Shared posts

05 Feb 05:56

جسارت

by bahare
hsalehi2002

تردیدهای شخصی من برای ازدواج و بعدا بچه دار شدن از همین جنسه، بماند که ژن‌های بیماری هم دارم که دیمانسیون جدیدی به مساله اضافه می‌کنه.
«برای من بچه‌دار شدن دلیل می‌خواست، دست‌کم در ظاهر و در خودآگاه. این حرف‌هایی هم که این‌جا می‌گویم، از اصل مساله تا جواب‌ها مختص به من و تجربه‌ی شخصی‌ام است.»

آدم ها چطور تصمیم می‌گیرند بچه‌دار شوند؟ چطور می‌توانند تصمیمی بگیرند که پیامدهایش مادام‌العمر و غیرقابل بازگشت است؟ منظورم این است که آدم هر تصمیمی بگیرد می‌تواند بعدا تغییرش دهد، می‌تواند رشته‌اش را تغییر دهد، کارش را عوض کند، حتی ازدواجش را ملغی کند، سر همه‌ی این تغییرات البته آدم هزینه می‌دهد زیاد و کم اما بالاخره یک جوری می‌تواند تصمیم گذشته‌اش را مطابق حال و روز فعلی‌اش راست و ریس کند. اما بچه‌دار شدن از آن معدود تصمیم‌هایی است که راه برگشت ندارد، آدم نمی‌تواند امروز تصمیم بگیرد بچه داشته باشد و دو سال بعد فکر کند خب اشتباه کردم، تصمیم می‌گیرم دیگر نداشته باشم؛ آدم بچه‌دار بچه دارد، هیچ‌جوره نمی‌تواند دیگر نداشته باشد، راه بازگشت ندارد به اصطلاح، پیامد چنین تصمیمی تا آخر عمر باهاش است،‌ زنده است، جلوی چشم‌اش است، نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. این است که می‌گویم بچه دار شدن یک‌جور تصمیم مادام‌العمر است، آدم نمی‌تواند بعد تغییرش دهد، نمی‌تواند حک و اصلاحش کند، نمی‌تواند بگوید گور پدرش، یک غلطی کردم، گذشت، حالا روز از نو. آدم‌ها چطور می‌توانند چنین تصمیمی بگیرند؟ چطور می‌توانند برای تمام سال‌های بعد از اینِ عمرشان تصمیم بگیرند؟ از کجا مطمئن‌اند اشتباه نمی‌کنند و پشیمان نمی‌شوند؟ نمی‌ترسند یعنی؟ جسارت چنین تصمیم بی‌بازگشتی را چطور پیدا می‌کنند اصلا؟  

این‌ها را من نوشته‌ام، چهار سال پیش حدودا، حالا می‌خواهم جواب خودم را بگویم، جواب همین سوال‌هایی که پرسیده‌ام، می‌خواهم بگویم چطور جسارت چنین تصمیمی را پیدا کرده‌ام.

اولین چیزی که شما را آماده‌ی چنین تصمیم به اصطلاح برگشت‌ناپذیری می‌کند، شق دیگر ماجراست که اندک اندک به همان اندازه برگشت‌ناپذیر جلوه می‌کند. تصمیم به بچه‌دار شدن در بیست و چند سالگی تنها یک انتخاب از میان انبوه انتخاب‌های ممکن است، انتخابی با ریسک برگشت‌ناپذیری، اما در سی و چند سالگی تصمیم به بچه‌دار نشدن هم به همان اندازه برگشت‌ناپذیر جلوه می‌کند. نمی‌گویم چنین دلیلی شرط لازم و کافی برای بچه‌دار شدن را فراهم می‌کند، به هیچ‌وجه، صرفا دارم می‌گویم اولین تردیدها را در آن بنای به ظاهر مستحکم «نه» ایجاد می‌کند، دست‌کم برای این استحکام دیگر روی برگشت‌ناپذیری تصمیم نمی‌توانید حسابی باز کنید، نمی‌توانید بگویید بچه‌دار نمی‌شوم چون تصمیم برگشت‌ناپذیری است، چون حواس‌تان باشد یا نه، کم‌کم دارید به نقطه‌ای نزدیک می‌شوید که تصمیم به بچه‌دار نشدن هم به همان اندازه‌ی تصمیم به بچه‌دار شدن برگشت‌ناپذیر به نظر می‌رسد. تازه تصمیم به  بچه‌دار نشدن نه فقط برگشت‌ناپذیر است بلکه مقاومت اجتماعی هم جلوی روی‌اش است، یعنی اگر گیریم برگشت‌ناپذیری این دو به یک اندازه باشد، همراهی و مقاومت جامعه در برابر این دو تصمیم یکسان نیست، به نظرم جامعه با تصمیم بچه‌دار شدن همراهی خیلی بیشتری نشان می‌دهد تا با تصمیم بچه‌دار نشدن، این است که کسی که گزینه‌ی بچه‌دار نشدن را انتخاب می‌کند، دارد از آن یکی جسورانه‌تر هم رفتار می‌کند چون نه فقط دارد تصمیم برگشت‌ناپذیر می‌گیرد بلکه مجبور است موجه بودن تصمیم‌اش را به ریز و درشت کسانی ثابت کند که با کنجکاوی و تردید و چه‌بسا سرزنش با چنین تصمیمی روبرو می‌شوند، درحالی‌که کسی که تصمیم به بچه‌دار شدن می‌گیرد درست که تصمیم برگشت‌ناپذیری گرفته اما دست‌کم با همراهی بیشتر و مقاومت نسبی کمتری مواجه می‌شود.

اما طبعا یک تک دلیل آن هم از نوع سلبی که صرفا زیر پای دلیل قبلی را سست می‌کند برای چنین تصمیمی کافی نیست، دست‌کم برای من که کافی نبود. من نمی‌توانستم صرفا به این دلیل که داشتم امکان باردار شدن را از دست می‌دادم، خودم را راضی به چنین تصمیم جسورانه‌ای کنم. شاید که نه، حتما برای خیلی‌ها بچه‌دار شدن اصلا دلیل نمی‌خواهد، برای خیلی‌ها بچه‌دار شدن انجام طبیعی‌ترین کار دنیا است که پشتش به هزار جور شبه‌استدلال گرم است از جنس غریزه و طبیعت و تکامل و امثالهم. با پیشینه‌ی آن متن چهار سال پیش، گفتن ندارد که برای من این‌گونه نبود، برای من بچه‌دار شدن دلیل می‌خواست، دست‌کم در ظاهر و در خودآگاه. این حرف‌هایی هم که این‌جا می‌گویم، از اصل مساله تا جواب‌ها مختص به من و تجربه‌ی شخصی‌ام است، قابل تعمیم هم نیست اصلا. روی این شخصی بودن تجربه و غیرقابل تعمیم بودن‌اش این‌همه تاکید می‌کنم چون به گمانم لحن متن خلاف این‌را نشان می‌دهد، یک‌جور لحن غیرشخصی است با زاویه دید سوم شخص غائب، این است که بنده جا به جا به تاکید می‌افتم که این تجربه و بازاندیشی همراهش سراسر شخصی است و شاید تنها برای کسانی جذاب باشد که مثل خود من زیادی درگیر چرایی و دلیل‌آوری برای چنین تصمیمی هستند.

 داشتم می‌گفتم که یک تک‌ دلیل سلبی کفایت نمی‌کرد، دومین دلیلی که مرا برای دست زدن به چنین جسارتی آماده‌ می‌کرد، رسیدن به مرحله‌ای از زندگی است که آدم با خودش، با آن‌چه از سر گذرانده، با آن‌چه پیش رو دارد در صلح است، در کل راضی است از تجربه‌ی زندگی، آن‌قدر راضی که دلش بخواهد آدم دیگری را هم به داشتن این تجربه دعوت کند. به نظرم برای آدم‌هایی مثل من که سال‌ها با این سوال درگیر بوده‌اند که حالا مگر ما خودمان چه گلی به سر دنیا زده‌ایم یا به عکس‌اش دنیا چه تحفه‌ای بهمان ارزانی داشته که بخواهیم یک نفر دیگر را هم به این جهان پر از رنج و تردید و بلاتکلیفی دعوت کنیم، به نظرم چنین آدم‌هایی تا به مرحله‌ای از رضایت و صلح و تکلیف روشن با خودشان و زندگی‌شان نرسند، تصمیم به بچه‌دار شدن زیادی جسورانه به نظر می‌رسد. به نظرم اصلی‌ترین تغییر من از چهار سال پیش تا به امروز همین بوده است، همین رسیدن به مرحله‌ای که آدم احساس می‌کند حالا می‌تواند مسئولیت‌اش را برعهده بگیرد، مسئولیت دعوت دیگری به تجربه‌ی زندگی، بنا به تجربه‌ی خودش می‌تواند، بنابر این حس کلی رضایت علی‌رغم همه‌ی یاس‌ها و تنش‌ها و شکست‌ها و چه و چه، همین رسیدن به جایی که حس کند تکلیفش با خودش، با آینده‌اش، با آن‌چه از زندگی انتظار دارد روشن است.

این دو دلیل بالا به کنار، یک دلیل زیادی خودخواهانه هم بود که مرا برای دست زدن به این جسارت آماده‌تر کرد. این‌که فکر کردم مادر شدن مرا تبدیل به آدم بهتری می‌کند نسبت به آن‌چه که حالا هستم. چرا چنین فکری کردم؟ از روی تجربه‌ی ازدواجم، ریز جزئیاتش بماند اما بعد از بالا و پایین‌ کردن‌های بسیار به این‌ نتیجه رسیدم که ازدواجم علی‌رغم همه‌ی ناخوشایندی‌ها و رنج‌ها و تردیدهای بسیاری که به همراه داشته‌ است اما در کل مرا به آدم بهتری نسبت به آدم قبل از ازدواج تبدیل کرده است، نمی‌دانم قضاوت اطرافیان و دوستان دور و نزدیکم تا چه حد با این ارزیابی همسو است اما خودم همواره چنین احساسی داشته‌ام، از شما چه پنهان وبلاگ داشتن خیلی کمکم کرده که اصلا بتوانم چنین ارزیابی‌ای صورت دهم. تصویر خودم در آن وبلاگ‌های سال‌های پیش از ازدواج را با تصویر حالای خودم در این شش سال اخیر که مقایسه می‌کنم، به وضوح حس‌ام در مورد خودم بهتر می‌شود و فقط این هم نیست، وبلاگ‌هایی هستند این دور و بر که من نویسندگان‌شان را از دور و نزدیک می‌شناسم، بعد عینا خود پیش از ازدواجم را درشان می‌بینم، یعنی خودِ خودم را، با همان میزان تیزی و سختی، با همان میزان حساسیت، با همان میزان اعتماد به نفس و البته با همان میزان به خود گیر دادن و مدام با خود و احساسات و رفتارها کلنجار رفتن، شما که غریبه نیستید حتی به نظرم جذابیت این وبلاگ‌ها برای مخاطبان‌شان نیز مشابه همان چیزی است که من هم روزگاری تجربه‌اش کرده‌ام، منتهی حالا که به آن سال‌های خودم نگاه می‌کنم، به وبلاگ‌های این آدم‌هایی که چه‌بسا آن‌زمان هم می‌نوشتند و تنها تفاوت امروزمان شاید همین از سر گذراندن و نگذراندن تجربه‌ی ازدواج و زندگی مشترک طولانی‌مدت باشد، با این‌ها که مقایسه می‌کنم می‌بینم خود امروزم را بیشتر دوست دارم، می‌بینم خوشحالم که دیگر مثل قبل نیستم، دست‌کم به نظر خودم می‌آید که مثل قبل نیستم و این حس خوبی بهم می‌دهد. یک‌بار شین بهم گفت اما من بخواهم این تغییرات را توصیف کنم می‌گویم دیگر به اندازه‌ی قبل منحصر به فرد نیستی، خیلی بیشتر شبیه دیگران شده‌ای، حرفش را قبول داشتم اما جالب است که حس‌ام نسبت به این تغییر مثبت است، احساس از دست‌رفتگی نمی‌کنم، به عکس، خوشحالم که هرچند ناخواسته از آن پیله‌ی چندلایه‌ و سخت “خود بودن” درآمده‌ام، دست‌کم توانایی بیرون آمدن را پیدا کرده‌ام، این است که می‌گویم که ازدواج هرچند ناخواسته و با سختی بسیار اما در کل مرا به آدم بهتری تبدیل کرده است.

به نظرم رسید بچه‌دار شدن هم همین کار را می‌کند، چه‌بسا خیلی سخت و همراه با تردیدهای عمیق و استیصال‌های چندباره اما به نظرم رسید بچه‌دار شدن خصوصیاتی را در من پررنگ می‌کند که در خودِ الانم خیلی کمرنگ است، یکی‌اش صبر است که بسیار به آن محتاجم، دیگری مهربانی است، مهربانی بی‌ چشم‌داشت، فضیلتی که اگر نگویم هیچ بهره‌ای از آن نبرده‌ام، دست‌کم می‌توانم بگویم نصیبم بسیار ناچیز بوده‌ است. خصوصیات دیگری هم هست، مهارت‌های دیگری هم، سرتان را درد نمی‌آورم، سرجمع همه‌اش می‌شود این‌که مادر شدن احتمالا مرا تبدیل به آدم بهتری می‌کند، یعنی این‌طور امیدوارم؛ این هم دلیل زیادی خودخواهانه‌اش بود.

درست‌اش این است که این اعتراف آخر را هم ناگفته نگذارم، این‌که چه‌بسا همه‌ی دلایل بالا فقط رویه‌ی ماجرا باشد، اصل‌اش این باشد که من باز هم یک‌بار دیگر به انتظارات جامعه تن داده‌ام، شاید هم خواسته‌ام باز از کلیشه شدن فرار کنم، یادم است بعدها که به ازدواجم فکر می‌کردم می‌دیدم احتمالا این یکی از انگیزه‌های ناخودآگاهم بوده است، این‌که در دام کلیشه‌ی دختر ترشیده نیفتم، بس‌که سکنات و وجناتم مناسب چسبیدن چنین برچسبی بود، شاید بچه‌دار شدن هم چنین انگیزه‌ی ناخودآگاهی پشتش باشد، این‌که احساس کردم چه قدر شبیه شده‌ایم به همه‌ی زوج‌های اطرافمان که همه‌مان در کم‌وبیش در یک دسته جا می‌گیریم، علائق شبیه به هم داریم، دغدغه‌های شبیه به هم، در یک کلام سبک زندگی شبیه به هم؛ بله حواسم هست که در این صورت از چاله به در آمده و به چاه افتاده‌ام چون بالاخره زوج‌های بچه‌دار هم دسته‌ی خاص خودشان را دارند با همان علائق و دغدغه‌ها و سبک زندگی شبیه به هم، چه‌بسا خیلی یکدست‌تر و کلیشه‌‌ای‌تر. چه می‌دانم، شاید همین‌ها باشد، شاید آن دلایل بالایی، شاید هر دو و شاید هم هیچ‌کدام:) بیش از این طول و تفصیل ندهم، به هرحال من چنین تصمیمی گرفته‌ام و حالا هم دیگر کاری‌اش نمی‌شود کرد چون از آن معدود تصمیم‌های برگشت‌ناپذیر است.

02 Feb 15:56

پیش از غروب

by pedram


درست وقتی که پیازها طلایی شده بودند و باید نمک و فلفل و پودر سیر را به گوشت تفت داده شده با پیاز اضافه می‌کردم، تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم. پشت به من، داشت سیب زمینی‌ها را پوست می‌کند برای کف قابلمه. اگر نبود، آن تابستان گندِ طولانی هیچ‌وقت تمام نمی‌شد؛ شاید حتی شروع نمی‌شد و در همان خرداد مستاصل می‌ماندم و همه‌چیز یک شب توی آن خانه‌ی تاریک تمام می‌شد. حالا نه که فکر کنید می‌خواهم رمانتیک‌بازی در بیاورم. از این خبرها هم نیست. خوبی جدایی این است که به آدم یاد می‌دهد به وقت‌اش مچ خودش را بگیرد؛ که کجا دارد خودش را گول می‌زند و چند درصد از کدام حسش تقلبی است و موقتی. پشیمانی حس لحظه و ثانیه نیست که مثل قهوه‌ی فوری با کمی آب بستن جمع و جور شود؛ باید دم بکشد، آرام آرام، مثل چای لاهیجان، که جانت را به لب می‌رساند تا رنگ و طعم بگیرد. فکر کردم باید بگویم که چه قدر دلم برای بازی کردن با موهایش تنگ شده، وقتی می‌آمد و کنارم روی کاناپه می‌نشست، کش موهایش را باز می‌کرد و بی‌ آنکه چیزی بپرسد، دراز می‌کشید، چشم‌هایش را می‌بست، با دست راست مچ دست چپش را می‌گرفت و می‌گفت: «چشمهام خیلی خسته‌اند، بیست دقیقه دیگه صدام می‌کنی؟» باید بگویم که چه‌قدر به خاطر از دست دادنش، از دست دادن دختری مثل او و همین‌ لحظات، همین چیزها و موقعیت‌های سانتی‌مانتال که آدم گاهی پنهان‌شان می‌کند و نوشتن و تعریف کردن‌شان ممکن است لوس و تین‌ایجری به نظر برسد یا حال بعضی‌ها را دگرگون کند، متاسفم.
آخرین تکه‌ی سیب‌زمینی را که چید کف قابلمه، سرش را برگرداند، انگار بداند چند ثانیه‌ای هست که نگاهش می‌کنم، خندید و پرسید:« خوبی تو؟ چیزی شده؟»
نه، مثل همیشه، فقط فکر و خیال الکی...

22 Jan 07:05

پکن نامه 11- تجارت خارجی چین

by علی سرزعیم
hsalehi2002

نقش سرمایه‌گذاری خارجی در پیشرفت چین (که البته این هم جالب است که سرمایه‌گذاری خارجی چین به سمت صنعت بوده و کمتر متوجه کشاورزی شده است که دلیل آن کنترل قیمت کالاهای کشاورزی برای ارزان نگه داشتن غذا است).

در سال 2013 صادرات چین حدود 2.2 تریلیون دلار و واردات آن حدود 1.95 تریلیون دلار بوده است. از سال 2001 که چین به سازمان تجارت جهانی پیوست جذب سرمایه گذاری خارجی آن به رغم وقوع بحران مالی جهانی رو به رشد بوده است. در عین حال چین خود نیز شدیدا شروع به سرمایه گذاری خارجی کرده است. در سال 2012 حدود 88 میلیارد دلار توسط 16 شرکت چینی در 179 کشور سرمایه گذاری شده است. بر اساس برنامه 5 ساله آنها قرار است این رقم در 2015به 150 میلیارد دلار و در سال 2017 (یعنی سال آخر برنامه پنج ساله اگر اشتباه نکنم) به 500 میلیارد دلار برسد. چهار مرحله باز شدن چین بر روی تجارت خارجی:
1979 تا 1994: قبلا بازرگانی خارجی چین در انحصار تنها 12 شرکت بود ولی ضمن رفع این انحصار، موانع تعرفه ای و غیرتعرفه ای اعمال شد. از دهه 90 به بعد موانع غیرتعرفه ای کنار گذاشته شد. اصلاح نظام ارزی و واقعی کردن نرخ ارز و سپس یکسان سازی نرخ ارز مکمل این اقدامات بود. قبلا همه سود ناشی از تجارت خارجی بنگاه¬ها به دولت واریز می شد اما اجازه داده شد که بنگاه ها آن را حفظ کنند. حذف سوبسید تجاری و تصویب قانون سرمایه گذاری خارجی در 1979 و 500 آیین نامه مربوطه در فاصله 1979 تا 1989 از دیگر اقدامات بود. سقف مالکیت شرکت¬های خارجی از بنگاه¬هایی که تاسیس می کردند برداشته شد و کف 25% برای مشارکت در تاسیس اعمال شد. امکان سواپ ارز، معافیت مالیاتی برای جذاب کردن سرمایه گذاری خارجی اعمال شد. با این اقدامات به رغم اینکه حجم تجارت خارجی افزایش یافت اما در تمام این سالها (به جز 1983) چین با کسری تراز تجاری روبرو بود که موید آن بود که مزیت¬های نسبی هنوز شکل نگرفته بود.
از 1995 تا 2001: در این مقطع چین تلاش کرد که عضو گات شود و در مبادلات تجاری شرکت کند. در حالیکه چند دهه قبل صادرات چین عمدتا اقلام کشاورزی بود در این فاصله صادرات محصولات الکترونیکی و مکانیکی از پوشاک جلو زد و حجم تجارت در سال 2000 به 400 میلیارد دلار رسید در حالیکه این رقم در 1979 تنها 28 میلیارد دلار بود. رشد صادرات مرهون سرمایه گذاری های خارجی بود که بیشتر با هدف صادرات در چین تاسیس می شد اما به تدریج اثرات خود را بر بخش های پایین دستی و بالادستی خود باقی گذارد.
2001 تا 2012: پیوستن چین به سازمان تجارت جهانی در سال 2001 موجب شد تا اصلاحات لازم را انجام دهد و نرخ تعرفه ها از 15.3 درصد در سال 2001 به 9.6 درصد در سال 2010 برسد. در نتیجه این کشور از یک کشور بسته یا نیمه بسته به یک کشور به لحاظ تجاری باز تغییر شکل دهد. در سال 2001 صادرات چین 266 میلیارد و واردات آن 243 میلیارد دلار بود اما در ده سال بعد صادرات و واردات به ترتیب سالانه 18.3 و 17.6 درصد رشد داشتند. چین هم اکنون بزرگترین صادرکننده و دومین واردکننده بزرگ دنیا است. پیوسته صادرات مواد خام کاهش و صادرات صنایع پیشرفته از 17.5 درصد در سال 2001 به 31.2 درصد در سال 2010 افزایش یافته است. خدمات بازرگانی (service trade) از 71.9 میلیارد دلار در سال 2001 به 362.4 میلیارد دلار در سال 2010 افزایش یافت. سرمایه گذاری مستقیم خارجی از 46.5 میلیارد دلار در سال 2001 به 105.7 میلیارد دلار در سال 2010 افزایش یافت که بالاترین رقم در کشورهای در حال توسعه است. بیشتر سرمایه گذاری خارجی چین به سمت صنعت بوده و کمتر متوجه کشاورزی شده است که دلیل آن کنترل قیمت کالاهای کشاورزی برای ارزان نگه داشتن غذا است. از 500 شرکت برتر جهان، 480 شرکت در چین شعبه دارند. تا سال 2010 بیش از 1400 مرکز تحقیق و توسعه توسط شرکت های خارجی در چین تاسیس شده است. سرمایه گذاری خارجی چین از 1 میلیارد دلار در سال 2001 به 59 میلیارد دلار در سال 2010 افزایش یافت.
از سال 2012 به بعد: قبلا گفتم که هدف چین این است که وارداتش را افزایش دهد و دیگر نمی خواهد مازاد صادرات بر واردات داشته باشد تا رفاه مصرف کنندگان افزایش یابد (تراز حساب جاری). در سمت سرمایه نیز می خواهد که سرمایه گذاری در خارج را همسو با جذب سرمایه گذاری خارجی افزایش دهد (تراز حساب سرمایه). این سیاست به شرحی که خواهد آمد با سیاست صنعتی جدید چین کاملا سازگار است.

22 Jan 06:56

پکن نامه 13- شانگهای

by علی سرزعیم
hsalehi2002

اطلاعات خوبی از شانگهای، درآمد سرانه چینی‌ها متوسط ۵۰۰۰ دلار گفته شده و شانگهایی‌ها ۱۵۰۰۰، در آمریکا ۴۵۰۰۰ دلار است!

چون چند روزی توسط آکادمی علوم اجتماعی شانگهای دعوت شدیم فرصتی فراهم شد شانگهای را هم ببینیم. نخست باید عرض کنم که فاصله حدود 1300 کیلومتری پکن تا شانگهای را با قطارسریع السیر آمدیم که سرعت آن بیش از 300 کیلومتر در ساعت بود. خود چینی¬ها می¬گویند سریع¬ترین قطار جهان است و تا 370 کیلومتر هم می¬رود ولی دولت به لحاظ ایمنی مسافرین سرعت را محدود کرده است. سفیر ایران می¬گفت که جناب قالیباف در سفرشان از پکن به شانگهای با تجهیزات خلبانی این سرعت را تایید کرده اند.
بهرحال، شانگهای مدرن¬ترین شهر چین است. انبوه آسمان خراش¬ها و معماری شهری کاملا مدرن آن، افراد را به اشتباه می¬اندازد که آیا اینجا نیویورک است یا شانگهای. در واقع شانگهای دریچه بازشدن اقتصاد چین به روی جهان خارج است و از اولین مناطقی بود که به طور آزمایشی به روی خارج باز شد. جمعیت شانگهای حدود 24 میلیون نفر است ولی تولید اقتصادی آن حدود 340 میلیارد دلار است که نزدیک به تولید اقتصاد ایران می¬باشد (با ارز 3000 تومان). طبیعی است که درآمد سرانه مردم این منطقه حدود 15000 دلار است (نزدیک به دو برابر ایران) در حالیکه درآمد سرانه چینی¬ها حدود 5 تا 6 هزار است. شانگهای به تنهایی 10 درصد سرمایه گذاری مستقیم خارجی در چین را به خود اختصاص داده است.
از 1843 تا جنگ جهانی دوم که چین در اشغال خارجی ها قرار داشت، شانگهای محل اقامت انگلیسی¬ها، امریکایی¬ها و فرانسوی¬ها بود و محلاتی را دایر کردند. با شکست ژاپن و آزادسازی چین همه این وضع تغییر کرد. اما با بازشدن اقتصاد چین به روی جهان خارج سیل سرمایه¬گذاران خارجی به این کشور سرازیر شد به نحوی که هم اکنون از جمعیت 24 میلیونی این شهر حدود 8 میلیون خارجی هستند. موفقیت اقتصادی شانگهای تا حدی مرهون موقعیت جغرافیایی اش است. از یکسو در موقعیت خوبی از اقیانوس آرام قرار دارد. گفته می شود 40 درصد فعالیت های اقتصادی چین در سواحل آن هستند. همچنین شانگهای در کرانه رودخانه یانگ تسه قرار دارد و حدود 5 تا 20 درصد فعالیت¬های اقتصادی چین تخمین زده می شود که در حاشیه آن باشد. گفته می¬شود که هم اکنون بندر شانگهای بزرگترین بند تجاری دنیا از حیث حجم مبادله است. طراحی شهری آن فوق العاده جالب و دیدنی است و اگر اشتباه نکنم 14 خط مترو دارد. باید توجه داشت که سایز شهر شانگهای نسبت به متوسط شهرهای چین کوچک است ولی نسبت به متوسط شهرهای ایران بزرگ. برنامه آتی چین این است که شانگهای نه تنها یک مرکز تجاری در دنیا بلکه مرکز مالی و همچنین مرکز نوآوری گردد و در این مسیر با جدیت در حال فعالیت هستند.
در سال 2013 یک منطقه تجاری جدید به شکل آزمایشی در اینجا راه اندازی شد تا دولت چین ببیند اثرات تعمیق اصلاحات اقتصادی به چه صورت خواهد بود. برای اولین بار در این منطقه نرخ بهره آزاد است و توسط نیروهای بازار تعیین می¬شود. لازم به ذکر است که علی رغم فشارهای زیاد برای آزادکردن نرخ بهره، بانک مرکزی چین هنوز به این کار اقدام نکرده و می خواهد با اجرای آزمایشی در این منطقه حدسی از اثرات آن بدست آورد. افراد شاغل در این منطقه می توانند درآمدشان را صرف سرمایه گذاری د اوراق بهادار خارجی کنند. شرکت¬های موجود در این منطقه می¬توانند بدون کسب مجوز در کشورهای خارجی سرمایه¬گذاری کنند ولی صرفا باید گزارش دهی نمایند. برخی شکل¬های جدید اخذ مالیات هم در اینجا اعمال شده است. قرار است برخی آزادی ها در آنجا بیشتر باشد مثلا کازینو اجازه داشته و فیلترینگ سایت های اینترنتی کمتر شود (ولی فیلتر فیسبوک و تویتر کماکان برقرار است)! قرار است عمده فعالیت آنجا معطوف به حوزه تجارت (واردات و صادرات)، بانک و بیمه و فاینانس باشد. شرط پذیرش در آنجا این است که شرکت باید در سه سال گذشته از یک میزان بیشتر سودآوری داشته باشد. مثلا شرکت های مشغول به صادرات و واردات باید در سه سال گذشته بیش از 1 میلیون دلار جنس جابجا کرده باشند. تا کنون 1900 درخواست برای فعالیت در آنجا ایجاد شده است. تجربه یک سال گذشته ظاهرا موید آزادسازی نرخ بهره بوده است.

12 Jan 14:57

حنظلة در پاریس

by کاوه لاجوردی


طبیعتاً خوشحال‌ام که راهپیماییِ همبستگی در پاریس میلیونی بوده است. اما یکی از حضار را دوست‌تر می‌داشتم که آنجا نبود. دقیقاً نمی‌دانم چرا حضورِ نخست‌وزیرِ اسرائیل به نظرم مضحک است—شاید چون هنوز داستانِ ناجي العلي را یادم هست.

07 Jan 19:38

نگاهی به کتاب‌خوان کیندل

by طاها
hsalehi2002

با این حجم مطالعه ازرگوشی، باید یکی از اینا خرید.

دوستانی که مرا در شبکه‌های اجتماعی دنبال می‌کنند، از میزان برخورد غربتی‌وار من با دستگاه کتاب‌خوان الکترونیک آشنایی دارند و سوابق جالبی از آن را می‌دانند و می‌توانند برایتان تعریف کنند. بی‌مناسبت نبود که اینجا را هم بی‌نصیب نگذارم. نگاه مقدماتی مرا به دستگاه کتاب‌خوان کیندل پیپروایت، محصول شرکت آمازون، بخوانید و اگر تجربه‌ی کار با آن یا محصولات مشابهش را دارید، به نقد بنوازید.

از کجا بخریم؟

از ایران نخرید.

اگر در ایران زندگی می‌کنید، حتماً می‌دانید که دستگاه صد دلاری را بیش از یک میلیون تومان قیمت می‌‌گذارند و تازه این در صورتی است که موجودی داشته باشند. از همان گارانتی‌های نیم‌بند و دست‌وپاشکسته‌ی سایر گجت‌هایی مانند موبایل‌ها و تبلت‌ها هم خبری نیست. از آمازون هم که نمی‌توانید بخرید. هر روز هم که آدم خارج نمی‌رود.

پیشنهاد می‌کنم مثل من با مسافرینی که قرار است به ایران بیایند دوست شوید.

کدام را بخریم؟

نمی‌دانم.

دستگاه‌های کتاب‌خوان در دنیا محصول سه تولیدکننده‌ی عمده هستند. آمازون، سونی، و نوک! سونی را آزموده‌ام ولی خاطره‌ی خوشی ندارم و شرح سوزناک آن در این چند پاراگراف کوتاه نمی‌گنجد. عجالتاً عرض کنم که بسیار خوب و خوش‌دست و سبک و زیبا و راحت بود، فقط روشن نمی‌شد.

من با توجه به بودجه‌ی خود، دستگاه کیندل پیپروایت وای‌فای را انتخاب کردم که مشخصات فنی‌اش را می‌توانید در سایت آمازون ملاحظه بفرمایید.

اگر ساکن میهن عزیزمان هستید، به اتصال وای‌فای بسنده کرده و پول خود را برای دستگاه‌هایی که امکان نصب سیم‌کارت دارند هدر ندهید. این امکانات به درد شما نخواهند خورد.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون، هنوز در جعبه

چه کارش کنیم؟

با آن کتاب بخوانید.

دستگاه‌های کتاب‌خوان به خاطر برخورداری از فن‌آوری کاغذ الکترونیکی (E-Ink) ابزارهایی بسیار ایده‌آل برای مطالعه هستند. چشمان شما در اثر نور پس‌زمینه آزار نمی‌بینند و خسته نمی‌شوند و می‌توانید به همان میزان که به مطالعه از روی کاغذ عادت دارید، از استفاده‌ی پیوسته‌ی آن لذت ببرید. از سوی دیگر، باتری دستگاه‌های کتاب‌خوان معمولاً ماه‌ها دوام می‌آورند، به نحوی که در طول سال شاید تنها چند بار نیاز به شارژ آن پیدا کنید. این بدان معناست که در مسافرت‌های شهری یا بین شهری هوایی و ریلی و جاده‌ای، و در میهمانی‌های کسل‌کننده، به‌هیچ‌وجه لازم نیست نگران عمر باتری دستگاهتان باشید.

چه کارش نکنیم؟

بیشتر دستگاه‌های کتاب‌خوان، به یک مرورگر کوچک برای گشت‌وگذار در اینترنت مجهزند. امّا صفحات سیاه‌وسفید آن‌ها باعث می‌شود تجربه‌ی وب‌گردی خوشایندی نداشته باشید.

دستگاه کتاب‌خوان به درد بازی کردن، عکاسی، فیلم دیدن، تلفن صحبت کردن، حل جدول سودوکو، گوش دادن به موسیقی، تردد در شبکه‌های اجتماعی و کارهایی از این دست نمی‌خورد. با دستگاه کتاب‌خوان فقط می‌شود مطالعه کرد.

تبلت بهتر است یا دستگاه کتاب‌خوان؟

نفس مطرح کردن این پرسش مانند آن است که قابلیت‌های یک دوچرخه‌ی فوق‌العاده را به خاطر این که از ماشین همسایه آهسته‌تر می‌رود زیر سؤال ببرید. کاربرد تبلت‌ها با کتاب‌خوان‌ها فرق می‌کند.

واقعیت آن است که اگر آدم اهل مطالعه‌ای نیستید، یک دستگاه کتاب‌خوان به هیچ کارتان نمی‌آید. امّا اگر اهل مطالعه هستید و فکر می‌کنید لذت خواندن از روی کاغذ با هیچ‌چیز دیگری قابل مقایسه نیست، پیشنهاد می‌کنم چند ساعتی یکی از این موجودات را در دست بگیرید و آزمایش کنید.

از کتاب‌های آمازون می‌توانیم استفاده کنیم؟

بله. اگر در ایران زندگی می‌کنید، محل زندگی خود را کشوری غیر از ایران و آمریکا ثبت کنید. اگر مثل من از زبان‌های زنده‌ی دنیا فقط انگلیسی را می‌شناسید، یک کشور انگلیسی‌زبان بیابید و آدرسی معتبر در آن‌جا را وارد نمایید. من کانادا را پیدا کردم.

پس از ثبت نشانی، می‌توانید از صدها کتاب رایگان شبکه‌ی آمازون بهره‌برداری کنید یا با خرید گیفت‌کارت‌های آمازون که در ایران به فروش می‌رسند، کتاب‌های پولی آن را نیز خریداری نمایید.

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که اگر دستگاه از طریق آمازون خریداری شده باشد، کتابخوان شما به صورت پیش‌فرض با نام خریدار ثبت شده و محل زندگی شما محل زندگی او خواهد بود و کتاب‌های او را می‌توانید بخوانید. خریدار دستگاه من آقایی فرانسوی بود و آمازون هم مرا به دامنه‌ی فرانسوی خود می‌برد و کتاب‌های این زبان را نشانم می‌داد. نگران نباشید. به سادگی آب خوردن می‌توانید دستگاه را از ثبت ایشان خارج کرده و با ایجاد یک حساب کاربری در آمازون، آن را به نام خود ثبت کنید.

بنا به دلایلی نامعلوم، در صورت عدم ثبت دستگاه، نمی‌توانید از برنامه‌ی ویکی‌پدیا و دیکشنری نصب‌شده روی دستگاه استفاده کنید. برای حل این مشکل یا باید دستگاه را جیل‌بریک کنید و چیزهایی را تغییر دهید، یا مثل کاربران خوب یک حساب کاربری ایجاد کنید و دستگاهتان را ثبت کنید و پیه پاییده شدن توسط آمازون را به تن خود بمالید.

با مشکل اصلی چه کنیم؟

دغدغه‌ی اصلی هر فارسی‌زبان در مواجهه با دستگاه‌های الکترونیکی و سرویس‌های جهانی، این است که چقدر با زبان فارسی سازگاری دارد.

با کیندل پیپروایت می‌توانید فایل‌های پی‌دی‌اف فارسی مرسوم را به‌راحتی بخوانید. این دستگاه با پی‌دی‌اف‌های تایپ‌شده هیچ مشکلی ندارد و امکانات نشانه‌گذاری روی متن آن به‌خوبی کار می‌کنند.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

نمایی از کتاب مستطاب بی‌شعوری در کیندل پیپروایت

خبر خوب آن که این دستگاه با پی‌دی‌اف‌های اسکن‌شده هم مشکل چندانی ندارد و سرعت پیمایش آن‌ها کم‌تر از فایل‌های استاندارد نیست. اگرچه کیفیت نمایش آن طبیعتاً پایین‌تر است. به مثال زیر توجه فرمایید.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

نمایی از کتاب شاهدبازی در ادبیات فارسی، دکتر شمیسا

متأسفانه تایپ فارسی یا حتّی عربی در کیندل پیپروایت امکان‌پذیر نیست. برنامه‌نویسان البته بی‌کار ننشسته‌اند و آن‌چه لازم بوده را تدارک دیده‌اند، امّا برای نصب یکی از آن کیبوردهای فارسی، باید دستگاه را اصطلاحاً جیل‌بریک کنید. به مثالی از طراحی یک کیبورد عربی که مقدمه‌ی طراحی کیبوردی فارسی شده، توجه فرمایید: +++

ظاهر بیرونی دستگاه چطور است؟

سبک است و به گفته‌ی سازنده، ۲۰۶ گرم وزن دارد. جهت مقایسه یادآور می‌شوم که وزن آیپدایر ۴۷۸ گرم است.

کیندل پیپروایت به نحوی طراحی شده که بتوانید با یک دست به‌راحتی آن را نگه داشته و مطالعه نمایید.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازونایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

کتاب‌خوان کیندل پیپروایت آمازون

کتاب‌خوان آمازون خاموشی ندارد. وقتی از آن استفاده نمی‌کنید، به جای یک صفحه‌ی سیاه (یا مثلاً سفید)، یکی از ده دوازده تصویر پیش‌فرض خود را نمایش می‌دهد و خاصیت جوهر الکترونیکی این‌گونه است که این کار هیچ مصرف باتری‌ای به دستگاه تحمیل نمی‌کند.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازونایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

کتاب‌خوان کیندل پیپروایت آمازون در حالت خاموش

تنها دکمه‌ی سخت‌افزاری دستگاه همان است که با آن روشن و خاموش می‌شود. جای این دکمه در بدترین مکانی است که بتوانید تصورش را بکنید: پایین دستگاه. به این ترتیب نه دسترسی راحتی با انگشتان خود به آن دارید و نه می‌توانید دستگاه را به صورت عمودی کنار کتاب‌ها و وسایل دیگرتان قرار دهید.

برای گرفتن عکس بالا، دستگاه را به آرامی و خیلی خیلی آهسته روی میز گذاشتم تا با فشرده شدن دکمه‌ی یادشده روشن نشود و بتوانم از حالت خاموشش عکس بگیرم.

از ویژگی‌های جالب کتاب‌خوان‌های کیندل نسل پیپروایت (کاغذسفید)، نور پس‌زمینه‌ی آن است. چطور شد؟ مگر قرار نبود نور پس زمینه‌ای در کار نباشد تا چشممان آسیب نبیند؟ نگران نباشید. شاید گاهی دلتان خواست در شب تاریک هم کتاب بخوانید. به هر حال این قابلیت اجباری نیست و همه‌ی عکس‌هایی که در این نوشته ملاحظه می‌فرمایید، در حالتی گرفته شده‌اند که نور پس‌زمینه کاملاً خاموش است.

ایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازونایبوک‌ریدر کیندل پیپروایت آمازون

مقایسه‌ی نور زمینه در کتاب‌خوان کیندل پیپروایت

تبلیغات آمازون

دوست خوبم احسان، پس از انتشار اولیه‌ی این متن نکته‌ای را متذکر شد که ترجیح دادم به همین نوشته اضافه‌اش کنم. نسخه‌های تخفیف‌دار کیندل (شما بخوانید آفر دار)، نزدیک بیست دلار ارزان‌تر هستند و در مقابل، به جای نمایش عکس‌های تصادفی در زمان خاموشی دستگاه، تبلیغات نشان می‌دهند. چنین هشداری را در سایت آمازون ندیدم و از قرار، هیچ‌کس ندیده. چنانکه یکی از خریدارن برای رها شدن از این مشکل، به سایت آمازون رفته و آن بیست دلار تخفیفی را پرداخته و از شر این تبلیغات آزاردهنده خلاص شده است. برای اطلاعات بیشتر، این فیلم را در یوتیوب ببینید.

به هر حال دستگاهی که در اختیار من قرار گرفته یکی از این‌ها نیست و خوشبختانه هیچ آگهی‌ای به من نشان داده نمی‌شود.

در پایان

آیا دوران خواندن از کتاب‌های متعارف کاغذی به سر آمده؟ شاید آری، شاید نه.

کتاب کاغذی در برابر دستگاه کتاب‌خوان

کتاب کاغذی در برابر دستگاه کتاب‌خوان

پی‌نوشت ۱: آن اشتباه املایی را به بزرگواری خود ببخشید. همیشه آن کلمه را اشتباه می‌نویسم و همیشه یادم نمی‌ماند که درستش کنم. اگر نمی‌دانید کدام را می‌گویم، این پی‌نوشت را ندید تصور کنید.

پی‌نوشت ۲: عکس‌ها از خودم هستند. در صورت تمایل به استفاده، تعارف نکنید. حتی بدون ذکر منبع مجاز است. اما اگر یادی هم از این حقیر کنید خوشحال خواهم شد.

 
05 Jan 07:12

http://elcafeprivada.blogspot.com/2015/01/blog-post.html

by Ayda
hsalehi2002

«می‌دانستم تمام سهم من از داشتنِ او، همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه است و همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه بود که او را از باقی دنیا متمایز می‌کرد. داشتنِ تمام‌وقت‌اش قاتلِ عشق‌مان بود.»

دوباره آقای یونیورس یه مثبت‌منفی اشتباه کرد. بدین‌گونه که اوضاع بر وفق مراد بود و همه‌چی برگشته بود سر جاش و مشغول کار و زندگی بودم با دو نقطه نیش باز، فقط یه غر سبکی زدم که آخخخخ که چه دلم می‌خواست وسط این‌همه شلوغی یه چند روز استراحت کنم. منظورم یه استراحت کوتاه ساحلی-ییلاقی بود صرفا. قصد رفتن هم نداشتما، صرفا دلم می‌خواست. آقای یونیورس اما به جای استراحت مختصر، استراحت مطلق گذاشت تو منوی روزانه‌م. به این صورت که یه تصادف لایت احمقانه کردم و الان کمری ترکیده دارم در حال استراحت مطلق. چند روزی می‌شه که به سختی ارتفاعم از بیست سانتی کف زمین بیشتر شده و جهان رو دارم به کلْ افقی تجربه می‌کنم. روزا یکی دو ساعت به شیوه‌ی ال دی کار می‌کنم و باقی‌ش رو به کتاب‌خوندن می‌گذرونم. فیلم و سریال هم تو خونه ندارم. نتیجه؟ نتیجه این‌که دیگه حوصله‌ی کتاب خوندن هم ندارم حتا، نوشتن پیشکش. نتیجه‌تر این‌که اصلا انگار تمام زندگی من وقتایی هیجان‌انگیز بوده که یه مانع سر راهم بوده. که برای به دست آوردن اون موقعیته باید هزار جور معلق می‌زده‌م. باقی اوقات، اوقاتی که می‌تونسته‌م روال عادی و مشروع رو طی کنم، مشروع استراحت کنم، مشروع کتاب بخونم مشروع بنویسم یا هر کار دیگه، سریع کسل شده‌م و حوصله‌م سر رفته. چیزی که راحت و هُلُپی و مستقیم به دست بیاد ارضام نمی‌کنه. عوضِ دو هفته استراحت مطلق، دزدیدن دو ساعت وقت شخصی وسط هزار و یک کار نیمه‌کاره‌ست که بهم می‌چسبه، ولاغیر. به قول سیلویا پرینت «می‌دانستم تمام سهم من از داشتنِ او، همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه است و همین نیم‌روزهای گاه‌به‌گاه بود که او را از باقی دنیا متمایز می‌کرد. داشتنِ تمام‌وقت‌اش قاتلِ عشق‌مان بود.»
29 Dec 18:41

اودیسهء بی‌ایتاکا

by amirhosein
hsalehi2002

پاریس تگزاس، گم شده در صحرای عشق

چهارسال پیش از آن‌شب، وقتی برای نخستین بار جین و هانتر رفتند، تراویس پنج روز تمام دوید. از حال رفت، برخاست و باز دوید. به گمانم با دویدن می‌خواست روحش را جا بگذارد، می‌خواست از قلبش دور شود، می‌خواست دلش را بگذارد و برود. آدم بدون دل، شانس بقای بیشتری برابر رنج دارد ... به گمانم همان موقع موفق شد، همان وقت گویی فهمید که عشق گاهی تبعیدت می‌کند به غربت، که گاهی از خودت چنان تنها می‌شوی که دویدن، سکوت، نخوابیدن هم جانت را دمی آرام نمی‌سازد
همیشه از خودم می‌پرسم بعد از آن شبِ جلوی هتل مریدین، آیا باز هم پنج شبانه‌روز با آن وانت کهنه رانده است تا ناکجا؟ تا پاریسِ تگزاس؟


 بخشی از یک نوشتهء بلند دربارهء تنهایی، به بهانهء پاریس، تگزاس ساختهء ویم وندرس
25 Sep 19:19

عاشقانه در صبح

by نيما نامداري

برخلاف بسیاری از آدم‌ها که حملات دلی و رعشه‌های عاشقانه‌‌شان در حزن غروب و سکوت شب اتفاق می‌افتد برای من صبح و سرزندگی ابتدای روز، آبستن دلتنگی و حس فقدان است. در آن لحظات باز کردن چشم که سعی می‌کنم از شدت نور در اتاق، زمان را حدس بزنم، روشن کردن شعله زیر کتری، خزیدن به حمام، ایستادن زیر دوش و رفتن خواب با قطرات آب، لغزاندن تیغ روی پوست و نقاشی کردن با کف ریش روی صورت، پیچیده حوله دور تن، پر کردن ماگ از قهوه یا لیوان از چای، انتخاب لباس امروز و پوشیدن، نم نم خوردن چای یا قهوه در بین این کارها و به تنظیم بودن یا نبودن مقدار شکر فکر کردن، به خود یادآوری کردن که «مشکل» را فراموش نکنی (یعنی موبایل، شارژر، کلید و لپ‌تاپ را خانه جا نگذاری!) در تمام این لحظات جانکاه آماده شدن برای هجرت روزانه از خلوت و امنیت خانه به ناامنی و آشوب بیرون، حواس من به کسی بوده که روی تخت خوابیده و روز من با نگاه به روی ماه او آغاز شده، خورشیدی که هر روز با باز شدن چشم من طلوع می‌کرد، منشا حرارت و روشنایی و شروع هر روزه. چه در روزهایی که در تمام این لحظات خواب بود و من آهسته و آرام در خانه را باز می‌کردم و می‌بستم و حال خوش بودنش را با خودم می‌بردم به کار و زندگی و شلوغی بیرون، چه روزهایی که وقتی از حمام بیرون می‌آمدم صدای صبحانه مفصل درست کردنش را می‌شنیدم. از خانه که بیرون می‌آمدم ماشین را که روشن می‌کردم، راه که می‌افتادم، رادیو یا ضبط را که روشن می‌کردم، در طول مسیر و در فرایند پریدن در امواج زندگی روزمره، در تمام این لحظات آن که مرا جلو می‌برد به من امید می‌داد به من میل بیدار شدن و آماده شدن و روز را آغاز کردن و تا شب پیش بردن می‌داد او بود. گمان می‌کنم من هم همین اوی او بودم و این خوش‌حال‌ترم می‌کرد. به هر حال خوشحالم که برای من هیچ وقت هم‌خانه-هم‌خوابه نبوده حتی این روزها که صبح‌های من خالی و غمزده و بی‌ امید شده‌.

23 Sep 20:47

«یک شعر کوتاه درباره عشق»

hsalehi2002

همون فیلم کیشلوفسکی که پسره با دوربین از پنجره اتاقش معشوق رو در خونه‌ش نگاه می‌کرد، مامور پست شد، شیر فروش شد و ...

پشت دوربینِ خاموش نشسته‌ام
آن‌قدر از تو دورم
و این کوچه آن‌قدر بی‌پنجره
که جمع نمی‌‌شوم از کفِ‌ این حافظه له شده
کجایی با قلبم در مُشتت؟


پ.ن. یک فیلم کوتاه درباره عشق

03 Sep 18:21

مردی که ترجیح داد سکوت کند

by (مُحسنِ آزرم)

 

 

مارین کارمیتز  [تهیه‌کننده‌ی سه رنگِ کیشلوفسکی]: یادداشت‌های دیدار اولم با کریشتف کیشلوفسکی را پیدا کردم. ۲۲ آوریل ۱۹۹۱. روز اولی که جلسه گذاشتیم تا سه فیلم آبی، سفید و قرمز را کار کنیم. این متن یادداشت‌ها است:

فیلم اول ــ آبی: داستان زنی که در بهار فرانسه فیلم‌برداری می‌شود. یک ساعت و نیم.

فیلم دوم ــ سفید: داستان مردی که از پاریس شروع می‌شود و در لهستان تمام می‌شود. فیلم‌برداری در پاییز. یک ساعت و نیم.

فیلم سوم ــ قرمز: داستان یک زن و مرد. کیشلوفسکی فکر می‌کند می‌شود در فرانسه فیلم‌برداری‌اش کرد. پیشنهاد مارین کارمیتز: تولید مشترک با کشوری فرانسوی‌زبان؛ مثلاً سوئیس یا بلژیک. یک ساعت و نیم.

و این مقدّمه‌ی ماجرایی است که نمی‌شود فراموشش کرد.

از این دیدار اول خاطره‌ای هم دارم. بخت بلندی داشتم که در جوانی روزهای زیادی را هم‌نشین سمیوئل بکت باشم و کمدی‌اش را بسازم. [فیلم کوتاهی که کارمیتز در ۱۹۶۶ براساس نمایش‌نامه‌ی بکت ساخت.] بکت تأثیر عمیقی روی من گذاشت. وقتی کیشلوفسکی را دیدم به شکل عجیبی حس کردم دوباره به بکت رسیده‌ام. کم حرف می‌زد. در مصرف کلمات صرفه‌جویی می‌کرد ولی کلمات قدرتمندی داشت. با همین شیوه‌ی حرف‌زدن بود که حس کردم دوباره به بکت رسیده‌ام. کلمات کیشلوفسکی ضربه می‌زنند. معنا دارند. هیچ کلمه‌ای را تلف نمی‌کند. بی‌خودی هم کلمه‌ای را نمی‌گوید. ظاهراً چیز دیگری هم در نگاهش بود که مثل نگاه بکت مات و مبهوتم می‌کرد. نگاهش به جایی دیگر بود. به چیزی دیگر.

پیشنهاد خوبی بود که در این سه‌گانه همکاری کنیم؛ سه‌گانه‌ای درباره‌ی آزادی، برابری و برادری. دلیلش هم روشن است: من هم مهاجری هستم که از روزهای دور این سه کلمه همه‌ی آرزویم بوده است. علاقه‌ام به این سه رنگ هم بی‌تأثیر نبود و دست آخر این‌که همیشه دلم می‌خواسته فیلم‌هایی را کار کنم که از منظر سیاسی اومانیستی و دموکرات باشند و نقطه‌ی مقابل وحشی‌گری.

کم پیش می‌آید هنرمندی که مقام و منزلت والایی داشته باشند و همه آرزوی همکاری با او داشته باشند شما را برای کار انتخاب کند. از آن روز به بعد فقط به یک چیز فکر کرده‌ام: این‌که واقعاً لیاقتش را دارم؟ واقعیت این است که این سه سال‌؛ از لحظه‌ی فکرکردن به فیلم‌ها تا نمایش‌شان روی پرده‌ی سینما سه سال عیش مدام بوده است.

کیشلوفسکی در شمار انسان‌های کم‌یاب است. هنرمندی است با خواسته‌هایی که اصلاً باور نمی‌کنید و البته این خواسته‌ها عمیقاً روی انسان اثر می‌گذارند. درباره‌ی هنر حرف‌های گُنده و بی‌معنا نمی‌زند. هیچ پیامی نمی‌دهد فقط سعی می‌کند به‌واسطه‌ی هنری کاری را که دوست می‌دارد به بهترین شکل ممکن انجام دهد.

طنزش همیشه آدم را جذب می‌کند؛ به‌خصوص وقتی سعی می‌کند با لحنی کنایی بدبینی را ستایش کند. من بین این طنز با طنز ییدیش دوره‌ی کودکی‌ام شباهت‌هایی می‌بینم. طنز سیاهی که بیش‌تر ریشه در لهستان دارد اما شبیه طنز جهودهای اروپای مرکزی هم هست. چیزی غیر این‌ صدایش را نمی‌درآورد که لقب فیلم‌ساز بزرگ مسیحی را نثارش کنند، اما من هم که تعلیمات تلمود را آموخته‌ام فکر می‌کنم کیشلوفسکی با وجود همه‌ی تعبیرهای انسانی و مادی‌اش درک عمیقی از متون بزرگ مسیحی دارد.

نمی‌دانم اصلاً این معادله درست است که قرمز= سفید+ آبی یا نه ولی این چیزی است کیشلوفسکی گفته و من هم قبول کرده‌ام. زندگی بینوش در آبی ازهم‌ گسسته‌ ولی در قرمز معجزه می‌شود و زندگی دوباره سروشکل تازه‌ای پیدا می‌کند. از منظر سبک هم اگر نگاه کنیم معلوم است که قرمز همه‌ی بدایع صدا و رنگ و تصویری را که در دو فیلم قبلی بوده یک‌جا دارد. به خودم جرأت می‌دهم و می‌گویم این فیلم ـــ قرمز ـــ کامل‌ترین فیلم او است و همین‌طور خوش‌بینانه‌ترین فیلمش؛ چون بار اولی است که پیوند واقعی زن و مردی را به تماشا می‌گذارد. قطعاً این فیلم برگزیده‌ی من است و واقعاً مایه‌ی افتخار است که سهمی در ساخته‌شدن این فیلم و دو فیلم قبلی داشته‌ام؛ اما درعین‌حال این روزها واقعاً غمگینم؛ چون شعار جمهوری فرانسه فقط همین سه کلمه است.

واقعاً ناراحتم که مجموعه‌ی سه‌گانه تمام شده. چند روز بعد کیشلوفسکی می‌رود و از هم دور می‌شویم. قرار گذاشته بودم این فیلم را در ماه مه تمام کنم، ولی بعد تصمیم گرفتم در سپتامبر کار را تمام کنم. دلم نمی‌خواست فیلم در جشنواره‌ی کن حرام شود و راستش دلم نمی‌خواست به این زودی از فیلم دل بکنم. فیلم‌ها از وقتی پای‌شان به سالن سینماها باز می‌شود دیگر فیلم‌های من نیستند. مال دیگرانند. حسودی‌ام می‌شد و فکر کردم بهتر است زمانش را عقب بیندازم. برای مقابله اندوهی به این عظمت کار دیگری از دستم برنمی‌آمد.

کیشلوفسکی مدام می‌گوید می‌خواهد از سینما دور بشود. به‌نظرم جدی می‌گوید و معنای حرفی را که می‌زند می‌فهمم. اصلاً با حرفی که می‌زند موافقم. کیشلوفسکی دوست دارد مدام این حرف را تکرار کند. خسته هم نمی‌شود ولی درعین‌حال همیشه دوست دارد چیزهایی را که یاد گرفته به دیگران هم یاد بدهد. اگر از سینما دور شود جای خالی‌اش را حس می‌کنیم. تصمیش را واقعاً از روی عقل گرفته؛ خودآگاهانه تصمیم گرفته و اصلاً این حرف را نباید شوخی و ادا اصولِ هنرمندانه دانست. همیشه می‌خواهد به دیگران فرصتی برای فیلم‌سازی بدهد. این چیزی است که من هم قبول دارم.

سابقه‌ی بلندبالایی در تولید فیلم دارم و با کارگردان‌هایی کار کرده‌ام که آرمان‌های بزرگی در سینما داشته‌اند و به‌واسطه‌ی این همکاری‌ها من هم در زمینه‌ی هنر سینما عقیده‌ی والایی دارم. بااین‌همه امروز می‌بینم سینمایی که این‌همه دوستش می‌دارم به‌جای پیش‌رفتن فرو می‌رود و جان می‌دهد. باید این سینما را به هر قیمیتی زنده نگه داشت؟ این سؤالی است اخلاقی و درعین‌حال سیاسی که هیچ جوابی برایش ندارم. از یک طرف قطعاً باید مقاومت کرد و کاری انجام داد و از طرف دیگر چیزی به‌نام تنبلی ما را به هم پیوند می‌دهد؛ تنبلی من و تنبلی او. موقعیتی منحصربه‌فرد دارم. شاید تهیه‌کننده‌ی دنیا باشم و کیشلوفسکی هم می‌تواند هرجا که خواست، هرجور که خواست و با هرکسی که خواست کار کند. بااین‌همه سکوت همان سؤالی است که ما هم مثل بکت گرفتارش شده‌ایم.

روزی بکت دست‌نویس سیصد صفحه‌ای کتابی را بهم داد که بخوانم. کتاب را به‌ سرعت برق‌وباد خواندم و دیدم درجه‌یک است؛ عالی. چند ماه بعد پنجاه شصت صفحه‌ برایم آورد که دوباره بخوانم. این همه‌ی چیزی بود که از آن دست‌نویس سیصد صفحه‌ای مانده بود. بعد به این نام چاپش کرد: تخیّل مرده است خیال کنید این‌ روزها بت‌ها و ارزش‌های کاذب ما را در بر گرفته‌اند. باید سکوت کنیم و حرفی نزنیم؟ از بخت بلند ما است که کیشلوفسکی تنها نیست. همیشه با دوستانی کار می‌کند که در مدرسه‌ی سینمایی لودز [و به‌تلفظ لهستانی: ووج] پیدا کرده؛ مدیران فیلم‌برداری، فیلم‌نامه‌نویس‌ها و آهنگ‌سازها. این‌ شیوه‌ی آفرینش هنری گروهی را در فرانسه نمی‌بینیم؛ دست‌کم با این‌همه رشته‌های مختلف. واقعاً مایه‌ی تأسف است اگر چنین هنرمندی نخواهد بعد این فیلم بسازد. با این کار دارد سؤال بزرگی را از ما می‌رسد. ما چگونه جوابش را می‌دهیم؟ حالا واقعاً باید راهی پیدا کنیم و یاد بگیریم که چگونه می‌شود سکوت بکت و کیشلوفسکی را شنید. باید یاد بگیریم که شایسته‌ی شنیدن این سکوت باشیم.

کتاب‌ها همیشه برایش ارزشی بیش‌تر از فیلم‌ها دارند. می‌دانم که راست می‌گوید و می‌دانم که حق دارد. نوشته مهم‌تر از تصویر و صدا است. برای پلان یازدهم گزارشی نوشتم که نشان دهم جهانی‌کردن تصویرها کمربستن به قتل نوشته‌ها و گفته‌ها است. کلام و گفتار دارند از چنگ‌مان می‌گریزند. این روزها می‌خواهم تلمود بخوانم اما می‌دانم که در برابر این‌همه وحشی‌گری تعداد آدم‌هایی که صاحب عقایدی دیگرند و چیزهای دیگری می‌گویند روز به روز دارد کم‌تر می‌شود؛ کم‌تر از روزها و سال‌های قبل. ولی مهم نیست؛ مهم این است که هر عمل قهرمانانه و هر مقاومتی مسیر دنیا را تغییر می‌دهد و هر حرف کیشلوفسکی برای من همین مقاومت و ایستادگی است.

ترجمه‌ی محسن آزرم

29 Aug 12:03

کنکاشی در باب دین واخلاق در گفت و گو با ابوالقاسم فنایی

by fazel.ghasemfam@gmail.com (manager)
hsalehi2002

نظر فنایی، مقدم بودن اخلاق بردین است به این قرائت های کانتی در ج. ا. بسیار نیاز است.

 صدای ایران؛ حیدر سمیرکرم- یکی از پروژه هایی که در درون جریان روشنفکری دینی درسالهای اخیر نمود بارزی داشته است پروژه ای است که به مفهوم واهمیت اخلاق وارتباط آن با دین می پردازد ودر میان روشنفکران دینی کسی که در این زمینه آثار گرانقدری به جامعه علمی ارائه داده است استاد ابوالقاسم فنایی است.

27 Aug 18:57

وصیت

by Saman
hsalehi2002

وای وای وای

و یکی از آرزوهای  من این است که وصیت کنم در مجلس ترحیمم فرمان چهارم
"honor thy father and thy mother" از ده فرمان کیشلوفسکی  برای حاضران در مجلس پخش شود و وقتی دختر نامه مادر را آتش می زند و موسیقی پرشنر در حال پخش است، ملت زار زار گریه کنند و روح من به آرامش برسد.
24 Aug 20:14

راه طولانیِ مردن

by محـمد
hsalehi2002

نه زبون کسی رو می‌فهمم نه پولی دارم نه اصلا کاری دارم تو اون کشور.

راضی کردن دیگران به خودکشی کار سختیه. نمی‌تونم به تبعاتش فکر نکنم. مادرم و خواهر و برادرم رو دوست دارم. بعد از مردن بابام و دوران دیوانگی برادرم و دوران زندان من، خانواده‌ام ظرفیت روانی‌اش رو ندارن. انقدر بش فکر کردم که برای خودم نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه خوشحالم می‌کنه. یه فکر رهایی بخشه. این که بالاخره یه راه خروج هست.
هیچ کاری ندارم تو این دنیا. اگه کاکتوسی تو صحرا بودم خوب بود ولی نیستم. برای زنده موندن باید کار کنم. نمی‌دونم برای زندگی‌ای که نمی‌خوام برای چی باید تلاش کنم؟ همه چی اذیتم می‌کنه. احساس می‌کنم افتادم تو یه کشور دیگه. نه زبون کسی رو می‌فهمم نه پولی دارم نه اصلا کاری دارم تو اون کشور. این خوابیه که خیلی می‌بینم. اینکه یهو تو یه کشور دیگه رها شدم. این وضعیتیه که هر روز دارم. وقتی حرفهای دیگران رو می‌شنوم یا می‌خونم، وقتی تو خیابون راه میرم، وقتی تلویزیون نگاه می‌کنم. هیچی، هیچی نمی‌فهمم. اسمش افسردگیه؟ خنگیه؟ ناتوانیه؟ هر چی هست برام مهم نیست. من اینجوری شدم. خیلی وقت بود که حالم این بود. تا قبل از زندان یه لذت‌هایی داشتم ولی زندان همون یه ذره رو هم کور کرد. طبعا درباره اینکه چرا کور کرد و میشه دوباره به زندگی برگشت و این مزخرفات به حرف کسی گوش نمی‌کنم. حالا فقط حسودی‌ام میشه به اونایی که سرطان دارن و کم کم دارن می‌میرن یا هر جور مرگ تدریجی دیگه‌ای. که خانواده‌ی اهل ایمان من به خودشون بگن تقدیر الهی این بوده.
دوست داشتم این چیزها رو به مادرم بگم نه که اینجا بنویسم ولی همینم دلم نمیاد. حتی فکر ناراحتی خواننده‌های این وبلاگم دارم می‌کنم و خیلی چیزها رو نمی‌نویسم. من چه بدبختی‌ام دیگه! خلاصه اینکه من دوست دارم نباشم و هر لحظه دوست دارم نباشم ولی باید زندگی کنم چون مادرم اینجور می‌خواد. حالا همه چیز، همه‌ی لذت‌ها و حتی کارهای روزمره در مقابل مردن قرار گرفتن و هر چیزی در مقابل مرگ قرار بگیره رنگ می‌بازه. اینا رو قبلا هم گفتم. شاید هم راهش همینه که انقدر زر بزنم که خودشون بگن برو بمیر.
24 Aug 19:39

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/Jas1gdRqUQ4/blog-post_19.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
به مرغ‌ها، چند روز پیش از سلاخی‌شان، در مرغ‌داری‌ها، سویا می‌دهند. سویا را خیس می‌کنند و جلوی مرغ‌ها می‌گذارند. یک روز کامل مرغ‌ها سویا می‌خورند. آب به مرغ‌ها نمی‌دهند. سویا باعث تشنگی می‌شود. مرغ‌ها سویا را بسیار دوست دارند. نمی‌توانند از خوردن سویا دست بکشند. سویا می‌خورند و تشنه‌تر می‌شوند. سویا می‌خورند و تشنه‌تر می‌شوند. مرغ‌ها برای رفع تشنگی‌شان چاره‌ای جز خوردن سویای مرطوب ندارند. روز به پایان می‌رسد. فردایش به مرغ‌ها تنها آب می‌دهند. مرغ‌ها آب می‌خورند. یک روز کامل مرغ‌ها تنها آب می‌خورند. چاقی‌شان که به کفایت رسید آن‌ها را به سلاخ‌خانه می‌فرستند.
تمامِ عصرِ امروز به فکر کردن در این‌باره گذشت.
20 Aug 11:18

Chemistry pickup line

hsalehi2002

Chemistry can be beautiful!

20 Aug 11:17

Why men and women think differently

hsalehi2002

ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﺮﺩاﻥ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﺯﻧﺎﻥ

15 Aug 18:37

پاهام درد می‌کنه. چون صد و خورده‌ای پله‌ی ایستگ...

by محـمد
hsalehi2002

یه بار یکی از دوستام از فوتبال بازی کردنم فیلم گرفته بود توش همه داشتن تو زمین راه می‌رفتن من از اینور می‌دویم اونور زمین می‌خوردم به یکی گنده‌ترخودم و پخش زمین می‌شدم و دوباره می‌رفتم تو شکمش. یه بار به فینال رسیده بودیم و پنج هیچ عقب بودم. همه بی‌خیال شده بودن ولی من ول نمی‌کردم. مضحکه تماشاچی شده بودم. بازی برام خیلی جدیه

پاهام درد می‌کنه. چون صد و خورده‌ای پله‌ی ایستگاه ارم سبز رو بالا رفتم. چون پله برقی خراب بود. وسطاش به هن و هن افتاده بودم و می‌خواستم بشینم رو زمین. خجالت‌آور بود اگه می‌نشستم. همه داشتن مثل بز دو تا یکی پله‌ها رو می‌رفتن بالا. کوفتگی پاهام حس خوبی داره. بالاخره یه «چیز»یه. البته از پیری و اینا نیست چون خیلی وقته بازی نکردم. همیشه جلسات اولی که می‌رفتم فوتبال همین وضع رو داشتم و از جلسه دوم درست می‌شد. رفتم استادیوم و دیدم بخاطر این بلیت الکترونیک یه قشری آدم کم شده. سربازها و شهرستانی‌ها و کارگرها. سربازها رو از لباسشون، شهرستانی‌ها رو از لهجه‌شون و کارگرها رو همینجوری شهودی میشه شناخت. عوضش آدم‌های متوسط الهمه‌چیز که بازی رو از توی موبایل‌های اندازه اسکوربورد نگاه می‌کردن (از چی فیلم می‌گیرن؟ به صدا و سیما اعتقادی ندارن؟) صندلی‌های روبروی جایگاه رو پر کرده بودن. بغل دستی‌ام اسم بازیکنا رو می‌پرسید در حالیکه با پیرهن تیم اومده بود. اینا دیگه کی‌ان؟ کارخونه مودب‌سازی جامعه داره چی می‌رینه؟ بازی ملال‌آوری بود. من اینجور بازی‌ها رو میرم استادیوم. بیشتر از 25 ساله که میرم استادیوم ولی تقریبا هیچ بازی مهمی رو نرفتم چون حوصله استرس زیاد ندارم. بیشتر حوصله حرص خوردن بجای بازیکن رو ندارم. نمی‌فهمم چرا از لحظه اول تا ثانیه آخر مثل خر نمی‌دون؟ یه بار یکی از دوستام از فوتبال بازی کردنم فیلم گرفته بود توش همه داشتن تو زمین راه می‌رفتن من از اینور می‌دویم اونور زمین می‌خوردم به یکی گنده‌ترخودم و پخش زمین می‌شدم و دوباره می‌رفتم تو شکمش. یه بار به فینال رسیده بودیم و پنج هیچ عقب بودم. همه بی‌خیال شده بودن ولی من ول نمی‌کردم. مضحکه تماشاچی شده بودم. بازی برام خیلی جدیه. خلاصه بازی امروز خیلی بد بود و من دو تا حالت داشتم، لم داده در حالی که خمیازه می‌کشیدم و ایستاده در حال فحشِ یک نفری. صدام مثل پام زود می‌گیره. مامانم وسط دو نیمه زنگ زد به زور تونستم برسونم که استادیومم. افتخاری می‌گفت جوون که بوده می‌رفته لب زاینده‌رود یا یه جای دیگه و می‌خونده تا صداش باز شده. فکر کنم یه بار باز بشه باز می‌مونه، ها؟ منم دوست دارم یه صدای استثنایی داشتم که داد می‌زدم یهو بازی متوقف می‌شد و بازیکنا برمی‌گشتن منو نگاه می‌کردن. ولی هیچ وقت صدام نرسیده. دو تا سعی اساسی داشتم. یکی بچه بودم نزدیک زمین بودم شاهرخ بیانی اومد توپ رو برداره که اوت دستی بندازه داد زدم صدام نرسید ولی یه تجربه موفق هم دارم هفت هشت سال پیش یه داوری به ضرر تیممون گرفت انقدر موندم تو ورزشگاه تا داور بیاد از جایی که هستم رد شه و بش فحش دادم و سرشو چرخوند سمتم و شنید. حقش بود.
27 Jul 11:16

مبناهای تئوریک داعِش

by fazel.ghasemfam@gmail.com (manager)
hsalehi2002

این تفکر تئوریک برای همه رویدادهای سیاسی امروز واجب است:
"حال پادزهر تئوریک این مبناهای تئوریک خطرناک چیست؟ در چهارچوب کلام‌ها و فقه‌های رسمی اسلامی این مبناها پادزهر تئوریک ندارد چون همه آنها در چهارچوب همان کلام و فقه مطرح شده‌اند و قابل توجیه هستند. پادزهر تئوریک در این باب فقط و فقط به رسمیت شناختن «حقوق بشر» است. به رسمیت شناختن این مبنا که در جهان حاضر هیچ انسانی و هیچ گروهی حق ندارد به نام خدا و یا هر عنوان دیگر با قهر و غلبه قیام کند و نظم سیاسی جامعه‌ها و حکومت آنها را در دست بگیرد..."

 محمد مجتهد شبستری: اگر از داعش بپرسیم مبناهای تئوریک شما چیست؟ در پاسخ ما حداقل مبناهای کلامی و فقهی زیرا برخواهند شمرد: 1- خداوند از طریق قرآن و حدیث، اوامر و نواهی ثابت و ابدی خود را به همۀ انسان‌ها ابلاغ نموده و بر آنان واجب کرده در همه عصرها و در همه قلمرو زندگی فردی و اجتماعی بدون استثنا آنها را به کار بندند.

25 Jul 19:53

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/07/blog-post_25.html

by Ayda
بخشی از متن:

ت. کونویسکی نوبسنده لهستانی، یک روز در باره سرزمین‌اش می‌گفت: «وطن من بر روی چرخ است، مرزهایش با قراردادها راه می‌روند.» در فلسطین از این هم بدتر است. مرزهایش مثل ابری از ملخ ناگهان با جهشی جا‌به‌جا می‌شوند. با تغییر ناگهانی آب و هوا. می‌تواند به خانه‌تان بیاید، مثل یک نامه، یا یک شب با سرعت یک تانک. یا چون سایه‌ای بخزد. مرزها سینه‌خیز می‌روند.

...

تنها در محاصره در آوردن قلمرو نیست که ناسزایی‌ست به آینده. محاصره صنعت بیان است. زبان ناتوان شده است. فلسطین منطقه‌ای‌ست با زبانی فروریخته. در مرکز فرهنگی رام‌الله مخصوصا شاعری فلسطینی را به یاد می‌آورم که از زیان جنگ بر نحو حرف می‌زد. « زبان ما بر اثر جنگ تصلب پیدا کرده است. شعرهامان بیش‌تر از کوچه‌هامان با خاک یک‌سان شده اند. ما مرتب مجبوریم شعرهامان را دراماتیزه کنیم. مجبور به مقاومت در برابر عروض نظامی هستیم. باید آهنگی پیدا کنیم که آهنگ طبل نباشد.» و قبل از این‌که نتیجه‌گیری بکند با طنزی ملول گفت: « وقتی به ستاره‌ها نگاه می‌کنیم، هلکوپتر می‌بینیم. تنها چیز پسامدرن این‌جا ارتش اسراییل است.» و من به این جمله شجاعانه درویش فکر می‌کردم که چند ماه پیش می‌گفت: « من به عنوان شاعر آزاد نخواهم شد مگر وقتی که مردمم آزاد شوند، وقتی که از فلسطین آزاد شوم.»

مطلب کامل [+]
25 Jul 18:48

"کشتگان اسم دارند"

by کاوه لاجوردی

وال‌‌ستریت جورنال مقاله‌‌ای منتشر کرده است از تِین روزنباؤم با عنوانِ (تقریبیِ) "استراتژیِ حماس: مرگِ شهروندانِ غیرنظامی". تا چند ساعتی بعد از خواندن‌اش نمی‌توانستم بگویم که خشم‌ام بیشتر است یا حیرت‌ام از اینکه کسی که عضوِ ارشدِ هیأتِ علمیِ دانشکده‌ی حقوقِ یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا است چنین چیزی می‌نویسد و منتشر می‌کند.

صحبت از این است که وقتی حماس زورش به گنبدِ آهنین نمی‌رسد تصمیم می‌گیرد که کودکان را چونان سپرِ انسانی قربانی کند. صحبت از این است که اعضای حماس و جهادِ اسلامی یونیفرم نمی‌پوشند و در آمبولانس‌هایی پر از کودکان و پر از اسلحه رفت‌وآمد می‌کنند. "در چنین اوضاع‌واحوالِ دیوانه‌کننده‌ای، آیا، به مفهومی حقوقی یا اخلاقی، افرادِ بالغْ شهروندِ واقعی هستند؟" اما شاید جانِ کلامِ نویسنده این باشد که مردمِ غزة با اکثریتِ قاطعی حماس را انتخاب کرده‌اند و حماس گروهی تروریستی است که هدف‌اش نابودیِ اسرائیل است. "مردمِ غزة فکر می‌کردند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ [...] اهالیِ غزة در خانه‌هایشان به تروریست‌ها و سلاح‌هایشان پناه داده‌اند، درست در کنارِ کاناپه‌های عثمانی‌شان و پوشک‌های کثیف. وقتی اسرائیل به ساکنان در موردِ حمله‌های قریب‌الوقوع هشدار داد، آنان سرکشانه از ترکِ محل امتناع کردند."

روشن است که ادامه‌ی صحبت چه خواهد بود: "شما حق‌تان در موردِ شهروند‌خوانده‌شدن را از دست می‌دهید وقتی آزادانه اعضای گروهی تروریستی را به عنوانِ دولتمرد انتخاب می‌کنید [...] بیشتر شبیه به سربازانِ وظیفه هستید تا غیرنظامیانِ بی‌گناه". در آخرِ مقاله هم پاراگرافی هست که البته در غزة بی‌گناهانی هستند و عدمِ امکانِ شناسایی و نجاتِ آنان مهم‌ترین مسأله‌ی اخلاقی‌ای است که اسرائیل با آن مواجه است.
**

چه می‌شود کرد وقتی با چنین نوشته‌ای طرف هستیم؟ دم‌دست‌ترین کار شاید این باشد که نشانی‌ای از نویسنده پیدا کنیم و برویم و دشنام بدهیم و حدس‌هایی مطرح کنیم در موردِ رابطه‌ی نویسنده با حکومتِ اسرائیل، یا دست‌کم بگوییم که آنچه این آقا گفته است مشمئزکننده و زشت و غیرمنطقی و غیرانسانی است.
**

شاید خیلی از ما با شنیدنِ اسمِ‌ مجله‌ی ونیتی‌فِر و نگاه به روی جلدِ شماره‌هایش نتیجه بگیریم که نشریه‌ای است تماماً زرد که آدم‌های بی‌غمی برای آدم‌های ساده‌ای منتشر می‌کنند. به هر حال، خواندنِ مطلبی در این مجله از کایا ماکارچی (که نمی‌شناسم) مطمئن‌ام کرد که راه‌های مؤثرتری هم برای جواب به مدافعِ حمله به غزة هست، و اینکه آزادگانِ امریکایی منحصر نیستند به چامسکی و متفکرانِ معروفِ چپ، و اینکه از آزادیِ بیان چقدر خوب می‌شود استفاده کرد. 

می‌خوانیم که روزنباؤم احتمالاً متوجه نبوده است که آنچه در دفاع از اسرائیل می‌گوید چقدر شبیه است به حرف‌های اسامة بن لادن در نامه‌ی ۲۰۰۲اش به مردمِ امریکا: "مردمِ امریکا آن کسانی‌اند که دولت‌شان را از طریقِ اراده‌ی آزادِ خودشان انتخاب کرده‌اند؛ انتخابی که از موافقت‌شان با سیاست‌های آنان نشأت می‌گیرد." 

ماکارچی با استناد به حقوق‌دانی که همکارِ روزنباؤم است صحبت می‌کند از تعارضِ حرف‌های روزنباؤم با حقوقِ بین‌الملل. بعد به خبری ارجاع می‌دهد از نیویورک تایمز که در یک حمله‌ی هواییِ اسرائیل ۲۵ نفر—از جمله ۱۹ کودک—که برای افطار گردِ هم آمده بودند کشته شده‌اند. یکی از مهمانان را اسرائیل ادعا کرده بوده است که عضوِ شاخه‌ی نظامیِ حماس است.

و اگر اینها کافی نیست—نیست؟—مقاله‌ی ونیتی‌فر این را هم به ما می‌گوید که، در مقایسه با بقیه‌ی دنیا، جمعیتِ نوارِ غزة به طرزِ نامعمولی جوان است: حدودِ نیمی از ساکنانْ کمتر از هجده‌سال‌شان است و در انتخاباتِ ۲۰۰۶ که حماس رأی آورد نمی‌توانستند رأی بدهند.
 ---

هاآرتص می‌گوید که تا پریروز بیش از ششصد فلسطینی کشته شده‌اند. عنوانِ نوشته‌ی وبلاگیِ من عنوانِ  مقاله‌‌ی رعنا عبدالله در شماره‌ی دیروزِ الأهرام است. خانمِ عبدالله از جمله نوشته است 

آنانی که کشته شده‌اند هرگز اسم‌شان ذکر نمی‌شود و ما فقط عدد می‌شنویم... اما این مردمان گوشت و خون داشتند؛ شبیهِ شما و من بودند. زندگی داشتند و رؤیا داشتند؛ می‌خندیدند و می‌گریستند، بزرگ می‌شدند و عاشق می‌شدند، و حالا مادرانِ سوگوار را با قلب‌هایی پر از درد ترک می‌کنند.


21 Jul 10:36

جامعه‌ی بی‌دفاع

by آروین
hsalehi2002

این‌ها را امشب گفته‌ام در این دیدار با رئیس‌جمهور
"همه‌ی حرفم این بود که این اصلاحات، این ساختن‌ها نه فقط خوب بلکه ضروری است اما ناپایدار است اگر تکیه‌اش به قدرت دولت باشد نه توانمندی جامعه"

این‌ها را امشب گفته‌ام در این دیدار با رئیس‌جمهور (+) گفتم قبل از این‌که احیانا تکه‌ پاره‌‌هایش این‌جا و آن‌جا منتشر شود، خودم تمام و کمال بیاورم‌اش.

——————————————————————–

سلام. روی صحبتم با خودمان است، با آقای رئیس‌جمهور هم که از خودمان است. پس از هشت سالی که جامعه را تا مرز خفگی پیش برده بود، پس از هشت سالی که نفس‌های‌مان را به شماره انداخته بود، حالا روزهایی فرا رسیده است که می‌توان نفس کشید، حالا آن سال‌های تلخ می‌تواند تنها یک خاطره‌ی بد باشد که روز به روز دورتر و کمرنگ‌تر به نظر می‌رسد. من اما می‌خواهم در همین چند دقیقه‌، این خاطرات تلخ را یادآوری کنم، می‌خواهم پیشنهاد کنم که فراموش نکنیم، از روی این هشت سال نپریم انگار که استثنایی بر قاعده بوده است و حالا هم تمام شده و رفته است، می‌خواهم بی‌دفاع بودن خودمان در آن هشت سال را به یاد بیاوریم، بی‌دفاع بودن جامعه در برابر سیاست‌های افراطی و تصمیمات یک‌شبه، می‌خواهم حواس‌مان به بهت‌زدگی این روزهای‌مان باشد از شنیدن خبرهای مربوط به دولت قبل، خبرهایی ان‌چنان عجیب و باورنکردنی که هرکس نداند فکر می‌کند نه در همین مملکت و جلوی چشمان‌مان بلکه در داستان‌های تخیلی ترسناک در جوامع چنین و چنان اتفاق افتاده است. حالا البته آن روزها تمام شده، آن سال‌ها گذشته است، اما ما و جامعه‌مان تا چه حد در برابر تکرار چنین سال‌هایی مصون شده‌ایم، تا چه حد توانمند شده‌ایم، اگر بار دیگر قرار باشد سازمان برنامه‌ریزی مملکت یک‌شبه منحل شود، دانشگاهی یک‌شبه ادغام شود، صدها تن از اساتید به انحاء مختلف از کار برکنار شوند، انبوه دانشجویان با ستاره‌های مرئی و نامرئی از تحصیل بازبمانند، میلیاردها دلار بدون هیچ نوع حساب و کتابی حیف و میل شود، اگر قرار باشد هزاران نفر از دوستان و خویشاوندان مسئولین دولت وقت بدون رعایت هرگونه قانون و ضابطه‌ای به استخدام دولت در آیند، اگر قرار به تکرار آن سال‌های تلخ باشد، جامعه تا چه حد توانمند شده است؟ تا چه حد می‌تواند از خودش دفاع کند در برابر قدرت افسارگسیخته‌ای که هیچ حدی برای خواست و اراده‌اش نمی‌شناسد؟

ما امروز می‌توانیم نفس بکشیم، می‌توانیم امیدوار باشیم، به تدبیر دولتمردان‌مان‌ اعتماد کنیم، اما اگر بار دیگر این‌گونه نباشد چه؟ اگر بار دیگر دولت جایش را به دولت قبل بدهد چه؟ ما از این فرصت نفس‌ کشیدن، از این روزهای اعتماد و امید چه استفاده‌ای کرده‌ایم؟ باز همه دست به دامن دولت شده‌ایم برای شغل، برای سر و سامان دادن به اوضاع دانشگاه، به وضعیت فرهنگ، به اقتصاد. باز هم دولت یک سر دارد و هزار سودا، انگار که دولت غول چراغ جادو باشد و پایه‌ی برآوردن یک به یک آروزهای ما، امیدهای ما، حرفم این است که غول غول است، امروز حرف ما را می‌شنود اما شاید باز روزی برسد که به اشاره‌ی سرانگشتش نه از تاکِ این روزها نشانی بگذارد نه از تاک‌‌نشان‌اش، چنان‌که در آن هشت سال کرد و شد. غول غول است، می‌تواند پایش را دوباره بگذارد روی گلوی جامعه و نفس‌هایش را به شماره بیندازد، حالا که پایش را برداشته، حالا که باز فرصت نفس کشیدن بازگشته، همین روزها وقتش است برای این‌که ما و جامعه‌مان بلند شویم، روی پای خودمان بایستیم، یکی یکی کارهای غول را از دستش بگیریم و خودمان مسئول‌شان شویم، خودمان، جامعه‌مان توانمند شویم آن‌قدر که بتوانیم اگر روزی روزگاری باز مجبور به تحمل روزهای سخت و سال‌های تلخ شدیم، این‌بار بتوانیم از خودمان دفاع کنیم، این‌بار دیگر غول آن‌قدرها هم غول نباشد، که دیگر نتواند هر لحظه هرکار دلش خواست بکند.

می‌دانید آقای رئیس‌جمهور، ظاهرش نشان نمی‌دهد، ظاهرش خیلی هم معقول و موجه است، چه اشکالی دارد دولت خودش را مسئول ریز و درشت مسائل موجود بداند و با تمام توان در جهت حل این مسائل گام بردارد، ظاهرش نشان نمی‌دهد که چنین رویکردی، چنین همه کاره بودنی تا چه حد می‌تواند جامعه‌ را به سمت دست به سینه نشستن و تنها چشم به دست دولت داشتن براند. تا چه حد می‌تواند جامعه را کم‌توان کند و بی‌دفاع، کم‌توان و بی‌دفاع برای مقابله با روزهایی که دیگر دولت، دولت تدبیر و امید نیست.

باز می‌خواهم یادآوری کنم، می‌خواهم خودمان را به خودمان یادآوری کنم، به آقای رئیس‌جمهور هم که از خودمان است، می‌خواهم روزهایی را به یاد بیاوریم که در اوج نومیدی و یاس بودیم و درست در همان روزها، به تدریج اما مطمئن به این نتیجه رسیده بودیم که به دولت، به بهبود اوضاع از طریق دولت امیدی نیست، کار خودمان است، خودمان باید دست به زانوهای‌مان بگیریم و بلند شویم، بعد ناگهان اوضاع عوض شد، دولت عوض شد، حالا دیگر می‌شد به بهبود اوضاع به مدد هزاران دستِ پرقدرت دولت امیدوار بود، چشم‌مان باز همه‌اش به دولت است به جای این‌که به خودمان باشد، به دست‌های کم‌تجربه و کم‌توانِ جوانانه‌مان، دولت هم مثل ما، چشم‌اش به نیروهای پرتجربه‌ و متخصصی است که بتوانند در کمترین زمان بخش‌هایی از ویرانی‌های سال‌های گذشته را سامان دهند، همه‌ی حرفم این بود که این اصلاحات، این ساختن‌ها نه فقط خوب بلکه ضروری است اما ناپایدار است اگر تکیه‌اش به قدرت دولت باشد نه توانمندی جامعه؛ جامعه روی پای جوانانِ تازه نفس‌اش می‌ایستد، جوانانی که باید بهشان اعتماد کرد تا بیاموزند، تجربه کنند، مسئولیت بر عهده گیرند و توانمند شوند.

همین دیگر، خواستم بگویم از روی آن هشت سال نپریم، فراموش‌اش نکنیم چون پر است از خاطره‌های بد، آن هشت سال با همه‌ی تلخی‌اش، جزئی از جوانی ماست، جزئی از تاریخ ماست، فراموش کردن تاریخ‌ تنها به تکرارش می‌انجامد، روی صحبتم با خودمان است، با آقای رئیس‌جمهور هم که از خودمان است.

قدرتان پرقدر

18 Jul 11:03

محکومیت حملات سبعانه‌ی اسرائیل به غزه

by HMouK
hsalehi2002

اسامی ترکیبی از اندیشمندان اسلامی و چپ هست، این اشتراک فکری خیلی خوشاینده از دید من.

بیانیه گروهی از اساتید ایرانی دانشگاه های آمریکا و اروپا در مورد فاجعه روزهای اخیر در غزه

07GAZA-1-master675

بمباران بی امان غزه که امروز وارد یازدهمین روز خود شد تا بحال ۲۱۴ نفر کشته بجا گذارده، بسیاری را مجروح یا عزادار کرده و به بسیاری دیگر آسیبهای غیرقابل جبران روحی وارد نموده است.  در این شرایط، آیا جامعه جهانی حق ندارد بپرسد: تا به چه هنگام باید صبر کرد تا اهالی این “بزرگترین زندان زمین” از محاصره اقتصادی و خونریزی ادواری اسرائیل نجات یابند؟  حملات اخیر اسرائیل بحران غزه را تشدید کرده هزاران ساکن فلسطینی آنرا در جستجوی امنیت نسبی به سایر مناطق این سرزمین پر جمعیت گسیل نموده است.  دستگاه تبلیغاتی اسرائیل عملیات اخیر که طی آن بسیاری از اماکن مسکونی یا تاسیسات غیر نظامی هدف قرار گرفته اند را “حملاتی با دقت عمل جراحی” خوانده است.  هر ناظری که از شفقت و عقل سلیم برخوردار باشد حق دارد بپرسد چگونه بمباران منطقه ای که یکی از متراکم ترین نقاط جمعیتی جهان است و لذا اکثر قربانیان آنرا افراد غیر نظامی و کودکان تشکیل می دهند می تواند مصداق “حملاتی با دقت عمل جراحی” محسوب گردد؟ اگر استفاده از استعاره پزشکی “جراحی” در این مورد مجاز باشد باید آنرا جراحی بدون بیهوشی خواند.  سازمانهای مدافع حقوق بشر در مورد نتایج مزمن حملات حاد اخیر اسرائیل هشدار داده در این مهم به جامعه بین المللی پیوسته اند. 

ما امضا کنندگان زیر (اساتید ایرانی دانشگاه های آمریکا و اروپا) این دور تازه از حملات خشونت بار خودسرانه بر علیه مردم فلسطین را محکوم می کنیم.  گستره و ژرفای تلفات و خسارات ناشی از این حمله، که اسرائیل آنرا برای رسیدن به اهدافش در فرسایش قدرت اندک نظامی سازمان حماس هزینه ای قابل قبول می شمارد نزد ما غیر قابل قبول و مخالف وجدان بشری محسوب می شود. ما باور داریم که قتل و ترور نظام یافته فلسطینیان نقشه حساب شده دولت نتانیاهو برای نابودی ائتلافی ملی میان فلسطینیان، و بهانه ای برای اشغال و غصب زمین، آب، و معاش فلسطینیان است. کسانی که مکررا از “حق دفاع” اسرائیل در برابر موشک های حماس سخن می گویند اما در برابر تلفات بیش از ۲۰۰ نفر فلسطینی در این دور از حملات اسرائیل بی تفاوت باقی مانده اند باید در مورد “حق دفاع” فلسطینیان نیز پاسخگو باشند. چه کسی از آنها در برابر هجوم های غیر قانونی و بمب های اسرائیلی که از جت های آمریکائی فرو می ریزند محافظت خواهد کرد؟

اهل انصاف و وجدان در سراسر جهان نسبت به این حملات سبعانه اسرائیل معترض و از بی اعتنائی آن به حق حیات انسانها منزجرند. ما قاطعانه همه انواع خشونت – بخصوص خشونت نسبت به نوجوانان و بیگناهان – را محکوم کرده قطع فوری بمباران غزه و نیز پایان محاصره غزه را خواستاریم.  همچنین، ما تقاضای سازمان عفو بین الملل از سازمان ملل متحد را تایید می کنیم که : ” هیئاتی مستقل به غزه و اسرائیل گسیل دارد تا موارد تخلف از قوانین بین المللی حقوق بشر از سوی همه مسئولین مناقشه را مورد تحقیق قرار دهد. این نخستین گام قاطعانه برای حصول اطمینان از مسئولیت مرتکبین جنایات جنگی یا سایر تخلفات جدی در برابر اعمالشان خواهد بود.”

 

  ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۷ جولای ۲۰۱۴

 

اروند آبراهامیان، استاد ممتاز تاریخ، دانشگاه شهر نیویورک.

اردشیر امیر ارجمند، استاد محقق، دانشکده حقوق، دانشگاه پاریس ۱۱.

سعید امیرارجمند، استاد ممتاز جامعه شناسی،دانشگاه دولتی نیویورک، و مدیر مرکز مطالعات جهانی دانشگاه استونی بروک

گلبرگ باشی، استاد تاریخ خاورمیانه، دانشگاه پیس، نیویورک.

آصف بیات، استاد جامعه شناسی، دانشگاه ایلینویز، اوربانا شمپین.

علی پایا، محقق ارشد مهمان، دپارتمان علوم سیاسی، دانشگاه وست مینیستر، لندن.

حمید دباشی، استاد کرسی مطالعات ایرانی و ادبیات تطبیقی، دانشگاه کلمبیا.

حمید زنگنه، استاد اقتصاد، دانشگاه ویدنر.

محمد سهیمی، استاد مهندسی شیمی، دانشگاه کالیفرنیای جنوبی.

محمود صدری، استاد جامعه شناسی، دانشگاه تگزاس ومن.

امید صفی، استاد مطالعات آسیائی و خاومیانه، مدیر مرکز مطالعات اسلامی، دانشگان دوک.

فریده فرهی، استاد مطالعات عالی، علوم سیاسی، دانشگاه هاوائی در مانوا.

محسن کدیور، استاد ممتاز مهمان، مطالعات دینی، دانشگاه کارولینای شمالی در چپل هی.ل

فاطمه کشاورز، استاد، مدیر مرکز مطالعات فارسی، دانشگاه مریلند

حسین کمالی، استادیار فرهنگ های آسیا و خاورمیانه، بارنارد کالج/ دانشگاه کلمبی

داریوش محمد پور، پژوهشگر، موسسه مطالعات اسماعیلی، لندن.

زیبا میرحسینی، محقق متخصص، مرک حقوق اسلام و خاور میانه، مدرسه مطالعات شرقی و آفریقائی، دانشگاه لندن.

علی اکبر مهدی، استاد ممتاز جامعه شناسی، دانشگاه وزلین اوهایو.

علی میر سپاسی، استاد جامعه شناسی، دانشگاه نیویورک.

English Version

 

18 Jul 10:58

درست مثل یک ماتادور…!

by شراگیم زند
hsalehi2002

قوه قضائیه و اطلاعات ایران دارد این روزها از کاربران فیس بوک زهر چشم میگیرد، حالا که دیگر “خارج نشین” شده ام قاعدتا نمیتوانم توصیه کنم که نترسید و اجازه ندهید که مجبور به خود سانسوری کنند شما را…

شب بازی ایران و آرژانتین تک و تنها توی آغلی  نیمه تاریک در روستایی مرزی با دیوارهای سنگی قدم میزدم. تنها دریچه به بیرون دو سوراخ روی سقف آغل بود که دو لکه  نور سفید رنگ از آن بر کف زمین افتاده بود. فکر و خیال رهایم نمیکرد. کنار دیوار سنگی چند گونی خالی برنج را به هم دوخته بودند و پهن کرده بودند روی زمین. گوشه ای از آن نشستم و به گونی بزرگی پر از سبوس گندم تکیه دادم… به یاد کتابی افتادم که با خود آورده بودم. تا تاریک شدن هوا چند ساعتی زمان داشتم و کتاب خواندن بهتر از فکر و خیالهایی بود که راه به جایی نمی برد. کوله ام را جلو کشیدم و از آن “خانه ادریسیها” را در آوردم. چرا از بین آنهمه کتاب این یکی را برای آوردن انتخاب کردم؟ نمیدانم…شاید برای اینکه همیشه میخواستم آن را بخوانم و هیچوقت به سراغش نرفته بودم…کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
“بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوبها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند…”

کتاب را بستم و سعی کردم بغضم را قورت بدهم…

***

شهریورماه پارسال بود که از محل کار سابقم زنگ زدند که برایت از دادسرا نامه ای آمده. نامه ابلاغیه ای بود مبنی بر ممنوع الخروج بودنم و نشان میداد که در دادسرای شهید مقدس پرونده ای دارم. در نامه ذکر شده بود که اگر به این ممنوع الخروجی اعتراضی دارم بیست روز فرصت دارم که حضورا به آنجا بروم و اعتراضم را مطرح کنم. با دوستانم مشورت کردم و در اینترنت هم چرخی زدم و به این نتیجه رسیدم که هیچ تضمینی نیست که بروم آنجا و بعد بتوانم برگردم. یکی از اقوام را فرستادم که به نیابت از من برود سر و گوشی آب بدهد که به او گفته بودند پرونده امنیتی ست و باید خودشان بیایند. من هم نرفتم به این امید که شاید فقط خواسته باشند هشداری بدهند که دست و پایم را جمع کنم و چون قصد خروج از ایران را هم نداشتم موضوع را مسکوت گذاشتم به این امید که گذشت زمان مساله را حل کند.
درست روز بازی ایران و نیجریه بود که حوالی ظهر موبایلم زنگ خورد. شماره ای نیفتاده بود. گوشی را برداشتم و شخصی ان سوی خط از من پرسید که آقای فلانی هستید؟ پرسیدم شما؟ که سوالش را تکرار کرد و من چون سماجتش را دیدم جواب ندادم و دوباره پرسیدم شما کی هستید؟ طرف خودش را معرفی نمیکرد و با لحن تند تری باز سوالش را تکرار کرد و من هم گفتم اشتباه گرفته اید و گوشی را قطع کردم و چون دیدم باز زنگ می زند گوشی را به کل خاموش کردم. ده دقیقه بعد موبایل همسرم زنگ خورد و باز private number افتاده بود. گوشی را برداشتم و گفتم که بله…خودم هستم. طرف کمی غر غر کرد و بعد خودش را “مفیدی” از وزارت اطلاعات معرفی کرد و گفت دو روز دیگر ۹ صبح بیایم به ساختمانی در خیابان ابوذر و تاکید کرد که با هیچکس در این مورد صحبتی نکنم و هیچ نوشته ای را هم پاک نکنم! و در آخر اضافه کرد که اگر میخواستیم بگیریمت در خانه میگرفتیمت!

از اینجا بود که شروع کردم به تحقیق و زیر و رو کردن اینترنت که احضار تلفنی اطلاعات چگونه است و اصولا چرا تلفنی احضار میکنند و معمولا اینگونه احضارها به چه چیزی ختم میشود. و البته نتایج جست و جو ها و البته پرس و جوهایم امید بخش نبود. میدانستم آرشیو وبلاگم برای آنها معدنی ست از اتهامات ریز و درشت و علاوه بر آن در فیس بوک هم هیچگاه خط قرمزی برای نوشتن نداشتم. از طرفی میدانستم آقای اطلاعاتی پشت خط ممکن است بلوف زده باشد که اگر میخواستیم بگیریمت می امدیم در خانه و احتمالا آدرسی از ما نداشتند.  چون اولا احضاریه دادگاه را به آدرس محل کار سابقم فرستاده بودند که من سالها بود آنجا کار نمیکردم و فقط مدت کوتاهی از انجا برایم بیمه رد شده بود و در ثانی بعد از تماس با گوشی من و گوشی شمسی وقتی ما دو روز بعد هر دو گوشی هایمان را خاموش کرده بودیم، به گوشی پدر شمسی زنگ زدند و نه به شماره ی خانه مان…! البته این احتمال هم وجود داشت که آدرس من را داشته باشند اما چون میدانستند من مشغول ساخت و ساز هستم احتمال نمیدادند که قصد فرار داشته باشم. به هر صورت با مشورت با دوستان دیگر دیدم خارج شدن از ایران تنها گزینه ی عاقلانه است.

از اینجا به بعد بود که ماجراهای اصلی که چگونگی خارج شدنم از ایران بود شروع شد…

پ.ن: بقیه ماجرا را سعی میکنم با چاشنی طنز بنویسم و از طریق مجلات اینترنتی و یا سایتهایی که قادر و مایل هستند حق التالیفی بدهند، منتشر کنم. البته متن نوشته ها بعد از انتشار بر روی وبلاگ نیز قرار خواهد گرفت. به هر حال زندگی در تبعید خرج دارد و شوخی بردار نیست.

پ.ن۲: تا فراموش نکرده ام این را هم بنویسم که دست سربازان گمنام امام زمان هم درد نکند که باعث شدند این وبلاگ بعد از حدود یکسال دوباره به روز شود.

پ.ن۳: دیروز که خبر صدور احکام سنگین (یازده تا بیست و یک سال حبس) برای تنی چند از فعالان کمتر شناخته شده ی فیس بوک را میخواندم  تازه فهمیدم از چه خطری جسته ام. خوشحالم از اینکه تبدیل به آئینه ی عبرت شماها نشدم. من از آنها بودم که چک اول را میخوردم به داشتن رابطه نامشروع با نتانیاهو هم اعتراف میکردم.  قوه قضائیه و اطلاعات ایران دارد این روزها از کاربران فیس بوک  زهر چشم میگیرد، حالا که دیگر “خارج نشین” شده ام قاعدتا نمیتوانم توصیه کنم که نترسید و اجازه ندهید که مجبور به خود سانسوری کنند شما را… اما بهترین کار این است که نترسید ولی به هوش باشید و درست وقتی که این گاو خشمگین سرش را به سمت شما گرداند جا خالی بدهید! درست مثل یک ماتادور…

14 Jul 15:45

رونمایی از «قالیباف»ِ اصل؟!

by Mohammad Moeini
hsalehi2002

حرکت گازانبری قالیباف


این اخبار، همگی طی روزهای اخیر مخابره شده:


.
1) فرمانده کل سپاه پاسداران و شهردار تهران به همراه چند مقام مسئول از شهرداری و سپاه سندی را در تاریخ سوم خرداد ماه ۱۳۹۳امضا کرده‌اند که ۲۰ هزار میلیارد تومان ارزش دارد. طبق این اسناد این مبلغ برای واگذاری پروژه‌های عمرانی پایتخت به سپاه به مدت چهار سال درنظر گرفته شده که ۱۰هزار میلیارد تومان آن (نیمی از کل مبلغ) باید به صورت نقدی از سوی شهرداری تهران پرداخت شود. بانک انصار (متعلق به سپاه) هم به عنوان "بانک عامل" تعیین شده.(+)

.

2) کلاس های موسیقی فرهنگسراهای تهران تا آگاهی بعدی تعطیل شد؛ در حالی که مسئولان سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران هدف از این اقدام را «ساماندهی» این کلاس‌ها عنوان کرده‌اند، بسیاری از هنرجویان و اهالی موسیقی نسبت به این اقدام هشدار می‌دهند و آن را نشان دهنده حذف تدریجی موسیقی از برنامه‌های فرهنگی شهرداری می‌دانند(ایرنا).

.

3) شهرداری تهران، تمامی زنان شاغل در سمت‌های دفتری نظیر مسئول دفتر، منشی و تایپیست را از مشاغل خود اخراج کرد. معاون رسانه‌ای مرکز ارتباطات و بین‌الملل شهرداری تهران با تایید این خبر گفت: «برای راحتی و رفاه حال خانم‌ها این تصمیم اتخاذ شده که مسئول دفتر و منشی آقا باشند.»(+)


.
.
12 Jul 09:55

Photo shows Israelis watching Gaza air strikes 'like it was cinema'

by Team Observers
hsalehi2002

عکس بزرگ شده اش را حتما ببینید.
اولین چیزی که به ذهنم آمد، این کلمه بود: "Noble Savage"
و این توصیف دیکنز بدجور همخوانی با این اسراییلی ها دارد:
"All the noble savage's wars with his fellow-savages (and he takes no pleasure in anything else) are wars of extermination – which is the best thing I know of him, and the most comfortable to my mind when I look at him. He has no moral feelings of any kind, sort, or description; and his "mission" may be summed up as simply diabolical."


Relaxed on deck chairs, popcorn in hand, a group of Israelis sit down for the evening to watch Israeli warplanes bomb Gaza. For our Observer who took the photo, the scene reveals a lack of empathy until then "never seen before". Read more...
12 Jul 08:01

Noam Chomsky calls on Iran to release imprisoned journalist Marzieh Rasouli

by Saeed Kamali Dehghan
hsalehi2002

این 20:30 که دائما از نوام چامسکی در انتقاد از غرب خبر پخش می کنه، بیاد این رو هم بگه.

American philosopher speaks out against sentence of 50 lashes given to Iranian journalist

The US philosopher Noam Chomsky has called on Iran to release the female journalist Marzieh Rasouli who was jailed last week to endure a sentence of 50 lashes and two years in prison.

Chomsky told the Guardian that the detention of Rasouli and at least three other female journalists in the past two months was "entirely unacceptable", urging Hassan Rouhani's administration to swiftly act for their release. Saba Azarpeik and Reyhaneh Tabatabaei are among other journalists arrested recently.

Continue reading...






11 Jul 07:38

Reading Piketty in Tehran

by Djavad
hsalehi2002

قسمت اول نوشته می گوید بر اساس کتاب "سرمایه" پیکتی، این بحث که قیمت انرژی در ایران جهانی شود و مابه التفاوت صرف دستمزد کارگران شود، می تواند توجیه دیگری برای بهبود وضع کارگران در ایران بر پایه نظریه پیکتی داشته باشد.

If you are someone who pays attention to economic news and have not been hiding in a cave for the past few months, you must have heard of the famous book by the French economist Thomas Piketty, Capital in the Twenty-First Century.  Since its translation was published in English earlier this year, it has sold more than half a million copies, which is astonishing for a book with many tables and charts (a publisher once told me that each chart cuts sales by 10%  — there goes that bit of wisdom).

Last month people were also talking about Piletty’s book in Tehran, and this month’s Mehrnameh, published this week, has a section discussing it, including a short interview by yours truly.   I must confess, as I did to the interviewer, that like most people who have bought the book, so far, I have only read the introduction (I have read, however, many of the book reviews — more pages of reviewes than of the book itself! Read an excellent early review by Branko Milanovic here).

There are two parts to Piketty’s argument and both have interesting implications about Iran.  The first is the claim that the rate of growth of capital (r) exceeds the growth rate of output (g), which causes the ratio of wealth (K) to income (Y) to increase over time and the share of labor to decline.  Piketty considers this a fundamental law of capitalism, one that undermines its legitimacy and requires political action to counter.  there is here in Piketty’s thinking hints of Marx (the falling rate of profit) as well as of Keynes (save capitalism from itself).  The second important point is about the share of the top incomes.

There is an interesting implication of this “law” or hypothesis about Iran’s growth process.  Because of the existence of oil revenues, there is a further reason why K might grow faster than Y, and why public policy is needed to restore the balance.   This argument is based on the claim that, in the absence of corrective action, oil income subsidizes capital and lowers its price relative to labor.   This is because foreign currency, and hence the price of imported capital goods, decline with rising oil incomes, pushing production in a more capital-intensive direction.  Oil and gas sold to industry, generally at a fraction of its world price, is another reason why capital becomes cheap relative to labor.

There are many reasons why a country should prevent the price of capital from falling relative to labor, such as having a huge pool of unemployed youth, and the dangers of uneven creation of wealth à la Piketty is another.  I have argued here and there that in Iran energy prices should be raised to world levels and the earning used to subsidize wages of young workers.  I had thought of this argument as arising from efficiency considerations, but now I think there is also an equity angle to it.

The implication of Piketty’s second point, about top incomes, is equally interesting and relevant for Iran.  Piketty made his reputation some years ago showing that surrey data do not capture the incomes and wealth of the very rich, the top 1 or 0.1 percent, and that to capture those one had to use tax returns data.  He and his colleagues went on to found the top incomes data base that forms the empirical basis of his book.

It is no secret that household surveys in Iran and elsewhere do not catch the very rich in their net.  Since there are no tax returns data in Iran, or if there are such data they also miss the top incomes, we will never know what the true level of inequality of income in Iran is or has been.  What the Household Expenditure and Income Survey (HEIS) of the Statistical Center of Iran, the workhorse of income distribution analysis in Iran, will tell you is far from the truth.

Here is what HEIS (2012) would have you believe about the share of the top incomes in Iran: in 2012 the top 10% controlled 16.3% of total incomes and the top 1% earned only 3% of the total.  The same numbers for the US, estimated from tax returns data, are 50% and 20%, respectively.  The distribution of incomes in Iran  and the US, as observed in survey data, are not that different, so unless the unobserved parts are very different — more precisely, the right tail in the case of Iran’s distribution is much thinner — the HEIS estimates of inequality are wide of the mark.

The highest incomes recorded by HEIS in recent years (in billion rials per year) are as follows: 2009, 4.1; 2010,  2.2; 2011, 3.1; and 2012, 8.3.  Few people would regard these as accurate. The 8.3 billion rials in 2012 amounts to about 700 million rials ($21,000) per month of income.  This is what a landlord could earn from less that 10 luxury apartments in northern Tehran.  Speaking of rent, the highest rent income reported in 2012 is a paltry 80 million rials per month, or $2500.  No one can believe this to be the highest amount of rent earned in Iran.

Missing the top incomes can throw the calculations of inequality way off — well, not all calculations because trends in inequality are less affected by the missing top incomes.  A simple exercise on the Gini index (which is, incidentally, not known for its sensitivity to top incomes– GE(2) is) demonstrates my point.  Suppose there were 10 multimillionaires, people with 10 to 100 million dollars in assets, that were in the HEIS sample (out of more than 38,000 households) but interviewers could not get them to respond.  This many people in the survey would mean about 5000 families with wealth above $10 millions nationally.  Not so unreasonable.

What would the Gini index have been had they responded?

Let’s say for the sake of demonstration that these 10 families own assets, in billion rials, equal to 300, 600, …., 3000 each.   Then assume that they all earned the going deposit rate of about 20% on the rial value of their assets, yielding from 60 billion to 600 billion rials per year for each family.   I add these ten families (assuming a family size of 4 for each and sampling weight equal to Tehran’s observations) ) to the data and compare the Gini index for the new augmented distribution with that from the original HEIS .  The results are quite surprising: the addition of top incomes raises the Gini index from 0.33 to 0.58, which is the Gini value in the least equal of Latin American countries.

In the absence of reliable tax returns data, all hope is not lost; there are ways to get closer to the true distribution of income.  But there are many other reasons besides better understanding of inequality why Iran needs a reliable system to record individual incomes and wealth.  No modern society can live without one and no lasting improvement in the distribution of income is possible without an effective system of taxation.


10 Jul 20:27

خیره

by Saman
1.در فیلم های ایناریتو (21 گرم، عشق سگی، بابل) سکانس ابتدایی خبره شدن قهرمان داستان به یک فاجعه است: یک سرطانی رو به مرگ، سگ خون آلود و صاحبش که در تصادف مرده و ماشینش که خرد و خاکشیر شده، زن سوار بر اتوبوس تیر خورده.
 
2. به جای بخیه‌های عمل روده‌ خودم نگاه می کنم وقتی شکمم درد می‌گیرد، درد حاملگی به قول دکتر. نگاه نمی‌کنم، خیره می‌شوم و یاد سکانس‌های فیلم‌های ایناریتو می افتم: شخصیت‌هایی که در شُرُف مرگ هستند، راه بازگشت ندارند. این مدت طولانی سکانس‌هاست که بیننده را میخ‌کوب می‌کند، و باعث می‌شود به قول پیکاسو هنردروغی باشد که موجب می شود واقعیت را ببینیم. 
07 Jul 17:33

+

by Mr.bex
hsalehi2002

فوران

امروز از خیابان می‌گذشتم که زنی را دیدم با مویی لخت که روی بام خانه زوزه می‌کشید و خیابان را دشنام می‌داد. این نوعی جنون است که به سراغ زنان چینی می‌آید. آنها آرام و مطیع‌اند، کار می‌کنند، می‌شویند، شپش می‌گیرند، می‌پزند، در قایق‌ها پارو و سکان را نگه می‌دارند، در مزارع شخم می‌زنند و می‌کارند و درو می‌کنند. اما ناگهان به جنونی شبیه هاری دچار می‌شوند. سالها خشم در دلشان انبار می‌شود، اما ناگهان سرریز می‌کند. آنگاه به بالای بام‌ها می‌روند و خیابان‌ها را دشنام می‌دهند.
ملکه امپراتور لو در سال 190 قبل از میلاد، زنی خوب و آرام بود. ناگهان روزی دچار این دیوانگی شد. دست و پای تسه، ندیمه شاه را برید. آنگاه چشمهایش را در آورد، گوشهایش را برید، سرب مذاب به حلقش ریخت و او را درون فاضلابی انداخت و بالاخره چون باز به خشمش غالب نیامده بود بالای بام قصر رفت و خیابان را به دشنام گرفت.

چین و ژاپن - 1935 - نیکوس کازانتزاکیس