Shared posts

06 Jul 03:42

اعوذ بالله

by Hamidh
آدم جمع‌گریزی نیستم. اما خانواده خاله که می‌آیند اینجا، نیم ساعت پیش‌شان می‌نشینم بعد فرار می‌کنم می‌آیم تو اتاقم. توی جمع اگر بمانم همه حواسم متمرکز می‌شود روی ماهیچه‌های صورتم، که مثلاً الان که خاله خاطره‌ی حاج موسی را تعریف کرد قیافه‌ام به اندازه‌ی کافی شبیه آدم‌های مشتاق بود؟ یا پسرخاله که فلان چیز را راجع به لرها گفت، موفق شدم قیافه‌ای بگیرم  که "ببین. من بهت نمی‌خندم. اما فازی هم نیست."؟ این قیافه‌ای که باهاش دارم به دخترخاله گوش می‌کنم، انگار شبیه وقت‌هایی شده که از طرف صحبتم متنفرم. چطور تلطیفش کنم؟
هیچ خانواده‌ای توی فامیل اینطور آدم را به زحمت نمی‌اندازند. چون همه فامیل روی هم به اندازه یکی از این‌ها گفتنی ندارند. همین جو هم البته تا قبل از شاعر شدن خاله قابل تحمل بود. اما از یک جایی نفهمیدیم چطور شد که خاله شروع کرد به شعر گفتن؛ به طور خاص برای اهل بیت. روش شعرخوانی‌اش هم اینطور است که اول یک مقدمه‌ای از اینکه چطور شعر به ذهنش خطور کرده می‌گوید، بعد شروع می‌کند به خواندن. هر بیت را که می‌خواند مکث می‌کند، لبخند می‌زند و منتظر می‌شود تا تاثیر شعر را توی چشم‌هات ببیند. آن موقع من باید جای دیگری باشم تا مجبور نشوم شاعر اهل بیت را با تحسین نگاه کنم و به تائید بابا که اصرار دارد شعرها را کتاب کند سر تکان بدهم.
آن شب هم نشسته بودم توی اتاقم که موقع مراسم شعرخوانی توی جمع‌شان نباشم که یکی در زد. خاله بود. سرش را آورد تو گفت اجازه هست؟ صدای غش‌غش خنده بچه‌هاش که آن بیرون معرکه گرفته بودند اتاق را پر کرد. در را که بست، آمد نشست کنارم روی تخت. قیافه‌ی آدم‌های مستاصل را داشت که نمی‌دانند چطور سر صحبت را باز کنند.
گفت: "تو میدونی من چقدر دوستت دارم. قدر بچه‌های خودم. یه چیزایی هست که باید به خودت بگم. ناراحت که نمیشی ازم؟ باید بگم که بدونی."
لحن دلسوزانه ش واقعی بود.
گفت: "می‌دونی؛ من چند وقتیه که یه چیزهایی می‌بینم. خواب نیست. حقیقته. مثلاً یه دختربچه‌ای بود توی خونه. پوستش مث برف سفید، موهای سیاه بلند. هر بار که جلوم ظاهر میشد همه تنم یخ می‌کرد. کاری هم به کارم نداشت. فقط زل می‌زد بهم. رفتم پیش یه حاج‌آقایی. گفت باید دعاش کنی که بره. گیر کرده اینجا. اگه دعاش کنی راهش میدن به دنیای خودش. من سفره انداختم براش. نذر کردم. شب‌اش اومد سراغم. عصبانی بود. یه گلدون بزرگ گرفته بود تو دستش. بلند کرد که بزنه باهاش توی سرم. اما نزد. همونجور عصبانی نگاهم کرد و رفت. دیگه هم برنگشت. یا اون شعر حضرت رسولم رو شنیدی؟ داشتم آماده می‌شدم برای نماز صبح که شعر اومد به ذهنم. تکبیر که گفتم و ایستادم به نماز، یکی از پشت محکم من رو زد. افتادم به سجده. از وحشت برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. هنوز جای دست‌هاش به این بزرگی روی کمرم هست. اینا خودشون رو نشون میدن به من."
حرف‌ها از دهن اون تا گوش من مثل دونه‌های شن داخل ساعت شنی، آروم و سخت راهشون رو باز می‌کردند. داشت یه جمله جدید رو شروع می‌کرد اما من هنوز دو خط قبل رو هضم نکرده بودم.
گفت: "یادته چند روز پیش زنگ زدم از مامانت حالت رو پرسیدم؟ گفتم گوشی رو بهت بده که باهات حرف بزنم. اون روز تو خواب و بیداری یه چیزایی دیدم. من که نمی‌دونم تو این روزها داری چیکار می‌کنی. اما اینا رو باید بدونی. میخوام ظرفیتش رو داشته باشی و نترسی.
اون روز تو خواب و بیداری، من اومدم تو همین اتاق. تو روی همین تخت افتاده بودی. مامانت و بابات و یه جمعی دورت جمع شده بودند. صورت‌ات رو یه سری دونه‌های سفید پر کرده بود. این دونه‌ها همه صورت‌ات رو پوشونده بودند. نمیذاشتن نفس بکشی. داشتی می‌مردی. مامانت جیغ میزد و کمک می‌خواست. من گفتم آروم باش خواهر. همه‌مون باید ذکر بگیم.  نمی‌دونم کی این رو انداخت به دلم که این ذکر باید اعوذ بالله باشه. گفتم همه اعوذ بالله بگن. همه شروع کردند این ذکر رو گفتن. یه مشتی داشتن ذکرهای دیگه می‌گفتند. من داد زدم که نه، نه، فقط اعوذ بالله. همینطور که ما ذکر می‌گفتیم، این دونه‌های سفید یکی یکی شروع کردند از روی صورت تو بلند شدن. ما ذکر رو قطع نکردیم. توی خواب زبونم سنگین شد، گلوم خشک شد، اما انقدر ذکر گفتم تا همه این دونه‌ها از روی صورت‌ات بلند شدند. بعد یهو دیدم از پشت سرم یه صدای قهقهه ترسناک میاد. برگشتم دیدم یه غول سیاهه. داد زدم گفتم که ببینید این همونه، هنوز نرفته، ذکر بگید. دوباره شروع کردیم به ذکر گفتن تا اینکه غوله دود شد و از این پنجره رفت بیرون."
بعد با همون لبخند مراسم شعرخوانی زل زد توی چشم‌هام. گفت: "خب. این بود. ترسیدی؟"
گفتم: "یه کم".
"یه کم" را که داشتم می‌گفتم توی ذهنم رفته بودم به آن عصر جمعه چند ماه پیش که مامان بعد از کلی بهانه‌گیری و بدعنقی آمد نشست کنارم، همونجا که حالا خاله نشسته، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن که تو این روزها چیکار می‌کنی که من هر شب خواب‌ات رو می‌بینم. یک بار در حال سقوط، یک بار در حال غرق شدن، یک بار در حال سوختن. من چقدر تحمل دارم که هر شب مردن‌ات رو ببینم. و بعد که رفت از اتاق بیرون، من انگار که همه زورهایی که زدم توی این سال‌ها بی‌فایده بوده باشد، انگار بالاخره جلوی جبر دنیایی که ازش یک عمر فرار کردم کم آورده باشم، انگار همه چیز از دستم خارج باشد و تسلیم شده باشم، شروع کردم به عر زدن و تقلا کردن. تا آنجا که دست آخر خودش آمد و سعی کرد با "غلط کردم غلط کردم" آرامم کند.
گفتم: "خب... حالا چیکار کنم؟"
همینجور که داشت از جاش بلند می‌شد گفت: "نمی‌دونم خاله. اعوذ بالله ولی یادت نره. پاشو بریم پیش بقیه."
بیرون که رفتیم پسرخاله‌هه داشت حکایت عروسی لرها را تعریف می‌کرد.