Shared posts

13 Oct 23:45

http://levazand.com/?p=6891

by لوا زند

این روزها بیشترین کلمه زندگی من «نمی‌دانم» است. همراه با «می‌ترسم» اضافه.

05 Oct 17:55

http://levazand.com/?p=6879

by لوا زند

من آدم مبارزه با فاصله نیستم. می‌دانم می‌بازم. می‌دانم زورش بیشتر است. می‌دانم یک فوت کند به همه «ای‌ کاش الان اینجا بودی» و «جایت چقدر خالی‌ هست»ها، کار تمام است. نمی‌دانم آن اسفندی خیال‌باف کی به اینجا رسید که خودش واقعیت را فرو می‌کند توی چشمش که نیست. وقتی نیست، یعنی نیست. چشم‌ بستن کسی را کنار آدم ظاهر نمی‌کند. عکس فقط آدم را دیوانه‌تر می‌کند و آرامشی در کار نخواهد بود وقتی نیست. انگار یک زمانی بود آدم نای جنگیدن با فاصله را داشت. با جغرافیا، با ساعت. بعد هی پیرتر و پیرتر شد. همان آدم. حالا از کنار فاصله رد می‌شود. تعظیم می‌کند و می‌گوید خواهش می‌کنم. شما بفرمایید.شما دستور دهید. هر چه شما بگویید. بعد چشم‌هایش را می‌بندد. به خودش ناسزا می‌گوید و راهش را می‌کشد و باز هم تنها راه می‌رود.

05 Oct 05:34

October 4, 2014

Aerial picture of a harvested hay field, Poland

Making Hay

Photograph by Andrius Jonusas, National Geographic Your Shot

My camera is always with me when I jump in a cockpit, writes Your Shot member Andrius Jonusas, whos taken to merging his two hobbiesflying and photography. He captured this shot on a flight from Pocinai, Lithuania, to Leszno, Poland. My colleague and I were flying to see a day of the World Gliding Championships, he writes. This was taken about 50 kilometers [31 miles] east of Olsztyn in the Masurian region of northern Poland.

Jonusass picture recently appeared in Your Shots Daily Dozen.

</p>This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.</p>
28 Sep 02:01

September 27, 2014

Picture of a flock of geese congregating on Faith Ranch near Modesto, California

On Faith

Photograph by Peter Essick, National Geographic

In Californias Central Valley, water in wildlife refuges is down by around 30 percent. Here, migratory geese on their journey north congregate on the Faith Ranch near the San Joaquin River National Wildlife Refuge, one of the Central Valleys few scraps of native wildlife habitat.

See more pictures from October 2014 feature article "When the Snows Fail."

23 Sep 06:37

767

by Sormeh R

مامان همیشه می‎گوید "بی حساب پیش". یک‌جوری می‌گوید که انگار دنیا بخیل است؛ نشسته منتظر که هر حساب و کتابی را به هم بریزد. 

صبح آمدم چیزی بنویسم توی این قاب. نشد. رفته بودم زیر زمین و در آن دالان‌های تودرتو شبکه‌ راه نمی‌داد. نگهش داشتم، ناچار، برای شب. پیش پای این کلمات ماجرایی شد که همه‎اش را از موضوعیت انداخت. 

یادم بماند از این به بعد بالای درفت‌هایم بنویسم "بی حساب پیش".

19 Sep 04:26

اینتگراسیون؟ ای بابا... لنا که رفت دو روز خیلی...

by ...

اینتگراسیون؟ ای بابا...
لنا که رفت دو روز خیلی حالم خراب بود. باهام حرف می‌زدی، گریه می‌کردم. هنوز در این‌باره نمی‌دانم چه‌طوری باید به احساساتم مسلط بشوم. انگار همه چیزم از هم می‌پاشد. انگار دفعه‌ی اولم است که دارم ازشان جدا می‌شوم.
مشکلم این است که دوست دارم مثلن شش ماه گذشته که هم را ندیدیم، توی دو هفته جبران کنم. بعد رفتارم شدید می‌شد. هی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم که شدیدم و سعی می‌کردم ترمز کنم اما ناموفق بود. شاید نصف روز دوام می‌آوردم و باز دوباره شدید بودم. دلم می‌خواست مدام بنشینیم و خیلی حرف بزنیم. لنا که تلفن می‌کرد یا خودم که یک کاری باید انجام می‌دادم غیر از با لنا بودن، آرامشم را از دست می‌دادم و احساس هدر کردن وقت بهم دست می‌داد و مدام لنا را تحت فشار می‌گذاشتم که تمام مدت تمام حواسش به من باشد. 
بعد آدم خودش هم کلافه می‌شود.
دلم می‌خواست توی یک شهر بودیم. نمی‌فهمم این مسئله‌ی احمقانه را که ما پیش هم نیستیم. 
احساس گناه هم هست. احساس می‌کنی تو شهرت را ترک کردی و تویی که گند زدی به همه چیز و اگر هر مشکلی توی زندگی امروزت پیش بیاید، عذاب وجدان دو چندان است. بیا! نه تنها خانه و خانواده‌ت را ول کردی که توی فلان کاری که داری انجام می‌دهی هم خوب نیستی. 
این عواطفِ آدم، همیشه بعد از دیدنِ عزیزان، دو چندان می‌شود. فکر می‌کنی که چی؟ چرا این‌جایی؟ چرا پیششان نیستی؟
مامانم کمرش را عمل کرده و من فقط از توی اسکایپ دیدمش. لنا که آمد، کمی برایم جزییات را تعریف کرد. نمی‌دانم چی بنویسم درباره‌ش. توی سر آدم یک سوال است: چرا من این‌جام و آن‌جا نیستم؟
لنا که تلفن می‌کرد با تهران، می‌دیدم حرف‌هایی که با مامان و بابا می‌زند، کاملن با حرف‌هایی که من باهاشان می‌زنم فرق دارد. همه‌چیز را با جزییات بهتری برای لنا توضیح می‌دادند. راجع‌به روزمرگی با هم حرف می‌زدند. این آمد، آن رفت. فلانی زنگ زد. راجع‌به چیزهایی که با من حرف نمی‌زنند. نه که عمدن. من اصلن از این خانواده‌هایی ندارم که چیزی را از من پنهان کنند. نه. احساس کردم من توی زندگی روزمره‌شان نیستم مثل لنا. این هم برایم خیلی سخت بود. روز اولی که لنا رفته بود، داشتم همین‌ها را برای قلی می‌گفتم و آبغوره می‌گرفتم. گفت حسودیت شد؟ نه به عنوان یک عمل بدی. یک جوری ازم پرسید انگار که حسادتم یک احساس طبیعی‌ست. بعد دیدم آره. دیدم حسودیم شده که توی این روزمرگی نیستم. طبیعی هم هست. این کار را نکینم، چه بکنیم؟
الان که این‌ها می‌نویسم، اشکم خشک شده و خیلی معمولی هستم و به زندگی طبیعی‌م برگشتم. اما این حال دگرگونم بعد از رفتن و برگشتن را نمی‌دانم چه‌کار کنم. 
گاهی فکر می‌کنم به یکی احتیاج دارم که کمکم کند با این احساسات مواجه بشوم. شاید باید از مواضعم برای تراپی عقب بکشم و یک کمک تخصصی بگیرم. نمی‌دانم.
نمی‌توانم حالم را توصیف کنم. انگار می‌افتم به یک گردابی. انگار دفعه‌ی اولم است. انگار یادم می‌رود زندگی‌م این‌جاست. انگار یادم می‌رود چه چیزهای به‌دست آوردم. انگار همان دختره هستم که شب اول توی خوابگاه تنها در تاریکی دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد. علاوه بر این‌ها، خروار خروار عذاب وجدان ار نبودن توی زندگی آدم‌های عزیزِ جان.
عجیب این‌جاست که نهایتن، بعد از یک هفته برمی‌گردم به زندگی‌م. انگار در تمام این عواطف را می‌بندم با زور. بسته که می‌شود، همه چیز خوب است. اما مثل قایم کردن هیولا زیر تخت است. بالاخره آن‌جاست. با هربار دیدن هم مثل یک دیو تنوره می‌کشد دلتنگی و تمام این احساساتی که فشار می‌دهیش پایین.
اینتگراسیون، اینتگراسیون که می‌گویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدم‌های قدیمی‌تر می‌پرسم که شما چه‌طورید؟ به شما چی می‌گذرد؟ 
جواب خیلی آدم‌ها قانع‌کننده نیست. عذاب‌وجدان بعد از چهل سال هنوز هست. دلتنگی را شنیدم که فرمش عوض می‌شود.
برای من هم فرم دلتنگی‌م عوض شده. خیلی با ماه‌های اول فرق می‌کند اما همان‌جور که گفتم، برمی‌گردد وقتی هم را می‌بینیم. نمی‌دانم چه‌کار کنم.
علمای مهاجرت جان، نصیحتی، نسخه‌ای، دوا درمونی دارین؟
05 Sep 04:17

http://levazand.com/?p=6838

by لوا زند
Mojgan.pourrajabi

درد مشترک

یه چیزی که تو خارج پیدا نمی‌شه، آدم پایه واسه نمایشنامه خونی هست. من یه چند بار سعی کردم گروه کتاب/ نمایشنامه‌خونی راه بندازم، هر بار آدما دو بار اومدن بعد تنبلی کردن. دلم آرش خوانی می‌خواد.

02 Sep 06:39

از تقویم‌ها

by خانم كنار كارما
فردایش تو برمی‌گردی ایران. زنگ می‌زنی که «ببینیم هم را». «ببینیم هم را» وحشت توی دلم می‌نشاند. شریعتی اول صدر قرار می‌گذاریم. ده‌سال قبل‌اش توی مهمانی می‌بینمت٬ چهارماه بعدش دوستیم. یک‌‌سال بعدش تو از پدرومادرت جدا می‌شوی و راه میفتی توی بازار که برای خودت مثلا جهیزیه بخری. لیز می‌خوری و مچ پایت ضرب می‌بیند. من نیستم که رنگ‌ها را ست کنم و چانه بزنم و وانت بگیرم و بچینم و بریزم. شریعتی اول صدر دستت را دراز می‌کنی. من با پنجاه‌سانت فاصله ایستاده‌ام. آخرین تماس‌ام با تو گویا از تو یک «همیشه‌بازنده» ساخته. چرا٬ نمی‌دانم. دوسال بعدش این را دوست مشترک می‌گوید. هشت‌سال بعد شریعتی اول صدر٬ هردو هنوز بلاگریم. تو تازه از سفربرگشته‌ای و سوغاتی دوست مشترک را آورده‌ای. می‌گویی که مرسوم‌اش این بود بدهی دست پیک هرچند محترمانه نیست. من می‌گویم که تو اصولا محترمی حتی وقتی از گذشته می‌نویسی. تو قاه‌قاه می‌خندی و سیزده‌ساعت بعدش زار می‌زنی. من گریه‌ات را اولین‌بار است که می‌بینم. شریعتی سر صدر با پنجاه‌سانت فاصله می‌گویی که یک‌شبی که خوابت نمی‌برده این‌ها نوشته‌ای و هنوز با دیدنم «یک‌جوری» می‌شوی و اصرار داری که من معنی یک‌جوری را نمی‌فهمم. هشت‌سال قبلش که فکر می‌کنم آمریکای شمالی را به‌ من ترجیح داده‌ای٬ معنی «یک‌جوری» را فهمیده‌ام. بیست‌و‌چندروز بعداز آن یک‌جوری‌شدن‌مان٬ من میم را دوباره در روزنامه می‌بینم و هوش از سرم می‌پرد. هفت‌سال بعدش میم همسرم است. ده‌سال قبل‌ترش من کلاس نظریه‌های دو دارم. سه‌جلسه غیبت کرده‌ام و استاد هشدار داده که حذفم می‌کند. توی باریکه‌ی انقلاب غر می‌زنی که چرا مقنعه سرم است. خیلی شو داری و یادت می‌رود که کلاس دارم. مهندسی و دوست داری با پارتنرت پز بدهی. من کلاس دارم و نمی‌روم و فرداصبح درخانه‌ی تو بیدار می‌شوم. مادر به موبایل سامسونگِ تاشوی آنتن‌دارم صدبار زنگ می‌زند. شصت‌روز بعدش تو می‌روی و من نظریه‌های دو را حذف می‌کنم. هفت‌سال بعدش شریعتی سر صدر٬ بسته‌ی دوست مشترک را کف دستم می‌گذاری و زل می‌زنی به‌ رو‌به‌رو. یک‌سال قبل‌ترش یک‌شب آمده‌ای توی کوچه‌ی خانه‌ی وزرا٬ بالا نیامده‌ای. نمی‌دانسته‌ای که این خانه٬ خانه‌ی مشترک ما نیست. هشت‌سال قبل‌ترش این مسیر را آمده‌ای تا با پدرم حرف بزنی. من چیزی نمی‌دانم. من هشت‌سال بعد می‌فهمم. پدرم قرار دیگری با تو برای بعداز مسافرت‌اش می‌گذارد. پدرم از مسافرت برنمی‌گردد. من برمی‌گردم ولی آدم قبل نیستم. این‌ها را دوست مشترک٬ یک‌سال قبل به‌ من می‌گوید. فردایش تو برمی‌گردی ایران. زنگ می‌زنی که«ببینیم هم را». «ببینیم هم را» وحشت توی دلم می‌نشاند. شریعتی اول صدر قرار می‌گذاریم. تو می‌گویی که هنوز با دیدنم «یک‌جوری» می‌شوی و اصرار داری که من معنی یک‌جوری را نمی‌فهمم. سر صدر خلوت می‌شود. دانه‌های برف می‌نشینند روی ماشین. برف‌پاک‌کن را روشن نمی‌کنی و چیزی از هشت‌سال پیش نمی‌گویی و من چیزی از گذشته نمی‌دانم. هشت‌سال پیش٬ ده‌روز قبل‌اش میم را برای اولین‌بار می‌بینم٬ تو مرا تا خانه می‌رسانی و تمام کوچه‌ی پربرف را تنها برمی‌گردی.

25 Aug 07:42

نفت می‌ریزم

by Pouria Alami
موریانه به خانه افتاده است
تو به ذهن من
خانه از ایستادن بازایستاده است
من از رفتن

نفت می‌ریزم
پای این خانه
پای این ذهن
در سوراخ‌های چشمم نفت می‌ریزم
در سوراخ‌های گوشم نفت می‌ریزم
تا تصویر تو از خوردن مغزم دست بردارد
تا صدای تو از خوردن روحم دست بردارد
نفت می‌ریزم
تا موریانه‌ها از خوردن تو در ذهنم دست بردارند
تا موریانه‌ها از خوردنم دست بردارند
نفت می‌ریزم
از این بازی دست بر نمی‌داری
به پای تو نمی‌نشینم
به پای تو نمی‌سوزم
کبریت می‌کشم
و بازی را تمام می‌کنم

  + شبانه بی شاملو
25 Aug 06:02

761

by Sormeh R
Mojgan.pourrajabi

نزدیک‌شان


توی خیابان اصلی، صلات ظهر، راننده‌ی لعنتی زیرش گرفته و فرار کرده. مامان همان‌وقت رسیده. قرار بوده بروند جایی. رسیده و کیفش را دیده که پخش شده وسط خیابان و خودش را که در خون. گفت از گوشش خون می‌آمد؛ گفتم تمام شد دیگر. بغضش ترکید. نمی‌دانم چقدر طول کشیده تا بفهمد خون از گوشش نبوده و از پارگی بالای شقیقه بوده. می‌دانم در آن فاصله، هرچقدر، مرده و دوباره زنده شده...
دو شب شده بود که خبری از پیام‌های وایبری‌اش نبود. از آن "کجایی"ها و "پیدایت نیست"ها و "نکند خبری از مادرت بگیری". فکر کرده بودم نکند اتفاقی افتاده باشد. بعد تشر زده بودم به خودم که شده‌ای مثل او؟ چه اتفاقی که تا الان خبر نشده باشی آخر؟... فهمیدم آن دو روز درگیر اورژانس بوده و بیمارستان و کلانتری و تمام حاشیه‌های تصادف. برایم که تعریف می‌کرد تصورش کردم که تنها می‌دویده این طرف و آن طرف. انگار نه انگار که بابا هم هست و گلدانه و اصلا هزار نفر دیگر. آن اخلاق دیوانه‌وار که خیال می‌کند همه‌کار را باید خودش انجام دهد و دیگران هم بعد شصت سال و اندی، یاد گرفته‌اند بایستند کنار تا انجام دهد. یکی‌اش خود من. فکر کردم اگر آنجا هم بودم احتمالا تا وقتی خطر بگذرد و اوضاع به روال برگردد و خاله‌ی مربوطه با گچ و بخیه و باقی ماجرا در بخش آرام بگیرد، نمی‌گذاشت خبردار شوم. سی‌وچهار است دارد من را از تمام خبرهای بد دنیا حفظ می‌کند. سی‌وچهار سال دیگر هم بتواند به همین کار ادامه می‌دهد.

زیر دوش بغضم ترکید. تصورش می‌کردم که آمده توی خیابان و چشم گردانده که خاله را ببیند و بعد او را دیده، خون‌آلود، روی آسفالت. فکر کردم که فریاد زده؟ گریه کرده؟ کمک خواسته؟ یا فقط نشسته کنارش و نگاهش کرده؟ بغضم ترکید. وسط هق‌هق پسرک آمد زیر دوش. بغلم کرد. بغلم کرد که تا می‎خواهم گریه کنم. گفتم می‌خواهم برگردم. می‌خواهم نزدیک‌شان باشم. گفت باشد. هرلحظه بخواهی برمی‌گردیم. گذاشت آنقدر گریه کنم که آرام شوم. 

آرام می‎شوم؟


22 Aug 01:33

بوس خدافظی مثلاً

by arash tobecome
وقتی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری. فکر نمی‌کردم اثر کند. حتا رجز می‌خواندم که: هرگز! 

شب خواب به چشم‌ام نيامد. از صبح نشستم و گوش کردم. رمق از صدای گوينده رفت، اميد هم از من. ناغافل اثر کرد. 
22 Aug 01:24

* محنتِ هجران و دردِ دوری و اندوهِ عشق، در دلِ تنگم نمی‌گنجد. زِ بسیاری که هست...

by S*
کلا آدمی هستم دلتنگ و بله دلتنگی وقتی یک حالت انسانی است و یا چنان مزمن شده پس دیگر خصلت است ، هنوز مرض نیست.
اما جا به جا شدن و این ور و آنور رفتن های مدام وقتی مایه دلتنگی اصلی ترین عنصر  سرشت توست، مرض هم که نباشد موجب مرض است  دقیقا.
این همه سال هم به راه ِرفتن یا بازگشت از فرودگاه گذشته اما هنوز که هنوز، این آدم دستش نیامده که کار کدام یکی سخت تر است؟ 
آنکه خوشی و ناخوشی با خویشان را،همه را با هم میگذارد پشت شیشه ها و دست در گردن کوله اش، تنها ترک میکند هربار 
یا آنکه می ماند پشت شیشه ها و دست تکان میدهد و رفتن را نگاه می کند و گلویش خشک است


  *
بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟
اوحدی مراغه‌ای
20 Aug 03:44

ماها

by S*
در شهر دوم فقط کار می کنم و گاهی تفریح ولی همیشه منتظر می شوم زمان زودتر بگذرد که بروم به شهر اول.
در شهر اول خانه داری می کنم و کدبانوگری می کنم و پذیرایی می کنم و مهمانی می روم و به هماهنگی پرده ها با رومیزی ها فکر می کنم.
این فعلا شکلی از زندگی است. زندگی من.

آمدند که مرا در شهر دوم ببینند.  وقتهایی که خانه دار و میزبان و میهمان نیستم. جایی که دفتر کار دارم و پلاک و امضا. جایی که عنوان جلوی اسمم مهم است نه طعم کیک سیبی که از فر درمی آورم. میهمان شهر دوم شدند  پدر و مادرم.
امکانات زندگی ام در شهر دوم در حد یک دانشجوی تازه جوان است. یک اتاق و یک تخت و یک میز. چند صندلی و چند بشقاب و چند گلدان. دو تا کامپیوتر و چند کیلو کاغذ. همین.
بعد از یک ماه مرخصی که با هم وقت گذاشتیم به گشتن و حرف زدن و بحث کردن و نوشیدن و آشتی کردن و غر زدن و سفر و قدم زدن و فیلم دیدن، آمدم سر کار. همینجا هم ویلا گرفتم برایشان در بالای یک تپه سرسبز. جایی که بتواند امکان ناچیز مرا جبران کند در شهر دوم. 
شبی که رسیدیم، دوان آمدم خانههک خودم که پس از یک ماه و اندی، از چیزهای دنیا دیگر هیچ نداشت جز پاکیزگی. آمدم تا آذوقه ای اگر مانده بوده از ماه پیش، بردارم و ببرم برایشان که دست کم برای صبحانه فردا، قدری نان و قهوه داشته باشند تا سرفرصت شهر را یاد بگیرند و خرید کنند. چیز دندانگیری که نبود، همان ته مانده روغن و چند پیمانه برنج و شکری که هیچوقت نمیخورم وقدری قهوه و نمک و چند قوطی آبجو که خب تگرگ و یخ بودند پس از یک ماه نشستن توی یخچال. باران زده بود. همین چند تکه، کوله سیاهه را پر کرد. بار زدم و رفتم.تند.
آخر شب، وقتی هم که خداحافظی کردم تا برگردم برای خواب، حالم حال فرودگاه امام بود... یک ماه نزدیک بودیم و حالا تمرین جدایی آن هم اینشکلی...
 
فردایش، وقت شام، سه نفری توی بار آمریکایی نشسته بودیم و برگرهای گنده و برش های بیکن جلوی رویمان. خوب بود همه چیز. لابد که کولالیبره کار خودش را کرد تا من دهان باز کنم به عذرتقصیر که :" ببخشید واقعا. به خاطر دیشب.  من در این شهر آشپزی نمی کنم اصلا. سالاد و میوه قوت غالبم است و گویا که لیاقت نداشتم خریدهای درخوری کنم از ماه قبل که وقتی شما می آیید از قبلش یخچال خانه تان پر باشد...خالی را آوردم دیروز. ببخشید خلاصه"

پدرم لبش را با گوشه دستمال پاک کرد. سرش پایین بود.  گفت : تو، دیشب توی کوله ات؛  توجه و مهربانی ات را آوردی. توجه آوردی برای ما...
پدرم اصلا اهل حرف های قلنبه سلنبه نیست. هرگز نبود. ساده ساده بوده همیشه. هر وقتش که یادم می آید آنقدر ساده بوده رفتارهایش انگار یک کودکی بوده که سبیل داشته. الان هم یک کودکی است که موهایش سپید یک دست است... 
این حرفش ...خیلی حرف بزرگی بود برای عادت  من. دمی سکوت کردم که مزه مزه اش کنم. به بشقابم زل زدم. انگار یک چاشنی نامرئی، یک طعم جادویی ریخته بود روی غذا. عجیب. خوش طعم. خوش عطر . کلا خوش...خیلی


06 Aug 03:14

760

by Sormeh R

از آن دسته که فکر می‌کنند زندگی همیشه یک جایی دور از آن‌ها در جریان است.
هم‌آن.

23 Jul 02:30

http://november25th.blogspot.com/2014/07/blog-post_22.html

by S*
بادمجان کبابی می کنم روی گاز صفحه دیجیتال و یکهو بوی حیاط خلوت خانه مادربزرگ می پیچد زیر هواکش نقره ای.  بوی وقتی که روی چراغ  فیتیله ای بادمجان کباب می کرد با دامن سرمه ای پلیسه و روسری نخی که پشت سرش گره می زد  و مرغ کاکلی اش دمی آسوده از تقلای من برای گرفتنش روی پله ها به ما خیره می شد. *ظواله بود
دیروز با مادرم توی دالانهای قصر قدیمی راه می رفتیم. لابد حرف می زدم وقتی بوی رطوبت دیوارهای سنگی  تبدیل شد به بوی نان برنجی. همانها که از بازار گیلکها می خریدیم بعدازظهرهای تابستانهای نه سالگی...ده سالگی
مثل همین چند روز پیش که ظرف دربسته دَلار سوغاتی را باز کردم. سبز و تیز و شور. براق مثل عقیق سبز. عقیق سبز با عطر سبزی های محلی. عطر همان باغچه هایی که از رویشان می پریدم سالهای چستی و چابکی.
ماهی شور را مثل یک اثر هنری بریده و در کاسه سفالی گذاشته روی بخار برنج . پیچ جاده رشت-انزلی. صدای خش دار فروشنده های سرخ رو. تورهای آویزان منتظر طعمه و صیاد. و بوها... بوها
من در بوها زندگی می کنم. در بوها می روم به صبح ها و ظواله ها و عصرها و شب ها و خواب ها.... آدمهای رفته هم در عطرهای شناور باز می گردند و به سر دلتنگی من دست می کشند...دست می کشند 

*بعداظهر داغ را گویند در گویش گیلگ
20 Jul 09:13

یک نوشته پنیری = cheesy

by آیدا-پیاده

 

یک. انگار از یک جایی به بعد از نظر خودت هم سهم ناله و دلتنگیت تموم می‌شه. بعد نه-ده سال که دیگه منطقا سهمی از ابراز دلتنگی نداری. ده‌سال که خیلی سخاوتمندانه است از من بپرسی بعد یک سال وارد مرحله جمع کن خودتو می‌شوید. ابراز دلتنگی هم  مثل عزاداری برای از دست دادن کسی می‌مونه. تا چهلم عزیزت اگر خنج بکشی رو جفت گونه‌هات فقط ممکنه ملت پشت سرت بگن وای چه بی‌کلاس عزاداری می‌کنه ولی جلو روت بهت حق می‌دن. ولی درهرحال از چهلم به بعد تابلو «این انسان عزادار است» را از جلوت برمی‌دارن می‌ذارن جلو آدم بعدی و خب دیگه عزاداری رو باید تو راه پله و زیر دوش ادامه بدی و زود رو دماغت رو پودر بزنی و هرکی گفت چشات چرا قرمزه بگی شامپو رفت. تابلو «این هنوز عادت نکرده» را هم بعد یک سال از جلو مهاجر برمی‌دارند و همین است که بعد چندسال دیگه جز عید و تولدت روزهای دیگه علنی ابراز دلتنگی نمی‌کنی و فرار می‌کنی تو راه پله. حتی اگر بخوای بگی دلت هم تنگ شده سعی می‌کنی غیرمستقیم بگی چون سهم دلتنگی علنی فقط مال مهاجری است که چند سال اول دوری را می‌گذارند. سهم دلتنگی تبعیدی‌ها بالاتر است ولی از یک جایی به بعد آنها هم باید ساکت بشوند. آنها تا مدتها اجازه دارند فصل آلبالو یا توت سفید را بهانه کنند برای دلتنگی ولی من برای بهانه آلبالو دیگه خیلی کهنه مهاجرم و حق می‌دهم به هرکسی که بگوید «جمع کن خودتو دیگه توام. آلبالو دلت می‌خواد برگرد برو خب» . من البته خیلی آلبالو دوست نیستم و اینجا هم آلبالو پیدا می‌شود ولی امروز سرچهارراه پیرمردی را دیدم که سبیل یک دست سفیدی داشت و دست یک پسربچه سه ساله را گرفته بود. آن یکی دست پیرمرد سطل و بیل ماسه بازی بود. پسر بچه و پیرمرد به زبانی شکل کشورهای اروپای شرقی با هم حرف می‌زدند. پسر چیزی گفت که پدربزرگش خندید و دست بچه را بالا آورد، خودش هم خم شد و دست تپل بچه را با سبیلهای سفیدش بوسید. آنها رفتند سمت شمال خیابان به سمت پارک و من مستقیم رفتم. تابلو من را برداشته اند و من حق ندارم حرفی بزنم، خودم می‌دانم.

دو. در کنار قسمت پستانک و پیش‌بند، آنجایی که قاب عکس و آلبوم می‌فروشند یک دفترچه‌هایی می‌فروشند برای ثبت اولین‌های نوزاد و کودک. یک جور دفتر خاطرات که بنویسی اولین بار کی در شکمت تکون خورد، اولین بار کی خندید، اولین بار کی نشست و اولین دندانش را کی درآورد، دفتر ثبت اولین‌ها. دفتر خوشگلی‌ است که جا برای چسباندن عکس اولین‌ها هم دارد. احتمالا اختراع یک آدم تاریخ نگه‌داری بوده که مثل من ننر عادت داشته به ثبت و هفته‌گرد/ماهگرد/سالگرد گرفتن برای اولین‌ها. اولین بوس بدون دخالت گونه ما در تاریخ فلان فلان، فلانجا اتفاق افتاد. اولین بار که بدون اینکه چاقو بگذارم زیر گردنت خودت گفتی که دوستم داری  مورخ فلان، در فلان ایمیل بود که البته بعدش مجبورم کردی پاکش کنم کسی نبینه و ….

واقعا شرمنده‌ام ولی من عادت به ثبت اولین‌ها دارم و خب یکی از این دفترهای آبی مخصوص ثبت اولین‌های نورچشمی هم خریده بودم. حقیقت این است که ثبت اولین‌های که بین آدمهای بزرگ اتفاق می‌افتد خیلی راحت است  ولی در مورد بچه‌ها خیلی سخت است که بگویی دقیقا اولین بار کی نشست. بستگی دارد تعریف شما از نشستن چه باشد. از یک جایی شروع می‌کنند از دید خودشان نشستن. ده بار می‌شینند لق و لوق. بالاخره آنجایی که حس می‌کنی نه دیگه نشست و می‌دوی که دفتر پنیری رو بیاری و بنویسی  نورچشمی امروز خودش برای اولین بار نشست با پس کله می‌افتند روی متکاهایی که دورش چیدی. آخرش هم نمی‌فهمی بیست مارچ نشست یا شش آوریل. ثبت اولین‌های بچه سخت است و از یک جایی بعد فکر می‌کنی برو بابا فرضا که ثبت هم کردی، می‌خوای چیکار کنه با این همه تاریخ؟‌ تا چهل سالگی هرروز ساعت هشت صبح ترانه زمان پینک فلوید را پخش کنی و بهش یادآوری کنی که فرامرز جان مادر تو سی و هشت سال پیش در چنین روزی، نهم فرودین ماه ، خودت گفتی جیش.  فایده‌اش چیه؟ از آنجایی که برای خواباندن هر حس  و شوری روش «خب که چی» بسیار موثر است و من ناگهان از حال رومانتیک عبور کردم و فکر کردم هفت میلیارد آدم زنده روی زمین و خیلی میلیارد مردگان که آمدند و رفتند همه یک روز نشسته اند و یک روز گفتند جیش دیگر. این که ثبت کردن ندارد و همین شد که درحال حاضر دفتر پنیری را یادم نمی‌آد چیکار کردم. احتمالا جایی در کتابخانه پایین باید باشد. ولی خب ذات من عوض نمی‌شود و چون دفتر ندارم باید ثبت کنم که دیشب برای نورچشمی برای اولین بار با من رقصید، نانای و این دلقک بازی‌ها نه، رقص واقعی یک آدم واقعی. داشت بازی می‌کرد و من و دوستانم می‌رقصیدیم. داوطلبانه بازی را ول کرد و آمد وسط و دستهای من را گرفت و پا به پای ما دو ساعت رقصید. دستم را می‌گرفت می‌گفت بچرخ و خب چون قدش هنوز خیلی از من کوتاهتر است او می‌ایستاد رو پنجه‌هایش و من خم می‌شدم تا کمر و از زیر دستش رد می‌شدم، چرخ سیندرلایی می‌زدم براش. اولین بار دیشب بود چون فقط نیامد سی ثانیه ورجه ورجه کند و برود . بازی را ول کرد و آمد که برقصد. حتی آهنگ درخواستی داشت و دوبار هم با آهنگش – که از فرط خجالت از ذکر نامش معذورم – رقصید. شب قبلش داشتم در مهمانی دیگری داشتم برای مریم توضیح می‌دادم چقدر آدم رقصیدن نیستم و چقدر آرزو داشتم من هم مثل دیگران از رقصیدن لذت می‌بردم. حتما دیشب اولین باری نبوده که از رقصیدن لذت برده‌ام ولی در این لحظه هیچ شب دیگری را یادم نمی‌آید که انقدر از رقصیدن کیف کرده باشم فلذا ثبتش می‌کنم.

20 Jul 07:27

درست‌ترین آدم

by ک

سلام

مرضیه‌ی عزیز ِ عزیز

این مرضیه رسولی، دوست قشنگ و خیلی عزیز  من است.

در این عکس می‌بینید که او چقدر زیبا ست. عکس مربوط به یک صبح بهاری در شهسوار است. دو دقیقه قبلش از خواب بلند شده بود. چه خوشگل وخوش‌اخلاق. شما بعد از دو دقیقه که از خواب بلند می‌شوید چه شکلی هستید؟ آیا می‌شود ریختتان را نگاه کرد؟ آیا می‌توانید جوری بخندید که چشم‌هایتان پر از شعف شوند؟ کاش می‌شد از ذهن و روح بی‌نظیرش هم عکس انداخت.

من هیچ وقت غمی را که راحله، حمید ، دانی، و غزاله در دل خود دارند ، درک نخواهم کرد -من تازه‌واردترم- حتماً خیلی سخت است. از دست دادن چنین آدمی در زندگی، ولو موقتی.

 


20 Jul 07:26

So play the game «Existence» to the end Of the beginning

by ک

* مادرم رفت زیر پست روحانی در فیسبوک چیزی نوشت که دقیق به خاطر ندارم ولی مضمونش این‌طوری بود -یا مثل هز موضوع دیگری که درباره‌اش نوشتم، من دوست دارم این‌جوری به یادش بیاورم- که آقای روحانی من یک مادرم و در زندگی‌ام بچه‌هایم همه چیز من هستند- چه بد-  اگر روزی یکی از آن‌ها غمگین باشد دلم می‌گیرد -پس دل مادرم همیشه گرفته است چون من و داداشم مدرک درجه A  ِغم‌خوری با قاشق داریم و من خودم کمربند مشکی دان دو هم هستم و می‌خواهم در تهرانپارس کلاس خصوصی هم بگذارم- شما باید بدانید فرزند یک مادر همه‌چیز اوست. شما با نوید تغییر آمدید و گفتید رویه‌ها عوض می‌شود. پس چرا مرضیه رسولی در زندان است؟ شما نوشته‌های مرضیه رسولی را خوانده‌اید؟ باید حتماً بخوانید. من توسط پسرم با نوشته‌های او در همین فیس‌بوک آشنا شدم و باید بگویم او چیزهایی را می‌نویسد که آدم دوست دارد خودش آن‌ها را نوشته باشد. او به خاطر شرکت در تظاهرات در زندان است؟ خب پس چرا همه‌ی ما را نمی‌گیرید؟ – به مادرم گفتم رییس‌جمهور ربطی به این قضایا ندارد و این ها را در پیج صادق لاریجانی باید بنویسد و او هم پیج فیسبوک ندارد اما او اعتقاد دارد این‌ها همه‌شان یکی هستند- چرا همه‌ی ما را نمی‌گیرید؟ الان مادر مرضیه رسولی چرا باید غصه بخورد؟ بچه‌اش چه جرمی داشته؟ به جرم این‌که خوب می‌نوشته؟ از غذا، خوردنی، سینما، اجتماع؟ کمی مهربان باشید. شما سالیان سال است همه را دعوت می‌کنید در مراسم‌های مسخره شرکت کنند، رای بدهند، به ایرانی بودنشان، به ایران ببالند. چرا باید به ایران ببالند؟ یک موقع به آستین کوتاه پوشیدن جوان‌ها گیر می‌دهید-بله گیر- یک موقع به ماهواره داشتن. مگر ما ماهواره را اختراع کرده‌ایم که باید تاوان بدهیم؟- متوجهم که حرف‌های مادرم با حرف‌های خودم قاطی شده و کاری هم نمی‌شود کرد- نامه‌ی بلند بالایی بود. هر چی سند را زد نرفت. هر چی من هم سند را -علی‌رغم خواسته‌ی قلبیم-زدم نرفت. احتمالا به خاطر فیلتر شکن بود. گفتم نمی‌رود مادر من. گفت حتما یک کاری کرده‌اند که فقط تعریف و تمجیدها بیاید بالا -گفتم نه اینطور نیست و برای فیلتر شکن است، گفت کله‌ی پدر همه‌شان-بعد هم به همه‌شان گفت پدرسگ. حق هم داشت. من هم گفتم از این کامنت‌ها نگذار پس فردا دیدی آمدند سراغ تو. به شوخی گفتم. گفت بگذار بیایند. به جدی گفت. ادامه داد، این کاری است که ما کردیم و خودمان هم باید درستش کنیم. منظورش کل این قضایای انقلاب بود. مادرم خیلی ناراحت شده است. همیشه می‌گوید تمام دوستان شما تمام همسن و سال‌های شما مثل بچه‌های من هستند. ولی از طرفی هم خسته شده که این‌قدر برای همسن‌ و سال ‌های من غصه خورده. اما چطور می‌شود چیزی را که روی خون بنا شده از خون پاک کرد. چطور می‌شود دستگاهی که درست شده تا ظلم را پیاده کند ریسِت کرد و انتظار داشت دوباره همان کارها را شروع نکند. راهی نیست. به کی باید گفت؟ از چه طریقی باید گفت؟ فیسبوک؟ فکر نکنم. فکر کنم اگر رو در رو  و چشم تو چشم هم بگوییم به چیزی متهم شویم که خودمان هم درست ندانیم چیست.

* قبلاً تخصص من شاد کردن بود. بلد بودم چی کار کنم اما او را نمی‌توانم. من چیزی نیستم که او بخواهد. کاری نمی‌کنم که او دوست داشته باشد. و وقتی ادای انجام کاری را در می‌آورم که او دوست دارد نتیجه افتضاح است. او همیشه می‌گوید این‌طور نیست و می‌گوید من پسر خوب و مهربانی هستم. ولی هم من و هم او می‌دانیم این‌طور نیست. قدرتم کم است. خودم هم آدم درستی نیستم، یعنی من ترک ورداشته‌ام. و کمی هم…کم که نه مقدار زیادی هم ول کرده‌ام. برایم مهم نیست چی بشود. اتفاقات در زمانی که باید می‌افتادند و فرصتش بود برایم نیفتادند و دیگر چیزی برایم اهمیت ندارد، جز زمین خوردن باعث و بانی ِ نیفتادن اتفاقات. که آن هم واقعاً اندازه‌ای که کلمات نشان می‌دهند مهم نیست. البته دیگر نمی‌خواهم درست بشوم، کار من درست کردن است، نه درست شدن. سر بازی آلمان و آرژانتین رفت دراز کشید و من با سه نفر دیگر بازی را تماشا کردم. دوست داشتم آلمان بزند. من از نود که شش سالم بود و پدرم بازی‌های جام‌جهانی ایتالیا را در یک تلویزیون پارس که رنگ چوب بود تماشا می‌کرد و ما در خانه‌ی امیرآباد ساکن بودیم و خبری از تومور و پیری و چیزهای زشت بزرگسالی نبود دوست داشتم آلمان بزند. جز جام جهانی آمریکا که آلمان خیلی زود سوت شد و بعدش دوست داشتم ایتالیا بزند-چون از برزیل متنفر بوده، هسته، تخمه- همیشه دوست داشتم آلمان بزند. اگر آلمان حذف می‌شد دیگر برایم مهم نبود کی بزند یا بخورد. شاید کمی آرژانتین و  کمی انگلیس. چه جالب این دو تا با هم مشکل دارند. چه‌طور ممکن است فردی هر دوی این تیم‌ها را دوست داشته باشد؟ این‌طور که در بچگی این چیزهای تخمی اهمیت ندارند. رنگ لباس‌ها و ریخت بازیکن ها و ژ داشتن ِ آرژانتین مهم است. اینکه بیتل‌ها ایینگلیسی بودند مهم است و اینکه کلینزمن بعد از گل روی زمین سر می‌خورد و اینکه او بوده که به رودبار کمک کرده نه کس دیگری. برعمس چیزی که الان رسم شده و باعث و بانی اش اینترنت است، اگر کسی بخواهد طرفدار آلمان بشود لازم نمی‌بینم از من اجازه بگیرد. اگر کسی بخواهد به آلمان‌ها فحش بدهد هم ناراحت نمی‌شوم چون من ایرانی‌ام. از زبان آلمانی متنفرم و هیچ آواز آلمانی‌‌ای را هم نمی‌توانم تا آخر گوش کنم چون نمی‌فهمم چی می‌گویند-البته در مورد فرانسوی  با اینکه از زبان فرانسوی بدم می‌آید ولی خیلی از آوازهایشان را تا آخر گوش می‌کنم- ولی سینمای آلمان را دوست دارم-و مال فرانسه را نه-. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم. دستش را جوری روی سرش گذاشته بود انگار آفتاب چشمش را اذیت می‌کرد. البته چشمش بسته بود و هیچ آفتابی نمی‌توانست به آن چشم‌ها صدمه بزند، یعنی حتی کوچکترین صدمه‌ای. نافش افتاده بود بیرون چون تی‌شرتش از عمد اینطوری طراحی شده بود که ناف بیفتد بیرون. ولی اینطور که او خوابیده بود، ناف بیش از حد لزوم بیرون افتاده بود ولی من هم مشکلی نداشتم و حتی می‌توانم بگویم خوشم هم می‌آمد.  یک پایش رفته بود زیر یک پای دیگرش. و کفش‌هایش خیلی مرتب آن کنار جفت شده بود. مثل یک خسته‌ی حقیقی خوابیده بود. باید هم خسته باشد. عزیزش را ازش گرفته‌اند و انداخته‌اند زندان. و دوست پسرش هم آدمی است که بلندپروازی را دوست دارد اما پریدن بلد نیست. نزدیک شدم. صدای نفس کشیدنش را شنفتم. یک بوس کوچولو. بلند شدم. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم به این این امید که از سر و صدای من بلند شود و بیاید آن‌جا کنارم بنشیند و من بغلش کنم و از گرمای وجودش سرخوش شوم و با هم بازی را ببینیم و از بردن آلمان مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که طبیعی است که از آلمان متنفر باشند زجر بکشد. دفعه‌ی آخر شالش را از رو صندلی برداشتم و کشیدم روش چون فکر کردم ممکن است سردش باشد. ولی گرمش شد و از خواب بلند شد. آمد کنارم نشست و چای نوشید. حتی نگذاشتم راحت خوابش را بکند. اما گرمای وجود ِ یک موجود زیبا چیزی بود که نصیبم شد، و من هم تعهد نداده‌ام جایی که همه‌ی چیزهای خوب دنیا را برای خودم نخواهم.

 

20 Jul 07:19

و من اميدوارم ذات خوش بين دومي ، خنده ها و هيجانش بتواند به مرور در روح اين يكي نفوذ كند

by giso shirazi

گفته بودم دوقلو ها با هم فرق دارند، در ذائقه در انتخاب رنگ ،در برخورد با رويدادها
 يكي از آنها فهميده دنيا جاي خوبي نيست ، مي داند كه زندگي كردن سخت است و قرار نيست كه آسان شود
برخلاف ديگري، كم مي خندد و كوتاه ، به همه اتفاقات تازه با شك و ترديد نگاه مي كند و ترس اولين واكنشش است


به خاطر همين ، در اوج بازي كنار مي كشد، بالشي بر مي دارد و مي رود گوشه اتاق سرش را روي آن مي گذارد ، شستش را مي مكد ،به ديوار روبرو خيره مي شود و خستگي زندگي واقعي را با رويا از تن به در كند
مدتي بعد به بازي و دنياي كسل كننده واقعيت باز مي گردد و وانمود مي كند كه همه چيز سرگرم كننده است، 

در حالي كه ته چشمان زيبايش چيز ديگري مي گويد

19 Jul 20:29

July 19, 2014

Picture of penguins in Antarctica

Freeze Frame

Photograph by Keith Szafranski, National Geographic Your Shot

"On my last day in Antarctica photographing emperor penguins at their nesting grounds, I came across this little hole (a little more than a foot across) in a small piece of blue ice," writes Keith Szafranski, a member of our Your Shot community. Originally hoping it would make a good frame for the landscape, Szafranski then saw a string of penguins moving toward it. "I stuck my camera with a wide-angle lens into the hole and waited."

Szafranski's picture recently appeared in the Your Shot assignment Embrace the Untamed.

</p>This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.</p>
17 Jul 04:40

گفت تو بیا، اون با من. مکث کردم. ته دلم ضعف رفت. معلوم شد ازون مرداییه که بلدن با صدای قاطع و خونسرد یه جوری بگن «اون با من» که دربست اعتماد کنی به‌شون و آب تو...

carpediem
گفت تو بیا، اون با من. مکث کردم. ته دلم ضعف رفت. معلوم شد ازون مرداییه که بلدن با صدای قاطع و خونسرد یه جوری بگن «اون با من» که دربست اعتماد کنی به‌شون و آب تو... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
14 Jul 07:15

اگر مقبره یونس را داعش ویران نکرده بود.

by آیدا-پیاده

 

در متن زیارتنامه نوشته بود:

«زیارت حادث نشود مگر به پای پیاده و مستحب است که اگر زائر را میسر باشد برهنه پای به نزد معبود خویش بشتابد. در تمام کتب عهد عتیق زائر را واجب شده است بهنگام ورود به صحن زیارتگاه خاک راه برپا داشته باشد. زوار متمول یا کم‌توان که با استر و شتر به زیارت می‌آمدند را واجب شده بود که مرکب در کاروانسرایی نه نزدیکتر از نود و شش فرسخ * به صحن، رها کرده  و بار سبک کرده و با پای خویش و نه بر پشت چهارپا به زیارت بیایند. گویند مردی از هرقیال نبی پرسید به زیارت معبودم می‌روم که ساکن سرزمینی است که از هرسه جانبش به آب می‌رسد جز شمالش. اگر از خشکی متصل به خشکی شمال سرزمینش به زیارتش بشتابم راه  صد و نود فرسخ دورتر خواهد. یا نبی مجاز است که قایقی بگیرم و از دریای جنوبی به نزدش بشتابم و راه  و زمان بر خویش کوتاه کنم؟ هرقیال نبی عصای خویش به سمت مرد پرتاب کرد و گفت زائر نه ماهی‌ است، نه ماکیان، زائر محتاج به ساخته دست بشری دیگر را زائر نگویند که او صرفا مسافر است. اگر بر آب می‌توانی راه بروی که از جنوب برو وگرنه که این عصا را بگیر و هرچند هزار فرسنگ راه که باشد برو ولی تمام راه  بر پای خودت…»

گفتم همین است که آمریکای شمالی زائر ندارد چه لطفی دارد زیارت اگر قرار باشد از سه ماه قبل آنلاین بلیط بخری، بعد چمدان به بار بدهی، کمربندت را ببندی، درفضا خفه بین صندلی‌ها  فیلم دلخواهت را جستجو کنی و خمیازه بکشی که گوشهایت نگیرد تا برسی به اولین خشکی که یا آمستردام است یا فرانکفوت و از آنجا تازه راه بیافتی به زیارت. برای زیارت باید یا ساکن آسیا بود یا اروپا. مثل آن مرد ریش و مو بلند شکل یارتا یاران افسانه آه بود و می‌گفتند پیاده رفته تبت. باید بشود قصد زیارت که داشتی یک شب مثل امشب راه بیافتی، سبک و بدون بار. جهت را نگاه کنی و آنقدر بروی و بروی تا برسی. فاصله‌ مهم نیست، جنس راهت که می‌رود تا زیارتگاه نباید آنگونه باشد که نقشه گوگل بنویسد :

Sorry, we could not calculate walking directions from A to A

 

باید جز پای خویشتن محتاج کسی یا چیزی دیگری برای زیارتش نباشی. راه بروی حتی اگر ماه‌ها و سالها طول بکشد.  بعد از ماه‌ها وقتی رسیدی از درد راه آمده، دیگر پاهایت را حس نکنی. معبود دست بکشد به پاها و بگوید دیوانه، پاهایت را که ناسور کردی اینهمه راه  را چرا پیاده آمدی؟ جواب بدهی  پاهایم به درک.  دیگر کارشان ندارم، دیگر هیچ‌جا نخواهم رفت، اینبار زیارت نیست، آمده ام که مجاور بشوم.

 

*معادل ششصد کیلومتر

22 Jun 12:23

I find myself at 1 a.m. with thoughts that make my bones ache

by .
آنا، آن‌ وقت‌ها، با مادربزرگش زندگی می‌کرد. هر بار می‌رفتم دنبالش که با هم جایی برویم، تا آماده شدنِ آنای همیشه دیر، مادربزرگش می‌ایستاد دم در و حرف می‌زدیم. یک بار صورتش زیادی خسته بود. وقتی پرسیدم، گفت که «نمی‌تونم بخوابم، درونم انقلابه.»

حالا بعد از ده دوازده سال دارم می‌فهمم چی می‌گفت. درونم انقلابه. 
22 Jun 02:40

June 21, 2014

Picture of two dolphins playing in the surf off Point Danger, Tweed Heads, Australia

Dolphin Games

Photograph by Brodie McCabe

"These two dolphins where playing out in the deeper ocean for some time," writes Brodie McCabe, who captured this picture at Point Danger in Tweed Heads, Australia. "As a set of waves came through, they followed the swell toward the shore, racing each other for the key position. As the wave started breaking, one pulled off the back so as not to 'drop in' on the other."

This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.


Download wallpapers &raquo

20 Jun 03:44

بازگشت از شهر دقیانوس

by آیدا-پیاده

مایی در کار نبود، من یک نفر بودم. تازه بیدار شده بودم از خواب و به زن پشت دخل گفتم قهوه خیلی بزرگ با دوتا شیر لطفا. گفت دو دلار. سکه را روی پیشخوان گذاشتم. زن گفت این سکه مال اینجا نیست. انگار سیلی خورده باشم، یادم افتاد که مکانم عوض شده است. سکه مال یک نصف النهار دیگر بود و خواب تمام شده بود. سکه دقیانوسم را گرفتم و کارت اعتباری را به زن دادم. شما سیصد سال خوابیده بودید و من بیستهزار فرسنگ دور شده بودم.  شما زمانتان عوض شده بود و من مکانم. قهوه را گرفتم و بیرون آمدم. آفتابی نبود ولی عینک زدم. با سکه بازی می‌کردم و فکر می‌کردم خوشا به سعادت شما که  حداقل این انتخاب را داشتید که آرزو کنید که تا ابد بخوابید.

11 Jun 03:59

June 10, 2014

Picture of skiers on a run in the Bugaboos, B.C., Canada

Powder Lines

Photograph by Bradford White

Heli-skiers make fresh tracks on a powder run in the Bugaboos in British Columbia, Canada. The mountain range, part of the Canadian Rockies, is a popular destination for skiers and hikers who prize remote adventure.

This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.


Download wallpapers &raquo

07 Jun 20:50

از درفت‌ها

by خانم كنار كارما


یک‌روزی آمد روبه‌روی من نشست و گفت دیگر توانش را ندارد٬ که زندگی با من عمیقا سخت و نفس‌گیر است. برایم شنیدن‌اش سخت بود ولی گفت که علی‌رغم خوبی‌ام و عشق‌مان دیگر ادامه دادن این‌وضع غیرممکن است. گفت که من به خودم صدمه می‌زنم٬ به‌کسی که کنارم باشد صدمه می‌زنم و خدا هم اگر در کالبد بشری کنارم قرار بگیرد٬ به او هم صدمه می‌زنم. شنیدن‌اش سخت بود. حتی همین‌حالا که هزارسال گذشته و زندگی شیرین شده هم نوشتن‌اش برایم سخت است. خسته شده بود. از من و ماجراهایم خسته شده بود. حق داشت. حالا می‌توانم توی چشم‌های خودم نگاه کنم و بگویم حق داشت. زدم بیرون. رفتم سینما. تمام فیلم و بعدش٬ تمام خیابان‌ها را گریه کردم. دوتا شیرکاکائو به‌‌دست برگشتم خانه و دیدم که جمع کرده٬ چمدان‌هایش را روی هم چیده و سیگار‌به‌دست کنار کنسول ایستاده. حرفی برای گفتن نبود. هیچ‌چراغی را روشن نگه نداشته بودم. پیشانی‌ام را بوسید٬ کلیدها را آویزان کرد و رفت. و واقعا رفت. صبح‌‌ که از خواب بیدار شدم جنگ تمام شده بود و هیچ‌کس برنده نبود. چندماه بعد ماجراهایم تمام شد. من مانده بودم و حوضم و دیوارهایی که مرا می‌خورد. ایمیل زدم که معذرت می‌خواهم. جواب نداد. هزاربار دیگر هم ایمیل زدم و جواب نداد. داشتم تنبیه می‌شدم. با کسی نبود می‌دانستم اما دل برگشتن هم نداشت. جنگ خسته‌اش کرده بود. سربازی بود که پس از نبرد دلیلی برای مرور نداشت و می‌دانست با کسی که گذاشته و گذشته اساسا دشمن نیست. فقط دیگر دلش نمی‌خواست برگردد. 

اولین برف که بارید زنگ زد. رفتیم برف‌بازی. چیزی نمی‌پرسیدم. قلبم درد گرفته بود. هیچ‌وقت مردی را تا این‌اندازه دوست نداشتم و هیچ‌وقت به‌هیچ مردی هم این‌قدر ضربه نزدم. راست می‌گفت من صدمه می‌زدم. کلاه را کشیده بودم تا بالای چشم‌هام و ریزریز اشک‌ می‌ریختم. گلوله‌های برفی را پرت می‌کرد سمتم و وقتی مطمئن می‌شد که دردم آمده با صدای بلند می‌خندید. داشتم تنبیه می‌شدم. یک‌‌ساعت بعدش همانجا وسط دویدن‌ها و شلیک‌ها نگاهم کرد. توی دلم گفتم این یعنی بخشیده. بخشیده بود. همان‌موقع که جمع می‌کرد و می‌رفت٬ بخشیده بود. دیگر درموردش حرفی نزدیم. دیگر اشاره‌ای نکردیم. من عاقل‌تر شدم و او زندگی مشترک را با همین مختصاتی که دارم خواست. هنوز بزرگ‌ترین منتقد همدیگریم و آخرین سنگر. هنوز درحال شخصی هم شیرجه نمی‌زنیم و آن بیرون ادای زوج‌های کریستالی را درنمی‌آوریم. رفت‌وآمدهای خودمان را داریم و سازهای خودمان. من ظرفشویی را به‌هم نمی‌ریزم و او اشیا خانه را جابه‌جا نمی‌کند. من برایش عطرهای سرد می‌خرم و او بهترین ته‌چین دنیا را می‌پزد.

همین اواخر در خانه‌ی دوستی بعد از جوجه و عرق توی تراس٬ دست انداخت دور شانه‌ام٬ زل زد به تهران تاریک زیرپا و گفت آدم خوب است گاهی یک بک‌آپ بگیرد از زندگی‌اش و نگه دارد برای چنین روزهایی. نفس راحتی کشیدم. تنبیه‌ام تمام شده بود.
29 May 05:01

به جاى اينكه عادت كنيم، همان چراغها را خاموش كنيم خب!

by Mrs Shin
روزهاى اول كه آمده بودم دفتر، ساختمان و من دو تا غريبه بوديم كه با احتياط زل زده بوديم به هم. ظاهرش مثل بقيه ساختمانها بود. آدمهاش هم به نظر نمى آمد از من باهوشتر يا فرزتر باشند اما درهاى اتوماتيك براى همه باز مى شدند جز من. كارتم را نمى توانستم بزنم. پشت در بزرگ بايد مى ايستادم تا يكى از راه برسد تا راه را بلد باشد. آسانسورها با من شوخى داشتند. هيچ وقت آن جايى كه بايد نمى رفتند. بعد كم كم همديگر را ياد گرفتيم. فهميدم كه بايد جلوى در سمت چپى كمى اين پا و آن پا كرد تا باز شود. براى در سمت راستى بايد دستى تكان مى دادى، گيرم نامحسوس. كارت را بايد از پايين به بالا بكشى  و لبه ى كارت را بچسبانى به سمت چپ دستگاه كارت زنى. فقط آسانسور سمت چپى تا پايينترين طبقه مى رود و فقط تلفن توى راهرو طبقه چهارم است كه هم صفر دارد و هم سه دقيقه اى نيست. حالا بعد از مدتها كه مرتب دارم مى روم دفتر و مدام توى طبقات مى چرخم مى بينم كه چه همه اين كارها را دارم ناخودآگاه انجام مى دهم. چطور از درها بيرون مى روم و مى آيم و هيچ درى با من لج نمى كند. آسانسورها تا كليدشان را بزنى پيدايشان مى شود و آدمها را وقتى پشت ميزشان پيدا نكنى مى توانى بدهى برايت پيج كنند.
ديدم رابطه ام با ساختمان شده پر از عادت. عادتهاى كوچك ساده كه زندگى را آسان مى كنند. با اين همه همين عادتها باعث مى شوند كه ديگر به هوشم اتكا نكنم. براى همين گاهى كه در راهرو خراب مى شود و كمى كندتر باز مى شود، يك قدم مانده به اينكه با سر بروم توى شيشه مكث مى كنم كه "هاى كورى مگر زن؟" يا اگر كارت زنى واقعا هم خراب باشد، من و يك عده ديگر مات و مبهوت زل مى زنيم بهش كه "كارت را بچسبان به لبه چپ، حتما مى زند مهندس!"

عادت، عادتهاى ساده ى بى خطر چشم ديگرى مى شوند. نقابى كه رابطه را تعريف مى كنند. بعد همين كه غبار عادت بنشيند روى رابطه، حواس آدم از جزئيات كوچك پرت مى شود. از اينكه هميشه هم قرار نيست درها با دست تكان دادن باز شوند. شماره تلفنهاى داخلى گاهى اشتباهى توى سايت نوشته شده اند و آن مردكى كه با ژستهاش خلقى را سركار گذاشته اصلا مهندس نيست.

ساختمان گاهى غبار عادت را مى زند كنار. تلفنها اتصالى مى كنند. سايت بالا نمى آيد. برق اضطرارى فعال نمى شود. فن كويلها به جاى باد سرد، باد گرم مى زنند. بعد تكنيسينها با آن لباسهاى كار يك سره آبى پيدايشان مى شود تا همه چيز را درست كنند. كه عادتها را ترميم كنند.
اين جور وقتها فكر مى كنم كاش رابطه ها و آدمها هم از اين تكنيسينهاى آبى پوش اخمو داشتند. كاش يكى بود كه مدام يادت بيندازد كه هيچ چيز در دنيا و آدمها و رابطه ها ثابت نيست و دنياى كوفتى فقط يك اصل ثابت تخماتيك دارد و آن هم اين است كه هيچ چيز ثابت نيست. همه چيز تغيير مى كند و آدمها، سلطان تغيير كردن هستند. آن هم در اين سن خطرناك سى و خورده اى سالگى كه يك هو مى بينى به بانجى جامپينگ علاقمند شده اى و يا شهوت عجيبى به آشپزى در درون خودت كشف مى كنى يا اينكه مى بينى كه چقدر روانت هنوز خسته و زخم خورده است كه تصاوير كوتاه گسسته مى تواند ويرانت كند. من اين جور وقتها يك كوكتل درست مى كنم و فكر مى كنم زندگىِ بد قلق دوست نداشتنى را با عادت نكردن به مبارزه بطلبم و اصلا به چى عادت كنم؟ به اينكه همه چيز در اطرافم با دور تند مى چرخد و من هر روز يك جور تازه اى ديوانه ام؟ كاش عادت نكنم، عادت نكنيم. ما كه ساختمان نيستيم و تكنيسين و سايت و ايميل داخلى نداريم كه خرابى پرينتر فلان طبقه يا دير آمدن همكار بهمان طبقه را به آدمهايمان تذكر بدهيم. نمى شود كه مدام روى پيشانى مان با نئون شب رنگِ چشمك زن بنويسيم:" خطرِ هميشگىِ بروزِ يك ديوانگىِ تازه" پس خودمان حواسمان را جمع كنيم. عادت نكنيم. چه كارى است خب؟ 
24 May 04:53

http://monsefaneh.blogspot.com/2014/05/blog-post_21.html

by ...
Mojgan.pourrajabi

گشتن یک بخش ماجراست.
گشتن و نیافتن و تن دادن به ممکن ها بخش دیگر آن .

اینتگراسیون. چهار
معاشرت، دوستان و طبقه‌ی اجتماعی 
 
گمانم همه‌ی آدم‌ها تقریبن در اوایل بیست‌سالگی، یک تصوری از طبقه‌ی اجتماعی خودشان دارند. وقتی آدم مهاجرت می‌کند طبقه‌ی اجتماعی آدم دست‌کاری می‌شود. بارها آدم خودش را در موقعیت‌هایی پیدا می‌کند که نمی‌داند آن‌جا دارد چه غلطی می‌کند. 
اگر آدم دست از تلاش برای پیدا کردن جایگاهش بردارد، قبل از این‌که جای واقعی خودش را پیدا کند، یک ناامیدی و خشم شدیدی توی وجود آدم پیدا می‌شود. برای بعضی آدم‌ها می‌شود افسردگی.
فقط با امتحان کردن است که آدم جایگاه خودش را دوباره پیدا می‌کند. همه‌چیز سعی کردنی‌ست. کسی نمی‌آید با متر جایگاه آدم را اندازه بگیرد تو را دو دستی بغل کند و سر جای متناسب و چه بسا بهتر (اگر بهتر و بدتری باشد) از جای قبلی‌ت بنشاند. 
تنهایی یک عاملی‌ست که مدام آدم را سوق می‌دهد به این‌که اولین چیزی که پیدا کرد را دو دستی بچسبد. کردم که دارم می‌نویسم. بعد زمان به آدم می‌گذرد و آدم سرخورده می‌شود از انتخابش. بعد ول کردنش حتی سخت‌تر است. بس که قشنگ می‌دانی همین سرخورده‌کننده هم حتی وقتی هست، آدم کمتر احساس تنهایی می‌کند.
نظر من این است که باید گشت. 
باید خیلی آدم‌های زیادی را شناخت و شناخت و شناخت. باید به خودمان شانس این را بدهیم که آدم‌های جدید بشناسیم. هر چند مثل ما نیستند اما امتحان کنیم که دوستی باهاشان چه‌جوری‌ست. آدم وقتی یک جایی بزرگ می‌شود، به مرور زمان یک متر و معیارهایی دستش می‌آید که با چه کسانی دوست باشد. آن متر و معیارها خیلی به هم می‌ریزد بعد از مهاجرت در بزرگسالی. مثلن توی ایران می‌پرسی فلانی تو چه مدرسه‌ای رفتی؟ با این سوال خیلی چیزها می‌فهمی. من اما این‌جا از خیلی‌ها پرسیدم فلانی چه مدرسه‌ای رفتی ولی این سوال هیچ کمکی بهم نکرده.
بعد از این‌که آدم کمی اجتماع دوستانش را بزرگ کرد، می‌شود که غربال کرد. تمام آدم‌ها را نمی‌شود نگه داشت.
در این‌باره قبلن نوشتم اما دوباره می‌نویسم. من بیست و چند ساله بودم که از ایران خارج شدم، معاشرهای خیلی خوبی داشتم. در سطح دوستان خانوادگی که مدیون روابط پدر و مادرم بود و دوستان خودم که گشته بودم و پیداشان کرده بودم و چند تا جمع مجزا بود که هنوز هم برگشتن به ایران و دیدنشان مثل این می‌ماند که دیروز به هم گفتیم خداحافظ و امروز که هم را می‌بینیم، می‌توانیم ادامه‌ی حرف دیروزمان را بزنیم.  
سخت بود برای من از دست دادن روزمره‌ی آدم‌هام اما خر و خرماست جریان.
حالا باید یک آدم‌هایی پیدا می‌کردم که ذره‌ای هم را می‌فهمیدیم. گفتن ندارد که مسلمن نا همیشه بوده، که خب تا بوده نا بوده و بدیهی بود که هست و چه خوب که هست. اصلن از دلایل سفت و سخت من برای آمدن به وین بودن او بود که جای خودش را دارد اما من از آدم‌هایی هستم که دور و برم معاشرت‌های گسترده لازم دارم. تمام این تلاش‌ها در همین راستا بود.
دوستان آدم یک بخش بزرگی از هویت اجتماعی آدم هستند. از تعریفی که آدم دوست دارد از خودش ارائه بدهد. 
وقتی آدم مهاجرت می‌کند، پی ساختن تمام این‌ها از نو را، باید به تنش بمالد. مالیدن پی هم چیز بدی نیست ها. پی مالیدن یک بار معنایی منفی دارد، ولی من منظور خیلی خنثی‌ای دارم. گاهی هم خوب است. 
در عوض آدم خیلی آگاهانه‌تر تصمیم می‌گیرد. همه‌چیز را می‌شود خیلی مینیمال پیش برد. گاهی هم مثل من می‌شود. که خیال می‌کردم پر رابطه بودن خانواده‌ام یک صفت خسته‌کننده‌ست اما حالا می‌دانم که ما کلن این‌طوری پر رابطه هستیم و نمی‌توانیم جور دیگری باشیم. من پر رابطه مخفی بوده‌ام. توی شرایط خانوادگی حالش را می‌بردم اما با صدای بلند هی نق زدم که باز هم مهمونی دوره؟ 
من هم که فکر می‌کردم خیلی مینیمال هستم در رابطه‌هام، واقعیتم این نبوده. شاید یک دلیل خیلی قوی‌ای که من را به قلی نزدیک کرد این بود که آدم خیلی اجتماعی است. اجتماعی بودنش جوری است که من را ناخودآگاه یاد خانواده‌ام می‌اندازد. یعنی جاهایی بود و هست که ما «باید» برویم درست مثل بودن در خانواده‌م. من یاد گرفتم که این باید به زندگی اجتماعی‌م تعلق دارد. آدم باید رابطه‌هاش را دل‌جویی کند، مراقبت کند و برایش یک بایدهایی را بپذیرد. 
 
در نهایت این چالشی‌ست که در عین این که در ابتدا خیلی تهدیدآمیز است، با تلاش و کمی خوش‌شانسی، می‌تواند به یک تغییر مثبتی توی زندگی آدم منجر شود. حداقل فایده‌ای که دارد این است که آدم دو جای زمین دوستان بهتر از جان دارد.
این نوشته ادامه دارد.
18 May 00:08

پشه‌ی درون، 5

by arash tobecome
دوستی داشتم - دارم هنوز- رفيق گرمابه و گلستان بود - حالا البته مجال گرمابه و گلستان نيست. يک بار که کارمان بيخ پيدا کرده بود و زبان هم را نمی‌فهميديم - حکايت ده سال پيش است - نامه‌يی نوشت برای‌ام - هنوز دارم‌اش. بالای صفحه نوشته بود: «عاقبت کار ما هم به قلم و کاغذ کشيد...» و راست می‌گفت؛ کار که به قلم و کاغذ بکشد، يعنی بيخ پيدا کرده. لنگ می‌زند. يعنی بگذار کنار باقی نامه‌ها، نوشته‌ها، نوبت‌اش که شد بخوان، حوصله که داشتی جواب بده. آخر نامه هم نوشته بود: کم سيگار بکش. مثل وصيت؛ مراقب خودت باش.‏