . به قولی به خودم وعده سر خرمن میدهم یک روز هدیه میگرم همچین شیشه ایی را که از قید خرید همچین شی وسوسه برانگیزی خلاص شوم . یک شیشه که پر از بلوط و انار و دانه های معطر و خشکیده است را باید هدیه گرفت و هر روز صبح با ذوق زیر دماغ کشید و به به گفت و بیهوش شد. بو کشید و به دوستی فکر کرد که بخشنده این حس خوب است . این دوست بدون شک حتمن یک فرشته ایست که لباس آدمیزاد به تن کرده که بیاید چنین هدیه ایی به من بدهد و بعد غیب شود .این را خوب میدانم چنین دوستی یافت شدنی نخواهد بود.
یک چیزهایی توی دنیا وجود دارد که فقط باید هدیه گرفت . نباید جز لیست خرید شخصی ها باشد . یک چیزهایی توی دنیا وجود دارد که از قانون باشد "برای هدیه دادن " پیروی میکند و این غم انگیز ترین قانون خرید است.
امتحان هایت تمام شده باشد. بالشت را برداری بندازی وسط اتاق روی روفرشی . در تراس را باز بگذاری. صدای قمری بیاید. صدای بچه گربه بیاید. صدای بوق بیاید حتی. باد ملایمی بخورد توی صورتت. تو راحت خوابیده باشی. راحت راحت راحت خوابیده باشی و خیالت جمع باشد که درست یازده روز مانده به آخر خرداد تابستان شده است ...!
یک برادر کوچک داشتن با تمام چرخ و فلک هایی که وسط فیلم مورد علاقه ات جلوی تلویزیون می زند...
یک برادر کوچک داشتن با مشت هایی که وسط جنگ های بازی به شکمت می زند و تو را روی زمین می اندازد
...یک برادر کوچک داشتن با سوال های تمام نشدنی و مدام حرف زدن های خستگی ناپذیر
...یک برادر کوچک داشتن با صبح هایی که زود بیدار می شود و طاقت خواب بقیه را ندارد و هر چند ثانیه صورتش را به صورتت می چسباند که: افروز؟! بیداری؟ افروز؟! یه سوال بپرسم؟ افروز؟! خوابی؟
یک برادر کوچک با دست های سیاه وقتی که از دوچرخه سواری بر می گردد و با لباس های خاکی وقتی با بچه های کوچه یک دعوای مفصل داشته است
.یک برادر کوچک که وقت امتحان ها می گویند بیا کشتی بگیریم تا درس هایت را بیست شوی و اگر با او کشتی بگیرم برای 20 شدن درس هایم دعا می کند
با همه ی این برادر کوچک داشتن، دفترچه خاطراتش دنیایی دیگر دارد. وقتی یکی از اتفاق های بزرگ 8 سالگی اش، انداختن یخ توی باسنش توسط نازنین و قدرت نمایی توسط انداختن یخ به قلب نازنین است، آدم دلش نخواهد هزارسال یک برادر کوچک داشته باشد؟
حسین که از پشت میله های اتاق من را دید داد زد: "خانوم DJ "و دست تکان داد. بعد ما رفتیم بالا و او نیامد نقاشی کند. قهر کرده بود از صبح.
رفتم که :"حسین بیا."
گفت:" نمیام. "
گفتم :"حسین من و تو با هم دوستیم . من دو هفته صبر کردم که ببینمت. تو اصلن نمی فهمی که من فقط به خاطر تو میام."
گفت:"من دوست شمام؟ شما روتون میشه واقعا به این و اون بگین با یه دزد دوستین؟"
من در حالی که یخ کرده ام:"یه اتفاقی افتاده و تموم شده،نه؟منم تو زندگیم اشتباه می کنم.چرا فکر می کنی بدترین آدم دنیایی؟هااااان؟حالا میای یا نه؟"
حسین:"نه!"
ما رفتیم به سمت اتاق بزرگه.
امروز بچه های جدید اضافه شده بودند. مجید به جرم کراک فروشی و محمد به جرم تهمت ناروا زدن. بعد شروع کردیم درباره ی سفر حرف زدن. امروز هانی و میلاد خل شده بودند. میلاد که کراک می کشد و اکس می زند، خنده های عصبی می کرد. هانی فحش های بد می داد . سه ، چهار بار هم افتادند به جان هم و کتک و کتک کاری!
حسین تنهایمان گذاشته بود و بچه ها دست از مسخره بازی برنمی داشتند.
آخر سر قرار شد شروع کنند به نقاشی . گفتیم : “دوست دارید با چه چیزی سفر کنید؟ بکشیدش.”
یکی خودش را بر روی ماهی در دریا کشید. یکی اتوبوس کشید. یکی مینی بوس کشید.................و بعد...........................
بلایی که از آن می ترسیدم سرم آمد.
میلاد زد توی خال. برداشت و یک آلت تناسلی گنده کشید و روبه رویم گرفت که خوشگله خانومDJ؟
من و همسرم در حال فروش کتاب هایمان هستیم
اغلب کتاب ها در حوزه فلسفه و منطق و برخی هم در زمینه جامعه شناسی، ادبیات، مطالعات زنان و تاریخ اسلام و ادیان هستند
فهرست کتاب ها پیوست شده است
در صورت تمایل برای خرید یا بررسی حضوری ترجیحا با موبایل من تماس بگیرید
۰۹۱۲۸۱۵۹۵۱۲
بچه ها یه جشنی دارند به اسم جشن پتو. هر وقت قراره آزاد شن ، روی سرشون پتو میندازن و بچه های دیگه تا می خورند می زننشون!
و بعدش اهم بدرقه شون می کنند. امروز با فک های افتاده به این جشن نگاه کردیم و بعد نوبت نقاشی کشیدن شد .اول بچه ها درباره ی دوستانشان حرف زدندو بعد گفتیم کسی رو که دوس دارین جاش باشین بکشین و نگاهشان کردیم تا ببینیم چند تا علی دایی کشیده می شه!
دیدیم همه یه مرد رو می کشن که سبیل داره.
یه مرد گنده .
پرسیدم این کیه؟
-یه دزد معروف تهرانه خانوم. هیچوقت گیر نمیفته. خیلی با حاله خانوم. خیلی زرنگه.اسمش فرهاده!
خاک بر سر این فیلم های موزیکال تینیجری که فقط بلدند متفاوت بودن آدم ها را توی سرشان بزنند. داشتم فکر می کردم چرا باید دوره های نوجوانی دو نفر توی دنیا انقدر با هم فرق داشته باشد. ما هیچ وقت مدرسه مختلط نداشتیم. کلاس رقص باله و سالسا نداشتیم. کلاس نجاری نداشتیم. توی مدرسه مان کمد شخصی نداشتیم که عکس خانواده یا حتی دوست پسرمان را ببریم بچسبانیم داخلش و هی رد شویم و توی کمدمان را نگاه کنیم و نیشمان تا بناگوشمان باز شود. ما حتی سلف غذاخوری نداشتیم که هر روز یک سری سبزیجات و پوره و غذاهای مفید بریزند توش و بدهند دستمان و بعد ما در حالی که روی میزهای چهار نفره سلف با دو تا از بچه های اکیپمان( که حتی آن را هم نداشتیم ) بنشینیم و برای پسر تازه وارد خوشتیپی که جدیدا به مدرسه مان آمده نقشه بکشیم و بگوییم " آهای فلانی . اگه دوس داری میتونی رو میز ما بشینی!" و بعد به هم چشمک بزنیم !
ما هیچ وقت دامن کوتاه چین دار نپوشیدیم .مسابقات والیبال نداشتیم . حتی هیچ وقت تشویق کننده تیم بسکتبال پسرهای تیشرت قرمز مدرسه مان نبودیم. هیچ وقت موهامان را دم اسبی نبستیم و هیچ کس به ما نگفت "امروز چه خوشگل شدی!" . همیشه همان لباس سرتاپا سرمه ای را کردیم توی تنمان و اگر همه پانصد نفرمان را از بالا نگاه می کردند هیچ فرقی با هم نداشتیم !
ما مهمانی های آخر هفته نداشتیم. پارتی آخر سال نداشتیم. کمپ تابستانی که برویم آنجا و هی بزنیم و بکوبیم و خوشحالی کنیم و مخ معشوق سابق فلانی را بزنیم یا معشوق سابق آن یکی فلانی مخ ما را بزند نداشتیم. قرار های یواشکی پشت کاج های اردوگاه تفریحی مدرسه نداشتیم.حتی جشن بییییییییییییب برای دخترهایی که دیگر نمی شد اسمشان را دختر گذاشت نداشتیم!!!
ما توی نوجوانی مان دلبری نکردیم. از پشت شیشه کلاس موسیقی مدرسه مان کسی را دید نزدیم. برای داشتن یک نفر با هزار نفر در نیفتادیم. مامان بابای روشنفکر نداشتیم که بگذارند برای تمرین درسی از خوشتیپ ترین پسر کلاسمان کمک بگیریم و بعد ما را با هم تنها بگذارند .ما حتی توی اتاقمان یک تراس بزرگ که به داخل حیاط باز شود نداشتیم که وقت بدرقه همان خوشتیپه نگاه های معنی دار به هم بکنیم و احتمالا یکی از آهنگ های ملایم کریس دی برگ هم پخش شود و بعد استغفرالله ....! مجبور شویم شبکه را عوض کنیم!
خاک بر سر این فیلم های موزیکال تینیجری ! خاک بر سرشان که هی یادمان می اندازند از کل دوران تینیجری فقط "جر"اش برای ما بود و بقیه اش برای دیگران!
مادام چشم هایش را میبندد ، مادام گیلاس میچیند پشت چشم هایش . آن پشت ، دست ِ دخترهای نداشته اش را میگیرد و بالای تپه ای میبرد ، آن جا آنجیلنا را در آغوشش میگیرد ، آنجلینا دو سالش است ، اما شمردن را به او یاد داده است . آنجلینا میشمرد ، مادام لبخند میزند آنجلینا میشمرد مادام گیلاس گاز میزند و در دهان آنجلنیا میگذارد ، مادام دستش را دراز میکند دو تا گیلاس میچیند برای نئونل و میگوید اولین گیلاس درخت را یادت هست ؟ برای تو چیدم ، از این به بعد نیمی از گیلاس های درخت برای تو ، نیمی از گیلاس ها برای آنجلینا ، آنجلینا همانطور دارد گیلاس ها را میشمارد . مامان همه ی گیلاس های پیراهنت با خودت می شوید 5 تا ، اما تو از همه ی آن ها خوشمزه تر هستی . مادام لبخند میزند ، مادام لبخند میزند ، مادام لبخند میزند ، چشم هایش خیس شده است فشارشان میدهد ، دلش نمیخواهد چشم هایش را باز کند ، دلش نمیخواهد گیلاس ها بروند ، آنجلینا و نئونل بروند ، دلش نمیخواهد دکتر بیاید و باز آرام بخش تزریق کند ، دلش نمیخواهد یادش بیاید که همفری از گیلاس متنفر بود ، مادام این بار که چشمهایش را باز کند، شاید دیگر لبخند نزند ....
ویلیام: «دلتنگ تو ام؛ همانجور که در قعر زمستان، خورشید دلتنگ گُلیست. و «امید» است که میگذراندم از میان روز و مخصوصاً از میان شب. «امید»؛ آنچه که وقتی از جلوی دیدگانم دور میشدی به من گفت: “این آخرین بار نیست که اینطور از دورها نگاهت میکنم.”»
افسانهی یک شوالیه- برایان هلگلند-2001.
قد میکشم
در این تهران دم کرده
درست مثل یک برنج وارداتی اصل
روباهه را با خودم آورده ام که اگر استاد راهنما اجازه دفاع نداد گازش بگیرد
حالا توی پیاده رو ها که راه می روم آدم ها یک گلوله ی دودی را می بینند که برای خودش گیج و ویج می پرد و می دود و دندانهایش را به کفش های چرک آدمها نشان می دهد
از چه كسي ميتوانم اين سوال را بپرسم (با اين اميد كه پاسخي بيابم)؟
آيا بدونِ كسي كه دوستش داشتهاي، قادر به زندگي بودن، به معناي اين است كه او را كمتر از آن چه فكر ميكردي دوست داشتي؟
رولان بارت، خاطرات سوگواري