Shared posts

24 Oct 17:51

مانند شهر پریان: ۳۰ شهر کوچک رؤیایی در جهان!

by فرانک مجیدی

فرانک مجیدی: میان شهرهای بزرگ و طبیعت زیبا، گاه شهرهایی کوچک را می‌یابید که گویی جزو منظره‌ی زیبای آن مناطق شده‌اند. این پست، ۳۰ شهر کوچک و رؤیایی را در جهان نشان می‌دهد که این شوق را در انسان ایجاد می‌کند تا زندگی را در این زیبایی بیازماید. البته، جای کندوان، ابیانه و ماسوله در این پست بسیار خالی است. اگر هر یک از شما، عکسی حرفه‌ای از این شهرهای زیبا در اختیار دارید، بسیار خوشحال می‌شویم تا با نام خودتان، در این پست قرارشان دهیم.

۱-گارمیش-پارتن‌کی‌رشن- باواریا- آلمان
باواریای همیشه زیبا… این شهر در ارتفاعات کوه زوگسپیتز قرار دارد و چون در ارتفاع ۳۰۰۰ متری قرار گرفته، در آلمان شهری از لحاظ ارتفاع محل ساخت نمی‌تواند با آن رقابت کند. شهر اصلاً به دو شهرک تقسیم می‌شد، یکی رمی و دیگری توتنی. در جریان المپیک زمستانی سال ۱۹۳۶، این دو شهرک با هم تلفیق شدند.

10-22-2014 12-45-06 AM

۲- روستایی در هیمالیا- تبت
این یکی از صدها روستایی است که در کوه‌های تبت، به منظور حفاظت از صومعه‌ای ساخته شده و تنها با پای پیاده یا اسب قابل دسترسی است.

10-22-2014 12-45-40 AM

۳- راین- نروژ
تنها ۳۲۹ نفر در این شهر زندگی می کنند و با ماهیگیری امرار معاش می‌نمایند. با وجود جمعیت کم اما، این روستا به‌عنوان زیباترین روستای نروژ شناخته می‌شود.

10-22-2014 12-46-13 AM

۴- روستای گاسادالور- جزایر فارو
اصلاً نمی‌توان باور کرد که آن‌چه در این تصویر می‌بینیم، واقعی باشد، اما هست! این جزایر زنجیره‌ای، در شمال اسکاتلند قرار دارند. برای سال‌ها، رسیدن به این جزایر بسیار دشوار بود و در طول جنگ جهانی دوم و توسط انگلیسی‌ها، قابل دسترسی شد. ۱۸ انسان خوش‌شانس در این روستا زندگی می‌کنند. روستایی در ارتفاع ۲۳۰۰ فوت.

10-22-2014 12-46-53 AM

۵- کولمار- فرانسه
این دقیقاً جایی است که من با خوشحالی حاضرم تا آخر عمر در آن زندگی کنم و هرگز از آن خارج نشوم. این شهر در سال‌های ۱۲۰۰ میلادی تأسیس شد، زمانی که هنوز رم بر اروپا سروری می‌کرد.این شهر، به «ونیز کوچک» ملقب است که به‌دلیل راه‌های آبی کنار خیابان‌های قرون‌وسطایی است.

10-22-2014 12-47-25 AM

۶- مارساکسلوک- مالت
۹۰۰ سال پیش از میلاد مسیح بود که فنیقی‌ها به مالت آمدند و تجارت را آغاز نمودند. مردم در این جزیره با ماهی‌گیری روزگار می‌گذرانند و این روستا با بازارهای بزرگ ماهی‌فروشی‌اش معروف شده‌است.

10-22-2014 12-48-00 AM

۷- بلِد- اسلوونی
دور تا دور این شهر کوچک را، کوه‌هایی زیبا فراگرفته است. این شهر در سال ۱۰۰۴ میلادی بنا شد و از سوی امپراتوری رم به اسقف بریکسن اهدا گردید. در مرکز شهر، یک قلعه قرار دارد. این شهر ۵۰۰۰ سکنه دارد و برای چشمه‌های‌ش معروف است.

۸- هالشتات- اتریش
یکی از قدیمی‌ترین شهرهای اتریش شناخته می‌شود. این شهر ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح بنا شد و برای منابع پایان‌ناپذیر نمک‌ش در کوه‌های بلند شناخته می‌شد. در سال‌های ۱۳۰۰ میلادی، معدن‌چیان نمک، سیستمی برای حمل و نقل نمک ایجاد نمودند. امروزه هنوز معادن نمک این شهر معروف است، اما چیزی که بیشترین ارزش را به شهر می بخشد، قدمت طولانی آن و زیبایی چشم‌گیر آن است.

10-22-2014 12-55-35 AM

۹- مانارولا- ایتالیا
خانه‌هایی با رنگ‌هایی رنگین‌کمانی که در دیواره‌ای سنگی و غیرقابل نفوذ بنا شده‌است. تاریخ ساخت کلیسای این شهر، به سال ۱۳۳۸ میلادی می‌رسد و در قدیم به دلیل طبیعت سخت محیط بنا، بسیار امن بود. این شهر، به‌خاطر نقاشی‌های «آنتونیو دیسکوولوس» معروف است.

10-22-2014 12-49-23 AM

۱۰- بایبِری- انگلستان
یک شهر زیبای انگلیسی. اگر اشتباه نکنم، اپیزودی از سریال «پوآرو» که هیستینگز و پوآرو بعد از سال‌ها یک‌دیگر را می‌یابند، در این ‌جا فیلمبرداری شده‌است. این شهر را زیباترین هر انگلستان می‌دانند. ساخت این شهر به سال‌های پیش از ۱۰۸۰ میلادی می‌رسد و بافت قدیمی خود را به‌خوبی حفظ نموده‌است.

10-22-2014 12-49-54 AM

۱۱- آنِسی- فرانسه
زیبایی این شهر، با کوه‌های آلپ که در اطراف شهر قرار دارد، چندین برابر شده‌است. این شهر در قرن ۱۴ میلادی بنا شده و در سرتاسر شهر، جوی‌ها و کانال‌های آبی دیده می‌شوند.

10-22-2014 12-50-27 AM

۱۲- گورِم- ترکیه
این شهر در عهد رمی‌ها در میان صخره‌های که محیط را در بر گرفته‌اند بنا شد، از همان سنگ‌ها، برای بنای شهر استفاده شد و امروز هم بسیاری از بناهای اولیه‌ پابرجا مانده‌است. بسیاری از کلیساهای این شهر، مستقیماً درون صخره‌ها ساخته شده‌اند.

10-22-2014 12-51-00 AM

۱۳- لیوِن‌وُرث- واشینگتن- آمریکا
واقعاً شبیه یکی از دهکده های زیبای دامنه‌ی آلپ است، در سوییس. اما خب، این شهر زیبا در آمریکا قرار دارد. زیاد تعجب نکنید، نقشه‌ی این شعر بر اساس روستاهای باواریایی طراحی شده‌است. شهر در اصل با بناهایی چوبی در سال ۱۹۰۶ بنا شد. در سال ۱۹۶۲، کمیته‌ای محلی تصمیم گرفت که شهر را چنان که امروزه می‌بینیم، بنا کند و به این ترتیب، صنعت توریسم در این منطقه رواج پیدا کرد.

10-22-2014 12-51-32 AM

۱۴- کویین استوون- نیوزلند
این شهر در اطراف دریاچه‌ی زیبای واکاتیپو ساخته شده‌است و منظره‌ی بی نظیری از مناظر آبی و کوه را پیش روی ساکنین‌ش گسترده‌است. ویلیام گیلبرت ریز و نیکلاس فون تونزلمان مکتشفان اروپایی بودند که پس از اکتشاف طلا در سال ۱۸۶۰، به این منطقه آمدند.

10-22-2014 12-52-06 AM

۱۵- دهکده‌ی کوه پنهان- جیوژایگو- چین
روزگاری، این دهکده و صدها دهکده‌ی مشابه آن، به‌عنوان استراحتگاه برای ارتش استفاده می‌شد. امروزه نیز تنها با اسب می‌توان ب این روساها دسترسی یافت تا فرهنگ اصیل چینی را که هنوز در آن‌ها رعایت می‌شود، مشاهده نمود.

10-22-2014 12-52-40 AM

۱۶- روستای شیراکاواگو- ژاپن
این روستای قدیمی، با خانه‌هایی با بام‌های بسیار شیب‌دار شناخته می‌شوند، چرا که برخی از سنگین‌ترین بارش‌های برف جهان، در همین منطقه رخ می‌دهد. جنگل‌ها و تپه‌های بلند، این روستا را احاطه کرده‌اند و از آن محلی پنهان ساخته‌اند که در روزگاران جنگ، به سختی قابل اشغال بود. این منطقه زمین‌های مسطح اندکی دارد که در همان قسمت، روستا بنا شده‌است.

10-22-2014 12-53-17 AM

۱۷- پوکُن- شیلی
در خاک حاصلخیز مابین یک کوه آتشفشانی فعال و یک دریاچه، این شهر در میان سایه‌های درختان جنگلی غنوده است. محیز این شهر، برای اسکی و کایاک بسیار مناسب است.

10-22-2014 12-59-21 AM

۱۸- مورو- سائوپائولو- برزیل
تنها راه دسترسی به این شهر، رفتن با قایق یا پرواز چارتر است. قانون جالبی در شهر وجود دارد که اجازه‌ی ورود هیچ اتومبیلی را نمی‌دهد. این شهر، از سه طرف با جنگل احاطه شده و در برابر، اقیانوس در برابرش گسترده شده. در قدیم، این شهر مخفی‌گاهی برای دزدان دریایی و دژی برای نیروهای پرتغالی بود.

10-22-2014 12-59-49 AM

۱۹- البرّاسین- اسپانیا
این روستای زیبا در شمال اسپانیا قرار دارد. نقاشی‌هایی که پای صخره‌های اطراف این روستا قرار دارد، از آثار مهم ماقبل تاریخ محسوب می‌گردد.

10-22-2014 1-00-23 AM

۲۰- چفچائون- مراکش
شهری با ساختمان‌های آبی زیبا با طیف‌هایی از این رنگ آرامش‌بخش. کوه‌های ریف و آبشار آکچور در اطراف شهر قرار دارند.

10-22-2014 1-00-56 AM

۲۱- آمِدی- کردستان- عراق
شهری پر از خانه‌های رنگارنگ، در ارتفاع ۴۰۰۰ متری از سطح دریا. مردم شهر، به این افتخار می‌کنند که اجازه‌ی تأسیس هتل‌های مدرن را در شهرشان نداده‌اند و مهمانخانه‌های محلی پذیرای مسافران خواهد بود.

10-22-2014 1-01-28 AM

۲۲- چیچیلیان- فرانسه
این شهر زیبا، در دامنه‌های آلپ قرار دارد و کوهی با صخره‌ای زیبا در کنار آن قرار دارد.

10-22-2014 1-02-01 AM

۲۳- پوسیسکا- کرواسی
جزیره‌ی براک، برخی از انواع مرغوب‌ترین سنگ‌های اروپا را در خود پرورش می‌دهد. این شهر، به‌همین دلیل بنا شد.

10-22-2014 1-02-40 AM

۲۴- کامدن- مین
پیش‌تر این سرزمین در اختیار بومیان آمریکایی بود اما در سال‌های ۱۷۷۰ توسط بریتانیایی‌ها استعمار شد. در طول انقلاب، این شهر مقر مهمی برای آمریکاییان محسوب می‌شد. تعداد ساکنین شهر، ۵۰۰۰ نفر است که در طول تابستان، دو برابر این جمعیت گردش‌گر می‌پذیرد.

10-22-2014 1-03-11 AM

۲۵- وست‌مانااِیجار- ایسلند
این شهر، به نام یکی از جزایر جنوبی ایسلند نام‌گذاری شده‌است. در سال ۱۹۷۳، آتشفشان این شهر فعال شد و بسیاری از ساکنین مجبور به تخلیه‌ی شهر شدند. این شهر، در عین حال زیست‌بوم گسترده‌ای با ۱۵۰ گونه‌ی گیاهی و میلیون‌ها پرنده دارد که در میان صخره‌ها آشیانه ساخته‌اند.

10-22-2014 1-03-44 AM

۲۶- خلیج بایرون- استرالیا
این شهر در نیو ساوث‌ولز قرار دارد و اقیانوس آرام را در برابر خود می‌بیند. شهر، ۵۰۰۰ سکنه دارد. این شهر، به افتخار افسر نیروی دریایی، جان بایرون، که در دریانوردی در جریان آب‌های سهمگین این منطقه مهارت داشت، به این نام معروف شد.

10-22-2014 1-04-15 AM

۲۷- اِریسِیرا- پرتغال
شامل ۴۰ جزیره است و تنها ۷۰۰۰ سکنه دارد. قدمت این شهر، به سال‌های ۱۲۰۰ میلادی می‌رسد.

10-22-2014 1-04-46 AM

۲۸- اِزِ- فرانسه
ازِ از مجموعه‌ای از روستاها با جمعیت کمتر از ۳۰۰۰ نفر تشکیل شده‌است و با توجه به آن‌که بالای تپه‌ها ساخته شده، منظره‌ای زیبا دارد. این شهر ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح ساخته‌شد و توسط نیروهای امپراتوری رم اشغال شد.

10-22-2014 1-05-17 AM

۲۹- تنبای- ولز
این کلمه در زبان محلی به معنای «قلعه کوچک ماهی» است. ۹۰۰ سال پس از میلاد مسیح تأسیس شد و بندری طبیعی دارد و به دریای ایرلند و اقیانوس آرام دسترسی دارد. شهر برای مدت‌ها برای جلوگیری از شورش با دیوار بلندی محاصره شده‌بود. در سال‌های بعد از ۱۸۰۰ میلادی، این شهر به دلیل زیبایی معروف شد تا امکانات دفاعی‌اشش.

10-22-2014 1-05-47 AM

۳۰- ایتوکُرتورمیر- گرینلند
هم تلفظ نام‌ش سخت است و هم یافتن راهی برای دسترسی به آن، با این حال، ارزش‌ش را دارد که برای رفتن به آن‌جا تلاش کنیم. در پایتخت ایسلند، باید سوار هواپیمایی شد که هفته‌ای یک بار به سمت گرینلند پرواز می‌کند و پس از آن هم با یک هلیکوپتر به این شهر رسید. این شهر در اطراف طولانی‌ترین رودخانه‌ی یخ‌زده‌ی جهان قرار دارد.

10-22-2014 1-06-26 AM

منبع


دانلود رایگان نرم افزار حسابداری شخصی هلو ویژه اندروید

 

24 Oct 17:35

Drinking water in space

21 Oct 15:06

I can't even

20 Oct 14:33

Oh my gaaaaaawwd... Phew!

20 Oct 14:31

Cat owns the dog

20 Oct 14:21

I think I texted the wrong number...

23 Sep 08:06

شاهکارهایی که دو دانشجوی ناشناس تنها با استفاده از گچ و تخته‌سیاه ایجاد می‌کنند

by علیرضا مجیدی

هر هفته دو دانشجوی ناشناس کالج هنر و طراحی کلمبوس یک شب کامل را صرف ایجاد آثار بسیار جالب خود می‌کنند.

آنها به یک کلاس می‌روند و با گچ‌های معمولی روی تخته‌سیاه شروع به طراحی می‌کنند.

الهام‌بخش آثار زیبای آنها افرادی مثل بیل کزوبی، نلسون ماندلا، بنکسی، تاوی گوینسون و حتی دکتر سئوس و غیره است.

بعضی از این آثار آنقدر دقیق یا دارای عمق هستند که به سختی می‌توان باور کرد در ظرف ۱۱ ساعت تنها با گچ، کشیده شده‌اند.

9-21-2014 11-37-29 AM

9-21-2014 11-36-13 AM

9-21-2014 11-35-31 AM

9-21-2014 11-35-06 AM

9-21-2014 11-34-21 AM

9-21-2014 11-34-01 AM

9-21-2014 11-33-18 AM

9-21-2014 11-33-06 AM

9-21-2014 11-32-39 AM

9-21-2014 11-32-27 AM

9-21-2014 11-32-07 AM

9-21-2014 11-31-56 AM

9-21-2014 11-31-38 AM

9-21-2014 11-31-26 AM

9-21-2014 11-31-07 AM

9-21-2014 11-30-57 AM

9-21-2014 11-30-40 AM

9-21-2014 11-30-16 AM

9-21-2014 11-29-54 AM

9-21-2014 11-29-03 AM

9-21-2014 11-28-42 AM

9-21-2014 11-28-22 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

09 Sep 03:30

Legendary ( Badum tss )

09 Sep 03:26

Film locations in real life

07 Sep 10:08

Scrubs

07 Sep 09:36

اپلیکیشن‌هایی که سعی می‌کنند ما را به شیوه عجیب و غریبی، حتما از خواب از بیدار کنند!

by علیرضا مجیدی

واقعیت‌اش این است که اگر خوب فکر کنیم، برخاستن از خواب و از خواب شیرین گذشتن، هیچ وقت ساده نبوده است:

- در سرمای زمستانی، چه چیز بدتر از برخاستن از خواب؟

- در گرمای تابستان، چه کسی حالش را دارد از اتاق خنک به درآید و با هوای داغ دست و پنچه نرم کند؟

- توصیف شیرین بودن خواب بهاری و پاییزی هم در این مختصر نمی‌گنجد.

اما چه کارش می‌شود کرد، اگر از خواب بیدار نشویم از کار و تحصیل بازمی‌مانیم.

آیا صدای زنگ ساعت‌ها و گوشی‌ها می‌توانند در این زمینه به ما کمک کنند؟

فقط تا حدی! چون بارها برای همه پیش آمده که با صدای زنگ هم از خواب بیدار نشده‌ایم، یا اینکه زنگ آنها را غیرفعال کرده باشیم با این خیال که فقط یک ربع بیشتر بخوابیم، اما نهایتا وقتی چشم باز کرده‌ایم دیده‌ایم که آنقدر کارمان به تأخیر افتاده که دیگر نمی‌توانیم جبران کنیم.

در این پست ۳ اپلیکیشن به شما معرفی می‌کنم که هر یک به طرز تازه‌ای شما را از خواب بیدار خواهند کرد!


اپلیکیشن SpinMe

این اپلیکیشن هم برای اندروید و هم برای iOS در دسترس است. وقتی لحظه موعود برسد، صدای آلارم این اپلیکیشن به هیچ عنوان قطع نمی‌شود، مگر اینکه برخیزید و دور خودتان بچرخید!

شما باید در جهتی که اپلیکیشن به شما می‌گوید، آنقدر بچرخید تا اپلکیشن راضی شود.

9-7-2014 9-22-58 AM

9-7-2014 9-22-46 AM

دانلود این اپلیکیشن از گوگل پلی (دانلود فایل APK برای کسانی که دسترسی به گوگل پلی ندارند.)
دانلود برای آی‌دیوایس‌ها از آی‌تونز


اپلیکیشن Alarm Clock,wake up guaranteed

این اپلیکیشن فقط برای اندروید در دسترس است. این اپلیکیشن هم می‌خواهد حتما و واقعا شما را از خواب بیدار کند.

شیوه کار این اپ هم جالب است، اگر در خانه به وای فای متصل هستید، حتما می‌دانید که میزان سیگنال‌دهی وای فای در همه جای خانه یکسان نیست.

وقتی آلارم این اپ شروع شود، آلارم تنها در صورتی خاموش می‌شود که شما از خواب برخیزید و با گوشی خود به سمت روتر وای فای بروید تا میزان قدرت وای فای بیشتر شود. وقتی اپ حس کرد که میزان قدرت وای فای بیشتر شده، خود به خود متوقف می‌شود.

اما اگر شما هم مثل من روتر وای فای داخل اتاق خوابتان قرار دارد، ناراحت نباشید. این اپ حالت Run from wifi هم دارد. در این حالت آلارم تنها در صورتی خاموش می‌شود که شما از روتر فاصله بگیرید و میزان قدرت وای فای کمتر شود.

9-7-2014 10-04-59 AM

در هر صورت این اپ شما را مجبور می‌کند که بایستید و چند قدمی حرکت کنید و تا آن زمان هم خواب از سرتان پریده!

دانلود این اپ از گوگل پلی
دانلود فایل APK برای کسانی که دسترسی به گوگل پلی ندارند


با تماس یک آدم غریبه از خواب برخیزید!

شیوه کار اپلیکیشن Wakie بسیار جالب است.

متأسفانه من شخصا نتوانستم اپ را تست کنم، چون پیامک فعال‌ساز آن، برای سیم کارت همراه اول من دریافت نشد.

اما به صورت کلی بعد از اینکه کاربری در اپ ثبت‌نام کرد، متوجه چیز جالبی می‌شود:

شما بعد از ثبت‌نام می‌توانید جز خواب‌آلوها باشید یا بیدارکننده‌ها! تصور کنید که می‌خواهید صبح ساعت ۶، از خواب بیدار شوید، به شیوه مرسوم ساعت برخاستن را در اپ تنظیم می‌کنید. در این زمان یکی از کاربران پرشمار اپ که معمولا از میان کسانی انتخاب می‌شود که هم‌سن و از جنس مخالف شماست، از طریق اپ تماسی با شما می‌گیرد و بیدارتان می‌کند!

9-7-2014 9-56-13 AM

به صورت معکوس شما می‌توانید هرگاه اراده کردید، جزو کاربرانی باشید که وظیفه بیدار کردن دیگران را به عهده می‌گیرند! در این صورت دکمه Wake Someone Up را باید بزنید، کسی به شما پیشنهاد می‌شود و شما باید کارتان را به درستی انجام بدهید!

جالب است که کسی شما او را از خواب بیدار کرده‌اید، می‌تواند به کیفیت کار شما نمره بدهد!

نه! نگران نباشید! اگر در زمانی به هر علت کاربری نبود که شما را از خواب بیدار کند، این اپ تماس خودکار با شما می‌گیرد و شما را از خواب بیدار می‌کند.

این اپ نخست در بازار روسیه عرضه شده بود و ۱٫۵ میلیون کاربر داشت، اما حالا عمومی شده و کاربرهای زیادی پیدا کرده است.

دانلود از گوگل پلی
دانلود فایل APK برای کسانی که دسترسی به گوگل پلی ندارند.



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

06 Sep 04:33

Finland's maternity box

04 Sep 11:46

Took a second look

03 Sep 06:19

Matthew perry

03 Sep 06:08

Debt

02 Sep 04:13

Stupid customers

01 Sep 11:33

عکس‌های تاریخی جالب و کمتر دیده شده

by علیرضا مجیدی

 سال ۱۹۰۰: زنی در حال عطسه: عکس‌های تصادفی مثل این امروزه اهمیت خاصی ندارند ولی تصور کنید که آن زمان که گرفتن عکس تشریفات خود را داشت، گران بود و به علاوه از نقطه نظر فناوری عکاس‌های ترجیح می‌دادند سوژه کاملا ثابت باشد، این عکس بایستی ارزشمند بوده باشد!

8-25-2014 4-29-57 PM

- تصور کنید که شغل یکی این بوده باشد که با این قطعه چوب بلند، صبح‌ها  پنجره مشتری‌هایش را بکوبد و بیدارشان کند و در ازای آن حقوق بگیرد.

8-25-2014 4-32-54 PM

- ۹ پادشاه در مراسم درگذشت شاه ادوارد سوم: شاهان نروژ – بلژیک – پرتغال – آلمان – یونان – بلغارستان – اسپانیا – بریتانیا – دانمارک – سال ۱۹۱۰:

8-25-2014 4-35-26 PM

- سال ۱۹۱۴: قبل از اختراع وسیله خودکار گذاشتن میله بولینگ، پسربچه‌ها این کار را می‌کردند:

8-25-2014 4-37-20 PM

- سال ۱۹۲۱: جابجایی زندانی با این موتورسیکلت!

8-25-2014 4-38-31 PM

- دهه ۱۹۲۰: عکسی که در ابتدا آدم را یک لحظه به اشتباه می‌اندازد!

8-25-2014 4-40-11 PM

- سال ۱۹۲۳: این زوج در یک عصر روز تعطیل از فرود با طناب و قرقره لذت می‌برند:

8-25-2014 4-41-24 PM

- اگر آدمی هستید که نمی‌توانید روی کار خود تمرکز کنید و درستان را بخوانید، شاید می‌باید یکی از این کلاهخودهای مخصوص را روی سر بگذارید که صدای بیرون را از خود عبور نمی‌دهد، اکسیژن ۱۰۰ درصد برای کارایی بهتر مغز به شما می‌رساند و میدان دید شما را محدود می‌کند. این عکس در سال ۱۹۲۵ گرفته شده است:

8-25-2014 4-43-28 PM

- سال ۱۹۲۸: کتابخانه عمومی لوس آنجلس، قفسه پرتابل کتاب را اینگونه برای مطالعه بیماران، بر بالینشان می‌برد.

8-25-2014 4-45-03 PM

- سال ۱۹۳۰: خنک کردن پنگوئن‌های باغ وحش:

8-25-2014 4-45-55 PM

- سال ۱۹۳۱: موتورسکیلت تک‌چرخه که می‌توانست به سرعت حداکثر ۳ مایل در ساعت برسد:

8-25-2014 4-47-14 PM

- سال ۱۹۳۲: تصویر روی جعبه سیگار:

8-25-2014 4-48-33 PM

- سال ۱۹۳۳: سازندگان اتوبوس‌های دوطبقه مجبور بودند، این طوری به مردم در مورد امن بودن این اتوبوس‌ها و نبود خطر واژگونی‌ آنها، اطمینان بدهند. در ایران وضع متفاوت بود و از تکنیک شایعه مصلحتی استفاده شد و این طور وانمود شد که در کف طبقه اول اتوبوس یک تن سرب جاگذاری شده!

8-25-2014 4-50-17 PM

- دهه ۱۹۳۰: خانواده‌هایی که در آپارتمان‌های ساکن بودند، کودکان خود را این طوری بیرون پنجره قرار می‌دادند تا بتوانند به اندازه کافی آفتاب بخورند!

8-25-2014 4-52-20 PM

- عینک‌هایی که مطالعه در حین دراز کشیدن در بستر را آسان می‌کردند. کاش این عینک‌ها حالا هم در دسترس بودند!

8-25-2014 4-53-46 PM

- جی پی اس در دهه ۱۹۳۰: کاغذ نقشه در این وسیله به صورت خودکار و به تدریج می‌چرخید.

8-25-2014 4-54-58 PM

- سال ۱۹۳۶: شیکاگو: یک پارکینگ آسانسوری خودروهای مدل تی:

8-25-2014 4-56-15 PM

- سال ۱۹۳۸: سالوادور دالی در کنار کوکو شانل (طراح مد معروف فرانسوی):

8-25-2014 4-57-08 PM

- مخروط‌هایی روی صورت – راهی مطابق مُد برای حفاظت صورت در حین بوران- سال ۱۹۳۹:

8-25-2014 5-30-25 PM

- سال ۱۹۳۹ – دوچرخه‌سوار خانوادگی – آن هم در شرایطی که یکی از اعضای خانواده در حین خیاطی است!

8-25-2014 5-31-42 PM

- سال ۱۹۴۰: در حین تمرین‌های آمادگی برای مقابله به بمباران لندن، روی صورت شیرخوارها هم ماسک گاز گذاشته شده:

8-25-2014 5-32-49 PM

- سال ۱۹۴۵: سگی که بین سربازان روسی خوابیده است:

8-25-2014 5-33-55 PM

- سال ۱۹۵۰: توله‌خرس در حال خوردن کاسه عسل:

8-25-2014 5-34-48 PM

- دهه ۱۹۵۰: مردی این لباس را بر تن سگ خود کرده!

8-25-2014 5-35-38 PM

- دهه ۱۹۵۰: یک کتابخانه عمومی در افغانستان:

8-25-2014 5-36-41 PM

- سال ۱۹۵۹: پل مک‌کارتنی جوان در حال سلفی گرفتن از تصویر خود در آینه:

8-25-2014 5-37-30 PM

- سال ۱۹۵۹: فیدل کاستروی جوان در پای مجسمه و بنای یادبود لینکلن:

8-25-2014 5-37-56 PM

- سال ۱۹۶۱: یک سگ بولداگ که چهره تلویزیونی مشهوری بود در حال اصلاح صورت!

8-25-2014 5-39-21 PM

- سال ۱۹۶۳: ماشینی برای دور کردن موش‌ها که هر دقیقه یک بار صدای میومیوی گربه از خود درمی‌آورد و چشمانش روشن می‌شد! یک اختراع به سبک ژاپنی!

8-25-2014 5-40-49 PM

- ۲۸ آگوست سال ۱۹۶۳: پسر جوان سیاهپوست در سخنرانی مشهور مارتین لوترکینگ یعنی «رؤیایی دارم» شرکت کرده است:

8-25-2014 5-41-53 PM

- سال ۱۹۶۳: یک عینک مخصوص برای نگاه کردن به برنامه‌های تلویزیون! انتظار ندارید که آن موقع چیزی با فناوری گوگل گلس می‌دیدید؟!

8-25-2014 5-43-17 PM

- بوسه زندگی! سال ۱۹۶۷ – یک کارگر دچار برق‌گرفتگی و بیهوشی شده و کارگر دیگر با تنفس دهان به دهان در همان حالت معلق بودن مصدوم، موفق به نجات زندگی او شد:

8-25-2014 5-44-39 PM

- دهه ۱۹۷۰ – یک عکس خانوادگی عادی در سوئد؟ نه! فرد دوم از سمت راست که لباس سبز پوشیده، کسی نیست جز اسامه بن لادن!

8-25-2014 5-45-47 PM



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

30 Aug 04:05

In Pieces: French Illustrator Marion Fayolle’s Wordless Narratives About Human Relationships

by Maria Popova

Fragmentary glimpses of humanity at the intersection of the funny, the philosophical, and the confounding.

In Pieces (public library) is an uncommon piece of visual poetry by French illustrator and comic artist Marion Fayolle that calls to mind at once the surrealist whimsy of Codex Seraphinianus, the visual neatness of Gregory Blackstock’s illustrated lists, and the vignettes of Blexbolex — and yet Fayolle’s is a sensibility unlike anything that ever existed.

Sometimes funny, sometimes poignant, sometimes light, and sometimes deeply philosophical, Fayolle’s beautiful wordless narratives are anything but silent, speaking of love and loss, passion and betrayal, longing and lust. They are fragmentary yet meaningful, much like the brain fuses together disjointed pieces of the world into a cohesive image, an impression, a story. There are no panels, no speech bubbles, no backgrounds — just tenderly illustrated, meticulously textured, neatly arranged figures who explore the microcosm of human relations through subtle yet expressive body language that whispers to the back of the mind.

In Pieces comes from the wonderful British independent press Nobrow, which also gave us Freud’s life and legacy in a comic, Blexbolex’s brilliant No Man’s Land, and some gorgeous illustrated chronicles of aviation and the Space Race.

Donating = Loving

Bringing you (ad-free) Brain Pickings takes hundreds of hours each month. If you find any joy and stimulation here, please consider becoming a Supporting Member with a recurring monthly donation of your choosing, between a cup of tea and a good dinner.


♥ $7 / month♥ $3 / month♥ $10 / month♥ $25 / month




You can also become a one-time patron with a single donation in any amount.





Brain Pickings has a free weekly newsletter. It comes out on Sundays and offers the week’s best articles. Here’s what to expect. Like? Sign up.

Brain Pickings takes 450+ hours a month to curate and edit across the different platforms, and remains banner-free. If it brings you any joy and inspiration, please consider a modest donation – it lets me know I'm doing something right. Holstee

27 Aug 11:52

آرزو

by Mirza

شما البته یادتان نمی‌آید. خیلی وقت پیش یک روز صبح بیدار که شدیم جلوی در هر خانه‌ای یک در بود. واقعه‌ی خارق‌العاده‌ای بود. پیش از آن شده بود جلوی خانه ناقوس کلیسا یا آسیاب بادی پیدا کنیم و این چیزها عادی بود، ولی اینکه یک در پیدا کنیم دور از انتظار بود. نیمه‌ی بالایی همه‌شان هم یک پنجره مانندی داشت که آن طرفش پیدا بود. یعنی اگر من این طرف می‌ایستادم و همسایه‌ام آن طرف همدیگر را می‌دیدم. ما کاری به این نداشتیم که این همه در از کجا آمده ولی کنجکاو شدیم ببینیم این‌ها به کجا باز می‌شوند. یکی به یک ساحل باز می‌شد، دیگری به بچگی یکی، آن یکی به نور. مدتی که گذشت کاشف به عمل آمد به آرزوهایمان باز می‌شوند. یعنی شما کافی بود در را باز کنی و به آرزویت قدم بگذاری، البته جز نگاه کردن نمی‌شد کاری کرد. یک حضور بی‌حضوری داشتیم در آرزوهایمان. رسیدنی بود که به کار خاصی هم نمی‌آمد. ما هم یک مدت رفتیم در آرزوهایمان قدم زدیم. در دشت‌های پهناور، در مدرسه افلاطون، در خانه‌ای که با عشق اول‌مان ساکنش بودیم، در راه لهاسا، در ابدیت. در نهایت یکی یکی برگشتیم، دیر و زود داشت، یک روز و ده سال داشت، ولی برگشتیم. حرفش را زیاد نزدیم چون نمی‌دانستیم چرا برگشتیم. روی شانه‌هایمان خاک سفر بود، در جیب‌هایمان یادگاری‌هایی از آرزوهایمان.

27 Aug 11:51

من و ماشینم از نفس افتاده‌ایم، کنار اتوبان خاموش می‌شویم و ادامه نمی‌دهیم

by KHERS

توی راه چشمم به کوه‌ها افتاد. تیره بودند و نوک‌شان برف زده بود. خوشحال بودم که هر وقت مقابلم را نگاه کنم می‌بینم‌شان. خروجی اول را پیچیدم سمت راست و دو دقیقه بعد زنگ ساختمان را زدم. لابد مرا توی آیفون تصویری دید چون بدون هیچ پرسشی سریع در را زد. نمی‌دانم چرا، اما فاصله‌ی در ساختمان تا در آپارتمانش را تقریباً دویدم. در آپارتمانش را باز گذاشته بود و پریدم بغلش. فقط یک پیراهن سفید مردانه پوشیده بود. گفتم دلم برایش تنگ شده. کمی فشارش دادم و بعد رفت سر تتمه‌ی ظرف‌هایی که داشت می‌شست. 

کتری‌اش روی گاز بود و آرام قل می‌زد. توی قوری پیرکسش چای خشک ریخته بود. کمی توی آپارتمانش پرسه زدم. جوراب‌هایم را در آوردم و گلوله کردم توی کوله‌ام. همین‌طور که ظرف می‌شست کمی بیشتر از پشت بغلش کردم. ظرف‌ها که تمام شد چایی را دم کرد. گفتم «این پیرهنم که می‌گی خوشگله دیگه کهنه شده، همین‌طور توی خونه تنم بود، اومدم اینجا قبل از رفتن دوش بگیرم و عوضش کنم، بعد همون سورمه‌ای راه‌راه همیشگی رو بپوشم برای مهمونی شب.» بهم شیرینی ایرانی تعارف کرد. نخوردم. گشنه‌ام بود اما فکر کنم نمی‌توانستم چیزی بخورم. رفت دوش بگیرد. من شلوارم را در آوردم. نشستم کف هال، یک دستمال کاغذی گذاشتم زیر دستم و ناخن‌هایم را گرفتم. یکی از سی‌دی‌هایش را گذاشته بودم؛ مردی با صدایی بم و خسته می‌خواند: 

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند – وان که این کار ندانست در انکار بماند 

کیف مانیکورش سوهان نداشت. به جایش پنجه‌ام را کشیدم روی پاچه‌ی شلوار جینم که آن کنار افتاده بود. کف دستم را کشیدم روی فرش تا اگر ناخنی رویش افتاده باشد جمع کنم. چیزی پیدا نکردم اما قطعاً الآن لای پرزهای فرشش پر از ناخن‌های من است چون روی دستمالم سرجمع سه تا و نصفی ناخن بود. دستمال را مچاله کردم و بردم و انداختم توی سطل آشپزخانه. چند روز قبلش بهش گفته بودم کیسه‌اش برای سطلش کوچک است، هی کیسه می‌افتد ته سطل و کثافت‌کاری می‌شود. گفته بودم کیسه زباله بگیرد. گفته بود که کیسه زباله دارد اما می‌خواهد از همین کیسه‌های خرید میوه استفاده کند. گفتم پس سطل کوچکتر لازم دارد. گفته بود پس این سطلش را چکار کند؟ من چیزی نگفته بودم، فکر کردم چه راحت دارم سُر می‌خورم توی فاز «رابطه،» توی فازی که حرفها به ظاهر مشکلی ندارند اما یک ته‌مایه‌ی اذیت‌کننده‌ای از خشونت و روزمرگی درش هست. به خودم نهیب زده بودم که به من چه مربوط است که کیسه‌ی سطلش چطوری است و چرا اصلاً نظر می‌دهم و این مکالمه‌ی پینگ‌پونگی را ادامه می‌دهم. دستمال مچاله را که می‌انداختم دور دیدم چه خوب همان کیسه‌های کوچک چفت سطل شده‌اند و هیچ هم نیاز به کیسه زباله نیست. 

لیوان‌های چایی را آب کشیدم. پیراهنم را در آوردم و کمی نرمش کردم. حرکات کششی. چندین ماه است که دارم تلاش می‌کنم از کمر تا شوم و دستانم به زمین برسند، اما بیشتر وقت‌ها نمی‌رسند، چون پیر و خشک هستم. گاهی سر حرکت پنجم یا ششم نوک انگشتانم برای کسری از ثانیه به زمین ساییده می‌شوند و خوشحال می‌شوم. 

صدای دوش قطع شده بود. دیدم با حوله‌ی تن‌پوش شیری‌رنگ پشت سرم دم در حمام ایستاده و موهایش را خشک می‌کند. فکر کردم لابد الآن کل آپارتمانش «بوی نرمش» مرا گرفته و به خودم فحش دادم. پریدم زیر دوش. حواسم بود که دور و اطراف را زیادی خیس نکنم. آبش گرم بود، چشمانم را بستم و با نوک انگشتانم کف کله‌ام را مالش دادم. فکر کردم به غیر از کوه‌ها، به غیر از اینکه دوست‌دخترم ساکن این شهر است، دوش‌های آب‌گرم تهران را هم دوست دارم. آمدم بیرون و حاضر شدیم. یک تاپ طوسی پوشیده بود و می‌گفت شکمش با این لباس معلوم است. چند بار لباسش را عوض کرد. من که شکمی نمی‌دیدم ولی می‌دانستم گفتنش بی‌فایده است. پیراهن چهارخانه‌ام که گفته بود خوشگل است را بو کردم. ازش پرسیدم چرا آدم تازه بعد از حمام بوها را می‌فهمد؟ بی‌خیال پیراهن شدم و  همان بلوز سورمه‌ای با راه‌راه‌های آبی را پوشیدم. انگار با این بلوز لاغر به نظر می‌آیم، اما حتی با این بلوز هم وقتی از کمر تا می‌شوم دستانم به زمین نمی‌رسند، چون خشک و پیرم. قبل از رفتن گفتم برای توی راه سی‌دی برداریم. مراحل آخر آماده شدنش بود و  تند تند بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بود. سی‌دی‌ها را نگاه می‌کردم و ازش می‌پرسیدم این را بیاورم یا نه. چند تا را که پرسیدم یکهو گفت از من نپرس، نمی‌توانم چند کار را با هم انجام دهم، خودت یک چیزی بیار. گفتم خب. چند لحظه بعد پرسید ناراحت شدی؟ ببخشید. گفتم نه نشدم. چیزی نگفته بود. بعد هم به شوخی گفتم تحقیرم نکن. واقعاً هم ناراحت نشده بودم. 

توی ماشین که نشستیم گفتم آخرین مهمانی‌مان را هم برویم. احتمالاً بدجنسی کردم چون فکر کرد هنوز گیر همان موضوع هستم. گفتم نه بابا منظورم ترافیک است که بعد از عید دیگر نمی‌شود جایی رفت. فکر کنم از همان اولش که نشستیم توی ماشین خیلی یواش تپش قلبم شروع شد، خیلی نامحسوس. هی فکر کردم چه مرگم است. از فکر اینکه از چنین حرف نامهم و پیش‌پاافتاده‌ای ناراحت شده باشم خنده‌ام می‌گرفت. دنده را که عوض می‌کردم دستم را نوازش می‌کرد. توی راه فکر می‌کردم که علی‌رغم این‌همه زر-زری که در مورد رابطه و خوبی‌هایش می‌کنم، وقتی دوباره تویش قرار می‌گیرم باز گند می‌زنم، باز «نمی‌توانم». اتفاقی که افتاده بود حتی اصطکاک هم نبود، شاید در بدبینانه‌ترین حالت لحنش کمی هار بود. احتمالاً حساسیت رادار بیشتر آدم‌ها پایین‌تر از این است که حتی وقوعش را ضبط کند. با این حال من وسط اتوبان‌های خاکستری غرب تهران همین اتفاق کوچک را در امتداد جریانی از اتفاق‌های به ظاهر نامهم می‌دیدم، جریانی که گذشته، حال و آینده را به هم می‌دوزد، ربطش می‌دادم به دو-سه تا ناملایمت خیلی خیلی ملایم چند روز پیش، ربطش می‌دادم به ناملایمت‌های پیش‌پا افتاده‌ی دیگری که در آینده اتفاق خواهند افتاد و در نهایت به فروپاشی چیزی عظیم فکر می‌کردم. انگار هر کدام از این اتفاق‌ها یکی از تکه‌های دومینو هستند، یکی یکی اینها را پشت سر هم می‌چینیم، به ظاهر این تکه‌ها سرپا ایستاده‌اند. همین‌طور که رابطه جلو می‌رود قطار دومینو هم شکل می‌گیرد و بعد یک روزی، بنا به دلیلی کاملاً واهی و اتفاقی تلنگری به یکی از این دومینو‌ها می‌خورد و در چند ثانیه کل قطار دومینو‌ها فرو می‌ریزد.

دوباره دستم را گرفت. من داشتم به هزار تا چیز ناخوشایند فکر می‌کردم و حتی جرات نمی‌کردم گوشه‌ای از افکارم را برایش بگویم. به جایش من هم لبخند زدم اما صورتم به سمت مقابلم بود و داشتم به اگزوز ماشین جلویی نگاه می‌کردم. انگار دقیقاً می‌توانستم مدت‌ها بعد را پیش‌بینی کنم که همین حرف‌های نامهم پایه‌های همه چیز را به هم ریخته. این اتفاق برایم یادآوری این بود که رابطه‌ها چطوری هستند، چطوری با شروع‌شان عملاً پایان‌شان هم در حال شکل‌گیری است، حرف‌های آدم‌ها تویش چطوری می‌شوند، و چطور حرف‌ها به خودی خود هیچ مشکلی ندارند اما تجمع‌شان بعد از مدتی آدم را می‌فرساید.

در علم مکانیک جامدات مبحثی هست به نام «خستگی.» هر ماده‌ای در شرایط عادی، تنش به خصوصی را تاب می‌آورد و بعد خراب می‌شود. از آن طرف، ممکن است در طول عمر مفیدش در معرض تنش‌هایی به مراتب کوچکتر از ظرفیت تخریبش قرار بگیرد، اما تاثیر تجمعی اینها باعث می‌شود تاب و توان آن ماده بسیار کمتر بشود، به اصطلاح «خسته» بشود و خیلی زودتر از ظرفیت عادیش خراب شود. حرف‌های کوچک توی روابط هم همینند، به تنهایی هیچی نیستند اما بعد از چند ماه یا چند سال اثر تجمعی‌شان آدم را «خسته» می‌کند. حداقل من که همیشه همین‌طور تمام شده‌ام، هیچ‌وقت هیچ اتفاق گنده‌ای مثل خیانت یا نابودی ناگهانی عشق و امثالهم بهم ضربه نزده، به جایش همیشه یک رشته از اتفاقات و کنش‌ها و واکنش‌های فوق‌العاده بی‌اهمیت خسته‌ام کرده‌اند و بعد مثل یک حمال فرار کرده‌ام. همین است که به عقب که نگاه می‌کنم هیچ‌وقت دلیل موجهی برای شکست‌هایم ندارم و در عوض لای عبارات کلی «کار نکرد» یا «جنس هم نبودیم» قایم شده‌ام.

اتوبان‌ها خلوت بودند و ۲۰ دقیقه‌ای رسیدیم به مهمانی. روی مبل نشسته بودیم کنار هم، خیلی خوب و رومانتیک و راحت، اما حتی نمی‌دانست که من به چی فکر می‌کنم، و من هم از فکر این تضاد تیز درون و بیرونم حالم از خودم بهم می‌خورد. هر از گاهی که حواسش نبود بر می‌گشتم و نیم‌رخ خوش‌تراش و ظریفش را نگاه می‌کردم و متعجب از خودم می پرسیدم چرا با خودت این کار را می‌کنی حمال؟ در طول مهمانی پنج بار رفتم دستشویی. نمی‌دانم چرا این‌قدر شاش داشتم. دفعه دومش خودم را توی آینه نگاه کردم: با عینک و چهار تا لاخه ریش. گفته بود از ته‌ریش بدش نمی‌آید و من هم نزده بودم. کنار آینه یک سوهان ناخن بود. کمی ناخن‌هایم را سوهان کشیدم و برگشتم توی هال. از ساندویچی سامان گلریز شام سفارش دادند و بعد نشستیم به فیلم دیدن. وسط فیلم دستش را گذاشتم زیر گلویم که نبض می‌زد. پرسید چیزیم است؟ در گوشش گفتم نه و لبخند زدم. متنفرم از اینکه بگویم چیزیم هست، و بیشتر مواقع هم نمی‌توانم چیزی که هست را توضیح بدهم. مثلاً در شرایط فعلی باید چی می‌گفتم؟ می‌گفتم که من ناراحت نشدم، اما با همان یک حرفت «آخر» رابطه را دیدم؟ دیدم که قرار است بعدها چطوری بشویم؟ فیلم کُند پیش می‌رفت. همان اوایل فیلم یکی که خیلی خوشحال به نظر می‌رسید بی‌دلیل افتاد و مُرد. فکر کردم تپش قلبم همین‌طور اوج بگیرد من هم وضعم همین است، درست مثل پدربزرگم؛ قبل از ۴۰ سالگی قلبم می‌ایستد و می‌میرم. پاشدیم که شام بخوریم. معده‌ام داشت سوارخ می‌شد اما همان دو لقمه‌ای که خوردم هم حالم را بد کرد و ادامه ندادم و به جایش ساندویچم را انگشت می‌کردم. 

وسط‌های شام، همین‌طور که با کونه‌ی ساندویچم بازی می‌کردم فهمیدم باید بروم، یعنی چاره‌ای نداشتم. فکر کردم زشت است، فکر کردم همه می‌فهمند که یک مرگیم است. جوان‌تر که بودم خیلی حواسم بود که وقتی با آدم‌های دیگر هستیم چیزی از مشکلات‌مان «درز» نکند. حتی یادم است اواسط بیست‌سالگی با دوست‌دختر آن موقعم و چند تا از دوستان گروهی رفتم یک آبشار برای گردش. شب قبلش ما همدیگر را با قیچی رشته‌رشته کرده بودیم -احتمالاً سر اینکه برویم خارج یا نه- اما توی مینی‌بوس هیچی بروز ندادیم و حتی با هم «خوب» هم بودیم؛ علی ‌الخصوص من، انگار بروز ندادن مشکلات نوعی امتحان «فرهنگ و تمدن» است و من هم مُصر بودم که شاگرد اول این امتحان بشوم. این شب ولی آخرین چیزی که برایم مهم بود این بود که مردم بفهمند یا نفهمند. تنها ترسم این بود که وقتی بگویم سرم درد می‌کند و بخواهم بروم  او هم بگوید با من می‌آید، آن موقع باید برویم خانه‌اش و احتمالاً جایی وسط مسیر باید دروغ دوم را هم بگویم، باید بگویم که امشب می‌خواهم کمی تنها باشم. بهش نگاه می‌کردم که چه زیبا و خواستنی ساندویچش را می‌خورد و از خودم متنفر بودم که این آشغالی هستم که هستم، همینی که هی نمی‌تواند، یا حساس است یا افسرده است یا بهش بر می‌خورد و یا بدون دلیل «متوقف» می‌شود. بعد می‌بینم با هر آدم عزیزی که توی زندگیم بوده، از دوست بگیر تا خانواده، زمانی از این جنس مشکلات داشته‌ام؛ اما نمی‌شود که همه‌ی دنیا بی‌ملاحظه باشند و هی پا بگذارند روی دُمِ منِ مظلوم، برعکس، شاید من مریضم، شاید دُم من زیاد دراز و پت و پهن است و همه جا را فرا گرفته و برای همین هی پا می‌خورد.       

توی راه سی‌دی عصری را گذاشتم. دوباره همان بیت را خواند. فکر کردم منِ خاک بر سر که «محرم دل» هم شده‌ام اما انگار هنوز در انکارم، این‌قدر در انکارم که پشت سرم جا گذاشتمش و فرار کردم. توی اتوبان نیایش آگهی بزرگ عطاویچ بود با پس‌زمینه‌ی قرمز تند: یک همبرگر سه‌طبقه که لای هر طبقه چند لایه ژامبون هم تپانده بود. احتمالاً عطا نام صاحب ساندویچی است که این تپه‌ی گه را اختراع کرده و بعد این قدر وقیح است که نام آشغال عطاویچ را برایش انتخاب کرده و بعد هم با افتخار زده وسط اتوبان، از این ور به آن ورش، جوری که چاره‌ای نداشته باشی جز دیدنش. زدم بغل، از پایه بیلبرد رفتم بالا، چندین بار لیز خوردم ولی هر بار درست قبل از پرت شدن دستم را جایی بند می‌کردم و بالاخره رسیدم آن بالا. باد می‌آمد ولی انگار من سوراخ سوراخ شده بودم، باد از میانم عبور می‌کرد و اثری رویم نداشت. شلوارم را در آوردم، انداختم پایین، افتاد روی شیشه‌ی یک ماشین قرمز رنگ. بعد شاشیدم به عطاویچ و ساندویچش ابداعی‌اش. به نظرم رسید که بالاخره خالی شدم.

از نیایش پیچیدم توی چمران. ماشینم سربالایی بعد از رمپ را نمی‌کشید، نفس نداشت، مثل خودم، پت پت کرد و بعد خاموش شد، وسط ناکجا، دوست‌دخترم پشت سرم، بی‌خبر از همه چیز، من این وسط، متوقف وسط اتوبانی تاریک در محاصره‌ی بیلبردهای عطاویچ و کیلومترها دور از خانه و بدون کوچک‌ترین امیدی برای رسیدن به مقصد یا بازگشت، بدون کوچکترین توانی برای اصلاح هر چیزی. دوباره همان فکر آزاردهنده همیشگی که شش ماه بود پشت سر گذاشته بودمش با تمام قوت و از همه‌‌ی جهات بهم حمله‌ور شده بود: اینکه من توی رابطه یواش یواش از بین می‌روم، خارج رابطه هم که در عطش داشتنش از بین می‌روم.

توی پارکینگ منتظر بودم برادرم بیاید ماشینش را جابجا کند تا ماشین من هم جا شود. بهش اس‌ام‌اس زدم که فلانی جونم من رسیدم، لبخند. فکر کردم این دو نقطه پرانتز دقیقاً چه معنی‌ای می‌دهد؟ هر وقت که دوست داشتم حرف بزنم، لازم داشتم که حرف بزنم، کلماتش را پیدا نکرده‌ام، احتمالاً چون حتی خودم هم رفتارم و عکس‌العمل‌هایم را درک نمی‌کنم. وقتی هم بعد از کلی زور زدن چیزی می‌گویم این‌طور به نظر می‌رسد که آدم لوس و نیازمند توجهی هستم که همه‌ی آدم‌ها مدام باید دور و برش آسه بیایند و آسه بروند. فکر کردم کاشکی حداقل ناخن‌هایم را درست و حسابی از روی فرشش جمع کرده بودم.

برادرم که توی پارکینگ از کنارم رد شد من سرم توی گوشی‌ام بود و داشتم اس‌ام‌اس رقت‌انگیز «من رسیدم»ام را می‌فرستادم. سرم را بالا آوردم، برادرم داشت بهم لبخند می‌زد. فکر کردم من همیشه این آدم را دارم. ماشینم را چپاندم کنار ماشینش. توی آسانسور گفت کاپشنم چه قشنگ است. گفتم مال تو. گفت «نه بابا، مال سرباز‌اس.» گفتم «هر وقت دوست داشتی برش دار.» فکر کردم من که هیچ کاری برای هیچ کسی و برای خودم نمی‌توانم بکنم، کاشکی حداقل برادرم کاپشن را که خوشش آمده بردارد. 

دوی شب بود که وارد خانه‌مان شدم. پدرم با چشم‌های کاسه‌خون نشسته بود توی هال روبروی تلویزیون خاموش. یک تکه سنگک بیات را خرد می‌کرد. پرسیدم چه کار می‌کنی؟ گفت «برا کفترا نون خورد می‌کنم.» گفتم «الآن که خوابن کفترا…» گفت «صبح مامانت می‌ده به‌شون.» بهش گفتم کفتر‌های خارج نان درشت هم می‌خورند، هر چیزی می‌خورند، چیپس، کیک، باگت، هر سایزی. پشت بندش هم برایش داستان ساندویچی سامان گلریز را تعریف کردم. بعد احساس کردم اگر بیشتر برایش حرف بزنم باید بپرم و بغلش کنم و دستانم را سفت بیندازم دور گردنش، برای همین به جایش رفتم از توی یخچال یک بطری آب برداشتم و سریع غیب شدم توی اتاقم و تا صبح به سقف خیره شدم.


27 Aug 11:51

دنبالش کردم و خوردم زمین

by مرضیه رسولی
دونفر جلوی من وایساده بودن که از عابربانک پول بگیرن و منم داشتم با خودم حساب می‌کردم برای خریدن گوجه و خیار و کاهو و سیب زمینی و پیاز و بادمجون و پرتقال چقدر پول لازم دارم. تصمیم گرفتم بیست تومن از سی‌وشیش تومنی که تو حسابم بودو بردارم. شونزده تومن باقیمانده رو هم باید جوری خرج کنم که تا هفته‌ی بعد که پول دستم میاد به چه‌کنم چه‌کنم نیفتم. (اسم این وضعیت اگه چه‌کنم چه‌کنم نیست چیه؟) اتفاقن اصلن سختم نمی‌شه، یه کارت مترو دارم که فعلن اعتبار خوبی داره و با همونم می‌تونم سوار اتوبوس بشم و این هفته بیرون چیز نمی‌خورم و غذا از خونه می‌برم. شونزده تومنو می‌ذارم برای خرید نون صبح و شیر و تخم مرغ و چیزای ضروری مثل ژلوفن. الانم که دارم میرم تره‌بار خرید کنم و سیب زمینی‌ای که تو مغازه می‌دن چارهزارتومن، اونجا بخرم دو و هفتصد. با کمتر از اینم خودمو رسوندم به خشکی، زمانی که بلیت اتوبوس بیست تومن بود با خرج کردن روزی دویست تومن نزدیک یه ماه دووم آوردم.


نفر اول پول گرفت رفت و نفر دوم خیلی لفتش داد و این کارتو درآورد و اون کارتو کرد تو دستگاه و هی نچ‌نچ کرد و بدون اینکه پولی بگیره اومد کنار. من بدون معطلی بیست تومنو گرفتم. ازم پرسید رسید می‌خوای؟ گفتم نه. لبه‌ی مانتومو دادم بالا و یه ده تومنی و دوتا پنج تومنی نو رو تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم. با خودم کیف برنداشته بودم که بار اضافی نباشه و بتونم کیسه‌های خریدو راحت‌تر تا خونه بیارم. از خیابون رد شدم که برم اون‌طرف سوار ماشین شم. وایسادم منتظر ماشین که دیدم همون‌جایی که ازش رد شده‌م، سه تا مرد؛ یه موتوری و دوتا پیاده دارن از رو زمین پول جمع می‌کنن. دست موتوریه یه ده تومنی بود و یکی دیگه‌شون داشت سعی می‌کرد خودشو به دوتا اسکناس پنج هزار تومنی که تو باد اینور اونور می‌رفتن برسونه. تا صحنه رو دیدم دودستی بر سرکوفتم و با سرعت هرچه تمام‌تر راه اومده رو برگشتم و خودمو به واقعه رسوندم و گفتم آقا اینا پول منه از جیبم افتاده. موتوریه مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی‌ و ته ریش و دندونای خیلی بزرگ که نکرده بود از موتور پیاده شه، دوتا پیاده‌ها هم لباس کار یه‌سره‌ی سرمه‌ای پوشیده بودن، می‌خورد برقکار باشن. اونی که پنج هزار تومنیا رو از گزند باد نجات داده بود گفت این آقا می‌گه پول مال اونه. مطمئن بود که داره با یه دزد حرف می‌زنه. گفتم  نه مال منه، همین الان از عابربانک گرفتم. موتوریه گفت مال من بوده خانوم، از کیفم افتاده، شما از کجا سر و کله‌ت پیدا شد؟ گفتم من همین الان رد شدم از خیابون، پولو گذاشتم تو جیب شلوارم ولی مثل‌اینکه افتاده. مطمئن بودم که دارم با یه دزد حرف می‌زنم. گفت اشتباه می‌کنی، اینا دوتا هم شاهد. منم که بی‌شاهدترین آدم روی زمین، هیچ‌کس نبود دستشو بگیرم بیارم برام شهادت بده که رفتنمو به عابربانک دیده، افتادن پولا رو دیده، رد شدنم از خیابونو دیده. برقکار دومیه گفت رسید عابربانکو داری؟ جیبای شلوارمو گشتم و یادم افتاد که رسید نگرفتم. حالم داشت بد می‌شد. نازک شده بودم. اگه وقت دیگه‌ای بود شاید با این ماجرا تفریح می‌کردم ولی حالا واقعه به خشک‌ترین شکل ممکن سررسیده بود و منم حال شوخی باهاش نداشتم. گفتم نه. گفت مگه نمی‌گی همین الان از عابربانک گرفتی؟ عابربانک رسید می‌ده دیگه. گفتم رسید نگرفتم. کاش به جای جواب پس دادن می‌تونستم با زانو بزنم به تخماش. وایساده بود اونجا و ادای هیات منصفه درمیاورد و خدا شده بود و به خاطر چندرغاز دادگاه خیابونی تشکیل داده بود.


خودمم نمی‌فهمیدم چرا احساس تحقیر می‌کردم. چون پای پول وسط بود؟ اگه عینکمو می‌نداختم زمین و یکی عین کفتار میومد بالاسرش وامیستاد و می‌گفت مال منه و منم می‌گفتم چی‌چی رو مال توئه، این یادگاری مادربزرگ خدابیامرزمه حقارت‌بار نبود؟ موتوریه حرفی رو زد که همه پفیوزای عالم این وقتا به کار می‌برن. گفت بحث پولش نیست. همه‌ی بحثا سر پوله، بحث پولش نیست؟ گفت من پولم افتاده زمین تا دولا شم و بردارم بدو بدو از اونور خیابون اومدی اینور صاحبش شدی. به خودم گفتم ولش کن. می‌رم ده تومن از عابربانک درمیارم و با همون خرید می‌کنم. موبایلم زنگ زد. راحله بود. گفت دوتا هم لیمو بگیر. گفتم باشه. قطع که کردم دیدم برام اسمس اومده. خداوندا. اسمس از بانک پاسارگاد که می‌گفت بیست تومن از حسابم برداشتم. گفتم آقا ایناها، این اسمسش. تقریبن داد زدم، جوری که آب دهنم پرید بیرون. برقکارا موبایلو گرفته بودن داشتن اسمسو می‌خوندن که موتوری گازشو گرفت رفت. خوب بود اینا هم با موبایل من دنبالش می‌دوئیدن و سه نفری ترک موتور صحنه رو ترک می‌کردن و می‌فهمیدم این یه صحنه‌سازیه برای دزدیدن نوکیای یازده دوصفر ارزشمندم. جای اینکه خوشحال شم عصبانی شدم. برقکاره که تا اون لحظه مطمئن بود من دزدم، چشاش گرد شده بود، دستشو مشت کرد به حالت میکروفون چسبوند به لبش و گفت عجب حرومزاده‌ای بود. گفتم فقط اون نبود، شما هم هستی. دوتا پنج تومنی رو از دستش کشیدم بیرون. ده تومنی سوار موتور ازم دور شد و همه‌ی انرژیمو با خودش برد. برقکارا زل زده بودن بهم و تا وقتی سوار شدم وایساده بودن نگاه می‌کردن. مطمئن بودم وقتی از خرید برگردم مجسمه‌شون رو به همون حالت می‌بینم. مصداق برعکس شعر فروغ بودم. فاتح نشده بودم و از به اثبات رسوندن خود احساس شکست می‌کردم.



سر راه از جلوی مغازه‌های کاموافروشی رد شدم. دوتا میل بافتنی چوبی رو تماشا کردم و وسوسه شدم بخرم. وقت بی‌پولی همه‌ی خریدنیا ازت دلبری می‌کنن. اگه پول تو جیبم بود محال بود دودل بشم، می‌گفتم الان که نمی‌خوام چیزی ببافم، زمستون می‌یام می‌خرم، ولی در اون لحظه داشتم حسرت می‌کشیدم.