چایم بهراه، چشمم بهراه
Shared posts
دلار .... دلار
( از داستان های بوینوس آیرس )
در تهران سوار هواپیما شدیم . با موجی از ترس و دلهره .
مقصد : بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم . با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو .
رسیدیم بوینوس آیرس . اولین روز بهار بود . سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم . از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود . رمقی بر تن نداشت . بیمار و علیل و وامانده .
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند . نا پدید شده بودند . تیر باران شده بودند .(البته به فتوای کاردینال کلیسای کاتولیک . همین مردی که امروز پاپ اعظم است . عالیجناب فرانسیس ).
میگفتند اجساد کشتگان را به دریا میریخته اند . راست و دروغش را نمیدانم .
زنان عزادار، صبح و عصر ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند . میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است .
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم . در خواب و بیداری . نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی . و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها . از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان . خیابان ریوا دا ویا .
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی . عظیم . زیبا . یادگار روزگاران شکوه . روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود .
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش ، بالا و پایین میروند . نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند . فقط دلار .
میخواهیم چند ده دلاری به پزو تبدیل کنیم .قیمت دلار را نمیدانیم . میرویم صرافی . صد دلار میدهیم . صد پزو میشمارد و بما میدهد .
به خیالان میآییم . یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلار دویست پزو !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .چاره ای نیست . تجربه نا خوشایندی است . تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود . احتیاط می کنیم . می ترسیم . نگرانیم . دلهره امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند .قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند . دخترکم - آلما - شیر میخواهد . یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو . پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند . همه جا دلار . همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند و پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند . کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند . همه دار و ندار ملت را . همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است . هیچ سرمایه گذار خارجی دیگر قدم به آنجا نمیگذارد . سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .آدمیان گویی مسخ شده اند .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان . از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .از زندان های مخوف . و از مرگ و ترس و بیداد
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است . فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند .برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم . نان . و این یگانه آرزوی ماست
دوشنبه: چارهای نبود، راه دیگری نبود، باید پایم...
پنجشنبه: مانتو و شلوارهایم را ریختهام توی ماشین لباسشویی، ماشین میچرخد و تویش فقط رختهای من نیست. اگر روزی سالها پیش -چرا سالها پیش! حتّی همین دیروز- کسی میگفت لباسهای چهکسی قاطی لباسهای من شسته میشود، باورم نمیشد. پس بگذاریم این سیب در آسمان برای خودش هزاربار و هزارجور بچرخد و عاقبت در زمانی که باید، یا بیفتد توی دستمان، یا به زمین برسد، و یا بخورد توی سرمان.
دریا
- از دریا بگو ناخدا.
- اگر سر جنگش داشته باشی، عاقبت از خشمش ویران شوی، در هم بشکنی. دریا صاحب است و تو زورق. از لطف آرامشش خوشنود شوی، بر تلاطم بیغرضاش صبور باشی و بر هر نفست شکرگزار.
Same Street, Again
۰۷-۱۲-۱۳۹۶
شاید بعداً توضیح بدهم که چرا دیگر نمیخواهم یا نمیتوانم به شکل سابق وبلاگ بنویسم. در عوضش میخواهم چیزی شبیه یادداشتهای روزانه بنویسم، خاطراتم را ثبت کنم. آن شکل سابق زیادی ازم میکشید. در عوض میخواهم آن قوا را جای دیگری و جور دیگری صرف کنم. از این طرف دوست ندارم وبلاگم بمیرد. یا بهتر است بگویم هنوز لازم دارم جایی بنویسم که فاصلهاش تا مخاطب «زیاد» باشد. جایی که ندانی مخاطب کیست و حتی ندانی مخاطب داری یا نه. این فاصله بهم کمک میکند که کمی خودم باشم. چون حالم از آن یکی خودهای ساختگیام به هم میخورد. اینها مقدمه بود. حالا تلاشم برای روزمرهنویسی خالص را شروع میکنم. چند هفته از جدایی خونینم میگذرد. گمانم سه هفته. دههی چهارم زندگیام است. هنوز ۴۰ سالم نشده اما بویش را میشنوم. آنجاست. از اینی که هستم هم مچالهتر خواهم شد. میدانم. مگر اینکه معجزهای رخ دهد. فکر نمیکردم که این جدایی اینطور له و لوردهام کند. واقعیتش این است که با کمربند خودم را به تخت بستهام که برنگردم. به دور و بریهایم هم سپردهام که جلویم را بگیرند. اما واقعیتش این است که آدمهای چندانی دور و برم نیستند. ایران، کانادا، انگلیس و حالا دوباره ایران. همین جابجاییهای متوالی باعث شده به آن صورت «دور و بریهایی» نداشته باشم. در همهی این سالها انگار در حال تلاش بودم برای تثبیت رابطه با آدمها. بعد چون رفتهام کشور دیگری همه چیز لنگ در هوا مانده. تتمهی آن آدمها هنوز هستند. گاهی چت میکنیم. گاهی فیستایم میکنیم. مثلاً سالی یک بار. اما بهرحال آدمهایی نیستند که در بستنم با کمربند به تخت کمکم کنند. در بهترین حالت میتوانم روایتی معوج و مردمپسند از رابطهی یکسال و نیمهام که حالا به گل نشسته را بهشان بدهم. نکتهی دیگری هم هست. مردم وقت و حوصله برای مرد میانسالی که بخواهد نالههای عاشقانه سر بدهد و برای جدایی هالیوودیاش سوگواری کند را ندارند. اینها را بابت گلایه نمیگویم. صرفاً دارم شرایطم را میگویم. در نهایت چسبیدم به پیادهروی و ورزش. این البته بعد از طی دورهی پارهپورگیام بود. دورهای که گوشهی هال عرق میخوردم و سیگار میکشیدم و با تمام قوا همان تصویر آشنا و کلیشهای عاشق شکستخورده را از خودم میساختم. تصویری که بینندهای هم نداشت. چند بار به سرم زد که همهاش را بنویسم. بعد احساس کردم که الآن زود است. الآن سانتیمانتالیسم عفونیاش میکند. کمی بیشتر فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که نه، دوست دارم یادم برود. صادقانه میگویم. حالا خوبهایش را نه، مثلاً آن صبحی زودی که آمده بود دم خانهمان که برویم شمال، دومین باری بود که میدیدمش و بعد من دستم را پیش آوردم اما او بغلم کرد، خب این صحنه نورانیست و دوست ندارم فراموشش کنم، حتی آن موج گرمایی که بینمان رد و بدل شد هم یادم است. اما کثافات رابطهمان را عاجزانه طالبم که فراموش کنم. نمیشود که. در این یکی-دو ماه بارها و بارها «تصویر» میدیدم. تصاویری که ندیده بودم اما برایم تعریف کرده بود. من هم فکر نمیکردم اینطور به همم بریزد. راستش موجود علیالسویهای بود در دنیایم. نظرم این بود که خل است و نمیفهممش. میگفتم تا هر وقت که هست باشد و هر وقت هم نبود که هیچی. اما وقتی از دست دادنش را جلوی صورتم دیدم قضیه جور دیگری شد. آسیبپذیر شدم. انگار یکباره فهمیدم که چقدر لازمش دارم. همین ماجرا را پیچیده کرده. داستان قدیمی: درکی که خودمان از شرایط داریم و حقیقتی که درونمان لانه کرده و به موقعش میپرد بیرون، میپرد توی صورتمان، این دوتا ممکن است با هم متفاوت باشند و تفاوتشان هرچه بیشتر باشد اثرشان هم مخربتر است، چون آدم را به خودش و قوای تعقلش از بیخ و بن مشکوک میکند. داستان من هم همین بود. انگار یکباره متوجه عظمت ماجرا شدم. عظمت مال وقتیست که همه چیز خوب است و همه چیز برق میزند. من بهتر است از «وخامت» استفاده کنم. چون وقتی که ماجرا از دست رفته بود متوجه حقیقت شدم، متوجه وخامت شرایطی که در آن هستم شدم. الآن خیلی بهترم. امروز رفتم پیش علیآقا. موهایم را کوتاه کرد. طبق معمولش کمی برایم کاکل گذاشت. و بعد در عملی بیسابقه کاکلها را به راست شانه کرد و برایم فرق باز کرد. گفت اینطوری هم میشه. گفتم برای تنوع خوبه. به ضرب سشوار موها را یکوری کرده بود. برگشتم خانه تخممرغ عسلی روزانهام را خوردم. رژیم کربوهیدرات غیرممکن است. منظورم حذف نان و اینهاست. تخم مرغم را هم با یک تکهنان شروع کردم و بعد که راه افتادم بقیهاش را خالیخالی خوردم. اما خب در کل اشتهایم هم نابود شده. الآن که البته بهتر است. در اوج دراما ۳-۴ کیلو کم کردم. بدیاش این است که صورتم تکیده شده. پوست. نقطه ضعفم. راستش روی صندلی علی آقا که نشسته بودم -نه، دروغ نگویم، از چند روز پیشش- مظنون شده بودم که موهایم تنک شدهاند و بعد یادم افتاد همین اضطراب و اندوه قاتل مو است و توی همان آینه زیر لب گفتم این دختره کچلم هم کرد لامروت. به علی آقا هم گفتم. گفتم که موهایم تنک شدهاند و منتظر بودم پیشنهاد ویتامینه یا گند و گههای مشابهی بدهد و هر پیشنهادی هم میداد با کله میپذیرفتم گرچه کوچکترین اعتماد و اطمینانی به این محصولات ندارم. صرفاً برای اینکه به خودم، به علیآقا، به آینه و به هر کسی که ممکن است برایش جالب باشد این علامت را بدهم که هنوز نمردهام و هنوز به سلامت و پوست و مو اهمیت میدهم و البته که سیگار کوفتی را هم بزودی و برای بار دو هزارم میگذارم کنار. به علیآقا گفتم کلهام را هم بشورد. داشت زیاد کثافتکاری میکرد. کثافتکاری که نه، آبپاشی. همهی گل و گردنم را خیس کرده بود و حوله هم نداشت و لذا با این دستمال پهنهای آشپزخانه کله و سوراخ گوشهایم را خشک کرد و راستش چندان هم ناراحت نشدم. فقط به این فکر کردم که لابد طفلکی اینقدر مشتریِ طالب شستن کله ندارد که بیخیالش شده چندتا حولهی تمیز توی قفسههایش نگه دارد. بعد هم که آمدم بیرون رفتم لباسهای سالیان را نگاه کردم. طراحی چرت. قیمتها گزاف. از زنی که در کونم راه افتاده بود پرسیدم این بِرند کجاییه؟ گفت ایرانی. گفتم متریال چی؟ گفت ایرانی. میخواستم پیف پیف هم بکنم منتها راهم را کشیدم و «آرام»، «با طمأنینه» از سالیان آمدم بیرون و در راه برگشتم باز هم با نگاهی (این بار با چاشنی تحقیر) به لباسهایشان انداختم. تنها خاصیت سنم این است که خجالت را کنار گذاشتهام. آن هم با فروشندههای غزمیت جای غزمیتی مثل سالیان. وگرنه اگر جای سالیان بوتیک پر زرق و برقتری بود همان آدم خوار و خفیف همیشگی میشدم. همانی که از شدت خجالت بابت دخول به آن مکان مقدس خودش را زور میکند و دو قلم جنسی که لازم ندارد هم میخرد. کنار سالیان یک تکه زمین افتاده بود. بایر. نمی دانم بایر لغت درستی باشد یا نه چون اینجاها قیمت زمین سر به فلک میکشد. میدانم که میگویم چون مدتی خودم هم دنبال خرید زمین و ساخت آلونکی در آن بودم و بعد -همانطور که انتظارش میرفت- بیخیالش شدم. یعنی علاوه بر خودم خانوادهام هم از اجارهنشینیام راضی نیستند اما، اما کی کِی و کجا ازم راضی بوده که حالا بخواهم دنبال رضایت باشم و اینها را با غرور و سرِ بالا و صدای کلفت نمیگویم، نه، خودم هم از خودم راضی نیستم، بحث گردنکشی نیست، بحث ناتوانیست. و بحث ترس از آینده. آیندهای که خواهی نخواهی با مرگ گرده خورده و خب با این شرایط نمیتوانم سالیان سال خودم را درگیر پروژهی ساخت و ساز کنم و بعد هم که خانهی رویاییام آماده شد تالاپی بیفتم و بمیرم. مضاف بر اینکه سر و صدا قاتلم است. همین روزهایی که بازار ساخت و ساز رونق گرفته من هم عزا گرفتهام. دلخوشیام این بود که توی این کوچه پس کوچهها قدمی بزنم و حالا اینروزها مدام آهن خالی میکنند و کامیون میآید و میرود و همان کثافت و سر و صدای همیشگی. کمر به قتلم بستهاند. با این اوصاف نمیخواهم خودم هم وارد ساخت و ساز بشوم و خودم قاتل خودم بشوم. گفتم پیادهروی و یادم افتاد که همین پیادهرویهای طویل خیلی کمکم کرد، اصلاً همین اواخر در یکی از همین پیادهرویها بود که فهمیدم این رابطهی به گه نشستهی ما مثل ماشینیست که تصادف کرده. ماشینِ کمیابی که دوستش داشتی و خب بله، البته که میتوانی ماشین را تعمیر کنی و بدهی صافکاری و حتی دوباره پشتش بنشینی اما خب لاجرم روزی، روزی که آفتاب پرزوری میتابد چشمت به بدنهی ماشینت میافتد، موج و اعوجاج را میبینی، حتی بتونههایی که صافکار حرامزاده آن زیر کار کرده را هم میتوانی تشخیص بدهی و خب این سطحی که زیر نور آفتاب مثل لواشک به نظر میرسد زمین تا آسمان فرق میکند با آن گلگیر بینقصی که قدیمها داشتی. اصلاً آن نیست، چیز دیگریست. و خب سر همین مثال کل ماجرا را هضم کردم. بله، من از این مردهایی هستم که همه چیز را فقط و فقط با مثال میفهمم و بعدش هم اینکه بله، متاسفانه هر بار که خواستم مثالی از زن و رابطه بزنم نمیدانم چرا با ماشین مثال زدهام. لابد هزار تا دلالت دارد و شنیدن و تحلیلشان هم چیز جالبی نخواهد بود، نشان میدهد که آدم ازگلی هستم که احتمالاً هستم اما حتی دانستن این هم کمکی به بهبود حالم نمیکند. این یکی طولانی شد. بعدیها کوتاهتر.
اختیار
در آن جهانی که نه نسیمی قبل وزیدن میل ما را خواهد پرسید و نه زمینی قبل لرزیدن از ما اذن خواهد گرفت. نه آسمان برای باریدن، معطل چتر ما میماند و نه خزان برای خزیدن در کوچههای زندگی دلواپس بهاران ِمان خواهد بود.
طبقات آدمیان بر اساس هنر تماشاست
باورکن عزیزجان، «اختیار» لطیفهای بود که خداوندگار در گوش آدم گفت تا لبخندی به صورتش بنشاند. سهم ما همین است، که در پشت پنجرهای نردهپوش، خداوندگاری او را تماشا کنیم. خواهی به مذاق فیلسوف و متلکم خوش آید یا ناید، فلسفه خلقت یک جمله است: «کسی ما را به نظاره فراخونده» و بس.
پس طبقات آدمیان بر اساس #هنرتماشا است. یکی با اخم و ناله تماشا میکند، یکی با لبخند. یکی تماشا میکند و نمیفهمد، یکی تماشا میکند و میفهمد. یکی تا پیش پای خود را تماشا میکند و یکی تا افق او را … پس آرام بگیر … بازی را تماشا کن! #حسام_الدینم
sotto voce
گفتهاند که بدترینِ مردم کسی است که دیگران برای اجتناب از شرّش احتراماش کنند. شاید یک مصداقاش را بشود در وضعیتی از این دست دید: دوستی دارید، و بدزبانیِ متعفنِ خُردسالانه و بیمزگیِ خودپسندانهی کممایهی همسرش را تحمل میکنید تا اینطور نشود—و خطر جدّی است—که از معاشرتِ دوستتان محروم بشوید.
عقب نشینی
ايتاليا، ايتاليا
ايتاليا، ايتاليا
سفر ایتالیا قبل از اینکه شروع شود خیلی رمانتیک به نظر میآمد. فکر کرده بودیم ماشین میگیریم و میاندازیم توی جادهی ساحلیِ آمالفی، بین راه سری به پوزیتانو و راولو میزنیم و شاید حتی کاپری. هشتاد کیلومتر راه که دیگر راهنما نمیخواهد. مخصوصا که رانندگی در ایتالیا مثل ایرلند نیست. رانندگی در ایرلند رسما کابوس بود. از همان لحظهای که شوهرم در شانون نشست توی صندلی راننده احساس کرد یک جای کار ایراد دارد. از من پرسید: «فرمون کو؟» گفتم: «جلوی منه.»
جایمان را عوض کردیم. استارت زد و ماشین را پاورچین انداخت توی بزرگراه و تقریبا با یک ماشین دیگر شاخبهشاخ شد. دو تا شاخبهشاخ دیگر طول کشید تا متوجه شود که همه دارند برعکس میرانند.
رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک میشد شوهرم میکوبید روی ترمز و چشمهایش را میبست تا ماشین رد شود. وقتی میخواست چراغهایش را روشن کند، در کاپوت را باز میکرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت میداد، در سمت خودش را باز میکرد. وقتی میخواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را میپایید. در تمام دوهفتهای که ایرلند را گشتیم، نه پارک دوبل کردیم، نه دندهعقب رفتیم، نه از هیچ ماشینی جلو زدیم و نه گردش به چپ کردیم… ببخشید، گردش به راست.
به من هم خوش نمیگذشت. هر بار از کنار عابر پیادهای رد میشدیم صدای زوزهمانندی از خودم بیرون میدادم. وقتی شوهرم خواهش کرد که این کار را نکنم به اطلاعش رساندم که تا آن لحظه تا سرحد مرگ از آب چالهها و نهرهای کنار خیابان سیراب شدهام، از فاصلهای بسیار نزدیک در معرض ماتحت گوسفندها قرار گرفتهام و چنان وحشتی در چشم عابران پیاده دیدهام که تصویرش تا آخر عمر از خاطرم نخواهد رفت. وقتی خواست نشانم بدهد که برای کاهش این عوارض پنجره را ببندم، برفپاککن را روشن کرد.
همین بود که در ناپل، قبل از اینکه از آژانس کرایهیماشین بیرون بیاییم پرسیدم: «ایتالیاییها سمت راست خیابون میرونند، نه؟» مرد پشت میز برای اولین بار لبخند زد و گفت: «بله بله. توی ناپل هیچ مشکلی ندارین. فقط خرتوپرتهاتون رو بذارین توی صندوق و دور از چشم. لات و لوت زیاد هس.» قول دادیم که مراقب باشیم.
ماشین اسپورت دوصندلیای که سفارش داده بودیم، یک استیشن واگن از آب درآمد. موتورش به جای اینکه غرش کند چیزهایی به ایتالیایی میگفت. در را که محکم میبستی، رادیو روشن میشد و دندهعقبش رازی بود سربهمهر که شرکت سازنده مثل فرمول سوخت موشک از آن محافظت کرده بود. نیم ساعت دور فرودگاه چرخیدیم تا بالاخره چشممان به جمال ویا دون روشن شد.
رسیدن به هتل بیشتر زمان برد، خیلیخیلی بیشتر. برای اینکه مقیاسی دستتان بیاید: سوزان بوچر در یازده روز و یک ساعت و پنجاهوسه دقیقه و بيستوسه ثانیه، با سگ و سورتمه ۱۱۵۸ مایل را در آلاسکا طی کرد. ما با فیات ۲۲ مایل را در پنج ساعت و سيوسه دقیقه رفتیم.
ترافیک ناپل معضل نیست؛ جنگی است تن به تن و لاینقطع. چراغهای قرمز چشمک میزنند ولی کسی نمیایستد. چراغهای سبز چشمک میزنند ولی کسی اهمیتی نمیدهد. تابلوها همه به ایتالیاییاند و عمدتا خارج از دایرهی لغات ایتالیایی من که مشتمل است بر «پاستا» و «جویی گاراگیولا». از شوهرم پرسیدم: «عابرهای پیاده چطور جون به در میبرن؟» گفت: «فک کنم همونجا توی پیادهرو دنیا اومدن.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.
محاكمه انقلابی
روز گذشته توسط ۸ تن از فروشندگان تریکو در پاساژ صفوی تهران واقع در خیابان جمهوری اسلامی، یک گرانفروش که با استفاده از وضعیت کنونی بازار، اقدام به فروش اجناس مازاد مصرف خود با نرخی بیش از قیمت تعیینشده کرده بود در یک دادگاه مردمی در محل این پاساژ محاکمه و به پرداخت ۱۱۹هزار تومان محکوم شد. جریمه دریافتی از این گرانفروش به نفع جنگزدگان و به حساب شماره ۲۲۲ نخستوزیری در بانک ملی واریز شد.
بعدازظهر دیروز صادق حلوایی و امیر جلوانی دو تن از فروشندگان تریکو در پاساژ صفوی واقع در خیابان جمهوری اسلامی جنب سینما اروپا در گفتوگویی با خبرنگار کیهان چگونگی این عمل انقلابی و مردمی فروشندگان پاساژ را تشریح کردند.
نامبردگان اظهار داشتند: از مدتها قبل شخصی به نام نصرالله سرتیپنیا معروف به کاشانی صاحب مغازه تریکو مسعود در پاساژ صفوی با استفاده از موقعیت کنونی که دولت درگیر مسائل مختلف و مشکلات عدیده است نخهای مازاد مصرف خود را که از طریق دولتی وارد میکند و میبایست صرف تولید بیشتر نماید با نرخهای گزاف بین دیگر فروشندگان این پاساژ به فروش میرساند که این امر بارها مورد اعتراض خریداران قرار گرفت اما وی هیچگونه توجهی به این اعتراضات نمیکرد تا اینکه پس از صحبتهای زیاد، ما مغازهداران تصمیم گرفتیم از ادامه این عمل جلوگیری کنیم. و به همین منظور صبح روز گذشته در یک جلسه «کدخدامنشی» با حضور این شخص و پس از محاسبات دقیق و برآورد میزان گرانفروشی وی طبق اسناد و فاکتورهای موجود معلوم شد که نامبرده نخهایی را که در اصل باید هر کیلو ۵۵۰ ریال میفروخت با قیمت ۷۲۰ ریال به فروش رسانده است. بر اساس بررسیهای انجام شده مابهالتفاوت قیمت اصلی با قیمت ارائه شده از طرف این شخص بر مبنای ۷۰۰۰ کیلو نخ مبلغی در حدود ۱۱۹هزار تومان شد.
این دو تن اضافه کردند: طبق صورتجلسهای که به امضای ۸ تن از مغازهداران رسیده است مبلغ اضافی فروش در محل از این گرانفروش دریافت و به حساب ۲۲۲ نخستوزیری جهت کمک به جنگزدگان واریز شد. آنها افزودند دریافت این پول در واقع برگردان پول ملت به خود آنهاست.
این دو همچنین یادآوری کردند که عمل آنها به خاطر کمک به دولت و ملت در امر جلوگیری از سوءاستفاده افراد فرصتطلب و سودجو بوده است و این برنامه را در آینده نیز در مورد کسانی که از حقوق خویش تجاوز کنند به اجرا خواهند گذاشت.
ضمناً این عمل از طرف تمامی مغازهداران که بالغ بر ۷۰۰ تن هستند مورد استقبال قرار گرفته است و ما امیدواریم بتوانیم در آینده علاوه بر تلاش در راه افزایش تولید، در مقابل اینگونه فرصتطلبیها نیز بایستیم.
آنهايی كه دهه شصت يادشان هست میدانند محاكمه انقلابی و نحوه گرفتن اين پول چگونه بوده است!!!
تلاش برای (تداوم و تقویتِ) ثبات
[ویرایشنشده.]
۱. آموزهای قدیمی میگوید که بانگبرداشتن به بدزبانی پسندیده نیست مگر از کسی که بر او ستم رفته باشد (۱۴۸ :۴). شاید با فکرکردن در این حالوهوا بشود این را گفت که نامنصفانه است ما افرادِ طبقهی متوسط که سقفِ کمابیش مطمئنی بالای سرمان هست و امورمان میگذرد، متفرعنانه محکوم کنیم کسی را که در تنگنای معاش است و فریاد میزند، گیرم فریادزدنی نهچندان بقاعده و مؤدبانه و متمدنانه. رفعِ فقرِ مطلق، و مهیّاکردنِ حداقلّی از زندگیِ آبرومند برای همهی شهروندان، وظیفهی حکومت است. توفیقپیدانکردن در عملِ به این وظیفه بیشتر بهچشم میآید وقتی بزرگیِ حجمِ رانتخواریهای ژنمندان و اختلاسها و غیره را میبینیم. در کنارِ این نکتههای کاملاً واضح،
۲. در روزهای اخیر کم پیش نیامده از دوستانِ عزیزِ بیرون از ایران بشنوم که بسیار نگرانِ اوضاعِ شهرهای ایران هستند. تصور میکنم که روشن است که گروهِ بزرگی از رسانههای فارسیزبانِ بیرون از ایران، از بیبیسی فارسی تا بقیهای که ظواهر را حتی به اندازهی بیبیسی فارسی هم رعایت نمیکنند، و البته آنهایی که صریحاً دشنام میدهند، طوری مینویسند و نمایش میدهند که گویی عنقریب حکومتِ ایران ساقط خواهد شد—عمقِ این عنقریبی تا جایی است که ”مرحوم“ مسعود رجوی را هم لازم دیدهاند به این حیاتِ دنیوی برگردد و دستورالعمل صادر کند. تصورِ من از دستکم اوضاعِ تهران این است که حکومت بر اوضاع مسلط است. تصورِ من این است که اوضاع کمابیش و در بدترین حالت و از نظرِ شدت و دامنه—اما نه لزوماً از نظرِ انگیزه—شبیه به شورشهایی است که هر از چندی در فرانسه و در ایالاتِ متحده رخ میدهد (و صداوسیمای جمهوری اسلامی با آبوتاب دربارهشان گزارش میدهد).
۳. آنطور که من میفهمم، این بار رفتارِ حکومتِ ایران با مسأله مدبّرانهتر از گذشته است. این برای من شخصاً باعثِ خوشحالی است.
۴. نمیدانم چه میزانی از ایرانیانِ ساکنِ ایران این احتمال را جدّی میگیرند که این نوع شورشها باعثِ سرنگونیِ نظام بشود (من شخصاً جدّی نمیگیرم)؛ آنان که جدّی میگیرند و خوشحال هم هستند، شاید خوب باشد به این فکر کنند که، به فرضِ سقوطِ حکومت، چه چیزی قراراست در پی بیاید؟ آیا قرار است نوهی رضاشاهِ پهلوی به ایران برگردد و دوباره ”در سایهاش آسوده ایران، ایرانیان پیوسته شادان“ بشوند و مملکت ”صد ره بهتر ز عهدِ باستان“ بشود؟* یا قرار است مجاهدین خلق بیایند و عدالت را برقرار کنند—همان کسانی که در زمانی که بخشهایی از خاکِ کشور در اشغالِ نیروهای صدام حسین بود متحدِ او بودند؟ و البته که در کنارِ این آلترناتیوهای حاضروآماده، تصویرِ هولناکتری هم هست: جنگِ داخلی. خوشحالام که اینها را دور میبینم؛ اما مایلام پیشنهاد کنم که شهروندانِ عادیای که طرفدارِ تغییرِ رژیم از راهِ شورشهای خیابانی هستند (تأکید کنم: شهروندانِ عادی، نه کسی که حقوقبگیرِ جایی است که هدفاش سرنگونکردنِ حکومتِ ایران است)، تأمل کنند که چه تصوری از فردایِ سرنگونیِ احتمالی دارند. آن که در بنگاههای خبریِ پراگ و لندن و دیسی شغل دارد لازم نیست در موردِ این چیزها نگرانیِ فوری داشته باشد؛ برای ما که اینجا هستیم و کار و زندگی داریم اینها سؤالهای مهمی است.
۵. از طرفِ دیگر، از آقای رئیسجمهور شنیده بودیم که آقای وزیرِ مربوط ”به مردم قول میده دستش روی دکمهی فیلترینگ نخواهد رفت“. بعید است آقای رئیسجمهور بخواهند حرفشان را با تأکید بر دستِ وزیر، یا دستِ وزیر، و از این قبیل توجیه کنند. دولتهای قبلی هم احساسِ خطر کرده بودند، نه اینکه ابلهانه و برای تفریح یا به قصدِ ناراضیکردنِ مردم ارتباطات را محدود کرده بوده باشند؛ دولتِ فعلی باید برای این محدودترکردن توضیحی بدهد. دغدغهی حقوقِ شهروندی وقتی جدّیتر است که خطری برای امنیت و توجیهی برای تحدیدِ حقوق در کار باشد. غیر از این، کم نمیشنویم که البته اعتراض/نقد با اغتشاش تفاوت دارد؛ تفاوتها البته در مواردی آشکار است، اما مقامِ رسمیای که میگوید شهروندان میتوانند ”در چارچوب ضوابط قانونی“ اعتراض کنند، باید توضیح بدهد که این کار عملاً چگونه ممکن است و آیا/چگونه شهروندان میتوانند از حقی که قانونِ اساسیِ جمهوری اسلامی در اصلِ بیستوهفتم به آن تصریح کرده استفاده کنند.
۶. در موردِ صفبندی با مجاهدین خلق و امریکا و غیرهم، گاهی از مخالفانِ جمهوری اسلامی میشنویم که در سالِ هشتادوهشت هم از این توصیهها میشده است. بله: میشده است، و همان موقع هم توصیههای درستی بوده است. حتی در نبودِ ملاحظاتی در موردِ ترجیحِ جمهوری اسلامی به مثلاً حکومتِ پهلوی، من معتقدم که در هر صورت تضعیفِ جمهوری اسلامی از طریقِ آشوب و اغتشاشْ وضعیتی در پی خواهد آورد که امنیتِ حداقلیای هم در کار نخواهد بود که بخواهیم در فکرِ استفاده از آزادیای باشیم که آن را هم نخواهیم داشت. آیا لازم است اوضاعِ افغانستان و عراق و سوریه و لیبی را به خودمان یادآوری کنیم؟
—
* تاریخ و وضعِ فعلیِ سازمان مجاهدین خلق ایران به گمانام آنقدر آشکار باشد که احتمالِ قوی بدهیم طرفداراناش در داخلِ ایران به لحاظِ تعداد ناچیز باشند. در موردِ خاندانِ پهلوی متأسفانه گمان میکنم که وضعیت تفاوت کند، از جمله به علّتِ کارهای خوشساختِ تبلیغاتی. کاش کمی به خودمان یادآوری کنیم که حکومتِ محمدرضا پهلوی چگونه بوده است، و یادآوری کنیم که آخرین ملکه و آخرین ولیعهد چنان رفتار میکنند که گویی آن مبلغی که پول با خودشان بردهاند (۶۲میلیون دلار به تصریحِ خودشان) از اموالِ شخصیشان بوده است.
قشنگ دیوونه خونه شدم، بالا خونه ام
دریای سیاه – یک
فایل ایپاب کل سه بخش، برای خواندن راحتتر: لینک
نمیدانم چرا اسمش را گذاشتهاند دریای سیاه چون آبش که آبیست، حتی لاجوردی، بسیار خوشرنگ و شفاف. برای ماموریتی طولانی آمدهام دریا. گمانم ۵-۶ هفته طول بکشد و بنظرم میرسد «هفتههاست» که روی آبم. سِمتم همانیست که همیشه بوده، «بازرس بیمه». فکر کنم یواش یواش بعد از اینهمه سال بایستی به عنوان رسمیام عادت کنم.
دورتادورم تا جایی که چشم کار میکند دریاست. عجیب است که چقدر زود عادی میشود. انگار که نیست، وجود ندارد. اشمعیل هم اوایل موبیدیک همین را میگوید. بیشتر از خود دریا، این واقعیت که «دور از خشکی» زندگی میکنی عجیب و تازه است. نکتهای پیشپا افتاده: از روی این کشتیهای غولپیکر نمیتوان پرید توی آب. نمیتوان شنا کرد و یا ماهیگیری. پس احتمالاً کسی که در پلاژهای بابلسر لم داده تجربهی اصیلتری از دریا دارد. لب ساحل، حد فاصل دریا و خشکی تضادها بهتر دیده میشوند. کمی روی ماسهها راه میروی و جای مشخصی خشکی تمام میشود و «وارد» آب میشوی. مرزها جالبند. از مرز که دور میشوی یعنی وارد یکنواختی شدهای. جذابیتش را از دست میدهد. داخل یک مستطیل فرقی با داخل دایره ندارد، تازه به مرزشان، به جدارشان که برسی میفهمی یکی مستطیل بوده و دیگری دایره. مثالی دمدستیتر: وسط روز که هستی «روز» جذابیتی ندارد، نکتهای ندارد. اما حوالی طلوع و غروب نه، برعکس، جالبند و تماشایی، چون مرزند، لحظاتیاند که شب و روز به یکدیگر تبدیل میشوند و تازه آن موقع آدم به روز یا شب فکر میکند، نه وقتی داخلش است.
گاهی که بیکارم صندلیام را میگذارم رو به دریا. منظره عیناً شبیه روزهای قبل است. تا چشم کار میکند آبی. آرام. مگر اینکه بادی وزیده باشد و امواجی کوتوله و ناشکنا روی سطح دریا ببینی. معدود روزهایی هم دریا کمی مواجتر بوده. امواج کمی قد میکشند، قلهشان تیز میشود و کلهشان کف میکند، اصطلاحاً قلهی موج میشکند. در هر حال نکتهی جالبی ندارد و به دو دقیقه نمیکشد که دست به موبایل میشوم. اگر با خانواده و دوستان فیستایم کنم دوربین را میچرخانم و دریای آبی پهناور را نشانشان میدهم. نمیدانم واقعاً برایشان جالب است یا برای دلداری منی که اینجا گیر افتادهام وانمود میکنند که جالب است.
آخرین بار کارمند بودم که آمدم ماموریت دریا. شاید ۵ سال پیش. یک فرق عمدهای کردهام نسبت به آن موقع؛ دیگر مدام فکر نمیکنم که استثمارم میکنند. خودخواسته آمدهام اینجا، برای دستمزدش. میتوانستم قبول نکنم. قبل از سفر کمی مردد بودم اما در نهایت پذیرفتم.
محیط کشتی محیط خشنیست. صنعتی. خفه. خطرناک. کابینم پنجره ندارد. اگر بدقلقی کنم خیلی زود فکر و خیال حبس میآید سراغم. چند شب اول هم مشکل داشتم. خوابم نمیبرد. زیر لحاف ناگهانی کلافه میشدم، میپریدم و در کابین را باز میکردم. راهرو را نگاه میکردم، کف راهرو آبیست، لینولیوم، دو طرفش کابینها ردیف قرار گرفتهاند و انتهایش هم دری سنگین و اهرمدار که به فضای بیرون باز میشود، از آنجا میشود دریا را دید. این در را که میدیدم خیالم راحت میشد. میدیدم که حبس نشدهام و هنوز میتوانم نفس بکشم. گاهی وقتها هم نصف شب از خواب میپرم. کابوس قدیمم هم برگشته: پریشب باز سوار مترو بودم، در تونلی با مقطع نعلیشکل. جدارش آجری. شبیه متروی لندن. واگن اینقدر شلوغ است که من ایستادهام. قطار میایستد، میبینم مسیر مقابلمان مسدود است؛ قطارمان به دیواری آجری رسیده. با وحشت و خفگی از خواب میپرم. به زعم خودم قدیمها این خواب مکرر را درست تعبیر کرده بودم. تونل به مثابهی رابطه. یا حتی تونل بعنوان یادآوری ترس قدیمم از معدن. اما اگر تعبیرهایم درست بودهاند پس چرا هنوز این کابوس اذیتم میکند؟ تنها یک تعبیر باقی مانده: تونل تنگ و تاریک خود زندگیست که درش گیر کردهام. اما این تعبیر را دوست ندارم. اینجور وقتها پا میشوم و چراغ دستشویی را روشن میکنم و لای درش را باز میگذارم. صدای هواکش و کمی نور از لای در درز میکند. با این ترفندها ترسم میریزد و دوباره خوابم میبرد.
روزهای اول این احساس حبس و خفگی بیشتر بود. بعد فروکش کرد. چرا؟ چون به دستمزدم فکر میکردم. هر روزی که میگذشت محاسبهی بدویام را انجام میدادم. فلان قدر روز ضرب در روزی فلان قدر، میکند چقدر؟ و بعد ذوق میکردم. گاهی خودم را دلداری میدهم. میگویم عوضش کارمندی نمیکنم و مجبور نیستم «هر روز» بروم سر کار. به مرور به شبهای کابین و کلاً زندگی روی دریا عادت کردم اما دوباره چند روز پیش خیلی پکر شده بودم. احساس کردم پولش را هم نمیخواهم. به دردم نمیخورد. فکر کردم بچه که ندارم و بیخود برای کی، برای چی پسانداز کنم؟
باید در مورد کارم هم حرف بزنم. پروژهی لولهگذاریست در دریای سیاه، خطوط لولهای از روسیه به ترکیه. قرار است روزگاری در آینده شرکت گازپروم روسیه از طریق این خطوط لوله به اروپا گاز صادر کند. پروژه گنده و سیاسیست. میگویند پوتین آمده بوده و به کشتیمان سر زده. درست هفتهی قبل از آمدن من. یک بار هم سالها پیش، یادم نیست سوار کدام کشتی بودم، آنها هم میگفتند پوتین به کشتیشان سر زده. یکیشان میگفت پوتین توی جلسه مطلقاً به چشمان هیچ کسی مستقیم نگاه نمیکرد. به بالای سر آدمها نگاه میکرد. هنوز یادم مانده. در کاگب اینطور بهش آموزش داده بودند. تا بوده از این حرفها بوده. اینها لازمست تا آدمیزاد باور کند شغل مهمی دارد. مثلاً من، به خودم میگویم روی کشتیای هستم که چند هفته قبل پوتین ازش بازدید کرده و اینجوری باور میکنم که من هم توی این دنیا آدم مهمی هستم.
اما خود کشتی، هیولاست. دو تا نفتکش قدیمی را گرفتهاند، دووی کره گرفته، این دو تا را به هم چسبانده، بازسازی کرده و شده همینی که ما رویش هستیم، یک کشتی دوقلو. مدعیاند مطلقاً در امواج تکان نمیخورد. طوفان نوح لازمست تا این هیولا در امواجش کمی کج و معوج شود. طولش قدر سه تا زمین فوتبال است. ارتفاعش قدر یک برج ۲۰ طبقه. حتی تماشایش هم وحشتناک است. منتها وقتی روی کشتی هستی نمیتوانی آن را از دور ببینی. اندازهاش را یکجا درک نمیکنی. فقط میفهمی هر چه میروی تمام نمیشود. هر راهرویی منتهی میشود به یکی دیگر، طویلتر از قبلی. کفشان لینولیوم، لاستیکی براق. هر طبقه را یک رنگ کردهاند. برای سهولت مسیریابی. طبقهی ما آبیست. طبقهی بالا که غذاخوریست قرمز لاکی.
همیشه صدای هامهام عجیبی از کشتی میآید. هفتهی پیش قرار بود برویم از اتاق موتورش بازدید کنیم. سر آن بازدید هم ترس برم داشته بود. از روی کلیدهای طبقات آسانسور فهمیدهام که پنج طبقهی زیرین کشتی متعلق به موتورخانه و دم و دستگاههای مربوطه است. دو طبقه کمتر از تعداد طبقات جهنم. احساس کردم دلم نمیخواهد بروم آن پایین و دل و رودهی این هیولا را تماشا کنم. چه میدانم، آدم یاد مرگ و تدفین میافتد. فضای بسته، هوهوی موتورهای غول آسا، گرمایشان. خوشبختانه بازدید منتفی شد.
بازرسی بیمه کار سختی نیست. بایستی هر از گاهی سر بزنم به آن پایین، آن جایی که لولهها را یکی یکی به هم جوش میدهند و به تدریج میخوابانند کف دریا. هر از گاهی بایستی نکتهای هوشمندانه گوشزد کنم. این مربوط به جلسات ۹ صبح است که دور میزی گنده مینشینیم. ۱۰-۱۵ نفر هستیم و گمانم من کماهمیتترین آدم آنجا باشم. کاپیتان کشتی هست. مدیر عملیات هست. نمایندهی کارفرما هست و چند نفر دیگر. آخرین نفر از من سوال میپرسند. معمولاً میگویم نظری ندارم و همه چیز بر وفق مراد است. توی این دو هفته یک بار یک سوالی پرسیدم. برای حلال کردن نانم. که بگویم من هم نقشی دارم و فکر نکنید بیخود و بیجهت اینجا هستم. زمانی که کارمند بودم این چیزها اذیتم میکرد. منظورم همین پوچ بودن شغلم است. الآن که مقاطعهکار و روزمزدم نه چندان. فکر میکنم کارم هرچه راحتتر و پوچتر باشد به نفعم هم هست. اضطراب کمتر. با دکترایم همیشه میتوانم «باهوش» بنظر برسم و این کارم را راحتتر هم میکند. شغلم را بلدم. منظورم کار سازههای دریاییست. بحث هوش نیست، بحث تجربه است. الآن سالهاست کارم همین است و دیگر میتوانم با صرف قوای کمی کارم را انجام دهم. آییننامهها را بلدم. گزارشهای طراحی را بلدم کند و کاو کنم و اطلاعات لازم را از لابلایشان استخراج کنم. نکات مهم و حساس را میدانم کجاست. و مهمتر از اینکه مثل آب خوردن گزارشهای طویل سر هم میکنم و بالاسریهایم این را خیلی دوست دارند.
بعضی وقتها هم کارهای نمایشی میکنم. مثلاً هفتهی پش، خط لولهمان با یک کابل فیبر نوری که از قبل کف دریا خوابیده بود تقاطع داشت. بایستی از روی کابل رد میشد. من هم رفتم آن بالای بالا، اتاق فرمان، طبقهی +۷ بالاترین طبقهی کشتی. گوشهای که در دست و پا نباشم ایستادم اما در عین حال سعی میکردم دیده شوم. خیره به مانیتورها. توی دفتر یادداشتم هر از گاهی چیزی مینوشتم. احتمالاً بیمعنی. اما اگر کسی آن صحنه را میدید، اگر توجهش به منی که آن کنار ایستاده بودم جذب میشد با خودش میگفت فلانی سوار به کارشه، مسلط و باتجربهس. بعد از مدتی هم موبایلم را در آوردم و اینستاگرام و توییتر را بالا پایین کردم. مدیر عملیات یک بدآمریکاییست. مال جنوب، تگزاس، بدلهجه. لات. ازش میترسم. میترسیدم نکند متلکی بپراند بابت اینکه آنجا موبایل بازی میکنم. چیزی نگفت. اصلاً گمانم مرا ندید. خوشبختانه هر کسی سرش به کار خودش گرم است. آن شب تا ساعت یک توی اتاق فرمان بودم. دقیقاً تا وقتی که همگی مطمئن شدیم خط لولهمان به خوبی از روی کابل رد شده و آسیبی به آن نزده. نفس راحتی کشیدیم. من که از قبلش هم راحت نفس میکشیدم. بعد هم رفتم خوابیدم و فردا صبحش خیلی بیشتر از معمولم خوابیدم. درست قبل از جلسهی ساعت ۹ بیدار شدم. چرا؟ چون کارم موجه بود. چون همه دیده بودند که شب قبلش چطور توی اتاق فرمان حضور موثر داشتم.
معمولش این است که شیفت ۷ صبح تا ۷ شب مال من است. این کشتیها ۲۴ ساعته کار میکنند. خوشبختانه من نفرِ شیفت ندارم. بازرس بیمه نوعی نیروی مازاد است. همان یک نفرش که من باشم هم اضافیست. مجبورند یک نفر بازرس بیمه داشته باشند. بیمه مجبورشان میکند وگرنه بیمهی کل عملیات باطل میشود. بقیهی مشاغل روی کشتی عموماً ۲۴ ساعته است و نفرات پشت به پشتْ همدیگر را پوشش میدهند. بازرس بیمه یک نفر است، منم، و خوبیش این است که لازم نیست کابین کوچکم را با کسی قسمت کنم. سوالی که زیاد از خودم میپرسم: دو نفر بازرس بودیم و در عوض اتاق پنجرهدار داشتیم؟ یا یک نفر باشم و اتاق دونفرهی بیپنجره داشته باشم؟ جوابش که مهم نیست. گاهی ولی مصر میشوم بروم بیفتم به دست و پای مافوقها و تمنای اتاق پنجرهدار بکنم. دیشب یک بازرس جوش را دیدم. نروژی. فکر کنم رتبهاش از من بالاتر است. بالای ۱۰۰ کیلو وزنش است و توی اتاقش تمرگیده بود، پرده را کنار کشیده بود و کتاب میخواند. بهش حسودیام شد. به اتاقش. به مبلی که کنار پنجره گذاشته بود و رویش ولو شده بود.
هماتاقی همین بازرس کذایی پیرمردیست آمریکایی بنام مَرقُس. تقریباً همسن پدرم ولی هنوز کار میکند. او هم دکترا دارد و گاهی به این فکر میکنم که از بین این ۵۰۰ نفر آدمی که روی کشتی هستیم احتمالاً فقط من و مَرقس دکترا داریم. حرف زدن با بقیه سختم است. عموماً مشتی ابلهِ بیسواد. روزها توی دفتر کارمان مستقر میشوم که با چند نفر دیگر مشترک است. کسانی هستند که میروند سر خط تولید. گزارشهایی تهیه میکنند. از کیفیت جوشکاری. عمدتاً مال دهاتهای اسکاتلند هستند. از لهجههایشان میگویم. هیچی از حرفهایشان نمیفهمم. نمیخواهم که بفهمم. تا کی باید وانمود کنم که از تودههای مردم خوشم میآید؟ من حتی حرف زدن این اوباش را نمیفهمم. کابینهای همهمان نزدیک هم است. توی یک راهرو مستقریم. بعضیهایشان مثل من کابین بیپنجره دارند، اما با حسرت دیدهام که سردستهشان کابین پنجرهدار دارد. بارها به گوش خودم شنیدهام که توی راهرو قایم میگوزند و بعد میگویند اکسکیوزمی. خطاب به کی؟ معلوم نیست.
تنها کسی که دمخورم است همین مَرقُس است. توی سلف همدیگر را میبینیم. سر یک میز کوچک مینشینیم. سه تا بچه دارد و هر سهتایشان فنی خواندهاند. از این آمریکاییهای متمدن است؛ از اینهایی که بابت اینکه ترامپ پادشاهشان شده خجالت میکشند. خجالت چرا؟ ما از این شاهان اوباشی که داریم خجالت نمیکشیم و تازه خودمان را مبارز و متفکر هم میدانیم. با این اوصاف تعجبی نیست که این ریزمرد آمریکایی زن نروژی گرفته و کلاً نروژ زندگی میکند. انتخاب درست. خنثیترین کشورها، خنثیترین مردم. طبعاً کسی مثل من در نروژ خودش را به هلاکت میرساند. آدم باید کشوری سازگار با بافت روانش پیدا کند. مرقس بدرستی نروژ را انتخاب کرده. من ایران و کانادا و انگلیس را امتحان کردهام و بدون تهوع نمیتوانم به هیچکدامشان فکر کنم؛ فعلاً گزینهی بعدیام امتحان «روستاهای ایران» است.
هیچ وقت نه من رفتم دنبال مرقس، و نه او آمد دنبالم، صرفاً اتفاقی همدیگر را توی سلف میبینیم. البته گاهی اوقات که خیلی گشنهام ترجیح میدهم که تنها غذا بخورم تا راحتتر باشم. غذا خوردن با کارد و چنگال هم سختم است. دوست دارم با قاشق و چنگال غذایم را بخورم. خودِ انگلیسی حرف زدن هم آروارههایم را به درد میآورد؛ بعد از اینهمه سال هنوز هربار میگویم «ساوث» فکم قفل میکند. یا بدتر از آن: «نورث سی». همنشینی ث و س برایم کابوس است. به این سختیها که فکر میکنم یادم میافتد که چه مهاجر «ناموفقی» بودم، هیچ وقت «جا» نیفتادم و با عقل الآنم که به عقب سر نگاه میکنم برایم بدیهیست که آخر و عاقبت آن موجود نقنقو و ناراضی مهاجرت معکوس بود.
بعد از همان روزی که ۹ صبح رفتم سر کار دیگر همین رویه را ادامه دادم. ساعت ۷ صبح سختم بود. باید ساعت میگذاشتم تا سر صبح بوق بوق بزند و بیدارم کند. توی این سن سختم است که ساعت خوابم را تغییر بدهم. شبها سخت خوابم میبرد، گفتم که، همان ماجرای کابین بیپنجره و گهگاه احساس حبس و خفگی، گهگاهی لرزشهای صنعتی کابینم. گاهی که موجها مرتفعترند کل کشتی هم کمی کج و مج میشود. اما خب وقتی خوابم میبرد، و علیالخصوص دم صبح، عین دیو میخوابم، نور آفتاب هم که نمیتابد و بیدار شدن دو چندان سخت است. همین قانونشکنی کوچکم خیلی کمکم کرد. کمی نگران بودم، مبادا کسی صدایش در بیاید، شکایتی کند، بگوید فلانی ۷ صبح پشت میزش حاضر نیست. بعد فکر کردم به جهنم. من که استخدام جایی نیستم. ته تهش این است که به شرکتم اعلام میکنند فلانی از کار میدزدد و همهش خواب است. خب مرخصم کنند. دستمزد همین روزها را میگیرم و خداحافظ. یاد سالهای دورم میافتم. وقتی کارمند بودم چقدر همین چیزهای کوچک، ترس همیشگی توبیخ، مدام باعث فکر و خیالم میشد.
توماس قدیس و پرواز خر!
خوب و بدِ اخلاقی: جغرافیای مقدماتیِ نظریهها
بیایید با این فرض شروع کنیم:
(بدون عنوان)
نیمهشب است. خوابیدهایم. خواهرم لالایی میخواند. لالایی که نه؛ مرضیه خوانده، شعر از رهی است. راستش، "دیدی که رسوا شد دلم" است. ولکن هم نیست. من هم شکایتی ندارم. هرکس درد و حکایت خودش را دارد. بگذار بخواند. بگذار نخوابم.
سؤال ملغوم
کمترین علاقهای به حکومتِ پادشاهیِ عربستانِ سعودی ندارم. فاجعهی حجِ ۱۴۳۶ هنوز تازه است، و یمن را هم روزانه میبینیم؛ اما شاید بد نباشد پیش از آنکه خبری که خواندهایم یا فیلمی که در یوتیوب دیدهایم را در بولتنمان منتشر کنیم یا در توئیتر بگذاریم و با بازخوردهای عربستیزانهاش شاد شویم، مطمئن بشویم که زبانِ انگلیسیِ بهکاررفته را فهمیدهایم.
مواظب خودت باش
تحمیق توده ها
خاطرهها
۴۰) نوروز که نزدیک میشد، مادر یک لحظه قرار نداشت. خانه همیشه تمیزش را خانهتکانی میکرد. کرسی زغالی و بخاری نفتی را جمع میکرد و به زیرزمین میبرد. تمام خانه را خالی میکرد تا دیوارها از نو با رنگ و نیل نقاشی شوند. فرشها را در حیاط خانه و در کنار آن حوض و باغچه کوچک و تک درخت گلابی میشست. با گندم و عدس در چند ظرف زیبای سفالی سبزه میانداخت. وقتی کمی قد میکشیدند، روبان قرمزی بر کمر آنها میبست. برای بچهها لباسهای زیبا میدوخت و بر تنشان میکرد. سمنو و شیرینیهای خانگی میپخت و در ظرفهایی که یادگار مادربزرگ بود، میچید. آینه را برای چندمین بار دستمال میکشید و برق میانداخت تا مبادا کمترین لکهای روی آن باشد. همه چیز میبایست تمیز و براق باشد. در شمعدانها شمع مینشاند و گلابپاشها را پر از گلاب میکرد. خانه بوی مادر را میداد. مادر با لبخند مهربانش به استقبالمان میآمد و یک ظرف سبزه به دستمان میداد. امسال اولین نوروزی است که پدر تنهاست و سبزهای در دست مادر نیست. [...]
The post خاطرهها first appeared on پژوهشهای ایرانی.
محمد حسین جعفری نژاد
بخونید و از این همه زیبایی این نوشته کیف کنید ....
دختر خیلی ساده زیبا بود. لطیف مثل ابریشم، آرام عین نسیم، بی آرایش، بی آلایش تو بگو برگ گل سرخ. مادر اما دو قدم آن طرف تر از زیبایی، تکیه زده بود به تخت وقار، به شکوه، به مادرانگیِ تام و تمام. دو تایی آمده بودند برای رزرو بلیت پروازدخترک به خیلی دور...
نیم ساعتی نشستند، بلیت را برای سه روز بعد گرفتند، دختر لبخندی زد، مادر دمغ شد! بلند شدند، تشکر کردند، هنگام رفتن نگاهم افتاد به آن چند بند انگشت از آبشار قهوه ای موهای بافته ی دختر که از شال سیاه روی سرش بیرون افتاده بود.
فکری ام حکمن این روزهای آخر، توی خانه، توی اتاق دخترک، هر شب وقت خواب دو تایی می نشینند پای تخت. دختر آبشار قهوه ای را رها می کند روی شانه هاش. مادر زیر لب شعر می خواند، آبشار را با دستاش تقسیم می کند، سه تایی، مساوی، می بافدشان به هم. رج می زندشان. یکی رو، یکی زیر، یکی اشک، یکی لبخند. حرف هایش را، نصیحت هایش را، تنهایی هایش را، دلشوره هایش را، حرف می کند، کلمه می کند، می چیند روی خطوط صاف گیسوان دردانه اش، می سپارد به آبشار... دست آخر عوض نقطه، ته خط، انتهای همان آبشار زیبای قهوه ای، گل می زند، سرخ آبی، پارچه ای...
فکری ام نکند موهای بافته ی دخترک که بیرون افتاده اند از شال سیاه، آبشار نباشد، دنباله ی بادبادک آرزوهای مادر باشد بیرون مانده از ابر سیاه ِ زشتِ تنهایی!
محمد حسین جعفری نژاد
اون موقع ها که ساختمون نوساز بود ... همسایمون بود ...
آدم کتابی ها
آدمهای دور و بر من (البته آنهایی که به کتاب و کتابخواندن ربط دارند) اصولا سه دستهاند:
- آنهایی که وقتی کتابی ازت به امانت میگیرند، صحیح و سالم و بعد از یک زمان معمول پس میدهند و نمیگذارند دلت زیادی شور بزند. به اینها میگویند «کتابخوان».
- آنهایی که وقتی کتابی ازت به امانت میگیرند یا اصلا پس نمیدهند و جگرت را خون میکنند، یا طوری کتاب بیچاره را پس میدهند که باز هم جگرت را خون میکنند. به اینها میگویند «کتابخور».
- آنهایی که حواسشان هست دیگران کدام کتابهایت را گرفتهاند و پس ندادهاند، بعد راه میافتند این سایت و آن سایت، این شهر و آن شهر، این کتابفروشی و آن کتابفروشی، تا کتابی که دلت برایش تنگ شده را پیدا کنند، بخرند و بهت برسانند. بعد یکهو در یک عصر تابستانی زنگ میزنند و میگویند «اون کتابی که فلانی برد و برات نیاورد رو بالاخره پیدا کردم» و یک لبخند بزرگ چند جلدی مینشانند روی لبهایت. اگر فکر میکنید به این دسته سومیها میگویند «کتابخَر»، سخت در اشتباهید. اینها فرشتههای نگهبان کتاباند که نمیگذارند داغ هیچ کتابی روی دل صاحبش بماند.اسمشان را هم میشود گذاشت «کتاببان».
ریشخند بزرگ
نیروانای آبی سبز
رها رها رها من
Notorious, II
کتاب
اغلب به یاد باغ خانه مادربزرگم میافتم. حالا خانه را خراب کردهاند. در آن محله ساختمانهای شیشهای ساختهاند. و من همچنان در فضایی سرگردان باقی ماندهام که دیگر وجود ندارد، بیهوده دارم عقب دنیایی میگردم که مدتهاست ویران شده.
- عذاب وجدان، آلبا دسس پدس، ترجمه بهمن فرزانه
(بدون عنوان)
"مذهب یک چیز است، مذهبیها یک چیز دیگر."
- عذاب وجدان، آلبا دسس پدس، ترجمه بهمن فرزانه