Shared posts

10 Jul 09:38

کاش

by کـِـیـْـ مــیــمـْـ
کاش میشد بخشید

رفتنت

بی تفاوتیِ نگاهت

یا لبخندت برایِ او را

کاش اصلا آنقدر دوستت داشتم

که همه چیز را نادیده میگرفتم

مثلا دستانت را نمیدیدم که با انگشتانِ او بازی میکنند

یا آخرین دوستت دارم زیرِ برف را

اما واقعیت خیلی تلخ تر از آن است زیبایِ من

دوستت ندارم...

حداقل آنقدر دوستت ندارم که بتوانم برایت آرزویِ خوشبختی کنم

در کنارِ دیگری
10 Jul 09:10

555

by noreply@blogger.com (میرزا آدم جان)
 ما زخمیا خوبیمون اینه که همین منتظر می‌شینیم تا انقد خون ازمون بره که بمیریم. نیاز به حرکت خاصی نداریم برای خودکشی.
حالا بی‌مزه م میشه. ولی بدیمونم همینه مع الاسف.
08 Jul 15:48

طرف گرمانت

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)
آدم را افکارش می سازد تعداد افکار خیلی کم تر از تعداد آدمهاست، در نتیجه همه ی آدمهایی که فکر واحدی دارند مثل هم اند.

مارسل پروست
04 Jul 18:26

گاهی وقت‌ها... آدم چه‌چیزهایِ ساده‌ای را ندارد!

by havaliye-aram

گاهی وقت‌ها

دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی

دوستش بداری

وَ برایش چای بریزی

 

گاهی وقت‌ها

دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی

بگویی سلام،

می‌آیی قدم بزنیم؟

 

گاهی وقت‌ها

دلت می‌خواهد یکی را ببینی

بروی خانه بنشینی فکر کنی

وَ برایش بنویسی

 

گاهی وقت‌ها...

آدم چه‌چیزهایِ ساده‌ای را

ندارد!

 

افشین صالحی

...

04 Jul 17:26

به کی سلام کنم

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)
- اینها جزئیات است. اصل عدالت است.
سرهنگ گفت: باشد. نمازم را می خوانم. به شرطی که بگذاری چهار تا زن و نودو نه تا صیغه بگیرم.
- گفتم که اصل عدالت است، همین که روی من هوو بیاوری، همان اولین قدم دلم را شکسته ای و به من ظلم کرده ای.
سیمین دانشور
03 Jul 12:59

شعور انسانی

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)
بی تفاوتی ظالمانه ترین رفتار در مقابل کسی است که می گوییم دوستش داریم
02 Jul 11:55

کاریکلماتور

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)
از بین گوجه و توت، گوجه فرنگی قهرمان کشتی فرنگی شد

نائله یوسفی

26 Jun 07:43

دیالوگ

by noreply@blogger.com (خوش باور)
الن:می دونی؟
بلز:چی رو؟
الن :این که نمی دونی رو
بلز:از یه جاهایی میدونم میفهمم تا یه جاهایی نمی دونم میفهمم بین راه هم میدونم هم نمیدونم میفهمم
الن:نه بلز من فقط گفتم دونستن رو میدونی یا نه
بلز: من دونستن رو نمیدونم، میفهمم
26 Jun 07:43

دیالوگ

by noreply@blogger.com (خوش باور)
جان : بریم کلمبیا؟
تامس: به نظرت رامون میدن؟
جان: اگه خانوما باشن
26 Jun 07:43

دیالوگ

by noreply@blogger.com (خوش باور)
انریکو: دلیلی نمیبینم وقتی استفراغ میکنم بگم ببخشید برای غیر ارادی بودن انسان ببخشید نمی گن. من هیچ بی ادبی تو استفراغ هام نمیبینم. تو میبینی؟
ریکاردو: پیاز،گوجه و مقداری از مشروبی که دیشب خورده بودی.ترکیب رنگ خیلی خوبی داره. نه نمیبینم.
انریکو: اول صبح ها بدون شک و نیمه شبا بعضی هفته ها من باید برای این همه استفراغ طلب امرزش و بخشش کنم؟
ریکاردو: نه.برای خودت چرا
انریکو: خودم؟
ریکاردو: برای اینکه هیچکس جز خودت نمیتونه تورو ببخشه
26 Jun 07:43

http://akbands.blogspot.com/2013/06/blog-post_13.html

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)

تنها احمق ها فلسفه عشق را وارد فلسفه منطق می کنند در صورتی که احساس و عقل هر یک دو فلسفه جدا از هم و ادغام ناپذیرند.

نائله یوسفی

26 Jun 07:43

در سایه دوشیزگان شکوفا

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)
آنچه آدم ها را به هم نزدیگ می کند نه اشتراک عقیده که خویشاوندی ذهن هاست

مارسل پروست
26 Jun 07:42

کاریکلماتور

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)

اعصابم را روغن کاری کرده ام هر کس روی آن راه می رود لیز می خورد

 
گرسنه بودم خشمم را فرو خوردم

نائله یوسفی
30 Mar 09:20

245

by lam3boo3
موهایت را پهن آسمان کرده ای

ستاره ها به گلچین نشسته اند

 و من به انتظار سپیده دم ِچشمانت

آنوقت می گویی چیزی از شب نمانده؟

29 Mar 13:40

http://khodsaansori.blogspot.com/2013/03/blog-post_29.html

by noreply@blogger.com (خوش باور)

فقط دوست دارم یک روز فروشگاه پدری ات را پیدا کنم یا چه می دانم بدون فهمیدن اینکه آن طرف ها سکونت داری من هم به محل شما می آمدم و آنجا زندگی می کردم. خیلی ناگهانی وارد مغازه می شدم. با تو روبرو می شدم. نگاهت به من مثل بقیه ی مشتری ها باشد. بشناسی ام و به رو نیاوری، من هم تو را همین طور. فقط در نگاه هم نفوذ کنیم. یک بطری شیر بر می دارم به بهانه اینکه تو را لحظه ای بیشتر ببینم. خریدم را کش بدم. بروم ته مغازه دنبال بسته های ماکارونی بگردم یا سئوالی از جای خوراکی ها بپرسم تا با جوابش آن صدای مردانه ات را که چند سال است نشنیده ام به گوشم بخورد. هر چقدر هم خریدم را طولش بدهم باید بروم نکند متوجه شوی برای دیدنت آمده ام یا با برنامه قبلی آمده ام داد و بیداد راه بیندازم و زخم داغ چندین ساله ی پیش را که بر دلم گذاشته ای در مقابل برادر و پدرت تازه کنم. فقط می خواهم دیدنت، بودنت در آن مغازه اتفاقی باشد. وقتی خریدهایم  را برای حساب تحویلت می دهم زیر چشمی نگاهم به انگشتانت باشد. پی حلقه باشم. دوست داشتم مجرد باشی اما نه تو آن موقه ازدواج کرده ای و آن لحظه که حلقه را در انگشتت می بینم همان حس ریختن سوزش در دلم را احساس می کنم. انگار هنوز زخمم تازه است فقط خودم را گول زده ام که فراموشت کرده ام. من فقط به نبودنت عادت کرده ام هرگز نمی توانم فراموشت کنم. همان جرقه های عاشقانه را که قبل از صدای زنگ هایت در کمی پایین تر از قلبم احساس می کردم. همان جرقه هایی که با هر لحظه آنلاین و افلاین شدن هایت، چت کردن هایت با دختران دیگر دوست داشتم زلزله ای من را به شکاف خودش فرو ببرد. سر کیسه را گره می زنم. خداحافظ و می روم. سرت را می چرخانی پشت سرم رفتنم را نگاه می کنی. می خواهم پختگی ِزنانگی ام را حس کنی ببینی که دیگر آن دختر شلوغ نیستم دختری که با هر لحظه احساس خیانت مثل گرگ زخمی چنگ می انداخت عصبی میشد. فحش می داد یکهو با نرمی صحبت هایت و قانع کردن هایت که خیانتی در کار نیست آرام می گرفت مهربان می شد انگار که کسی در دنیا مهربان تر از او نیست. حالا دیگر نرم شده ام. خم شده ام. در خودم و تمام ناکامی هایم فرورفته ام. فقط دلم میخواهد پختگی ام را ببینی. ببینی و از من نترسی. به یادت بیاوری که از ترس عاشق بودنم گوشی را خاموش کردی و تمام راه هایی که به ارتباط با تو ختم می شد به رویم بستی در مقابل خانواده ات هیچ احترامی برای من قائل نشدی و بدون اینکه به من بگویی رهایم کرده ای من را به چنگ آنها انداختی آن روزها که زنگ می زدم و خواهرت برادرت و خانواده ات هرکدام فحش های نان و ابداری نصیبم می کردند و من نمی دانستم چه شده ای می خواستم حالت را بدانم که آیا از سفر برگشته ای یا خیر که آیا دعاهای نیمه شبم تو را به سلامتی از سفر برگردانده یا خیر. به آنها گفته بودی تو را از من دور کنند. این توجیح کردن خودم نیست فقط می خواهم بگویم فحش هایی که من از روی عصبانیت هایم به خاطر بی مهری به تو می دادم در مقابل رفتاری که خانواده ات بر من روا داشتند در مقابل بی مهرها و خیانت هایت بی احترامی چندانی نیست. من تمام این روزها را، من تمام ِ این بعد از تو ها را تنهایی، در یاد تو، در ناامیدی و افسردگی گذرانده ام. می گذرانم. خواهم گذراند. شاید تقدیرم این چنین بود. 

اشـتراک در فید خوش باور

29 Mar 13:39

نیما یوشیج

by noreply@blogger.com (نائله یوسفی)

زن و شوهر ها مثل حزبی هستند و به قدری به خود معتقدند و به قدری همه زن و شوهرها و همه کسان و همه اهل دنیا را هیچ می شمارند که آدم در می ماند چطور فکر آن ها را بفهمد. بالاخره هر یک نفری دنیایی است از حماقت.

پ.ن: با توجه به نوشته های پیشین نویسنده منظور شهوت ها، اعمال جنسی مشترک و طرز نشان دادن خوشبختی مشترکشان به دیگران است که با نوعی خودبرتربینی ِاحمقانه در تفاوت ِرابطه زن وشوهری شان به دیگران و غرور همراه است.

27 Mar 10:29

روزهای پیش و پس

by h8mid

نو شدن سال با همه­ی هیاهویش خیلی زود فراموش می شود. خیلی زودتر از آن که سیاهی لاستیک­های به آتش کشیده­ی چهارشنبه سوریِ سر چهار راه پاک شود. نو شدن سال برای خیلی ها مثل لحظه­ی وارد شدن یک پسر بچه­ی شیرین به زندگی یک زوج پیرِ نازای خسته است. برای بعضی­ها هم تعطیلاتی چند روزه بیشتر نیست. اما نو شدن سال ورای همه­ی شادی­ها و غصه­ها یک تصویر دردناک از مقایسه­ی روزهای پیش و پس است. حالا که مشغول نوشتن این سطرها هستم منتظرم تا کاتالوگ محصولی را که می خواهم در مورد آن چند خطی بنویسم دانلود شود. مدت­هاست که کتاب هایم را با کاتالوگ ها، روزنوشت هایم را با نامه نگاری های اداری و خیال­هایم را با دلمشغولی­های مالی و خانوادگی جایگزین کرده ام. نه این که دست خودم باشد. چاره ای نبوده. جیب­های خالی و فشارهای اطرافیان هنوز فکر رفتن را از سرم نیانداخته اند و از ازدواج و کار دولتی تا آن جا که توانسته ام فاصله گرفته ام. خوب یا بد این­ها را زمان بر پیشانی آدم حک خواهد کرد. نزدیکانم برای سفید شدن ریش­های یک عذبِ بیست و هشت ساله غصه می خورند حال آن که حاضر نیستند یک گام کوچک برای رفتنش بردارند. این روزها چقدر شبیه پیرمرد بازاری فرتوتی هستم که سال­ها پشت دخل مغازه­اش نشست تا که یک روز قصد خانه­ی خدا کند. این روزهای پر از اگر. از ترس رسیدن روزهای کاش می شد اما نه ولی. روزهای امید به اگر باید بشود.  سال دیگری در پیش است ...

27 Mar 10:07

242

by lam3boo3
 بعضی از دعاهاهرگز برآورده نمی شوند

انشاالله برقرار باشی

اما تو سر قرارت نماندی

21 Mar 16:40

گول خوردم:)

by noreply@blogger.com (نـــازی)

آدم از یک سنی به بعد خوب می فهمد،همه چیز را خوب می بیند.آدم از یک سنی به بعد خوشش می آید که می فهمد و خودش احساس نمی کند که چقدر عاقل شده است، یکهو به خودش می آید و  می بیند که دیگر گول نمی خورد. آدم از یک سنی به بعد دلش می خواهد که گول بخورد با اینکه می فهمد و خیلی خوب هم می فهمد اما خودش را به نفهمی می زند و وانمود می کند که گول خورده است. امروز  از ماشینش دم خانه پیاده شدم در را که بستم، وارد ساختمان که شدم، دکمه آسانسور را که زدم پیش خودم گفتم گولم زد. خندیدم و  گفتم آره خب گولم زد.  
21 Mar 16:39

پرنده ای دعا می کند

by noreply@blogger.com (زروان ازلی)
دعای هر شب پرنده اسیر این بود :
خدایا به انسان بال بده
تا همه پرنده ها از قفس آزاد شوند

اشتراک من و سایه ام

21 Mar 15:49

مبادله!

by noreply@blogger.com (Spike Mansour)
نماینده جریان اختلاسی رو میدیم نماینده جریان انحرافی رو پس می گیریم.

Add to Google Reader or Homepage

(لطفا فید این وبلاگ را فقط از آدرس http://feeds.feedburner.com/Spikeman دنبال کنید)