رابطهم با پرندهها هرروز پیچیدهتر میشه. ببین وقتی رابطهی آدم/جانور اینقدر مبهمه، دیگه آدم/آدم چیه. از طرفی دلبستهشون شدم و اونطور که میان از کف دستم دونه میخورن منهدم میشم و پیش چشمهاشون در خاک فرومیغلتم. از آن طرف اینکه فرمول کثیف سواستفاده از محبت رو بلدن آزارم میده. شاید اگه قشنگ و مینیاتوری و پفدار نبودن کار به اینجا نمیکشید. مدتیه نمیرم سراغشون و عوضش روی نیمکتی که روبه مسیر دوچرخهسواریه میشینم و آدمها رو تماشا میکنم. امیدوارم پرندهها در نبودم قدری زجر بکشن.
سرظهر و زیر آفتاب تموز عدهئی با دوبنده و شلوارک به شدت رکاب میزنن یا میدوئن و از جلوم رد میشن. پوستشون برشته و قرمز شده و سرتاپا خیس و لغزندهن. همهشون برام خاطرهی سیاهی از چندهفته پیش رو تداعی میکنن. توی مترو نشسته بودم که چند قطره عرق از پیشانی مردی که روبهروم ایستاده بود چکید روی دست و دامنم. یارو تازه از دو برگشته بود و جویبار عرق ازش جاری بود. ضربه سهمگین بود. برای مدتی طولانی بهتزده به دایرهی خیسی که اندکی بالاتر از زانوم افتاده بود نگاه میکردم. روزهای بعد با اینکه دیگه دایرهئی در کار نبود همچنان زانوم رو با حیرت تماشا میکردم.
از زیبائیهای آدمیزاد اینه که با گذشت زمان به پلشتی عادت میکنه. اوایل متروی نیویورک برام پدیدهی به غایت هولناک و مهوعی بود. همه چیز با غشری از چرک خاکستری گریسی پوشانده شده؛ دیوارها و ستونها و کف. آدمها خونسرد کنار حفرهی تاریک و خفهی مترو ساندویچ بیکن و تخممرغ گاز میزدن و با پشت دست زردهتخممرغ نشت کرده دور دهنشون رو پاک میکردن. من فکری بودم چطور ممکنه در چنین فضایی بیکنها رو بالا نیاورد.
امروز خودم لب تونل مترو پرتقال پوست گرفتم و با لذت و ولع خوردم. همینطور که دو موش خاکستری که لای ریلها و زبالهها سرگردان بودن رو تماشا میکردم انگشتهای نوچم رو لیسیدم. بعد آ گفت بغلش کنم. گردنش چسبناک، بوسش شور و ریشش زبر بود.
توی واگن مترو جا نبود و با قدری فشار خودمون رو چپوندیم داخل. زنی که پاش در گچ بود با ویلچر مجهزش جای چند نفر رو اشغال کرده بود. توی راه چندبار با خشونت پر دامن من که به آرامی به انگشت پاش میخورد رو پس زد. اگه حال داشتم براش مسئله رو باز میکردم که من روی اعضا و جوارح خودم کنترل دارم، پارچهی دامنم ولی از مغزم دستور نمیگیره و بر اثر حرکت قطار موج برمیداره.
یک جور غریبی هم به کیف حجیم و سنگینی که دستم بود خیره شده بود و به روشنی منتظر بود که کیف از دستم ول شه روی پای مصدومش تا ازم خسارت بگیره. کیف رو دادم اون دستم و دسیسهش رو در نطفه خفه کردم. نمیذارم پساندازم رو از چنگم دربیاره.
فکرکردم با پسانداز اندکم بابام رو به سفر به برزیل برای جامجهانی مهمون کنم. براش حکم زیارت عتبات عالیات رو داره. از جامجهانی نودوهشت که توی روزنامه خبرورزشی دور تورهای فرانسه رو خط میکشید تصمیم گرفتم بزرگ که شدم یه همچو چیزی بهش کادو بدم. چندوقت پیش پشت تلفن ازش پرسیدم دوست داره بره برزیل که گفت آره. درست مطمئن نیستم واقعا دوست داره یا همینجوری گفته آره. چون بابام مثل خودم خونگیه؛ ممکنه دم آخر دبه دربیاره و معلوم شه پای تلویزیون و زیر باد کولر و در منزل شخصی رو ترجیح میده.
یک طرح گنگی هم دارم که بیام ایران در نقطهی دورافتاده و ارزانقیمتی تکهئی زمین کوچک اما حاصلخیز بخرم. شهرنشینی رو تا به اینجای زندگیم تجربه کردم و دوست هم داشتم؛ ولی از کجا معلوم روستانشینی رو بیشتر نپسندم. بد نیست یک مدت امتحان کنم. خیش و کلنگ و گاوآهن به خودم ببندم و شخم بزنم و کدوسبز و گوجهفرنگی بکارم. شاید نسخهی جدیدی از زندگی عشایری ارائه دادم؛ شش ماه از سال روستا و طبیعت و همزیستی با حیوانات، شش ماه شهر و تکنولوژی و معاشرت با آدمها.