Shared posts

30 Aug 12:31

آنچه که گذشت……

by سیب به دست

اصغر سلام

چند وقتی بود که می خواستم برات بنویسم. می دونی که من همیشه راحت تر بودم بنویسم. اون وقتها توی سر رسید هایی که هر سال از شرکت می آوردی می نوشتم. تو هم گاهی سرک می کشیدی و می خوندی. بیشتر وقت ها هم نمی خوندی. تو وقت خودت رو با اراجیف تلف نمی کردی. پراگماتیک بودی، راههای میون بر رو هم دوست داشتی. من عاشق کارهای بی نتیجه، وقت کشی و از زندگی فرارکردن بودم.  راه من و تو از روز اول هم از هم جدا بود. از همون روز اول که تو  چای می خوردی و شجریان گوش می دادی و من عرق سگی می خوردم و سیگار می کشیدم و راجر واترز گوش می دادم. یادمه که بهم گفتی » من و تو اشتراکی به وسعت تهی داریم.» این رو البته نه از روی علاقه  ات به فلسفه که از روی علاقه ات به ریاضی گفتی. اما من اون زمان نفهمیدم. من بچه بودم، تو از من هفت سال بزرگ تر بودی. من ازت خوشم اومد چون قد بلند؛ مسلط و شوخ بودی. هیچ یادته چقدر بامزه بودی؟ هرشب پای تلفن تا ساعت چهار صبح با هم حرف می زدیم و انقدر می خندیدیم که مادرم می اومد توی اطاق و بهم چشم غره می رفت.  چقدر  اون سالهای اول فرق داشتیم. یادته اون روز برفی، صبح اومدی سر کوچه وایستادی و من رو رسوندی دانشگاه که مبادا دیر برسم؟ یادته شب ها  گاهی دم در برام گل می گذاشتی؟ یادته برای تولدم موبایل گرفتی تا هر وقت خواستی باهام حرف بزنی؟ یکی از اولین سری های گوشی نوکیا که قدر گوش کوب بود و وقتی باهاش حرف می زدم مردم با تعجب نگاهم میکردن.

اصغر؛ چه بلایی سر ما اومد ؟ چرا درست از شب بعد از ازدواج، تو انقدر پر خواب و بی حوصله  شدی؟ من و تو که از همون اولش با هم می خوابیدیم. تو اصرار کردی که ازدواج کنیم. گفتی اینجوری خیالت راحت تره. گفتی میخوای تا آخر عمرت توی چند سانتی متری من باشی. اما نگفتی برای این که پشتت رو بهم بکنی و خرناس بکشی. چرا دیگه با هم نمی خندیدیم؟ تو انقدر جدی و عبوس شدی که من مجبور شدم  به جای تو هم شوخی کنم. می گفتی: مجموع بامزگی دو نفر یک عدد ثابته! چرا باید یک عدد ثابت می بود؟ چرا یکِ تو به علاوه یک ِمن مساوی دو نشد؟ وقتی یاد اون روزهامون می افتم دلم یه جوری میشه. کاشکی می اومدی و می گفتی که چرا اینجوری شدیم. می گفتی که من کجای راه رو اشتباه رفتم. من که توی صف وایسادم که بلیط کنسرت شجریان بگیرم برای اینکه تو دوست داشتی، با همه ی فامیل تو صمیمی تر از خودت بودم چون تو دوست داشتی، زندگی مون همیشه تمیز بود، غذا مون همیشه سر میز بود. پس چرا اینجوری شد؟

گاهی  فکر می کنم همه چیز از اون روزی شروع شد که قرار عروسی رو گذاشتیم و رفتیم دنبال خونه. با پولی که داشتیم دخمه هم نمی تونستیم بگیریم. یادمه اون روز رفتیم جاهای پرت، خونه های  تاریک و مرطوب زیر پله.  موقع برگشتن بهت گفتم که دوست ندارم شبیه گداها زندگی کنم. بعد با هم دعوا کردیم. تو رفتی زیر بار قرض و یک خونه ی نقلی خیلی قشنگ برام خریدی. بعد مجبور شدی بیشتر کار کنی. کم کم وضعمون بهتر شد،قرض ها رو دادیم، تو شرکت اول رو زدی، شرکت دوم رو.. پول می اومد و می رفت ولی ما نه دیگه با هم حرف می زدیم و نه با هم کاری داشتیم. حتی یک مسافرت  با هم  نمی رفتیم. تو من رو می فرستادی اروپا   که برای خودم گوچی و ورساچه بخرم و من نمی خریدم چون هیچ وقت اهل پوشیدن چیزی که قیمتش از صد دلار بالاتر باشه نبودم. تو خودت هم نبودی. من و تو اصلا آدمهایی نبودیم که برامون زندگی اینجوری معنی بشه. اما نمی دونم از کجا پول در آوردن شد معنی زندگی، معنی موفقیت. تو دیگه حتی یک بار هم  برای من گل نخریدی، میگفتی: گل به چه درد میخوره؟ گل رو که نمیشه خورد! راستی تو  در طول این سیزده سال چقدر عوض شده بودی. من هم لابد عوض شده بودم، می دونم که دیگه دلم با تو نبود. آخه تو اصلا نبودی.  شبیه یک ماشین پول سازی شده بودی، شبیه یک آدم آهنی. من دیگه حتی نمی دونستم کجایی و چی کار می کنی و برام راستش مهم هم نبود. برای تو من مهم بودم؟ من که فکر نمی کنم. فکر می کنم تو اون زندگی رو نگه می داشتی چون بخشی از تصویر یک مرد موفق بود، مثل داشتن  یک ماشین خوب و یک آپارتمان توی یک برج کوفتی توی دوبی که من حتی از وجودش خبر نداشتم. وقتی از هم جدا شدیم ازم خواستی که برگردم و اون آپارتمان رو به نامم کنی.  تو در مورد من فقط یه چیز رو خوب فهمیده بودی. تو من رو میخریدی و من خودم رو می فروختم اما دیگه برای همین هم دیر شده بود چون یاد گرفته بودم که روی پای خودم باشم.

  نمی دونم اصغر، من هیچ وقت نفهمیدم چی شد. فکر کنم که یک جایی، توی یکی از اون پیچ ها دست من و تو از هم ول شد. و بعد از هم دورتر و دورتر شدیم. شاید هم این قاعده ی همه بودن هاست و هر چیزی یک روزی تموم میشه. ما هم تموم شدیم. وقتی ازت جدا شدم مدتها بود که برام  غریبه بودی. انقدر به آسونی فراموشت کردم که اون شب توی بام تهران وقتی بهم زنگ زدی حتی صدات رو نشناختم. با افرا رفته بودیم قدم بزنیم. پرسیدم شما؟ وقتی اسمت رو گفتی سرم گیج رفت و بازوی افرا رو گرفتم که نیفتم. هیچ وقت نفهمیدم که چطور خبر دار شده بودی که دارم از ایران میرم. ازم خواستی که بریم محضر و اون موبایلی که سال اول به نامم خریده بودی رو به نامت کنم. توی محضر بهم گفتی» این شماره رو برای تو نگه می دارم. هر وقت خواستی برگردی زنگ بزن». من هیچ وقت به نقطه ای که ازش رد شدم بر نمی گردم اما چند بار دلم گرفت و بهت زنگ زدم. بار آخر ازم خواستی که دیگه بهت زنگ نزنم مگه اینکه بخوام برگردم. گفتی که اینجوری اذیت میشی. این روزها خیلی یادت می کنم، شاید به خاطر اینکه سر و کله ی مردی تو زندگیم پیدا شده که نسخه ی خارجی توست. اونم داره پول در میاره و میخواد اینجوری زندگیمون رو بسازه. اونم مثل تو درازه وگاهی می تونه بامزه باشه. اونم هیچی از من نمی دونه و حتی یه دلیل برای دوست داشتنم نداره. من دوست ندارم دوباره اون داستان رو تکرار کنم اما تو که می دونی، من همیشه در برابر مردهایی که من رو می خریدن ذلیل بودم. الان باز دوباره تلنگم در رفته و اولین و اسون ترین راهی که به نظرم می رسه همینه. دارم دنبال راهی میگردم که این داستان رو بفهمم وگرنه هی باید تکرارش کنم. برای همین هم هی میرم از سر خط و دوباره می نویسمش. بدیش اینه که این داستان یک طرفه است. جای روایت تو توی این داستان برای همیشه خالی می مونه… مثل جای خودت کنار من توی زندگی.


دسته‌بندی شده در: ویولتا
30 Aug 12:08

We miss everyday life knowing that we are a failure in this country

by Sara n

our today email thread:

On Tue, Aug 27, 2013 at 5:14 PM, Sara wrote:

I miss going for a walk. I miss walking. I miss walking with my friends, aimlessly. 

From:  Matthew
Sent:  Tuesday, August 27, 2013 5:09 PM
To: Sara
Subject: Re: Re:


I miss going to Jazz concerts.
  
On Tue, Aug 27, 2013 at 5:07 PM, Sara wrote:

I miss reading newspapers' headlines and looking at magazines' covers on the street kiosks.


From:  Matthew
Sent: 

Tuesday, August 27, 2013 5:02 PM
To: Sara
Subject: Re: Re:

I miss looking out of my window and seeing normal people instead of gunmen. I miss seeing children playing.

On Tue, Aug 27, 2013 at 4:59 PM, Sara wrote:

I miss going to stand-up comedy shows.


From:  Matthew
Sent: Tuesday, August 27, 2013 4:56 PM
To: Sara
Subject: Re: Re:


I miss going to the cinema.


On Tue, Aug 27, 2013 at 4:54 PM, Sara wrote:

I miss avocado.


From:  Matthew
Sent: Tuesday, August 27, 2013 4:50 PM
To: Sara
Subject: Re: Re:

I don't think NGOs and contractors (the kind that carry out projects, not the fascists with sunglasses and guns) are so different anymore in Afghanistan.


On Tue, Aug 27, 2013 at 4:25 PM, Sara wrote:


I’m not giving more credit to  intention than result, but I’m saying if result is negative in both groups, let’s give credit to NGOs and not put them in one category with  army or private contractors.


From:  Matthew
Sent: Tuesday, August 27, 2013 4:12 PM
To: Sara
Subject: Re: Re:

What you say makes sense. To their credit, they believe in what they are doing.

On Tue, Aug 27, 2013 at 4:10 PM, Sara wrote:

You are being too cynical. You picture the reality even worse than what it is. Some of those NGOs genuinely believe in what they do, they think they are doing the right thing. Do you genuinely believe in what you do? 


And you are cynical about the status quo without  trying to change it.


From:  Matthew
Sent: Tuesday, August 27, 2013 4:00 PM
To: Sara
Subject: 

This has been a long day. This morning I interviewed NGOs who want to make a presentation at the meeting I chair on Thursdays. Why do foreign NGOs try so hard to  be sexy, instead of focusing on more important things?
I'm tired of Westerners working with local hip/artistic/genius musicians/grafitti artists/fashion designers who want money to create sustainable pashto hip hop albums about polio/establish an institute on accountability/teach rural Afghan women to make lingerie.

28 Aug 06:05

برزخ

Ayda shared this story from 35 Degree.

دوستم می‌گوید تراپی (روان‌کاوی/درمانی) می‌تواند شمشیر دولبه شود. آدم یک خواصی دارد که ممکن است به آن‌ها عادت داشته باشد، طبیعی بپنداردشان، بی‌ضرر بداندشان و حتا اعتماد به نفس نسبت به‌شان داشته باشد یا ازشان بگیرد. این خواص ممکن است نهان باشند، در حدی که آدم اصلن حواس‌ش به انجام‌ دادن یا داشتن‌شان نباشد، یا این که به وجودشان آگاه باشد اما الزامن فکر آور، تعمق آور یا مکث آور نباشند. یعنی من می‌دانم فلان رفتار را در زندگی‌ام دارم و می‌دانم این رفتار آزاری برای کسی ندارد و خودم را خوش‌حال نگه می‌دارد، پس به داشتن‌ش ادامه می‌دهم و دلیلی هم برای متوقف شدن و بازبینی ندارم. تی‌دو یک عمر شاشیده به درخت. پای راست‌ش را گرفته بالا و در کمال آسودگی شاشیده. حالا برود یک شهر دیگر و آن‌جا به زبان سگ‌ها در ورودی تابلو زده باشند که شاشیدن با پای بالا ممنوع است. شاشیدن به درخت هم ممنوع است. دار هم نزنند حیوان را، فقط زیرش اضافه کرده باشند با اخلاق سگی منافات دارد این کار، خودتان نکنید. تی‌دو که خودش را سگ با اخلاقی می‌پندارد از آن لحظه به بعد موقع شاشیدن زجر خواهد کشید و برای بلند نکردن یک پایش تمام توان‌ش را به کار خواهد بست. حتا اگر پای‌ش را بلند کند و به درخت بشاشد باز هم گرفتاری ذهنی خواهد داشت. از آن به بعد شاشیدن هیچ جنبه‌ی بدیهی‌ای برای حیوان نخواهد داشت، بدیهی‌ترین کار حیوان تبدیل به زجر می‌شود.

خیلی مقطع غم‌انگیزی‌ست وقتی که رفتار بدیهی زندگی تو ناگهان تبدیل می‌شود به رفتار غلط، یا غیر اخلاقی، یا درد آور برای خودت، یا درد آور برای دیگری، یا دوگانه. وقتی طبیعی می‌شود غیر طبیعی، وقتی عادی می‌شود غیر عادی، وقتی مسبب آرامش می‌شود سبب نا آرامی.

یک پله قبل‌تر، "دانستن" به خودی خود شمشیر دولبه است. بدی کار این‌جاست که اغلب نه وقتی که "می‌دانیم" می‌فهمیم که آیا بهتر بود بدانیم و نه وقتی که "نمی‌دانیم" خبر داریم که نمی‌دانیم. الان واقعن تردید دارم که زندگی در جهل مرکب "به‌تر" است یا دانستن و درد کشیدن. "‌به‌تر" چیست؟ چه‌می‌دانم، بروید از فلاسفه بپرسید.

16 Aug 06:51

پاسخ به تمام پرسشها

by giso shirazi
خرج سفر با بنزین تا زمانی که خانم عاشق با ما بود 120 تومن  نفری
از دونگ رها به دلیل رانندگی کم شد و من و خانم عاشق بخشی از دونگ او را پرداخت کردیم
بعد رفتن خانم عاشق دونگ من و رها  نفری 45 تومن  شد
کلا هشت روز شد که مسیر هم می شود:
تهران- قزوین- زنجان - اردبیل- نئور- اردبیل- سرعین- اردبیل- خلخال- ازناو- خلخال- خمس- اسبی- کلور- اسبی- خمس- اسالم- ساحل گیسوم- پره سر- بندرانزلی- رشت- فومن -ماسال- اولسابلنگاه- ماسال- رشت- توتکابن- رشت- کوچصفهان- رودسر - رامسر- شیرود- جاده جنگلهای دالخانی و بازگشت- تنکابن - نوشهر-نور- محمودآباد- بابلسر- آمل- جاده هراز- تهران
خب همه سئوالات را جواب دادم؟
گزیدگی های خانم عاشق و رها خوب شدند . هنگام ورود به تهران دکتر داروخانه سی هزارتومن دوا داد که رها بخورد و بمالد و اینا 
به مادرش هم گفت اتوبوس از راه شمال برگشته و پشه او را زده است و مشهد هم آفتابی بوده و باعث شده بسوزد
از خیابان بهار هم نخودچی کشمش و عناب خرید و سوقات برد
دوربینش را هم تهران جا گذاشته بود و از اردوی دانشگاه هیچ عکسی ندارد
در خانه موقرمز هم فیبی و هم لباسهایش را شست که گردو خاک سفر از ماشین ولباسها برود
کارت یک خانم فرهنگی همراه همان بود و بیشتر شبها در خانه معلم بودیم که هزینه هایش پایین است
فقط دو شب چادر زدیم که یکی در امامزاده بود و دیگری در قهوه خانه درویش که هر دو جا امن بودند.
منظورم اینه که شاخ فیل نشکوندیم هر سه تا خانم دیگه ای هم می تونن همین کارو بکنن. خطری ندارد 
طبعا هرچه تعدادتان بیشتر باشد هزینه و خطرات هم کمتر می شود
اون ماجرایی هم که برای من توی جنگل پیش اومد نتیجه  بی احتیاطی من بود و هیچ ربطی به سفر نداشت
این سفر را هم می شد بدون ماشین رفت. تمام مسیر اتوبوس و مینی بوس و تاکسی  هم دیدیم...حتی می شد درنئور جیپ کرایه کرد تا به سوباتان بروی
یکی از اهداف من بابت نوشتن این سفرنامه ها این است که از من تعریف کنید و من خرکیف بشم
اما هدفهای دیگری هم دارم و آن تشویق شما به سفرکردن است
این ترس از سفر و این نابلدی در طراحی روزهای تعطیل که گریبان همه ما را گرفته  را می توان از بین برد
عین همه کشورهای دیگری که می شناسیم

من دوستان زیادی دارم که سالهاست می خواهند سفر بروند با حسرت به تعریف های من گوش می دهند  و هر سال کلی تخیل می کنند و  سرانجام تمامی سفرشان می شود: ترافیک جاده و  شمال و ویلا و ساحل شلوغ و بازگشت در ترافیک ...البته اگر سرانجام به این نتیجه نرسیده باشند که" هیچ جا خونه آدم نمی شه" و" اتفاقا تهران در روزهای تعطیل خیلی هم خوبه"

چیزی که مرا به شدت آزار می دهد این است که  با خود بگویید کار من نیست و من نمی توانم و می ترسم و پایه سفر ندارم و پول ندارم و ...
من از دیدن ناتوانی در خودم و دیگران آزار می بینم 
مثل آن دوستانی که هنوز از نصب وی پی ان  و فیلتر شکن روی کامپیوترهایشان برای دیدن عکسهای سفرنامه  ناتوانند...
اهان راستی
در مورد دوستانی هم که دلشان برای خانم عاشق می سوزد. خیلی خوشحالم که خواننده های با احساساتی چنین لطیف دارم و مطمئنم که دلتان برای من هم می سوخت زمانی که به دلیل  پرت شدن خانم عاشق از بالای صخره ها در دادگاه در حال پاسخ دادن  به این سوال منطقی بودم که: چرا یه خانم صد کیلویی را با دمپایی بردی بالای دره؟  و کسی حرفم را باور نمی کرد که : خودش رفت....






12 Aug 15:03

اولسا بلنگاه

by giso shirazi
بعد از دیدن بام سبز ماسال به سمت ییلاق حرکت کردیم

من در تعجم که چرا تا به حال کسی به جز سجاد اولسا بلنگاه را به من پیشنهاد نداده بوده است در این همه سال مسافرت های من؟

جاده ای پیچ در پیچ به سمت  ابرها ...جاده ای با درختهای متفاوت ..گاهی سوزنی  و قد بلند ...گاهی نازک و پر و به هم چسبیده ...گاهی گرد و قلمبه ...

و همیشه زیبا

هرچه بالاتر می رفتیم فضا غیر واقعی تر می شد با مه ای که مناظر را پیدا و پنهان می کرد.


دیگر حتی با هم حرف هم نمی زدیم اینقدر که تصاویر رویایی بودند. دیگر دوربین هم جواب نمی داد که یا باید کوه را می گرفتی یا دره ... جایی را به یاد دارم که رها فریاد کشید و من نگاه کوتاهی به کوههای سبز روبرو کردم که ابرها روی آن می رقصید و کف دره که  ابر چون خامه  آن را پر کرده بود و به سرعت رو برگردانم

ترسیدم...از شدت زیبایی تصویری که از پنجره ماشین می دیدم ؛ ترسیدم که تحمل این همه را نداشته باشم....آنقدر که ضربان قلبم بالا رفته بود...بالا رفتیم و بالا رفتیم و بالاتر...اینقدر که قله ها ی سبر به جایی اینکه بالای سرمان باشند روبرویمان بودند

و همانجا نشستیم  و سیر نگاه کردیم  البته چای و حلوا هم خوردیم


بامزه این بود که در سراسر مسیر به جای رسم رایج شمال که بلال فروشی است گوسفند می کشتند و همانجا کباب می کردند  و می فروختند که خدایش نمی شد آخه گوسفنده خودش اونجا ایستاده بود.

و باز هم من به پاییز ماسال می اندیشیدم و رها می گفت فایده ای نداره بااین قلب ضعیفت خوب می میری که


برگشتیم پایین و باز هم ان جاده پیچ در پیچ و بازی ابر و جنگل

در یکی از پیچ ها رها از من می پرسید مستقیم برم؟ و من به تلما و لوییز فکر می کردم...


یک روز به اینجا بر می گردم و در ییلاق اتاقکی چوبی کرایه می کند و روزها جلوی ان می نشینم و به عبور ابرها از کمر کوه نگاه می کنم تا ....بمیرم

بامزه این بود که یه پراید رینگ داری تصمیم گرفته بود رها را اذیت کند و رها با دست فرمانش چنان بلای سرش آورد که  طرف مجبور شد  پیاده شود و یک حالی از ماشینش بپرسد.

با خانه معلم ماسال تماس گرفتیم و مسئول مهربان آدرس مدرسه شبانه روزی را داد که در ان نزدیکی بود. کالباس و خیارشور و نان تازه خریدیم و رفتیم مدرسه

مدرسه در واقع بیرون شهر و در مزرعه بود و تنها دخترسرایدر در ان بود که تا در را باز کرد گفت اب گرم نداریم ها

ما هم گفتیم سرت سلامت همون اب سرد هم کافی است

مدرسه شبانه روزی دخترانی بود که حالا در تعطیلات تابستانی هستند. اتاقهای بزرگ با درهای قفل. به دخترک سرایدار دستپاچه کمک کردیم تا بین ان همه کلید بتواند یکی از اتاقها را باز کند که پر از تخت ها دو طبقه با پتوهای نو و تمیز بود و پنکه سقفی

شام را خوردیم و من به سراغ حمام رفتم  که دیگر بدجور داشتم شپش می زدم و بعد از شنا در رودخانه هیچ آبی به تنمان نخورده بود. ما را از آب سرد می ترسانی دختر سرایدار؟ افریقا یادت هست ؟

اول با احتیاط سرم را در زیر آب سرد شستم اما مدتی بعد آب به نظرم ولرم رسید(تلقین کردم؟) و یک حمام اساسی به راه انداختم و برگشتم بالا و فهمیدم همان جانوری که به خانم عاشق حال داده بود گویا از رها هم خوشش می آمده (نفرین خانم عاشق)

با خانم عاشق تماس گرفتم و گفت که دکتر در تهران به اوچند مدل آمپول و قرص داده و گفته که عفونت کرده بوده جای گزش

خب نگران رها شدم اما مدل و نوع گزیدگی های رها فرق داشت

رها هم وسوسه شد و رفت دوش گرفت و هر دو زیر پنکه سقفی با رطوبت دلچسب ماسال دراز کشیدم و به جملات عاشقانه دخترهای دبیرستانی که زیر تخت ها نوشته بودند می خندیدیم و  به خواب رفتیم

14 Jul 20:56

مراسم نکوداشت استاد منوچهر ستوده

استاد منوچهر ستوده

مراسم نکوداشت جشن صدمین زادروز استاد منوچهر ستوده، در روز بیست و هشتم تیرماه، از ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۳ در باغ نگارستان برگزار خواهد شد.

از آن‌جا که قرار است بخشی از باغ نگارستان به عنوان موزه‌ی مفاخر و مشاهیر دانشگاه تهران در نظر گرفته شود، مجسمه‌ی استاد منوچهر ستوده، در همین باغ و هم‌زمان با مراسم نصب خواهد شد.

کاشت صدمین درخت، برپایی نمایشگاه، فروش تی‌شرت‌هایی با امضای هنرمندان، ورزشکاران و فرهیختگان، ارائه‌ی چند سخنرانی کوتاه و همچنین پذیرایی افطار به همراه کیک تولد استاد منوچهر ستوده، جزو برنامه‌های این جشن است.
  گروه زورق نیز به عنوان یکی از حامیان این برنامه، در جشن صدمین سال تولد استاد منوچهر ستوده شرکت خواهد داشت.

برای حضور در این برنامه، می‌توانید به آدرس info@drsotoudeh.ir ای‌میلی با عنوان علاقمند به حضور در مراسم جشن ارسال فرمایید تا اطلاعات کامل برای شما ارسال شود.