Shared posts

07 Jul 22:38

بینوایان

by ترسا

کتاب صوتی تجربه‌ی جدیدی ست. «نمی‌رسم رمان بخوانم» که خیلی جمله‌ی پر تعارف و پراحترامی ست! درواقع من تنبل‌ترین آدم‌‌ها شده‌ام در کتاب خواندن. از طرفی هم البته دسترسیم به کتاب‌هایی که دلم می‌خواهد ،با همان شکل و شمایل مفروض و موزون، محدود شده است. دیگر این‌طور نیست که دستم را دراز کنم و کتاب مورد علاقه را از کتابخانه بردارم یا بروم تا شهر کتاب و بخرمش. قدر بدانید خلاصه…

حالا بینوایان -کتابی را که همیشه دلم می‌خواست بخوانم و نشد- دانلود کرده‌ام و هر شب قبل از خواب بخشی از آن را گوش می‌کنم. کتاب به نیمه رسیده است. هرگز قصه را این‌جور ندیده بودم. راوی دارد کتاب را می‌خواند و من بی‌آن‌که چشمانم کلمات را در صفحه‌ای جستجو کنند یا به دنبال تصاویر روی پرده‌ای بدوند، در دنیای این قصه غرق می‌شوم. چرا همیشه فکر می‌کردم قهرمان این داستان ژان والژان است؟ چه اشتباه بزرگی!

چشمانتان را ببندید و لختی با من تصور کنید اسقف میریل را که با لبخند ،بی منت، رو به ژان والژان می‌کند و می‌گوید «چرا شمعدان‌های نقره را فراموش کرده بودی؟» بعد به مستخدم کلیسا نهیب می‌زند که شمعدان‌ها را بیاورد و در توبره‌ی ژان والژان بگذارد. ژان والژان را ببینید. به جرم دزدی ظروف نقره در چنگ ژاندارم‌ها گرفتار آمده است و کشان کشانش آورده‌اند تا خانه‌ی اسقف و حالا مبهوت دارد اسقف را نگاه می‌کند. فکر می‌کند لابد خواب است و این‌ها رویا ست. شاید هم اصلن مرده است و این، آن یکی دنیاست! ژاندارم‌ها را ببینید که گیج شده‌اند. مستخدم را ببینید که هنوز مردد است چیزی که شنیده است درست باشد. خودتان را بگذارید جای ژان والژان و ببینید چه بر سرتان آورده است این پیرمرد… این چه کاری بود آخر؟!

از این پس، هوگو صدها صفحه در شرح جدال اسقف پیر با مظاهر پلیدی و کژی نوشته است. نخستین مظهر شر که از پا در می‌آید خود ژان والژان است. او بلافاصله پس از سرقت سکه از کودکی که سر راهش سبز شده است، با حسی مواجه می‌شود که پیش‌تر با آن بیگانه بود. تا آن لحظه همواره دزدی را حق خود و تنها راه انتقام از محیطی می‌دانست که بسیار با او جفا کرده بود. حالا این اولین بار است که ژان والژان طعم تلخ عذاب وجدان را می‌چشد و از همین جا هم می‌شود شهردار مادلن؛ بخوانید اسقف میریل. اسقف در نبردی خاموش ،یک به یک، ژان والژان شرور، تناردیه‌ی طمعکار، و بازرس ژاور بی‌رحم را شکست می‌دهد.

آن طرف ماریوس حدود یک قرن است که دارد به امید زدودن فقر، برقراری عدالت قضایی، و رهایی از جنگ و خشونت انقلاب می‌کند و مدام زمین می‌خورد. از چاله‌ی لویی شانزدهم به چاه روبسپیر می‌افتد؛ از روبسپیر به دامان ناپلئون پناه می‌برد؛ بوربون‌ها را با لویی هجدهم برمی‌گرداند؛ سلطنت را باز پس می‌فرستد و یک جمهوری دیگر می‌نشاند سر جایش که مثلن رئیسش (ناپلئون سوم) با رای مردم انتخاب شده است؛ و هنوز معنی جمهوری را درست و درمان نفهمیده، به‌ش حالی می‌شود که کودتا چیست!

اسقف اما خودش آستین بالا می‌زند و به جنگ فقر و شرارت و دستگاه قضا و خشونت می‌رود. دست آخر هم ماریوس زخمی را به دوش می‌کشد و از میانه‌ی میدان نبرد، از عمق فاضلاب‌های پاریس بیرونش می‌کشد. اسقف می‌خواهد راهی را که پیش‌ از این به ژان والژان نشان داده بود ،کوزت را، به ماریوس ،به یک ملت انقلابی، هم نشان بدهد. باری ماریوس لجبازتر از این حرف‌ها ست و به این سادگی همراه نمی‌شود، تناردیه‌ ذاتن برده‌دار است و هیچ مهار اخلاقی ندارد، و ژاور ریاضی‌دانی وسواسی ست که فرمولش قانون را با عدالت و اخلاق یکی می‌داند. القصه راه هموار نیست اما اسقف، اسقف است و اسقف می‌ماند و خسته نمی‌شود و ایمان فرو نمی‌نهد. دیگران جملگی بینوایانند.

06 Jul 21:24

شعری از مجموعه خنده در برف

by a saffari

06 Jul 21:24

پلنگ زخمى

by Amir Farhangy
عكس رنگ و رورفته ى قوطى چاى كلكته
و چاى داغى كه قند را در دهانت ذوب ميكند
پلنگ زخمى كه از دل جنگلهاى بنگال تو را ميابد
وقتى تو قند را فرو ميبرى بر سطح مه گرفته ى مرداب
پلنگ جا خالى ميدهد و تير رها شده اى بر كيسه چاى فرو ميرود
سرت را فرو ميبرى و بوميكشى
و من نگرانم كه يكى از آن تيرها تو را هدفگيرد
وتو با خيال راحت دست بر گرده ى پلنگ ميكشى
و من تفاله هاى چاى را خالى ميكنم
و استكانها را فرو ميبرم به اعماق حوض
و نگاهم پرتاب ميشود به سوى دستى كه چله ى كمان را كشيده بود
روى قوطى رنگ و رو رفته ى چاى