Po0o0o0
Shared posts
صنما...
۹۸۲. چِت کن و سجده کن
حیوانیت
موهای مشکی تقریبا کوتاه دخترک هر کدام به طرفی چرخیده بود. دستی مردانه او را که اکنون بالاتنهاش برهنه بود، در آغوش داشت. لمس و بیحال با چشمان گرد و درشت نیمهباز خیره شده بود به دوربین؛ دوریبن خیره به او؛ من هم خیره به تلویزیون. در نگاهش با صدای خیلی بلند داشت میپرسید «چرا من؟». انگار معصومیتاش را مثل پتک میزد به صورت همهی دنیا. لابلای همین نگاه بود که واقعیات تلخ زندگی را میشد لمس کرد و پاسخ همهی سوالهای مهم را گرفت.
شده بود مثل قربانیای که منتظر جان دادن است تا تکهتکهاش کنند و بین همسایهها و آشنایان پخش. یکی سفارش پاچهاش را داده بود، آن یکی افتاده بود دنبال دل و قلوه. اما میشد همانجا در حیاط خانه بستش به درخت، کمی یونجه ریخت به پایش، بزرگتر که شد، برای چرا بردش به بیابان، شیرش را دوشید و پشمش را فروخت، بعد هم سودش را ریخت در حساب بانکی صاحبش. شاید انتظار داشت با او هم همینطور برخورد شود، مثل باقیمان.
یک نگاهش کافی بود تا همهی کارهایی که آدم در زندگی میکند و بلد است بکند، بیمعنی شوند. شاید تمام چیزی که دخترک میخواست این بود که امشب را کنار مادرش آرام و بیدرد بخوابد. و تمام چیزی که من میتوانستم به او بدهم زل زدن به صفحهی تلویزیون بود. سعی کردم به او بفهمانم که من خیلی هم مسئول اتفاقی که افتاده، نیستم. قرار نیست گوشت قربانی به من برسد. اما لابلای همین تلاشها بود که فهمیدم سهم من صفر نیست. وقتی آبگوشتش را بپزند، بویش به مشامم خواهد رسید. حتی شاید تکه نانی بردارم و ذرات باقیماندهی کف دیگ را با آن پاک کنم و در دهان بگذارم. من سالها در خانهی همین همسایگان و آشنایان زندگی کردهام و میکنم و نعرههای قربانیها را شنیدهام و میشنوم اما برای نجاتشان دست به کاری نزدهام جز زل زدن به تلویزیون.
میخواستم به او بفهمانم که مقصر اصلی کیست. برایش از سرمایهداری گفتم که چهطور ما را بردهی خود کرده؛ از مذهب که چهطور نفرتپراکنی میکند. از وسوسهی قدرت و ثروت با هم حرف زدیم. از اینکه «حفظ منافع ملی» شده است مالهای از گچ سفید که روی دیوار پر از چرک و عفونت دنیا کشیده شده و اینکه چهطور ما شدهایم مالهکشان همین دیوارها. برایش اصلا مهم نبود. فقط میخواست امشب عروسکاش را در آغوش بگیرد و بیدغدغه بخوابد.
گفتم که اگر میشد، همین الان از انسانیت استعفا میدادم. شامپانزهای چیزی هم میشدم، راضی بودم. گفتم دنیا قرار نیست بهتر از این شود. جمعیتمان زیاد شده، نمیتوانیم راهش را پیدا کنیم. آینده پر خواهد بود از کشتار و خونریزی. گفتم امیدوارم نسل بشر، یا حداقل بخش قابل توجهش، زودتر از میان برود. شاید آن اندکی که باقی میمانند، بتوانند روش مسالمتآمیزی برای زندگی گروهی بیابند. شاید حتی بتوانند مفهوم بیمعنی «مرز» را محو کنند.
گفت «میتوانی الان بیایی اینجا؟ این گازهایی که خوردهام را از بدنم در بیاوری؟ حالم را دوباره خوب کنی؟». نمیشد، بلد نبودم، راه دور بود، پول نداشتم و بلیط هواپیما گران بود، استادم هم مرخصی نمیداد. اصلا اگر میرفتم و دوباره حملهی شیمیایی میشد چه؟ چرا من باید تقاصش را پس میدادم؟ اصلا چرا باید اینقدر به ماجرا اهمیت میدادم؟ مگر در طول همین تاریخ معاصر این همه کودک بیگناه در ایران و عراق و مصر و لهستان و ژاپن و رواندا و اتیوپی و کنگو و سومالی و فلسطین و خیلی جاهای دیگر کشته نشدند؟ حالا شما سوریها خوشگلید یا خوب ساز میزنید؟ خونتان رنگیتر است؟
اگر شما قربانی هستید، ما هم جور دیگری قربانیایم. اصلا همهی ما آدمها که ناخواسته به دنیا آمدهایم، قربانیایم. شما حداقل زودتر راحت میشوید. مگر نه اینکه همهمان پاک و معصوم متولد میشویم؟ این که تقصیر ما نیست که بعضیهامان طوری بزرگ میشوند که اتاق گاز در آشویتس طراحی میکنند، بمب اتم را روی سر مردم میاندازند، یا اعدام دستهجمعی میکنند. اینها هم قربانیاند. ما مردم دنیا همه با هم دستمان به این کارها آلوده است. هیچکس به تنهایی جنایتکار نشده.
به نظرم قانع شد. خداحافظی کردیم و تلویزیون را خاموش کردم. کیفام را بر روی دوش انداختم و به سمت دانشگاه رفتم. خیابانها بوی شاش میدادند. در مسیر، دختری جلویم را گرفت و در مورد سگهایی حرف زد که در شرایط بدی نگهداری میشوند و به فروش میرسند. گفت باید تعطیلشان کرد، امضا میخواهیم، پول میخواهیم. امضا کردم، ده دلار هم دادم. یک «بج» بهم داد که رویش نوشته «انجمن حمایت از حیوانات»، گذاشتهاماش همینجا روی میز. فکر میکنم وظیفهی انسانیام را به خوبی انجام دادم.
دستهبندی شده در: هیچی
بگو
Ayda shared this story from آواز عابری غریب: | |
"بگو دوستم داری دوستت دارمهای تو حالم را خوب میکند!" مرضیه احرامی |
"بگو دوستم داری
دوستت دارمهای تو
حالم را خوب میکند!"
مرضیه احرامی
از سفر بازگشته, زنگ میزند. ناشتا, تحمل حجم خوشیاش را ندارم. نگاه میکنم به نامش و بعد به لیوان چای. زنگهای طولانی قطع میشود. بعدتر میآید و بیهوا میگوید, که دلش برای صدایم تنگ شده و تلفن را نگه داشته که برود روی پیغامگیر تا مرا بشنود. یک تکه از آن قندهای ریز ته قندان در دلم آب میشود, اما تلخم. از دلتنگیهای اشتباه و آدمهای اشتباهتر, از اینکه به جای تو دیگری دلتنگ شنیدن صدای من است.
باید برگردانمش, بگویم: سایه بودم؛ دیگر هیچ نیستم. با این حال شما پیغام بگذارید. صدایی که آنِ من نیست و لبخندی که مالِ من, با شما حرف میزند و همچنان پاسخگوست.
لاتاری
Ayda shared this story from روزمرگی های یک "غیر قابل تحمل": | |
مثه افتادن دوباره از یه نقطه می مونه. |
برگشتن به یه رابطه نیمه کاره، فقط به شرطی اشتباه حساب نمی شه، که تمومش کنی. یا بکنه. یا چه می دونم، یه جور ی تموم شه بره پی کارش. در غیر صورت از هر طرف باخته. مثه افتادن دوباره از یه نقطه می مونه. حرف ارتفاع و درد نیست ها. کل داستان می تونهقد یه پله باشه. حقارتش اذیت می کنه. از اون بدتر شک کردن به خودت ـه. به وجودت. به هر چی با هم داشتین. یعنی خاطرات. تنها قسمت خوب ماجرا. اونم خراب می شه. این وسط دنبال مقصر نباید بگردی. هر جور حساب کنی شکسته. چون نه تو دیگه آدم سابق هستی و نه اون. اینم که چه فکرایی تو کله ات داری و با چه تصمیمی جلو بری: که جبران مافات کنیمثلا یا بر عکس با سیاست تر باشی،تفاوتی در اصل ماجرا بوجود نمی آره. ابدا. نمی شه. دیگه نمی چسبه. "فاصله" از جنس یه سیاره دیگه اس. هیچ رقمه نمی شه پر ش کرد. ینی ماده اولیش رو نداریم. یه جور زخمه که جوش می خوره ولی عمرا جاش بره. هیشکی هم نمی تونه کمکت کنه. گفتم که حتی اگه برگردی، تو ی همون دیدار اول خودش رو نشون می ده. واسه همین می گم مال زمین نیس. فاصله، اگه بیافته، اگه جا بیافته، به برگشتن تو یا اون و کنار هم بودنتون کار ی نداره. اون کار خودش رو می کنه. حالا برین اصن بهم بچسبین. نمی ذاره ازش رد بشین. حتی وختی دستاشو محکم گرفتی و دار ی توی چشما ش دنبال خودت می گردی. توی تموم اون لحظات حضور داره. خودشو نشون می ده. هست. مخصوصا "ت" شو گذاشتم... همه اینا رو گفتم، ولی اینم می گم:کل ماجرا - اگه دست و پای بی خود نزنی -، می شه یه فرصت برای رسیدن به آرامش. مثه پیدا کردن سنگ قبر یه نفر بعد سال ها بی خبری، دلتنگی و در بدری. کم پیش می آد. برگشتن به یه رابطه نیمه تموم و تموم کردنش، یه شانسه. شانسی که خیلیا ندارن. پس اگه بلیطت برد، درست خرجش کن.
.
.
به امید دیدار این هفته مال نازنین ـه. شما هام که جاتون محفوظه. سر میز تک تک تون می آم. گپی می زنیم با هم. پاییز م که شنید م داره شال و کلا می کنه، راه بیافته. دیروز عصر، بین کار، با یکی از رفقا زدیم بیرون ساختمون یه سیگاری بکشیم. اینجا دار و درخت زیاد داریم. یهو شاخه ها شروع کردن به تکون خوردن. باد اومد. بوی شهریور رو با خودش داشت. ماه آرومی ـه این شهریور. ماه انگور، ماه شب های خنک، ماه گس! و ماه فسقل من. هر چند دیگه نمی ذاره اینجوری صدا ش کنم ... شب بخیر.
کافیست ازم دلگیر بشوی تا با اتومبیل پرسرعتم به مقصد نپال فرار کنم
Ayda shared this story from KHERS: | |
Exactamenteee:)))) |
شما دارید زندگی میکنید، خیلی عادی، خیلی روزمره، نه دزد هستید و نه با کودکان سکس میکنید، خیلی بیانگیزه کارمندی میکنید و غذا میخورید و خانهتان را تمییز میکنید و آخر هفتهها سینما و رستوران میروید، زندگیتان هیچ نکتهی عجیبی ندارد، یا حداقل به نظر خودتان هیچ نکتهی عجیبی ندارد، اما شما ممکن است از آن بدبختهایی باشید که هر از گاهی یکی ازشان «دلگیر» میشود.
معمولن زنی از شما دلگیر است.
شما دلیل این دلگیری را نمیدانید چون به شما گفته نمیشود. حتی گاهی اصلن خبر هم نمیدهند که دلگیر شدهاند، بلکه شما نشانههایش را میبینید: حالت صورت، شکل حرف زدن، لبانی که فرم کون مرغ گرفتهاند، سکوتهای معنیدار، گریههای بیدلیل، سوالات نامربوط و ناگهانی در مورد اصل و اساس رابطه. شما متوجه میشوید که دوباره ازتان «دلگیر» شدهاند.
شما توی وان حمام مینشینید و به عنوان اولین گام سرتان را [آرام] به لبهی وان میکوبید چون فکر میکنید ممکن است با این کار «دلگیری» خودبخود حل و فصل بشود اما میدانید که این تفکرات بچهگانه است و یک بار دیگر سرتان را به لبهی وان میکوبید تا به دنیای واقعی آدم بزرگها برگردید. صدای بمی میدهد.
بعضی وقتها هم البته صاف و ساده بهتان میگویند که «دلگیر» هستند. عکسالعمل منطقی شما این است که اول تعجب میکنید چون میدانید کار خاصی نکردهاید و امید دارید که کل قضیه یک سوءتفاهم باشد و برای همین به سرعت میپرسید که عزیزم چی شده آخه؟ چرا آخه؟ با پرسیدن همین سوال ساده عملن دُم به تله دادهاید و نکتهی غمانگیزش اینجاست که ممکن است به واسطهی جوانی و کمتجربگی اصولن حتی ندانید که کل قضیهی «دلگیری» صرفن یک دام است، یک تله است، برای شما طراحی شده و شما اینقدر کودن هستید که دوباره و دوباره تویش گیر میافتید و درس نمیگیرید. کافکا یک کتاب در همین مورد نوشت، به قهرمان داستان میگویند که مجرم است و بدبخت مفلوک کل طول داستان در به در دنبال یکی بود که بهش بگوید جرمش چیست. به همین منوال سوال شما هم جوابی ندارد، هر چقدر که اصرار کنید و بخواهید که جرمتان را بدانید کمتر به پاسخ نزدیک میشوید. «نمیتونم الآن راجع بهش حرف بزنم» یا «موضوع خیلی پیچیدهس، اصن تقصیر خودمه، نباید چیزی میگفتم، من خودم یه کم دیوونهم میدونی که، تو خوبی عزیزم…» اینها جوابهای معمولی است که فرد تلهگذار میدهد. شما کلافهتر میشوید، به خودتان شک میکنید، رفتارتان را مرور میکنید، چند بار مرور میکنید، چند ده بار مرور میکنید ولی باز هم چیزی پیدا نمیکنید. شما صرفن متهم هستید بدون اینکه کسی بهتان توضیح بدهد جرمتان چیست و این باعث کلافگیتان میشود.
خلاصهی علت تمامی این دلگیریها: شما به زن یا زنهای دیگری «توجه» کردهاید. این زن یا زنهای دیگر میتواند شامل دوستان واقعی و مجازی، همکارها و حتی مادر و خواهر شما بشود. در تئوری این اصلن ایرادی ندارد چون هر دویتان خیلی مدرن هستید و مالک همدیگر که نیستید، اما بعضی چیزها «احساسی» هستند و الآن تلهگذار به علت این رفتار شما احساس «عدم امنیت» کرده یا شاید احساس کرده که توی جمع دوستان و آشنایان به علت رفتارهای شما کوچک شده، تحقیر شده. این حالت دوم به نوعی خندهدار هم هست؛ چون جرم شما ربط مستقیم به رفتارتان ندارد، تنها رفتار «دیگران» است که باعث میشود شما مجرم بشوید، یعنی در شرایط آزمایشگاهی شما ممکن است عینن همان کارها را انجام دهید اما اگر اطرافیان متوجه نمیشدند شما مجرم نبودید.
من بارها و بارها [و حتی بارهایی بیشتر] قربانی این تله بودهام، خیلی هم راحت شکارم کردهاند چون تا همین چند وقت پیش از این احمقهایی بودم که هی بحث میکنند و هی توضیح میدهند و هی سعی میکنند صلح و صفا برقرار کنند و به تفاهم برسند، منتظر بودم تا یکی ازم دلگیر بشود و بعد خودم را به خاک و خون بیندازم تا دلگیری را رفع کنم و بپرسم چه شده و کدورتها را رفع کنم و از این حرفها. اما خب این روزها آدم دیگری هستم. کوچکترین عقیدهای به این فرایند «دلگیری-دلجویی-اصلاح رفتار» ندارم.
تقریبن سنی ازم گذشته و تقریبن هر نوع دلگیری از خودم را بیشتر نوعی توهین به خودم میبینم. چرا؟ چون خودم میدانم که چکار میکنم و چکار نمیکنم و اگر واقعن فکر کنم کاری بد و زننده است خب در وهلهی اول انجامش نمیدهم؛ صرف اینکه کاری را انجام داده باشم یعنی اینکه آگاهانه انجامش دادهام و بهش فکر کردهام، به نوعی مهر تاییدم را دارد. کارهایم و رفتارم خود من هستند و نماینده تفکراتم هستند و اگر کسی ازشان به هر دلیل «دلگیر» بشود عملن یعنی اینکه بخشی از من را زیر سوال برده و البته که هر کسی حق چنین کاری را دارد ولی خب چه اصراری به ارتباط است وقتی که اینقدر نقدهای جدی به زیر و بم زندگی همدیگر داریم؟ چرا اینقدر همه مثل هم / همه مثل من؟
الآن که فکرش را میکنم بزرگترین مشکلم توی بعضی روابطم همین بوده. حتی الآن که کمی خُنکترم، وقتی به جداییم نگاه میکنم تنها دلیلی که میبینم همین بوده: اینکه دیگر داشتم بالا میآوردم از اینکه یک نفر بنا به دلایلی که معمولن توضیحشان هم مشکل است مدام ازم «دلگیر» باشد. دلایل دلگیری هم صرفن با چارچوب اخلاقیات خود فرد تلهگذار معنی میدهند و هیچ بعید نیست که توی چارچوب من آن دلایل به پشگل خشک تبدیل بشوند. از قسمت بعدی ماجرا هم داشتم بالا میآوردم: اینکه باید مدام دلجویی و بحث کنی و به تفاهم برسی، راهکار بدهی که در آینده چطور خودمان را اصلاح کنیم که «رابطه» سر جایش بماند. البته خب بعد از چند سال کلاغ بهم گفت رابطه مثل نظام نیست که حفظ و بقایش هدف شماره یک زندگی آدم بشود. آدم برای حفظ نظام هزار تا کار میکند، ولی برای رابطه؟ نُچ نُچ. حتی میخواهم بگویم همان موقع که داری به راهکارهای حفظ رابطه فکر میکنی دقیقن خود همان موقع و حتی قبل از آن، رابطه از دست رفته، خیلی وقت است که از دست رفته و فقط به خاطر حماقت بیش از اندازه و کارمندی بیش از اندازه است که آدم متوجه این نکته نمیشود و به توضیحهایش، به دلجوییهایش و به دست و پا زدن رقتانگیزش ادامه میدهد.
آخرین باری که کسی ازم دلگیر شد ابتدا به شناسنامهام نگاه کردم و خب متوجه شدم سن خر پیره هستم و باورش سخت بود که آدم سن خر پیره باشد و هنوز عدهای توی این دنیا از آدم و رفتارهای آدم دلگیر بشوند و دنبال اصلاح آدم باشند. با این حال ترک عادتهای قدیمی سخت است و ازش پرسیدم چه شده؟ طبعن جوابی نیامد چون جوابی وجود ندارد و دیگر توی این سن و سال میدانم که چیزی نشده، یا اگر هم شده به من ربطی ندارد و تمایلی هم ندارم چیزی در موردش بدانم، یعنی این یک کم را به خودم مطمئن هستم. مثل این است که من و شما دیشب با هم همبرگر خوردیم؛ بعد فردایش هی من از شما بپرسم دیشب چی خوردیم؟ دیشب چی خوردیم؟ نمیپرسم چون که مُخم هنوز تا حدودی کار میکند و میدانم که دیشب چه خوردیم؛ عین همین استدلال هم برای دلگیری کار میکند، من که میدانم دیشب چکار کردهام و دلیلی ندارد هی بپرسم «عزیزم من دیشب چیکار کردم که ناراحت شدی؟» همان موقعی که شروع کنی که بپرسی چه شده و دنبال گناهت بگردی یعنی به طور ضمنی قبول هم کردهای که گناهکاری. این نکتهی ظریف تله است.
یکی از شما دلگیر شده اما شما خوب میدانی بهترین راه سکوت است، فراموشی است. شما اینقدر توی این تله افتادهای که دیگر حتی اگر بخواهی هم توانایی گیر افتادن تویش را نداری، دیگر جانش را نداری که هی خودت را ناراحت و مظلوم نشان بدهی و نفسش را نداری که هی بپرسی عزیزم چه شده؟
از نتوانستنها
رپورتاژ: آیا میدانستید که پیامکها را میشود فشرده کرد؟
وقتی هزینه استفاده از موبایل را مرور میکنید که حالا در همراه اول، ماهانه هم میآید، خیلی وقتها وحشتزده میشوید از اینکه نادانسته این همه پیامک زدهاید و حالا مجبورید پول بیزبان را صرف پرداخت هزینه پیامکها بکنید.
بعضی از کاربران موبایل عادت دارند که با پیامک نامهنگاری کنند و متأسفانه این دسته بیشتر متضرر میشوند.
گاهی این عده به شیوه نگارش «تلگرافی» رو میآورند و با حذف یک سری اجازی غیرضروری، سعی میکنند پیامک را کوتاهتر کنند تا مثلا متن دو سه پیامک در یکی خلاصه شود.
گاهی همین عده آرزو میکنند که مثل برنامههای فشردهکننده کامپیوتری، ترفندی هم برای فشرده کردن معجزهآسای پیامکها وجود داشت!
خوشبختانه این فشردهسازی پیامکی، البته برای پیامکها «فارسی» و برای دوستانی که گوشی اندرویدی دارند، حالا در دسترس قرار گرفته است:
با اپلیکیشن «پیامک فشرده» میتوانید سه تا پنج برابر متن بیشتر در پیامکهایتان بنویسید و با هزینه یک پیامک ارسال کنید.
برای استفاده از این برنامه، سیستم عامل دستگاه شما باید اندروید نسخه ۲٫۳ به بالا باشد.
برای ارسال پیام دقت کنید که در گوشی طرف گیرنده هم باید نرم افزار نصب شده باشد (پولی یا رایگان فرقی نمی کند). در غیر این صورت پیام ارسال شده برای گیرنده نا مفهوم خواهد بود.
لطفا قبل از خرید نسخه ی پولی، اول نسخه رایگان را امتحان کنید، یک پیامک فشرده شده به خودتان بفرستید و در صورت حصول اطمینان از کارکرد، نسخه پولی را خریداری کنید.
نسخه رایگان برنامه محدود به ارسال ۴ پیامک فشرده شده در طی ۲۴ ساعت است و همچنین تبلیغات دارد، اما نسخه پولی این محدودیت را ندارد.
برای دانستن این که چه کسانی از دوستانتان از این نرم افزار استفاده می کنند کافیست گوشی خود را به اینترنت وصل کرده و به قسمت «بررسی لیست مخاطبین» در منوی اصلی نرم افزار بروید.
توجه برای مشترکین همراه اول: از آنجا که هزینه ارسال پیام غیر فارسی در همراه اول حدود ۲۲ تومان است، در صورتی که اندازه پیامک نوشتهتان ۱ یا ۲ صفحه است، ارسال فشرده شده احتمالا به صرفه نباشد. برای تغییر روش و ارسال فشرده نشده، از منوی صفحه ارسال برنامه، تیک “ارسال فشرده شده” را بردارید.
برای اطلاعات بیشتر درباره ی امکانات و نحوه کارکرد برنامه، به وبسایت گروه کارتال مراجعه فرمایید.
تمام روزها یک روزند، تکه تکه میان شبی بیپایان
Ayda shared this story from صدای پای آب. |
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانه ی مرگ را که وجودش را میجَوَد، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. ایناست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن. مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟- یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ - خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد.
«حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.»
[گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه فرامرز بهزاد، نشر خوارزمی]
Sunset at Ditch Plains, Montauk
یک دهان خواهم به پهنای فلک
Ayda shared this story from Edges of what I am. |
روان آدم ساکن نمیشه چونکه آدمیزاد ذاتن بیقراره . یکی از دور و درازترین آرزوهای بشر که رد پاش از فیلمهای دیوید لینچ تا شعرهای فردوسی، توی هر مدیومی که بشر تونسته حرف بزنه دیده میشه، آرزوی در یک لحظه در چند مکان بودنه. انیشتین یک زمانی ادعا کرد که این کار شدنیه. گفت که یک دنیایی هست که توش به جای قوانین نیوتون، قوانین کوانتوم برقراره و نهایتن، یک چیز میتونه در لحظه دو جا باشه. البته خودش بعدن این ادعا رو پس گرفت اما علم بالاخره با چند دهه تاخیر تونست این ماجرا رو ثابتکنه. حالا میدونیم که چیزهایی هستن در جهان هستی که از بس بیقرارن، که میشه گفت در هیچ لحظهای در یک موقعیت قرار نمیگیرن. یعنی عملن در هر لحظه در دو جا هستن. من میگم که ذات آدمی هم همینه.
فهرست آدمهایی که حضورشون در یک زمان در مکانهای مختلف گزارش شده چندان دور و دراز نیست. عمومن یک سری قدیس از دنیای مسیحیت، یکی دو تا شعبدهباز حرفهای و البته یه چهره غافلگیرکننده؛ ولادیمیر لنین. توی اسلام، نزدیکترین حرکتی که به اینکار وجود داره طیالارضه. تفاوت اساسی البته اینجاست که توی نمونههای خالص اسلامی، فاصلهی زمانی بین دو تا حضور از بین نمیره، فقط به شکل چشمگیری کوتاه میشه. مثل آصف ابن برخیا که تونست کاخ ملکهی سبا رو توی یک چشم به هم زدن بیاره پیش سلیمان. توی قصههای صوفیها و عرفا البته این بازهی زمانی کوتاه و کوتاهتر میشه تا جاییکه عطار توی شرح حال چند نفر میگه که اینها در یکزمان دردو مکان حاضر میشدن. عرفا البته بیشتر مسالهشون زمانه. دنبال این میگردن که تو همهی زمانها باشن. صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق. اما اصل گرفتاری انگار همون بیقراری و سرگردانیه.
روان آدم ساکن نمیشه چونکه آدمیزاد ذاتن بیقراره. اینکه اونی که داخله میخواد بیاد خارج و اونکه فرنگه آهنگهای بنال وطن گوش میکنه مال اینه که در اصل یارو میخواد در آن واحد همهجا باشه. اینترنت هرچند هنوز این آرزو رو برآورده نکرده، اما خیلی کمککرده که بتونیم بهش نزدیک شیم. ده سال پیش، کارمند بازیگوشی که وسط روز، یکجایی نزدیک مدار قطبی شمال هوس باقالیپلوماهیچه میکرد راهی نداشت جز اینکه بره تو اتاقش، در رو ببنده، چشمهاش رو بذاره رو هم و ماجرا رو بسپره دست فانتزی. چیزی که هم زمانبر بود و هم ممکن بود توی محل کار تصویر ناخوشآیندی درستکنه. تازه آخرش اگر همه چیز خوب پیش میرفت، طرف میتونست یه بشقاب تصورکنه و چون متریال ذهنش ثابت بود، اگر دو هفته بعد باز هم هوس مشابهی میکرد، احتمالن مجبور میشد به مغزش غذای تکراری با کیفیتی پایینتر و تصویری محوتر بده. اما من امروز تو جلسهی نشستهبودم، و یکدقیقه بعد از حملهی عصبی، بیش از صد جور بشقاب مختلف باقالیپلو ماهیچه دیدهبودم و نه تنها آتیشم خوابیده بود بلکه تقریبن سیر هم شده بودم. اینترنت دمدست و سریع، کمکمیکنه که به محض اینکه ارادهکردی، بری توی اون فضایی که دوستتر داری.
آدم به اونجایی که هست و اونزمانی که توش هست قناعت نمیکنه و دنبال مأوا میگرده. اینترنت فعلن مأواست. شاید پنجاهسال دیگه دانشمندها مأوای واقعی رو کشفکنن و اونموقع بفهمن که این اینترنتی که ما سال دوهزار و سیزده داشتیم فقط یه تصویری از مأوا بوده چون به ما این حس رو میداده که در لحظه توی مکانهای مختلف و حتی توی زمانهای مختلف هستیم. یعنی فقط وسیله بوده. شاید تا اون موقع همین اینترنت واقعن بتونه خود مأوا باشه. یعنی آدم بتونه همینطوری که تو کپنهاگ نشسته داره کار میکنه. بره تهران، از پلههای عالیقاپو بره پایین، باقالیپلوماهیچهاش رو بخوره و بیاد بیرون. کاش باشیم و ببینیم.
بی ربطی وحشتناک وقایع اتفاقیه
چند شب پیش میم زنگ زد. میم رو از دوران دانشگاه می شناسم، روز اول یادمه یه گوشه با چند نفرحرف می زد و می خندید وچشمهاش از شیطنت برق می زد. رفتم کنارش وایسادم. روز اول بود و هیچکی رو نمی شناختم . از نزدیک تر که نگاهش کردم دیدم چقدر خوشگله. زیر مقنعه ش یک عالمه موی فرفری قشنگ پیچ و تاب خورده بود و دو تا چشم خندون با مژه های تاب دار خیلی بلند توی صورت ظریفش می درخشید. معیار من برای دوستی همیشه خیلی ساده و ثابت بوده: خوشگل ترین دختر موجود. بعضی صورتها تقارن هندسی نداره و چشم رو ازار میده. من به اندازه ی کافی روحم ازرده هست و نمی تونم با نگاه کردن به صورتهای خارج از تقارن زندگی رو از اینی که هست سخت تر کنم. صورت میم متقارن بود. اما از اون مهم تر روحش بود که سبک و شاد بود و پر از زندگی و بی اختیار همه رو به سمتش می کشید. بیشتر از همه بچه های انجمن اسلامی گرفتارش می شدن. یه چیزی توش بود که مردهای مسلمون رو دیوونه می کرد. بهانه همیشه موههای رام نشدنی اش بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود. می کشیدنش کمیته انظباطی ، بهش تذکر میدادن، تهدید به اخراج می کردن، اخر هم خواستگاری. میم به همه جواب رد داد، حتی به اقای شین که دست بر قضا قیافه خوبی داشت و قد بلند بود و درسش هم خوب بود. شین جور عجیبی عاشق بود. جورش انقدر عجیب بود که وقتی برای میم جزوه می اورد مومنانه بر سر ایمانش می لرزید. چشمهاش رو می دوخت زمین و گاهی که نگاهش بهش می افتاد چشمهاش گیج می زد و می تونم قسم بخورم که تار می دید. فکر کنم سر سجده از وسوسه ی بوییدن موههای میم غسل واجب میشد و التش سربلند می کرد و در برابر خدا می ایستاد. این داستان برای من از نظر عشقی جذابیتی نداشت ولی نمی تونم انکار کنم که نعوذ مومن دربرابر زن نامسلمان یا همون داستان شیخ صنعان از نظر عرفانی من رو ارضا می کنه. میم اما با من موافق نبود و تنها حسی که به شین داشت حسی شبیه چندش بود. می گفت که یک روز سر ظهر توی راهرو شین رو دیده که می رفته سمت نماز خونه و وضو گرفته بوده و از دستهاش اب می چکیده. می گفت به من حق بده، خیلی نفرت انگیز بود. و من بهش حق می دادم. هیچ چیزی بد تر از کشیدن کف دست خیس روی پای عرق کرده توی دستشویی ای که کفش ادرار و قطره های اب جمع شده نیست.
به هر حال میم ازدواج نکرد. چندین و چند بار تا دمش رفت ولی نشد. تنها موند و خوب مثل همه ی ما پیر شد. یه مسیر خیلی سر راست علمی رو ادامه داد و مثل همه ی کسایی که مسیر علمی میرن به جایی نرسید. دیشب صداش خسته بود. از تنهایی گفت، از ترافیک، از تحریم، از تورم. یاد عکسی افتادم که چند وقت پیش برام فرستاد. با هم دانشگاهی های قدیم یعنی اونهایی که هنوز توی ایران هستن رفته بودن رستوران البرز. سرش رو تکیه داده بود به دیوار و لبخند بی رمق گوشه ی لبش هیچ ربطی به اون دخترک شاد روز اول نداشت. به صورت تک تک ورودی های هفتاد و سه دانشگاه تهران توی عکس نگاه می کنم و دنبال نشونه هایی می گردم که امروزمون رو به دیروزمون وصل کنه اما هیچ ربط منطقی پیدا نمی کنم. توی همه ی ما این میم بود که ازدواج نکرد و خیلی ها که شکل مادر فولاد زره بودن چند شکم پس انداختن و کنار شوهرهای کچلشون راضی به نظر می اومدن. بین درس و موفقیت هم هیچ ارتباطی نبود. بین رفتن و موندن هم همین طور. خیلی ها پاگیر شدن و موندن و مثلا من که همیشه از مهاجرت بیزار بودم سر از اینجا در اوردم. انگار هیچ کدوم از ما ادامه ی منطقی گذشته مون نبودیم. می پرسم از آقای شین چه خبر؟ مکثی می کنه، چطور شد یاد شین افتادی؟ سکوت می کنم. هیچ وقت بهش نگفتم، اخرین بار شین رو توی یک جلسه ی کاری دیدم. مدیر عامل یکی از این شرکت های خصوصی شده بود که ظاهرا خودش هم توش شریک بود. یک کت خیلی خوب تنش بود و ریش سه تیغه و ادکلن و ساعت و سامسونیت و مخلفات. توی جلسه با همه شوخی کرد و خیلی با اعتماد و مسلط و خوش تیپ جلسه رو توی دستش گرفت. دیگه هیچ ربطی به اون بچه مسلمون محجوب و لرزان اون سالها نداشت. من رو اصلا نشناخت. وقتی خودم رو معرفی کردم برای اولین بار نگاهم کرد و لبخند محوی زد که حتی می تونست فقط نشانه ی ادب باشه و نه اشنایی. حق هم داشت. ما همون قدر شبیه گذشته های خودمون بودیم که هر دو تا ادمی بصورت اتفاقی توی خیابون می تونن شبیه هم باشن. واقعیت این بود که ما حتی به گذشته های خودمون هم ربطی نداشتیم.
دستهبندی شده در: ویولتا
عزیز درگذشته