Shared posts

01 May 09:26

نویز

by iomi

زندگی ام پر شده از نویز. هرجا و هرکار که می کنم صدای اضافه ای در پس ذهنم زنگ می زند.

لپ تاپم صدا می دهد. صدای تپ تپ موتور ماشینی وامانده در جاده ای بلند و بی عابر را می دهد که بلندترین موزیک ها هم این صدای تپ تپ در راه ماندگی را درخود حل نمی کنند.
هدستم زنگ می زند. در گوشم، زنگ می زند و گویی اذن دخول می خواهد اما چه سود که صاحب خانه سالهاست به کنجی خزیده و خرقه بر سر کرده.
از هر دو به بازار مسگران اصفهان می گریزم و در سر و صدا خودم را غرق می کنم. اما هر دویشان پا به پایم می آیند و دست به دست مسگران می دهند تا مارش جنگی در ذهنم به راه اندازند که عاقل را مجنون و مجنون را بی جان می کند.
از صدا به گوشه ای می روم و خود را میان دیواره های اتاق و حجم نرم بالش اسیر می کنم. صدای ذهنم فریاد می کشد و چنان بر دیواره های استخوانی کلبه اش می کوبد که زمین و زمان را به تماشا می آورد.
مرا به گوشه ای می افکند و دادگاهی بر هم میزند که در هزار تویش گم می شوم و چون کودکان اعتراف می کنم به هزاران جرم نکرده.
صدای تپ تپ ماشین در راه مانده همچنان می آید و زنگ هدستم مثل مار زنگی ای بر دور مغزم چمبره می زند. سرم از درد می گرید و فریاد کنان می خواهم که حکمم را دهند و پایانم دهند. اعدامم کنند.
اما اعدام و مرگی در کار نیست و حکم من برتافتن همان چیزی است که خود ساخته ام. تحمل کردن اتهامم، قدم زدن در ویرانه های قلمرو ام.
من متهمم به تلف کردن زندگی ای که داشتم و ویرانش کردم.

نوشته نویز اولین بار در iomi پدیدار شد.

01 May 09:26

گاهی ، نگاهی ، یادی

by iomi

گاهی آدم دلش می گیرد. بدون هیچ پیشامد و ماجرایی.

گاهی غرقه کتاب هایی یا خیره به شکافی و آینده نامعلومی(شایدم به صفحه ای آبی) که بغض راه گلویت را می بندد.

بغض سنگینی که درست جلوی غده تیروئیدت خودش را از هم باز می کند؛ عین یک تومور بدخیم سرطانی.

نه بالا می آید که با هق هق صدایت درون اشکهایت ذوب شود و بیرون بریزد؛ نه پایین می رود که میان تاریکی درون سینه ات گم شود.

همانجا آرام آرام رشد می کند و دست و پاهایش را کش می دهد. دستانش را چنان دراز می کند که راه دهانت را می گیرد و لبانترا به هم می دوزد. همچو ماهی از آب بیرون افتاده ای لبانت را به امید رهایی با آخرین قوت باقی مانده بر هم می زنی اما صدایی شنیده نمی شود؛ انگشتان سرطانی اش را حس می کنی که تارهای صوتی ات را ثابت و خاموش نگاه داشته.

چشمانت ، این دو گوهر نقابدارت را مست می کند و شراب شیرازشان را به خورد خودشان می دهد. دستش را به ذهنت می رساند و چون باغبانی بی همتا غمین ترین خاطراتت را گلچین شده در پیش چشمانت می گذارد.

پاهایش را که از هم باز می کند درونت به تکاپو می افتد. پاشنه پایش را بر قلبت می گذارد. قلبت خودش را به دیواره های زندانش می کوبد اما راه نجاتی نمی یابد. آنقدر خود را چون مادری مرگ جوان دیده بر زمین می کوبد تا آرام می گیرد و  اشکهایش بر زمین جاری می شوند.

اشکهایش قطراتت خونت هستند که آرام سرریز می شوند و درون تهی ات را پر می کنند. خون خلاء سینه ات را پر می کند و تو را بی حرکت و مرده گون بر سر جایت میخکوب می کند.

مثل جن زدگان، بدون پلک زدن به صفحه جلویت خیره میشوی و حماسه ی انگشتت، که پی در پی رفرش می کند نظاره می کنی.

نوشته گاهی ، نگاهی ، یادی اولین بار در iomi پدیدار شد.

01 May 09:26

خلقت جاودانه

by iomi

ما خلق می کنیم تا جاودانه شویم؛ چه اثر ادبی ای باشد چه فرزندی که ادامه دهنده دودمانمان. ما خلق می کنیم بی آنکه بر سرنوشت مخلوقمان کنترل شگرفی داشته باشیم یا حتی شاید برایمان اهمیتی داشته باشد.
ما خلق می کنیم تا خود را خشنود سازیم.

زیاد در گوشمان خوانده اند که خالق از مخلوق سوا و مستقل است اما اینگونه نیست. خالق خلق می کند تا خود را در تار و پود زمان حل کند و جاودانه کند. خلق می کند تا به خود معنا ببخشد. هویت و توانایی هایش را از طریق مخلوقاتش به خودش و دیگران می شناساند. حتی اگر فرض کنیم تیغ زمان بر گردن ستبر خالقی به نام خدا ناکاراست. باز هم او را وابسته به مخلوقاتش می یابیم. لحظه ای بی مخلوقاتش تصورش کنید، چیزی از او باقی نمی ماند؛ نه ردی و نشانی ، نه کوچکترین نام و یادی. او خلق می کند
چون بی آن بی معناست و پوچ.
خلق می کند تا خود را به مخلوقاتش نشان دهد و این غمگین است..

خدا می شود به کودکی فسرده و تنها تشیه کرد. کودکی که فقط خود را می شناسد و اسباب بازی هایش را. او تنهاست و در این تنهایی او مالک مطلق جهان اسباب بازی هایش است. کودکی که مجالی برای شناساندن خود در دنیایش نیافته و اکنون تمام داستان سرایی ها و غضبهایش را بر سر جماعت اسباب بازی هایش خالی می کند.

شاید ما مخلوقات کودک تنهایی هستیم که بلاهتش ما را اسیر دنیای کوچکش کرده است. شاید برفراز ما جهان هایی است بی انتها بی ترس از فراموشی. جهان های کودکان دیگری که در قهری ابدی فرو نرفته اند و گاهی جهان اسباب بازیهاشان را به خانه هم می آورند و مخلوقاتشان را به هم قرض می دهند

نوشته خلقت جاودانه اولین بار در iomi پدیدار شد.

01 May 09:25

رج می زنم(می نویسم)

by iomi

می نویسم و خط میزنم. می نویسم و خط میزنم. کلمات کنار هم نمی شینند. باهم سر جنگ دارند. واج ها به هم دهن کجی می کنند. دوباره خط می کشم و آخرین بازماندگان را هم از هستی ساقط می کنم.

شروع می کنم به برانداز کردن خودم؛ تمام کارها و تصمیماتم را به زیر سوال می برم. چرا کامپیوتر را گذاشتم کنار؟ چرا ادبیات را انتخاب کردم؟ منی که رمان خوانان را ابلهانی دیوانه می پنداشتم؟؟

نمی دانم؛ ولی می دانم تنها نشسته ام در اتاق و نبرد خطوط سیاه روی کاغذ را می پایم. شاید برای ادبیات ساخته نشده ام. شاید بایستی به همان کنار هم چیدن کدها قناعت می کردم. کنار هم چیدن علائم و حروفی که روح ندارند و به احساسات هم بی توجه اند.

شاید من در همان حد و اندازه ی خلق برنامه هایی بودم که بی بروزرسانی می مردند. شاید همین مخلوقات کوچک، غایت بضاعت منند.
من تولستوی یا مارکز نیستم. من حتی دیگر خودمم نیستم. من کسی که آفریننده اثری جاودان باشد نیستم. من نویسنده  نیستم.
شاید برای خالقیت خیلی کوچکم. شاید کودکی هستم ؛ خالق دنیای کوچکی که به چشم هیچ کس نمی آید.

اما میدانم این راه درست است بی آنکه بدانم چرا

نوشته رج می زنم(می نویسم) اولین بار در iomi پدیدار شد.

01 May 09:16

داستان الله و خدا

by iomi

شنیده بود در بوجود آمدن هرکس هدفی هست. هدفی بیش از جزئی از یک چرخه‌ی حیات و طبیعتی تکرارشونده بودن. به همان اندازه که برای یک حیوان دردناک است که بفهمد در آفرینشش هدفی جز مصرف‌شدن نبوده، برای یک انسان نیز دلسردکننده و رنج‌آور است که بعد از پنجاه و دو سال پی ببرد در تمام طول عمرش تنها مصرف‌کننده بوده. این را می‌دانست که تنوع چندانی در زندگی اطرافیانش نیست و حتی اگر تمام تلاش‌شان را بکنند در آخر به تغییری در طبیعت انسان نمی‌رسند. تغییری که او را قانع کند.

خود را برای آنان مزاحم و زیان‌بار و زندگی‌اش را بیهوده و انگل‌وار می‌دید. علاوه بر این؛ در جهانی اینچنین بی‌رنگ و روح هیچ عنصر جذاب و لذت‌بخشی برایش وجود نداشت. خودش هم نمی‌دانست که آیا واقعاً چیزی وجود ندارد یا که فرضیاتش است که در او بی‌میلی ایجاد کرده.

 در نهایت نمی‌توانست نسبت به این که هزاران سال است تحولی در واقعیت انسان رخ نداده و طبیعتاً تا باقی عمر او هم رخ نخواهد ‌داد، بی‌تفاوت باشد.

 کار به جایی رسید که تصمیم گرفت چوب حراج به زندگی اش بزند و خرج ساختن وسیله‌ای کند که او را به گذشته ببرد و تا بتواند از به دنیا آمدن خود جلوگیری کند. اینگونه میتوانست  از خلقت یک موجود سربار که تنها اثرش کاهش منابع  و خراب کردن اعصاب دیگر مخلوقات برای پنجاه و دو سال شمسی بوده، جلوگیری کند و به نوعی خود را از معایب عالم هستی جدا کند.

چشم‌های پروفسور الله بسته نبود. پس چرا همه‌جا را سیاهی فرا گرفته بود؟ آیا کور شده بود؟ اصلاً چشم‌هایش پلکی نداشت که باز و بسته شود. سعی کرد فریاد بزند، اما نه صدایی درمی‌آمد و نه چیزی می شنید. می‌خواست با دستانش راهش را پیدا کند. دستی نداشت. پاهایش هم که به زمین نمی‌رسید. گویی در هوا معلق باشد. کدام هوا؟ حتی نمی‌توانست آلتش را روی بدنش احساس کند. شاید نوع جدیدی از کابوس بود. چرا اینطور شده بود؟ چرا هیچ موجودیتی در کار نبود؟ باید فکری می‌کرد. اما بدون مغز که نمی‌توانست فکر کند.

 در عمق نابودی‌اش انگار بی‌وجودِ ناپیدایی با زبان بی‌زبانی به او می گفت که در نیستیِ مطلق است. او هم نمی‌فهمید و نادانانه به نبودنش ادامه ‌می‌داد… ادامه می‌داد چون چاره‌ای نداشت. چون حالا طبیعتش از هستی به نیستی مبدل شده بود.

تا اینکه ناگهان نوری به چشمانش تابید و سکوتِ تاریکی‌اش را با صدای روشنایی شکست. کم‌کم هوش و حواسش برگشت. دنیایش رنگ گرفت و کهکشان‌ها در اطرافش خودنمایی کردند. نور الهی او را از چاه تاریکی به سوی خود هدایت می‌کرد و پروفسور الله  در بی وزنی همچو نوزادی به دنبال منشاء نور دست و پا زد.

تفکرات الله و اختراع ماشین زمان و برگشتن به گذشته و جلوگیری کردن از خلقتش باغث نشده بود که به کلی به هیچ تبدیل شود. بلکه او را از عالم هستیات خارج کرده بود و به عالم نیستیات برده بود.
اما هیچ انسانی نمی‌تواند بودن در نیستی را بفهمد زیرا انسان برای هستی خلق شده است و از درک نیستی عاجز است. حالا او دیگر می‌فهمید انسان محکوم به بودن در جایی است که برایش قابل درک باشد و نباید پایش را از آن فراتر بگذارد. اما آیا نفس سرکش و فراموشکارش این اجازه را می‌داد که دیگر اشتباهاتش را تکرار نکند؟

حال با به پایان رسیدن زمانی که برای او مقرر شده بود (و در نیستی متوجه گذرش نمی‌شد) می بایست مانند تمام انسان‌ها به عالم پس از مرگ می‌رفت. به مکانی که زمانی به او وعده داده شده بود. نوری که الله دنبال می‌کرد او را به دروازه‌ای طلایی که در انتهای پلکانی زمردین قرار داشت و باغ بزرگی در پسش آشکار بود، کشاند.

الله پرسید: «اینجا کجاست؟»
صدایی که گویا متعلق به خدا بود پاسخ داد: «اینجا بهشت است. مکانی که در آن تمام آرزوهایت برآورده می‌شود. داخل شو و در آسایش بزی!»
الله اخمی کرد و گفت: «اینجا که اصلاً جالب نیست! درست همانگونه است که تصور می‌کردم. نگاه کن! درخت و رودخانه و چمن و زن و… اینها دیگر چیست؟ من چیزی متفاوت می‌خواهم! چیزی که هیچگاه به ذهنم نرسد.»
خدا گفت: «چیزی که به ذهنت نرسد برایت قابل فهم نخواهد بود… چرا نمی‌فهمی؟…. می‌خواهی بروی به جهنم؟!»
- آره ! بروم جهنم بهتره!
- بعد از این همه سال زندگی ملامت‌بارت می‌خواهی بروی به جهنم که دردی به دردهایت اضافه شود؟ احمقی؟
- من نمی‌خوام برم بهشت!
- در آنجا چنان بر تو خوش خواهد گذشت که گذشته و تمام دردهایت را به فراموشی می سپاری
- بهشت هم به زور؟! بهشت برای من همچو جهنمه!
-  پس داخل بهشت شو.

پروفسور الله را علیرغم مقاومتی که از خود نشان داد، به بهشت فرستادند و راه خروجش را مسدود کردند. در وهله‌ی اول کمی با مشت و لگد به در کوبید و داد و فریاد به راه انداخت، اما در آخر بیخیال شد و در حصر ماند. مقداری آنجا را زیر و رو کرد و با بی‌حوصلگی از کنار همه‌ی جاذبه‌هایش عبور کرد. از شخص صالحی آدرس خانه‌ای که مصالحش اعمال نیک و پسندیده‌اش در دنیا بود را پرسید، تا کمی در آنجا با خودش خلوت کند. همین که پرسید: «کجاست؟» خانه در مقابل چشمانش ظاهر شد. برجی عظیم بود که هر طبقه‌اش به یک سال از زندگی او تعلق داشت. و البته طبقات آخرش نیمه کاره مانده بود. خدمتگزارانش جلوی در یکی یکی برای او خم شدند، ولی او بی‌توجه سرش را پایین انداخت و وارد منزل شد. به اتاق دلخواهش که از چوب گردو ساخته شده بود، رفت و سر میز مجلل و مفخری نشست که از این سو تا آن سوی اتاق کشیده شده بود. اراده کرد تا برایش غذایی مطابق میل‌اش محیا شود. روی میز ظرفی زرین‌ پدیدار شد که محتویاتش همه آش و لاش بود. گفت: «این دیگر چیست؟ غذای سگ است؟»

خدا جواب داد: «این غذای جویده شده است.»
الله چشمانش را قوی کرد، تا غذایش را با دقت بیشتری ببیند. گفت: «غذای جوییده شده چیست دیگر؟ من این را نمی‌خورم، معلوم نیست کی جوییدتش! حالم بهم خورد!»
خدا گفت: « نگران نباش! همش با دندونای خودت جوییده شده.»
- دندونای من؟… من که… وایستا بینم اصلاً من چرا باید غذای جوییده شده بخورم؟

پروفسور الله زبانش را در دهانش چرخاند و متوجه شد دندان ندارد. تمام موهای بدنش راست شد. با نگرانی به دور و برش نگاه کرد و ناگهان در گوشه‌ی اتاق دندان‌هایش را دید که داشتند از پشت پنجره به او لبخند می‌زدند.

«نه! نه! نه! این یه کابوسـه! من باید بیدار شم!…»
دهانش را دودستی گرفت و با سرعت از اتاق خارج شد و به دنبال دندان‌هایش دوید. از میان باغات و علفزارها عبور کرد و از روی پیامبران راستین پرید. سرعتش را بیشتر و بیشتر می‌کرد ولی هرچه پیش می‌رفت، به دندان‌ها نزدیک نمی‌شد. آنقدر دوید تا بال درآورد. حس پرواز تجربه‌ی جدیدی بود که او نظیرش را… ناگهان به درختی برخورد کرد و پاباز روی شاخه‌ای ضخیم فرود آمد و شاخه شکست و الله در نهر عسل گرفتار شد. حالا الله داشت در بهشتی که برایش چون جهنم بود، دست و پا می‌زد. در عسلی که شیرینی‌اش دل هر بیننده‌ای را می‌زد.

 ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. آرزو کرد تا ماشین زمانی کنار نهر قرار بگیرد. بلافاصله خواسته‌اش برآورده شد. در حالی که حوریان عسل‌ها را از روی بدنش می‌لیسیدند، سوار ماشین شد و آن را تنظیم کرد تا به زمان مورد نظرش برود. او تصمیم گرفت به زمانی برود که هنوز هیچ چیز بوجود نیامده بود. حتی خدا…

اما نقشه‌اش چه بود؟
هنگامی که خدا در حال شکل گیری بود، الله از راه رسید و مانع پیدایش او شد. به این ترتیب قدرت خدا را تصاحب کرد و خود همه چیز را از ابتدا ساخت.

اینگونه شد که ما هم اکنون در دنیایی زندگی می‌کنیم که الله بوجود آورده و هیچ‌کس خبر ندارد انسان‌ها در دنیای قبلی چگونه بوده‌اند و چه اصلاحاتی در آفرینش جهان صورت گرفته. اما این را می‌دانیم که این دنیا بهتر از دنیایی است که الله از آن آمده، چرا که او پروردگار ماست و برهمه چیز آگاه است و از هرگونه خطا و اشتباه عاجز. اما متاسفانه در هر جهانی یک اشکالی وجود دارد و نمی‌شود این را انکار کرد که دنیا، خدا نیست که بی‌عیب و نقص باشد. این جهان هم یک مشکل بزرگ دارد و آن این است که خدا ندارد. چرا که الله با تغییری که در ساخت دنیا بوجود آورد باعث شد وی هرگز پدید نیاید.

منبع: وبلاگ اندرمیان

نوشته داستان الله و خدا اولین بار در iomi پدیدار شد.