Shared posts

17 Jul 18:08

...

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
در جایی از «به یاد کاتالونیا»* جورج اورول تعریف می‌کند که در شهر کوچکی همزمان کمونیست‌ها و سربازان فرانکو به‌هم می‌رسند. هر دو گروه قسمتی از شهر را می‌گیرند. روزها می‌گذرد. کم‌کم میان این دو گروه رابطه ایجاد می‌شود. برای دادن و گرفتن برخی از چیزها جایی را مشخص می‌کنند. مکان قرار. سرِ فلان کوچه. ساردین گرفته و سیگاری داده می‌شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاق زده می‌شود. رابطه‌ی انسانی حتّا در اوجِ بحران. بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. دو گروه به جان هم می‌افتند.
یک‌جایی، تهِ یک رابطه‌ای، که البته خودم آن زمان نمی‌دانستم به تهِ‌ش رسیده‌ام، بلکه این روزها فهمیده‌ام که آن‌روزها در تهِ‌ش بوده‌ام، همه‌اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه‌ام با طرفم بودم. ای‌میل می‌زدم و ماجرای بی‌مزّه‌ای را تعریف می‌کردم. چند خطّی نامه برایش می‌نوشتم. گو این که جوابی هم معمولاً نمی‌داد امّا من همچنان به کارم ادامه می‌دادم. اس ام اس می‌زدم سؤال پرتی را ازش می‌پرسیدم که هیچ ربطی به او نداشت. فلان چیز را از کجا بخرم؟ مثلاً هم‌چو چیزهایی. چرا؟ ‌به دنبال حفظ رابطه بودم. او هم همین کار را می‌کرد. البته ظریف‌تر و دقیق‌تر. طرحِ مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ای‌میل کرده بود. به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن. دامن بود و چیزهای دیگر هم بود. در پینت کشیده بود. با موس کشیده بود. دستش سُر خورده بود. لرزیده بود. طرح از هر زاویه‌ای یک‌چیز بود. فلاکس چای بود، ستاره‌ی داوود می‌شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک‌چیز دیگر. امّا این‌ها مهم نبود، حفظ و نگهداری همان اندک رابطه برای‌مان مهم بود. رابطه‌ی انسانی حتّا در بحرانی‌ترین زمان‌ها. وقتی که اصلاً حوصله‌ی هم را نداشتیم- امّا من داشتم به والله. تا این که روزی آمد و آن پل لغزانِ چوبی درهم شکست. قطعِ ارتباط.
در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.

* به یاد کاتالونیا، نوشته‌ی جورج اورول، ترجمه‌ی عزّت‌الله فولادوند، نشر خوارزمی، چاپ دوّم ۱۳۷۳
14 Jul 19:30

پیش به سوی واقعیت

پایان دادن به یک آدم اشتباه که زمانی بخشی از ذهن و ضمیر شما را به هر دلیلی تسخیر کرده بوده کار آسانی نیست. از کسی که مثلا مدتی را با او زندگی کرده‌اید حرف نمی‌زنم، از کسی حرف می‌زنم که معمولا شما از او بدون تجربه‌ زیسته یا برخوردهای شخصی تصویری ساخته‌اید که چندان ارتباطی با واقعیت آن فرد ندارد. بعد این تصویر را مدام در ذهنتان پر و بال داده‌اید و به توهم ذهنی‌تان درباره نحوه حضور واقعی این آدم دامن زده‌اید. کار ذهن ممکن است بیخ پیدا کند و به جایی برسد که دیگر حتی اگر روزی این آدم هم به صورت واقعی و عریان خودش را به شما عرضه کند باز هم نتوانید با ذهن تسخیرشده خودتان به راحتی کنار بیایید. نتیجه این می‌شود که واقعیت و رویا- یا توهم شما- از یک آدم تمامی ندارد و به همین دلیل هم هیچ وقت نمی توانید رابطه خودتان را با آن آدم درست تنظیم کنید. رابطه‌ای مریض شکل می‌گیرد که بشر تا به حال هیچ دوایی برای بهبودش نشناخته است.

راه رهایی از این وضعیت 'جن‌زدگی' چیست؟ چطور می‌شود از تصویر ذهنی عبور کرد و گریخت؟

تجربه من می‌گوید دست بردن به واقعیت آدم‌ها یا به عبارتی واقعی کردن آدم‌ها یک راه حل نه‌چندان آسان ولی بسیار موثر در رفع این نوع از 'جن‌زدگی' است. بدین‌ترتیب که اجازه بدهید آدم‌ها واقعیت عریان خود را به شما، حتی شده برای یک بار، عرضه کنند. سخت است. چون معمولا آدم تلاش می‌کند به فانتزی‌هایش درباره آن فرد پناه ببرد و از واقعیت فرار کند. ولی یک بار برای همیشه باید قال ماجرا را کند. با آن‌ها قراری واقعی در یک جای واقعی از جهان، شهر، خانه بگذارید، بگذارید از صدایی که با کلمات مکتوب از آن آدم در سر خود سراغ دارید به صدای واقعی پشت تلفن و بعد به رویارویی با نگاه، دست‌ها، و تن آن آدم برسید. آن وقت ببینید آیا باز هم آن صدا، دست‌ها، تن و از همه مهم‌تر کلماتی که در فاصله کمی جلوی چشم شما از دهان آن آدم بیرون می‌آیند، همچون شبحی شما را در برخواهند گرفت؟

جواب این سوال یک نه یا بله ساده نیست. ممکن است تصویر و یاد آن آدم خِر شما را تا مدتی ول نکند. یا مثلا ممکن است رفتار آن آدم در دیدار واقعی یا بعد از دیدار واقعی به قدری آزاردهنده باشد که به جن‌زدگی معکوس دچار شوید، یعنی دچار تنفر و زدگی شوید و نخواهید قیافه آن آدم را دوباره در زندگی‌تان ببینید. یا هم این‌که ممکن است بروید جلوی آینه و برای ساعاتی که در گذشته‌ای نه چندان دور صرف رویاپردازی درباره این آدم کرده بوده‌اید پوزخندی به خودتان حواله کنید. حالت دیگری هم محتمل است: آن هم این‌که بار دیگری در کار باشد. بخواهید دیدار کنید، ولی در حال و هوایی واقعی، به طوری که پشم و پیله آن آدم برایتان کلهم ریخته باشد. آن وقت شما با موجودی کاملا واقعی با عیب و نقص‌هایی که حالا به آن تا حدی واقفید دیدار می‌کنید. کمتر پیش آمده دیدارهایی از این دست به رابطه‌ای افلاطونی برسند. یعنی من کم دیده‌ام. هر کدام از این حالت‌ها که اتفاق بیفتداز آن حال جن‌زده‌ای که اول نوشتم، یعنی تصور حباب‌‌گونه و به احتمال قوی دروغینی که از فلان آدم در ذهن شما نقش بسته، بسی بهتر است.

ممکن است پیش خودتان بپرسید چطور شد که این‌ها را اینجا نوشتم. جوابش این است که اخیرا با واقعی کردن یک آدم پرونده‌اش را برای همیشه بستم و از این بابت خوشحالم. بعد از این‌که رخصت دادم پا به واقعیت بگذاریم، به قدرت تخیل خودم نفرین فرستادم و فکر کردم شاید بهتر بود هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بعد از گذشت مدت کوتاهی الان به نظرم می‌رسد که درست‌ترین کار اخته‌کردن تخیلم درباره این آدم بود. گاهی باید گذاشت واقعیت تخیل بعضی چیزها یا آدم‌ها را برای همیشه عقیم کند. تخیل کردن همیشه خوب نیست به خصوص وقتی پای یک آدم واقعی در میان باشد. بگذریم از اینکه حالی که بعد از واقعی کردنش بهم دست داد چه بود ولی عجالتا آن پوزخند جلوی آینه را نثار خودم کردم و بابت لحظاتی که با ذهنیتی شاعرانه به سراغ آن نفر رفته بودم از خودم طلب عفو و بخشش کردم و بعد فکر کردم نوشتن از آدم‌های واقعی‌ هنر و جرات بیشتری می‌خواهد. خصیصه‌ای که باید در خودم تقویت‌اش کنم.

14 Jul 18:13

After I wrote about my rape, again | Sohaila Abdulali

by Sohaila Abdulali

In the wake of last year's horrific gang-rape in India, I revisited my own experience. Now, I feel lucky I can put it behind me

The World Health Organization recently came out with the first global survey (pdf) of sexual violence. It's a grim picture: many millions of women have been raped, by strangers as well as the men closest to them. At the same time, suddenly, after a few millennia of studied silence, rape in India is a hot topic. The protests after last December's rape and murder have led to an amazing moment of awakening for my country, which awaits the impending verdict for one of the accused men. For me, it's been a surreal six months.

On New Year's Eve, I got an innocuous-looking email from a friend in Delhi, with "This making the rounds on Facebook" in the subject line. I scrolled down, and saw my own teenage face on the screen next to a screaming headline.

After I was gang-raped in India, I wrote about it in a women's magazine (pdf). That was more than 30 years ago. Time went on, life went on. Then came the internet, the December rape, and suddenly the old article was everywhere. I was all over Facebook, and I don't even have a Facebook page.

I was suddenly not a writer, not a mother, not an ordinary, muddled, rather happy soul, but apparently, The World's Most Famous Living Rape Victim. I didn't want my 17-year-old's cry of rage in the women's magazine to be my final word on the subject, so I wrote an op-ed on the recovery process, and the stupidity of equating rape with dishonour, for the New York Times. Then, all hell really broke loose.

In the first month alone, my website got more than 2m hits. I got several thousand emails from women and men all over the world. I have been so very touched by the global outpouring of support.

Hats off to you, madam, they said. You are so brave. You are one helluva tough cookie. You are a saint. You are a hero. Please help me. Please be my friend. My husband beats me, my cousin rapes me, I never told anyone. Hats off. Heads off to you, said one particularly eager soul. University students debated my piece. The Indian government quoted me. Media called, institutions called. Everyone wanted to hear more. But I was done telling my story, so, Bartleby-like, I wrote back, "I prefer not to."

I chose to speak out the first time. The second time, it really didn't feel like a choice. It was surreal how big it got, and how quickly. Almost all my relationships have been given a good, bone-rattling shaking. Everyone seemed to have read the piece, and everyone had a reaction. My immediate family shone like stars. My extended family buried their heads in the sand.

Some people cheered, and some looked away in embarrassment. Some people said truly nasty things. (Rape is like any other life-shattering event – no matter how hard you try, you remember how every person reacted to it, and you either love them forever or you spend the rest of your life not quite succeeding in forgiving them.) My 11-year-old daughter, whom we hastily told before she heard about it at school, nodded casually. She saw her normal goofy mother and wisely decided everything was all right. And it was, and it is.

So why do I feel like bolting for the street when I walk into a sandwich place and the guy behind the counter, a total stranger, says, "I saw you on Facebook!"?

It's not shame or guilt, it's not embarrassment – truly, it's slightly befuddling. The rape was catastrophic, and it took many years to feel safe (a necessary delusion). But I'm at the other end of that now, and I don't quite know what to do when a friend who didn't know this about me starts weeping. It's good to be loved, but I'm done weeping. At this moment, my daughter's maths progress feels more important than revisiting three-decades-old emotions.

So, here is my main point: I feel incredibly lucky that my rape story feels old. Millions – yes, millions – of women don't have that luxury. A new study found that victims of conflict-related rape in the Democratic Republic of Congo benefited significantly from group therapy, and talking about their experiences. Imagine that. No matter how awful it was, it helps to talk about it. Feminists, therapists, journalists, this-ists and that-ists, all agree that we need to talk about it.

But we don't. I recently spoke to a group of 250 Indian women. Afterwards, one woman said, "If my daughter got raped, I would never broadcast it to the world!"

I wish I could treat it like any other piece of writing. I wish I had felt comfortable boasting about my op-ed to the woman on the plane who asked what I do. But it's about rape, and no matter how that should be like any other trauma, it's not – for no earthly reason other than that we have made it so. I didn't want to deal with her reaction, so I didn't tell her. When the sandwich guy says he saw me on Facebook, or someone I barely know hugs me on the street, I feel a bit like I'm in one of those dreams where you show up to an important interview, your teeth fall out, and everyone stares.

I'm glad I spoke up. I understand and respect those who cannot. I've moved on. I want to be known for my work, for my charm or lack thereof, for my perfect cup of tea, for more than simply living to tell the tale.


guardian.co.uk © 2013 Guardian News and Media Limited or its affiliated companies. All rights reserved. | Use of this content is subject to our Terms & Conditions | More Feeds