Shared posts

15 Jun 05:29

682

by Sormeh R
Willynilly64

ای جونم مامان :*


آمده پای اسکایپ. مچ دستش را آورده جلوی دوربین و تکان می‌دهد که ببین. چشمم که به دستبند بنفش‌ش می‌افتد می‌زنم زیر خنده. یکی از کش‌های رنگارنگی است که زیر شال می‌بستم وقتی موهایم بلند بود. می‌گویم مامان. تو هم؟ می خندد که "چه کنیم دیگر. فقط قربان قدتان بروم. دل نبندید به این انتخابات‌ ها؟ ما که رای می‌دهیم، اما یادتان که نرفته چه شد چهار سال پیش؟ اصلا معلوم نیست این رای‌ها به جایی برسد. از همین الان آماده باشید برای هر اتفاقی. نمی‌خواهم مثل آن سال بنشینید غصه بخورید. بیا. بیا به این خواهرت هم بگو. می‌شناسی‌اش که. از همین الان حرف شنبه که می‌شود اخم‌هایش می‌رود درهم."

می‌خندم. دلم گرفته، اما به "مامان"ی که به خاطر بچه‌هایش دستبند بنفش بسته و می‌خواهد به کسی که نمی‌شناسد و فکر می‌کند انتخاب هم نمی‌شود رای دهد فقط می‌شود لبخند زد. دوستش دارم. 

12 Jun 11:59

We could have danced all night into the morning light, but fate is cruel sometimes, Fate is so unkind in the games that it plays

by noreply@blogger.com (!نویسنده ی یوهو)


وقتی آدمی جایی را ترک می‌کند، دلش به چیزهایی خوش است که فکر می‌کند آن‌جا ثابت می‌مانند.
 
با خودش می‌گوید اشکالی ندارد بر‌می‌گردم، آن نیمکت توی آن پارک نیم‌وجبی توی کوچه پس کوچه‌های پل رومی، همان جا می‌ماند، همین‌جوری می‌ماند. برادرم ساعت ۵ بعد از ظهر برمی‌گردد خانه و لباس می‌پوشد که برود بیرون و بوی ادکلونش ساعت‌ها بعد از رفتنش توی سالن خانه می‌ماند. مامان صبح‌ها می‌رود بانک و برای پری خانوم پول می‌ریزد و وقتی بر‌می‌گردد می‌گوید قربونت برم، چایی گذاشتی؟ باغ‌های بالای مسیر خانه با استخرشان همان‌جا می‌مانند. بابا صبح بیدار می‌شود می‌رود روی تراس به گل‌هایش ور می‌رود. من باشم یا نباشم نورهای صبح می‌افتند روی مبل‌ها و خانه شبیه احساس خوشحالی می‌شود. توی آن آپارتمان خوش‌نشین بالای دربند، دوست هست که می‌شود رفت خانه‌اش یا بعد از ظهری که نحس از قیلوله بیدار شد، می‌شود بهش زنگ زد گفت دلمون پوسید بابا، برنامه چیه؟ درست مثل طریقه‌ی رژیم لاغری گرفتن بعضی آدم تپل‌ها* که شکلات را نمی‌خورند، می‌گذارند یک جایی که وقتی رژیم تمام شد بخورند.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت اینست که هیچ مثل قبلش نمی‌ماند. اتوبان‌ها روی تن قدیمی شهر خط می‌اندازند و خونشان پارک‌ها را خراب می‌کند و نیمکت‌ها را می‌کَنَد می‌اندازد دور و برای دلخوشی من حتی موقع کنده شدن به آدم‌هایی که ازش خاطره دارند فکر هم نمی‌کنند، چون که خوب، باید واقع‌بین بود، نیمکت‌ها فکر نمی‌کنند، چیزی را هم به خاطرشان نمی‌سپارند. آدم‌ها عوض می‌شوند و پولک استخر باغ‌ها به ناخن بیل‌ مکانیکی‌ها گیر می‌کند و روبه‌روی خانه‌ها ساختمان جدید می‌سازند و دیگر، نور، بی‌ نور.
اما آدم دلتنگ به این چیزها فکر نمی‌کند. آدم می‌خواهد برگردد و همه چیز را بغل کند،فکر می‌کند اگر برگردد، خوشبخت‌ترین آدم دنیاست و متوجه نیست که قبل از همه خودش دیگر آن ادم قبلی نیست. همینست که وقتی برمی‌گردد و هیچ چیز سر جایش نیست، سرخورده می‌شود، دلش می‌گیرد و حس می‌کند دیگر هیچ‌جا جایش نیست.
 نه جایی که از آن آمده، نه جایی که به آن برگشته.

*: بعضی آدم تپل‌ها یعنی من.
08 Jun 08:18

تعریف از داخل

by مرضیه رسولی

کار سختیه آدم حق شهروندیش رو به بازی های سیاسی و ترجیحات حزبی نبازه، حق شهروندیش رو به خاطر مطالبات سیاسی مسکوت نذاره. بعضیا می گن نه همین که من طرفدار اصلاح طلبام معنیش اینه که حقوق شهروندیم در اولویته چون اونا بیشتر بهش رسیدگی می کنن. به نظر من اینجوری نیست، کلی مثال نقض وجود داره. بعد هم وضع مملکت ما جوریه که یکی الان اصولگرائه بعد می شه اصلاح طلب یا برعکس. چون بازی بین همین آدمای ثابته و یه سیاستمدار تو ایران مدام بین این دو در رفت و آمده. نمی شه قطعی بهش برچسب اصلاح طلبی چسبوند. حالا این وسط ما چرا باید چاکر دربست اصلاح طلبی باشیم.

 من اگه بگم الان اولویتم وضع معیشتمه به نظر خیلی ها مضحک می یاد، از بس که یکی مثل صداوسیما حرف زدن درباره ی وضع معیشت رو به گه کشیده، انقدر باهاش شعاری برخورد کرده که دیگه شنیده نمی شه. برای خیلی این حرفا بوی طبقه ی فرودست می ده. می گن بابا اولویتت باید باز شدن فضای سیاسی کشور باشه. اگه بگم اولویتم لغو حجاب اجباریه هزار نفر پیدا می شن می گن مشکل تو همین یه روسریه؟ حالا فعلن روسریت رو بی خیال شو بذار دیگر آزادی های مدنی تحقق پیدا کنه. خواسته ی خیلی از مردم از کاندیداها موضع گیری در برابر نفر اول مملکت و پوز زنی و افشاگری های سیاسیه. وقتی اینا در اولویت باشه دیگه کسی نمی یاد بگه برنامه ش برای بهتر کردن وضع آموزش پرورش چیه، اصلن لازم نیست بگه. همون جور که تو مناظره ی دوم دیدیم که کاندیداها چقدر تهی بودن. مشکل بزرگ یکی مثل من؛ گشت ارشاد مطلقن درباره ش سکوت شده. اگه خواسته م این باشه که یکی از اینا نه تو صداوسیما، حداقل تو یکی از این برنامه های غیررسمیش اسمی از گشت ارشاد ببره و موضعش رو مشخص کنه، آحاد ملت فوری کتکم می زنن. می گن مگه نمی دونی کجا زندگی می کنی، مگه نمی دونی چارسال پیش چه اتفاقی افتاد، اگه اینا اجازه داشتن که حرف می زدن. حرف منم اینه که بابا تو دیگه مدافعش نباش، تو شهروندی، این چیزی که من روش انگشت گذاشتم حق تو هم هست، هی برا من از مصحلت و شرایط نگو. منم مثل تو شرایط رو از برم اما فراموش هم نمی کنم حقم چیه. حقم این نیست. و به خاطر اینکه حقمو نمی تونم بگیرم به زبان آوردنش رو برام قدغن نکن. اگه یکی از کاندیداها بگه سال 88 فتنه ای در کار نبوده، ولی قائل به حقوق شهروندی من نباشه قد آب بینی بز برا من ارزش نداره. انقد از اسم برده شدن از موسوی تو تلویزیون و افشاگری درباره ی کوی دانشگاه به هیجان نیا. همین هیجان باعث می شه چیزای مهمتر بی ارزش شه.