Shared posts

20 Jun 15:05

ماجرای پرندگان

by lonelypesarak

- مهم ترین سرمایه ی هر سازمانی، نیروی انسانی آن سازمان است. ارزشمند باشد، سازمان را به عرش می رساند، خارج بزند، همه چیز را تخریب می کند. حکایت پرسنل یک سازمان و اهدافش، حکایت کبوترانی است که قرار است با پاهای گرفتار در دام، پرواز کنند، بال بال زدن هر یک از آنها در جهتی که دوست دارد، ثمره اش بر باد دادن سرمایه و زمان است، بال زدن همه ی آنها در یک جهت، سازمان را به پرواز در می آورد.

- یک سازمان با تمام پرسنلش، قریب به بیست نفر، هر کدام برای خودشان بال بال می زنند.
من؟ من با این سازمان خیلی کار دارم، خیلی، یکی از کارهایم این است که سازمان را به پرواز در بیاورم.

- دیگر با هزار سازمان، هزار کار ندارم، با یک سازمان، یک میلیون کار دارم!

- من؟ خوشبختم، خوشحالم، تنهایم.


19 Jun 09:22

شب های خالی، روز های شلوغ

by lonelypesarak

- دیگر شب ها کامپیوتر ندارم! یعنی دیگر شب ها، در خانه کامپیوتر ندارم! یعنی کامپیوترم را برداشتم و بردم شرکت! یعنی دیگر شب هایم کامپیوتر لازم ندارد که هیچ، کامپیوتر برایش مزاحم هم هست! یعنی دیدم یک چیزی افتاده گوشه ی خانه که اگر باشد فقط وقتم را می گیرد! یعنی چند شبی است که ساعت یازده می خوابم! یعنی برنامه ام این است که از این به بعد قبل از خواب، کمی کتاب بخوانم!

- آمده بالای سرم پخ پخ می کند، چشم که باز می کنم می زند زیر خنده، بغلش میکنم، می بوسمش، قلقلکش می دهم، می گویم: عشق، می گوید: امید، می گویم : امید!
می گوید: نفس، می گویم: نفس!
می گوید: عسل، می گویم: عسل!
می گوید: جیگر، می گویم: جیگر!
کمی صبر می کند، می گویم: خانوم! می گوید: خانوم!
می گویم: شیرین، می گوید: سیرین!
می گویم: خوشمزه، می گوید: خوسزه!
می گویم: خوشبو، می گوید: خوشمو!
دوباره بغلش می کنم باز قلقلک و خنده! سرش را می آورد بالا و می گوید: آپرتقال (آب پرتقال) می خوری؟

- جای سری که که بتوان بوسید و نوازش کرد، بدجور روی سینه ام خالی است، مخصوصا هنگام تنهایی شب ها!


07 Jun 17:57

اوضاع خوب است

by lonelypesarak

- بغلش کردم، قبل از اینکه سرش را بر شانه ام بگذارد، چند بار شانه ام را بوسید. کمی مریض بود و ظاهراً سرش هم درد میکرد. سرش را که بر شانه ام گذاشت، صورتم را چسباندم به سرش، همزمان تکانش می دادم و آرام راه می رفتم. خوابش برد، خیلی زود، نمی توانستم تشخیص دهم من در آغوش او آرام گرفته ام یا او بر شانه ی من خوابش برده. «خورشید» را می گویم، خواهرزاده ی دو ساله ام.

- به رییس می گویم آن مبلغی را که به من داده اید، حسابداری برای ثبتش، محل هزینه را لازم دارد. می گوید یک چیز رمزی بگو که سر در نیاورند. می گویم مثلاً چی؟ کمی فکر می کند و می گوید: بگو بزنند هزینه ی برلیان.
خیلی بهم چسبید، هزینه ی برلیان!

- امروز عصری زنگ زد، تولدم را تبریک گفت، با دو روز تاخیر، «سیاه چشم» را می گویم. می گوید: تو عادت کردی به اینکه من همیشه چند روز دیرتر بهت تبریک تولد بگم. می گویم: من مشکلی ندارم. قریب به دو ساعت حرف زد و درد دل گفت، آخرش هم خندید که من زنگ زدم فقط تولدتو تبریک بگم ولی سر حرفم باز شد. می گویم: بازم بگو، من مشکلی ندارم.


05 May 20:11

بوی خوش

by lonelypesarak

- روز که خانه نبوده ام، مادرم روتختی را شسته و یکی دیگر پهن کرده و پتو را هم جور دیگری انداخته است. نگاهی به پتو می اندازم و در تلاش برای اینکه ببینم کدام طرفش هر شب نزدیک سرم بوده است و کدام طرف سمت پا، دماغم را می مالم به پتو! هاه! این طرفش بوی ادکلن می دهد، چه خوب، چه خوشحال کننده!

- یک زمانی یک جایی، یک نقل قولی بود از نمی دانم کی که همه فکر می کنند نابغه بودن چقدر می تواند باحال باشد در حالی که نمی دانند زندگی کردن بین آدم های خنگ، چقدر می تواند سخت باشد! یک چیزی در همین مایه ها، همه فکر می کنند داشتن حافظه ای که کوچکترین جزییات را حتی بعد از گذشت زمان طولانی، پاک نمی کند چقدر خوب است و فوق العاده است و خوشششش به حالت! در حالی که نمی دانند صاحب این حافظه، در چه دنیای عجیب و دردناکی روزگار می گذراند!

- ذهنم از من در برابر حافظه ام محافظت می کند، زورش زیاد نیست ولی خیلی کم هم نیست! دو تا از مکانیزم های دفاعی اش را تا الان شناخته ام، یکی اینکه حافظه ی کوتاه مدتم را برای مدتی از کار انداخته بود که البته آرام آرام حس می کنم دارد دوباره فعال می شود و دیگری اینکه آنچه در حافظه ام بوده است را به داستانی تبدیل کرده که با یادآوری اش، حس تماشای یکی از این سریال های دو میلیون قسمتی به من دست می دهد که من یک جورهایی به نیمه های سریال نزدیک شده ام لابد! در اثر مکانیزم اول، من تقریبا جز یک سری موارد کلی، چیزی از سه- چهار سال اخیرم را به یاد ندارم و در اثر مکانیزم دوم، علیرغم تمام بی آرزویی ها و تنهایی ها، امیدوارم از یک جایی به بعد، جریان سریال برگردد و نقطه ی عطفی پیش بیاید!

- بوی خوش عطر و ادکلن و اسپری خوشبو کننده، از آن چیزهایی است که حالم را خوب می کند، تحمل خستگی را برایم آسان می کند و حتی سر حالم می آورد.


03 May 20:27

این دل عاشق، این دل تنها

by lonelypesarak

- شب میلاد حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها، زنگ زدم تبریک عید بگویم به حاج آقا! با همان لحن شوخ و صمیمی همیشگی اش، می گوید: امیدوارم در این شب عزیز، خانم به غربت شما ترّحم کنند! می گویم: الهی آمین!

- مادرم از اتاق بغلی اس ام اس زده که: خداوندا! عزیزم را تو یاری کن، پناهش باش و در حقش تو کاری کن، الهی هر چه می خواهد نصیبش کن، خدایا بر لبانش خنده جاری کن! زیر لب می گویم: الهی آمین!

- دلم عطر گیسو می خواهد و گرمای سری بر سینه ام، دلم لبخند شیرین می خواهد و حرارتی در وجودم! آه! دلم پچ پچ های عاشقانه می خواهد.


03 May 12:53

کفشدوزک

by lonelypesarak

- یک کفشدوزک کوچولو آمد نشست روی آینه بغل ماشینم! نزدیک سی کیلومتر بر ساعت سرعت داشتم، دور یک میدان، انگار برایش زمان ایستاده بود، چند ثانیه بیشتر طول نکشید، نشست، قدری صبر کرد، پرید. هاه! خوشحالم کرد! حس آن لحظه هایی را داشتم که مثلاً قهرمان فیلم دیگر دارد امیدش را از دست می دهد یا جنگش خیلی سخت شده و ناگهان یک چنین اتفاقی می افتد و بعدش همه چیز عوض می شود، یک جور خوبی!

- تا امروز، تا همین الان، به جز گوگل و وردپرس، سه نفر آدرس ایمیلم را دارند، دیگر هیچ نیازی نیست روزی شونصد بار اینباکسم را چک کنم، از آن جالب تر اینکه چون در پلاس هم نیستم، چیزی برای دیدن در آنجا هم ندارم، یک طورهایی دیگر با کامپیوترم کار خاصی ندارم، یعنی وقتی می نشینم پشت کامپیوتر، باید فکر کنم و برای خودم کاری بتراشم، مثلاً فیلم!

- قبض موبایل دو ماه آخر سالم که آمد، توی پلاس یک پست نوشتم که قبض نود هزار تومانی برای من که قریب به یک سال و خورده ای است قبضم از صد و سی- چهل هزار تومان پایین تر نیامده، خبر از تنهاتر شدنم می دهد! پرداخت قبضم را فراموش کردم، حالا برایم اس ام اس آمده که فروردین را هم اضافه کردیم به قبض قبلی و حالا باید صد و دوازده هزار تومان پرداخت کنی و این یعنی فروردین من با نزدیک به بیست هزار تومان گذشته است! هاه! همینطور پیش بروم سه- چهار ماه دیگر یکی از اپراتورهای همراه اول زنگ می زند و می پرسد: خوبی؟ سالمی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ بعد هم که به او بگویم: خب تنهام دیگه! احتمالاً به من جواب خواهد داد: با همراه اول، هیچکس تنها نیست!
با تشکر!


01 May 05:59

پست اول

by lonelypesarak

داشتم توی تنظیمات جیمیل می چرخیدم که یهو یه گزینه دیدم تو این مایه ها که اینو بزنی، کل اکانت و متعلقات رو برات پاک می کنیم! رفتم توی پلاس یه پست نوشتم که وااااای! یه گزینه پیدا کردم وسوسه برانگیز که چنین و چنان میکنه و دو سه تا از رفقا هم اومدن پاش کامنت نوشتن که چه خوب و چه باحال و مثل خونه تکونی میمونه و … .
منم براشون نوشتم با تشکر از حمایتتون و رفتم روی لینک، کلیک کردم.

اکانت گوگلم رو همراه با آرشیو حداقل شش- هفت ساله‌م پاک کردم و رفت. وقتی گوگل برام نوشت که خیلی خوشحال شدیم و بازم این طرفا برگرد، شیر شدم رفتم بقیه ی ایمیل های جیمیل و یاهو م رو هم پاک کردم و وبلاگم رو هم که چند ماه قبل پاک کرده بودم و این شد که در عالم به اصطلاح مجازی، دیگه وجود خارجی نداشتم. دو سه روز از این ماجرا میگذره و من الان کلاً یه ایمیل دارم و یه وبلاگ!

توی اینباکس ایمیلم، به جز دو سه تا ایمیل از گوگل و وردپرس که خوش آمدگویی و ایناست، ایمیل دیگه ای نیست! آدرس ایمیلم رو هم هیچکی نداره! گو اینکه این ماجرا زیاد دووم نمیاره و هر کی کار مهمی باهام داشته باشه، بعد از اینکه یه بار ایمیلش برگشت بخوره، بهم زنگ میزنه که ماجرا چیه، ولی تا اون موقع که باز یواش یواش آدرسم پخش بشه، اینباکس خالی رو عشق است!

پاک کردن آرشیو ایمیل، از سوزوندن عکسای یادگاری و پاره کردن نامه ها و حذف کردن اس‌ام‌اس ها خیلی سخت تره. توی تمام اینا اگه از یه جایی به بعد پشیمون بشی، دست نگه میداری و یه کم از خاطراتت برات میمونه، پاک کردن آرشیو ایمیل اما ماجرای دیگه ای داره.
الکی نبود که آب دهنم خشک شده بود و دستام می لرزید.

پشیمون نیستم.


01 May 05:59

سی سالگی

by lonelypesarak

- چشم دخترک مشاور املاکی را گرفته ام! به قول یکی از رفقا، شاید هم حس خود-داف-پنداری ام بیش فعال است، کسی چه می داند، یک چیزی نیست که بروم مثلاً انگشت دخترک را بزنم به یک ماده ای و بعد اگر بنفش شد بگویم: «هاااا! دیدی؟ دیدی درست می گفتم؟ » و اگر مثلا زرد می شد دخترک میگفت: «دیدی؟ دیدی؟ من از اولشم هیچ حسی بهت نداشتم، ولی با این کارات، با این کارات»، بعد یکهو چشمش پر اشک بشود و بعد هم بزند زیر گریه و راهش را بگیرد و برود! یک حسی است که در من ایجاد می شود وقتی یک جور خاصی کسی لبخند می زند یا نگاه می کند یا هر چیز دیگری، اصلاً بیخیال، حس خود-داف-پنداری یا هر چی، فرنگی ها بهش میگن «گیفت»! برای من همونه، «گیفت»! با تشکر!

- می گوید تو تا وقتی مجردی، ناموس مایی، وقتی عروس شدی دیگه به ما مربوط نیست! این را رفیقم می گوید.

- چند وقتی است کلیه هایم درد می کنند، گاهی تیر میکشند، گاهی هم خوبند، از یکی از رفقایم خواستم برایم راجع به یک متخصص پرس و جو کند، سی سالگی و هزار عیب و علت!!!