Shared posts

04 Aug 08:21

مولانا و دخترخاله

by گاریچی

-تو اتاق من چیکار میکنی؟!
-آمده ام که سر نهم

{مولانا در حال جواب پس دادن به دختر خاله اش}


Tagged: مولانا
23 Jun 16:34

چرا نباید شلوار تنگ پوشید؟

by info@taamolnews.ir
Rafieemh

یکی هم بیاد درباره مشخصات کفش مناسب برای بعضیا مطلب بنویسه ما شیر کنیم

بررسی‌های اخیر نشان می‌دهند تعداد، شکل و حرکت اسپرم مردان نسبت به سی سال گذشته تا حد زیادی آسیب‌ دیده است. زندگی مدرن امروزی، آثار زیانبار زیادی روی دستگاه تناسلی مردان و زنان داشته است.
21 Jun 05:58

مث شور فریاد یا نفس، تو حصار سینه

by حسین جوانی
Rafieemh

این فیلم آخر مارلیک رو باید دید
http://www.uploadbaz.com/pkhib6gwji8e
http://www.uploadbaz.com/vvye6syo2qnj

یعنی می‌ایستی بالای سر کارگرت تا کار نصفه کاره‌ی یکی دیگه رو تموم کنه و وقتی اعتراض می‌کنه سرش داد می‌کشی و رعایت سن و سالش رو نمی‌کنی. . یعنی می‌شینی فیلم آخر ترنس مالیک را می‌بینی و احساس خفگی بهت دست می‌ده.  یعنی وقتی می‌بینی مادرت از دست سکوت‌هایت ناراحت شده، به روی خودت نمی‌آوری. یعنی یک‌باره و دوباره و ده‌باره کلیدت را توی درهای مختلف جا می‌گذاری. یعنی نمی‌ایستی تا رفیقت باهات درد دل کنه، یک کلمه می‌گی «گرمه» و ولش می‌کنی می‌ری. یعنی یا غذا نمی‌خوری یا جوری می‌خوری که دلت درد می‌گیره .یعنی وقتی همه از خونه بیرون رفته‌اند  و شبنم چند لحظه‌ای می‌ایستد و «ینی به منم نمی‌گی؟» می‌گی «برو بچه به کارت برس». یعنی حوصله‌ی اصلاح کردن صورتت را نداری. یعنی تی شرتی را که بوی گند عرق گرفته رو بعد از حمام کردن باز هم می‌پوشی. یعنی به غامض‌ترین مسئله‌های ذهنی‌ات رجوع می‌کنی و انقدر فکر می‌کنی و می‌کنی تا سردرد بگیری. یعنی ایران دارد می‌رود جام جهانی و تو بالش و پتویت را می‌آوری می‌گیری جلوی تلوزیون می‌خوابی. یعنی وقتی ازت می‌پرسن «چیزی شده مهندس؟» با بی ادبی جواب می‌دی «نه چیزی که به شما مربوط باشه». یعنی وقتی خانومی‌که بغل دستت توی اتوبوس نشسته سر صحبت را باز می‌کند و بعد از چند دقیقه که با بی محلی‌ت مواجه می‌شود می‌پرسد «این کتابی که می‌خونید چیه؟» می‌گی «درباره ی زنای محارمه» . یعنی پولت را می‌دهی سیگار می‌خری ولی انقدر نمی‌کشی شان که دیگه باید انداختشون دور. یعنی سر 25 تومن به راننده تاکسی می‌گویی «حروم خور». یعنی می‌روی توی انبار و تمام وسیله‌ها را از نو می‌چینی و یادت می‌رود اگر عرق کنی پیرهنت داغمه می‌بنده.یعنی بابا توی هال تنها نشسته و تو هم تنها در اتاق "آشنایی با مادر" می‌بینی. یعنی اس می‌زنی «قسمت بیستم خدا. به گا رفتم». یعنی یک صفحه‌یِ وُرد باز می‌کنی و می‌نویسی و می‌نویسی. بدون فکر کردن. بعد وقت می‌گذاری و تصحیحش می‌کنی، بعد تصحیح شده‌ها را  ویرایش می‌کنی، بعد وقتی خسته شدی، سیوش نمی‌کنی. یعنی هیچ چیزی سرحالت نمی‌آورد. هیچ موضوعی تو را نمی‌خنداند. حتا وقتی ماشین در حال زیر گرفتنت است تندتر نمی‌روی بهت نخورد. یعنی... دلتنگی یک چنین چیزِ زهرماریِ گهیِ است... یعنی صبح چشمانت برای یک ثانیه خوابیدن التماس می‌کنند اما تو بیدار می‌مانی و تا برسی سر کار، هزار بار به صدای مهستی گوش می‌دهی:...تویِ خوابِ خاک، ریشه‌ها، موسم شکفتن، هم‌صدای من می‌خونن وقت از تو گفتن. چشمِ بستمو تو بیا به سپیده وا کن، با ترانه‌ی نفسات، باغچه رو صدا کن. با ترانه‌ی نفسات، من ترانه می‌گم . اسمتو مث یه غزل، عاشقانه می گم. بیا که دیگه وقتشه! وقت برگشتنه. بوی ‌پیرهنت که می‌آد، لحظه‌ی دیدنه... 

(+)

 

------

هشت صبح پنج شنبه،سی خرداد 92 : تونی، یکی از اون مردهای واقعی‌ای که همیشه یکی از تکیه‌گاهای فکری من بوده در این چند سال، فوت کرده. احساس می‌کنم یکی مثل برادر بزرگترم رو از دست دادم. 

20 Jun 14:26

پیام تبریک هیات مدیره کانون وکلای دادگستری مرکز به روحاني

by info@parsine.com
Rafieemh

خب بیاین بریم ما هم تحت عنوان فارغ التحصیلان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، مقیم اُلد ریدر به روحانی تبریک بگیم والللا
همه دارن تبریک می گن دیگه

هیات مدیره کانون وکلای دادگستری مرکز با صدور پیامی، انتخاب حسن روحانی به عنوان رییس‌جمهور آینده کشور را تبریک گفت.
20 Jun 14:25

فهمیه رحیمی در ۶۱ سالگی درگذشت

Rafieemh

واقعا باید استغفار کنیم بس که کتاباشو مسخره کردیم
تو مایه ی افتخاری در عرصه موسیقی سنتی بودن ایشون

تا کنون ۲۳ رمان از فهمیه رحیمی منتشر شده‌ که هفت عنوان آن‌ها در زمره‌ی پروفروش‌ترین کتاب‌های سه دهه‌ی اخیر بوده‌اند.
20 Jun 14:25

اگر به شیراز می‌روی

by KHERS
Rafieemh

من که خیلی خندیدم از خوندنش

برگردم به مسیر عادی تعریف وقایع؛ مثلن اینکه امروز ظهر با چندتا دیگر از نماینده های کارفرما که از آمریکا آمده‌اند رفتیم پیتزا خوردیم. من اول یک مثلث از پیتزایم بریدم و با دست مثلثم را برداشتم که بخورم. ولی خب این پیتزاهای ژیگولی را نمی‌شود با دست خورد. ملاتش سُر می‌خورد و یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی یک نان مثلثی لزج مانده دستت و پنیرها و سوسیس‌ها همه‌شان غیب شده‌اند، نصفشان را داری می‌لُمبانی و نصف دیگرشان هم روی رومیزی و روی لباس‌هایت ریخته‌اند. بعد دیدم آمریکایی‌ها همه خیلی مبادی آداب دارند با کارد و چنگال پیتزایشان را قسمت قسمت می‌کنند و می‌خورند. من از این کار بدم می‌آید، عین مشکلم با همبرگر، به نظرم غذاهای دستی هستند که یک عده حمال دارند ما را هُل می‌دهند که با کارد و چنگال بخوریم‌شان. ولی خب مبارزه بی‌فایده است و این پیتزاهای اصطلاحن ایتالیایی را انگار باید خیلی ژیگولی خورد. حالا می‌دانم در آینده شروع می‌کنم پیتزا را اینجوری بخورم و یک آدمی که همین دیروزش از خال ایتالیا آمده می‌گوید که «بابا جوگیر، توی خود ایتالیا هم مردم با دست پیتزا می‌خورن». الآن دغدغه‌های من اینها هستند. بماند، ولی ادامه‌ی پیتزایم را با کارد و چنگال خوردم، به قولی همرنگ جماعت شدم. فکر کنم دو-سه روز دیگر هنوز اینجا کار داشته باشم. کارم مثل همیشه حوصله سربر است و چون این آمریکایی‌ها همه‌اش دور و برم هستند باید حضور داشته باشم، باید نشان بدهم که جواسم به امورات است. دیروز اما شگردم را اجرا کردم و به هوای نهار سه ساعتی ناپدید شدم؛ رفتم اتاقم و بعد از نهار یک چرت خیلی مفصل و خیلی مرغوب زدم. ولی خب امروز که نشد. یعنی نوک زبانم بود که بگویم «من با شماها نمی‌آم پیتزا بخورم» ولی خب دلیلی نداشتم برای نرفتن، یعنی دلیل محکمه‌پسند نداشتم. بعد حتی پرسیدم «کی و کجا می‌رین پیتزا بخورین؟» انگار یک جورهایی منتظر بودم که بگویند مثلن می‌رویم فلان جا و من بگویم فلان جا پیتزاهایش به من نمی‌سازد و من نمی‌توانم با شما بیایم. کاشکی حلال و حرام سرم می‌شد و مثلن به هوای گوشت حرام نمی‌رفتم، یا مثلن به هوای نماز ظهر، یا هرچی، ولی یک دلیل موجهی داشتم برای نرفتن، اما نشد که. سر نهار یک فرانسوی هم بود و طبق معمول بحث ایران شد. گفت دوستانم دارند تابستان توریستی می‌روند ایران، چه می‌گویی؟ گفتم بهشان بگو کردیت کارت توی ایران کار نمی‌کند. همه‌شان بهت‌زده نگاهم کردن و فرانسوی این نکته‌ی طلایی را توی آیفونش نوشت که به دوستاش منتقل کند. بعد هم گفتم بروند شیراز و اصفهان ولی وسط‌هایش یادم افتاد خودم تا حالا شیراز نرفتم و اصفهان هم پنج سالگیم رفتم و تنها خاطره‌ام از اصفهان این است که پدرم یا شاید هم مادرم برایم یک آدم آهنی خریدند. همان چیزی که این روزها بهش می‌گویند روبات. بعد با این پیش‌زمینه‌ی حقیر از اطلاعات توریستی شروع کردم از جاذبه‌های اصفهان و شیراز گفتن. بدبختی حتی اسم تخت جمشید هم یادم نبود و یکهو یکی‌شان به سختی پرسپولیس را تلفظ کرد و من هم دیگر ریسمان را گرفتم و ادامه دادم و همانطور که قابل حدس زدن بود رسیدم به پرسپولیس مرجان ساتراپی. هنوز نصف پیتزایم را هم نخورده بودم و اینها تقریبن تمام کرده بودند، به جایش یک تاریخ خیلی معوج از ایران ارائه داده بودم. تند تند بقیه‌ی پیتزایم را خوردم و هی از خودم بیشتر بدم آمد ولی آخرهای پیتزایم به این نتیجه رسیدم که همه‌اش هم تقصیر من نیست، یعنی همه‌ی ایرانی‌های خارج همین‌قدر مریض هستند و من هم صرفن یکی بین این همه. یک بیماری پیش‌پا افتاده که انگاری درمان هم نمی‌شود.


20 Jun 12:19

رنگه نده ...لذت ببر

by giso shirazi
Rafieemh

بوس به خانوم بغل دستی ش
البته اون خُله رو منظورمه


دیروز سوار اتوبوس دو ساعتی طول کشید تا از پارک وی به سر فاطمی برسیم
و من متوجه شدم که در جشنهای این چنین که انشاله باز هم خواهیم داشت
بهترین جا همین اتوبوس و صندلی های بالایی است
اولا که به کل رقصها مسلط هستی
دوما که تمام رقصندگان به اتوبوس ها و بخصوص بخش خانمها توجه ویِژه دارند و برای آنها قر بیشتری صرف می کنند
سوما اینکه شاید خوش شانس باشین و دو نوازنده دوره گرد هم توی اتوبوستون باشن و آن را به یک دیسکوی متحرک تبدیل کرده و خودشان هم پول فراوانی به جیب بزنند
.
.

همه اینها را گفتم که بگم چقدر دلم برای این خانم هم اتوبوسی ام می سوخت که تمام این دو ساعت را داشت مدام رنگه می داد(سلام گیتا)
"اینکه بفهمی دو ساعت را مجبوری توی ترافیک باشی و اتوبوس تنها راهی است که تو به خونه ات برسی و اینکه همه عمرت سر وقت رسیدی حالا یه شب دیرتر برس و به جای این همه حرص خوردن کمی هم از منظره بیرون لذت ببر"
درک این موضوع خداییش اصلا به هوش بالایی احتیاج نداره
.
.
اینو که نگرفت هیچی؛ چقدر هم از دست این خانم خله بغل دستی اش حرص می خورد که هی به نوازنده ها پول و سفارش آهنگ درخواستی می داد و خودش هم با اهنگها می خوند و کف می زد و برای پشت پنجره های ها وی نشون می داد و به جیغ هایشان جواب می داد
.
.
.
تبصره: رنگه به لهجه شیرازی به مخلوطی از نق و زر و گریه های زورکی و مزمن بچه ها گفته می شود
20 Jun 10:02

بهترین فیلم‌هایی که هرگز نمی‌خواهیم دوباره تماشا کنیم

by feyzabadimo@gmail.com (رضا کیوان)
Rafieemh

جالبه. همه این فیلمها رو تو آرشیوم دارم ولی ندیدم. باید برم سراغشون انگار!!!
با نوشته موافق نیستم البته. من شیندلر لیست رو دو سه بار دیدم و لذت بردم. یا حتی آمور رو خوشم هم نیومد ولی اونم مجبور شدم دوباره ببینم.

بعضی فیلم‌ها گرچه بسیار خوش ساخت و عالی هستند اما آنچنان آزاردهنده، اضطراب‌آور و ناامیدکننده‌اند که با وجود این‌که آن‌ها را مورد تحسین قرار می‌دهیم، اما هرگز حاضر نیستیم تماشای مجددشان را تجربه کنیم.
19 Jun 20:09

محمود به در شد

Rafieemh

:)))


خرداد پر از حادثه، پر حادثه‌تر شد
این شام، سحر شد.
ارکان وطن، بار دگر زیر و زبر شد
محمود به در شد
ساقی بده جامی همه‌ی دٌردکشان را
ما فتنه‌گران را
کز فتنه ما، شاهِ زمان خون به جگر شد
محمود به در شد
هر چند که ویران شده ایران، وطنِ من
چون جان و تن من
صد شکر جلیلی، ته این قصه پکر شد
محمود به در شد
هرچند که در قافیه هم گیر خُمینیم!!!
با میرحسینیم
آن مرد که با خاطره‌اش قافیه تر شد
این شام سحر شد.
با خون جوانانِ وطن بر تن هر تاک
دست خس و خاشاک
یک جمله نوشته‌ست که خرداد، شکر شد
محمود به در شد.

19 Jun 12:17

محمدرضا شجریان و برادران پور ناظری - قطعه تصویری

by ehsan
 اجرای تصویری و فوق العاده زیبای استاد محمد رضا شجریان و برادران پور ناظری به نام از عشق





دانلود از سرور مدیافایر



دانلود از سرور آرشیو

19 Jun 08:59

24 خرداد

by حسین جوانی
Rafieemh

و شیرینی پنجره ای که مرا به یاد مادربزرگ می اندازد..

19 Jun 08:58

اردی‌بهشت

by حسین جوانی
Rafieemh

آخ آخ. هوس کردم یه دور دیگه همه این فیلمها رو ببینم

یک صحنه‌ای هست تو بی‌قرار که پسره می‌رود خانه‌ی دختره، بَرش دارد بروند بگردند. خواهرِ دختره جلوی روی پسره ازش می‌پرسه «دوست پسرته؟» دختره می‌گه« نه» می‌روند بیرون و در راه برگشت پسر توی خودش فرو رفته همچین که دختره تاکید دارد دوست دخترش نیست . دختره ‌یکهو بی‌هوا وسط خیابان پسره را می‌بوسد و می‌گوید:« فک کنم این کاریه که دوست دختر آدم می‌کنه»

یک صحنه‌ای هست توی بالا که پسره می‌گه« اوپس!» پیرمرد بعدتر می‌فهمد تمام، (و معنی) آرزوهای ما همین طور با ‌یک «اوپس« در مسیر تبدیل شدن به واقعیت قرار می‌گیرند.

یک صحنه‌ای هست توی زیر پوست شهر که فروتن که تازه عشقش را دیده ، وقتی می‌رود توی آسانسور‌ یک نفس می‌گوید: «دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم. دوست دارم...»

یک صحنه‌ای هست توی پینا که‌یک زن و مرد روبه‌روی هم قرار می‌گیرند. همین‌طور در وضعیتی که زن دوست دارد در آغوش مرد باشد. بعد ‌یک آقای کت‌شلواری وارد می‌شود و دست‌وپای آن‌ها را طوری تنظیم می‌کند که زن به شکل درازکِش روی دست‌های ستون‌شده‌ی مرد قرار بگیرد.و در همین حال ول‌شان می‌کند می‌رود. در جای دیگر همین آقای کت‌شلواری روی حرکت خزنده‌ی‌ یک زن‌ومرد دیگر ستونی از صندلی‌ها را بنا می‌کند که باید چنان به تعادل‌شان متکی باشند که وقتی زن‌ومرد از میان‌شان می‌گذرند، فرو نریزند. آن زن‌ومرد اولی اما هم‌چنان در همان وضع هستند. تا این که دست‌های مرد خسته می‌شود و زن به زمین می‌افتد. مردِ کت‌شلواری به سرعت وارد می‌شود و دوباره همان شکل دراز‌کِش را برای آن‌ها بازسازی می‌کند اما زن دوباره از دستان مَرد می‌اُفتد. مرد کت‌شلواری باز هم و با سرعت همان کار را تکرار می‌کند اما باز هم زن از دستان مرد می‌اُفتد. مرد کت‌شلواری باز هم و با سرعت بیشتری... و این کار آن‌قدر ادامه می‌یابد که دیگر سرعت تبدیل کردن وضعیت زن‌ومرد آن‌قدر بالا می‌رود که مرد کت‌شلواری نمی‌فهمد باز هم زن از دست‌های مرد  اُفتاد و از صحنه خارج می‌شود. زن که دوباره به زمین اُفتاده بلند می‌شود و مثل اول مرد را در آغوش می‌کشد.

یک صحنه‌ای هست توی زندگی خصوصی آقا و خانوم میم که دوربین کفش‌های کرامتی را نشان‌مان می‌دهد.

یک صحنه‌ای هست توی یک ذهن زیبا که کرو به جنیفر می‌گوید من نمی‌تونم صبر کنم تا مراحل مختلف این رابطه طی بشه، می‌شه بریم سراغ مراحل بعد؟ و جنیفر لبهای کرو را می‌بوسد.

یک صحنه‌ای  هست توی جرم که زن در شوک مواجهه با شوهر تازه از زندان آزاد شده‌اش خون‌دماغ می‌شود.عشوه خرکی هم بلد نیست.

یک صحنه‌ای هست توی پله‌ی آخر که بالاخره آن فنجان قهوه می‌شکند. ما می‌بینیم ولی مصفا نمی‌فهمد که علاقه‌ی واقعی لیلی با خاطره‌ی سال‌های دورش چه تفاوت مهمی ‌دارد. 

یک صحنه‌ای هست توی نُه ترانه که اتاق کم‌کم در تاریکی فرو می‌رود، شهوت تصاویر را کِدر می‌کند و  همه چیز به صدا محدود شده و ما تنها صدای ارضا شدن زن را می‌شنویم.

یک صحنه‌ای هست توی موج مرده که پرستویی از حمام خارج می‌شود و حاجیان با پارچ آب پرتقال دم در ایستاده. پرستویی لیوان اول را ‌یک‌نفس می‌خورد. ولی حاجیان‌ یک بار دیگر لیوان را پُر می‌کند. پرستویی دوباره و این بار با سختی باز هم‌ یک‌نفس آب پرتقال را سَر می‌کشد. در پارچ به اندازه‌ی نصف لیوان آب پرتقال مانده که حاجیان می‌ریزتش توی لیوان ولی پرستویی تأکید می‌کند که:« نصفه نمی‌خورم!»

یک صحنه‌ای هست توی قسمت بیست‌و‌یکمِ فصلِ چهارمِ دوستان، چندلر و جویی نشسته‌اند توی کافی شاپ و دارند فکر می‌کند رفیق‌های هم سن‌وسال‌شان دارند کارهای مهمی ‌در زندگی می‌کنند و آن‌ها بیکار و علاف روی دست خودشان مانده‌اند. جویی پیشنهاد می‌کند با هم به فتح اورست بروند. چندلر اولش فکر می‌کند کار احمقانه‌ای است اما بعد از عظمت کار خوشش می‌آید و حال می‌کند. دو تایی توی کیف تصمیم‌شان هستند که فیبی وارد می‌شود و می‌گوید فتح اورست کلی خرج دارد هیچ، دو تا آدم مثل چندلر و جویی هم صددرصد در این راه می‌میرند. حسابی می‌خورد توی پَر دوتای‌شون ولی جویی به این فکر می‌کند که خوب می‌توانند فیلم فتح اورست را بگیرند و ببینند و تازه می‌توانند وقتی رفتند ویدئو کلوپ، جان سخت را هم بگیرند دوباره ببینند. فکر خوبی است و دوباره دو تایی سر ذوق آمده‌اند که جویی ‌یادش می‌اَفتد که فیلمِ فتح اورست را فقط می‌شود از طریق پست سفارش داد و دوباره حالشان گرفته می‌شود. فیبی ولی خوشحال است که چندلر و جویی می‌مانند توی کافی شاپ و با او وقت می‌گذرانند که چندلر‌ یک دفعه می‌گوید:« ولی ما‌یه روزی کونمون رو تکون می‌دیم و می‌ریم دوباره جان سخت رو کرایه می‌کنیم...آره ». 

یک صحنه ای هست...

.

.

.

اردی‌بهشت‌ یک چنین ماهی است.‌یک چنین حال و هوایی. باید که تمام ماه‌های سال را با آن سنجید. و تمام ماه‌های زندگی را با آن.باید حواس‌مان باشد‌یک جوری زندگی کنیم که اتفاق خوب‌هایش بیفتند توی اردی‌بهشت. مثلا بچه‌های‌مان توی اردی‌بهشت به دنیا بیایند، توی اردی‌بهشت عاشق شویم‌ یا اگر انقدر جرأت داریم که خودکشی کنیم بگذاریم اردی‌بهشت این کار را بکنیم... اصلا گمانم معیار خوشبختی باید تعداد اردی‌بهشت‌هایی باشد که هر نفر زیسته. مثلاً از‌ یک پیرمرد بپرسی چقدر خوشبختی؟ بگوید« 34 اردی‌بهشت»

 

پ.ن:

بهانه‌ای شدی که از ادری‌بهشت بگویم. تولدت مبارک! 

19 Jun 08:39

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟ / “جمله های خبری” قید مکان می خواهند!

by مرحومه مغفوره

بغض شهر ترکید. بغض کشور ترکید. صدای آدمها می آید. یک عده یار دبستانی میخوانند و یک عده چیزهای دیگر و بعضی فقط داد می کشند. انگار سالهاست سینه هایشان پر از صداست.

من نشسته ام توی تاریکی مطلق اتاق و پنجره را باز کرده ام. مردم فریاد می کشند و خوشحالند. پس چرا من گریه میکنم؟

عکسِ این روزهای مردم را میبینم که همه میخندند. توی پلاس مینویسم: چه خنده به صورت مردم ما می آید…

دنبال خنده خودم می گردم… خنده ای که تا تو نباشی، نیست…

[عنوان از: غلامرضا طریقتی]

18 Jun 19:40

زبانِ شکوه ندارد دلی که من دارم

by makpak
Rafieemh

ای کاش بگذارند کنار تاج و کسائی توی تخت فولاد اصفهان دفنش کنند


هفده سال پیش، در اردیبهشتی، اولیای مدرسه ما را برای نخستین بار با هواپیما به شیراز بردند. هم شوق پرواز داشتم و هم سودای شیراز. هرچند نمی‌دانستم که شوقم از چه پرواز و چه سفری است. گاهی آدمی به جایی می‌رود و دیگر همان، از آن باز نمی‌گردد؛ انگار پوست می‌اندازد و تازه می‌آید.
بچه‌ای بودم شرور و شلوغ که جز بازی و شیطنت فکری در سر نداشتم. درست وسط باغ ارم بود که معلم جوان‌مان، علیرضا آقاخانی زد زیر آواز. نمی‌دانم از شور جوانی بود یا آواز او یا زیبایی بهشت‌ ارم، از هرچه بود دلم لرزید. به اردوگاه که برگشتیم، رضا، شب همه را در اتاقی جمع کرد و میان مسخره‌بازی‌هامان نواری گذاشت از سازی سحر‌آمیز و صدایی آشنا (که نمی‌دانم گل‌های تازه 23 بود یا 42 یا شاید هیچکدام.) آن شب، شرورترین بچه‌ی مدرسه، با نوای تار مردی که بعدها فهمید نامش جلیل شهناز است، با چشمانی اشک‌آلود و دلی لرزان خوابید و دیگر هرگز از خواب برنخاست؛ صبح فردای شیراز را این بار نوجوانی نفس کشید که می‌خواست دنبال آن روزنه‌ی نور برود؛ پی آن نوای افسونگر.

به تهران که می‌آمدیم از رضا خواستم به من کمک کند تار بزنم. او هم یک روز با موتور آمد جلوی مدرسه و مرا به مکتب استاد بزرگوارم آقای محمدرضا ابراهیمی برد. از آن روز تا به حالا، هفده سال است که به عشق آن نغمه‌ی دلنواز ساز می‌زنم ولی کو تا آن سحر پنجه و سوز زخمه و عشقی‌ که شهناز دارد، در پنجه و ساز و سینه‌ی من بیفتد.

زندگی به همین سادگی است؛ کسی جایی، سال‌ها پیش از تولد نسلی، زخمه بر تاری می‌زند و قصه زندگی‌شان را روایت می‌کند و خط سرنوشتشان را می‌کشد. گاه که در جمعی سازی می‌زنم و لبخند و اشک را در چهره‌شان می‌بینم، در این روزگار دی‌جی‌ها و شادی‌های شبیه هم، یا گاه که حتی مطربی می‌شوم شادی‌ساز، دعایی به جان رضا می‌کنم، در دل دست استادم آقای ابراهیمی را می‌بوسم که این همدم خوش‌نوا را به دستم دادند و درود می‌فرستم به روح استاد جلیل شهناز که به زندگی‌ام نغمه‌ای خوش هدیه کرد.

روحت شاد است آقای شهناز؛ هرچند با درد و رنج خانه‌نشینی ولی باعزت و شرف زندگی کردی. دعا کن ما نیز چون شما سودمند و پرافتخار زندگی کنیم و نور اندکی بر سرنوشت نسل پیش رو بتابانیم.



چو نی به سینه خروشد، دلی که من دارم
به ناله گرم بود، محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن، که همچو حباب
به روی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سرنکشد، حاصلی که من دارم
به خون نشسته ام از جان ستانی دلِ خویش
درون سینه بود، قاتلی که من دارم
ز شرم عشق خموشم، کجاست گریه‌ی شوق
که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم
«رهی»، چو شمع فروزان گَرَم بسوزانند
زبانِ شکوه ندارد دلی که من دارم.


دیدار آخرمان به پنجشنبه ساعت 9 صبح، خانه هنرمندان.

گل‌های 23 و 42.
http://www.4shared.com/audio/KOIuU1dy/23__GT-023-Shajarian-Elahe.html
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://loulivash.persiangig.com/Golhaye%20Tazeh%2042.mp3
18 Jun 09:25

با نخستین باران، هر وقت که باشد

Rafieemh

تا زمانی که موضع گیری ها و تصمیم گیریهای سیاسی ما مشحون از شور و احساس باشد، آش همین و کاسه همین است.

میرحسین و شناسنامهدم غروب پنج‌شنبه است. میرحسین در این عکس لبخند می‌زند. من اما هر چه می‌کنم، جلو این اشک‌های گرم را نمی‌‌توانم گرفت. اختیار صبوری و طاقت‌آوریِ این دو سه هفته از کفم رفته است. دوستی با ایمیل، خوابگردِ هشت سال پیش را به یادم آورده که بامداد ۴ تیر ۱۳۸۴ نوشته بودم "گرامی باد پیروزی جهل بر ظلم!" خواسته در باره‌ی فردا چیزی بنویسم.

فردا قرار است چه بر چه پیروز شود؟ چه باید بنویسم؟ از فردا دیگر چه می‌توان نوشت وقتی رئیس‌جمهور ما را در حصری ستمکارانه و ناجوانمردانه حتا از حال مردم خویش هم بی‌خبر نگه داشته‌اند؟ برای فردا چه می‌توان نوشت یا تیتر زد وقتی تیتر پیروزی چهار سال پیش میرحسین هنوز پشت در چاپخانه‌ی مردم خاک می‌خورد و این همه تیتر حصر و حبس و شکنجه و خون و بیداد و فقر و چپاول به خبرنامه‌ها امان نمی‌دهند؟ فردا برای من نه روز مشارکت در مشروعیت‌بخشی به نظام است، نه روز انتخاب رئیس‌جمهور. من رئیس‌جمهورم را چهار سال پیش برگزیده‌ام. فردا برای من روز انتخابات نیست، فقط روز حفاظت از دم‌دست‌ترین سرمایه‌‌ی سیاسی‌مان «نهاد صندوق انتخابات» است تا آن را هم بی‌زحمت به یغما نبرند. و روز آبیاری بزرگ‌ترین سرمایه‌ی اجتماعی‌مان، «امید».

نه، برای فردا هیچ نمی‌توانم از این انتخابات دردناک نوشت، جز از همان که میرحسین می‌فرمود و می‌نوشت:

"زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی كه سرنوشت خود را به بود و نبود كسان پیوند زدند سرانجام ـ حداقل با فقدان او ـ سرخورده شدند... مردمی كه می‌خواهند سرپای خود بایستند و حیاتی کريمانه را تجربه كنند، جا دارد كه از نخستین قدم‌هایی كه به ناكامی‌‌شان می‌انجامد با بیشترین دقت‌ها پیشگیری كنند." (از بيانيه‌ی سيزدهم میرحسین)


نه، فردا برای من روز انتخابات رئیس‌جمهوری نیست، که چه بر چه پیروز می‌شود یا که بر که. یا اصلاً نام چه کسی را باز متقلبانه و کودتاگرانه بر خواهند کشید. فردا در پای صندوق هم ـ که سبزپوش خواهم رفت ـ برای من روز میرحسین است. با همین نگاه امیدبخش، با همین لبخند معجزه‌گر و با همان بیان صمیمانه و دلربا که می‌گفت:

"مردم ما می‌توانستند با بدبینی و ناامیدی حوادثی شبیه به آن‌چه را که در جریان انتخابات گذشته با آن روبرو شدیم پیش‌بینی کنند و به صحنه نیایند. آیا آنان اشتباه کردند که به این پیش‌بینی‌ها اعتنا نکردند؟ نه! آنان به مقتضای روح امیدی که هسته‌ی درونی هویت ملی ما را شکل داده و ما را در طول هزاره‌ها زنده نگه داشته چنین کردند. به‌ویژه با جوانان می‌گویم که اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید از شعله‌ امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هر کسی را که هنوز ایرانی باقی مانده است در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزار درمی‌آورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند." (از بيانیه‌ی نهم میرحسین)


چگونه می‌توان این سطرها را خواند و اشک نریخت برای هزارمین غروب و به پرواز درنیامد برای هزارمین صبح روشن فردا؟


کامنت‌ها
18 Jun 09:22

سایت محسن رضایی: شکست اصولگرایی لازم بود!

by info@fararu.com
Rafieemh

اولین واکنش شکست خوردگان:

جریان اصولگرایی باید بداند که نمایندگان مجلس اصولگرایی در انتخابات اخیر، صد و چهل تن از آنان از قالیباف حمایت کرده بود و صد و شصت تن از آنان از ولایتی و نزدیک همین تعداد هم از جلیلی در حالی که تعداد نمایندگان مجلس فعلی کمتر از 290 نفر است، اما حدود پانصد امضا از این مجلس برای حمایت از کاندیداهای ریاست جمهوری جمع می‌شود!

16 Jun 12:47

زیبا کلام: احمدی‌نژاد از خوشحالی هاشمی، راضی است

by info@parsine.com
Rafieemh

وقتی تنها هدف یک تحلیل گر به اصطلاح سیاسی این باشه که حرفی بزنه که عمراً هیچ کس دیگه نتونه بزنه همین میشه.
دکتر زیباکلام در این تصویر احمدی نژاد رو نادم از جفاهایی تصویر کرده که در طول دوره هشت ساله ریاست جمهوری ش به هاشمی رفسنجانی تحمیل کرده و حالا از این که با رأی آوردن هاشمی یه دلجویی از احمدی نژاد می شه، خیلی خیلی خوشحاله
:|||

محمود احمدی نژاد در میان 6 کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری که روز جمعه با هم رقابت می کردند کدام را ترجیح می داد. قراین حاکی از آن بود که گزینه مورد نظر او سعید جلیلی بود یا دورترین گزینه و بدترین حالت را برای خود انتخاب محمد باقر قالیباف می دانست.
16 Jun 11:13

پورشه سوارم آرزوست...

by حامد حبیبی
Rafieemh

علاوه بر اینکه من با همه حرفهای نویسنده موافقم، تاکید ویژه ای بر رویکرد لیبرالش توی مورد دوم دارم. واقعا چرا رئیس جمهورمون باید بدبخت باشه تا محبوب بشه؟

در خبرها آمده بود که یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری وقتی با خودروی پرایدشان عازم قزوین بودند دچار حادثه شدند.

1. شاید هشت سال پیش پراید سوار بودن یا پژو پونصد و چهار سوار بودن و کت و کفش پاره پوشیدن می توانست رای آور باشد اما حالا که همه ( از مردم و کاندیداها و اصحاب رسانه) معتقدند در این هشت سال فرو رفته ایم این حنا دیگر رنگی ندارد و به عبارتی می توان گفت این مم..ه را لولو برد.  

2. اصلا اشخاص تراز اول یک مملکت چرا باید فقیرانه زندگی کنند؟ در هیچ جای دنیا هیچکس از رییس جمهور یا سران یک کشور انتظار ندارد نان و پنیر بخورند، کفش پاره به پا کنند یا با گاری به کاخ ریاست جمهوری بروند. به نظر من سران یک کشور باید خوب بخورند، خوب بپوشند و خوب بگردند چون اولا که آدم گرسنه مغزش کار نمی کند که بخواهد مشکلات مملکت را حل کند و بار سنگین مسوولیت را به دوش بکشد و در ثانی رییس جمهور یک مملکت باید وضعش از رییس یک شرکت یا یک فوتبالیست بهتر باشد وگرنه که اهل و عیال آنقدر به جان او غر خواهند زد که او تمرکز اداره ی مملکت را از دست خواهد داد. اصلا ملاک یک رییس دولت خوب مگر غیر از مدیر و مدبر بودن و عاقل بودن و سیاست ورز بودن و منافع ملی را ارجح دانستن و اینهاست؟ کجا نوشته شده چرچیل یا ویلی برانت فرغون سوار بوده اند یا شب ها اشکنه می خورده اند؟

3. من یکی که پورشه سوارم آرزوست...

پورشه سواری که آنقدر مال و منال داشته باشد که چشم و دل سیر باشد

پورشه سواری که اطرافیانش آنقدر داشته باشند که او نخواهد بین آنها پست و مقام پخش کند.

پورشه سواری که طعم پورشه سوار شدن را چشیده باشد و بخواهد آن را به هموطنانش بچشاند.

پورشه سواری که از فقر پتکی نسازد و آن را بر فرق کسی که از او انتقاد کرد نکوبد.

پورشه سواری که جرات داشته باشد نتیجه ی بازی ایران قطر را حدس بزند. نه این که در برابر چنین پرسشی جواب های فلسفی بدهد.

پورشه سواری که قاه قاه بخندد و خندیدن را عار نداند و عین آدم های عصا قورت داده به دوربین خیره نشود.

پورشه سواری که یک بار هم شده تی شرت بپوشد، برود یک کله پاچه ای ببیند یک دست کله پاچه چند است. 

پورشه سواری که چون خودش از کتاب و هنر چیزی نمی داند و ادعایی هم ندارد، هنر و ادبیات را بدهد دست اهلش.

پورشه سواری که آنقدر قبلا سفر خارجی و داخلی رفته باشد که حالش از سفر به هم بخورد و بنشیند در کاخ ریاست جمهوری و کار کند.

چنین پورشه سوارم آرزوست....

16 Jun 08:02

Photo

Rafieemh

...



15 Jun 05:11

شب واقعه

by thegooloobird
Rafieemh

اینی که اینجا نوشته خوبه؟؟؟
من هنوز فکر می کنم که مهم ترین عامل در خوشمزه شدن غذای ایتالیایی، عشوه های گارسون به هنگام باز کردن در نوشابه ست...

عطف به این مطلب باس بگم که من اگه بودم ، ترجیح می دادم پاستای آلفردو بخورم با ریحون و زیتون و جعفری تازه و نوشابه مشکی و پنیر.
15 Jun 05:10

ناامیدی ساده ترین کار است

by masoomdoost
Rafieemh

یک رونوشت حسابی به خودم!
اگرچه می دانم کارکرد فعلی این مطلب سیاسی ست، منتها می شود بسط و تعمیم هم پیدا کند

یکی از بزرگترین مشکلات ما انفعال است. شوری که باید باشد نیست. یکدفعه می زنیم زیر همه چیز. می گوئیم حالا که این طور شد، اصلا ما نیستیم. شانه خالی می کنیم. پناه می بریم به غار خودمان. به دنیای خصوصی خودمان قانع می شویم. و بدبختی اینکه برای این قناعتمان که از سر بدبختی می آید باد هم به غبغب می اندازیم. برای همین هم هست که بیشتر وقتها مهجورترین قشر جامعه ایم. اهل جنگیدن نیستیم. جنگیدن به معنای پافشاری. جنگیدن گاهی وقتها به معنای پررویی. جنگیدن به معنای به هر قیمتی میدان را خالی نکردن. جنگیدن یعنی اتفاقات تلخ را پشت سر گذاشتن حالا با هر سختی که هست. راه دیگری نیست واقعا. در راههای احتمالی دیگر هم همانقدر ابهام هست که در شرایط موجود. فعلا تنها راه حل همین است. بازی کردن با مهره های موجود. توی تخیل که نمی شود. یک پای تخیلمان باید وصل باشد به همین اتفاقات زمینی. خب بعله، ای کاش فلان و فلان و فلان. آن وقت ما هم با شور و انرژی بیشتری... شما را به خدا بس کنید. فعلا همین است دیگر. اگر راه حل مطمئن دیگری می دانید به ما هم بگویید. گرچه در این شرایط امیدوار بودن کار سختی است ولی ناامید بودن ساده ترین کار است. پشت کردن و پا پس کشیدن گزینه نیست. بله، شاید اوضاع کمی تلخ باشد. خیلی فاصله است از ذهنیاتمان با آن چیزی که دارد روی زمین اتفاق می افتد. اصلا جوری است که گاهی از ناراحتی حالت تهوع بهت دست میدهد. ولی چاره ای نیست. وقتی ضربه ی محکمی به سرت می خورد باید هوشیاری ات را حفظ کنی. اگر بخوابی، می میری.

14 Jun 16:55

تصاویر:کاندیداهای انتخابات هر کدام در کجا رای دادند

by info@tabnak.ir
Rafieemh

عکس عارف چه خوبه

قالیباف، جلیلی و روحانی در شهر ری، محسن رضایی در روستایی در رباط کریم و سایر کاندیداها در تهران رای خود را به صندوق انداختند.
14 Jun 16:29

چه خوبه که برگشتی…

by مسعود
Rafieemh

و مهرجویی هنوز هم در حال اثبات همان حرف خود است که من در سطح سینما و سلیقه مردم ایران فیلم می سازم و نتیجه اش می شود نارنجی پوش و این یکی شاهکار مستطاب!

چه خوبه...فیلمی از داریوش مهرجویی؛ فیلم؟ چطور می شود اسمِ این راش ها، این شخصیت هایِ پا در هوا، این موقعیت هایِ خام و پرداخت نشده و بی منطق را فیلم گذاشت؟ انگار که مهرجویی چند تایی بازیگر و عوامل فنی و اعضایِ خانواده و رفقایش را جمع کرده و گفته تصمیم داریم برویم شمال، پولی هم تویِ بساطِ مان داریم، دورِ همی خوش باشیم و حال می کنیم، فیلمی هم می سازیم. همگی رفته اند رسیده اند شمال و تویِ دو تا ویلا مستقر شده اند، مهرجویی گفته: «خب یک طرح فیلمنامه ای داریم، حالا دیگر هرکدامِ تان هرچه در چنته دارید رو کنید!»

«حامد جانِ بهداد شما دوست داری داد و فریاد کنی؟ خودت را به در و دیوار بکوبی؟ تویِ سر و کله ی خودت و دیگران بزنی؟ قرص بخوری و پشت بندش بالا بیاوری؟ اشیای خانه را این وو و آن ور پرتاب کنی؟ به همه نشان بدهی انرژی زیادی داری؟ دوست داری تویِ بعضی صحنه ها دچار جنونِ آنی بشوی؟ باشد چند تا صحنه ی این جوری برایِ شما می نویسم!»

«رضایِ عطاران پیش نهادِ شما چیست؟ دوزِ کمدی اش را بالا ببرم که بتوانی راحت شلنگ تخته بیاندازی؟ یک صحنه ی پرتقال پرتاب کنی برایت تدارک دیده ام و یک صحنه ی شیلنگ کشی، تویِ چند تا صحنه هم به بقیه شخصیت ها هر جور فحشی دلت خواست بده، راحت باش عزیزم!»

«مهناز خانم افشار شما گفته بودی داری طبقه ی سینمایی ات را عوض کرده ای، باشد، باشد، یک شخصیتِ زن تویِ طرح دارم آن را هم می دهم شما بازی کنی، فیلمی از مهرجویی هم تویِ کارنامه ات باشد دیگر… یکی از این جنگولک بازی هایِ مد روز را هم چاشنی نقش ات می کنم… سنگ درمانی، آره همین سنگ درمانی از هر چیزِ دیگری بهتر جواب می دهد.»

بقیه شخصیت ها هم هستند دیگر؛ دور هم جمع ایم کلا! حالا این که شخصیت ها چی اند و کی اند و چرا تویِ بعضی صحنه ها هستند و چرا تویِ بعضی صحنه هایِ دیگر غیب شان می زند خیلی مهم نیست، آخرِ سر هم یک بیت از اشعار خیام را می نویسیم یعنی فیلمِ ما معنا و مفهوم فراوان دارد بالاخره ما فیلسوف ایم دیگر!

واقعا نمی دانم داستان نیکلای گوگول و طرحِ اولیه گلی ترقی که به گواهی تیتراژ، فیلم از رویِ این ها اقتباس شده چطور چیزی بوده اند ولی راش هایی که رویِ پرده می بینیم یک فاجعه تمام عیارند، فیلم حتی جفنگ و خل خلی هم نیست، تنها چیزی که درباره ی چه خوبه که برگشتی می شود گفت این است که فیلم دقیقا درباره ی هیچ است، هیچ… موقعیتی که در فیلم پیش آمده همین طور تا ابد می تواند ادامه پیدا کند و خیلی راحت در هر جایِ دیگری هم اتفاقاتی که در فیلم می بینیم می تواند تمام بشود. باور کنید نارنجی پوش با تمام ضعف هایی که داشت در مقابلِ این یکی شاهکاری به حساب می آمد.

اصلا باورتان می شود در فیلمی از داریوش مهرجویی شاهد به پرواز درآمدن وسیله ای هستیم که شخصیت ها خیال می کنند بشقاب پرنده ای است و اجرایِ این سکانس آن قدر مضحک و بد از آب درآمده که آدم یادِ سریال هایِ فانتزیِ درجه ی سه تلویزیون می افتد، حالا بماند که اصلا هیچ منطقی هم پشتِ قضیه نیست. در انتهای همین سکانس بشقاب پرنده رویِ دریا ناپدید می شود و باز در سکانس بعد می بینیم که بشقاب پرنده رویِ دیوار خانه ی یکی از شخصیت ها آویزان شده و حتی نمی دانیم این بشقاب پرنده از کجا برگشته و انگار خود مهرجویی هم حوصله ی پیگیریِ ماجرا را نداشته و سر و ته سکانس را همین جوری هم می آورد.

مهرجویی در مصاحبه با مانی حقیقی، در کتاب مهرجویی، کارنامه چهل ساله گفته که: «کارنامه ی فیلم سازی من همیشه محصول ممانعتی بوده که از ناحیه ی حکومت های مختلف نسبت به کارهایم شکل گرفته است؟» یعنی مهرجویی هنوز درگیر بلاها و اتفاقاتی است که بر سرِ سنتوری آمد؟ یا ساخته شدن چه خوبه که برگشتی اعتراضی است به پروانه ی ساخت نگرفتن چندین فیلمنامه ی مهرجویی که سال گذشته خبرهایش را می خواندیم؟ اگر این طور است آیا مهرجویی تیشه به ریشه ی کارنامه ی چهل و چند ساله اش نمی زند؟ یا اصلا هیچ کدام این ها نیست و مهرجویی به سیمِ آخر زده است؟

شاید هم ما آن قدر از مرحله پرت ایم که حرفِ مهرجویی را نمی فهمیم و قرار است چندین سالِ بعد معنا و مفهومِ حرفِ امروز داریوش مهرجویی را درک کنیم، آخرِ مهرجویی خودش در یک جایِ دیگر از مصاحبه با مانی حقیقی این طور گفته است: «همیشه نگاهم این طوری بوده که زمانی سراغ سوژه ای می روم که بار معنایی قابل توجهی در ذهنم بوجود آورده باشد و بدانم تا چه حد با زمانه و اجتماع و مخاطب ربط دارد و خلاصه، داستان از واقعیات روزمره دور نباشد و از مرحله پرت نباشد. قدم بعدی این است که حالا چطور می شود این موضوع یا مضمون اولیه را پرورش داد و به بار نشاند و از آن یک فیلم تماشایی ساخت.»

و مگر می شود چه خوبه که برگشتی این قدر پرت باشد؟


14 Jun 12:09

تنها کار‌های عالی می‌مانند

by feyzabadimo@gmail.com (ساقی کهنوجی)

«گفت‌وگو با ابوتراب خسروی یکی از سخت‌نویس‌ترین نویسنده‌های ایرانی درباره‌ی  آخرین اثر منتشر شده‌اش.»
13 Jun 20:02

چند جمله درباره‌ی انتخابات

by حامد اسماعیلیون
Rafieemh

نگاه تازه ش به دغدغه رأی دادن/ندادن برام جالبه

برای شهروندانِ ایرانیِ ساکن در کانادا هیچ گزینه‌ای برای رای دادن وجود ندارد چون صندوق رایی در کار نیست و نزدیک‌ترین صندوق در سفارت ایران در مکزیکوسیتی است پس اگر بخواهیم هم از رای دادن ناتوان‌ایم. مساله‌ای که دیروز هم دولت کانادا و هم وزارت خارجه‌ی ایران بر آن صحه گذاشتند:"اگر در کانادا هستید رای بی رای". اما دست‌کم خوش‌حال‌ام که حق رای برای ایرانیان خارج از کشور محفوظ است و قانون اساسی از آن‌ها به عنوانِ "ایرانی" حفاظت می‌کند و عبارت‌های "مرفه بی‌درد" یا "خارج‌نشینِ ..." که از سوی بخشی از شهروندان به کار می رود هنوز به آن راه نیافته است.

این گزاره شاید گزاره‌ای فاشیستی به نظر بیاید: "همه‌ی شهروندانِ یک کشور بر اساسِ رده‌ی سنیِ مقرر شده در قانون حق رای دارند اما کسانی که از تواناییِ خواندن و نوشتن بی‌بهره‌اند از این حق محروم می‌شوند". متاسفانه با این گزاره موافق‌ام. این گزاره، تعریفِ روراست و صریحی است از نحوه‌ی برگزاریِ انتخابات در کشورهای توسعه‌یافته یا در حالِ توسعه. 

در ایران و طبقِ آمار نزدیک به ده میلیون بی‌سوادِ مطلق وجود دارد که اغلب در سن رای دادن هستند و از آن هم استفاده می‌کنند. ده میلیونِ شناوری که در هر انتخابات به سویی می‌روند. نه روزنامه می‌خوانند نه دسترسی به اینترنت دارند و نه دقیقن می‌دانند اسم چه کسی را روی برگه می‌نویسند. اگر بگویند بنویس خاتمی از سوی اصلاح‌طلبان "دارای شور غریزی" تشخیص داده می‌شوند و اگر بگویند "بنویس احمدی‌نژاد" از سوی همان آدم‌ها "اُمُل و نفهم" خوانده می‌شوند. پس همه‌شان به اندازه‌ی آن کسی که مثلن رفته از استنفورد دکترای مخابرات گرفته به یک غلظت انگشت‌شان را جوهری می‌کنند. می‌توانید به این ده میلیون 23 میلیون نفرِ دیگر را هم طبق آمار پیوند بزنید که کم‌سوادند و کمتر از کلاسِ چهارم خوانده‌اند. 

اگر روشِ برگزاریِ انتخابات اصلاح بشود و هرکس موظف باشد پیش از برگزاری نام‌نویسی کند (یعنی برای تصمیم گرفتن زمانی را صرف کرده و مصمم است کسی را انتخاب کند) و برنامه‌ی تکراریِ "زن! این شناسنامه‌ی من کجاست؟" بعد از شنیدن ایران ایرانِ مرحوم محمد نوری در روز انتخابات رو به خاموشی برود شاید بتوان رای داد شاید بتوان بی‌سوادها را برای استفاده از این حق ترغیب کرد سواد بیاموزند و شاید بتوان دموکراسی را دید که پشتِ در ایستاده است.

ندیدم که هیچ‌کدام از نامزدهای محترم در این‌باره حرفی بزنند. به نظر من بی‌سوادی، کتاب‌گریزی و عدم دسترسی به اطلاعات مهم‌ترین رقبای این نامزدها هستند (در تقلید از محسن رضایی که مهم‌ترین رقیبِ خود را فقر می‌داند). 

این‌ها که من نوشتم از سرِ سیری نیست. انتخابات در این دوره و رای دادن یا ندادن تبدیل به "تصمیم شخصی" شده است. کسی توانسته با خودش کنار بیاید و رای می دهد و کسی نتوانسته. اما بعد از 25 خرداد و احتمالن یک هفته بعد (دور دوم) مهم‌ترین وظیفه‌ی آن‌هایی که نگران وطن‌شان هستند و برای روزی روزگاری در آینده آرزوی دموکراسی دارند کمک به نهادهایی است که سودایِ ریشه‌کنیِ "بی‌سوادی" دارند. تنها انتظاری که از دولتِ آینده می‌توان داشت این است که مانند هشت‌سال گذشته جلوی پایِ نهادهای غیردولتی که سالم‌ترین و دلسوزترین نهادهای ایران هستند و می‌توانند بی‌سوادی را ریشه‌کن کنند، از محیط‌زیست حفاظت کنند و حتا آمارِ قربانیانِ فقر و اعتیاد را پایین بیاورند سنگ نیندازد.

13 Jun 06:26

کناره‌گیری عارفانه

Rafieemh

عارف، فارغ از نقاط ضعفش انسان شریفی ست
سه چار خط آخر نامه قشنگه واقعا


کناره‌گیری دکتر عارف
از عرصــه انتخابــات ریاست‌جمهوری یک نقطه عطف بود. هم برای او، هم برای اصلاح‌طلبان و هم برای آن‌ها که در این برهوت سیاست، در پی احیای اخلاق و وفاداری به عهد و پیمان بودند.
چرا برای عارف نقطه عطف بود؟ می‌گفتند او گزینه ایده‌آل و حداکثری اصلاح‌طلبان نیست یا کسی از او برای ثبت‌نام دعوت نکرده بود. بعید است جناب عارف هم ادعایی جز این داشته باشد.
اما عارف در چه شرایطی آمد؟ نباید فراموش کرد که اصلاح‌طلبان سال‌هاست پس از هر انتخاباتی کرکره فعالیت منسجم و کار تشکیلاتی را پایین می‌کشند و دو ماه به انتخابات مانده از پس یک شک و کشاکش تئوریک درباره آمدن یا نیامدن، سرانجام سلانه‌سلانه گیوه‌ها را ورکشیده، نرم‌نرمک قصد انتخابات می‌کنند.
وقتی هم خاتمی تنها گزینه مطلوب و حداکثری است و در کمال شگفتی همه می‌دانند او نمی‌آید و اگر هم بیاید چه رخ می‌دهد و با این وجود هیچ جایگزین‌سازی و اولویت‌بندی تشکیلاتی هم انجام نمی‌دهند، ولی درعین‌حال قصد شرکت در انتخابات هم دارند، چه جای تعجب و گلایه است اگر افرادی ثبت‌نام کنند و بعد هم هر یک از زاویه و منظری گزینه شایسته‌ اجماع تلقی شوند؟!
مگر مترو معیاری تعیین شده بود؟ پس چرا عارف که هم وزیر کابینه اصلاحات بود و...
13 Jun 06:21

اطلاعیه دانشگاه آزاد درباره فیلم روحانی

by info@tabnak.ir
Rafieemh

موضع گیری های دانشگاه آزاد هاشمی زدایی شده

10 Jun 07:47

191

by wimm
Rafieemh

ظالمی را خفته دیدم نیم‌روز
گفتم این فتنه‌است خوابش برده به

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بدزندگانی*، مرده به

* اساتید ! بُد زندگانی درسته یا بَد زندگانی؟

گل‌هایی از گلستان:

شوربختی خفته دیدم نیم‌روز

گفتم این غصه‌ست خوابش برده بِه

وآنکه در بیداری‌اش بی‌چاره است

هر شش ساعت یک عدد کلونازپام خورده بِه.

مَسود فرمول کلونازپامو با پیانوی کوک ایرانی درآورد الان تو آمریکا بیماران به جای روان‌پزشک دارن شبی یک عدد اجرای کلونازپام در دشتی دانلود می‌کنن.

10 Jun 06:31

خجالتی

by اسپایدرمرد
Rafieemh

خیلی آدم ها این حس رو تجربه کردن ولی بخش کمی شون تونستن نگهش دارن
ادم یه جایی از همه این مراقبت هایی که ناخودآگاه از بقیه می کنه و البته متقابلا چیزی دریافت نمی کنه خسته می شه و همه این مراقبت ها رو میذاره کنار..
کم ادم هایی هستن که بمونن پای این مراقبت هاشون

من اگر آدم باشم، آدم خجالتی‌ای هستم. از روز اول اینطور نبودم. من یکی از شب‌های کودکی‌ام خجالتی شدم. شبِ روزی که مادرم مهمانی داشت که آن مهمان پسری داشت که آن پسر پدر نداشت. صبحش مادرم گفت: امشب سمت بابا نرو، صدایش نکن.. و من گفتم چرا باید با بابا قهر باشم؟ گفت: قهر نباش، ولی میلاد بابا ندارد، شاید دلش بابا بخواهد… و من شبش خجالتی شدم. فلسفه عجیبی در من شکل گرفت. از اینکه از داشته‌هایم خجالت بکشم! یادم هست که یکی همبازیانم یک پایش کوتاه‌تر بود و پلاتین در پایش گذاشته بودند، یک‌ بار که عجله داشتم برای خرید بستنی یا پفک مسیر خانه تا بقالی را می‌دویدم، دیدم که جلویم دارد راه می‌رود… من ایستادم اما شوق پفک یا بستنی نمی‌گذاشت ندوم، و از طرفی  خجالت می‌کشیدم از اینکه از کنارش با سرعت بدوم و بروم، که مبادا دلش دو پای هم اندازه بخواهد. و اخر در مسیر مخالف دویدم و از آن یکی سر کوچه به بقالی رفتم… روزی که درس پوریای ولی را می‌خواندیم که با آن پهلوان هندی می‌خواست کشتی بگیرد، با او همذات پنداری فراوانی کردم. همه فکر می‌کنند از مرام و منش پهلوانی پوریا بود که خود را مغلوب آن یکی پهلوان هندی کرد، اما من می‌دانم که بخاطر این بود که از زوردارتر بودن خودش خجالت کشید آن لحظه..الان هم همین خجالت در من مانده، وقتی از پلکانی بالا می‌روم اگر پیرمردی لرزان لرزان و  آرام آرام بالا برود، قدم‌هایم را با او تنظیم می‌کنم چون از جوانی‌ام خجالت می‌کشم!

بارها سعی کرده‌ام این خجالت را کنار بگذارم ولی انگار اعتیادی دارم به این خجالت که بر اثر ترک کردنش، خماری‌اش، حس شقاوت و کبر است، وقتی سوار ماشین هستم به آدم‌های کنار خیابان ( مگر خوشگل‌هایشان!) نگاه نمی‌کنم تا از پیاده بودن آنان خجالت نکشم! الان هم می‌خواهم یک بار دیگر امتحان کنم ببینم می‌شود از خوشی‌های کوچک زندگی گفت بدون آنکه ناخوشی ناخوش‌تر شود؟ می‌شود راحت از آرامش گفت، بدون ترس از اینکه رنجیده‌ای بشنود؟ این بار می‌خواهم از داشته‌هایم لذت ببرم، شاید همین یک بار باشد، پس امتحان می‌کنم..

آی آدم‌ها! من از زندگی و خانواده و همسری که دارم خوشبختم و از این خوشبختی خوشحال :)

10 Jun 06:16

باز هم نژادپرستی

by sultani
Rafieemh

عجب تحلیل عالمانه ای واقعا

در خصوص رفتار نژادپرستانه ی ایرانیها با همسایگان و به ویژه با افغانها، نیما در مقاله ای با نام «دوگانه ی خودباختگی-خودشیفتگی» از قول فرج سرکوی می گوید: «شکست‌های نظامیِ ایران از اقوامِ آسیایی دور و نزدیک – از جمله افغان‌ها – علتِ وجود چنین احساسی‌ست. در واقع، سازوکار دفاع روانی، در برابر حقارت‌هایی ناشی از شکست در جهانِ واقعی، ما را به سمتِ نخوتی ظالمانه و به لحاظ روانشناختی “جبرانی” سوق می‌دهد.»

برای خواندن متن کامل این مقاله به سایت فیلتر شده ی زیر مراجعه کنید:

http://tehranreview.net/articles/11979#.USyY2VR5aQE

و برای یادداشت فرج سرکوهی به آدرس فیلتر شده ی زیر:

http://www.bbc.co.uk/blogs/persian/viewpoints/2012/07/post-203.html