Shared posts

12 Nov 11:10

سربه‌هوا

by nikolaa

یکی از کاکتوس‌های توی اتاقمان بچه کرده اما مشکل اینجاست که بچه‌اش شکل خودش نیست. شکل یکی از کاکتوس‌های توی پذیرایی‌مان است! حس مادرهایی را دارم که یک عمر بچه‌شان را توی پر قو بزرگ می‌کنند اما بچه هه تا چشم مادره را دور می‌بیند هر غلطی که دلش بخواهد، می‌کند. حالا باز بگویید گیاهان عقل و شعور ندارند و فلان!

07 Nov 14:55

شهرنامه/ این قسمت: انفجار شکمی

by nikolaa

در شهری زندگی می‌کنم که به نان خامه‌ای می‌گویند «نارنجک» و نارنجک‌هایشان چاشنی‌های مختلفی دارد؛ مثلاً شکلاتی، خاک‌قندی، فرانسوی و... 

04 Nov 08:22

Immune system

04 Nov 07:47

Featuring: Insomnia

29 Sep 10:55

بخت جغرافیایی

by nikolaa

متأسفانه بخش زیادی از خوشبختی یا عدم خوشبختی هرکس وابسته به بخت جغرافیایی آن شخص است. یعنی هرچقدر هم خوش‌بین باشیم و خوشبختی را به معنای آرامش درونی و این چیزها تعبیر کنیم،  روزی مجبور می‌شویم بپذیریم اکثریت کسانی که در نقاط توسعه‌یافته‌ی دنیا متولد می‌شوند از کسانی که در کشورهای دورافتاده و محروم به دنیا می‌آیند، آرامش درونی بیشتری دارند و اصطلاحاً خوشبخت‌ترند. البته این فقط محدود به آدم‌ها نیست. مثلاً گورخرهای راه‌راه ماداگاسکاری به طور معمول از گورخرهای تک‌رنگ ایرانی خوشبخت‌ترند؛ کفش‌های زنانه‌ی فلان برند آمریکایی از کفش‌های معمولی چینی و پیتزاهای اصیل ایتالیایی از پیتزاهای بقیه‌ی نقاط دنیا... می‌بینید؟ حتی علف هرز هم که باشید، فرق می‌کند در باغچه‌ی زن جوانی رشد کنید که هر روز به گل‌هایش آب می‌دهد یا در بیابانی که به دو روز نکشیده از شدت گرما و خشکی، ریشه‌تان را می‌سوزاند. بالا و پایین کردن این بخت جغرافیایی لعنتی دست ما نیست اما زندگی ما به طور تمام و کمال دست اوست و همین تلخی ماجرا را بیشتر می‌کند.

 

25 Aug 10:51

دوباره سفر اصفهان

by mary
روزی که خانم بنی العباس (فامیلیش عباسی بود) با خطکش چپ و راست می زد تو صورت دختر 14 ساله ای که می گفتن یه نامه عاشقانه تو کیفش پیدا شده (که نهایت شیطنت ما بود تو اوایل دهه هفتاد)؛ و چند روز بعد که عروسی دختره رو با پسری که می گفتن نامزدشه برگزار کردن که از دختره محافظت کنن(!)؛ همه حق رو دادن به اولیای مدرسه و پا رو بیشتر فشار دادن رو راه نفس ما، که ازمون بیشتر محافظت کنن! تموم تابستونای دهه هفتاد که باید ورزش می کردیم و سرزندگی و جوونی و هدفمند بودن رو یاد می گرفتیم، استعدادمونو کشف می کردیم و سراغ هنر دلخواهمون می رفتیم، زندانیمون کردن کنج خونه و تنها دسترسیمون (تازه اگر خوش شانس بودیم) کتابخونه ی پدرمون بود، با تم احمقانه ی روشنفکر افسرده طوریش! هی بهمون قر زدن که سینه ت چرا پیداست و هی مجبورمون کردن قوز کنیم که برادر و پسرخاله نفهمن ما سینه در آوردیم که حالا تو سی و چند سالگی مسخره مون کنن که چرا بلد نیستی دلبری کنی!!! حالا واسه ما همه شون شدن حق بگیر نماینده مجلسی که خودشون میگن به خاطر بدحجابی و دست دادن به نامحرم میخوان راهش ندن مجلس. بعد وقتی واقعیت زننده شونو تف می کنی تو صورتشون، یه جوری زل زل نگاهت می کنن انگار دیوونه ای و با طلبکاری بهت میگن: خب اون موقع فرق داشت!
یعنی آدم به جای اینکه سرشو بگیره لای پاش از خجالت، با صدای بلند اعلام کنه که من با باد می چرخم و تازه احساس کنه حق هم باهاشه. آخ که چقدر دلم میخواد ترامپ بشه رییس جمهور آمریکا و احمدی نژاد هم برگرده به نقطه ی طلایی تا من روزای سخت انتقام الهی رو ببینم!
19 Aug 08:56

نوشته‌ای مرتبط با قسمت سوم: اختلافات خانوادگی بر سر حجاب – Telegraph

by Unknown
نوشته‌ای مرتبط با قسمت سوم: اختلافات خانوادگی بر سر حجاب

September 28, 2018

نوشته‌ی زیر بعد از انتشار قسمت سوم رادیو مرز که موضوعش اختلافات خانوادگی سر حجاب بود به دستم رسید. خوشحالم که راوی این نوشته از زاویه‌ای تازه (که تقریبا در پادکست غایب بود) به موضوع نگاه کرده، کاری که آرزو دارم کسان دیگری هم انجام دهند، اگر صدای خود را در موضوعاتی که رادیومرز به سراغشان می‌رود، غایب می‌بینند.

***

روایت روایت می‌آورد. این متن واکنشی است به شنیدن اپیزود آخر پادکست رادیو مرز، حجاب در خانواده، و روایتی شخصی در ادامه آن پاره‌روایتها. متاسفانه، برای اجتناب از عواقبی، بدون نام نویسنده منتشر می‌شود اما پر از نشانه‌ها و جزئیات واقعی و شخصی است.

*

حجاب برای من، و خیلی‌های دیگر مثل من، میراث خانوادگی بود. میراث هر دو خانواده مادری و پدری که ربط چندانی به حکومت اسلامی هم نداشت و عمرش از این حرفها بیشتر بود. حکومت اسلامی احتمالا فقط به زنهای خانواده من کمک کرده بود شبیه مادرهایشان از مدرسه و دانشگاه رفتن محروم نشوند. از چهار دختر پدربزرگم تنها مادرم، دختر آخر، توانسته بود دیپلم بگیرد چون شانسش زده بود و چند سالی قبل از انقلاب خانم مجتهده‌ای در شهرشان برای دخترها مدرسه مذهبی خصوصی (ملی) باز کرده بود. پدربزرگم، حسابدار یک شرکت ریسندگی، مرد کت‌شلوار کراواتی خوش‌تیپی بود که هرگز امکان نداشت از سر و ظاهرش تشخیص بدهید در خانه‌اش چادر برای دختر پنج ساله هم اجباری است. قدیمی‌ترین خاطره‌ام از حجاب وقتی است که چهار-پنج ساله‌ام. پنج صبح یک روز پاییزی می‌رسیم شهر اجدادی. جلو خانه‌ پدربزرگ و مادربزرگم از تاکسی ترمینال پیاده می‌شویم. مست خوابم و به زور روی پاهایم می‌ایستم. مامانم از توی کیفش چادر گل‌گلی کودکانه‌ای درمی‌آورد و می‌اندازد سرم. که باباجون چیزی بهم نگوید.

حجاب میراث مردهای خانواده من بود که به من و بقیه زنها ارث رسیده بود و بی هیچ حرف و جدلی قانعمان کرده بود مهمترین وظیفه‌مان این است که بین تنمان و لمس و نگاه مردانه‌ای که گستاخانه در فضا منتشر بود سد بسازیم. هر چه ضخیم‌تر و پوشاننده‌تر، بهتر. در شهر و خانه خودمان،‌ تا یک روز قبل از تولد نه‌ سالگی قمری‌ام اجازه داشتم بی‌حجاب باشم. خودم زودتر روسری سرم کردم. طرح محوی از یک روسری صورتی یادم است که زیر گلو گره می‌زدم. حجاب برایم نشانه بزرگسالی بود. مثل سواد داشتن، مثل دستهای نرم و تپل وکوچک نداشتن، یا النگو دست کردن. با همه وجود کوچکم دلم می‌خواست زودتر و زودتر بزرگ شوم. یازده ساله بودم که گفتم می‌خواهم چادر سرم کنم. پدر و مادرم مخالف بودند چون فکر می‌کردند زود چادری شدن باعث می‌شود زود هم ازش زده بشوم. اما حقیقت این بود که انتخابی نبود. تهش باید چادری می‌شدی، حالا یک سال این ور یا آن ور. من می‌خواستم زود بزرگ شوم. مذهبی بودم و به خاطر مذهبی بودنم تشویق و تأیید می‌شدم. دختر خوبی بودم. می‌خواستم دختر خوبی باشم.

شش سال چادر سرم کردم. هفده ساله که بودم، بعد از چند ماه دعوا و کشمکش با پدرم و کمتر مادرم، چادر را گذاشتم کنار. پدرم می‌گفت دارم اعتقادی را که شصت سال باهاش زندگی کرده زیر سوال می‌برم. پررو شدم و گفتم نمی‌خواهم شصت سال با اعتقاد او زندگی کنم. سه-چهار سال روسری عقب و جلو رفت. بیست‌وسه سالم بود که برای اولین بار در جمعی روسری‌ام را برداشتم. تا یکی دو سال بعدش در این جمع حجاب نیم‌بندی داشتم در آن یکی نه و در جمع‌های خانوادگی روسری‌ام را می‌کشیدم جلو. بیست‌و‌شش سالم بود که ازدواج و مهاجرت کردم و حجاب از زندگی روزمره‌ام، و کمی بعد از بازنمودهای مجازی‌اش، حذف شد. بیست‌وهشت سالم بود که مادرم را مجبور کردم به روی خودش بیاورد که می‌داند من حجاب ندارم: عکسی را که توش با موی باز و پیرهن بی‌آستین روی تپه‌ای نشسته‌ام قاب کردم و بهش هدیه دادم. امسال، در سی‌سالگی‌ام، پدر و مادرم به خانه‌ام در اروپا آمدند و من را همان طوری که هستم دیدند. بابا بالاخره پذیرفت.

هنوز در جمع‌‌های خانوادگی حجاب دارم با این که اغلبشان می‌دانند بی‌حجابم – اسمم را گوگل می‌کنند، به صفحات مجازی کاری و شخصی‌ام می‌رسند،‌ مادرم را سرزنش می‌کنند و تهدیدش می‌کنند که رابطه‌شان را قطع خواهند کرد-. تا جایی که بتوانم در هیچ جمع خانوادگیی حاضر نمی‌شوم.

در اغلب روایتهایی که شنیده‌ام مبارزه بر سر حجاب (و در سطح وسیع‌ترش مذهب) جنگی بیرونی است. جنگ با خانواده و حکومت و جامعه. من اما به علاوه همه اینها، و بیشتر از همه اینها، از جنگ فرساینده و طولانی درونم رنج کشیدم. بعید می‌دانم استثنا و اقلیت باشم. برای خودم که حرف زدن از آن جنگ درونی خیلی سخت‌تر است. از این که من هم یک روز آن ور خط بودم. من هم یک ظهر تابستان توی شل‌حجاب را که شبیه حالای منی نگاه کرده‌ام و توی دلم به خودم آفرین گفته‌ام. بارها و بارها به برداشتن چادر و روسری فکر کرده‌ام و شب خواب دیده‌ام جلوی مردهای غریبه لختم و دنبال یک چیزی می‌گردم خودم را بپوشانم. عکسهای بی‌حجاب دوستهام را با اشتیاقی بدوی و گناه‌آلود نگاه کرده‌ام. اولین بار که بدون چادر از خانه بیرون رفته‌ام احساس کرده‌ام سردم است. احساس کرده‌ام همه نگاهم می‌کنند. اولین بار که مرد غریبه‌ای من را تصادفی بدون روسری دیده، وقتی که دیگر مدتها بود اعتقادی برایم نمانده بود، انگار عقرب نیشم زده باشد به خودم پیچیده‌ام. دخترِ توی مهمانی که دستش گوشه پیراهنش است و هی پایین‌ترش می‌کشد؛ زنی که عکسهایش در شبکه‌های مجازی یک جوری کراپ شده که نه حجاب داشته باشد نه مو؛ همه آنها من بوده‌ام و بارها و بارها آدمها- اغلب مردها- مستقیم و غیرمستقیم مسخره‌ام کرده‌اند که تکلیفم با خودم معلوم نیست. روسری را که برداشته‌ام مدتی طول کشیده تا رویم بشود مانتو را هم در بیاورم. اولین بار که با اصرار شوهرم در خیابانهای استانبول پیراهن کوتاه پوشیده‌ام دلم می‌خواسته پاهای لختم را گل بگیرم که کسی نبیندشان. چندین سال طول کشیده تا بالاخره بتوانم گاهی هم به بدنم هشیار نباشم. این حجم و حضور را نبینم. هنوز، همیشه،‌ تلاش می‌کنم کمترین جا را بگیرم. کم‌رنگ‌ترین باشم.

برای من کنار گذاشتن حجاب، که بخشی از ماجرای بزرگترِ بی‌دین شدن بود، بیشتر از همه با دو چیز گره خورده بود: حریص بودم و می‌خواستم همه جا باشم؛ مردهایی را دوست داشتم. تا مدتها از این که چرا دین و مشتقاتش را نه پس از مطالعات و مکاشفات فراوان که به خاطر بدوی‌ترین غریزه‌هایم کنار گذاشته‌ام شرمنده بودم: چون از چیزی که توی دست و پام گیر می‌کرد خسته شده بودم؛ چون می‌خواستم مردی که دوستش داشتم موهام را نوازش کند؛ چون می‌خواستم بتوانم بدون این که آدمها مثل جن‌زده‌ها نگاهم کنند در فلان جلسه ادبی بنشینم و داستان بخوانم.

حجاب من را در ذهن آدمها می‌راند توی طبقه فکریی که متعلق بهش نبودم. شانزده ساله بودم و عاشق نوشتن. می‌رفتم مجله کارنامه کلاس داستان‌نویسی. چادری بودم و آنجا، جایی که آدمها آن مدل ادبیاتی را که من دوست داشتم خلق می‌کردند، همه، -به جرأت همه به جز معلم کلاس- عجیب و کمی با دلهره نگاهم می‌کردند. مدیر مؤسسه اولین بار که با تصویر من مواجه شد داشت از دم کلاس رد می‌شد. خشکش زد. برگشت دوباره نگاهم کرد و رفت. به آن فضا کاملاً بی‌ربط بودم و می‌دانستم اما کله‌خر بودم. با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی کسی توی رویم چیزی نگفته ذهن‌خوانی نکنم. نمی‌کردم. دلم به معلم کلاس خوش بود که حواسش بهم بود. تا هفده سالگی این احساس بی‌ربطی به فضا را با خودم همه جا بردم: به کلاس آلمانی که زن هم‌کلاسی توی صورتم گفت حالش از هر چه چادر و چادری است به هم می‌خورد؛ به کلاس فرانسه که معلم شوخ‌طبع بهم می‌گفت La femme au chaperon noir، «زن شنل‌سیاه». بی‌پروایی نوجوانی به کارم می‌آمد. حالا اگر بود نمی‌توانستم. نمی‌رفتم.

اولین باری که حجابم را عامدانه برداشتم هم در جلسه داستان‌نویسی سالهای بعدمان بود. جلسه در خانه یکی از بچه‌های قدیمی برگزار می‌شد و فضایش غیررسمی بود. مثل هزار و یک جمع دیگری که تا حالا تجربه کرده بودم، اول ماجرا حضورم فضا را مبهم می‌کرد. آدمها نمی‌دانستند باهام دست بدهند یا ندهند. با اسم کوچک صدایم بکنند یا نکنند. روسری نیم‌بند من مجموعه خیلی بزرگی از معانی را در ذهنشان فعال می‌کرد. نامعلوم بودم. دست می‌دادم. خجالتی بودم. روسری‌ام می‌افتاد. میگذاشتم چند ثانیه همان طور بماند و بعد برش می‌گرداندم سر جاش. چند وقتی همین طور طی کردم. مردی که دوستش داشتم،‌ و خودش هم اولین جمله‌ای که در همان جلسات بهم گفته بود این بود که «با شما می‌شه دست داد یا نمیشه؟» کمکم کرد تا با ماجرا کنار بیایم. بالاخره یک بار روسری‌ام که افتاد دیگر برش نگرداندم. تپش قلب گرفتم. کسی به روی خودش نیاورد. او هم همان جلسه موهایش را از ته زده بود. نمی‌دانم تصادفی یا نه. یکی از بچه‌ها دیر رسید. تا آمد تو نگاهی به موهای باز من و سر بی‌موی دوست‌پسرم انداخت و گفت: دوتا اتفاق بزرگ افتاده امروز. دلم می‌خواست بزنم توی صورتش.

اصرار دارم بگویم حجاب میراث مردان خانواده‌ام بود و فقط روی گرده‌هایم سوار نشده بود، در کل وجودم منتشر بود. اصرار دارم بگویم حجاب فقط روسری نبود، کلیت چارچوب محدودکننده‌ای بود که به تاریخچه‌ بدن من شکل داد، چارچوبی که کارآمدی‌اش بیشتر از همه مدیون این بود که محتسبش را در وجود خودم گماشته بود. اختیار و انتخاب دیگران را زیر سوال نمی‌برم اما فکر می‌کنم مهم است یادآوری کنم که یک جایی مجبور بودم فکر کنم انتخاب خودم بوده که این شکلی باشم. خیلی وقتها آن قدر صدای جنگ درونم بلند بود که کار اصلا به نگاههای سرزنشگر دیگران و دلخوری پدر و «منو کفن کنی موهاتو بکن تو»ی مادر نمی‌رسید.

معتقدم یکی از مهمترین کارکردهای روایت‌گری ترغیب به روایت است. روایت‌ روایت می‌آورد و جزئیات همدلی‌‌برانگیزند. ازدیاد روایت‌ها «مسأله» می‌سازد و پیچیدگی مسأله را آشکارتر می‌کند. انکارِ «اولویتِ» مسأله‌ای که راویان بسیاری دارد سخت‌ است.

هدفم از این روایت روضه‌خوانی و حماسه‌سازی از رنج‌های شخصی‌ام نیست. می‌دانم که می‌شد کمتر بترسم و کمتر فرسوده شوم؛ که کماکان یکی از خوشبخت‌ترین‌ها بوده‌ام چون خانواده‌ام با وجود همه اختلاف‌های فکری هیچ وقت حمایتشان را ازم دریغ نکردند؛ همیشه آخر سر مهر پدری و مادریشان به اعتقاداتشان چربیده و بالاخره بدون این که به صورت هم چنگ بکشیم با هم کنار آمده‌ایم.

اما داستان تمام نشده، حتی حالا هم که دیگر نه تکلیفم نامعلوم است، نه احساس گناهی دارم و نه شرمنده چیزی هستم. اگر تمام شده بود می‌توانستم اسمم را بالای این متن بنویسم.
http://fetchrss.com/rss/5d5f96738a93f844328b45685d5f95698a93f8fc278b4568.xml
13 Aug 10:22

دوستی که زیاد هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم، اما وبلاگم...

by Unknown
دوستی که زیاد هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم، اما وبلاگم رو سال‌هاست می‌خونه، مدت‌هاست برام نامه می‌نویسه. نامه‌هاش یه جوریه که انگار داره وبلاگ می‌نویسه. یا نه، انگار نشستیم تو یه کافه، داره تعریف می‌کنه امروز رفتم فلان جا، فلان کارو کردم، هفته‌ی پیش فلان اتفاق افتاد، راستی گفتم برات فلان چیز چی شد؟ همین قدر راحت و خودمونی و از همه چی، از در و دیوار. تو این سال‌هایی که داره برام نامه می‌نویسه، دیگه کم‌کم یه سرگذشتی می‌دونم ازش. یه مختصری از زندگی روزمره‌ش رو بلدم. گه‌گاهی جاهای دیگه هم می‌بینمش، تو اوپنینگی، کافه‌ای، مهمونی‌ای، جایی. گاهی هم تو استوری‌های اینستاگرام‌ش. گاهی تو عکساش. دخترک سن و سالی نداره. خیلی جوونه. شخصیتش به نظرم خیلی اوریجیناله. همین‌جوری که از دور نگاش می‌کنم، از روی نوشته‌هاش، از روی عکسا و استوری‌هاش، بی‌قیدی و راحتی و سبکی‌ش عجیب منو یاد مادام بوآری می‌ندازه. اصن انگار متعلق به این دوران نیست. باید دویست سیصد سال پیش، یا حتا خیلی قبل‌تر زندگی می‌کرد. تو یه جامعه‌ی اروپایی، رها، آزاد. یا نه، از یه جهت دیگه ویکتورینه به نظرم. نمی‌دونم. خلاصه تو یه عبارت اگه بخوام توصیفش کنم یه جور مادام بوآری معاصره. به نظرم قادره همون‌قدر خود ویرانگر باشه، اما انتخاب می‌کنه که عجالتاً عاقل باشه. مصممه، در عین حال آزاده. سبکه، اما جسوره. از این حالش با این سنش خیلی خوشم میاد. یاد خودم می‌افتم که چه از همه چیز می‌ترسیدم، وابسته بودم، نادان بودم. چه دنیام توی جهان Take Shelter می‌گذشت. همیشه خودم رو این‌جوری دلداری می‌دم که اوضاع دنیا اون زمان فرق می‌کرد. اینترنتی در کار نبود. کسی نبود که بهم جرأت و جسارت بده. کسی نبود ساپورتم کنه. با این حال دلیل نمی‌شه هر از گاهی دچار خودزنی‌های فصلی نشم و خودم رو بابت فرصت‌هایی که از دست داده‌م به صلیب نکشم. مادام بوآری‌های معاصر اما، سبک و لغزان و رقصان، بی‌ادعا و بی‌افاده دارن زندگی‌شونو می‌کنن و علی‌رغم تمام کاستی‌ها و نشدن‌ها، سهم خودشون رو از دنیا می‌گیرن. به نظرم دنیا اون‌قدری که به کام ما تلخ بود به کام این‌ها تلخ نیست. لااقل ازین‌جا که من می‌بینم‌شو به چشم نمیاد. هست آیا؟ تازه من آدمی‌ام که به قول رفیق‌مون یکی و نصفی دستاورد داشته‌م تو زندگی، الان وضعم بدی هم نیست. زندگی‌مو دارم، کارمو دارم، بچه‌هامو دارم، تکلیفم دیگه با خودم و زندگی‌م مشخص شده. منتها تلخی «اون‌چه می‌شد به سادگی داشته باشیم، اما نداشتیم» به این آسونی‌ها فراموشم نمی‌شه انگار.
http://fetchrss.com/rss/5d5f96738a93f844328b45685d5f95698a93f8fc278b4568.xml
13 Aug 10:12

سیصد و هفتاد و سه

by Unknown

پدر حسام دیابت گرفت و درمان را آن‌قدر پشت گوش انداخت تا بالاخره زد به پای راستش. دکتر بهش گفت پایش را باید قطع کند. و قطع کرد. پدر حسام یک مثنوی هفتاد من از ده دقیقه قبل از بی‌هوشی‌اش خاطره دارد. در واقع از خداحافظی‌ با پای راستش. بعد خوابید و بیدار شد و دید پایش نیست. رفتیم عیادتش. مثنوی هفتاد من را ریخت روی دایره. متافورطور وصلش کرد به عشق دوران جوانی‌اش. این‌که  عاشق یک زن ابرو کمان بوده و حجم عشقش رسیده به مرز جنون و از آن رد شده. آن‌قدر مجنون بوده و بی‌حواسی کرده که از عشق فقط آزارش نصیب‌شان شده. مثل پای راستش که به جای سرپا نگه داشتنش، شده بساط تکدر خاطر و درد. صرفا بابت بی‌حواسی‌ و بی‌دقتی. بعد هم گفت که یک روز وسط تابستان، زن ابرو کمان، برایش ده دقیقه از مثنوی هفتاد من را خوانده و ترکش کرده است. درست مثل پای راست پدر حسام. بعد هم رو به ما گفت چایی‌تون یخ کرد، میوه‌ هم بخورید.

حواس ما ماند پیش پای راست پدر حسام. سرِ بی‌حواسی‌اش، گندیده است. چایی خوردیم و فکر کردیم که بدترین شکل گندیدن و ترک کردن وقتی است که از فرط جنون و بی‌حواسی باشد. این‌که خودِ عشق باعث مرگ عشق باشد. این‌که خودِ آدم با دست خودش، پای راستش را قطع کند. پیچیده‌ترین شکلِ دیگر نبودن.

http://fetchrss.com/rss/5d5f96738a93f844328b45685d5f95698a93f8fc278b4568.xml
03 Aug 11:41

کلاس نویسندگی خلاق برای کلیه‌ی جانوران عزیز

by nikolaa

راهنمایی یا دبیرستان که بودیم، توی کتاب‌های درسی‌مان داستانی داشتیم از پسری که هیچ‌وقت انشا نمی‌نوشت اما همیشه از روی دفتر خالی، چنان انشایی می‌خواند که آب از لب و لوچه‌ی معلم و هم‌کلاسی‌هایش راه می‌افتاد. حالا توی کلاسم همچین شاگردی دارم. هیچ‌وقت تمرین‌هایش را نمی‌نویسد و از آن‌جایی که فکر می‌کند معلم‌ها هم می‌توانند نادان و کم‌فهم باشند، دفترش را تا حدی که مثلاً صفحه‌اش دیده نشود جلویش باز می‌کند، بعد شروع می‌کند به خواندن. یکی دو بار خواستم مچش را بگیرم، دلم نیامد. برای اینکه حساب کار دستش بیاید و بداند من از آن معلم‌ها نیستم، سر کلاس تمرین دادم و خطاب به بچه‌ها گفتم: «شفاهی قبول نیست. حتماً بنویسید. چون اینجا کلاس نویسندگی است، نه کلاس داستان‌گویی» در واقع به در گفتم که دیوار بشنود. بعد هم بلند شدم و در کلاس قدم زدم تا نوشتنشان تمام شود. خوشبختانه او هم داشت می‌نوشت اما در کمال تعجب موقع نوبتش، صفحه‌ی نوشته‌شده را ورق زد و شروع کرد به خواندن از روی یک صفحه‌ی سفید. لعنتیِ نُه ساله آنقدر هم خوب و بدون تُپُق خواند که اصلاً ماندم چه گیری بدهم! کارش همین است، هروقت می‌پرسم تمرین‌های جلسه‌ی قبل را نوشته‌اید یا نه، بلندتر از همه می‌گوید بله؛ همیشه اولین نفر داوطلب می‌شود برای خواندن؛ همیشه هم بهترین متن‌ها را می‌خواند. این‌جور وقت‌ها خنده‌ام می‌گیرد و توی دلم می‌گویم: «عجب جونوری هستی تو!» البته سوتفاهم نشود، منظورم آن دسته جانورانی است که می‌آیند توی دل آدم می‌نشینند و از قضا نیش هم نمی‌زنند!

27 Jul 12:21

به مثابه‌ی یک دبیر

by nikolaa

خوشبختی یعنی شاگردانت از نیم ساعت قبل از کلاس منتظرت باشند و نیم ساعت بعد از کلاس، به‌زور بیرونشان کنی.

18 Jul 14:36

Guardians of the dough

18 Jul 14:24

ملک‌زاده: پارازیت‌ها عامل افزایش بیماری شده‌اند

1 روز،23 ساعت


استان‌وایر- معاون تحقیقات و فناوری وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی اعلام کرده که «تردیدی در تاثیر پارازیت‌ها بر افزایش بیماری‌ها نیست.» رضا ملک‌زاده در حاشیه نشست علمی با استادان و دانشجویان علوم پزشکی شیراز در دانشکده پزشکی این شهر این مطلب را اعلام کرده است. ملک‌زاده گفته «ما بارها نسبت به اثرات مخرب پارازیت‌ها بر سلامت انسان و جامعه هشدار داده‌ایم، بررسی‌های خیلی کاملی در زمینه این تأثیرگذاری صورت گرفته و گزارش‌های دقیق هم برای مسئولانی که در این زمینه تصمیم‌گیر هستند ارسال شده است.» وی افزوده «چون در ابتدا اطلاعات کاملی نداشتیم که پارازیت‌ها سرطان‌زا هستند یا خیر، اظهارنظر نمی‌کردیم اما مطالعات اولیه اخیر نشانگر آن است که این امواج و پارازیت‌ها عوارض دارند و در ابتلا به سرطان مؤثرند.» این مقام مسئول گفته «علاوه بر اینکه امواج و پارازیت‌ها ممکن است باعث ایجاد سرطان شود، می‌تواند عوارض دیگری هم برای سلامتی داشته باشد و می‌تواند در شیوع بیشتر سرطان هم تأثیر گذار باشد.» از شیراز به عنوان شهر پیشگام ارسال بالاترین میزان امواج پارازیت در ایران نام برده می‌شود. عبدالرزاق موسوی یک عضو شورای شهر شیراز اردیبهشت ماه سال گذشته گفته بود که «وجود پارازیت با میزان بالای امواج مایکروویو، شیراز را به دستگاهی مانند مایکروفر تبدیل کرده که در حال پخت و پز مردم این شهر است.» موسوی افزوده بود که « آسیب جسمی غیر قابل جبران امواج پارازیت در شیراز موجب نگرانی اهالی این شهر شده به‌گونه‌ای که متخصصان و پزشکان بارها در مورد پیامدها و تبعات آن و احتمال بروز انواع سرطان، سقط جنین و عقیم شدن مردان هشدار داده‌اند.» بهرام پارسایی و علی اکبری، دو نماینده مردم شیراز در مجلس نیز پیشتر هر کدام جداگانه اظهار نظرهایی پیرامون تشعشعات رادیویی و اثرات آن بر سلامت انسان داشتند و خواستار رسیدگی علمی به موضوع بودند. اگر به اطلاعات تکمیلی درباره این خبر دسترسی دارید، لطفاً با این ایمیل با ما تماس بگیرید: info@iranwire.com اگر می‌خواهید درباره موضوع این خبر با مسئولین تماس بگیرید، لطفاً به فهرست مسؤلین در سراسر ایران مراجعه کنید: www.ostanwire.com



18 Jul 14:05

زیست جنسی زندان؛ رشوه می‌دهند، تجاوز می‌کنند

2 روز،14 ساعت


در بخش پیشین این گزارش، در گفت‎وگو با «بهروز جاوید تهرانی»، زندانی سیاسی که از  سال‎ ۱۳۷۸ تا ۱۳۹۰، ۱۱ سال زندانی بوده و عمده دوران زندانش را هم در بند زندانیان عادی گذارنده است، به زیست جنسی در زندان مردان پرداختیم. در انتهای این گفت‎وگو، او تاکید کرد گزارش‌های تازه نشان می‌دهند که زیست جنسی در زندان در چند سال اخیر از هر لحاظ بحرانی‌تر شده است. گزارشی که در پی می‌آید، حاصل گفت‏وگو با سه زندانی عادی در زندان «رجایی‎شهر» و روایت‌های ‌آن‎ها از تجاوز در زندان است. یکی از آن‌ها در ماه‌های اخیر آزاد شده است و دو زندانی دیگر هنوز در این زندان محبوس هستند. آن‌چه این‌جا روایت می‌شود، در فاصله سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۸ در زندان رجایی‌شهر رُخ داده است.   بند۵ زندان رجایی‌شهر تا چند ماه پیش از این، محل نگه‎داری زندانیان جوان بود. اما اکنون این بند به دستور رییس زندان منحل و زندانیان جوان ساکن آن در همه بندها پخش شده‌اند. این زندانیان در سه رده‌ سنی ۱۸ تا ۲۲، ۲۲ تا ۲۵ و ۲۵ تا ۲۷ سال در سالن‌های ۱۳، ۱۴ و ۱۵ این بند نگه‎داری می‌شدند. اما در همین سالن‌ها، برخی زندانیان باسابقه‌تر هم حضور داشتند و این تفکیک به طور کامل رعایت نمی‌شد.  سالن ۱۳ این بند که محل نگه‎داری جوان‌ترین زندانیان بود، بدترین وضعیت را در زمینه تعرض جنسی و تجاوز داشت. در یک مورد، «فریدون»، معروف به «فری بی‌ناموس» که به دلیل قتل به زندان افتاده بود و در آن جا هم قتل دیگری مرتکب شده و زیر حکم اعدام بود، با هم‎دستی یکی از همراهانش در همین سالن، به جوانی تازه زندانی شده ۲۰ ساله‌ای به نام «محمد»، معروف به «محمد کلاغ» تجاوز کردند. این تجاوز بی‌ارتباط به زندگی پیش از زندان فریدون نبود. لقبی که به فریدون داده بودند هم از آن‌جا آمده بود که او برای اخاذی از کسانی که با پرداخت پول با مادرش هم‎بستر می‌شدند، فیلم می‌‌گرفت. فریدون حین فیلم‎برداری، با یکی از همین افراد که متوجه فیلم‎برداری او می‌شود، درگیر می‌شود، او را می‌کشد و به زندان می‌افتد.  محمد صبح فردای تجاوز سراغ «ولی علی‌محمدی»، ریيس وقت اندرزگاه۵ (که هم اکنون رییس بند۴ و مدیر داخلی زندان است) رفته و از آن دو نفر شکایت کرده بود. علی‌محمدی، محمد را بدون رسیدگی به بند بازگردانده و تنها اقدامش، انتقال فری‌ بی‌ناموس به سالن ۱۱ بند ۴ بود. این برخورد نرم با متجاوزان، بی‌دلیل نبود. آن‎ها قبلا برای دفتر رییس بند، سماور، دستگاه فتوکپی و صندلی راحت خریده بودند. فریدون تقریبا در اکثر بندهای این زندان چرخیده است و در هر بندی سابقه‌ای از دست‌درازی دارد.  یک مورد دیگر در سالن ۱۳ بند ۵، جوانی ۲۲ ساله به نام «شروین» بود که مورد تجاوز یک زندانی شرور معروف به «خواب‌آلود» قرار گرفت. خواب‌آلود هم با اعمال نفوذ و پرداخت رشوه، از مجازات فرار کرد و موضوع تجاوز علی‌رغم شکایت شروین، پی‎گیری نشد.  موردِ دیگرِ دردناکِ همین سالن ۱۳، جوانی ۱۸ ساله به نام «میثم» بود که با وجود مخالفت وکیل بند، با اصرار ولی علی‌محمدی، رییس وقت بند، به سالن مساله‌دار ۱۳ منتقل شد. من صبح روز تجاوز در بهداری او را دیدم. به خاطر پارگی گوشش به آن‌جا آمده بود. وقتی از میثم درباره دلیل پارگی گوشش پرسیدم، گفت که چند نفر در سالن ۱۳ به صورت دسته‌جمعی به او تعرض کرده‌اند و وقتی مقاومت کرده است، با ضربه سیلی، باعث پارگی پرده گوشش شده و بعد کارشان را انجام داده بودند. میثم که یک ریز گریه می‌کرد، حاضر نشد نام افراد متجاوز را به رییس بهداری زندان بگوید. او که بسیار ترسیده بود، گفت تهدیدم کرده‌اند اگر اسم‌شان را بیاورم، دوباره به من تعرض می‌کنند. مورد بعدی تجاوز که این بار در سالن ۱۵ همین بند ۵ اتفاق افتاد، باز به دوره مدیریت علی‌محمدی بازمی‌گردد. یک زندانی شرور به نام «مهدی» و هم‏دستش به نام «مجتبی» به زندانی جوان ۲۰ ساله‌ای به نام «مصطفی» تجاوز کرده بودند. هم‎چون سایر موارد تجاوز، موضوع پی‎گیری نشد. اضافه کنم که مهدی که از قبل حکم اعدام داشت، سال ۱۳۹۵ اعدام شد.  یک مورد هم در سالن ۶ بند۲ (دارالقران) اتفاق افتاد. رییس این بند شخصی است با نام فامیلی «شجاعی». دو زندانی شرور ("ب.ص" و "م.ش") به زندانی به اسم «احمد» که اهل تهران است، تجاوز کردند. احمد شکایت کرد اما رییس بند حتی حاضر نشد برای انتقال این دو متجاوز به سالن یا بند دیگری کاری بکند. بعد معلوم شد دو متجاوز برای اتاق کار شجاعی و حسینیه بند از جیب خودشان کولرهای گازی خریده‌ بودند.   یک مورد دیگر تجاوز که واکنش هم به دنبال داشت، به زندانی به نام «علی عوض‌زاده» مربوط است. عوض‌زاده در سالن ۳۴ بند ۱۰ نگه‎داری می‌شود. او به جرم تجاوز به زنانی که به مغازه بوتیک فروشی او در منطقه اتابک تهران می‌رفتند و فیلم گرفتن از تجاوزش برای ساکت کردن قربانیان، به زندان محکوم شده است. این شخص که بیش از ۷۵ شاکی دارد، پیش از زندانی شدن، از مسوولان بسیج در منطقه «اتابک» تهران بود.  عوض‌زاده به دلیل وضعیت مالی خوب و روابطی که دارد و با وجود این‌که دست‌کم پنج مورد سابقه تعرض در این بند داشته، انباردار بند است. هفته اول اردیبهشت ۱۳۹۸، زندانیان این بند به صورت دسته‌جمعی از عوض‌زاده شکایت کردند اما به واسطه تغذیه مالی زندان از سوی این زندانی و رفاقت نزدیکی که با ریاست زندان دارد، به شکایت زندانیان بند از او توجهی نشد. عوض‌زاده پیش از آن‌که به بند نسبتا نوساز ۱۰ منتقل شود، در بندهای ۳ و ۶ هم سابقه تعرض به زندانیان را داشته است. یکی از قربانیان او، زندانی جوانی به نام «سعید» است. به طور کلی، مسوولان زندان تن فروشی و روابط جنسی را هم‎چون جزیی از زیست زندان به رسیمت شناخته‌اند. آن‏ها در قبال متجاوزان کاری نمی‌کنند. خیلی بخواهند واکنش نشان دهند، تبعید یا انتقال زندانی از یک بند به بند دیگر است. گاهی در همان بند آن‎ها را از این سالن به آن سالن منتقل می‌کنند. بعد از گذشت چند ماه هم همه چیز فراموش می‌شود.  اما این همه مساله نیست؛ «آرمان»(اسم مستعار) از زندانیان قدیمی محبوس در سالن ۲ بند یک می‌گوید آسان‌ترین روش برای تجاوز که اکنون در زندان رایج شده، استفاده از قرص است. متجاوزان با دو سه تا قرص «لارگاردین»(در زندان به قرص لارگاکتیل، "لارگاردین" می‌گویند) یا «آمی‌تریپ‌تیلین» و یا از این نوع قرص‌ها که در نوشیدنی یا غذای قربانی می‎ریزند، او را بی‎هوش و در بی‌هوشی به او تجاوز می‎کنند: «قرص به آدم می‌دهند، صبح بلند می‌شوی می‌بینی که دیشب وضعیت خراب بوده است و ۳۰ نفر به تو تجاوز کرده‌اند. من این را به چشم خودم دیده‌ام. چند سال پیش در حسینیه سالن ۱۶ بند ۶، یکی را قرص خور کرده بودند. یادم می‌آید یک صف ۳۰ نفره تا صبح ایستاده بودند که یکی یکی به این به خواب رفته بدبخت تجاوز کنند. قربانی، یک زندانی بود که خیلی هم جوان نبود.»  آرمان ادامه می‌دهد که وضعیت سالن ۲ بند یک هنوز خوب است و تجاوز در آن به این معنا رخ نمی‎دهد اما وضع سالن ۳ به این خوبی نیست: «بند ۵ خیلی وضعش بد است؛ به ویژه سالنی که زندانیان جوان بیش‎تری آن‌جا نگه‎داری می‌شوند. بعضی از آن‌ها حتی زیر ۱۸ سال هستند. آن‌جا خیلی بد است؛ مخصوصا اگر تازه وارد و ۱۶، ۱۷ ساله باشی . این بند به عنوان بند جوانان الان منحل شده است اما هنوز زندانیان جوان در آن‌جا نگه‌‌داری می‌شوند.» روابط جنسی رایج در زندان را می‌توان در چند دسته جای داد؛ در دسته نخست، نوع روابط اختصاصی بین زندانی قدرتمند با زندانی محتاج حمایت است. در این نوع روابط، زندانی قدرتمند و دارای نفوذ، یک زندانی جوان و خوش‌منظر را شریک جنسی خود می‌کند و او را در همین چارچوب، تحت حمایت و امنیت خود قرار می‌دهد. این زندانیان که از سر ناچاری تن به این رابطه نابرابر می‌دهند، در زندان رجایی‌شهر با شلوار شیرازی سفیدی که می‌پوشند، از سایر زندانیان متمایز می‌شوند. پوشیدن این نوع شلوار از سوی زندانی جوان، یعنی این زندانی به اصطلاح «معطل/جوجه» یک زندانی صاحب نفوذ یا قلدر است و کسی نباید مزاحمش شود. گاهی البته پیش می‌آید که به خاطر شکستن اقتدار یک زندانی بانفوذ یا شرور، به جوجه او تعرض می‌کنند. نتیجه این تعرض، درگیری‌های خونین و وحشتناک بین فرد متعرض و گروهش با فرد صاحب جوجه و گروهش است. جوجه‌ها عموما دایمی نیستند. پس از مدتی و اغلب زمانی که زندانیان شرور با زندانی جوان تازه واردی مواجه می‌شوند که می‌توانند او را به رابطه ناچار کنند، جوجه قبلی طرد می‌شود. این طرد شدن به معنای پایان رابطه سلطه نیست و عمدتا کسی دیگر مالک این زندانی می‌شود. دسته دوم، زندانیان معتاد هستند که به خاطر هزینه چند صد برابری مواد مخدر در زندان، ناچار به تن فروشی می‌شوند. این دسته علنا تن‌فروشی می‌کنند و برای همه هم‏بندان خود شناخته شده هستند. یکی از این دسته، در حسیینه بند یک بود که شب‌ها با صدای بلند در بند داد می‌زد هر کسی ... می‌خواهد، به دست‏شویی‌ها مراجعه کند. حمام‌ها شب‌ها بسته هستند و او برای تن‌فروشی جایی بهتر از دست‏شویی‌ها نداشت. اما دسته سومی هم باز در میان زندانیان معتاد هست که منابع درآمدی دیگری دارند اما گاهی به خاطر نرسیدن پول ناچار می‌شوند تن فروشی کنند. در یکی از مواردی که من شاهدش بودم، زندانی معتاد وقتی نتوانست قرضش را پرداخت کند، از سوی مواد فروش و دسته‌اش ناچار از سکس دهانی شد و کارش به خاطر آسیب دیدن دهانش به بهداری زندان کشید.  دسته چهارمی هم هستند که به سفارش مسوولان زندان و به عنوان تنبیه از سوی زندانی شرور، مورد تجاوز قرار می‌گیرند. این افراد به دلیلی از نظر مسوولان زندان، «مخل نظم» تشخیص داده شده و یا در مواردی، با یک مسوول زندان درگیر می‌شوند. یک مورد را که خودم شاهدش بودم، یک زندانی بود که به خاطر چند بار سابقه درگیری با زندانیان، مسوولان بند و نگهبان‌ها، مورد غضب ریاست بند قرار گرفت. زندانیان شرور سفارش شده، دسته‌جمعی به او تجاوز کردند. قربانی فردای تجاوز با در دست داشتن شورت خود که در زندان به طنز به آن «کارتکس» می‌گویند، به نگهبانی مراجعه و اعلام کرد شب قبل مورد تجاوز قرار گرفته است. کارتکس برگه‌ای است که هویت و مشخصات زندانی روی آن ثبت و روز ورود زندانی برای او صادر می‌شود و یک نسخه از آن در اختیار قرار می‌گیرد. نگهبان‎هایی که در جریان موضوع بودند، نه شکایتش را پذیرفتند و نه حتی حاضر به ثبت آن شدند. این را هم بگویم که تهدید به تجاوز برای ترساندن زندانیان از سوی نگهبانان و مسوولان زندان، رفتاری رایج است؛ تهدیدی که البته خیلی کم عملی می‌شود اما اثر روانی زیادی روی زندانی دارد. مطالب مرتبط: زیست جنسی در زندان مردان؛ از تن‌فروشی و تجاوز تا ملاقات شرعی



17 Jul 10:38

آبی دریا قدغن، شوق تماشا قدغن

by Dancing Women

«چرا مردمان خشنی شده‌ایم»

بعد از ظهر

دهه شصت بود. آماده شده‌ چادرگلی ام را سر کردم و برای آوردن مهمان به خانه، به فرودگاه رفتیم. چند نفر خانم چادرسیاه‌پوش سرگرم کنترل بودند. یکی از خانم‌ها که کیف مرا می‌گشت، نگاهی به پاهایم انداخت و گفت: «‌هم چادرگلی به سر کرده‌ای و هم جواراب شیشه‌ای به پا. یک راست می‌روی جهنم.» جواب دادم: «وصیت کنید شما را با من داخل یک قبر نگذارند.» با خشم نگاهی به صورت خشمگینم انداخت و دستور داد که خفه شوم. مهمان را تحویل گرفته و با اعصابی داغون به خانه برگشتیم. راستش به بهشت و جهنم عقیده دارم، اما به کسی چه ربطی دارد که جایم کجاست؟!

یک روز گرم خرداد ماه بود. ساعت حدود سه ظهر بعد از آخرین کتبی امتحان دخترکم، همراه یکی از همکاران و دخترکش، از در دبستان بیرون آمدیم. مقنعۀ بچه‌هایمان را که خیس عرق شده بود، از سرشان باز کردیم. خواستیم طفلکی‌ها کمی خنک شوند که مدیر مدرسه روبرویمان ظاهر شد. سرزنش و زخم زبان و آتش جهنمی که در انتظار من و همکارم است، روز خوش و گرم بهاریمان را خراب کرد.

از قبل شماره گرفته و پیش پزشک رفتیم. شماره پنج بودم. در اتاق انتظار نشستم. تا نوبت به من برسد. زیر پایم علف سبز شد. تا از شماره‌نویس دکتر پرسیدم که چه وقت نوبت به من می‌رسد، جواب شنیدم که «ایشان قبل از شما وقت گرفته‌اند. ایشان برادرزاده دکتر هستند. ایشان آدم مهمی هستند و ایشان و ایشان و ایشان و…»

روزی چند خانواده با هم قرار گذاشتیم که برای گردش و تفریج به گردشگاه شهرمان برویم. نوجوانان و جوانانمان نیز همراهمان بودند. از آنها قول گرفتیم که شوخی نکنند و با صدای بلند نخندند و حرف نزنند و توجه ماشین سیاه را به خودشان جلب نکنند. بچه ها با اخم پذیرفتند. البته حق داشتند. گردشگاه جای تفریح و خنده و شادی و شوخی است. داشتیم آرام قدم می‌زدیم که ماشین سیاه رنگ جلو دسته‌ای از جوان‌ها ترمز کرد و یکی را گرفته و به شدت با باتوم و چماق زده و آش و لاش کرده و سوار شده و رفتند. جوان ماند و پیکر خون‌آلود و دوستان وحشت‌زده و بچه‌های ما که تنشان مثل بید می‌لرزید. بدون این که کلمه‌ای حرف بزنیم از راهی که رفته بودیم به خانه برگشتیم.

بله دفتر خاطرات ما پر از این قبیل خاطرات تلخ است. ممنوع، گناه، جزا، رشوه، فقر، گرانی، بی‌عدالتی، همه دست در دست هم داده و از ما مردمی خشن ساخته است. چگونه خشن نباشم، وقتی صبح آرام من با دیدن مجرمی بر بالای دار خراب می‌شود؟ چگونه اعصابی آرام داشته باشم، وقتی که پرونده بی‌گناهی‌ام داخل انبوه پرونده‌های دادگستری به راحتی آب خوردن گم می‌شود و قاضی بر علیه من حکم می‌کند؟ حق من پایمال شد. زندگی‌ام تباه شد. دار و ندارم از دستم رفت. همگی تقصیر رشوه‌دهنده و رشوه‌گیرنده بود. رشوه‌گیرنده‌ای که برای اجرای عدالت بین مردم، سوگند یاد کرده بود؟! همه این حوادث تلخ دست به دست هم داده‌اند که از من فردی خشن بسازند تا به زمین و زمان کفر بگویم و با هر حادثه‌ای همچون بمبی منفجر شوم.

شهریار می‌گوید: «‌مثل دی یئر کی برک اولور، اؤکوز اؤکوزدن اینجییر – هی دارتیلیر ایپین قیرا یولداشیلا بیر ساواشا / ضرب‌المثلی است که می‌گوید وقتی زمین سفت است دو گاو شخم‌زن از هم می‌رنجند و تلاش می‌کنند که طنابشان را پاره کرده و با هم دعوا کنند.»

13 Jul 08:08

راهنمای گام‌به‌گام شرکت در عروسی؛ ویژه‌ی بی‌کسان!

by nikolaa

اگر به یک مراسم عروسی دعوت شده‌اید که کسی در آنجا شما را نمی‌شناسد، نگران نباشید. به عنوان مثال ممکن است شما همکار داماد باشید و در قسمت خانم‌ها کسی شما را نشناسد، یا مثلا عروس، دوست همسرتان باشد و در قسمت آقایان کسی شما را نشناسد؛ به هیچ وجه نباید از رفتن به چنین جشنی پشیمان شوید. چرا که ما راهکار لذت بردن از این جشن را به شما یاد خواهیم داد:

- پس از ورود به سالن، دنبال میز بی‌کسی بگردید. میز بی‌کسی میزی است که معمولاً دو سه نفر بی‌کس مثل شما پشت صندلی‌های آن نشسته و سرشان را با تلفن‌های همراه خود گرم کرده‌اند.

- لازم نیست به هر کس و ناکسی خودتان و نسبتتان با عروس و داماد را توضیح بدهید. فقط هرکس به سمتتان آمد تبریک گفته و آرزوی خوشبختی کنید. تبریک می‌گردد و صاحبش را پیدا می‌کند.

- با خیال راحت از خوراکی‌های روی میز بخورید. کسی شما را نمی‌شناسد و حواسش به میز شما نیست. اگر رژیم دارید، همین کار را با میوه‌ها بکنید.

- اگر دلتان رقص می‌خواهد، بدون تعارف و خجالت بروید وسط و با تمام قوا برقصید. مطمئن باشید نصف اقوام عروس، اقوام داماد را نمی‌شناسند و نصف اقوام داماد هم با اقوام عروس آشنایی ندارند. پس این‌طرفی‌ها فکر می‌کنند شما از آن‌طرفی‌ها هستید و برعکس.

- اگر از چیزی خنده‌تان گرفت، راحت بخندید. اگر با دیدن صحنه‌ای بغض کردید، راحت اشک بریزید، اگر چشمتان خارید، بدون ترس از خراب شدن خط چشم، ان را بخارانید و... هیچ‌کس نمی‌گوید «این یارو دیوونه است» و اگر هم بگوید، مهم این است که این دیوانه را کسی نمی‌شناسد.

- هروقت دوربین فیلم‌برداری یا عکاسی به سمتتان آمد، رو به لنز لبخند بزنید. این کار باعث می‌شود اقوام عروس و داماد تا مدت‌ها درگیر کشف هویت شخص لبخند زده در فیلم یا عکس باشند.

- اگر شام سلف‌سرویس بود، بخورید اما زیاده‌روی نکنید. یادتان باشد، خنده و گریه و آرایش خراب و موی ژولیده و لباس چروک شما را شاید یادشان برود اما زیاد غذا کشیدنتان را فراموش نمی‌کنند و تا مدت‌ها می‌گویند: «اون غریبه‌ای که خیلی خورد!»

03 Jul 10:21

رویای پرواز

by پروا_نه


محاسبات پدرم که درست در نیامد و جنسش آن جور که می خواست ، جور نشد و من نه مرتضی شدم و نه مجتبی! بی نام ماندم تا خواهرم گفت میشه اسمش رو بزاریم پروانه؟


+: راستی چرا  اسمم را پروانه گذاشتی؟

-: فکر می کردم بزرگ میشی سوارت میشم پرواز می کنم

27 Jun 07:44

اعتصاب فمینیستی در سوئیس  فرناز سیفی | June 22,...

by Unknown
اعتصاب فمینیستی در سوئیس 
فرناز سیفی | June 22, 2019

جمعه ۱۴ ژوئن هزاران زن سوئیسی در شهرهای مختلف این کشور به خیابان‌ها آمدند تا علیه جنسیت‌زدگی روزمره و نابرابری دستمزد زن و مرد در این کشور اعتراض کنند. کشوری که در ظاهر «مهد آرامش و پیشرفت» است.

زن‌ها در این تظاهرات گسترده، هر یک تکه لباس یا پارچه و کلاهی بنفش همراه داشتند. بنفش که به شکل تاریخی، رنگ جنبش فمینیسم است. بعضی از آن‌ها سوت به گردن انداخته و سوت می‌زدند. عده‌ای با قابلمه و ماهیتابه و ملاقه آشپزی آمده و ملاقه‌ها را بر قابلمه کوبیده و سروصدا به راه انداختند. شعار محوری آن‌ها یک چیز بود:«یکی از ثروت‌مندترین کشورهای جهان، با نیمی از جمعیت خود رفتار نابرابر و تبعیض‌آمیز دارد.»

در جدول بررسی نابرابری میان زن و مرد، سوئیس در مقایسه با همسایگان اروپایی خود اغلب وضعیت بدی دارد و در رتبه‌های به‌مراتب پایین‌تری قرار می‌گیرد. اصلا یکی از شگفتی‌های این کشور ثروت‌مند و نماد صلح و پیشرفت همین است که زنان این کشور تا سال ۱۹۷۱ حق رای نداشتند! زنان تا سال ۱۹۸۵ میلادی اجازه‌ی باز کردن حساب بانکی نداشتند و در سال ۱۹۸۱ بود که بالاخره قانون اساسی این کشور تغییر کرد و در قانون اساسی ذکر شد که زن و مرد با یکدیگر برابرند. هنوز هم بنا به آمار رسمی زنان به طور متوسط برای کار برابر با مردان ۱۸٪ کمتر درآمد دارند، این نابرابری در بخش خصوصی به ۲۰٪ می‌رسد.

نتایج تحقیقی در سال ۲۰۱۳ نشان داد که دو سوم مجموع کار خانه را زنان سوئیس انجام می‌دهند و فقط در ۵٪ موارد مردان سهم بیشتری از کار خانه را در این کشور عهده‌دارند. «یونیسف» در گزارشی سوئیس را یکی از بدترین کشورهای اروپا از نظر مرخصی زایمان، حمایت از مادر و خدمات اجتماعی برای کودک معرفی کرد. سوئیس در سال ۲۰۰۵ بالاخره حق مرخصی زایمان را به رسمیت شناخت و قانونی کرد، اما کماکان این حق را برای پدر به رسمیت نمی‌شناسد. زنان سوئیس می‌گویند جنسیت‌زدگی در ادبیات و گفتار روزمره بسیار رایج است و در بسیاری از محیط‌های کاری حرف‌های سکسیستی زده می‌شود و در عمل هیچ تنبیه جدی‌ای به دنبال ندارد. از سوی دیگر گزارش «عفو بین‌الملل» نشان می‌دهد که ۵۹٪ زنان سوئیس تجربه‌ی خشونت خانگی را دارند.

زنان سوئیس خسته از این نابرابری و جنسیت‌زدگی وضعیت کشورشان در سال ۲۰۱۹ را «اسباب شرم» توصیف می‌کنند. برای این تظاهرات سراسری، گروه‌ها و انجمن‌های زنان نزدیک به ۱ سال در حال برنامه‌ریزی و هماهنگی بودند. زنان تظاهرات در همه‌ی شهرها را راس ساعت ۳:۲۴ دقیقه بعدازظهر شروع کردند. این ساعت،تخمین زمانی است که با توجه به نابرابری دستمزد، باید زنان دست از کار بکشند. دستمزد فعلی زنان، فقط برای کار تا این ساعت منصفانه است و ساعات بعد در عمل اضافه‌کاری بدون مزد و مواجب محسوب می‌شود.

این کمپین در شبکه‌های اجتماعی به اسامی آلمانی Frauenstreik و فرانسه Grève des Femmes شناخته می‌شود. زن‌ها با همین هشتگ‌ها خواسته‌های زنان از گروه‌های سنی مختلف، طبقه‌های اجتماعی گوناگون و هر پیشینه را می‌نویسند و انگار بعد از سال‌ها دوباره به شکل جدی بحث درباره‌ی خواسته‌های دقیق و گوناگون زنان، میان زنان سراسر کشور شکل گرفته است.

زنان معترض در لوزان، تظاهرات را نیمه‌شب ادامه دادند و در نیمه‌شب نور بنفش(در یادبود زنان مبارز حق رای و جنبش فمینیسم) بر ساختمان کلیسای جامع لوزان انداختند. برگزارکنندگان از زنان خواستند تا در این روز مشخص،هرگونه کار خانگی را بایکوت کنند و به فروشگاه‌ها نروند. حرکتی برای این‌که توجه گروه‌های بیشتری از مردم را به تظاهرات و اعتراض زنان جلب کنند. بعضی از کسب‌وکارها از تجمع زنان حمایت کردند و گفتند این روز را نه جزو مرخصی‌های زنان حساب می‌کنند و نه از دستمزد آن‌ها کم می‌کنند. با این‌حال تعداد کسب و کارهایی که با تجمع زنان مخالفت کرده و زنان را بابت حاضر نشدن در محل کار توبیخ کردند، هیچ کم نبود. بزرگ‌ترین اتحادیه مشاغل این کشور هم با تجمع مخالفت کرد. در این میان یکی از روزنامه‌های مهم سوئیس(Le Temps) در اقدامی حمایتی، روزنامه‌ را با ستون‌های سفید و خالی کارکنان زن روزنامه منتشر کرد تا نشان دهد که اعتصاب و نبودن زن‌ها چه ضرری دارد و چطور این روزنامه بدون کار باارزش زنان، کاملا ناقص و عقیم است.

برگزارکنندگان تجمع‌ سراسری می‌گویند این تازه آغاز تجمع‌های اعتراضی آن‌هاست و قصد ندارند به همین بسنده کنند. گروه‌های فمینیستی سوئیس از همین حالا به‌دنبال برنامه‌ریزی تظاهراتی عظیم برای ۸ مارس(روز جهانی زن) هستند. آن‌چه در یک سال هماهنگی و برنامه‌ریزی آن‌ها چشمگیر بود، این نکته است که آن‌ها به تبلیغ در رسانه و شبکه‌های اجتماعی و ان‌جی‌اوها بسنده نکردند. یک‌سال تمام به سراغ زنان در گوشه‌وکنار کشور رفتند، از اتحادیه‌ی زنان کشاورز گرفته تا پرستاران، معلم‌ها، پزشکان، زنان محقق و دانشگاهی، انجمن‌های کلیسایی و مذهبی زنان و … تجمع سراسری زنان سوئیس، پرچم رنگارنگی بود از هزاران زن که شاید در تمام باورهای سیاسی و اجتماعی با یکدیگر اختلاف داشتند، اما بر سر یک چیز توافق دارند:« نابرابری، تبعیض و جنسیت‌زدگی علیه زنان بس است.»
http://fetchrss.com/rss/5d5f96738a93f844328b45685d5f95698a93f8fc278b4568.xml
13 Jun 13:48

حضور در تاریکی

by Dancing Women

«ترس از ناتوانی»

مهمان هفته: پویا گویا

ناتوانی در این نوشتار تنها به معنی معلولیت جسمی نیست. تقریبا همه‌ی ما ناتوانی را می‌شناسیم و ترس از ناتوانی را می‌توانیم توضیح بدهیم. اتفاقی که من آن‌را هم ناتوانی می‌دانم، می‌تواند هر شکلی داشته باشد و برای هر طیف سِنی‌ای هم باشد. قصد دارم از دو زاویه‌ی متفاوت به ناتوانی و ترس از آن نگاه کنم.

من چاقم. درشت‌هیکل و چاق. غذا زیاد می‌خورم، شیرینی بسیار دوست دارم و شکل اندامم برایم مهم نیست. در عُرفِ اطرافِ من تعریف یک انسان جذاب با چاقی یا لاغری‌اش نیست. انسانی در این عرف جذاب است که اهل بگو و بخند باشد، مهربانی‌اش مشهود باشد، و مثلن آشپزی‌اش هم خوب باشد. پس، تا وفتی که من از دنیای اطرافم خارج نشوم مشکلی نخواهم داشت. اما اگر یک روز در خارج از این محیط دلبسته‌ی زنی شدم، یا مجبور به مراوده‌ای با خانواده‌ای ورزشکار و خوش‌اندام شدم، حالا چاقی‌ام، یعنی ناهماهنگی‌ام در پوشیدن لباس‌های مد روز، بدجلوه کردنم در عکس با خانواده‌ی دختر مورد علاقه‌ام، از نفس افتادنم در تفریحات ورزشی با آن خانواده‌ی ورزشکار، بی‌فایده بودن هنرم در آشپزی، می‌شود ناتوانی‌ام.

از سربند ترس از ناتوانی‌ام همین می‌شود که من اجتماع کوچکم را ول نمی‌کنم، داروهای شیمیایی و گیاهی فراوانی را در رویای لاغر شدن می‌بلعم، آشپزی‌ام را به سمت غذاهای ارگانیک و کم‌کالری و رژیمی می‌برم… در واقع ترس از ناتوانی‌ام در معاشرت با حلقه‌ی دیگری از اجتماع من را از خودم، همان که در حلقه‌ی خودش که هست خشنود و راضی‌ست_ دور می‌کند. من از ترس ناتوانی دست به کاری می‌زنم که یا دوست ندارم یا برای انجام دادن و به اتمام رساندنش ناتوانم. حلقه‌ی معیوبی از تغییر یا تظاهر، که سببش ترس من است از ناتوانی.

من سالها با زنی زندگی می‌کردم که جلوه‌ی تمام و کمال خوش‌هیکلی و لاغری بود. چاقی من حتی در تصویری کنار او یک ناتوانی محرز بود. من برای غلبه با این عدم تناسب و ناتوانی، در همه‌ی آن سالها، قصد داشتم او را نیز چاق کنم. من یک‌سالی هست که رژیم گرفته‌ام، مسائل پزشکی‌اش جای خود، یک علت مهم برای رژیم گرفتنم این است که لباسهایی که دوست دارم _لباسهایی که من را خوش‌تیپ‌تر می‌کند_ در سایز من تولید نمی‌شوند. پس لاجرم برای غلبه بر این ناتوانی‌ام، رژیم گرفته‌ام.

هدفم از نوشتن این جستار این بود که بگویم، ناتوانی و ترس از آن، رخنه در تاریک‌ترین و ساکت‌ترین دالانهای ذهن بشر دارد. گاهی ناتوانی چیزی‌ست که ابدا به چشم اجتماع نمی‌آید.

 

 

#پویا_گویا

10 Jun 15:00

پیر شدن روی صندلی

by Unknown

یک. حداقل بخاطر همان چند ثانیه عمیق مدیون سینما هستم. همان چند دقیقه آنی هال که در میانه عشقبازی در تخت مرد از تخت بیرون می‌آید تا لامپ چراغ خواب را با لامپ سرخ رنگی عوض کند. وقتی به تخت برمیگردد حس می کند حواس زن به عشقبازی نیست. چندبار می پرسد چیزی شده؟ حس می‌کنم اینجا نیستی و زن که از دید ما تنگ در آغوش مرد است انکار می‌کند و ناگهان می‌بینیم که روح زن از تخت بیرون می‌آید با همان لباسهای زیر می‌نشیند روی صندلی کنار تخت و سراغ لوازم نقاشی اش را می‌گیرد. مرد روح زن را می‌بیند و با استناد به همین سند به جسم زن که در آغوشش است می گوید ببین همین را می‌گفتم, تو خارج شده‌ای.
خوب یادم هست که از دیدن صحنه بی صدا اشک ریختم. انگار تا آن لحظه نمی‌دانستم دردم چیست. نمی‌دانستم چرا انقدر غمگینم وقتی منطقا نباید غمگین باشم. در همین پنجاه ثانیه ناگهان متوجه شدم دردم چیست. همه چیز رابطه روی کاغذ عالی و غبطه برانگیز بود ولی در عمل من زن روی صندلی بودم که تنم را در تخت جا گذاشته بودم. با همین چند ثانیه بود که فهمیدم دلایلی برای پایان یک رابطه هست که والدین آدم به آدم نمی گویند, آنها فقط اعتیاد و خیانت و خشونت را دلیل پایان می بینند ولی سینما همانقدر که در پورن و آموزش روشهای پیچیده جفتگیری، دور از چشم والدین خوب عمل کرده است، اینجا هم سخاوتمند برایمان تصویر می کند برای پایان ضرورتا نیازی به دلایل محکمه پسند نیست, رابطه می تواند با خروج ذهن از رابطه هم تمام شود. همانجا دست دراز کردم. دست جسمم را گرفتم و از تخت بیرون آمدیم. بعد آن چند ثانیه دیگر هیچوقت جسمم را بدون روحم جایی رها نکردم. ممنونم آقای آلن.

دو. دوستی دارم که نمی دانم اسم شغلش به فارسی سخت چه می‌شود. آنقدر سرم میشود که کارش راست و ریس کردن تصویر فیلم است. یکجور انیماتور احتمالا؟ همان که پشت صحنه فیلم برایمان کوه می‌کارد یا یک اسب را هزار اسب می‌کند. همان که عیوب فیلم برداری را تصحیح می‌کند و دریا را تا آستانه پنجره آشپزخانه یک خانه غیر ساحلی جلو می‌کشد. همین دوستم می‌گفت وقتی فیلم می‌بیند به حال ما صرفا مو-بین‌ها غبطه می‌خورد. سالها درگیری با گرفتن عیوب تصویر دچار وسواس فقط پیچش مو-بینی‌اش کرده. اون پیچش تصویر را می‌بیند و مدام خیره می‌ماند روی عیب‌ها و آن همه قشنگی و معجزه فیلم و داستان هیچ نمی بیند. ما دریا پشت پنجره را می‌بینیم او فراموشکاری طراح صحنه را در جعل انعکاس دریا در شیشه پنجره را. همین دوستم می گفت کاش من هم مثل شما نادان بودم تا راحت از فیلم لذت ببرم ولی خب همه به برگشت ناپذیر بودن نادانی پس از آگاهی, آگاهیم.

سه. عکسها را نگاه میکنم. همه چیز از بیرون رنگی و آفتابی و قشنگ است. یک زوج خوشبخت در یک روز آفتابی در جایی درپرتغال, اسپانیای یا جایی گرم در اروپا تولد مرد را جشن گرفته‌اند. همه زیر عکس قلبهای درشت رنگی می‌گذارند. آنها دریای پشت پنجره را می‌بینند اما من؟ من متاسفانه بی‌آنکه بخواهم شاهد خروج یکی از این آدمها از تخت و نشستنش روی صندلی بوده‌ام. شاهد که نه, آدمها همیشه روی صندلی تنها هستند ولی همه چیز جوری پیش آمد که خودش برایم تعریف کرد که سالهاست روی صندلی نشسته است. کاش تعریف نکرده بود چون حالا من در عکس بین خنده شصت و چهار دندان نمای مرد و زن مردی را می‌بینم که ته عکس روی صندلی نشسته و منتظر است عکس گرفتن تمام بشود تا احتمالا به زنی دیگر که یک جایی در نیویورک زندگی میکند تکست بزند و بگوید " کاش اینجا بودی" یا حتی به کسی هم تکست نزند, زود دستهایش را از دور شانه های زن باز کند و خودش را سرگرم قلب کردن عکسهای دیگران بکند. یا به این فکر کند, زیر این آفتاب زیبا, در این شهر زیبایی ساحلی, وقتی همه چیز خوب است و زنم زیباست و خودمم سالمم و هردو کار داریم, پس چرا من انقدر غمگینم؟
مثل باقی آدمها عکس را قلب می‌کنم و برایشان یک قلب اضافه هم در قسمت نظرات می‌گذارم ولی برگشت به دوران نادانی بعد از رسیدن به آگاهی, محال است. من چه بخواهم چه نخواهم مثل دوست انیماتورم در عکس مرد روی صندلی را هم می‌بینم. او انتخاب کرده است جسمش را رها کند. برای ما تفاوتی نمی‌کند، ما هرسال همین جا برایش تبریک تولد خواهیم نوشت و مرد نشسته روی صندلی کنار تخت, پیر خواهد شد.

https://www.youtube.com/watch?v=2A2li5vM8_0

30 May 17:17

تهران پروانه دارد

by پروانه

شهر پر از پروانه شده حالا امروز که داشتم می اومدم شرکت یهو  یه چیزی شبیه قارچ های قرمز بزرگ خال دار تو چمن های پیاده رو  دیدم ، بعد که  دیدم یه برگ مچاله شده س، خیلی جدی ناراحت شدم

انتظارمون از شهر چقدر رفته بالا

25 Apr 06:40

یادش نخیر، بعضیاتون اون زمان وجود نداشتید. اخبا...

by mary
یادش نخیر، بعضیاتون اون زمان وجود نداشتید. اخبار همه روزه حقایق ترسناکی از سوراخ لایه ازن داشت. سوراخی که هر روز داشت بزرگ و بزرگ تر میشد تا اشعه سوزان خورشید به زودی کسانی رو که از سرطان پوست نمردن جزغاله و تبدیل به خاکستر کنه. بین همه اضطرابای دیگه بدترین اضطراب به وقوع پیوستن پیش بینی سوختن رستاخیزی زمین بود که از جنگلای کالیفرنیا شروع شده بود و قرار بود امروز فردا دامنگیر همه مون بشه. شاید ریشه فوبیای آتشم همینه. نمیدونم. اما دانشمندا پیروزی بزرگی به دست آوردن و اونم این بود که تونستن شرکتای اسپری سازی رو‌ مجاب کنن که یه ماده مخرب لایه ازن رو از تولیداتشون حذف کنن. اما دیگه خبری از سوراخ لایه ازن نیست. هرچند آتش سوزی جنگلای کالیفرنیا هنوز ادامه داره. یه جستجوی ساده کردم، سایت نشنال جیوگرافی نوشته «سوراخ لایه ازن داره کاملا بسته میشه و این خودش یه ضررایی برا محیط زیست داره». دیگه از مد افتاده وگرنه دانشمندا شرکتای اسپری سازی رو‌ وادار میکردن ماده مخرب رو به محصولاتشون برگردونن. خلاصه خواستم بگم دانشمندا خیلی هم راست نمیگن، اساسا چون علم امری نسبیه و میتونه همین فردا ناگهان همه چیش تغییر کنه. اما به نظر میرسه علم شده مذهب هزاره سوم. یه سری عکس نشون مون میدن و میگن اینا واقعیته. ما هم قبول میکنیم. چیزی که اصلا بهش فکر نمیکنیم رابطه قدرت و علمه. اگه قدرت میتونه درباره همه چیز دروغ بگه، و واقعیت رو وارونه جلوه بده، چرا درباره علم این کارو نکنه؟
13 Apr 07:17

یادداشت فرناز سیفی راجع به «رکسانه گی»: چندبار...

by Ayda
یادداشت فرناز سیفی راجع به «رکسانه گی»:

چندباری از علاقه‌ام به رکسانه گی، فمینیست، رمان‌نویس و استاد دانشگاه نوشتم. به‌نظرم او یکی از خوش‌فکرترین فمینیست‌های فعلی در عرصه‌ی روشن‌فکری عمومی است که هم در آکادمی حضور موفقی دارد و سواد دانشگاهی دارد، هم ارزش و قلق حضور جذاب، موثر و نوشتن موجز و گویا و روان برای نشریات جریان اصلی را بلد است. رمان بسیار خوب‌اش(An Untamed State) هم گواه روشنی بر مهارت‌های داستان‌نویسی اوست. رکسانه گی چندماه پیش در "تد" سخنرانی کرد؛ با محوریت مقاله‌های تازه‌ترین کتاب‌اش با عنوان "فمینیست بد." او سال‌هاست با شهامت می‌گوید با معیارهای آن گروه از فمینیست‌های خط‌کش به‌دست که فمینیسم را جز در چارچوبی تنگ و نفس‌گیر نمی‌فهمند و نمی‌پذیرند، او حتما "فمینیست بدی" است. در ماشین دوست دارد با صدای بلند آهنگ رپ سکسیستی گوش بدهد، یک سری کارهای "یدی" را واقعا ته‌ذهن "مردانه" می‌داند و هیچ علاقه‌ای هم ندارد این کارها را یاد بگیرد و انجام بدهد و ترجیح می‌دهد یک مرد قوی‌هیکلی بیاد مثلا شیر آب را که چکه می‌‌کند، درست کند. عاشق مجله‌های فشن است و اتفاقا رنگ صورتی که انقدر با علم به جنگ‌اش رفتید، رنگ مورد علاقه‌ی اوست. سریال‌های آبکی دوست دارد و ته دلش به داستان‌های فانتزی با پایان خوش و شاهزاده اسب‌سوار هم علاقه دارد و دوست دارد ماجراهای عشقی گاهی واقعا پایانی همین‌قدر افسانه‌ای و خوش داشته باشد. آیا او با همه‌ی تضادها و مجموعه‌ی متناقض چیزهایی که دوست دارد و ندارد، فمینیست نیست و باید با چوب رانده شود؟ و کی گفته چون او خود را "فمینیست" معرفی می‌کند، باید "پرفکت" باشد و همه‌ی "باید/نباید فمینیستی" را رعایت کند؟ کی گفته هیچ کس دیگری هم که خود را فمینیست می‌داند باید حتما و لزوما در همه‌ی این چارچوب تنگ بگنجد؟ مثال خوبی می‌زند...بیانسه، خواننده معروف پاپ، خود را فمینیست می‌داند و در یکی از اجراهای خود روی صحنه جلوی احتمالا بزرگ‌ترین اندازه‌ای که لغت "فمینیسم" تا حالا دیده شده، برنامه اجرا کرد. جماعتی از فمینیست‌ها با چوب و چماق دنبال او افتادند که نخیر ایشان هیچ هم فمینیست نیست و اعلام برائت و مرزکشی...گی عبارت بسیار مهم و درستی استفاده می‌کند:« آمدند فمینیسم بیانسه را نمره دادند»...این مشکل وحشتناک بزرگی است که گریبان‌گیر فمینیسم در همه جهان است و فمینیسم ایران هم تا خرخره در منجلاب‌اش فرو رفته است. عده‌ی زیادی مدام در حال "نمره دادن" به فمینیسم دیگران‌اند و مسابقه‌ی "من فمینیست‌ترم چون..." یا " تو فمینیست واقعی نیستی چون..." گی می‌گوید از آن‌جایی که هنوز خواسته‌ها و مطالبات بسیار بسیار زیادی باقی مانده که محقق نشده و برای داشتن آن می‌جنگیم، مدام از یکدیگر انتظار "پرفکشن" داریم و افتادیم به جان هم و فمینیسم یکدیگر را "می‌‌دریم" و لت‌وپار می‌کنیم. کاری که نباید بکنیم و حواسمان باشد "فمینیسم بد" نقطه‌ی شروع است؛ او در پایان کتاب "فمینیست بد" می‌نویسد:«من ترجیح می‌دهم فمینیست بدی باشم تا این‌که اصلا فمینیست نباشم.» ...واقعا کدام جنبش انقدر در حال تاراندن و پس زدن نیروهای علاقه‌مند و تازه‌نفس است آخر...؟ نکنید، با شما هم هستم دوستان عزیز!
09 Mar 20:10

This guy has a point

09 Mar 20:09

Only back dude can come up with this stuff man. Wakanda furevar

09 Mar 20:07

Zombie defence

09 Mar 20:06

When your partner asks for nothing on valentines day (fixed it)

08 Mar 13:35

"بند ناف"

by مهربانو

بند ناف چیز مهمیه ، همونه که مارو به زندگی پیوند میده و به وسیله ی خون ، اکسیژن و مواد غذایی رو از جفت بهمون می رسونه و باعث رشد و ادامه ی حیاتمون میشه، قسمت اعظم  این عضو ، به محض ورود به این دنیا ، و چند روز بعد از تولد هم اضافه ی اون از بین میره و بطور کلی ازش جدا می شیم . 


حالا عده ای هستند که بجز این بند ناف حقیقی  ، بند ناف های غیر حقیقی دیگه ای هم در طول زندگی دنبال خودشون می کشند و یا خیلی دیر و یا هرگز ازش جدا نمیشن ولی چون بند ناف حقیقی فقط همون یه دونه ی دوران جنینیه ، این بعدی ها بجای خون حاوی اکسیژن و مواد غذایی ، صرفا" سَم به وجودمون می رسونند . 


همه ی کسانی که شاغل هستند علی الخصوص در ادارات یا شرکت ها ، با مراسم بازنشستگی همکاران قدیمی مواجه شدن . 


هر کسی هم یه واکنشی به این موضوع داره . معمولا"برای  آقایون این تغییر ساده نیست ولی خانم ها استقبال بیشتری ازش دارند . 


ولی یه عده کارهای عجیب و غریبی می کنند. 


ما یه همکار خانم داریم . کلا" آدم مخالف و جنگجوییه و با اکثر مدیرا و همکارا سر ناسازگاری داره . از بیشتر ساعت های کار، تمام و کمال برای کار کردن استفاده می کنه و سقف اضافه کاری رو پر می کنه (صدو بیست ساعت) !!! این تعداد ساعت نوشتنش خیلی آسونه ولی پر کردنش واقعا" سخته .. 


یعنی همه ی پنجشنبه جمعه ها هم از ساعت هشت تا هفت و نیم بعد از ظهر تو اداره ست . 


ازدواج نکرده 


همونطور که گفتم آدم سازگاری نیست و 

تا پنج سال قبل که سنوات خدمتش به سی سال رسید همه جور تاخت و تازی تو اداره می کرد و با توجه به حکم سرپرستیش ، همه جور توهینی رو با الفاظ رکیک به کار می برد . 


اگه یه سند بنظرش مشکل داشت بدون هیچ ملاحظه ای تو سالن هفتاد نفره داد میزد که :


" فلااانی ، فلان کردی توسند" (حالا من یکمی سانسور می کنم ) یا مثلا" در مورد سیستم صحبت می کرد و با الفاظ خیلی رکیک فحش میداد . 


ما هم ، همه خانم و آقا نشستیم تنگ هم داریم کار می کنیم ، اوایل از شنیدن عبارات مستهجن سرخ و سفید می شدیم ولی دیگه عادت کردیم . 


از پنج سال قبل به این طرف احساس کرد ممکنه تصمیم به بازنشسته کردنش بگیرند، آروم شد و سعی کرد با مدیریت کل کل نکنه . 


یواش یواش اومد تو تیم کارشناس ها و احساس کرد مورد ظلم واقع شده و چقدر اونا بد هستند و ما گناه داریم و باند بازی می کنند و ... اصلا هم یادش نیست وقتی تو موضع قدرت بود چه پوستی از بقیه کند!!!


امسال 35 سالش هم پر شد و سیاست کلی بر این شده که پرسنل رو کم کنند و ...


الان چند ماهه به واجدین شرایط (حتی کارمندان بالای بیست سال)نامه ی بازنشستگی دادند .


 تا همین یک ماه قبل این همکارمون همه جور لابی کرد تا باز هم بازنشست نشه ، به نظر خودش به نتیجه ی مثبت هم رسیده بود بنابر این می نشست سرجاش و با طعنه و کنایه و بلند بلند به مدیریت حرفای ناجور میزد . 


از یکماه پیش یهو ورق برگشت و مدیریت هم رفت با گنده تر از پارتی خانم فردوسی، صحبت کرد و بازنشستگیش قطعی شد . حالا فقط بیاین و اوضاع ما رو ببینید . 


دیگه فردوسی ، بی هیچ ملاحظه ای عین مار زخمی نشسته و به زمین و زمان فحش میده و نفرین میکنه . هر چی بهش میگم خانم فردوسی آروم باش این قاعده ی کلی زندگیه . 


بالاخره یه روزی باید از جایی که اومدی بری . 


میگه : نه ...اینا رفتن،  برای من زدن که بازنشسته بشم .


 می گم : اینا کی هستن ؟؟ بصورت استاندارد سنوات تو بالای سی و پنج ساله و دیگه جا نداری ، چرا باید برن بزنن. 


رهااا کن . اصلا اگه بهت فشار میاد هم نشون نده . 


 ثانیه ای یک بار، هوار می کشی و علنن به بقیه توهین می کنی . همه به چشمت دشمن شدن . اگر کسی حرف بزنه فکر میکنی داره به تو متلک می که ، می خندن ، میگی به من می خندن . 


آخه چرا خودت رو آلت دست همه کردی؟؟ 


داری نابود میشی .. زندگی فقط کار نیست . 

برو ان شالله منم دوسال دیگه بیست ساله میشم و میام بیرون . 


حقوق باز نشستگیم ، یه آب باریکه برای باقی زندگیم میشه و هر قدر فرصت داشته باشم به اون چیزایی که نتونستم تو این بیست سال برسم ، میرسم . 


حتی کار هم بخوام انجام بدم ، یه کاری برای دلم می کنم . شاد باش یه فصل جدید از زندگیت داره باز میشه .. 


ولی ، کو گوش شنوا ... 


باورتون نمیشه من که اصلا رفتن یا نرفتنش هیچ رقمه برام مهم نبود الان آرزو می کنم زودتر این روزا یآخر طی بشه و تموم بشه این جنگ هر روزه . 


فردوسی با یه بند ناف به اداره وصل شده .. سی و پنج سال زندگی نکرده چون بلد نبوده زندگی رو . هیچ پولی برای خودش هزینه نکرده .. 


بنظرش اصلا مستحق و لایق آرامش و امکانات نیست . از روزهای باقی مونده ی عمرش با زجر و غصه حرف میزنه . 


زنگ میزنه به مادرش و میگه : میام خونه، بعد از این کنار هم دراز به دراز می خوابیم ، تا عمرمون تموم شه . 


همه ی بازنشسته ها در تدارک جشن بازنشستگیشون هستن ، همه خوش و خرم دارن کارهای نهایی رو انجام میدن و بقیه هم فکر تهیه یادگاری و هدیه براشونن .


 فردوسی برای همه خط و نشون کشیده که هیییچی نمی خوام از همه تون هم  بدم میاد . اون روز بهش گفتم : فردوسی با منم هستی؟؟ 



گفت : تو خیلی خوبی، ولی من از این سیستم کثیف حاالم بهم می خوره پس نتیجتا" حاالم از تو هم بهم میخوره .


متاسفانه چشمش بجز سیاهی نمی بینه . 


دلم براش میسوزه چون کل زندگی که فقط یکبار شانس تجربه ش رو داریم رو به فنا داده . 


*******

از خدا می خوام بند ناف های اضافه م رو خیلی زود قطع کنه .. نمی خوام برای رفتن و بُریدن ، جون بکنننم .. می خوام رها و سبکبال باشم . 


موندن و فسیل شدن و چسبیدن به هیچ چیز نصیب خودم و عزیزانم نباشه الهی  . 


باید هنر زندگی رو آموخت .. باید رفت و تغییر کرد و بزررگ شد . 


دوستتون دارم . 


25 Feb 12:58

شاید هم "هنوز" اتفاقی هستند

by lalekhanoomi
رفته بودم مدرسه دنبال پسرک که : - دیدم ایستاده دم در مدرسه و با دوستش حرف می زند.داشت دستور تهیه ساندویچ محبوبش را که گویا به مذاق دوستش هم خوش آمده بود، برایش توضیح می داد. دوست هم با دقت گوش می داد و به خاطر می سپرد. - مربی سنگ نوردی مدرسه را از اول سال ندیده بودم. وقتی دیدمش توجهم به حلقه ای که در بینی اش بود جلب شد ولی پسرک هیچوقت درباره اش حرف نزده بود. - هم مدرسه ای کلاس نهمی اش با کتانی های صورتی جیغ در حیاط مدرسه در حال کتک کاری با با دوستش بود.
24 Feb 12:49

سرزمین عجایب

by nikolaa

گفته بودند فردا ساعت دوازده حاضر باش که برویم به یک رستوران زنانه. من چه کار کردم؟ هیچی! یک بلوز و شلوار ساده پوشیدم و آماده‌ی رفتن به رستوران زنانه شدم. چون حدس می‍زدم در رستوان باید غذا خورد و نهایتاً چون محیط زنانه است، قرار است مانتوهایمان را دربیاوریم. اما می‌دانید در آن‌جا با چه صحنه‌ای روبه‌رو شدم؟ یک سالن صد و خرده‌ای نفره جلوی رویم بود درست شبیه تالارهای عروسی. میزهای گرد زرق و برقی که رویشان پر از شیرینی و میوه بود و چند مهماندار که فرت و فرت برایمان چای و نسکافه می‌آوردند. هر میز را خانواده‌ای رزرو کرده بود. زن‌های مختلف از خانواده‌های مختلف، از نقاط مختلف شهر با قیافه‌های مختلف ورودی داده و وارد تالار شده بودند. خب شاید تا این‌جایش زیاد عجیب نباشد. عجیبی‌اش از وقتی شروع شد که سالن تقریباً پر شد. خانم‌هایی که همه آرایشگاه رفته و موهایشان را شینیون کرده بودند شروع کردند به عوض کردن لباس‌هایشان. فضا دقیقاً شبیه یک جور عروسی بی‌داماد بود. بعد برق‌ها را خاموش و رقص‌نور روشن کردند و یک دختر جوان دی‌جِی هم مشغول آهنگ گذاشتن و جَو دادن شد. خانم‌های غریبه که تقریباً بین بیست تا هشتاد سال سن داشتند، ریختند وسط و مشغول رقصیدن شدند. در تمام این مدت من چه کار می‌کردم؟ هیچ کار نمی‌کردم، چون توی شوک بودم. حتی زمانی‌که صد و خرده‌ای خانم غریبه با هم دوست شدند و کنار هم ناهار خوردند و خندیدند و برای هفته‌های بعد قرار گذاشتند هم توی شوک بودم. حتی از هفته‌ی قبل که این اتفاق افتاد تا همین چند دقیقه قبل هم توی شوک بودم. می‌خواستم حالا حالاها توی شوک بمانم، چون فکر می‌کردم همه‌ی این‌ها را خواب دیده‌ام اما یکدفعه زنگ زدند و گفتند: «فردا ساعت دوازده حاضر باش که برویم به یک رستوران زنانه.» من چه کار می‌کنم؟ هیچی! اگر فکر کرده‌اید لباس مجلسی می‌پوشم و آرایشگاه می‌روم و تا فردا جلوی آینه تمرین رقص می‌کنم، سخت در اشتباهید. من باز هم بلوز و شلوار ساده‌ای می‌پوشم و به آماده‌ی رفتن به سرزمین عجایب می‌شوم.