Fariba.dindar
Shared posts
شانزده
دردها هم آشنا میشوند کم کم. یکبار اگر تا انتها پیش رفته باشی دیگر دردی باقی نمیماند که لااقل یکبار به تنات نخورده باشد. دردهای آشنا؛ مثل خیابانها و کوچههای یک شهر قدیمیِ آشنا، که حتی چشم بسته هم میشود توی کوچهها و خیابانهایش پرسه زد و آخرش از همان جایی سردرآورد که قرار بود. دردها هم همینطورند. آخرش آشنا میشوند. عادت میشوند و حضورشان دیگر دردناک نخواهد بود. و از همینجا به بعد است که در مقابل درد خونسرد میشوی، و حتی اینبار سعی میکنی کیفیت بیشتری را تجربه کنی. چون اینبار در مواجهه با درد دیگر آن خامیِ اولین بار را نداری. اینبار زیر و بمش را خوب میشناسی، میدانی اوج و فرودش کجاست، و کجای درد باید آتش بگیری زیر سیگارت.
.
زمان چیزیست که از روی آدم عبور میکند؛ دردناک و سریع. آبانِ شش سالِ پیش بود به گمانم. آن موقع سر بیسودایی داشتم. کم میخوابیدم، زیاد سیگار میکشیدم و شبهایی هم بود که تنهایی مزهی الکل میگرفت. چقدر میشود تا انتها پیش رفت؟ تا انتهای همه چیز؟. آن موقع دنبال همین بودم. توی شهری زندگی میکردم که گاهی چهار روز متوالی باران میبارید. گاهی چهار روز از خانهام بیرون نمیرفتم. با کسی حرف نمیزدم. کتابی نمیخواندم. فقط مینوشتم، روی تخت دراز میکشیدم، سیگاری آتش میزدم و شبها را با الکل به صبح میرساندم. و بعضی شبها که دیگر کاری از دستم برنمیآمد دریا میشد آخرین مُسکّن. چقدر کنار همان دریا جان دادم؟ چند شب را توی خیابانهای بارانخوردهی آن شهر قدیمیِ آشنا راه رفتم و از خودم کاستم؟. چه مرگم بود؟.
"به کجا میخواهی برسی؟". این را فیلسوفِ دوچرخهسوار شهر بارانهای بیوقفه توی آبانِ همان سالها پرسیده بود. مجرد، سیگاری، بیسر و سودا؛ توی دیناش هم شک کرده بود حتی.
Better later than never:)
قیامت
و اگر در قیامت است که زبان بسته میشود و دستها و پاها و تن به سخن میآیند، عزیز من! اینجا، بینِ من و تو، قیامت است.
58.
Photo by :Phil Borges
روزی که نمیدانم چه روزی بود "باد" از سمتی که نمیدانم چه سمتی بود آمـد و نامم را که نمیدانم چه بود، و سنم که نمیدانم چه قدر بود، و زبانم که نمیدانم اهل ِ کجا بود، را با خودش برد ، و من با لباسی قرمـز که از دست بـاد ربوده بودم خودم را پوشاندم و غبـار چشم هایم را پـاک کردم. روی تکه سنگی، بر زمینی که نمیدانم پاهایم تا آن زمان خاکش را لمس کرده بود یا نه، روبروی دنیایی که حتـم داشتم آبی است چشم هایم را بـاز کردم. ابرها بر فراز کوه هایی که نمیدانم چه کوهی بود، با حسی که نمیدانم چه حسی بود دورتادورم را پوشاندند...صدایی که نمیدانم که بود از دور ، میانِ کوه ها مرا خواند، مرا به رنگ چشم هایم خواند...صدایی که نمیدانم که بود مرا خوب میشناخت برایم از رنگ چشم هایم میگفت، برایم از نام ِ قدیم، سن ِ قدیم، زبان ِ قدیم میگفت، صدایی که نمیدانم که بود نزدیک و نزدیک تر میشد، نزدیکی دستانم، چشم هایم، پوست ِ تن ام، صدایی که نمیدانم که بود آمد و دامن قرمز ام شد، موهای مشکی ام شد، چشم های آبی ام شد صدایی که نمیدانم که بود "مـن" شد ، من در میان ابر و دریا و کوه زاده شدم ...
+ تقـــدیم به تـــولد ِ شـادی آفرین ِ آرش عزیز ...
(بدون عنوان)
همیشه با تمام وجودم رسما شهوت این را داشتهام که برایم/ بهم/ دربارهم نوشته شود؛ که مخاطب یا موضوع نوشتهای قرار بگیرم. بیشتر از همه هم شیفته مخاطب قرار گرفتن ام. گفتن ندارد، قطعا تعاملی که حول کلمات شکل بگیرد، با کسی که تا حد خوبی به خودم راهش دادهام، برایم پر از کشف و شهود است. این که فرصت داشته باشی یکی یکی حال هر کلمه را بپرسی و به حرفش گوش بدهی. ببینی از موجودیت موهومی که خودت هستی چی به جا مانده توی آن آدم و کدام بخشهاش را انتخاب کرده و سپرده به کلماتی که میداند تو میخوانیشان. یک خط حتی، مثل نوشتهی توی جعبه مدادرنگی. که بعد برداری آن کلمات را، و بچینی گوشهای از تصویری که از خودت داری و نداری. حالا نه که این تصویر غیر از این شکل نگیرد، فقط این که من گوشههاییش را که این طوری روشن میشود دیوانهوار دوست دارم. یک بارِ داستانی خوبی دارند این گوشهها، "روایت" به جانشان آمیخته. بعد خودشان میآیند میشوند گوشهای از روایت شخصی من. میشود بورخس. دیوانهکننده نیست؟ "شهوت" که میگویم دقیقا اینجا خودش را نشان میدهد.
بعد خارج از متن و در حاشیه، فرآیند خلق چنین نوشتههایی هم مجنونم میکنند. پتانسیلش را دارند بشوند یک پا متن برای خودشان، اگر –آءخ- سرنخهای عمدیای ازشان در نوشته به جا گذاشته شود. زمان و مکان، هر چیزی از بیرون و درون که بشود اسم "فضا" رویش گذاشت. میشوم شخص اول روایت اندر روایت اندر روایتی و برای خودم توی کلمات سیر میکنم.
*
کم پیش میآید از کسی خواسته باشم برایم/ بهم بنویسد. وقتی خواستهام یعنی بخش نامعلومیم دارد دنبال معنایش میگردد، یعنی به تکههای روایت آن آدم از خودِ آن زمانم نیاز داشتهام. تقریبا هیچ وقت هم در این موارد روایتم را آن جوری که خواستهام با کلمات نگرفتهام. بعضی وقتها کمین کردهام از دریچههای دیگری جستهامش، با کیفیتی که دلخواهم نبوده، بعضی تکهها هم همینطور خالی ماندهاند. جای خالی هم که تکلیفش معلوم است، نمیشود به این سادگی بهش عادت کرد. میگذرد تا حفره شود. حفره که شد میشود ازش گذشت و آن بخش از تصویر را این شکلی قبول کرد. حفره هم -بله- موجودیت خودش را دارد.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/12/blog-post_27.html
Fariba.dindarچیزی که روزها و ساعت ها به آن فکر کرده ام.. بخوانید این یادداشت را.. خیلی خوب است
http://13591388.blogspot.com/2013/12/normal-0-false-false-false-en-us-x-none.html
Fariba.dindarفریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد٬ خودش را در جهان بیامان و سهمگین بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد٬ درددل کند٬ سینه چاک دهد٬ پاره کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند٬ واگذار کند.
هرکسی هست دستش بالا!
حتى گاهى بعد از آن كه فكر كنى اتفاق مىافتد
Fariba.dindarخبرهاىِ بد، گستاختر شدهاند و بازيگوشتر. پيش از رسيدن هم، ما را به بازى مىگيرند
خبرهاى بد، جايى دور از ما زندگى مىكنند. فارغ از ما، مستقل از نيك و بدِ آنچه ما مىانديشيم و انجام مىدهيم تصميم مىگيرند كه اتفاق بيفتند. و اتفاق مىافتند. آنوقت، بىخيال و بازيگوش – اما مهيب و ويرانگر – خودشان را به ما مىرسانند. همچون جويندهاى كه در شلوغىِ متراكمِ مردمانى درهمتنيده در پهناى يك خيابان تنگ، آدمها را كنار مىزند، پيش مىآيد، راه خود را باز مىكند، تو را مىيابد و از پشت سر، نامت را صدا مىكند. همچون حقيقتى محتوم كه گريزى از آن نيست؛ نه از وقوعش، نه از دانستنش.
پنير را از يخچال برمىداشتم و به اين جملات مىانديشيدم. صبحانه خوردن، مظهر بىخيالى و سرخوشى است براى من. شروعِ اميدوارانهى روزى است كه در آن هيچ اتفاق بدى نخواهد افتاد. مىانديشيدم به اين جملات و مىانديشيدم كه نبايد اينها را بنويسم؛ چون اتفاق بدى نيفتاده است و خبر بدى در كار نيست. ذهنام را گذاشتم كه از داغى و تازگىِ نان لذت ببرد. كه به طعم چاى بينديشد. لذتهاىِ اولين چهارشنبهى زمستان را خيال كند.
كه خبرِ بد رسيد. مرگِ مادرِ جوان، خسته از يك سال ستيز با بيمارىِ ناشناختهاى بدخيم، با كودكى خردسال و بىتاب. خبرِ بد – كه بىاجازه، خواسته بود اتفاق بيفتد و افتاده بود – راهش را از لا به لاى ظرفها و خوراكهاىِ انباشته در يخچال، باقىمانده از سور و ساتِ مهمانى باز كرده بود و گريبان مرا گرفته بود.
خبرهاىِ بد، گستاختر شدهاند و بازيگوشتر. پيش از رسيدن هم، ما را به بازى مىگيرند.
.
نام همهی شرمساران جمشید است
کریسمس و مخلفات
اگه این روزا بریم تو خیابونای سوئد از استکهلم گرفته تا روستاهای دور، بیشترین چیزی که میبینم جزئیات کریسمس هست که برای من خیلی جذابه. از تزئینات درخت کریسمس گرفته که معمولی ترین دکور هست تا ستاره های پشت پنجره و آدمک های تو باغچه. جالبه که هر سال این خورده ریز ها دقیقا بعد کریسمس ارزون میشه با تخفیف ۷۵ ٪ اما هیچکسی نمیخره و دوباره سال بعد با قیمت عادی همه میریزن تو مغازه ها با شوق خرید! این شوق خرید و اگه از آدما می گرفتن دنیا عوض میشد!
چیزی که جالبه اینه که حتی به کتاب عکس روی میز هم اهمیت میدن و عوض میکنن با کتاب های زمستونی!
اینم خنگ ترین حیونای دنیا که باهم دوستن!
( یه بچه اونجا بود که وقتی داشتم از میمونه و خرگوشه عکس میگرفتم امد و دستشون رو گذاشت تو هم! من هم خجالت کشیدم!)
و اینا هم نماد های بابانوئلی! اینا دست ساز بودن و قیمتشون از ۵۰ یورو شروع میشد و به ۳۰۰ یورو میرسید! دست زدن به ریششون هم حس بدی داشت!:))
GO YOUR OWN WAY
چند وقتی هست این یه خط شده سرمشق!
اینم یه عکس از تابستون!
http://makous-mahi.blogfa.com/post/57
از این
شش ماه آخری، فقط مهر و اسفندش خوب است. باقیش را دوست ندارم. یخ زده است.
"بغلت کنم ، بینمون کاپشنه" است. از دی متنفرم. شاید دلیل عمده اش
امتحانات باشد. خرداد هم امتحان داریم اما به نچسبی دی ماه نیست. آدم باید چندلایه
بپوشد اما باز هم ساق و ران و باسنش یخ کند. چون به هر حال بشر باهوش تا به امروز
فقط توانسته شلوار را برای این ناحیه حساس طراحی کند. اگر هم چیز دیگر اختراع شده،
بنده صبح به صبح خیلی غریبانه
از بین 4 تا شلوارم یکی را انتخاب می کنم، روسری نازک و سه گوش زمینه مشکی ای که
طرح گل های طلایی قهوه ای بزرگی دارد را میپیچانم و میکشمش توی این بندها یا
درزهای جای کمربند. البته از روز اول اینطور نبود. از روز اول من یک کمربند خیلی
خوب داشتم. با دوستم که با هم تربیت برداشته بودیم توی سالن چند منطوره لباس
هایمان را عوض می کردیم و همه ش با حسرت به کمربند من نگاه می کرد و آه می کشید.
بلخره یک روز طاقت نیاورد و مثل کسانی که کشتی شان در دریا غرق شده و روزها ژولیده
در آب ها شناورند گفت خشکی! خشکی! منظورش کمربند! کمربند! بود. روز بعدش کمربند از
قسمت اتصال کمری و سگک از هم پاره شد. البته دوستم هم به سزای عمل زشتش رسید و
تربیت را این ترم دوباره برداشته است. ولی من کماکان یاد و خاطره آن کمربند عزیز
را گرامی داشته ام و با روسری امورات را می گذرانم.
فیس بوک ازم پرسیده بود به نظر شما کدامیک از این ها
خودزنی است. من بدون اندکی تردید کلاس های هشت صبح را انتخاب کردم. البته کلاس های
ما هفت و نیم است. به عبارتی می کند ساعت شش و چهل و پنج دقیقه سیاه زمستان از
خانه بزنی بیرون. از خانه که حرف می زنم از چه حرف میزنم؟(ممنونم آقای هاروکی
موراکامی) جددن گریه ام میگیرد. خونه خوبه خونه! مامانم امیده!(تتلو علیه الرحمه)
دلم میخواهد همچنان که سرم در بالش فرو رفته و لبه های برآمده اش همسطح دهانم شده،
در تخت خوابم لای پتوی نرمم غلت بزنم، امواج گرما توی هوا پیچ و تاب بخورند و پایم
را بچسبانم به حرارت ملایم رادیاتور و توی خواب با خاله ام جیغ جیغ کنم و بهش
بگویم که ازش متنفرم. اما خب آن بیرون باید دنیا جور دیگری پیش برود : من و اتوبوس
های بوگندوی علوم. کابوس همیشگی من. اصلا هرچی که متعلق به خط های علوم باشد باعث
می شود کهیر بزنم. و متاسفانه روزی دوبار کهیر میزنم، رعشه میگیرم و دریا زده می
شوم اما هیچ چیز عوض نمی شود. حتی راننده ای هم باهش دعوا کرده ام عوض نمی شود و
من مجبورم حداقل روزی یک بار ببینمش. و روزی یک بار به او یاد آوری کنم در عقب را
در ایستگاه آخر بزند؛ مردم دزد نیستند. سر ایستگاه ها بایستد نه اینکه ما نعره
زنان بخواهیم که بایستد و او نایستد و برادران گرامی هم مثل رنگو فقط ما را نگاه
کنند. انگاری که خدا آنها را از نعمت دهان محروم کرده. یکی نیست بگوید آن تارهای
صوتی زجرآورتان که خواب صبحگاهی و ظهرگاهی را از آدم سلب می کند پس کجاست؟(اشاره
به صدای برادرم) و در آخر هم التماسش میکنم که انقدر آدم سوار نکند. هضمش برای
خودم هم سخت است اما وقتی از اتوبوس پیاده می شوم می فهمم واقعا زندگی ام را دوست
دارم. از بس که روزها آدم ها لای درها جا مانده اند و پاهایشان از مچ قطع شده است.
در این خط، اتوبوس کاملا خاصیت اتوبوسی خودش را از دست داده و به کنسرو آدم تغییر
کاربری داده است. عنصر اکسیژن، یک عنصر دست نیافتنی و رویایی است. خیلی شانس
بیاورم فقط بازدم نفر رو به رویی ام فرو می رود توی ریه ام و نفس های داغ و تهوع
آور بقیه به کناری ها و رو به رویی هایشان می رسد. باز کردن پنجره ها هم حکم مرتد
شدن را دارد. اگر شما سر اتوبوس نشسته باشید و شیشه را به عرض 2 سانتی متر باز
کنید یک نفر همراه با چندصد نفر دیگر شیرجه می زنند روی شما و شهیدتان می کنند.
فکر می کنم چه خوب شد که پاراگراف بالا را تمام کردم
و را نجاتتان دادم. از اتوبوس های علوم پیاده شدیم اما هوا هنوز سرد است. سقف
ماشین ها و چمن های میدان پژوهش و تمام سروهای گوشتالو توی محوطه یخ زده اند. هوا
از زور سرما طوسی ست و مه همه را فرا گرفته است. آدم باید توی این هوا خودش را
پتوپیچ کند. سرم را می اندازم پایین، دو دور هم همان آیه ای را که آدم محو میشود
را می خوانم و اگر از جلوی حراستی ها و"گلم" با صحت عبور کنم و خبر
سلامتی خودم را به خانواده ام برسانم، به پاهایم قول می دهم که بلخره این روزهای
سخت تمام می شود و یه روز خوب میاد.
پی نوشت1 : نوشته ی گاو ماهی عزیز - از فی/س بو/کش
پی نوشت 2 : من زمستونو دوست دارم و اینجوری راجبش غر نمیزنم . چون نوشته ی گاو ماهی عزیزم بود اینجا گذاشتمش . نوشته هاشو دوس دارم.
از ماست که بر ماست
قبلاً هم همین بوده؟ موقعی که دختردبیرستانی مردنیتر از حالا بودم یا توی سگلرزهٔ زمستانهای دانشگاه هم بساط همین بوده هرماه؟ درست یادم نمیآید ولی یکچیز را مطمئنم؛ آنموقعها قویتر بودم. همه گفتند استرس و فشار. در فیزیک: «فشار بزرگی نیرویی است که بهطور عمود بر یکای سطح وارد میشود.» کاربردی نیست؟! با ذرهذرهٔ جانم حسش میکنم؛ بهخاطر اینکه کسی خراش برندارد با تبر به جان خود افتادن یعنی فشار. برای آدمهای دوزاری، جان مایه گذاشتن یعنی فشار... حال نوشتن ندارم که خیلی چیزها یادآوریشان هم سنگین است. اگر یخ روی دریاچه ترک خورد باید چهاردستوپا شد؛ ترفندی فلاکتبار برای کاهش نیرو -وزن خودمان- و جلوگیری از شکستن و فرورفتن. هیچی... بگویم اینکلافهای که خودش را پتوپیچ کرده کنار شوفاژ، منم؛ شکستهٔ تبرخوردهٔ بیجان من.
یک دشتِ دور افتاده
مامان قبل اینکه به مدرسه برود سفارشات لازم را می کند : بعد اینکه بابا آمد زیرِ اجاق را روشن کن تا کشمش ها گرم باشند و زیرِ پلو را با حرارتِ خیلی کم زیر شعله پخش کن بگذار. ماست فراموش نشود، اگر سالاد هم خواستی توی یخچاله. بعد خدافظی می کند.بابا که می رسد تمام سفارشات را به دقت انجام میدهم. بابا می رود طرف رادیو. با شوق برایم از اخبار می گوید. دوتایی با هم غذا می خوریم. موقعی که می خواهد غذا به طرف گلو برود، راه دچار آسیب می شود. جاده لغزنده می شود و باید چراغ ها را روشن کرد و احتیاط کرد. انگار قرار است به یک تونل نزدیک شوم که تابلوهای سبز جاده مدام هشدارش می دهند. غذا به سخت ترین شکل ممکن از گلویم پایین می رود. سعی می کنم همه چیز را رو به راه کنم. سرم را به قدری پایین می گیرم تا خیسیِ جاده و لغزندگی اش واضح نشود. کمی ماست سفید را توی قاشم می گذارم. با عدس ها بازی می کنم. رادیو شعری می خواند که به تک تکِ بیت هایش حساسم: به دریایی در افتادم که پایانش نمی بينم / به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی بينم... به این احساسِ لعنتی فکر میکنم. کاش می شد گاهی ساکت اش کرد، کاش می شد بهش فرمان داد، بس کن دیگر، برو ... اما گوش نمی دهد. دلم می خواهد دست هایش را بگیرم و بزنم پشت دست هایش، اما نه خیلی محکم. دلم می خواهد به پاهای احساسم بگویم بس کن دیگر بنشین همینجا. ساکت باش. با عدس ها چشم درست می کنم؛ چشم هایی عین چشم های خودم، برنج ها را ابرو می کنم؛ کمی کج تا شبیه خودم شود و برای دهانم گوشت می گذارم. کاش می شد احساسم را یک جای دوری پرت کنم، مثلا در یک دشتِ دور افتاده که فقط چند کلاغ مهمانِ آن دشت اند ...
همچی بدم می یاد
Fariba.dindarسه میلیارد سال پیش روی زمین چه چیزی از اساس به غلط رخ داد؟
سه میلیارد سال پیش روی زمین چه چیزی از اساس به غلط رخ داد؟*
من از مردهایی که می گویند زن نباید کار کند بدم می آید، همانقدر از مردهایی که می گویند زن باید کار کند و کمک خرج خانه باشد.
من از مردهایی که می گویند زن باید کار کند تا ارزش پول را بفهمد و درکش از شوهرش! بالا برود بدم می آید، همانقدر از مردهایی که کار را جدا از شخصیت و هویت یک زن می دانند.
من از شرکت ها، موسسات و استخدام کننده هایی که زن را در جایی می گذارند که تند تند تند حرف بزند و ویژگی های فلان محصول را در حلق خریدار کند، کار تکراری ماشینی کند مثل لیست درست کردن و عدد وارد کامپیوتر کردن و کلیک و تایپ های بدون فکر، چک وصول کند و با چشم و ابرو، با لحن صدا و زبان بدن! حرفش را به کرسی بنشاند بدم می آید، همانقدر از شرکت ها، موسسات و استخدام کننده هایی که زن را به خاطر دستمزد پایین ترش نسبت به یک مرد استخدام می کنند.
من از اساتیدی که نمره دادنشان بر حسب جنسیت است بدم می آید، همانقدر از اساتیدی که وقتی مسئله ای را می گویی، حل مسئله ای را در چشم ها و دست هایت و تن صدایت جستجو می کنند.
من از کارفرماهایی که مشوق استخدام زن اند، او را توانا و موفق می دانند اما برای زندگی اش برنامه می ریزند، تعهد عدم ازدواج و بچه دار شدن می گیرند، توی مصاحبه ی استخدامی شان خصوصی ترین برنامه های زندگی ات را می سنجند و بنا به میزان سوددهی ات، نه فکر و ایده ات، جایگاه برایت تعیین می کنند بدم می آید، همانقدر از کارفرماهایی که جلسات برنامه ریزی و ایده پردازی شان را یک کار مردانه می دانند و حضور زن ها را خلاف کار حرفه ای.
من از زن هایی که راه های ابزاری شدنشان را با راه های آزادی یکسان فرض می کنند بدم می آید، همانقدر از زن هایی که سرشان را روی گاز با شله زرد نذری گرم می کنند تا شاید به حالشان فرجی شود.
من گاهی از دنیا بدم می آید.
*جمله ای از کتاب خاطرات کاناپه ی فروید
نسخه ای که برای خودم می پیچم با خط بد
Fariba.dindarباید عاشق بشوم و عصر که برگشتم خانه تا صبح رفتار هایم را مرور کنم و دلم شور بزند که نکند دلش را زده باشم
باید عاشق بشوم. نمی گویم باید دوباره عاشق بشوم. عشق دوباره ندارد.لعنتی هر دفعه جور جدیدی آدم را غافلگیر می کند و بعد یک حسی توی سلول هایت جوش می خورد که با خودت می گویی نکند دفعه قبلی عشق نبود اصلا؟! آره باید عاشق بشوم و بگذارم از دیدن یک نفر قلبم تالاپ تالاپ بتپد. باید قبل از دیدن یک نفر هی نگران کج بودن خط لبم باشم و پنجاه بار خودم را توی آینه نگاه کنم. باید وقتی کنار یک نفر راه می روم مواظب باشم پایم نلغزد، سرم به شاخه های درخت گیر نکند، دستم به دیوار نخورد و گچی نشود . باید وقتی دارم روبروی یک نفر قهوه می خورم عکسش را که افتاده روی فنجانم نگاه کنم و محوش بشوم و وقتی پرسید" یادت افتاد کیو میگم؟" الکی بگویم " چی؟ آره. آره " و لبخند ملیحی بزنم. باید عاشق بشوم و عصر که برگشتم خانه تا صبح رفتار هایم را مرور کنم و دلم شور بزند که نکند دلش را زده باشم...
حکم
Fariba.dindarخودمان را محکوم نکنیم. خودمان را به منتظر بودم محکوم نکنیم.
مرید راه
بازگشت
Fariba.dindarهجوم خاطرت هم مثل تماشای یک فیلم دور تند است٬ فقط هر از گاهی میشود سر تکان داد که عجب.
خیال است دیگر٬ دست خود نگارنده نیست. هر از گاهی از خودش میپرسد چه خواهد شد. میگوید شش سال نه زیاد است و نه کم. اصلاْ بستگی دارد به آدمش. بعد پیش خودش میگوید این همه سال برای این آدم زیاد است. آخر آدم خاطرهبازی نیست. نمیرود هر از گاهی مرور گذشته بکند و گذشته زیر خروار امروزها میماند. گیر کار وقتی میشود که ناعافل چیزی ناخودآگاهت را قلقلک میدهد و بیانصاف یک پرونده خاکخورده از بایگانی بیرون میکشد و میگذارد روی میزت. بعد تو مبهوت جزپیاتی میمانی که ثبت شدند و کلیاتی که فراموش شدند. هر خاطره اگر تلخی باشد همانقدر جانسوز است و اگر خوشی باشد پوچ به چشم میآید. بیخود نیست نگارنده زیاد فتوا صادر میکند گذشته را باید سوزاند٬ هر چند حتی خودش هم فتوایش را جدی نمیگیرد.
برای همین نگران میشوی٬ نگران هجوم خاطرات. بعد چرخهای هواپیما تلق میخورند زمین. در اولین آغوش که گرفته شدی٬ اولین چرخ را که در کوچههای قدیمی و راستههای بازار زدی باز بهتزده می شوی که انگار نه انگار نه سال است در این شهر زندگی نمیکنی٬ شش سال است که حتی از آسمانش نگذشتی. انگار که همین هفتهی پیش رفتهای. زمین و زمان البته عوض شدند ولی نه احساس تو در موردش. تنها سر نخ گذشت زمان عوض شدن قیافه شهر است٬ عمیقتر شدن خط و خطوط صورت آدمهاست٬ فراموش کردن اینکه فلان تیمچه کجاست٬ تعداد صفرهای جلوی یک کیلو چغندر و سیبزمینی است. همه با هم سر سفرهی یلدا حرف میزنند و حال و روز هیچ غریبه نیست. نه چیزی عجیب به چشم میآید و نه زشت و زیبا. انگار ذهنت یک ذکر دارد برای خانه و ذکر را که گفتی بومی خانه هستی. دلتنگیای برای این همه سال در کار نیست٬ قضاوتی در کار نیست که زندگی چه در خانه بهتر است و یا بدتر. هجوم خاطرت هم مثل تماشای یک فیلم دور تند است٬ فقط هر از گاهی میشود سر تکان داد که عجب. بازگشت میشود چیزی مانند باقی زندگی. نه تراژدی میشود و نه کمدی٬ نه غم و نه شادی.
بالاخره برگشتم ایران٬ برگشتم تبریز. هر چند به ازای هر سال دوری فقط دو روز.
مصیبت نامه بلاگره ها ( اندر احوال وبلاگ نویسان زن ) !
این یک پست فمینیستی نیست. من هم هیچ وقت فمینیست نبوده ام و حتی اشتیاقی هم به فمینیست بودن نداشته ام. فقط آمده ام درد دل کنم و کمی از زبان یک وبلاگ نویس زن حرف بزنم.
قبلا هم گفته ام هر روز تعداد زیادی ایمیل به دستم می رسد که بدون شک طی چند روز به همه شان جواب میدهم. خیلی ها مرا شرمنده مهربانی هایشان می کنند و خیلی ها هم مهربانی را در حقم تمام کرده و تمام ناسزاهایی که در دوران طفولیت در محیط مهد کودک یادگرفته اند و به مرور زمان دامنه اش را گسترش داده اند طی یک ایمیل به من تقدیم می کنند که من همینجا رسما از هر دو گروه متشکرم.
اما گروه سومی هم هستند که آدم را به حیرت می اندازند. فقط زل می زنی به مانیتور و نمی دانی چه بنویسی در جوابشان. بعد چند بار تند تند پلک می زنی و باز می مانی که چه بگویی. یکی از همین ها هم امروز به دستم رسید که باعث شد بیایم و این متن را بنویسم.
دوست عزیزی( که البته راستش را بخواهید نه دوستم هست و نه عزیز!) ایمیل زده و بدون سلام علیک یک راست رفته سر اصل قضیه و گفته " افرادی مثل شما که تعدادشون توی فضای وب کم نیست و متاسفانه بین وبلاگ خون ها طرفدارای زیادی دارن تنها هدفشون از وبلاگ نویسی پیدا کردن شوهره! و خوندن نوشته هاشون جز تلف کردن وقت هیچ فایده ای نداره" من از همین دوست عزیز مذکور به خاطر نظرش تشکر کردم و گفتم آزاد است هر فکری در مورد من بکند و من هم هیچ کس را اصلا و ابدا مجبور به خواندن نوشته هایم نکرده ام. اما جوابی که در پاسخ به ایمیلم فرستاد واقعا از همان ایمیل هایی بود که آدم را یک ربع رو به مانیتور نگه می داشت :" سعی نکن با این خوب جواب دادن قیافه خوبی از خودت نشون بدی که زودتر شوهر پیدا کنی. منم بیخود این حرفو نمی زنم ...." و بعد حدود 50 جمله مختلف از 50-60 تا از پست های من را به عنوان شاهد ردیف کرده بود که مثلا منظور من فلان جا از فلان جمله بیان کردن کمبود محبتم بوده و در جای دیگر با فلان جمله خواسته ام اعلام کنم که پیشنهاد دوستی افراد را قبول می کنم و ...!
خرده ریز هایی در این مورد :
1-اگر نوشته هایم ارزش خواندن ندارد چرا این دوست عزیز همه شان را با دقت تمام خوانده و نکته نگاری هم کرده؟ کلاس کنکور است مگر؟ یاد یکی از همکلاسی هایم افتادم. یک بار برای یک تحقیقی که در مورد جرائم منافی عفت( همان جرم های خاک بر سری) بود یک تصویری را ضمیمه تحقیقش کرده و سر کلاس نشان داده بود که ما همه مان همین حالت حیرت بهمان دست داده بود. همکلاسی مان از صفحه یکی از سایت های خاک بر سری عکس گرفته بود که مثلا یک نفر یک فیلم مورد داری را برای دانلود گذاشته (توی سایتی که نیاز به فیلتر شکن دارد و از نام و وجناتش می شود مطالبش را فهمید) بعد در بین نظرات فراوانی که زیر فایل دانلود درباره اندام بازیگر ها و این قبیل چیزها نوشته شده بود یک نفر آمده بود نوشته بود " شمایی که از این فیلم های ... می بینید مخصوصا اونجایی که ... می کنن ، از امام زمان نمی ترسید؟" بعد همه ما مات و متحیر مانده بودیم که خب برادر من شما که از امام زمان می ترسی چرا آمدی فیلترشکن باز کردی و فیلمه را دانلود کردی و دیدی؟!
2- در فضای وب دقیقا چطور می شود شوهر پیدا کرد؟ اگر کسی می داند به من هم توضیح بدهد! یعنی در وضعیتی که درصد اکثریت خواننده ها و نویسنده های وبلاگ های روزنوشت ( نه وبلاگ های تخصصی) را زنان تشکیل می دهند من چطوری می توانم شوهر پیدا کنم؟؟؟ فکر می کنم باید یک پست هم درباره فرق وبلاگ نویسی با سایت های ازدواج( موقت و دائم) بنویسم. بعضی ها وبلاگم را اشتباهی سرچ کرده اند انگار.
3- چرا ما دختر های وبلاگ نویس هرکار می کنیم یک چیزی بهمان می چسبانند؟ اگر عکسمان را بگذاریم گوشه وبلاگ متهم می شویم به خود نمایی و تلاش در راستای یافتن شوهر! اگر عکسمان را برداریم می گویند " عقده ای! ترسیدی بخوریمت؟" . اگر چیزهای شاد بنویسیم می آیند و رگبار می بندند که " شما دختر ها فقط نیشتون بازه و ورور می کنید و ما باید عین خر جون بکنیم واسه زندگی!" و وقتی غمگین می نویسیم این را میشنویم که "حالم بهم میخوره از این ناله ها و مظلوم نمایی ها تون. زن های حال بهم زن عوضی!" .در حمایت از زن ها که می نویسیم می شویم فمینیستی که دارد ادای روشنفکر ها را در می آورد ولی در واقع هیچی نیست ، و در حمایت از مرد ها که می نویسیم بهمان برچسب می زنند " باز خود شیرینی کردی خودتو واسه پسرا لوس کنی؟"! در مورد یک پسر (حتی خیالی) اگر بنویسیم ایمیل می زنند " این همه چرتو پرت نوشتی که دوس پسرتو به رخ بقیه بکشی؟" و وقتی از نبودن یک نفر در زندگی مان حرف می زنیم همه متهممان می کنند " یعنی می خوای بگی دوس پسر نداری؟ یا باز بهم زدی رفتی تو کار یکی دیگه؟ خودتو سیاه کن.دستت رو شده !"
4- راست می گویند . ما دخترهای وبلاگ نویسی که داریم با اسم و عکس و هویت خودمان می نویسیم دستمان رو شده! ما آدم های بدبخت همیشه رو هستیم که هیچ وقت نرفته ایم مثل خیلی های دیگر هر غلطی دلمان خواست زیرزیرکی بکنیم و خودمان را زیر نقابی قایم کنیم و بعد ادعای " آفتاب مهتاب ندیده بودنمان" گوش فلک را کر کند. ما از این هایی هستیم که خاطره شیر کاکائو خوردنمان را هم نوشته ایم. از این هایی که اگر واقعا از لبخند یک پسری قند توی دلمان آب شده حداکثرش آمده ایم ذوق کوچکمان را با همه تقسیم کرده ایم و نرفته ایم هزار تا واسطه پیدا کنیم تا مخ پسره را بزنیم و به روی خودمان نیاوریم. ما از این هایی هستیم که حرف های همه را شنیده ایم ، فحش های همه را خورده ایم، حتی غصه های خودمان را تنها تنها قورت داده ایم و برای اینکه یک مشت آدم از دیدن نوشته های ما دلشان نگیرد حرف های رنگی زده ایم و خواسته ایم به مردم یادآوری کنیم که یک نگاه مهربان به یک غریبه هم شاید اتفاق بزرگی باشد. ما فقط خواستیم رنگ را بیشتر توی دنیای وبلاگستان بپاشیم. خواستیم آدم ها را شاد تر کنیم. خواستیم غصه فیش آب و برق و کرایه عقب افتاده و درس های نخوانده و عشق های شکست خورده را کمرنگ تر کنیم و بگوییم هنوز می شود عاشق چیزهایی به جز آدم ها شد.اما آخرش چی؟ متهم شدیم به شوهریابی! راست می گویند که ما دستمان رو شده. چون بر خلاف دخترهای قایمکی توی جامعه فقط خودمان بوده ایم و همه چیزمان را گفته ایم و میلیون ها بار زیر ذره بین قضاوت دیگران رفته ایم و حالا چیزی نداریم برای کشف شدن. اصلا من بعید می دانم با این اوصاف بتوانیم شوهر کنیم. نه؟ پس چقدر بدبخت بوده ایم اگر تمام وقتمان را صرف نوشتن به قصد پیدا کردن شوهر کرده باشیم.وای بر ما! وای بر ما دختران وبلاگ نویس دست رو شده بدبخت عقده ای شوهر دوست!!!
یک ترکیب جدید
باید به ترکیب خوبی از این چهارتا برسیم: «بخشیدن، فراموش کردن، نبخشیدن، فراموش نکردن» چون دائم دارد در رابطههایمان(اعم از کاری یا دوستانه) اتفاقاتی میافتد که نیاز به بخشیدن و فراموش کردن. بخشیدن و فراموش نکردن. نبخشیدن و فراموش کردن. نبخشیدن و فراموش نکردن دارد. باید پیدا کنیم چه ترکیبی از این ترکیبها برایمان خوب است و کمترین هزینه را دارد. به هر حال فراموش کردن خوب نیست، چون باعث تکرار موقعیت میشود. ولی بخشیدن خوب است، چون آرامش میآورد. حالا باز هم فکر کنیم
از صفحه ی سنا شایان
آیا صدای روح ِ مرا که هرشب موقع خواب برایت کتاب میخواند ، میشنوی؟
Illustrated By : Yelena Bryksenkova
خودنگاری خودنمایانه
حالا در کافه ها و سالن ها همه چیز نشان از نمادگرایی داشت. خودنمایی مُد شده بود، ملت یادداشت های روزانه ی عشقی و خودزندگی نامه های اعتراف آمیز می نوشتند و در تجزیه و تحلیل هایی خیال پردازانه از وضع روحی خود آه و ناله سر می دادند. پروفسور اما علاقه ی چندانی به این درون گراییِ تصنعی نداشت و ترجیح می داد خود را از شاعرانِ مدرن و فیلسوف های کافه نشین دور نگه دارد
خاطرات کاناپه ی فروید، کریستیان موزر، نشر حوض نقره