Shared posts
حتی گالیور هم به کودکیِ ما رحم نکرد!
شبیه سازی در اتاق شماره 610
اینجا ساعت یک شب است. من در اتاق شماره 610 یک هتل سه ستاره در خیابان شیخ چی چی دبی آخرین شب اقامت انفرادی خود را میگذرانم. سرم جوری درد میکند که انگار سوزن یک آمپول را داخل جمجمهام کردهاند و دارند سرنگ آن را به بیرون میکشند. صدای هوهوی ممتدی از تنها پنجرهی اتاقم شنیده میشود. و غیر از آن اتاقم آنقدر ساکت است که من به خوبی میتوانم صدای جیرینگ جیرینگ سکههای یک درهمی توی جیب آقای چانگ 68 ساله را بشنوم؛ در حالی که دارد وارد اتاقش میشود. آقای چانگ یک پیرمرد لپ قرمز چینی با عینک پنسی است که امروز صبح با هم در رستوران هتل صبحانه خوردیم...
در واقع هدفم از نوشتن این سطور آن است که ادای دینی به خانم آگاتا کریستی کرده باشم. چند سال پیش جایی خواندم که ایشان رمان "قتل در قطار سریع السیر شرق" را در اتاق محل اقامتش در هتلی در استانبول نوشتهاند. و اتفاقا همین الآن هم آن اتاق به یک موزهی کوچک در استانبول تبدیل شده است. و بعد همیشه یکی از فانتزیهایم این شده بود که در اتاق محل اقامتم در یک هتل و در کنار آباژور به نوشتن مشغول شوم.
میشود ادعا کرد که تمام فانتزیهای زندگی من در راستای شبیهسازی زندگی آدمهای دیگر است. میتوانم یک لیست بلند بالا تهیه کنم از تمام شبیهسازیهایی که در مراحل مختلف زندگیام از این و آن کردهام. احتمالا همین الآن هم که من اینجا و در این مقطع از زندگی هستم حاصل شبیهسازیهایی است که در گذشته انجام دادهام.
اینجا همهی عناصر مورد نیاز برای شبیهسازی شبهای آگاتا کریستی فراهم است. یک میز توالت دارم که آن را تبدیل کردهام به میز تحریر. یک آباژور، یک گلدان که در آن چند گل مصنوعی قرار دارد و یک آینه در روبرویم که هرازگاهی سرم را از روی کاغذ برمیدارم و خودم را در داخل آن نگاه میکنم. به این فکر میکنم که برای نوشتن بهتر است آدم همیشه یک آینه بزرگ روبروی خودش به دیوار بچسباند. اینجوری موقع فکر کردن میشود نیمنگاهی به خود انداخت. اینجوری به نظرم ویسکوزیتهی جریان سیال ذهن کمتر خواهد شد و اینجوری سیالیت ذهن افزایش خواهد یافت.
با اینحال ترجیح میدادم به جای اقامت در یک هتل سه ستاره در خیابان شیخ چی چی دبی در هتلی در یک شهر دیگر اقامت میگزیدم: عشقآباد، ایروان، بمبئی یا حتی تهران. در واقع شبیهسازی مذکور در موقعیت جغرافیایی مناسبی ایجاد نشده است. برای دبی باید شبیهسازیهای دیگر انجام داد. باید شبیهسازی را به سمت شبیهسازی از یک توریست آلمانی سوق داد که از وسط مونیخ با خانوادهاش برای گذراندن تعطیلات به دبی آمده است تا به جمیرا بیچ برود و آفتاب بگیرد و توی آب داغ خلیج فارس شنا کند. و به دبی مال برود و رقص آب را در کنار برج خلیفه که خودش هم شبیهسازی شده از رقص آب لاس وگاس است نگاه کند.
من هم در دو تا سه روز پیش تمام این شبیهسازیهای توریستی را مثل یک جهانگرد متعهد و وظیفهشناس که گشت و گذار خود را همچون یک مراسم آیینی با وسواس خاص و پیگیری مستمر انجام میدهد، انجام دادم. علاوه بر جمیرابیچ و برج الخلیفه یک عالمه جای دیگر را هم رفتم. به محوطهی باغ شیخ محمد رفتم و با طاووسهای نگهبان آنجا عکس انداختم. روی ساقهها و برگهای جزیرهی نخل حرکت کردم و در کنار هتل آتلانتیس که انگاری متعلق به آقای بیل گیتس است پیادهروی کردم. سوار لندکروزرهای سافاری شدم و تپههای رسی صحرا را بالا و پایین پریدم. به یک کمپ وسط بیابان رفتم و در آنجا رقص عربی یک آقای بومی را دیدم و برنج ادویهای تند با کباب مخصوص خوردم. به طرز غریبی با شترهای افسار بستهی کنار کمپ ارتباط دوستانه و تشریک مساعی برقرار کردم. در پارک آبی وایلدوادی سقوط آزاد را تجربه کردم و به صورت بالقوه خودم را خیس کردم. آکواریوم آبی توی دبی مال را دیدم. و در فروشگاههای ابنبطوطه، امارات مال، دبی مال و چی چی مال راه رفتم و شکلاتهای مورد علاقهام را خریدم.
همهی اینها تجربههای خیلی خوبی بود. ولی انگار همه چیز ظاهری و مصنوعی بود. مثل یک آدامس خرسی بود که بیاندازی بالا و بعد از چند دقیقه جویدن قورتش بدهی (من فانتزی قورت دادن آدامس دارم چون دقیقا یکی از شخصیتهای رمان نیمه تمامام همیشه آدامسهایش را قورت میدهد). من به جای یک سفر آدامسی، ترجیح میدادم سفری را تجربه کنم که انگار روی تخت بیمارستان دراز کشیده باشم و برای ساعتها مایع رقیق داخل سرم، قطره قطره توی خونم نفوذ کند. برای همین است که دلم میخواهد در یک هتل اینچنینی در ایروان باشم و رمان نیمه نوشتهام را تمام کنم و شبها در خیابان تومانیان قدم بزنم.
میخواهم بخوابم. وضعیت جسمیام تعریف چندانی ندارد. کمخوابی دارم. سرم درد میکند. دستهای برهنهام از این سرمای تحمیلی دستگاه تهویه منجمد شده و ترک برداشته است. دندانم درد میکند. دندانم درد میکند. دندانم درد میکند. دندانم درد میکند. (سرخپوستهای آمریکایی برای اینکه یک صفت را تفضیلی کنند آن را چند بار تکرار میکنند و اکنون من برای تاکید یک جمله از همین روش سرخپوستی استفاده میکنم).
فردا صبح بیدار خواهم شد. وانم را پر از آب داغ خواهم کرد، در آن دراز خواهم کشید و به شیوهی نوشین لبان نامجو گوش خواهم داد.
We Talk
یادم میآید که کر و لال شده بودیم. چندین روز کر و لال بودیم. یا شاید چند ماه. هیچ داستانی نبود که به خاطرش یقهی همدیگر را بگیریم. من پای موبایل و کامپیوتر، او هم یا پای سینک ظرفشویی یا آیپدش. داستان برمیگردد به زمانی که من برای خودم شایعه درست کرده بودم که خانم آدله خواننده، خواهر عادل فردوسیپور است، بس که تنها بودم و فکر میکردم. فکر را وقتی آزاد میگذاری زنگ همهی خانهها را میزند و فرار میکند. زیاد که فکر میکنی کم کم میبینی زبانت، دستت، پاهایت انگار خشک شدهاند. روغنکاری میخواهند. با تمام احترامی که برای بزرگان قائلم، باید بگویم اینکه میگویند آدمهای بزرگ کمتر صحبت میکنند چرند است. آدمها باید با هم صحبت کنند. نباید مثل ما کر و لال بشوند. نباید مراقب کلمه به کلمهشان باشند.
مثل خیلی وقتهای دیگر، ساعت یک شب بود که تازه راه افتادیم. رانندهی نیمهشب که باشی میفهمی هیچچیز لذتبخشتر از جاده نیست. از کل جاده فقط به اندازهی دو نور مستقیم چراغ ماشین ما معلوم است. جادهای که انگار فقط من و او را کم داشته تا از تنهایی در بیآید. تا بعد از هر پیچش منتظر پیچ بعدی باشیم. انتظاری که هیچ هدف خاصی ندارد ولی لذتبخش است. تونلهایی که دوست نداریم تمام شوند. این جاده پرتمان میکند به گذشتههای دور. به وقتهایی که پشت شیشهی عقب پیکان میخوابیدیم و ماشینها را تماشا میکردیم و هیچ وقت خوابمان نمیبرد. نسلی که لذت تماشای ستارهها از شیشهی عقب پیکان را تجربه کرده. پیکانی که روی باربندش همه چیز سفر بود و احتمالاً بچهی من هیچوقت نمیفهمد که باربند چیست. میگویم برایش از مادری که رانندگی میکند و ما فکر میکردیم خفنترین زن دنیاست، چون در جاده رانندگی میکند. او هم برایم میگوید از همسایهی عمهاش که چقدر قبلاً با هم صمیمی بودهاند. از مادربزرگش که چقدر دلش برایش تنگ شده.
و جادهای که دوباره ما را دارد. برایش میگویم که یک بار پدرم من را با دوستانش به شمال برده و من در راه برگشت یک شیشه سیر را عقب ماشین باز کردهام و یواشکی خوردهام. اصولاً خاطرههایی که پدرم در آن هست را خودم یادم نمیآید و فقط شنیدهام، ولی اصرار دارم بر گفتنشان. میدانم که حوصلهی شنونده را سر میبرد، ولی باید پدرم در خاطرات باشد. اینجا تنها جایی است که میتواند باشد. برایش از شعار معروف “اسفندیار، بدو بیا، ماهی بیار” میگویم که در تونل فریاد میزدیم. برایش خیلی چیزها میگویم و او هم برایم حرف میزند و من گوش میدهم. گذشته به درد هیچچیز هم اگر نخورد، میتواند یخ رابطههایی که غبار زمان رویشان نشسته را بشکند. پخش ماشین هم صدایش روی صفر خفهخون گرفته و فقط برای خودش آهنگ عوض میکند. و ما تمام راه حرف میزنیم. ما زیاد حرف میزنیم. و میفهمیم حرفهایمان تمامی ندارد. و حرف زدن معجزه میکند. مثل نوشتن.
حالا ساعت چهار شده و پنج دقیقه من ساکت شدم و خوابش برد. تا حالا هم حرفهایمان بیدار نگهش داشته بود. Adele – Set Fire To The Rain روی پخش ماشین خودنمایی میکند. صدایش را زیاد میکنم و مطمئنم که بیدار نمیشود. شیشه را پایین میدهم تا شرجی خنک اول بهار شمال، ماشین را پر کند. به خانم آدله هم اطمینان میدهم که شایعهی خواهر بودنش با عادل فردوسیپور را جایی پخش نخواهم کرد. فقط به شرطی که دوباره این آهنگ را برایم اجرا کند.