Shared posts

08 Jul 20:05

http://gozaraan.blogspot.com/2013/07/blog-post.html

by پونه
آلبومِ "تو ای پری کجایی" ِ اصفهانی تازه اومده بود. ما ماشین نداشتیم و تازه خونه عوض کرده بودیم. اواخر اسفند بود. خیلی آخر. ولی هوا سرد نبود اونطور که باید و شاید. محرم هم بود. نشسته بودیم سریال می دیدیم. احتمالن "پس از باران" یا یه چیزی مربوط به همون حدود زمانی. اون وقتا سریال دیدن خیلی مهم بود. اگه سریال نمیدیدیم پس چی کار می کردیم؟ وسطاش تلفن زنگ زد. شوهرخاله م بود. این شوهر خاله م برای من آدم مهمی بود اون سالهای دور. به بابام می گفتم تو کی میمیری عمو امید بشه بابام؟ تو مهمونیا مامان بزرگم می گفت انقد نشین تو بغل امید. برو پیش بابات. خاله م می گفت خب دوسش داره. ولش کن. یه روز سر صبونه که نمی دونم چرا خونه ی مامان بزرگم بودیم و همه رفته بودن سراغ کارشون ولی سفره هنوز پهن بود و فقط من و اون  مونده بودیم پاش من شروع کردم به طرف همین عمو امید نون خشک پرت کردن. مطمئنن انگیزه ی روشنی به یاد ندارم از این حرکت. گفت نکن. من می خندیدم و ادامه می دادم. گفت اگه ادامه بدی چایی رو میریزم رو پات. من باز ادامه دادم. چایی داغ ُ واقعن ریخت رو پام. یه بار هم به شکل خیلی جدی و واقعی باهام قهر کرده بود. یادم نیست چرا و پروسه ی قهر رو هم به یاد ندارم. فقط یادمه یه روز عصر که اومده بود دنبال خاله م از یه مهمونی زنونه ،بهم گفت دیگه قهر نیستیم. من اینم حتی یادم نیست. فقط واکنشم به این اتفاق رو یادمه که از خوشحالی تو کوچه ی عمه ی مامانم می دوئیدم و به همه این خبر مسرت بخش ُ  میدادم. یه عکس باهم داریم که مال یه عصر ِ تابستونه سال 72 یا 73 ئه. تو پارک گفته بود یکی ازمون بگیره. تا همین چند سال پیش عکسه تو خونه ی مامان بزرگم بود. الان احتمالن تو پروسه ی بازیافت زباله های آمریکا تبدیل به پاکت بستنی شده. خاله م آدم مرتبی نبود و اون عکسه هم تا حالا احتمالن از درجه ی اعتبار و اهمیت ساقط شده پس حتمن تو همین اسباب کشی آخر فاتحه ش خونده شده. شاید هم هنوز خونه مامان بزرگم مونده. نمی دونم. آخرین تصویر واضح و روشنم از فعالیت دو تایی مون مال همون سالی ه که تازه این خونه رو خریده بودیم. مامانم اینا تو خونه ی جدید مشغول بشور بساب بودن و من فرداش باید می رفتم مدرسه ی جدید. پارسا تازه به دنیا اومده بود. شب رفتم خونه شون که صبح از اونجا برم مدرسه. پارسا خواب بود. ما سه تا نشسته بودیم حرف می زدیم. یه بطری آب هم جلومون بود. من داشتم آب می خوردم که یکی یه حرف خنده دار زد. آب پرید تو گلوم و سرفه کردم و اونقدر قضیه جدی شد که از دماغ بالا آوردم. نمی خوام حال کسی رو به هم بزنم ولی به هر حال محتوبات معده م از دماغم بالا اومد اون شب. اونم از شدت خنده. فرداش منو رسوند دم مدرسه ی جدید. از ماشین پیاده شدم و براش دست تکون دادم و انگار که کرکره ی مغازه ای رو بکشن پایین تصویرهای ذهن من از رابطه با عمو امید همون جا قطع میشه.  اون شبی که تلفن زنگ زد می خواست به بابام بگه براش یه پیرهن ببره بیمارستان مفید چون پارسا تشنج کرده بود و اون با زیرپوش و شلوارک وایساده بود وسط بیمارستان. اونقدر هول شده بودیم که پیرهن فراموش شد. بابام رفت اونجا و براش پول برد و بعد با ماشین ِ اونا برگشت دنبال من و مامانم که بریم بیمارستان. تو ماشین از همون آلبوم جدید اصفهانی داشت "امشب در سر شوری دارم" پخش می شد.