اصغر سلام
چند وقتی بود که می خواستم برات بنویسم. می دونی که من همیشه راحت تر بودم بنویسم. اون وقتها توی سر رسید هایی که هر سال از شرکت می آوردی می نوشتم. تو هم گاهی سرک می کشیدی و می خوندی. بیشتر وقت ها هم نمی خوندی. تو وقت خودت رو با اراجیف تلف نمی کردی. پراگماتیک بودی، راههای میون بر رو هم دوست داشتی. من عاشق کارهای بی نتیجه، وقت کشی و از زندگی فرارکردن بودم. راه من و تو از روز اول هم از هم جدا بود. از همون روز اول که تو چای می خوردی و شجریان گوش می دادی و من عرق سگی می خوردم و سیگار می کشیدم و راجر واترز گوش می دادم. یادمه که بهم گفتی » من و تو اشتراکی به وسعت تهی داریم.» این رو البته نه از روی علاقه ات به فلسفه که از روی علاقه ات به ریاضی گفتی. اما من اون زمان نفهمیدم. من بچه بودم، تو از من هفت سال بزرگ تر بودی. من ازت خوشم اومد چون قد بلند؛ مسلط و شوخ بودی. هیچ یادته چقدر بامزه بودی؟ هرشب پای تلفن تا ساعت چهار صبح با هم حرف می زدیم و انقدر می خندیدیم که مادرم می اومد توی اطاق و بهم چشم غره می رفت. چقدر اون سالهای اول فرق داشتیم. یادته اون روز برفی، صبح اومدی سر کوچه وایستادی و من رو رسوندی دانشگاه که مبادا دیر برسم؟ یادته شب ها گاهی دم در برام گل می گذاشتی؟ یادته برای تولدم موبایل گرفتی تا هر وقت خواستی باهام حرف بزنی؟ یکی از اولین سری های گوشی نوکیا که قدر گوش کوب بود و وقتی باهاش حرف می زدم مردم با تعجب نگاهم میکردن.
اصغر؛ چه بلایی سر ما اومد ؟ چرا درست از شب بعد از ازدواج، تو انقدر پر خواب و بی حوصله شدی؟ من و تو که از همون اولش با هم می خوابیدیم. تو اصرار کردی که ازدواج کنیم. گفتی اینجوری خیالت راحت تره. گفتی میخوای تا آخر عمرت توی چند سانتی متری من باشی. اما نگفتی برای این که پشتت رو بهم بکنی و خرناس بکشی. چرا دیگه با هم نمی خندیدیم؟ تو انقدر جدی و عبوس شدی که من مجبور شدم به جای تو هم شوخی کنم. می گفتی: مجموع بامزگی دو نفر یک عدد ثابته! چرا باید یک عدد ثابت می بود؟ چرا یکِ تو به علاوه یک ِمن مساوی دو نشد؟ وقتی یاد اون روزهامون می افتم دلم یه جوری میشه. کاشکی می اومدی و می گفتی که چرا اینجوری شدیم. می گفتی که من کجای راه رو اشتباه رفتم. من که توی صف وایسادم که بلیط کنسرت شجریان بگیرم برای اینکه تو دوست داشتی، با همه ی فامیل تو صمیمی تر از خودت بودم چون تو دوست داشتی، زندگی مون همیشه تمیز بود، غذا مون همیشه سر میز بود. پس چرا اینجوری شد؟
گاهی فکر می کنم همه چیز از اون روزی شروع شد که قرار عروسی رو گذاشتیم و رفتیم دنبال خونه. با پولی که داشتیم دخمه هم نمی تونستیم بگیریم. یادمه اون روز رفتیم جاهای پرت، خونه های تاریک و مرطوب زیر پله. موقع برگشتن بهت گفتم که دوست ندارم شبیه گداها زندگی کنم. بعد با هم دعوا کردیم. تو رفتی زیر بار قرض و یک خونه ی نقلی خیلی قشنگ برام خریدی. بعد مجبور شدی بیشتر کار کنی. کم کم وضعمون بهتر شد،قرض ها رو دادیم، تو شرکت اول رو زدی، شرکت دوم رو.. پول می اومد و می رفت ولی ما نه دیگه با هم حرف می زدیم و نه با هم کاری داشتیم. حتی یک مسافرت با هم نمی رفتیم. تو من رو می فرستادی اروپا که برای خودم گوچی و ورساچه بخرم و من نمی خریدم چون هیچ وقت اهل پوشیدن چیزی که قیمتش از صد دلار بالاتر باشه نبودم. تو خودت هم نبودی. من و تو اصلا آدمهایی نبودیم که برامون زندگی اینجوری معنی بشه. اما نمی دونم از کجا پول در آوردن شد معنی زندگی، معنی موفقیت. تو دیگه حتی یک بار هم برای من گل نخریدی، میگفتی: گل به چه درد میخوره؟ گل رو که نمیشه خورد! راستی تو در طول این سیزده سال چقدر عوض شده بودی. من هم لابد عوض شده بودم، می دونم که دیگه دلم با تو نبود. آخه تو اصلا نبودی. شبیه یک ماشین پول سازی شده بودی، شبیه یک آدم آهنی. من دیگه حتی نمی دونستم کجایی و چی کار می کنی و برام راستش مهم هم نبود. برای تو من مهم بودم؟ من که فکر نمی کنم. فکر می کنم تو اون زندگی رو نگه می داشتی چون بخشی از تصویر یک مرد موفق بود، مثل داشتن یک ماشین خوب و یک آپارتمان توی یک برج کوفتی توی دوبی که من حتی از وجودش خبر نداشتم. وقتی از هم جدا شدیم ازم خواستی که برگردم و اون آپارتمان رو به نامم کنی. تو در مورد من فقط یه چیز رو خوب فهمیده بودی. تو من رو میخریدی و من خودم رو می فروختم اما دیگه برای همین هم دیر شده بود چون یاد گرفته بودم که روی پای خودم باشم.
نمی دونم اصغر، من هیچ وقت نفهمیدم چی شد. فکر کنم که یک جایی، توی یکی از اون پیچ ها دست من و تو از هم ول شد. و بعد از هم دورتر و دورتر شدیم. شاید هم این قاعده ی همه بودن هاست و هر چیزی یک روزی تموم میشه. ما هم تموم شدیم. وقتی ازت جدا شدم مدتها بود که برام غریبه بودی. انقدر به آسونی فراموشت کردم که اون شب توی بام تهران وقتی بهم زنگ زدی حتی صدات رو نشناختم. با افرا رفته بودیم قدم بزنیم. پرسیدم شما؟ وقتی اسمت رو گفتی سرم گیج رفت و بازوی افرا رو گرفتم که نیفتم. هیچ وقت نفهمیدم که چطور خبر دار شده بودی که دارم از ایران میرم. ازم خواستی که بریم محضر و اون موبایلی که سال اول به نامم خریده بودی رو به نامت کنم. توی محضر بهم گفتی» این شماره رو برای تو نگه می دارم. هر وقت خواستی برگردی زنگ بزن». من هیچ وقت به نقطه ای که ازش رد شدم بر نمی گردم اما چند بار دلم گرفت و بهت زنگ زدم. بار آخر ازم خواستی که دیگه بهت زنگ نزنم مگه اینکه بخوام برگردم. گفتی که اینجوری اذیت میشی. این روزها خیلی یادت می کنم، شاید به خاطر اینکه سر و کله ی مردی تو زندگیم پیدا شده که نسخه ی خارجی توست. اونم داره پول در میاره و میخواد اینجوری زندگیمون رو بسازه. اونم مثل تو درازه وگاهی می تونه بامزه باشه. اونم هیچی از من نمی دونه و حتی یه دلیل برای دوست داشتنم نداره. من دوست ندارم دوباره اون داستان رو تکرار کنم اما تو که می دونی، من همیشه در برابر مردهایی که من رو می خریدن ذلیل بودم. الان باز دوباره تلنگم در رفته و اولین و اسون ترین راهی که به نظرم می رسه همینه. دارم دنبال راهی میگردم که این داستان رو بفهمم وگرنه هی باید تکرارش کنم. برای همین هم هی میرم از سر خط و دوباره می نویسمش. بدیش اینه که این داستان یک طرفه است. جای روایت تو توی این داستان برای همیشه خالی می مونه… مثل جای خودت کنار من توی زندگی.
دستهبندی شده در: ویولتا