ریل که به انتها رسید و صدای قدمهام زیر آخرین قدم پاسار شد، تازه خسخس ریلها رسید به گوشم. چشمهام را باز کردم و شدم خیال قطاری که تا ابد ایستاده بود و هر نفسش خسخسی میشد توی سینهی ایستگاه متروکه.
عطر را اما حکایت دیگر است. کلید نامرئی درِ نامرئیترِ ایستگاهی متروکه که سالهای سال زندان خودساختهت بوده به ناگاه باز میشود به کرشمهی نسیم عطری و این آغاز سرگردانیست. عطر را باد میآورد و باد پیمانناشناسترینِ اهالی جهان است و هممرامَش. که جهانش گفتهاند، یعنی میجهد دائم و یک آن نمیماند بر مداری که میچرخیده بَرِش و باد نیز آنی نمیماند از حرکت که اگر ماند باد نیست دیگر. دست به دامن باد گرفتن را در لغتنامهی جهان مترادف نوشتهاند با سرگردانی و سرگشتهی عطر را سرنوشتی جز سرگردانی نخواهد بود لاجرم. شهریاری را ماننده میشود که پایتختش زین اسبش است و اسبش یال در بال خیال و دست در دامن باد میتازد وادی به وادی و کوه به کوه و صحرا به صحرا و هر شب قصهای نو ساز میکند، در جرینگ جرینگ دایرهی زنی کولی که گوشوارههاش طلسم خواب راحت شبانهاند در شبزندهداری جاوید. ازینجاست که قصهها زاده میشوند. قاف از مامن سیمرغ و صاد از صبر شب و هاء از هوشِ چشمان شهرزاد جمع که بشوند، قافلهی قصه مهیای حرکت است.