Shared posts

02 Jun 20:02

باری که از جهان می‌بریم

by اقلیما


به نظرم دیگر نمی‌توانم کسی را دوست بدارم و این نه خوب است و نه بد. فقط یک جمله خبری است در موردی آدمی که تبدیل به آن شده‌ام. همه چیز و همه کس دیگر اهمیتی ندارند. به راحتی می‌توانم شانه‌ام را بالا بیندازم و بگویم به درک و بروم مشغول کار دیگری بشوم.
نه اینکه رابطه نگیرم، در رابطه دچار احساسات نشوم یا حتی برای داشتن رابطه‌ای زحمت نکشم اما دوست داشتن فعل متفاوتی ست. اسباب و مقدمات و موخراتی دارد که خصوصی ست. پنداری امضائی که یک فعل و کنش را تبدیل به امر دوست داشتن می‌کند و من فکر می‌کنم مدت‌هاست که دیگر فقط بازی می‌کنم.
یک سری احساسات در دوست داشتن مهم هستند، مثلن دلتنگی، مثلن پیگیری احوال، مثلن بیا معاشرت روزانه داشته باشیم، حتی‌تر مثلن حس مالکیت، حسادت و غیره و ذالک... اما حالا مدتهاست که معتقدم عشق و دوست داشتن، فقط هجوم هورمون‌های جنسی ست و لاغیر.

پ.ن: نه از این بینش دفاع می‌کنم و نه تعمیمش می‌دهم به کل دنیا. نه می‌گویم خوب است و نه می‌گویم بد است. که یک جاهایی تعادل دنیا را به هم می‌ریزد و یک جاهایی عیش مکرر است و خیال راحت. از تنها چیزی که دفاع می‌کنم این است که در این وادی هر کسی نون و ماست خودش را می‌خورد و جیره خودش را دارد. این که از من.