ساعت هشت و نیم شب صدای اخبار تلویزیون طاقتم رو تموم کرد و کتابم رو برداشتم که برم کافه بشینم. تو راه هی فکر میکردم چرا باید برای یه چایی سی تومن پول بدم چون تو خونه تلویزیون کثافت خاموش نمیشه؟ بعد فکر کردم خب من که پول اجاره کردن خونه ندارم عوضش میتونم یه صندلی تو یه جای گرم رو سی هزار تومن کرایه کنم. خیالم راحت شد و یه ربع به نُه رسیدم به ویکافهی فلسطین. خوبی این کافه اینه که وقتی تنهایی میتونی روی کانتری که رو به پیادهرو قرار داره بشینی. چون تو اغلب کافهها جایی برای آدم تنها نیست و به عوض یه میز دراز به نام میز اجتماعی بت میدن که با آدمهای تنهای دیگه دورش بشینی. من اگر میخواستم با کس دیگهای سر یه میز بشینم با یه آشنا مینشستم! خلاصه وارد کافه شدم و دیدم برعکس اغلب اوقات کافه تقریبا خالیه. حدس زدم که بخاطر کرونا مجبورشون کردن که زودتر تعطیل کنن. پرسیدم گفتند که تا نُه و نیم بازند. یعنی چهل و پنج دقیقهی دیگه. فکر کردم جهنم چهل و پنج دقیقه هم چهل و پنج دقیقهاس. کتابم رو درآوردم و یه چایی سفارش دادم. آشفتهحالان بیداربخت رو میخوندم و طبق معمول ساعدی نیاز به زمان زیادی نداره تا تو رو از دنیا جدا کنه. داستانِ «بازی تمام شد». داستان دو تا پسربچهی فقیر در آلونکهایی اطراف شهر. کمی گذشت و چایی را آوردند و سه تا پسربچهای که پشت چراغ قرمز فلسطین کار میکردند آمده بودند روبروی من اونطرف شیشه تو پیادهرو در حال شمردن پولهایشان بودند. برق چشمهاشون رو میشد از دیدن پولها دید. من زیر چشمی همراه اونا پولها رو میشمردم تا ببینم من پولدارترم یا اونا. بعد فکر کردم چه قیاس احمقانهایه تو تو سن اینا کار نمیکردی اونم تو این سرما و تازه معلومه که این پولها به خودشون نمیرسه. من اینورِ شیشه انگار تو ویترین نشسته بودم. دوباره مشغول خوندن کتاب شدم. یکی از پسربچههای توی داستان از باباش کتک سختی خورده بود و داشت به پدرش فحش خواهر مادر میداد و از دوستش میخواست شب با همدیگه باباهه رو بزنن. یه باره یکی گفت اینا رو بردارم؟ دو متر از جام پریدم دیدم از کارگرهای کافهاس اومده لیوان چایی رو ببره. گفتم نه هنوز تموم نکردم و بعد به ساعت نگاه کردم که تازه نُه و ربع بود و گفتم کونگشادها گفته بودند نُه و نیم کافه رو میبندن و حالا یه ربع زودتر میخوان لیوان چایی رو تموم نشده بردارن ببرن که زودتر ببندن. دوباره مشغول کتاب شدم و جایی که شب شده و دو تا پسرها میریزن سر باباهه و در نهایت یه لگد حوالهی تخم باباهه میکنن و فرار میکنن. دوباره با صدای ضربهای به شیشهی روبروم از جا پریدم دیدم یکی از اون بچههاست و داره با اشاره میگه ساعت چنده؟ گفتم نُه. گفت چی؟ با دست عدد نُه رو نشون دادم با سر تشکر کرد و رفت و با صدای خرخری کرکرهی برقی کافه پایین اومد و جلوی دید من به پیادهرو رو گرفت. عصبانی شدم. بلند شدم و چایی رو حساب کردم و رفتم بیرون. فکر کردم اگه الان تابستون بود حداقل میشد بیرون نشست. تمام مغازهها داشتند میبستند. نمیخواستم برم خونه. رفتم به سمت فروشگاه رفاه جمهوری و دیدم که خوشبختانه بازه. از دربون پرسیدم فروشگاه تا چه ساعتی بازه؟ گفت یازده. عاشق گشتن تو این فروشگاههای بزرگم. نیم ساعتی تو فروشگاه رفاه گشتم و یه بیسکویت پتیبور خریدم و بیرون رفتم. ساعت ده بود و دیگه حال راه رفتن نداشتم. برگشتم خونه. تلویزیون داشت اخبار ساعت ده رو میگفت.
Shared posts
کاش کسی منو میخرید
از نظر حقوقی
عکس یک دریاچه بود با آب زلال که یک کشتی بزرگ رو شفاف و واضح زیر آب می دیدی. اون بالا آدمها داشتن شنا می کردن یا ماهیگیری یا هرکاری که آدمها روی دریاچه میکنن ولی زیرشون یک کشتی مرده بود. مدفون. میشد عکس رو بگذارم اینجا ولی دلم خواست تجسمش کنید. اگر نخواستید همین الان در پنجره کناری بزنید, کشتی غرق شده توبرموری و بعد در قسمتها عکسها بگردید دنبالش, ولی اگر به من اطمینان کنید عکس رو توضیح میدم. عکس از زاویه دید یک مرغ دریایی گرفته شده, مرغ دریایی که روی دریاچه پرواز میکنه و منقارش به سمت ساحله. آب خیلی شفاف و آبی رنگه و در نزدیکی ساحل که چند خانه ویلایی گرون قیمت هم روش ساخته شده کمی تیره تر میشه. جز آب و آسمان و رنگ روشن حاشیه ساحل باقی همه سبزند ولی اینها مهم نیست. زیر آب آبی یک کشتی بزرگ خوابیده. از این زاویه که مرغ دریایی نگاهش میکنه به ابعاد یک نهنگ بزرگ. کشتی که احتمالا کلی خزه به خودش جذب کرده آب اطرافش رو کمی سبزتر کرده . کسی حواسش به کشتی نیست. انگار نه انگار یکی اونجا خوابیده. اگر باور نمیکنی خودت ببین.
شیرین دانشجوی حقوق که بود میگفت نزدیکترین اشیا به انسان کشتی ها هستند. اونها اسم دارن و بندر محل تولد و ملیت. قبل نوشتن این جملات نرفتم جستجو کنم ببینم راست گفته یا نه. فکر کردم فوقش بابت چرند نوشتن قضاوت میشم ولی دلم خواست یکبار هم که شده حرف یک نفر رو درست و حسابی باور کنم. دلم میخواست شیرین راست بگه. اصلا شاید حرف اون باعث شد که از کشتی غرق شده توبرموری راحت نگذشتم. کشتی اونجاست, زیر آب و کسی عین خیالش نیست. آدمها دارن قایق سواری میکنن و ماهیگیری و نزدیکترین اشیا به انسان اونجا غرق شده . یک جنازه سنگین و بزرگ زیر آبه, داره متلاشی می شه. یکی خیلی نزدیک به ما, از نظر حقوقی , که اسم داره و محل تولد حالا زیر آب خوابیده و کسی عین خیالش نیست.
این وسط یاد کتاب در قند هندوانه براتیگان هم افتادم . فکر همونجا بود که خوندم که جنازه های دهکده رو جای دفن در تابوت شیشه ای میگذارند و تابوت رو زیر رودخانه دفن میکنند. فکر کنم همین بود جریانش. از بالای پل استخوانها و جنازه ها معلوم بودن. میشه الان از روی تخت بلند بشم و برم طبقه سوم کتابخونه اون مجموعه سه تایی براتیگان رو بردارم و ببینم درست یادم مونده یا نه ولی نمیخوام این کار رو هم بکنم. به دو دلیل. دلیل اول اینکه دلم میخواد از مغزم استفاده کنم و اگر اشتباه هم کرده و این این رمان حسابی رو درست به خودش نسپرده , کماکان این رو به روش نیارم. دلیل دوم هم اینه که شک ندارم این کتاب رو هم مثل هر دو نسخته سلاخ خانه شماره پنج هام یکی ازم بلند کرده و الان ساعتی نیست که بخوام به شارلاتان و دودره بودن آدمها فکر کنم.
مرگ در تابوت شفاف زیر آب برای آدمها شاید تصویر خوشایندی نباشه ولی هرجور که فکر میکنم برای یک کشتی یک مرگ رویاییه. زمان مادربزرگم مد بود که با مرگ سر سجاده پز میدادند, نسل والدینمون با مرگ در خواب پز میدن. میگن فلانی در خواب رفت, خوشبحالش, کسی رو عاصی نکرد. احتمالا در عالم کشتی ها هم انقدر سالم و بدون دو نیم غرق شدن و آرام کف توبرموری خوابیدن باید معادل مرگ روی سجاده و در خواب باشد. احتمالا کشتی ها که نزدیکترین اشیا از نظر حقوقی به انسان هستند دارن پز مرگ رفیقشون در توبرموری رو به بازماندگان تایتانیک میدن.
ولی مهم نیست چقدر کشتی مرگ شکوهمندی داشته من نمیتونم بالای سر کشتی مغروق توبرموری شنا کنم. حس میکنم من رو پایین خواهد کشید. آب آغشته شده به نعش کشتی. اصلا حق با شیرینه , حتی بیشتر, کشتی نه فقط از نظر حقوقی که از نظر حقیقی هم شبیه ترین اجسام به انسانه و برای حرفم دلیلی ندارم, همین که من از جنازه کشتی زیر دریاچه میترسم کفایت میکنه.