Shared posts

27 Aug 08:20

برزخ

ghazalgh

اینی که می گه حرف دل ماست، همین!
که بلاخره خوبه قرص آبیه رو بخوریم یا نه

دوستم می‌گوید تراپی (روان‌کاوی/درمانی) می‌تواند شمشیر دولبه شود. آدم یک خواصی دارد که ممکن است به آن‌ها عادت داشته باشد، طبیعی بپنداردشان، بی‌ضرر بداندشان و حتا اعتماد به نفس نسبت به‌شان داشته باشد یا ازشان بگیرد. این خواص ممکن است نهان باشند، در حدی که آدم اصلن حواس‌ش به انجام‌ دادن یا داشتن‌شان نباشد، یا این که به وجودشان آگاه باشد اما الزامن فکر آور، تعمق آور یا مکث آور نباشند. یعنی من می‌دانم فلان رفتار را در زندگی‌ام دارم و می‌دانم این رفتار آزاری برای کسی ندارد و خودم را خوش‌حال نگه می‌دارد، پس به داشتن‌ش ادامه می‌دهم و دلیلی هم برای متوقف شدن و بازبینی ندارم. تی‌دو یک عمر شاشیده به درخت. پای راست‌ش را گرفته بالا و در کمال آسودگی شاشیده. حالا برود یک شهر دیگر و آن‌جا به زبان سگ‌ها در ورودی تابلو زده باشند که شاشیدن با پای بالا ممنوع است. شاشیدن به درخت هم ممنوع است. دار هم نزنند حیوان را، فقط زیرش اضافه کرده باشند با اخلاق سگی منافات دارد این کار، خودتان نکنید. تی‌دو که خودش را سگ با اخلاقی می‌پندارد از آن لحظه به بعد موقع شاشیدن زجر خواهد کشید و برای بلند نکردن یک پایش تمام توان‌ش را به کار خواهد بست. حتا اگر پای‌ش را بلند کند و به درخت بشاشد باز هم گرفتاری ذهنی خواهد داشت. از آن به بعد شاشیدن هیچ جنبه‌ی بدیهی‌ای برای حیوان نخواهد داشت، بدیهی‌ترین کار حیوان تبدیل به زجر می‌شود.

خیلی مقطع غم‌انگیزی‌ست وقتی که رفتار بدیهی زندگی تو ناگهان تبدیل می‌شود به رفتار غلط، یا غیر اخلاقی، یا درد آور برای خودت، یا درد آور برای دیگری، یا دوگانه. وقتی طبیعی می‌شود غیر طبیعی، وقتی عادی می‌شود غیر عادی، وقتی مسبب آرامش می‌شود سبب نا آرامی.

یک پله قبل‌تر، "دانستن" به خودی خود شمشیر دولبه است. بدی کار این‌جاست که اغلب نه وقتی که "می‌دانیم" می‌فهمیم که آیا بهتر بود بدانیم و نه وقتی که "نمی‌دانیم" خبر داریم که نمی‌دانیم. الان واقعن تردید دارم که زندگی در جهل مرکب "به‌تر" است یا دانستن و درد کشیدن. "‌به‌تر" چیست؟ چه‌می‌دانم، بروید از فلاسفه بپرسید.

25 Aug 03:20

من و کارهای عجیبم

by غزل

عجیب ترین سفر زندگیم رو رفتم . عجیب و سخت، واقعا سخت، چه روحی چه جسمی
یه سفر تنهایی با آدمهای غریبه ای که پروفایل های خوبی داشتن ، توی یه محیط با کمترین امکانات رفاهی برای زندگی کردن. برای منی که اگه برای یه سفر سه روزه یه چمدون وسیله های مورد نیاز برندارم اروم نمی گیرم.
تا دیشب که توی سواری ساعت 8:30 نشسته بودم، خسته و کثیف و در اثرش عصبی، مطمئن بودم که دیگه از این حماقتها نمی کنم، که سفر باید با ارامش باشه، چه مرض یه به این مدل سفر کردن بدون امکانات در دل طبیعت هستش باید با چهار نفر همراه بشی که بدونی بخاطرت کارهایی می کنن. که اصلا می رم پروفایلم رو پاک می کنم. من دیگه اینطوری سفر نمی رم.
الان اما بعد کمتر از 24 ساعت، که خوابیدم و تمییز هستم و پشت میز کارم نشستم، احساس می کنم که بد هم نبود، دوباره شاید امتحانش کردم. وقتی به خودم فکر می کنم که چه کارهایی کردم، با آدمهای غریبه ای که نشستم و حرف زدم . خطراتی که رد کردم، لبخند هایی که زدم
همه خستگیهاش الان یه جور حس خوبی بهم می ده، حس ماجراجو بودن، متفاوت بودن.
که وقتی تعریف میکنم همه میگن وایی تو دیگه کی هستی

دلم می خواد سفر نامه اش رو بنویسم، نمی دونم که می نویسمش یا نه، اما این رو می خواستم بگم، با اینکه تمام مدت سفر این حس ناراحتی تنها بودن رو داشتم اما الان که با یه صورت سوخته و موهای وز شده دارم تایپ می کنم حس ام شبیه اون ادمیه که شاید برای بقیه عجیبه اما خودش می دونه که توی کیفش یه بلیط قطار داره که می تونه ببرتش به هاگواردز ، همین.

17 Jul 03:54

سال هفتم

by noreply@blogger.com (Paris)
ghazalgh

خداییش

زخمها را تو میزنی 
تصمیم‌ها را من میگیرم
کسی هم به فکر ترمیم نیست 
14 Jul 04:18

به احتمال زیاد شما سندرم FOMO دارید!

by علیرضا مجیدی
ghazalgh

من از این بیماری سختها دارم :))

بله! شمایی که این سطور را می‌خوانید، به احتمال زیادی سندرم FOMO دارید.

نترسید! سلامتی شما را چیزی تهدید نمی‌کند، این سندرم، نام اختصاری است که پژوهشگران برای حس و حال ترس و اضطراب ناشی از از قلم انداختن اخبار و مطالب شبکه‌های اجتماعی درست کرده‌اند. FOMO مخفف Fear of Missing Out است.

07-11-2013 12-01-25 AM

تصور کنید که به دلیلی چند روز نتوانید آنلاین شوید و بعد بخواهید ایمیل‌هایتان را بخوانید، اخبار و فیدها و مطالب دوستانتان در شبکه‌های اجتماعی مرور کنید، در دنیای امروز تصور می‌کنم که اصلا نشود با موفقیت این مأموریت را انجام داد. دسته‌ای از مردم حساس هستند و وقتی می‌بینند، بعضی از مطالب از دستشان رفته، دچار اضطراب و ناخشنودی می‌شوند.

به تازگی بر اساس تحقیقات سایت MyLife.com مشخص شده است که ۵۶ درصد کاربران اینترنت، اینچنین هستند. تلاش مردم برای به‌روز بودن تا به آنجا پیش رفته‌ها که برخی از کارهای اعتیادآور دیگر به حاشیه رفته است، مثلا ۲۶ درصد مردم از فرط مشغولیت آنلاین، کمتر سیگار می‌کشند یا کمتر تلویزیون نگاه می‌کنند!

در حال حاضر ۵۱ درصد مردم، نسبت به دو سال پیش بیشتر وارد شبکه‌های اجتماعی می‌شوند و ۲۷ درصد افراد، نخستین کاری که بعد از برخاستن از خواب می‌کنند، چک کردن شبکه‌های اجتماعی است.

جالب است که ۴۲ درصد مردم چند حساب کاربری در شبکه‌های اجتماعی دارند و در آن دسته از مردم که بین ۱۸ تا ۳۴ سال دارند، این درصد به ۶۱ درصد می‌رسد.

مردم امسال هر روز ۳٫۱ ایمیل را در هر روز مدیریت می‌کنند که نسبت به سال پیش که ۲٫۶ ایمیل را سامان می‌دادهند، بیشتر شده است.

منبع

14 Jul 04:10

House of Cards

by Mirza
ghazalgh

به خدا منم!


I pray to myself, for myself.
House of Cards

14 Jul 03:06

سید

by Mirza
ghazalgh

از این ادمها دوست دارم

سید را می‌شناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی می‌شناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر می‌کنید هیچ توجیهی پیدا نمی‌کنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر می‌کنید حتماً از قبل می‌شناختمش و این قهوه‌ی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمی‌داند سید را از کی می‌شناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو می‌شود و کلاً آغازی بر دوستی‌تان، هر قدر هم صوری، پیدا نمی‌کنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوش‌آمد می‌گوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه می‌رسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همین‌جا منتهی می‌شود. هر چند ما هر از گاهی فکر می‌کنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمی‌آید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمی‌خورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه می‌کند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را می‌کردند خدای ابهام. نمی‌شود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه می‌پیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل می‌بینی داری از خاطرات کودکی‌ات برایش می‌گویی. البته آخر سر جوابت را می‌دهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بی‌خبر برمی‌دارد از زندگی‌اش می‌گوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت می‌گوید حرفش را قطع می‌کند. یک مهارتی می‌خواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بی‌اعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. می‌گوید به کارهایم دارم می‌رسم، بعد می‌گویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان می‌رسی و جوابت می‌دهد ایمیل‌های جواب نداده، تلفن‌های عقب افتاده و یادداشت‌های ناتمام. شب چانه‌اش هم بیشتر کار می‌کند. وقتی رساندت دم در خانه‌ات و ماشین را خاموش کرد و صندلی‌اش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک می‌کنی، بس که ملت چرند بلغور می‌کنند. سال‌ها می‌گذرند و تازه گوشی دستت می‌آید سید آدم‌ها را فراموش نمی‌کند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایه‌اند. خبر می‌گیرد، خبر می‌دهد. کی رفت، کی آمد، کی نخست‌وزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایه‌ی زندگی‌اش. آدم‌ها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه می‌روند پیش‌اش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. می‌بینی طرف سید را داخل آدم حساب نمی‌کند، بعد کارش که گیر کرد دمش را می‌گذارد لای پایش و می‌رود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق می‌کنید. یک ژستی می‌گیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که می‌بینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را می‌برد اوج فلک. یعنی ورای این حرف‌ها مسأله را بررسی می‌کند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد می‌رسد به کمبود آب شیرین در دهه‌های آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمی‌گرداند به راه‌حل‌هایی که عموماً هیچ‌کدام فی‌نفسه به دردی نمی‌خورند. بعد بلند می‌شوید و می‌رود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز می‌روید پیش سید، رد خور ندارد. نمی‌شود حرف‌های سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد می‌زند. از روزی که می‌شناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن می‌زند. یک طوری در تعلیق می‌مانید همیشه. تکلیف‌تان را روشن نمی‌کند که بالاخره می‌ماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. می‌گوید می‌روم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمی‌گردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمی‌مانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله می‌زنید باهاش. سعی می‌کنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت می‌کنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان می‌گویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان می‌شود، بهار، تابستان و پاییز می‌رسد و از نو. سال‌ها می‌گذرند و یک روز سید می‌گوید دارد می‌رود. نه می‌توانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را می‌اندازی زیر و کمک می‌کنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش می‌کشیدیش و می‌گویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید می‌رود. جای سید یک گلدان شمعدانی می‌گذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.

03 Jul 05:24

درد را از هر طرف که بخوانی، درد است؟

by admin
ghazalgh

درد نام دیگر من نیست....

درد
هر روز با من بیدار می‌شود
با من مسواک می‌زند
لباس می‌پوشد
موهایش را شانه می‌کشد
و از خانه بیرون می‌آید

درد
هر روز
با من
به میله‌ی اتوبوس می‌آویزد
از خیابان رد می‌شود
نگاهش را از پنجره‌ها می‌دزدد
و خود را روی صندلی پهن می‌کند

درد
هر روز
با من
خسته می‌شود
وسایلش را توی کیف می‌ریزد
و پشت میز کافه‌ای می‌خزد
تا سیگاری آتش بزند
و چای بنوشد

درد
هر شب
کلید می‌اندازد
و به خانه‌ی من می‌آید
تا شام بخورد
برهنه شود
و با من بخوابد

درد
نام دیگر من نیست؛
همزاد من نیست؛
درد،
من است.‏

01 Jul 12:41

http://there-is-no-response.blogspot.com/2013/06/blog-post_22.html

by هديه
ghazalgh

آرایشگاه درمان درد کلن!

نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.

01 Jul 09:14

A Sight for Sore Eyes بعد ازیک ماراتن س...

by Brief Encounter
ghazalgh

من در حد سنجاب هم راضیم گوزن که واویلا!

A Sight for Sore Eyes

بعد ازیک ماراتن سه-چهارماهه ارسال رزومه و مصاحبه، سه هفته پیش بود که آمدم این شهرجنوبی برای مصاحبه‌ اولیه. بعدش خبر دادند که بیا یک هفته برایمان کار کن تا بعدش تصمیم نهایی‌مان را بگیریم. دیروزصبح بعد از یک سفر نه ساعته با قطار و اتوبوس رسیدم. اتاقی دادند و سیستمی جلویم گذاشتند برای راه‌اندازی. قبل ازاینکه دست به‌کار شوم دوباره تاکید کردم که دو-سه سال دور بودم از این صنعت و این مدل خاص سیستم کنترل، شبکه، درایو و سرووموتورش را قبلن کار نکردم. گفتند تو این را راه‌بنداز ما چمدانت را اینجا نگه‌می‌داریم تا بروی بقیه وسایلت را بیاوری همین شهر. 

روبروی ساختمان شرکت فضای سبز بزرگی‌است که تهش گمانم به جنگل می‌رسد. دیروز درمسیر هتل برایان با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد که درزمستان گاهی گله‌ گوزن‌ها از روبروی شرکت رد می‌شوند. تصویرسازی‌ش درذهنم ماند. امروز تقریبن آخرهای کار بودم که برایان پرید تو و گوزن بزرگی را نشانم داد آن طرف پنجره. بی‌حرکت ایستاده بود و سرش را چرخانده بود طرفمان.

باقی این هفته مثل این دو روزباشد گیتارم را برمی‌دارم و می‌آیم همینجا، همین شهرکوچک می‌مانم.