بعضی وقتا برای یه خواسته ی خیلی بزرگ، یه خواسته که شاید تمام رویات باشه، مجبوری از آرزوهای کوچیک و حتی بزرگت بزنی ... چون اون بزرگترین خواسته، مهم ترینه....
مثل الان من؛ که تصمیم گرفتم فراموش کنم چندین سال ه که با رویای دخترم زندگی کردم. براش کفش خریدم، کتاب داستان های خاص خریدم. هزار بار براش اسم انتخاب کردمُ هیچ کدوم رو اونقدر زیبا که معرف تمام خوبی ها وُ زیبایی های دخترم باشه ندونستمُ عوضش کردم. فراموش کنم دختری رو که حتی از خیالش قند تو دلم آب میشه. دختری رو که حس میکردم برای اینکه مادرش باشم و بهش عشق بورزم به دنیا اومدم... باید فراموش کنم. نه که نخوامش، اگه شرایط، اگه زمانه، اگه حکمت و مصلحت خدا بهم هدیه ش کرد که هیچ... اگر نه که....
ولی من الان دیگه نباید بهش فکر کنم. نباید وقتی تو خیابون دختربچه ای رو دیدم لبخند بزنمُ بذارم دلم رو ببره. نباید حتی نگاشون کنم که مبادا هوایی شم. نباید رو ببافم. نباید دلخوش کنم به داشتنش...
من برای داشتن بزرگترین خواسته زندگیم تمام رویاهامو میدم آقای خدا... فقط کافیه نگام کنیُ ببینی...