Shared posts
http://khoyjoy.blogspot.com/2010/06/1389-11-470.html
اصلن انگار که نه انگار
همنشین بیدر و پیکر به قول فامیل دور، عجیب آدم را بیدل و دماغ میکند.
امشب با خانم سین و دوستش رفته بودیم بیرون. دوست خانم سین برای دو سه روزی مهمان خانم سین شدهاند تا اندوهشان فروکش کند اندکی. من که نپرسیدهام ولی گویا پای یک شکست عشقی در میان است. اندوهشان گویا خیلی هم کوهپیکر است که تمام تلاش بنده برای خنداندن و گرم کردن مجلس بینتیجه ماند و هر آن که به خودم میآمدم ایشان را در حال پاک کردن نم اشک از گوشهی چشم میدیدم. با خودم فکر کردم که صحیح نیست در این موقعیت به خانم سین اظهار احساسات کنم. حتی فکر کردم شاید بد نباشد اگر یک مشاجرهی کوچک با خانم سین داشته باشم تا شاید دوستش خودشان را کمتر بدبخت حس کنند و فکر کنند که ما مردها همه سر و ته یک کرباسیم و چیزی که تعیین کننده است عمر یک رابطه است و تو کجای آن هستی، اینکه اولش، یا میانهاش، و یا آخرش است و وقتی که به آخرش رسید دیگر همهمان مثل همیم، اما بعد دیدم که به قدر کافی برای کسی که روی هم رفته فقط دوبار دیدهام انرژی گذاشتهام و سوای آن تهمتن هم دلش نمیخواهد با خانم سین مشاجره داشته چه برسد به من که گردنم از مو هم باریکتر است و فقط و فقط خدا میداند دعوا با خانم سین به کجا میانجامد. وگرنه که من خودم خیلی دل پری از خانم سین دارم و اگر از پسشان بر میآمدم یه صورت خیلی داوطلبانه، هر روز با ایشان دعوا میکردم، اما چه کنم که نه از پس زبانش برمیآیم و نه از عهدهی تحمل رفتارهای غیرقابل پیشبینیاش. این است که بهتر دیدهام که صبر پیش گیرم. اصلن این یک تجریهی جدیدی بود در زندگیام. یک چیز کاملن منحصر به فرد که هیچوقت پیش از این گرفتارش نشده بودم. هیچوقت به خاطر ندارم که دوست دخترم موبایلم را چک کرده باشد و یا به خاطر عوض کردن رمز لپتاپم بازخواست کرده باشدم. چند باری که به ایشان گفتهام که بیا تمامش کنیم و هر کدام به راه خودمان برویم، جهنم را پیش چشمانم آورد و استدلالش هم بود که من حق ندارم یک طرفه چیزی را تمام کنم و باید طرفین رضایت داشته باشند. و بعد گریان دم در خانهام سبز میشد و من دیگر چه میتوانستم بکنم؟
خلاصه اینکه دوست خانم سین اگر حسرت چیزی را هم میخورد خودش را گول زده، چون دارد حسرت صدای دوهلی که از دور خوش است را میخورد، و نمیداند درون این رابطه چه میگذرد و یک نفر دارد که دست و پای دایم میزند که این رابطه هر چه سریعتر تمام شود. دوست خانم سین هم شاید مثل خانم سین دلش میخواسته یک نفر را به زور توی یک رابطه نگه دارد و گویا آن یک نفر از من یک کلامتر و سرسختتر بوده و توانسته حرفش را به کرسی بنشاند و خودش را خلاص کند، و یا شاید دوست خانم سین، به اندازهی خانم سین جنگنده و پر انرژي نبودهاست.
به هر حال خوب شد که با خانم سین مشاجرهای پیش نیامد. بعد از رسیدن به خانه تماس گرفتم که اطلاع بدهم که دارم آمادهی خوابیدن میشوم که خانم سین مراتب شکایتش از اظهار محبت نکردنم و بیتفاوتیام را اعلام کردند و افزوند که انگار فقط ایشان هستند که همه چیز برایشان مهم است و بنده اصلن انگار که نه انگار، و من هم درآمدم که رعایت حال بد دوست شما را کردم و نمیدانم چرا نگفتم که بله درست است، حق با شماست، من اصلن انگار که نه انگار!
...
Alibiنمونهی پست وبلاگی قلابی
نامهای که ارسال شد.. با اندکی اصلاح
روزهای زیادیست که میخواهم برایت بنویسم، هی دلدل میکنم، هی حرفها را با خودم قرقره میکنم،
خستهام از همهی حرفهای گفته و نگفته، از همهی اشتباهها، از همهی برخوردهای تو، از دلتنگیهای خودم، از رفتارِ متغیرِ تو، از اینکه ندانم چه بگویم و چهکار کنم،
خستهام، خیلی خسته.
خانه را خالی کردم، ۲شنبه ۱ جولای ساعتِ ۱۰ صبح کلید را دادم به مایک و تمام. چیزی که نمیدانی این است که از آن روز، بیخانمان هستم و علاف. خانهای که قرارش را گذاشته بودیم، اول گفتند که ۱ هفته دیرتر آماده میشود و من مجبور شدم به بدبختی و دستِ تنها، همهی اسبابهایم را بگذارم انبار. همان (yellow storage)ها که دیده بودی. صبح که کلید را دادم، عصر نشده، کلن داستانِ خانه به هم خورد و صاحبخانه زد زیرش. داستاناش مفصل است، به هر حال بی خانه شدم. شبهای اول رفتم یکجا، پیشِ یک پسری که ۳-۴ ماهی شاید بشود شناختناش (ف)، کلافه بودم و عصبی، بعدش امیر اینها باید میآمدند چون کارِ امیر هم از ۸ جولای شروع میشد و یک B&B قراضهی نکبتی پیدا کردم که زیاد گران نباشد و تا دیشب آنجا بودیم. امروز ولی امیر اینها میرفتند پیشِ فک و فامیلِ زناش و من هم نمیشد بیشتر پولِ جا بدهم، فعلن آن یک چمدانی که الان ۱۲ روز شده به دوش میکشم را همانجا گذاشتم و خودم آمدهام نشستهام Nero، Ealing Broadway، همان که درست روبروی بانکِ lloyds بود. نزدیکِ استیشن. تا حالا عصر بشود و یک غلطی کنم.
هیچجا راحت نیستم، دلم هیچکس را نمیخواهد. پاو هم طبقِ معمول سرش هزار جا گرم است، من هم که آدمِ از کسی خواستن نیستم، مگر اینکه کسی خودش پیشنهاد کند. امروز ح.ی گفت بروم آنجا، مطمئن نیستم چقدر دلم بخواهد.. به هر حال در این لحظه هیچ نمیدانم شب سر از کجا در خواهم آورد.
اینها را گفتم که بدانی همچین زندگیِ گل و بلبلی هم ندارم که فقط جای تو خالی مانده باشد و حالا من حالم بد باشد از نبودنات. ولی واقعیت این است که توی همهی این کثافتی که اسمش شده زندگی، هر روز و هر شب گرفتارت هستم و هر روز و هر شب به این فکر میکنم که چرا من هنوز نفهمیدهام چرا من برایت بس نبودم؟
داستانی که فرستادی خواندم، ۲ بار، خودش قشنگ بود، اما اگر منظورت این بود که درک کنم حالات را با خاندنِ آن کتاب، درک نکردم، باز هم عذاب کشیدم از خودخاهیات. شاید هم زمانِ با هم بودن ما آنقدر طولانی نبود که بتوانم لمس کنم این بی تفاوت شدنت را و ربطش به آن بحران میانسالی را. به هر حال اینها همه حرفِ مزخرفاند و من حالم به هم میخورد از گفتنِ این حرفهای مزخرف، که دیگر از بس تکرار شده، نخنما شدهاند و کلن بیمعنی.
همهی ایمیلهای این چند روزِ اخیرت را هم بارها و بارها و بارها خاندهام. آنقدر فکر کردهام که گاهی حس میکنم دارم در دو دنیا زندگی میکنم، انگار که زندگیِ خیالیام جدا شده از زندگیِ حقیقی و گاهی یادم میرود کداماش راست است و کداماش رویا. گاهی فکر میکنمِ شاید عقلم درست کار نمیکند، یا شاید واقعن زده به سرم، درک نمیکنم که چرا باید بعد از پنج ماه و نیم هنوز ناراحت باشم و هنوز دلم تنگ بشود حتا. خودم را درک نمیکنم. تقصیرِ تو هم نیست، منام که هنوز نفهمیدهام باید چطور با مسئله کنار بیایم.
برایت نوشتم که نمیتوانم دوستِ معمولیات باشم، نمیتوانم تحمل کنم که گاهی فقط حالم را بپرسی، نمیتوانم ببینم که بروی با کسِ دیگر. نفهمیدی حرفم را.
نمیخاهم گله کنم، نمیخاهم ناراحتی کنم حتا، نمیخاهم هیچ دلتنگی کنم، تقصیرِ تو نیست حالِ من، نمیخاهم جلبِ ترحم کنم، نمیخاهم اینطور دلت برایم بسوزد، نمیخاهم از اینکه تا الان شدهام، ذلیلتر بشوم پیشِ تو. نمیخاهم از سرِ عذابِ وجدان اینکه «سایه شومِ تو» باعث شده حالم بد باشد، احوالم را بپرسی. اتفاقا دلم میخواهد آدمِ خوشحال و راضییی باشی. آن مرد داستانات هم اگر تصمیم گرفت ترک کند و برود، اقلن بعدش حس کرد که خوشحال و راضیست و کلی وقت دارد. نمیشود که هم تصمیم گرفته باشی، هم تصمیمات را دربست به من تحمیل کرده باشی، هم خوشحال و راضی نباشی! اینها با هم جور در نمیآیند! همین است که نمیفهمم و توی کتام نمیرود.
من شرمندهی تو هستم بابتِ بی ادبانه رفتار کردنهایم، بابتِ وقتهایی که به قولِ تو زخمِ زبان زدهام، یا به تو آزار رساندهام با حرفهام، یا باز به قولِ تو به خاطر چرخشِ مودهایم، اما کاش به خودت و رفتارت هم نگاهی میکردی، شاید به نظرت بیاید که رفتارِ ثابت و نرمالی داشتهای، ولی برای منِ دلشکستهی خراب، رفتارِ تو پر بوده از تغییر و بیثباتی.
فکر کردی که از ناراحتیات خوشحال شدم؟ نه.. هیچ وقت.. فقط آن یک بار، برای اولین بار، بعد از مدتهای خیلی خیلی طولانی، باورت کردم، باور کردم که تو هم دلتنگ باشی و دلت گرفته باشد، ولی تو در کمتر از ۲-۳ روز همهاش را خراب کردی. ترسیدی مثلا برایم سوء برداشت بشود که شاید هنوز راهِ مشترکی با هم داشته باشیم؟ نه.. من دیگر باور کردهام که همه چیز تمام شده. حتا دلتنگی هم که میکنم، دلتنگیِ چیزی است که آدم میداند از دست رفته، که دیگر هیچ وقت نمیخاهد برگردد. بعد هروقت که من میروم توی لاکِ خودم و سعی میکنم که دیگر هیچ نگویم و اصلا بروم گم و گور بشوم، مثلِ همین حالا، یکهو تو مهربان میشوی، یکهو ایمیل میزنی، دلتنگی میکنی، برایم کتاب اسکن میکنی و میفرستی، احوالم را میپرسی، انگار نه انگار که هیچچیز شده.. شاید به نظرِ خودت نیاید، ولی این رفتارِ الاکلنگیِ تو، باعث شده که دیگر به هیچچیز اطمینان نداشته باشم،
نه به دلتنگی کردنات، نه به دوست داشتنات، نه به اینکه اصلن حتا نگرانِ حالم باشی، نه حتا به بی توجهی و بی تفاوتیهایت. یک روز برایم از حال و اوضاع مینویسی و دردِ دل میکنی و من فکر میکنم که اقلن هنوز میتوانم کنارت باشم و بشنوم شاید چیزهایی که بقیه نمیدانند یا نمیفهمند، و دردِ دل کنم به تو چیزهایی را که هیچکس نمیفهمد. فردایش میشوی یک آدمِ سنگدلِ بیتفاوت که به زور یک :* چپانده پای نامه. تو که میدانی من حتا به یک نقطه یا ویرگول حساسام. تو که میدانی من به هر کلمه و جمله ده بار فکر میکنم، فکر میکنی فرقِ این مودهای تو را نمیفهمم؟
یک وقتها حس میکنم حتا همین که تا من میروم گم و گور میشوم، یادم میکنی و حالم را میپرسی، از سرِ آن عذابِ وجدان است که باعث شده یک ته ماندهی احساسِ مسئولیتی داشته باشی. اگر اینطور است، دیگر حتا همین اندک هم سراغ نگیر از من. نمیخاهد نگرانِ خوب شدنِ حالِ من باشی و گذرِ این روزهایم. شاید برای تو قابلِ درک نباشد اینطور عاشقیکردن، شاید تو نفهمی چطور میشود کسی را هنوز دوست داشت بعد از اینهمه داستان، اینکه اصلن چطور میشود اینهمه دلتنگ بود؟ دلتنگِ کسی که پنج ماه و نیم میشود گذاشته رفته و تازه خیلی راحت هم گفته که خیلی خیلی قبلتر از آن درواقع، خداحافظیاش را کرده بوده.. که خداحافظی قبل از رفتن اتفاق افتاده بوده گویا.. به هر حال، هیچ کدامِ اینها مهم نیست، اینکه من اینطور باشم، تصمیمِ خودم بوده. روزِ اول که قبول کردم به این آتش وارد شوم، میدانستم که تهاش سوختگی دارد و جراحت. تو هم به قولِ خودت گفته بودی از اول، پس نگران نباش، نه تقصیرِ توست، نه گلهای به تو وارد است، نه لازم است احساسِ مسئولیت کنی یا عذابِ وجدان. در آرامش به زندگییی که انتخاباش کردی برس. من هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت، همهی این مدت که با هم بودیم حتا، حس نکردم که انتخابات بوده باشم. حس نکردم که مرا خاستهای، حس نکردم که با اراده و خاست و تصمیم پایام ایستاده باشی، حتا همان موقتاش را. همیشه یکطور لاابالیگری و سرسریبودن همهجای رابطه موج میزد. باز اشتباه نکن این را، با خیانت به رابطه یا با کسِ دیگر بودن، اینها دو مقولهی کاملن متفاوتاند. تو به من خیانت نکردی به آن مفهوم که با کسِ دیگر خوابیده باشی، ولی به من خیانت کردی با نگفتنِ آنچه در دلت بود، با پنهان کردن، با بیتفاوت گذشتن از همهی عشقی که من داشتم، و با سرسری گرفتنِ همهی تلاشِ من، با نگفتنِ چیزهایی که اگر بهوقت گفته میشد، شاید وضعیت بهتر پیش میرفت اقلن. دلِ من هنوز شکسته از حریمِ رابطهی خصوصیمان که تو پیشِ دو تا آدم نیرز شکستی، دلِ من هنوز درد دارد که چرا خودم لایق نبودهام اقلن که طرفِ صحبت شوم؟ حالا چهطور انتظار داری باور کنم خیلی حرفها را؟ خیلی حرفها هست که آدم ممکن است از سرِ عصبانیت بزند، من هم عصبانی و ناراحت شدهام و هزار حرف به تو زدهام، اما پای کسی را وسط تختخوابمان باز نکردم.. بگذریم، این حرفها چرندند. هنوز هم که فکر میکنم، میبینم باید همان صبحِ فردایش چمدانم را برمیداشتم و میرفتم، اقلن الان اینطور عذاب نمیکشیدم. اشتباهِ اصلی را در واقع خودِ من کردهام با صبوری کردن و عاشقیِ بی چشمداشت. اینکه رضایت دادم که فقط باشی، که ناراحتات نکنم، که همه چیز را فقط از منظرِ تو و برای تو ببینم. اینکه خودم را صفرِ کلوین فرض کردم. هیچِ هیچ. پس حالا نگران و ناراحت نباش.
I intend to be independently blue
من همیشه صبور بودهام. از این به بعد هم صبور خواهم ماند. فقط لطفا به زخمهای من نمک نپاش.
لطفا سعی نکن پیشنهاد و راهِ حلی که در موردِ من کاربرد ندارد به من بدهی، بیفایده است.
بگذریم،
چیزی که من نگه داشتهام برای خودم، آن عشق است و آن درد، نه تو. تو را رها کردهام که بروی و برسی به زندگییی که انتخابش کردی، و احتمالن دختری که انتخاب خاهی کرد، دیر یا زود. بقیهاش با خودت. به هر حال یا این دیوارِ شکسته را سعی کن با یک رفاقت یکدست درستاش کنی، یا دیگر هی لگد به پیاش نزن.
زندگیِ من روی هواست، و برای هفتههای آینده هم بهتر از این نخواهد بود. کمترین چیزی که داشته این بوده که بفهمم چطور میشود هرآنچه که آدم دارد یک شبه برود توی هوا. و شاید تا حدی خشونت و بیتفاوتی به وضعیتِ موجود. همهی اینها یک جایی به دادم خواهد رسید.
And there is nothing else left to be said
There are only patterns, patterns on top of patterns, patterns that affect other patterns. Patterns hidden by patterns. Patterns within patterns. If you watch close, history does nothing but repeat itself.
هشت سال پيش من توى يه كارگاهى كار مىكردم. تو دفتر كارفرما سه تا مهندس بوديم و من ردهام از همه پايينتر بود. يعني عملن ردهاى نداشتم ديگه. كار خاصي هم نمىكردم. حتي يه مدتى فيفا نصب كردهبودم و بعد از ناهارها تو اتاقم بازى ميكردم تا عصر بشه و بريم خونه. الان اون ساعتها و روزها هم جزء سابقهی كارم حساب مىشه و بابتش خدا رو شاكرم.
بعد اون بابايى كه نفر دوم دفترمون بود كارش رو عوض كرد و از كارگاه رفت. بعدش هم رييسمون بالاخره خودش رو توی لیست يه ماموريت خارجی جا كرد و يه نامه زد به اهالى كارگاه و شركتهاى درگير و من رو معرفىكرد به عنوان جانشين برحق و صاحب امضاى خودش. چنان عشقى كرده بودم كه نگو. مدارج ترقي رو ظرف چند ماه طىكردهبودم و خودم رو رسونده بودم به ميز رياست.
روز دوم حكومتم داشتم چرت بعد از ناهار مى زدم كه اومدن گفتن بدبخت شديم ظاهر مرد. قصه اين بود كه ما كنار پيمانكارهاى حسابى كه كار اصلي رو مىكردن يه يارويى رو هم آورده بوديم كه كار محوطهسازي پروژه رو بكنه. گل و بته و باغچه و حوض و فواره. اين هم برداشتهبود كارگر غيرمجاز افغان آورده بود. بعد اینطوری که من فهمیدم قصه این بود که اينها اون روز صبح كود خالى كرده بودن. يكيشون خيلي شديد به سرفه مىافته. تا ظهر كار كردن و بعد رفتن آبگوشت خوردن و تمام این مدت این همینطور سرفههای خانمانافکن میکرده. چرت بعد از ناهار رو که زدن، اين بابا ديگه از اون چرت بلند نشده و رفيقاش ميگن كه مرده. حالا من بايد به عنوان فلان كارگاه چه كار مي كردم؟
يه ابلهى ما تو دفتر داشتيم اون موقع از اين بِچهبِسيجی ها بود. عشق بیسيم و «هماهنگى» و اينا. اين منو قانع كرد كه الان وظيفه سازمانیم اينه كه برم اول صحت خبر رو بررسىكنم. اين شد اولين تجربهی برخورد نزديك من با مرده. رفتم ديدم ظاهر خوابيده رو تخت. واقعن هم ايدهاى نداشتم كه چه جوري از مرگش مطمئن شم. سرد بود و نبضي نداشت. گفتم آقا صلوات بفرستين تموم كرده. آمبولانس و پليس خبر كرديم كه با تاخير اومدن و وقتي رسيدن كه يارو پيمانكاره اومده بود و به اوضاع مسلط شده بود. اون روز بعدازظهر خيلى ناراحت كننده و غريب بود. يارو اول دم پليس و امبولانسى رو ديد و ردشون كرد. بعد دم رفيقا و فاميل هاى ظاهر رو ديد كه بيخيال شكايت و حتي تشييع و دفنش بشن. آخر شب هم يه وانت آورد و نعش رو پيچيد تو پتو و انداخت پشت نيسان و يا على. بعدن بچه های نگهباني پايين گفتن كه جنازه رو انداختن تو درياچه سد. اما آخرش نفهميدم كه اون طفلي واسه چى مرد.
توى همون هفته به جز اين ماجرای غريب و سنگين يه فقره دزدى اتو هم داشتيم كه من تا به خودم اومدم ديدم يارو بسيجيه داره مظنونين رو مياره يكى يكى تو دفتر ما بازجويى مىكنه و تناقضهاى حرفاشون رو در مياره واز اين كارآگاهبازی ها كه عشقشو داشت. مخ راننده و آبدارچي رو هم زده بود و اونها هم كه متحد استراتژيك من بودن تو كثافت كاريش شريك شده بودن سعى ميكردن از زير زبون نگهبانها حرف بكشن. كلي جون كندم تا سر و ته ماجرا رو هم آوردم. خلاصه دو هفته من رييس بى جيره مواجب و بى قدرت شده بودم و كلى حادثه اتفاق افتاد. البته من بعدن ازش استفاده كردم و تو رزومه ام نوشتم كه جانشين رئيس كارگاه بودم و به نظرم برام بد هم نشد.
حالا اينجا تعطيلات تابستونى شده. مدير پروژه داره مى ره مسافرت و من رو گذاشته جاى خودش. ديروز هم رئيسم اومد گفت مىتونى يه خط به رزومه ات اضافه كنى كه جانشين مديرپروژه هم بودى. خوش خوشانم شد. افتخاری ديگر براي ايران و ايرانى. حالا منتظرم توى اين يك ماه يكى بميره يا يه چيزى گم شه يا مثلن يه گند عجيبى تو پروژه در بياد.