Shared posts

26 Mar 07:34

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/07/blog-post_30.html

by Ayda
دراز کشیده همین بغل، همین بغل من، لپ‌تاپ رو پاش ورورور تایپ. دراز کشیده‌م همین بغل، همین بغل‌ش، لپ‌تاپ رو پام، گاهی تایپ، گاهی اسکرول. هرازگاهی با نوک پاش می‌کشه رو ساق پام که یعنی هی، حواسم هست به‌م. آی‌نو. نیم ساعت دیگه هم باز گشنه‌مون می‌شه می‌ریم پلو درست می‌کنیم با مرغ لابد، برمی‌گردیم همین‌جا باز، همین بغل، ورورور. 

یه جور صلح رو لبه‌ای دارم باهاش که سال‌ها بود یادم رفته بود.
01 Mar 09:22

قُدبازی

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
سه‌بار بگو :«ای خیال برو.» اگر نرود، تو برو.
[نرفت. نرفتم.]

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمّد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳
01 Mar 09:21

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
06 Jan 12:10

سه کوهنورد ایرانی - (این مطلب را حتما بخوانید)

by *مجتبی* مـحمدیان

جواد حسینی / مرداد /// در یک برنامه تبلیغاتی، اثر بخشی پیام بر مخاطب بستگی به این دارد که آیا مخاطب پذیرای پیام ارسالی هست و آیا آنرا همسو با خواسته ها، علایق، عقاید و منافع خود می داند یا خیر؟. همانطور که مستحضرید، در تبلیغات جهت افزایش اثر بخشی پیام تبلیغ بر مخاطب، از شش جاذبه استفاده می‌شود: جاذبه منطقی، جاذبه احساسی، جاذبه طنز، جاذبه ترس، اخلاق و بیان واقعیت (جاذبه تک جنبه ای و جاذبه دو جنبه ای). غرض از اشاره به مطالب فوق، صحبت در خصوص تصویر تبلیغاتی زیر است. همانطور که احتمالاً از طریق رسانه های خبری مطلع شده اید، 16 ژوئیه سه نفر از اعضای تیم کوهنوردی ایران در یک اقدام باورنکردنی راه جدیدی برای رسیدن به قله ۸۰51 متری Broad Peak یا K3 یافتند، اما این سه کوهنورد ایرانی موفق نشدند طبق برنامه پایین بیایند و چندین شب را در ارتفاع 7800 متری گذراندند. و متاسفانه با وجود ارسال کمک از کمپ های دیگر، تلاش برای نجات آنها موفقیت آمیز نبود.

 

 

 

در تصویر فوق می‌بینید که یک شرکت سازنده دوربین‌های حرفه‌ای عکاسی با تیتر "هنوز هم امید است"چه زیبا از جاذبه احساسی در تبلیغ خود استفاده کرده است. در تعریف تبلیغات احساسی میخوانیم که در این تبلیغ از تحریک احساسات و برانگیختن آن جهت دستیابی به هدف استفاده می‌شود، که این جاذبه احتمال درک بهتر پیام را فراهم کرده و در ذهن مخاطب حک می‌کند. باین حال، اطلاعات زیادی را در مورد کالا ارائه نمی دهد. در این تصویر تبلیغاتی نیز شرکت سازنده، بدون ذکر اطلاعات زیادی در خصوص محصول خود (هرچند تصویر کیفیت پایینی دارد و نمیتوان تمامی جملات آن را خواند، ولی به نظر بنده Nikon D5200 در تصویر نشان داده شده است)، صرفاً با اشاره به نام سه کوهنورد ایرانی (آیدین بزرگی، مجتبی جراحی و پویا کیوان) زیر تیتر "هنوز هم امید است"، می‌خواهد قدرت محصول خود در شناسایی چهره را به رخ بکشد. تصویر کاملاً گویای نیت طراح در معرفی مزیت رقابتی محصول بوده و سه مربع قرمز اشاره به سه کوهنورد ایرانی دارد. به نظر میرسد که این مدل دوربین بین کوهنوردان شناخته شده است، چون طراح هیچ نشانی از برند و حتی مدل آن ارائه نکرده است. در واقع به نظر بنده هدف از این تبلغ، معرفی یک محصول جدید نیست، برجسته کرده قابلیت محصول برای استفاده کنندگان آن می‌باشد. همانطور که دکتر محمدیان در صفحه 25 کتاب مدیریت تبلیغات خود چنین می‌نویسد: "صرف اینکه تبلیغ شود که جنس را بخرید کافی نیست، حتی پس از اینکه خرید حاصل شد نیز برای کسانی که محصول را خریده اند باید تبلیغ کرد تا اطمینان یابند تصمیم خرید درستی گرفته اند. چون افراد پس از خرید به ویژه اگر خریدشان جزو خریدهای با درگیری ذهنی بالا باشد، دچار تردید می‌شوند".

30 Dec 05:19

کامپلیمنت‌طور

by تراموا

آدم‌ها احتیاج دارند از بچه/حیوان خانگی‌ای که نگه‌داری می‌کنند، تعریف بشنوند.


دسته‌بندی شده در: نصیحت
25 Dec 06:20

غیر گریه مگه کاری می شه کرد

by مرضیه رسولی
بدترین مدل رستوران رفتن اینه که دستت رو بذاری رو اسم غذاها و فقط زل بزنی به قیمت. منم همیشه بدترین رو انتخاب می کنم چون چاره ی دیگه ندارم، مگه اینکه هوس یه غذای خاص داشته باشم یا مهمون باشم که اونجوری هم همواره به ضررم می شه. معمولن وقتی غذامو خوردم و منتظر صورت حسابم یکی که در اون لحظه قیافه ش خیلی شبیه مسیح شده، به ناگاه بلند می شه و از همه می خواد غلاف کنن: "همگی مهمون من" بعد خیلی شاهانه از جیبش کارتش رو درمیاره و می ده به گارسون. ولی دیگه چه فایده، چون من با نگاه به جیب خودم غذامو انتخاب کرده بودم.

 یه بار که غیر این شد، تجربه ی تلخی برام بود. طرف زنگ زد رسمی دعوتم کرد و گفت مهمون من. منم نه اینکه غذای خیلی گرون سفارش بدم ولی هر چیزیو که به نظرم باحال می رسید خواستم. بعد که صورت حساب رو آوردن، همونی که گفته بود مهمون من شروع کرد دنگ ها رو جمع کردن. از ترس لقوه گرفتم، یکی از لحظه های ناباورانه ی عمرم بود، دست تو هزار تا سوراخ سنبه م کردم تا پول جور شد. کاش صداش رو ضبط کرده بودم تا همونجا از رستوران دار می خواستم یه لحظه سیستم پخشش رو در اختیارم قرار بده. از اون به بعد انقدر چشمم ترسید که هر کی می گفت بیا بریم رستوران مهمون من بی اختیار شروع می کردم خلاف جهتش دوئیدن.



کم پیش اومده وقتی نیت خوردن غذای خاصی ندارم و صرف غذا خوردن می رم رستوران، پشیمون نشم. چند شب پیش رفتیم رستوران فرید تو خیابون آبان که نزدیک خونه مونه. یه رستوران قدیمی که اول وارد حیاط می شی، چند تا پله می ری بالا و به در ورودی می رسی و یکی درو برات باز می کنه. می ری تو و می بینی از صدر تا ذیل رستوران از چوبه، پنجره ها مشجره، محیط دلنشینه، میزها رومیزی تمیز داره و روی رومیزی ها پلاستیک نکشیدن، صندلی ها راحته، خلوته و همین خلوتی هم یه کمی می ترسونه. جز میز ما، دوتا میز دیگه هم پر بود. گارسون مسن رستوران که به نظر می یومد از بدو تاسیس تا الان از جاش تکون نخورده، اومد و ازمون سفارش گرفت. چاهار نفر بودیم. سفارش استیک با سس قارچ و چیکن استروگانف و دوتا شنیسل مرغ دادیم. یکی مون هم سالاد خواست. قیمت ها برای طبقه ی ما معقول بود. چیکن استروگانوفی که من سفارش داده بودم چارده تومن بود و سالاد فصلش دو و پونصد که یعنی خیلی ارزون.

مشغول چشم چرخوندن و تحسین فضای رستوران بودیم که یه دیس سالاد گذاشت جلومون. غذا رو هم چند دقیقه بعد آورد. یه نگاه به بشقابامون کردیم و یه نگاه به هم. رنگ رخساره خبر از سرّ درون می داد. چیکن استروگانفش بدون قارچ بود، طعم سیب زمینی ش بد بود، سس سفیدش گوله گوله بود، ولرم بود، همه چیز بی نمک و چرب بود و بقیه هم راضی نبودن. روی استیک، سلطان غذاهای اون رستوران رو با یه سس قهوه ای و چرب پوشونده بودند. همو دلداری دادیم که اینم یه تجربه س دیگه، آدم دفعه ی بعد نمی یاد، خوبیش اینه که قیمتا بالا نیست. من سر جمع پنج تا قاشق از غذام خوردم، سه چاهارمش موند. خواستیم صورت حساب رو برامون بیارن. قیمت سالاد همونجور که حدس می زدیم پنج برابر شده بود در حالی که مرد حسابی اگه ما همه مون سالاد می خواستیم خب می گفتیم چار تا سالاد. اما با دیدن حق سرویس و مالیات بر ارزش افزوده، قیمت سالاد رو رها کردیم و زدیم تو سرمون. با احتساب این دوتا، قیمت غذای هر کی نسبت به منو دوبرابر شده بود. کمرمون شکست و حس همدلی مون نسبت به یه رستوران قدیمی خوش منظره تو یه کوچه ی خلوت که سختی زندگی هنوز قامتش رو خم نکرده، تبدیل به نفرت شد. تو این شهر دیگه کجا مونده که آدم بره و از پشت خنجر نخوره؟ دیروز فهمیدم که ساندویچی فرد بلوار.   

25 Dec 06:14

پوست

by مرضیه رسولی
تو خانواده ی ما رسمی وجود داره که پایه گذارش بابامه: فقط برای بیماری هایی که ممکنه منجر به مرگ بشن باید رفت دکتر. غیر از اون نالازم و سوسول بازیه. یعنی بابام وقتی می بینه ناخوشی تعارف دکتر رفتن بهت می زنه، ولی لحنش مثل وقتیه که می گه می خوای آژانس بگیرم؟ عقیده داره چرا باید بابت مریضی ای که اگه صبر کنی خودش خوب می شه، بری دکتر. براش دکترا و آخوندا در یک رده جا می گیرن، جفتشون کلاشن. حالا در طول زندگی اش چه خاطره ی ناخوشی از دکتر رفتن داره، کسی نمی دونه. این طرز فکر بدون اینکه به کلاش بودن دکترها فکر کنیم، نامحسوس به بقیه ی خانواده هم منتقل شده. مایه ی مباهات خانواده ی ما تا پارسال این بود که هیچ کس اعم از پیر و جوان زیر تیغ جراحی نرفته و افتخار کل خانواده که قاب کردیم زدیم به دیوار اینه که هیچ یک از خاندان رسولی برای سرماخوردگی به دکتر مراجعه نکرده ن. ما کنار هر بیماری یه ساده اضافه می کنیم و واقعن هم اون بیماری چیز ساده ای می شه: یه سرماخوردگی ساده، یه سردرد ساده، یه دندون درد ساده.


حالا فکر کن با همچین پیشینه ای من برای لکه های کوچیکی که روی پوستم دیدم، رفتم دکتر. الغوث الغوث. دکتر بهم یه سری کرم و صابون داد که خیلی گرون تموم شد. هر بار که در کرم رو باز می کردم، نیم ساعت به اون مایه ی سفید رنگی که قرار بود از نوک انگشت اشاره به صورت منتقل شه زل می زدم تا خوب به خوردم بره. یعنی درمورد هر چیز گرونی که می خرم، همین رویه رو دارم، خیلی نگاهش می کنم و اینطوری از سنگینی باری که روی شونه م گذاشته، کم می کنم.


چند روز به همین منوال گذشت و من کرم ها رو سر ساعت می زدم تا اینکه ریختن تو خونه که ببرنم. هر چی رو که می خواستم بردارم می گفتن برندار اونجا همه چی هست، فقط اگه دارویی چیزی استفاده می کنی بردار. من هم کرم ها رو نشون دادم. گفتن اینا چیه دیگه؟ می خوای کرم با خودت بیاری؟ گفتم اینا خاصیت درمانی داره، خدایی نکرده برای بزک دوزک نیست. گفتن اگه واسه درمانه بردار، پنج تا کرم بود، همه رو برداشتم و چپوندم تو جیب کاپشنم. ولی کرم ها رو اصلن بهم ندادن. اونجا، فقط قرصه که به عنوان دارو به رسمیت شناخته می شه. می شد اعتراض کنم؟ رسانه ها باید می نوشتن: ماموران از دادن کرم های دست و صورت مرضیه رسولی خودداری می کنند و این بیمار با شرایط نامناسب پوستی دست و پنجه نرم می کند.


بدبختانه بیماری های پوستی در جمع بیماری های دیگه خیلی مظلوم و غریبند و اغلب به خاطر بار زنانه ای که دارن، تو سری می خورن. در نظر عموم، بیماری هایی که خطر جانی در پی دارن یا درد جانکاهی به جون آدم می ندازن محترمند و شایسته ی توجه، بقیه ش دیگه قرتی بازی و دست و پا زدن برای فرونرفتن در منجلاب پیریه. اگه شما تو یه جمع مختلطی وایسی جلوی آینه به خودت کرم بزنی، ممکنه کلی تیکه و متلک دریافت کنی، ولی اگه قرص دربیاری هزار نفر پیدا می شن که لیوان آب می گیرن جلوت. مردها دراین مورد وضعشون بدتره و فقط مجازن از کرم ضدآفتاب اونم تو کوه و جنگل و بیابون استفاده کنن. اگه مردی تو مترو آینه دربیاره شروع کنه به خودش کرم زدن، گناهش همپایه با کسیه که از دین خارج شده.


22 Dec 09:04

بسیار حَضَر باید…

by حسین وی
Ayda shared this story from حسین وی.

آقای کیم کی دوک فیلمی ساخته به نام 3 آیرون. جنابش را خیلی فیلم‌بین‌های حرفه‌ای می‌شناسند و بسیاری‌شان تحسین می‌کنند. من جز این – که تقریبن با دور تند دیدمش – Bad Guy را از ساخته‌هایش دیده‌ام و در یک کلام کره‌ای مورد نظر را این‌طوری توصیف می‌کنم: کارگردانی با ایده‌های درخشان و تخصص شگفت در خراب کردن‌شان. نظرم هم نظر یک فیلم‌بین کاملن آماتور است و ادعایی درباره‌اش ندارم. پس بگذریم لطفن.

ایده‌ی درخشان ِ [به نظر من] خراب‌شده‌ی فیلم، پسری است که می‌رود توی خانه‌ی مردم – مردم ناشناس ِ غایب از خانه – و توی هر کدام چندروزی برای خودش زندگی می‌کند. یعنی یکی‌یکی خانه‌هایی را که صاحبان‌شان مدتی – یک روز تا یک سال مثلن – مسافرت رفته‌اند را با روش خاص خودش شناسایی می‌کند و الخ. دزدی؟ نه، اصلن. حتی وسایل خانه‌شان را برای‌شان تعمیر می‌کند. لباس‌هاشان را می‌شوید. به باغچه و گل‌ها آب می‌دهد. اصلن چرا این‌طوری بگویم؛ «زندگی» می‌کند کاملن. انگار که ظرف‌ها و لباس‌ها و مبل‌ها و تلویزیون و استریو و تخت و صابون و لیف و اسباب بازی‌های بچه‌ها حتی مال خودش است آن چند روز. آلبوم‌های خانوادگی را هم ورق می‌زند و با ولع و اشتیاق تماشا می‌کند. با عکس‌های خانوادگی روی دیوار عکس می‌گیرد. زندگی می‌کند آقاجان دیگر. من نمی‌دانم چی باید به «زندگی» اضافه کرد برای توضیحش.

اعتراف می‌کنم ایده‌ی آقای کارگردان مرا به وجد آورد. خیال‌پردازی کردم با خودم که چه خوب، اگر می‌شد در خانه‌ی هم، خانه‌ی دیگران زندگی کنیم. یکی دو روز مثلن. زیاد زیادش یک هفته. بدون حضورشان. بی‌تکلف هم. یعنی که نه که خانه را آب و جارو کرده و گنجه قفل‌زده و آماده تحویل بگیریم که «بفرمایید؛ من دیگه هر کاری لازم بود کردم، یخچال هم پره، ملافه‌ها هم تمیزه… ایشالا که به‌تون بد نگذره. با اجازه…» نه! این‌طور که بی‌هوا، بی‌خبر، بی‌آمادگی قبلی برویم تویش. با همان هوایی که دارد. با همان بویی که از آشپزخانه و دیوارهایش می‌آید. با همان غربت و آشنایی که توی جانش است. با قابلمه‌ی ظرف‌های نیمه‌پر از غذاهای دیروز و پریشب ِ توی یخچالش. با لباس‌های کثیف توی سبد رختکنش. با ملافه‌های چروک و تا نخورده‌ی روی تختش که زیرش توپ و گل‌سر و مقواهای صد در هفتاد و عکس سی‌تی‌اسکن و آلبوم خانوادگی پیدا می‌شود. با دستکش‌های آویزان به لبه‌ی سینک ظرفشویی‌اش. با کابینت ادویه‌ها و عدس و لوبیایش که گوشه‌هایش لپه و فلفل ریخته. با دوش حمامش که شیر آب داغش به زور تنظیم می‌شود. با صدای چک‌چکی که شب وقت خواب، تا صبح برای ساکنانش لالایی می‌خواند.

وقتی، جایی نوشته بودم بچه‌های کوچک این بخت بلند را دارند که بروند لای زندگی آدم‌ها، از توی تویش نگاه کنند و ببینند چه شکلی است. نه آن‌طور که ساخت بزرگ‌ترهاست؛ که زندگی‌شان را برای هم بزک و دوزک می‌کنند و یکی دوتا می‌خوابانند در گوش خودشان تا جلوی هم صورت‌شان را خوش‌رنگ نگه دارند. نوشته بودم وقتی بچه‌ای و پدر و مادرت دنبال کار و خرید و دکتر و فلان و بهمان هستند و تو را خانه‌ی همسایه‌ای، آشنایی، دوستی می‌گذارند؛ چیزی نمی‌گذرد که صاحب‌خانه حضورت را نادیده می‌گیرد و شروع می‌کند به زندگی. یعنی بدون مانیکور و رژ لب و چیتان فیتان و موی روغن‌زده و صورت اصلاح‌کرده. با لباس توی خانه. با گام برداشتن بی‌قید. با ولو شدن ِ هرجا که شد. گاس زن و مرد خانه دعوا هم می‌کنند. سر هم داد می‌زنند. شلختگی می‌کنند. بی‌حوصلگی می‌کنند. گاس غذاشان هم بسوزد. گاس صدا از مستراح‌شان هم بیرون بزند. گاس لو برود – بچه‌ها بی که بخواهند، کارآگاهان زبده‌ی کشف عشق و نفرت‌اند – که هیچ هم‌دیگر را دوست ندارند.

در سفر باید شناخت؟ بله. اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او به سفر برو. بله. شنیده‌ایم. اما آقای کارگردان، ناغافل کارگردان – شاید بی که بخواهد – فکری‌ام کرده که اتفاقن در حَضَر باید شناخت. آدم‌ها – هرچه هم کوله‌بار سفرشان سبک باشد – همین که هوای سفر داشته باشند، دیگر بی‌هوا نیستند. دیگر بکر نیستند برای شناخته شدن. جان ِ آدم‌ها را اگر بخواهی بشناسی، در خانه‌هاشان پهن است. در چرک‌تاب دیوارهاشان. در بوی خانه‌هاشان. زیر فرش‌هاشان. بر خاک روی چیزهاشان. لای آخرین صفحه‌ی بازمانده از کتاب‌هاشان. در زاویه‌ی نوری که از پنجره به گوشه‌ی اتاق‌شان می‌تابد، یا نمی‌تابد.

.

21 Dec 11:29

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/08/blog-post_5.html

by Ayda
...
[نظام] اهل قلم را کلاً کسانی می‌داند که باید تحت نظر باشند، چون با جنس خطرناکی سر و کار دارند که همان فکر و نظر است. از همین‌رو، در مقایسه با صاحبان حرفه‌های غیرفکری‌تر مانند بازیگران، رقصندگان و موسیقی‌دانان، از تماس شخصی و مراوده‌ی فردی با خارجی‌ها با شدت بیشتری نهی می‌شوند، زیرا غیر اهل قلم کمتر در برابر قدرت اندیشه حساسیت نشان می‌دهند و به همین علت هم کمتر تحت تأثیر ایده‌های آشفته‌کننده‌ی خارجی قرار می‌گیرند. این تفاوت‌هایی که مقامات امنیتی قائل می‌شوند اساساً درست به نظر می‌رسد، چون فقط از طریق گفت‌وگو کردن با اهل قلم و دوستان آن‌هاست که مسافران خارجی (از قبیل خود من) توانسته‌اند درباره‌ی طرز کار نظام شوروی در حوزه‌های مربوط به زندگی خصوصی و هنری به تصورات منسجم‌تری دست پیدا کنند که با نگاه‌کردن گذرا و سرسری به دست نمی‌آمد. هنرمندان دیگر، غیر اهل قلم، عمدتاً عادت کرده‌اند که خودبه‌خود از چنین برخوردهای خطرناکی اجتناب کنند، چه برسد به این که بخواهند بحث کنند.
...

ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین
07 Sep 10:02

سرعت‌گیر

by ابک
اکثر ماشینهامون پرایده ولی سرعت‌گیرهامون برای هامر ساخته شده
 
این مطلب و مطالب مشابه در
07 Sep 09:46

آوازه‌خوان می‌خواند «به من نگو دوس ِت دارم، که باورم نمی‌شه» و همه فریادش می‌زدند

by حسین وی
Ayda shared this story from حسین وی.

آب، خب آب است و شیر، شیر و مامان و بابا و داغ و جیز و تیز، هر کدام معنی خودشان را می‌دهند وقتی داریم به کودکی حرف زدن می‌آموزیم. کودک کلمات را چنان که در واقعیت ِ بیرونی – دنیای بزرگ‌ترهای ناطق – جاری‌اند و معنا می‌دهند فرامی‌گیرد. کسی گمان نمی‌برد که این شناخت، ذاتی ِ چیزها یا کلمات نیست و تنها قرارداد نانوشته‌ای است میان آدم‌ها. یعنی که کودک، به دیدن ِ آب و مامان درنمی‌یابد که این آب است و آن مامان. از جایی به بعد یاد می‌گیرد که «قرار» است به آن مایع روان خنک بی‌رنگ و بو «آب» خطاب کند و آن آغوش ِمهربان که سینه‌اش را به دهان می‌گیرد و در میان بازوانش به آرامش مطلق می‌رسد را «مامان» صدا بزند.

اگر کسی این قرارداد را بر هم زند چه؟ آب را شیر بنامد و داغ را بابا و مامان را چیز دیگر. نتیجه کمابیش مشخص است: کودک همین قرارداد ِ بی‌اعتبار را به رسمیت می‌شناسد و معنی کلمات را چنین به خاطر می‌سپارد. لابد تا زمانی که مجبور به مراوده با دیگرانی شود که قراردادشان مهری دیگر دارد و کلمات‌شان معنایی دیگر می‌دهد. و ناگزیر کلمات خویش را که به کار بندد، سبب خنده و تعجب و خشم و آزرم خود و دیگران خواهد شد.

اولین تجربه‌های دوستی و رابطه، بندهای نخستین ِ قراردادی هستند که کلمات را به حس‌ها و اندیشه‌ها و تجربه‌ها پیوند می‌زنند و الصاق می‌کنند. «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» و «همیشه با تو می‌مانم» و «هرگز دیگری را بیش از تو دوست نخواهم داشت» و ده‌ها کلام از این دست البته برای‌مان آشناست؛ اما وقتی این‌ها را از زبان دیگری می‌شنویم یا به گوش او می‌خوانیم، تازه معنا می‌یابند و شکل می‌گیرند و با چیزی در درون ما گره می‌خورند؛ برای نخستین بار. هم‌چنان که وقتی کودک برای نخستین بار آب و داغ و عزیزم را می‌شنود.

این است که می‌گویم کلمات بی‌نهایت خطرناکند. همان «سرچشمه‌ی سوء تفاهم‌»ها که بله، روباه. کودکِ رابطه «دوستت دارم» می‌شنود و وجدان می‌کند، اما زمان که می‌گذرد بی‌مهری و نارفیقی می‌بیند و در میانه‌ی خشم و تحسّر و دل‌شکستگی، به «دوستت دارم» بی‌اعتماد می‌شود. هم‌چنین است عشق و وفاداری و صداقت و ده ده کلمه‌ای که باید بار بیان احساسات ما را بر دوش بکشد.

اما برای فرار از این بی‌اعتمادی ناخواسته چه می‌شود کرد؟ آیا می‌توان هیچ نگفت و در سکوت، در خاموشی و بی‌زبانی عشق ورزید و دوست داشت؟ خیال‌ش که بهشت است اما در واقعیت، گویا به محال می‌ماند. پس عجالتن باید به خود نهیب بزنیم که «اگر “دوستت دارم” ِ دیگری چیزی جز فرض من معنا می‌دهد، نه که “دوست داشتن” حقیقت ندارد؛ که دیگری زبان مرا و من زبان دیگری را نمی‌شناسم.» چنین است وقتی مفاهیم انتزاعی‌تر می‌شوند و ده‌ها و صدها معنی پیدا می‌کنند که هرکسی از ظن خود یارشان می‌شود و به کارشان می‌بندد.

و البته که باید احتیاط کرد. در گفتن، بیش از شنیدن. برای جلب شادی یا خشنودی محبوبی که معشوق نیست، «عشق» و «عاشقی» را نباید به پایش سر برید. «دوستت دارم» را نباید لقلقه‌ی زبان کرد. «عاشقت‌ام» را نباید نقل و نبات کرد و بر سر این و آن پاشید.

و بیش از هر کلمه‌ای، باید از «همیشه»ها و «هرگز»ها و «هیچ‌وقت»ها و «هیچ‌کجا»ها پرهیز کرد – از این «همیشه با تو می‌مانم»ها و «هرگز ترکت نمی‌کنم»ها – که «هـ» آغازشان با دو چشم حیران و متعجب، به آدم‌هایی می‌نگرد که مقید به زمان و مکان‌اند، اما فراتر از زمان و مکان وعده می‌دهند و «باور» و «اعتماد» را به سخره می‌گیرند.

پ.ن/ خیلی قدیم‌تر ها این را نوشته بودم. پر بی‌راه نیست که دوباره به یادش افتادم.

07 Sep 09:21

Photo

Ayda shared this story from NOW AND THEN:
چه منم‌شه



27 Aug 09:06

On the Street….via Tortona, Milan

by The Sartorialist

62213backless3677web

21 Aug 18:34

On the Street….Prince St., New York

by The Sartorialist

On the Street….Prince St., New York

21 Aug 18:18

If You’re Thinking About….Racerbacks

by The Sartorialist

If You’re Thinking About….Racerbacks

21 Aug 18:18

On the Street…..The Fortezza, Florence

by The Sartorialist

On the Street…..The Fortezza, Florence

21 Aug 18:16

On the Street….One Day in Milan, Milan

by The Sartorialist

62313fountain4834webback7703webEO0C7632web

21 Aug 18:15

If You’re Thinking About….Striped Skirts

by The Sartorialist

If You’re Thinking About….Striped Skirts

21 Aug 17:55

On The Street….Hudson St., New York

by The Sartorialist

On The Street….Hudson St., New York

21 Aug 17:45

On the Street…..The Fortezza, Florence

by The Sartorialist

On the Street…..The Fortezza, Florence

21 Aug 17:45

On the Street….18th St., New York

by The Sartorialist

On the Street….18th St., New York

21 Aug 17:44

On the Street….Eighth Ave., New York

by The Sartorialist

On the Street….Eighth Ave., New York

21 Aug 17:35

Vintage Photo

by The Sartorialist

Vintage Photo

17 Aug 10:08

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/08/blog-post_4760.html

by Ayda
و آخر این‌که یادت باشد اگر کل خلقت تیمارستانی بزرگ باشد، دوست تو کسی‌ست که نام بیماری‌اش با تو یکی‌ست، حتی اگر نسخه‌اش متفاوت باشد...

مطلب کامل
17 Aug 10:07

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/08/blog-post_6396.html

by Ayda
وسط‌های وبلاگ‌خوانی شبانه، چشمم افتاد به وبلاگ علیرضا. بعد از هزار سال دو خط یادداشت نوشته بود به بهانه‌ی یک‌ساله شدن دخترش. همین چند وقت پیش‌ها بود، وسط‌های جاده، با فروغ، یادش کرده بودیم کلی. آخخخخ که هنوز ندیده‌ام کسی حس طنز داشته باشد آن‌همه، آن‌همه بداهه و آن‌همه تلخ و آن‌همه بی‌نظیر، قدر علیرضا.

یک بار به من وصیت کرده بود به دخترم یاد بدهم «راستی، به دخترت هم بگو: دخترم، دلبندم، اگه يه خونه خرابی بهت گفت دوسِت دارم، يا بزن تو سرش، يا بگو منم همين جور، يا بکشش؛ اما نگو «باشه»!»

 حالا دخترک‌ش یک‌ساله شده و برایش نوشته: «یک سالت شد. میدانم که پیش از آنکه آرزوهای من باشی تصمیمهای خودت خواهی بود. کمی طنز و بیشتر موسیقی برای روزهای سخت . شادیها را هم مثل شیراز ، با حوصله و آرام تا سرخوشی اش بماند. بیش ازینها چیزی از من نخواهی آموخت.»
06 Aug 10:07

به نام برودپیک، به امید تغییر

by Ali FreeHideaway

کاری به کشمکش‌های رایج بعد از هر حادثه ندارم. اینکه باشگاه آرش چه مشکلی با فدراسیون داشته و فدراسیون چه بی‌اخلاقی‌های احتمالی انجام داده، اینکه تصمیم صعود احساسی بوده یا فنی، اینکه مقدم شدن حاشیه بر متن همه چیز را بهم ریخته بوده (به قلم سید محمد میری) و هزار اینکة دیگر ...
سه نفر، سه مرد بالغ و عاقل، جایی آرام گرفتند که به عشق همان ترک خانه کردند. و چه سعادتی از این بالاتر که از شمردن لحظه‌ها در حین بیهودگی خبری نخواهد بود برایشان (آخرین پست پابلیک آیدین). پویا، آیدین و مجتبی تا همیشه در مسیر ایران زنده‌اند. 

عنوان: مطلب منتشر شده از آیدین بزرگی در مورد صعودش به سمت خدا

05 Aug 08:37

کمی آهسته‌تر زیبا، کمی آهسته‌تر رد شو

by حسین وی
Ayda shared this story from حسین وی:
من معمولن مى‌گم. بعضى وقتا به منم مى‌گن. مى‌چسبه. تا يه ساعت آدم لبخندشه از خودش.

از کنار زنی می‌گذشتیم. در خیابان، ایستاده بر آستانه‌ی دری که کوبه داشت، یا نداشت. اندکی آشفته می‌نمود و کلافه و دل‌نگران. دیدیم که شال و بالاپوش و جوراب و کفشی بر تن کرده بود؛ به تناسب. سرخ. زیبا.

مزمزه کردیم که ثانیه‌ای بایستیم و زیبایی‌اش را تحسین کنیم. خودشناسی‌اش را و خود-زیبا-شناسی‌اش را. این که می‌داند چه بپوشد و چه رنگ و نقش و دوخت و برشی در کار کند تا زیبا بنماید. کردیم و نکردیم. گذشتیم. از زن ِ زیبا گذشتیم. از زیبایی ِ زن گذشتیم. «زیبایی» را دیدیم و نادیده گرفتیم و گذشتیم.

چه می‌شد اگر زیبایی‌اش را به رویش می‌آوردیم و آشفتگی‌اش – چند لحظه شاید – به لبخندی التیام می‌یافت؟ ماهی گذشته و هنوز – گاهی – حسرت ِ آفرین‌ای که نگفتیم، آه می‌شود و دل می‌آزارد. همان‌طور که آفرین‌های بی‌شماری که در دل داشتیم و بر زبان نیاوردیم، سنگ حسرت شده‌اند و دل را سنگین کرده‌اند. چرا؟ به بهانه‌هایی که نامش را ملاحظات ِ اخلاقی یا قراردادهای عرفی گذاشته‌ایم. که اگر «چنین راست بگویم، چنان ناروا برداشت شود». توجیهی سراسر پست و ناراست. «آفرین» که فروخورده شود، «نفرین» بر جایش می‌نشیند و منکر، معروف می‌شود. چگونه است که این همه دشنام و نفرین را هر روز می‌شنویم و عرف می‌پنداریم، اما مسوولیت ِ دگرگون کردنش را گردن نمی‌گیریم؟

اغلب ِ ما، این کلیشه را در ذهن داریم: «من چیزی را در غریبه‌ای تحسین می‌کنم اما او مرا دیوانه، حریص، سودجو یا فریب‌کار فرض می‌کند.» جز آن که این کلیشه به خودی خود نقش ِ غلط می‌زند، فقط یک بار هم قصه را چنین فرض کنیم: «غریبه‌ای که سر راهمان است – در اوج تلخی و ناامیدی – فقط یک بهانه‌ی کوچک، یک توجه کوتاه، یک آفرین ساده لازم دارد تا دوباره به زندگی برگردد.» تو بگو برای یک روز، حتی یک ساعت. آیا فرض ِ واقعیت داشتن ِ چنین قصه‌ای، به شکستن کلیشه‌ی ذهن‌مان نمی‌ارزد؟

ما – همه‌ی ما که زیبایی را ادراک می‌کنیم – در برابر زیبایی مسوولیم: مسوول ِ تحسین ِ زیبایی. آدمیزادی که زیبایی را می‌ببیند و می‌شناسد و دم برنمی‌آورد، سو از چشمانش می‌رود. گوشش سنگین می‌شود. دلش هم. سنگ‌دل می‌شود اصلن. و آدم ِ سنگ‌دل، با دو چشم بی‌سو و دو گوش ِ ناشنوا، خودش عین عقوبت است: عذاب ِ خود؛ عذاب ِ دیگران.

 

.
یک بار هم – یادم باشد – از زیبایی بنویسم؛ که در لحظه «خلق» و «ادراک» می‌شود. که چیزی به نام «قرارداد زیبایی» از پیش وجود ندارد. به گمانم.

 

05 Aug 08:28

I have my place, you have yours

by خانم كنار كارما (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from كنار كارما.

Carrie: What do you want?
Big: I don’t know. Let’s save an hour. Why don’t you just tell me what I want?
Carrie:
No, really, in your mind, what is the ideal living situation for two people in a relationship?
Big: Exactly what we have.
Carrie: And what is that?
Big: I have my place, you have yours. We’re together when we want to be, we’re apart when we want to be.
Carrie:
Like Woody and Mia.
Big: Before Soon-Yi.
Ever since Woody Allen described waving to Mia Farrow across the Park, single men in Manhattan have yearned for that kind of separate togetherness. I felt like the last dinosaur. Was I the one who needed to adapt? Was my view of a relationship extinct?

Sex and the City - Evolution
25 Jul 12:09

آوازه‌خوان می‌خواند «به من نگو دوس ِت دارم، که باورم نمی‌شه» و همه فریادش می‌زدند

by حسین وی

آب، خب آب است و شیر، شیر و مامان و بابا و داغ و جیز و تیز، هر کدام معنی خودشان را می‌دهند وقتی داریم به کودکی حرف زدن می‌آموزیم. کودک کلمات را چنان که در واقعیت ِ بیرونی – دنیای بزرگ‌ترهای ناطق – جاری‌اند و معنا می‌دهند فرامی‌گیرد. کسی گمان نمی‌برد که این شناخت، ذاتی ِ چیزها یا کلمات نیست و تنها قرارداد نانوشته‌ای است میان آدم‌ها. یعنی که کودک، به دیدن ِ آب و مامان درنمی‌یابد که این آب است و آن مامان. از جایی به بعد یاد می‌گیرد که «قرار» است به آن مایع روان خنک بی‌رنگ و بو «آب» خطاب کند و آن آغوش ِمهربان که سینه‌اش را به دهان می‌گیرد و در میان بازوانش به آرامش مطلق می‌رسد را «مامان» صدا بزند.

اگر کسی این قرارداد را بر هم زند چه؟ آب را شیر بنامد و داغ را بابا و مامان را چیز دیگر. نتیجه کمابیش مشخص است: کودک همین قرارداد ِ بی‌اعتبار را به رسمیت می‌شناسد و معنی کلمات را چنین به خاطر می‌سپارد. لابد تا زمانی که مجبور به مراوده با دیگرانی شود که قراردادشان مهری دیگر دارد و کلمات‌شان معنایی دیگر می‌دهد. و ناگزیر کلمات خویش را که به کار بندد، سبب خنده و تعجب و خشم و آزرم خود و دیگران خواهد شد.

اولین تجربه‌های دوستی و رابطه، بندهای نخستین ِ قراردادی هستند که کلمات را به حس‌ها و اندیشه‌ها و تجربه‌ها پیوند می‌زنند و الصاق می‌کنند. «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» و «همیشه با تو می‌مانم» و «هرگز دیگری را بیش از تو دوست نخواهم داشت» و ده‌ها کلام از این دست البته برای‌مان آشناست؛ اما وقتی این‌ها را از زبان دیگری می‌شنویم یا به گوش او می‌خوانیم، تازه معنا می‌یابند و شکل می‌گیرند و با چیزی در درون ما گره می‌خورند؛ برای نخستین بار. هم‌چنان که وقتی کودک برای نخستین بار آب و داغ و عزیزم را می‌شنود.

این است که می‌گویم کلمات بی‌نهایت خطرناکند. همان «سرچشمه‌ی سوء تفاهم‌»ها که بله، روباه. کودکِ رابطه «دوستت دارم» می‌شنود و وجدان می‌کند، اما زمان که می‌گذرد بی‌مهری و نارفیقی می‌بیند و در میانه‌ی خشم و تحسّر و دل‌شکستگی، به «دوستت دارم» بی‌اعتماد می‌شود. هم‌چنین است عشق و وفاداری و صداقت و ده ده کلمه‌ای که باید بار بیان احساسات ما را بر دوش بکشد.

اما برای فرار از این بی‌اعتمادی ناخواسته چه می‌شود کرد؟ آیا می‌توان هیچ نگفت و در سکوت، در خاموشی و بی‌زبانی عشق ورزید و دوست داشت؟ خیال‌ش که بهشت است اما در واقعیت، گویا به محال می‌ماند. پس عجالتن باید به خود نهیب بزنیم که «اگر “دوستت دارم” ِ دیگری چیزی جز فرض من معنا می‌دهد، نه که “دوست داشتن” حقیقت ندارد؛ که دیگری زبان مرا و من زبان دیگری را نمی‌شناسم.» چنین است وقتی مفاهیم انتزاعی‌تر می‌شوند و ده‌ها و صدها معنی پیدا می‌کنند که هرکسی از ظن خود یارشان می‌شود و به کارشان می‌بندد.

و البته که باید احتیاط کرد. در گفتن، بیش از شنیدن. برای جلب شادی یا خشنودی محبوبی که معشوق نیست، «عشق» و «عاشقی» را نباید به پایش سر برید. «دوستت دارم» را نباید لقلقه‌ی زبان کرد. «عاشقت‌ام» را نباید نقل و نبات کرد و بر سر این و آن پاشید.

و بیش از هر کلمه‌ای، باید از «همیشه»ها و «هرگز»ها و «هیچ‌وقت»ها و «هیچ‌کجا»ها پرهیز کرد – از این «همیشه با تو می‌مانم»ها و «هرگز ترکت نمی‌کنم»ها – که «هـ» آغازشان با دو چشم حیران و متعجب، به آدم‌هایی می‌نگرد که مقید به زمان و مکان‌اند، اما فراتر از زمان و مکان وعده می‌دهند و «باور» و «اعتماد» را به سخره می‌گیرند.

پ.ن/ خیلی قدیم‌تر ها این را نوشته بودم. پر بی‌راه نیست که دوباره به یادش افتادم.

14 Jul 09:05

...

by 1neveshteh

حال آدم ها حال پست های ثبت موقتشونه. حال آدما حال پلی لیستشونه، حال آدما حال رو بالشی هاشونه، حال آدما حال نگاهشون تو آینه به خودشونه. حال آدما حال دفترچه ایه که همیشه قایمش میکنن. حال خاطره هاشونه...

حال آدما همیشه اون چیزیه که هیچ کس نمیبینه. حال آدما هیچ وقت اون چیزی نیست که دیگران میبینن، اون چیزی نیست که در جواب حالت چطوره میگن... حال آدما رو فقط خودشون میدونن.