آن اوایل که با ۵ مرحلهی سوگواری آشنا شده بودم بیش از هر چیز به این فکر میکردم که پس چرا سوگواري من تمام نميشود؟ چرا يادِ او از يادم نميرود؟ چرا تمام نميشود اين درد لعنتي؟ چرا هنوز هم هر روز جاي خالياش هست؟ چرا هنوز حفرهاي كه توي قلبم درست كرده سر جايش مانده؟ چرا مدام و مدام و مدام خاطراتش در ذهنم مرور ميشود؟ مگر من نپذيرفتهام كه او مرده و مگر نه اين كه مرگ حق است؟ مگر نهايت سوگواري همين پذيرش نيست؟ همين كه ديگر گوشيات را برنداري كه زنگ بزني به او كه ميداني مرده است؟ كه اگر گوشيات زنگ خورد و شمارهي او افتاد قبل از تعجب يادت بيايد كه حتما برادرش است كه زنگ زده. اگر اينها پذيرش است پس آن درد چيست؟ آن درد لعنتي؟ آن يادِ هر روز رفيق رفته چيست؟ تا اين كه همين امسال رسيدم به بارت و خاطرات سوگوارياش، كه ميگفت سوگواري عبارتي روانكاوانه و مدرن است. تمام هم كه ميشود در واقع چيزي تمام نميشود. شما صرفا فقدان را پذيرفتهايد. پيشتر هم شايد اين را نقل كرده بودم كه ميگفت: “سوگواري تمام ميشود، رنج كشيدن هرگز”.
خوب میفهمم چه میگوید. حالا که بعد از نه سال، نشد يك لحظه از يادت جدا دل، كه هر روز رنج نبودنت را يادم آورد ميفهمم كه “رنج كشيدن هرگز” چه معنا دارد. اما اميدم؟ اين كه روزي هم نوبت من است و بعدش لابد اگر بخت يارم باشد و جهان ديگر باشد تو را هم ببينم.