یک- فیلم زیاد نمیبینم. یا شاید بهتر است بگویم دیگه زیاد نمیبینم. با این وجود سینما بخش زیادی از تخیلاتم را تشکیل میدهد. یکی از رویاپردازیهای مورد علاقهام ربط دادن اتفاقات و احساسات زندگی به سکانس فیلمهاست. مثلا امروز 6 عصر حال و هوای آن سکانس فیلم بابل بود که برد پیت عاجز و درمانده گیر کرده بود در یک قصبهای بسیار دورتر از خانه (بابل را دست کم نگیریم، پر است از احساس. زنده باد ایناریتو و زنده باد سانتائولالا که بابل بدون او بابل نمیشد). یا بعضی وقتها مینشینم سکانس فیلم ها را دوباره در ذهنم مرور میکنم و از خودم میپرسم که مثلا کدام سکانسی که در یکی دو ماه اخیر دیدی از همه بیشتر تاثیر گذار بوده؟ دیروز داشتم همین را از خودم میپرسیدم. یادم افتاد که چند وقت پیش نشسته بودیم با دوست دخترم آملی را دوباره میدیدیم سکانسی از فیلم هست که مرد جعبه گنج دوران کودکیاش را بعد از چهل سال در کیوسک تلفن پیدا میکنئ، دستانش میلرزد و همچنانکه اشک از چشمانش جاری میشود فلش بک میزند به گذشته و در کودکیاش پرواز میکند. کودکیاش برایش زنده میشود؛ با همه خاطرات و حس و بویش! این سکانس دوست داشتنی و به یادماندنی پرحسترین سکانسی بود که چند وقت گذشته دیدم. بعله، سینما زیباست!
دو- سالن سینما را دوست دارم. یکی از بزرگترین چیزهایی که ایران از آن محرومیم همین سالنهای سینماست. این را امروز فهمیدم. وقتی همصدا با همه مردم میخندیدم. هیچ چیزی مثل سینما یک حس مشترک را همزمان بین همه مردم ایجاد نمیکنه. به چهره مردم در سالن سینما دقت کرده اید؟ میشه عریانتر از هر جای دیگری احساسات مردم و اشکها و لبخندهایشان را دید. دوست دارم یک بار بروم سینما بشینم به جای فیلم قیافه مردمی که فیلم میبینند را تماشا کنم. یک بار هشت، نه ماه پیش رفته بودیم سینما تیم برتون ببینیم. سالن سینما تقریبا خالی بود (چون مردم دنیا احمق هستند و فیلمهای مردانی با بازوهای گنده و زنانی با سینههای سیلیکونی را به تخیلات تیم برتونی ترجیح میدهند). یک دختری آن ورتر از صندلی ما نشسته بود. تپل بود. خیلی تپل بود. 18، 19 سال بیشتر سن نداشت. پوست سفید صورتش پر از جوشهای گنده قرمز رنگ بود. از این تینایجهایی بود که احتمالا همکلاسیهایش بخاطر رفتار ساده و کودکانهاش مسخرهاش میکنند و میخندند. شبیه اینهایی بود که هیچ دوستی ندارند و وقتشان را در تنهایی خودشان و با کاراکترهای تخیلیشان میگذرانند. آن ورتر نشسته بود با یک پاکت گنده چس فیل. تیم برتون میخنداندش و گریهاش میانداخت. وقت خنده که میرسید انگشتان تپلش را فرو میکرد در پاکت چسفیل و درحالی که مثل بچههای کوچک معصومانه میخندید دهنش را پر میکرد از چس فیل. تیم برتون که ناراحتش میکرد صورتش چنان پر از اخم میشد که انگار غم همه دنیا دلش را گرفته. و وقتی که تیم برتون میترساندش با دو دستش محکم صورتش را میگرفت و لپهایش را پنهان میکرد و چشمانش از حدقه درمیآمد. تماشای دختر جذابتر از خود فیلم بود. این سکانس واقعی، این دختر، از همه سکانسهای فیلمهای سینمایی که به عمرم دیدم برایم به یادماندنیتر و ماندهگارتر بود. دوست داشتم یک بار دیگر با این دختر بروم سینما. این بشیند فیلم ببیند من هم آنطرفتر بشینم و قیافهاش را تماشا کنم.