1- عارضم به حضور انورتان که بنده رسانه خواندهام. تا مقطع تحصیلات تکمیلی هم خواندهام. دکترا هم نگرفتهام چون یک ستاره رفت توی پاچهام که چراییاش را رییس هيات گزينش دانشگاه علامه طبعا بهتر میداند. منبع درآمدم هم از پیشدانشگاهی تا همينالان مطبوعات بوده؛ داخلی/خارجی. یکونیم زبان خارجه هم بلدم. هنر نکردهام، ابزار کارم بوده/هست. اینها را هم ننوشتم که رزومه نوشته باشم؛ بر خود مسلط بوده و "برانگیخته" نشوید لطفا. شرح حال نوشتم که اگر قبول دارید نیمچه سوادی در حد رسانه دارم، لطفا این را هم قبول کنید که در هیچجای کار و درسومشقمان (حتی در مباحث شهروند خبرنگار و الخ) اینطور نخواندهایم که کسی که وبلاگ مینویسد یا در اينستاگراماش عکس خورشت بادمجان مهمانياش را میگذارد، ادعا کرده که رسانهای را دارد اداره میکند؛ وی تنها کوشیده است از امکانات فضای مجازی که خداوند متعال به ما ارزاني داشته و آقایان فیسبوک، گوگل، اينستاگرام و غیره بر ما بسطاش دادهاند، استفاده کند. بلاگر چونان سایر مردمان صرفا این حق را بر خود دیده که غمها و شادیهایش را نوشته یا به نمایش بگذارد. هیچجا هم در قوانين رسانهاي امضا نداده که استفاده از این صفحات شخصی مستلزم بر سر گذاشتن تاج خار است و میباید گوشههای غمانگیز کاتوریان کاتوریان کاتوریاناش را به شکل متناوب به نمایش بگذارد.
2- من آدم لذت بردن از وبلاگام. من هنوز تراوشات ذهنی دوستان بلاگر را به بحثهای بیسروته فیسبوکی و حتی حالا که دقیقتر و بیرودرواسیتر نگاه میکنم گودری، ترجیح دادهام. من همیشه با زنانگی و مادرانگی هر دو آیدا زندگي کردهام. شوخیهای کتابی و فیلمی هرمس سرحالم آورده است. من وقتی میخواهم به عاشقیها و نوستالژیهایم رجعت کنم 35 درجه و بزرگيان ِزیردوش را میخوانم. سرخپوست خوب را با همين شيوهي روايت زندگي شهری و میچکاکلیرا بهخاطر روايت رویاهای از دسترفته شهرستانیام دنبال ميكنم. هنوز وقتی شمال از شمال غربی میخوانم از شاعرانگی لذت میبرم. من هنوز وقتي نوشتههاي وبلاگها را ميخوانم و کیف میکنم، به نویسندهاش ایمیل میزنم. من از آن جنس آدمهايي هستم كه اين حجم از نارضايتي از ديگران را درك نميكنند.
3- یک سریالی بود دورهی ما به نام چاق و لاغر. ایام دهه فجر نشان میداد. توي خانه اين زوج، يكجايي يك مشت تعبيه شده بود كه هر از چندگاهي از جايش درميآمد و تق ميخورد وسط پيشانيشان. بيهوا، بدون پيشبيني. يادم است يك مدت شده بود تفریح ما توي مدرسه. بعد از يكجايي به بعد اين ضربهخوردنهاي ناگهاني آدم را اذيت ميكرد چون مدام اين استرس را داشتي كه الان است كه يك مشت ناغافل از يكجايي بهسرت اصابت كند. خوب نبود. ترسناك بود.
4- من رسانهچي هستم؛ خودم بارها كلاغ را رنگ كرده، جاي كاسكو قالب كردهام. بنابراين خوب ميفهمم اين نوشتههاي هرازچندگاهي عليه بلاگرها و عكس ِ شادگذارها، تهاش كجاست و اصل بازي چيست. من ِ رسانهچي خوب بلدم چطور "دمو" نمايش دهم و كمپين راه بيندازم. كهنه كردهام. شما بگو ف، ميروم فومنات و برميگردم. چلچراغ بودم الان تيتر ميزدم "جلوي قاضي و ملقبازي"، مجله فيلم بودم مينوشتم "هياهوي بسيار براي هيچ". اينطوري.
5- دوستان من. عزيزانام. همهي نازنينهايي كه در فضاي آنلاين دستي بر آتش داريد. بياييد با هم مهربان باشيم. بياييد همديگر را تقويت كنيم؛ دوست داشته باشيم و حال كنيم كه در جهاني كه پر از خشونت، سياهي و كوفت است، هنوز ميتوانيم با يك كليك از جذابيتهاي زندگي هم بخوانيم، از عكسهاي هم لذت ببريم. بیایید مشت نکوبیم. دنيا به اندازه كافي مالامال از سايتهاي خبري است كه عكسهاي جنگ، خون و درگيري مخابره میکنند، بياييد به همديگر اين حق كوچك شخصي را بدهيم كه از خوشيهايمان بنويسيم، عكس بگيريم و روايت كنيم. هركس درون دلش دردهاي خاص خود را دارد. چرا بايد از هم بخواهيم كه دردهايمان را ويترين كنيم؟