یک. بین لیوان دوم پلفورت طلایی و لیوان اول گینس سیاه، حدفاصل بار فرانسوی و اسکاتلندی، سرچهارراه ایستادیم منتظر سبز شدن چراغ. هردو به پنجره روشن خانه روبروی نگاه میکردیم. یک سایه پشت پنجره بود. مانا گفت :” ما چرا اینجا بدنیا نیومدیم؟” من گفتم “کاش تناسخ بعدی اینجا بدنیا بیام. تو یکی از این خونهها” حوصله نداشت به آرزوی پوچ من گوش کنه. قبلترگفته بود که باور نداره به چیزی و نیهیلیست خونسردیست که حتی غرزدن را پوچ و بیفایده میبینه، پس طبعا حتی درحد خنده هم به تناسخ فکر نکرد. گفت :” صفرمون خیلی فرق داره با اینا، خیلی” چراغ سبز شد و رد شدیم از خیابون. ساعت نه شب بود فکر کنم ولی ما هردو قدر ساعت دوصبح خسته بودیم. همه خستگی مال تفاوت صفر ما بود با اون سایه فرانسوی پشت پنجره.
دو. کی فکر میکنه پشت نقاب منطقی مادری که مدام به پسرک کوچکش میگه “منطقی باش، آدم هرچی رو میبینه نمیخواد” یک زن مو لخت، لنگه همون پسرک گرد، زندگی میکنه که منطق سرش نمیشه. لگد میزنه، زار میزنه و یک چیزهایی رو میخواد که نباید بخواد. زبون سرش نمیشه، تنها چاره من دربرابرش اینه که بشینم روی مبل سبز و لبهام رو فشار بدم تا انقدر گریه کنه که خوابش ببره. در کتاب تربیت کودک این یکی از بدترین روشهاست ولی من راه دیگهی برای برخورد با بزرگسالی که منطق سرش نمیشه و روزه میخوام میخوام گرفته، بلد نیستم.
سه. بقول وبلاگهای نویسهای صورتی و درحمایت از خانم ف، زنی که در جواب ایمیلم که براش نوشته بودم “عزیزم من میدونم تو قوی هستی” جواب داد که کاش میشد یک مدت “قوی نباشم” گاهی دلم میخواد بنویسم:
” خانم ف همه ما کلی راه آمدیم، با ناخن و دندون بالا کشیدیم خودمون رو. من هم مثل تو جایی که در زندگی ایستادم رو دوست دارم، ولی خب بدم نمیآد، حتی همینجا یک کم هم دراز بکشم.”
ماها صفرمون بدجایی بوده برای همین گاهی این همه راه دویدیم و هنوز قدرسایه پنجره نه قرارداریم، نه آرامش، نه آدم نزدیک، نه مشایعت کننده تابوت.
چهار. مانا حداقل میتونه زیر پنجره بایسته و سایه رو ببینه، من که به سایه هم دستم نمیرسه.