این روزها بیشترین کلمه زندگی من «نمیدانم» است. همراه با «میترسم» اضافه.
Mojgan.pourrajabi
Shared posts
http://levazand.com/?p=6879
من آدم مبارزه با فاصله نیستم. میدانم میبازم. میدانم زورش بیشتر است. میدانم یک فوت کند به همه «ای کاش الان اینجا بودی» و «جایت چقدر خالی هست»ها، کار تمام است. نمیدانم آن اسفندی خیالباف کی به اینجا رسید که خودش واقعیت را فرو میکند توی چشمش که نیست. وقتی نیست، یعنی نیست. چشم بستن کسی را کنار آدم ظاهر نمیکند. عکس فقط آدم را دیوانهتر میکند و آرامشی در کار نخواهد بود وقتی نیست. انگار یک زمانی بود آدم نای جنگیدن با فاصله را داشت. با جغرافیا، با ساعت. بعد هی پیرتر و پیرتر شد. همان آدم. حالا از کنار فاصله رد میشود. تعظیم میکند و میگوید خواهش میکنم. شما بفرمایید.شما دستور دهید. هر چه شما بگویید. بعد چشمهایش را میبندد. به خودش ناسزا میگوید و راهش را میکشد و باز هم تنها راه میرود.
October 4, 2014
Making Hay
Photograph by Andrius Jonusas, National Geographic Your Shot
My camera is always with me when I jump in a cockpit, writes Your Shot member Andrius Jonusas, whos taken to merging his two hobbiesflying and photography. He captured this shot on a flight from Pocinai, Lithuania, to Leszno, Poland. My colleague and I were flying to see a day of the World Gliding Championships, he writes. This was taken about 50 kilometers [31 miles] east of Olsztyn in the Masurian region of northern Poland.
Jonusass picture recently appeared in Your Shots Daily Dozen.
</p>This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.</p>September 27, 2014
On Faith
Photograph by Peter Essick, National Geographic
In Californias Central Valley, water in wildlife refuges is down by around 30 percent. Here, migratory geese on their journey north congregate on the Faith Ranch near the San Joaquin River National Wildlife Refuge, one of the Central Valleys few scraps of native wildlife habitat.
See more pictures from October 2014 feature article "When the Snows Fail."
767
اینتگراسیون؟ ای بابا... لنا که رفت دو روز خیلی...
اینتگراسیون، اینتگراسیون که میگویم، این هم هست. جوابی ندارم برایش هنوز. گاهی از آدمهای قدیمیتر میپرسم که شما چهطورید؟ به شما چی میگذرد؟
http://levazand.com/?p=6838
Mojgan.pourrajabiدرد مشترک
یه چیزی که تو خارج پیدا نمیشه، آدم پایه واسه نمایشنامه خونی هست. من یه چند بار سعی کردم گروه کتاب/ نمایشنامهخونی راه بندازم، هر بار آدما دو بار اومدن بعد تنبلی کردن. دلم آرش خوانی میخواد.
از تقویمها
نفت میریزم
تو به ذهن من
خانه از ایستادن بازایستاده است
من از رفتن
نفت میریزم
پای این خانه
پای این ذهن
در سوراخهای چشمم نفت میریزم
در سوراخهای گوشم نفت میریزم
تا تصویر تو از خوردن مغزم دست بردارد
تا صدای تو از خوردن روحم دست بردارد
نفت میریزم
تا موریانهها از خوردن تو در ذهنم دست بردارند
تا موریانهها از خوردنم دست بردارند
نفت میریزم
از این بازی دست بر نمیداری
به پای تو نمینشینم
به پای تو نمیسوزم
کبریت میکشم
و بازی را تمام میکنم
+ شبانه بی شاملو
761
Mojgan.pourrajabiنزدیکشان
بوس خدافظی مثلاً
* محنتِ هجران و دردِ دوری و اندوهِ عشق، در دلِ تنگم نمیگنجد. زِ بسیاری که هست...
*
ماها
این فعلا شکلی از زندگی است. زندگی من.
760
از آن دسته که فکر میکنند زندگی همیشه یک جایی دور از آنها در جریان است.
همآن.
http://november25th.blogspot.com/2014/07/blog-post_22.html
یک نوشته پنیری = cheesy
یک. انگار از یک جایی به بعد از نظر خودت هم سهم ناله و دلتنگیت تموم میشه. بعد نه-ده سال که دیگه منطقا سهمی از ابراز دلتنگی نداری. دهسال که خیلی سخاوتمندانه است از من بپرسی بعد یک سال وارد مرحله جمع کن خودتو میشوید. ابراز دلتنگی هم مثل عزاداری برای از دست دادن کسی میمونه. تا چهلم عزیزت اگر خنج بکشی رو جفت گونههات فقط ممکنه ملت پشت سرت بگن وای چه بیکلاس عزاداری میکنه ولی جلو روت بهت حق میدن. ولی درهرحال از چهلم به بعد تابلو «این انسان عزادار است» را از جلوت برمیدارن میذارن جلو آدم بعدی و خب دیگه عزاداری رو باید تو راه پله و زیر دوش ادامه بدی و زود رو دماغت رو پودر بزنی و هرکی گفت چشات چرا قرمزه بگی شامپو رفت. تابلو «این هنوز عادت نکرده» را هم بعد یک سال از جلو مهاجر برمیدارند و همین است که بعد چندسال دیگه جز عید و تولدت روزهای دیگه علنی ابراز دلتنگی نمیکنی و فرار میکنی تو راه پله. حتی اگر بخوای بگی دلت هم تنگ شده سعی میکنی غیرمستقیم بگی چون سهم دلتنگی علنی فقط مال مهاجری است که چند سال اول دوری را میگذارند. سهم دلتنگی تبعیدیها بالاتر است ولی از یک جایی به بعد آنها هم باید ساکت بشوند. آنها تا مدتها اجازه دارند فصل آلبالو یا توت سفید را بهانه کنند برای دلتنگی ولی من برای بهانه آلبالو دیگه خیلی کهنه مهاجرم و حق میدهم به هرکسی که بگوید «جمع کن خودتو دیگه توام. آلبالو دلت میخواد برگرد برو خب» . من البته خیلی آلبالو دوست نیستم و اینجا هم آلبالو پیدا میشود ولی امروز سرچهارراه پیرمردی را دیدم که سبیل یک دست سفیدی داشت و دست یک پسربچه سه ساله را گرفته بود. آن یکی دست پیرمرد سطل و بیل ماسه بازی بود. پسر بچه و پیرمرد به زبانی شکل کشورهای اروپای شرقی با هم حرف میزدند. پسر چیزی گفت که پدربزرگش خندید و دست بچه را بالا آورد، خودش هم خم شد و دست تپل بچه را با سبیلهای سفیدش بوسید. آنها رفتند سمت شمال خیابان به سمت پارک و من مستقیم رفتم. تابلو من را برداشته اند و من حق ندارم حرفی بزنم، خودم میدانم.
دو. در کنار قسمت پستانک و پیشبند، آنجایی که قاب عکس و آلبوم میفروشند یک دفترچههایی میفروشند برای ثبت اولینهای نوزاد و کودک. یک جور دفتر خاطرات که بنویسی اولین بار کی در شکمت تکون خورد، اولین بار کی خندید، اولین بار کی نشست و اولین دندانش را کی درآورد، دفتر ثبت اولینها. دفتر خوشگلی است که جا برای چسباندن عکس اولینها هم دارد. احتمالا اختراع یک آدم تاریخ نگهداری بوده که مثل من ننر عادت داشته به ثبت و هفتهگرد/ماهگرد/سالگرد گرفتن برای اولینها. اولین بوس بدون دخالت گونه ما در تاریخ فلان فلان، فلانجا اتفاق افتاد. اولین بار که بدون اینکه چاقو بگذارم زیر گردنت خودت گفتی که دوستم داری مورخ فلان، در فلان ایمیل بود که البته بعدش مجبورم کردی پاکش کنم کسی نبینه و ….
واقعا شرمندهام ولی من عادت به ثبت اولینها دارم و خب یکی از این دفترهای آبی مخصوص ثبت اولینهای نورچشمی هم خریده بودم. حقیقت این است که ثبت اولینهای که بین آدمهای بزرگ اتفاق میافتد خیلی راحت است ولی در مورد بچهها خیلی سخت است که بگویی دقیقا اولین بار کی نشست. بستگی دارد تعریف شما از نشستن چه باشد. از یک جایی شروع میکنند از دید خودشان نشستن. ده بار میشینند لق و لوق. بالاخره آنجایی که حس میکنی نه دیگه نشست و میدوی که دفتر پنیری رو بیاری و بنویسی نورچشمی امروز خودش برای اولین بار نشست با پس کله میافتند روی متکاهایی که دورش چیدی. آخرش هم نمیفهمی بیست مارچ نشست یا شش آوریل. ثبت اولینهای بچه سخت است و از یک جایی بعد فکر میکنی برو بابا فرضا که ثبت هم کردی، میخوای چیکار کنه با این همه تاریخ؟ تا چهل سالگی هرروز ساعت هشت صبح ترانه زمان پینک فلوید را پخش کنی و بهش یادآوری کنی که فرامرز جان مادر تو سی و هشت سال پیش در چنین روزی، نهم فرودین ماه ، خودت گفتی جیش. فایدهاش چیه؟ از آنجایی که برای خواباندن هر حس و شوری روش «خب که چی» بسیار موثر است و من ناگهان از حال رومانتیک عبور کردم و فکر کردم هفت میلیارد آدم زنده روی زمین و خیلی میلیارد مردگان که آمدند و رفتند همه یک روز نشسته اند و یک روز گفتند جیش دیگر. این که ثبت کردن ندارد و همین شد که درحال حاضر دفتر پنیری را یادم نمیآد چیکار کردم. احتمالا جایی در کتابخانه پایین باید باشد. ولی خب ذات من عوض نمیشود و چون دفتر ندارم باید ثبت کنم که دیشب برای نورچشمی برای اولین بار با من رقصید، نانای و این دلقک بازیها نه، رقص واقعی یک آدم واقعی. داشت بازی میکرد و من و دوستانم میرقصیدیم. داوطلبانه بازی را ول کرد و آمد وسط و دستهای من را گرفت و پا به پای ما دو ساعت رقصید. دستم را میگرفت میگفت بچرخ و خب چون قدش هنوز خیلی از من کوتاهتر است او میایستاد رو پنجههایش و من خم میشدم تا کمر و از زیر دستش رد میشدم، چرخ سیندرلایی میزدم براش. اولین بار دیشب بود چون فقط نیامد سی ثانیه ورجه ورجه کند و برود . بازی را ول کرد و آمد که برقصد. حتی آهنگ درخواستی داشت و دوبار هم با آهنگش – که از فرط خجالت از ذکر نامش معذورم – رقصید. شب قبلش داشتم در مهمانی دیگری داشتم برای مریم توضیح میدادم چقدر آدم رقصیدن نیستم و چقدر آرزو داشتم من هم مثل دیگران از رقصیدن لذت میبردم. حتما دیشب اولین باری نبوده که از رقصیدن لذت بردهام ولی در این لحظه هیچ شب دیگری را یادم نمیآید که انقدر از رقصیدن کیف کرده باشم فلذا ثبتش میکنم.
درستترین آدم
سلام
این مرضیه رسولی، دوست قشنگ و خیلی عزیز من است.
در این عکس میبینید که او چقدر زیبا ست. عکس مربوط به یک صبح بهاری در شهسوار است. دو دقیقه قبلش از خواب بلند شده بود. چه خوشگل وخوشاخلاق. شما بعد از دو دقیقه که از خواب بلند میشوید چه شکلی هستید؟ آیا میشود ریختتان را نگاه کرد؟ آیا میتوانید جوری بخندید که چشمهایتان پر از شعف شوند؟ کاش میشد از ذهن و روح بینظیرش هم عکس انداخت.
من هیچ وقت غمی را که راحله، حمید ، دانی، و غزاله در دل خود دارند ، درک نخواهم کرد -من تازهواردترم- حتماً خیلی سخت است. از دست دادن چنین آدمی در زندگی، ولو موقتی.
So play the game «Existence» to the end Of the beginning
* مادرم رفت زیر پست روحانی در فیسبوک چیزی نوشت که دقیق به خاطر ندارم ولی مضمونش اینطوری بود -یا مثل هز موضوع دیگری که دربارهاش نوشتم، من دوست دارم اینجوری به یادش بیاورم- که آقای روحانی من یک مادرم و در زندگیام بچههایم همه چیز من هستند- چه بد- اگر روزی یکی از آنها غمگین باشد دلم میگیرد -پس دل مادرم همیشه گرفته است چون من و داداشم مدرک درجه A ِغمخوری با قاشق داریم و من خودم کمربند مشکی دان دو هم هستم و میخواهم در تهرانپارس کلاس خصوصی هم بگذارم- شما باید بدانید فرزند یک مادر همهچیز اوست. شما با نوید تغییر آمدید و گفتید رویهها عوض میشود. پس چرا مرضیه رسولی در زندان است؟ شما نوشتههای مرضیه رسولی را خواندهاید؟ باید حتماً بخوانید. من توسط پسرم با نوشتههای او در همین فیسبوک آشنا شدم و باید بگویم او چیزهایی را مینویسد که آدم دوست دارد خودش آنها را نوشته باشد. او به خاطر شرکت در تظاهرات در زندان است؟ خب پس چرا همهی ما را نمیگیرید؟ – به مادرم گفتم رییسجمهور ربطی به این قضایا ندارد و این ها را در پیج صادق لاریجانی باید بنویسد و او هم پیج فیسبوک ندارد اما او اعتقاد دارد اینها همهشان یکی هستند- چرا همهی ما را نمیگیرید؟ الان مادر مرضیه رسولی چرا باید غصه بخورد؟ بچهاش چه جرمی داشته؟ به جرم اینکه خوب مینوشته؟ از غذا، خوردنی، سینما، اجتماع؟ کمی مهربان باشید. شما سالیان سال است همه را دعوت میکنید در مراسمهای مسخره شرکت کنند، رای بدهند، به ایرانی بودنشان، به ایران ببالند. چرا باید به ایران ببالند؟ یک موقع به آستین کوتاه پوشیدن جوانها گیر میدهید-بله گیر- یک موقع به ماهواره داشتن. مگر ما ماهواره را اختراع کردهایم که باید تاوان بدهیم؟- متوجهم که حرفهای مادرم با حرفهای خودم قاطی شده و کاری هم نمیشود کرد- نامهی بلند بالایی بود. هر چی سند را زد نرفت. هر چی من هم سند را -علیرغم خواستهی قلبیم-زدم نرفت. احتمالا به خاطر فیلتر شکن بود. گفتم نمیرود مادر من. گفت حتما یک کاری کردهاند که فقط تعریف و تمجیدها بیاید بالا -گفتم نه اینطور نیست و برای فیلتر شکن است، گفت کلهی پدر همهشان-بعد هم به همهشان گفت پدرسگ. حق هم داشت. من هم گفتم از این کامنتها نگذار پس فردا دیدی آمدند سراغ تو. به شوخی گفتم. گفت بگذار بیایند. به جدی گفت. ادامه داد، این کاری است که ما کردیم و خودمان هم باید درستش کنیم. منظورش کل این قضایای انقلاب بود. مادرم خیلی ناراحت شده است. همیشه میگوید تمام دوستان شما تمام همسن و سالهای شما مثل بچههای من هستند. ولی از طرفی هم خسته شده که اینقدر برای همسن و سال های من غصه خورده. اما چطور میشود چیزی را که روی خون بنا شده از خون پاک کرد. چطور میشود دستگاهی که درست شده تا ظلم را پیاده کند ریسِت کرد و انتظار داشت دوباره همان کارها را شروع نکند. راهی نیست. به کی باید گفت؟ از چه طریقی باید گفت؟ فیسبوک؟ فکر نکنم. فکر کنم اگر رو در رو و چشم تو چشم هم بگوییم به چیزی متهم شویم که خودمان هم درست ندانیم چیست.
* قبلاً تخصص من شاد کردن بود. بلد بودم چی کار کنم اما او را نمیتوانم. من چیزی نیستم که او بخواهد. کاری نمیکنم که او دوست داشته باشد. و وقتی ادای انجام کاری را در میآورم که او دوست دارد نتیجه افتضاح است. او همیشه میگوید اینطور نیست و میگوید من پسر خوب و مهربانی هستم. ولی هم من و هم او میدانیم اینطور نیست. قدرتم کم است. خودم هم آدم درستی نیستم، یعنی من ترک ورداشتهام. و کمی هم…کم که نه مقدار زیادی هم ول کردهام. برایم مهم نیست چی بشود. اتفاقات در زمانی که باید میافتادند و فرصتش بود برایم نیفتادند و دیگر چیزی برایم اهمیت ندارد، جز زمین خوردن باعث و بانی ِ نیفتادن اتفاقات. که آن هم واقعاً اندازهای که کلمات نشان میدهند مهم نیست. البته دیگر نمیخواهم درست بشوم، کار من درست کردن است، نه درست شدن. سر بازی آلمان و آرژانتین رفت دراز کشید و من با سه نفر دیگر بازی را تماشا کردم. دوست داشتم آلمان بزند. من از نود که شش سالم بود و پدرم بازیهای جامجهانی ایتالیا را در یک تلویزیون پارس که رنگ چوب بود تماشا میکرد و ما در خانهی امیرآباد ساکن بودیم و خبری از تومور و پیری و چیزهای زشت بزرگسالی نبود دوست داشتم آلمان بزند. جز جام جهانی آمریکا که آلمان خیلی زود سوت شد و بعدش دوست داشتم ایتالیا بزند-چون از برزیل متنفر بوده، هسته، تخمه- همیشه دوست داشتم آلمان بزند. اگر آلمان حذف میشد دیگر برایم مهم نبود کی بزند یا بخورد. شاید کمی آرژانتین و کمی انگلیس. چه جالب این دو تا با هم مشکل دارند. چهطور ممکن است فردی هر دوی این تیمها را دوست داشته باشد؟ اینطور که در بچگی این چیزهای تخمی اهمیت ندارند. رنگ لباسها و ریخت بازیکن ها و ژ داشتن ِ آرژانتین مهم است. اینکه بیتلها ایینگلیسی بودند مهم است و اینکه کلینزمن بعد از گل روی زمین سر میخورد و اینکه او بوده که به رودبار کمک کرده نه کس دیگری. برعمس چیزی که الان رسم شده و باعث و بانی اش اینترنت است، اگر کسی بخواهد طرفدار آلمان بشود لازم نمیبینم از من اجازه بگیرد. اگر کسی بخواهد به آلمانها فحش بدهد هم ناراحت نمیشوم چون من ایرانیام. از زبان آلمانی متنفرم و هیچ آواز آلمانیای را هم نمیتوانم تا آخر گوش کنم چون نمیفهمم چی میگویند-البته در مورد فرانسوی با اینکه از زبان فرانسوی بدم میآید ولی خیلی از آوازهایشان را تا آخر گوش میکنم- ولی سینمای آلمان را دوست دارم-و مال فرانسه را نه-. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم. دستش را جوری روی سرش گذاشته بود انگار آفتاب چشمش را اذیت میکرد. البته چشمش بسته بود و هیچ آفتابی نمیتوانست به آن چشمها صدمه بزند، یعنی حتی کوچکترین صدمهای. نافش افتاده بود بیرون چون تیشرتش از عمد اینطوری طراحی شده بود که ناف بیفتد بیرون. ولی اینطور که او خوابیده بود، ناف بیش از حد لزوم بیرون افتاده بود ولی من هم مشکلی نداشتم و حتی میتوانم بگویم خوشم هم میآمد. یک پایش رفته بود زیر یک پای دیگرش. و کفشهایش خیلی مرتب آن کنار جفت شده بود. مثل یک خستهی حقیقی خوابیده بود. باید هم خسته باشد. عزیزش را ازش گرفتهاند و انداختهاند زندان. و دوست پسرش هم آدمی است که بلندپروازی را دوست دارد اما پریدن بلد نیست. نزدیک شدم. صدای نفس کشیدنش را شنفتم. یک بوس کوچولو. بلند شدم. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم به این این امید که از سر و صدای من بلند شود و بیاید آنجا کنارم بنشیند و من بغلش کنم و از گرمای وجودش سرخوش شوم و با هم بازی را ببینیم و از بردن آلمان مثل بقیهی آدمهایی که طبیعی است که از آلمان متنفر باشند زجر بکشد. دفعهی آخر شالش را از رو صندلی برداشتم و کشیدم روش چون فکر کردم ممکن است سردش باشد. ولی گرمش شد و از خواب بلند شد. آمد کنارم نشست و چای نوشید. حتی نگذاشتم راحت خوابش را بکند. اما گرمای وجود ِ یک موجود زیبا چیزی بود که نصیبم شد، و من هم تعهد ندادهام جایی که همهی چیزهای خوب دنیا را برای خودم نخواهم.
و من اميدوارم ذات خوش بين دومي ، خنده ها و هيجانش بتواند به مرور در روح اين يكي نفوذ كند
July 19, 2014
Freeze Frame
Photograph by Keith Szafranski, National Geographic Your Shot
"On my last day in Antarctica photographing emperor penguins at their nesting grounds, I came across this little hole (a little more than a foot across) in a small piece of blue ice," writes Keith Szafranski, a member of our Your Shot community. Originally hoping it would make a good frame for the landscape, Szafranski then saw a string of penguins moving toward it. "I stuck my camera with a wide-angle lens into the hole and waited."
Szafranski's picture recently appeared in the Your Shot assignment Embrace the Untamed.
</p>This photo was submitted to Your Shot. Check out the new and improved website, where you can share photos, take part in assignments, lend your voice to stories, and connect with fellow photographers from around the globe.</p>گفت تو بیا، اون با من. مکث کردم. ته دلم ضعف رفت. معلوم شد ازون مرداییه که بلدن با صدای قاطع و خونسرد یه جوری بگن «اون با من» که دربست اعتماد کنی بهشون و آب تو...
گفت تو بیا، اون با من. مکث کردم. ته دلم ضعف رفت. معلوم شد ازون مرداییه که بلدن با صدای قاطع و خونسرد یه جوری بگن «اون با من» که دربست اعتماد کنی بهشون و آب تو... - http://elcafeprivada.blogspot.com/2014...
|
اگر مقبره یونس را داعش ویران نکرده بود.
در متن زیارتنامه نوشته بود:
«زیارت حادث نشود مگر به پای پیاده و مستحب است که اگر زائر را میسر باشد برهنه پای به نزد معبود خویش بشتابد. در تمام کتب عهد عتیق زائر را واجب شده است بهنگام ورود به صحن زیارتگاه خاک راه برپا داشته باشد. زوار متمول یا کمتوان که با استر و شتر به زیارت میآمدند را واجب شده بود که مرکب در کاروانسرایی نه نزدیکتر از نود و شش فرسخ * به صحن، رها کرده و بار سبک کرده و با پای خویش و نه بر پشت چهارپا به زیارت بیایند. گویند مردی از هرقیال نبی پرسید به زیارت معبودم میروم که ساکن سرزمینی است که از هرسه جانبش به آب میرسد جز شمالش. اگر از خشکی متصل به خشکی شمال سرزمینش به زیارتش بشتابم راه صد و نود فرسخ دورتر خواهد. یا نبی مجاز است که قایقی بگیرم و از دریای جنوبی به نزدش بشتابم و راه و زمان بر خویش کوتاه کنم؟ هرقیال نبی عصای خویش به سمت مرد پرتاب کرد و گفت زائر نه ماهی است، نه ماکیان، زائر محتاج به ساخته دست بشری دیگر را زائر نگویند که او صرفا مسافر است. اگر بر آب میتوانی راه بروی که از جنوب برو وگرنه که این عصا را بگیر و هرچند هزار فرسنگ راه که باشد برو ولی تمام راه بر پای خودت…»
گفتم همین است که آمریکای شمالی زائر ندارد چه لطفی دارد زیارت اگر قرار باشد از سه ماه قبل آنلاین بلیط بخری، بعد چمدان به بار بدهی، کمربندت را ببندی، درفضا خفه بین صندلیها فیلم دلخواهت را جستجو کنی و خمیازه بکشی که گوشهایت نگیرد تا برسی به اولین خشکی که یا آمستردام است یا فرانکفوت و از آنجا تازه راه بیافتی به زیارت. برای زیارت باید یا ساکن آسیا بود یا اروپا. مثل آن مرد ریش و مو بلند شکل یارتا یاران افسانه آه بود و میگفتند پیاده رفته تبت. باید بشود قصد زیارت که داشتی یک شب مثل امشب راه بیافتی، سبک و بدون بار. جهت را نگاه کنی و آنقدر بروی و بروی تا برسی. فاصله مهم نیست، جنس راهت که میرود تا زیارتگاه نباید آنگونه باشد که نقشه گوگل بنویسد :
Sorry, we could not calculate walking directions from A to A
باید جز پای خویشتن محتاج کسی یا چیزی دیگری برای زیارتش نباشی. راه بروی حتی اگر ماهها و سالها طول بکشد. بعد از ماهها وقتی رسیدی از درد راه آمده، دیگر پاهایت را حس نکنی. معبود دست بکشد به پاها و بگوید دیوانه، پاهایت را که ناسور کردی اینهمه راه را چرا پیاده آمدی؟ جواب بدهی پاهایم به درک. دیگر کارشان ندارم، دیگر هیچجا نخواهم رفت، اینبار زیارت نیست، آمده ام که مجاور بشوم.
*معادل ششصد کیلومتر
I find myself at 1 a.m. with thoughts that make my bones ache
June 21, 2014
Dolphin Games
Photograph by Brodie McCabe
"These two dolphins where playing out in the deeper ocean for some time," writes Brodie McCabe, who captured this picture at Point Danger in Tweed Heads, Australia. "As a set of waves came through, they followed the swell toward the shore, racing each other for the key position. As the wave started breaking, one pulled off the back so as not to 'drop in' on the other."
This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.
بازگشت از شهر دقیانوس
مایی در کار نبود، من یک نفر بودم. تازه بیدار شده بودم از خواب و به زن پشت دخل گفتم قهوه خیلی بزرگ با دوتا شیر لطفا. گفت دو دلار. سکه را روی پیشخوان گذاشتم. زن گفت این سکه مال اینجا نیست. انگار سیلی خورده باشم، یادم افتاد که مکانم عوض شده است. سکه مال یک نصف النهار دیگر بود و خواب تمام شده بود. سکه دقیانوسم را گرفتم و کارت اعتباری را به زن دادم. شما سیصد سال خوابیده بودید و من بیستهزار فرسنگ دور شده بودم. شما زمانتان عوض شده بود و من مکانم. قهوه را گرفتم و بیرون آمدم. آفتابی نبود ولی عینک زدم. با سکه بازی میکردم و فکر میکردم خوشا به سعادت شما که حداقل این انتخاب را داشتید که آرزو کنید که تا ابد بخوابید.
June 10, 2014
Powder Lines
Photograph by Bradford White
Heli-skiers make fresh tracks on a powder run in the Bugaboos in British Columbia, Canada. The mountain range, part of the Canadian Rockies, is a popular destination for skiers and hikers who prize remote adventure.
This photo and caption were submitted to the 2014 National Geographic Traveler Photo Contest.
از درفتها
به جاى اينكه عادت كنيم، همان چراغها را خاموش كنيم خب!
http://monsefaneh.blogspot.com/2014/05/blog-post_21.html
Mojgan.pourrajabiگشتن یک بخش ماجراست.
گشتن و نیافتن و تن دادن به ممکن ها بخش دیگر آن .