انگار همین دیروز بود که پروردگار
ناگهان با یک اردنگی ملکوتی
شیطان را از دروازهی بهشت بیرون انداختند
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقههای طلایی گندم بود وُ
نفهمیدیم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از کوره در رفتند
ایشان را هرگز آن چنان
غضبناک ندیده بودیم
از شما چه پنهان آن خشم برقآسا
چشمزهر جانانهای هم از ما گرفت
و پنهانکاری معصومانهی ما نیز
از همانجا آغاز شد
تازه با هم آشنا شده بودیم
من تا چشمهای حوا را ندیده بودم
نمیدانستم آسمان زیباست
و سر انگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزیده بود که بدانم
از کنار هیچ گلی تا ابد
بیاعتنا نخواهم گذشت
هنوز عکس رخش در آیینهی
هیچ جامی نیفتاده
و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری
در نور لرزان شمعها
به نستعلیق نسروده بود
باب آشنایی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند
و نامهایمان را نیز با وسواس بسیار
خودشان انتخاب کردند
و کنار تاریخ تولّدمان
در بدرقهی نخستین جلد از کتابشان
مرقوم فرمودند
اگر نامگذاری به
ما واگذار شده بود
بیشک «بیژن و منیژه» را ترجیح می دادیم
در آن لحظه اما
تمام فکر و ذکرمان
ترخیص از حضور پروردگار بود
و صدای ضربان قلبمان
که مثل طبلی در گوشمان میپیچید
نگذاشت بشنویم
آخرین فرمایشات ملکوتی را
حوا فقط واژهی «گندم» را شنیده بود
و من کلام «عقوبت» را
در تنهایی بود که پی بردیم
چقدر تنها
و بیکس و کاریم
نه جگرگوشهای
نه دوستی
نه همدمی
نه خویشاوندی که کوتاه کند
جمعههای طاقتفرسایمان را
همسایگان ما در بهشت
پرندگان خوشخطوخالی بودند
که زبان آهنگینشان را نمیفهمیدیم
و حیوانات زبان بستهای که جفت جفت
اطرافمان میگشتند و حوا را
با درآوردن ادای خودمان
به خنده میانداختند
ما شاهکاری بودیم سرشته از خاک
که زیباییمان فرشتگان بلندپرواز بهشت را
به زانو درآورده بود
پروردگار خودشان نیز
با تبسمی ستایشگرانه بر لب
گاهی آن قدر محو تماشای ما میشدند
که کفر فرشتهها در میآمد
انگار باورشان نمیشد
از آفرینش چند تملقگوی حرفهای
به ما رسیده باشند
از حق نگذریم فرشتگان هم از زیبایی
بیبهره نبودند
زیباییشان اما
به طرز غمانگیزی خام بود و کودکانه
حوای نازنینم از آنها خوشش نمیآمد
میگفت خبر چینند وُ
شب و روزمان را
از لابلای تختهسنگها و شاخهها
زیر نظر دارند
از دار و ندار بهشت
فقط دو برگ کوچک انجیر
نصیب ما شده بود
برگهایی که هر از گاه گم میشدند
یا حواسمان اگر نبود
باد از کنارمان میربودشان
بعدها که سر از دنیای شما در آوردیم
در کتابهایتان خواندیم
یکی از همان فرشتگان خبرچین
خبر بیبرگ دیدن ما را
به پروردگار رسانیده بود
حکم اخراجمان را از بهشت نیز
همان فرشتهی عقدهای برایمان آورد
و دور از چشم پروردگار
آنقدر از سرزمین شما بد گفت
که حوای عزیزم را به گریه انداخت
حتا اجازه نداد حوا
یک قلمهی کوچک
از اولین گلی که به او هدیه داده بودم
به یادگار بچیند
بی خود نبود که پروردگار آنها را
-خشکزاهدان صومعهنشین حظایر قدس-
خطاب می فرمودند
در دنیای شما رها که میشدیم
حرارت مطبوع هماغوشی
در شبهای ستاره و سرما
آتشپرستمان کرد
نامهای به ثبترسیدهی خود را
فراموش کردیم
و از آن پس
کلمات دلنشین «عزیزم» و«محبوبم»
ورد زبانمان شد
پس از سالها در بدری
عاقبت در این گوشهی پرتافتاده
خانهی کوچک و سرسبزی
با اقساط سیساله خریدیم
که قطعاً به پای بهشت نمیرسد
اما روزهایی که حوا شادمانه
پنجرهها را باز میکند
شباهت دوری
به دنجترین گوشههای بهشت
پیدا میکند
حالا پروردگار حق دارند
دل پر خونی از ما داشته باشند
ما نیز هر وقت به یاد میآوریم
با آن همه فرشتهی یُبس
تنها ماندهاند
دلمان برایشان میسوزد
خودشان اینطور خواستند
و اینطور شد
حوا میگوید
اگر در بهشت مانده بودیم
کارمان احتمالا
به جاهای باریک می کشید
ما دیگر به ندرت
از آن روزها یاد میکنیم
بهشت باید بی کرشمههای حوا
و خندههای از ته قلبش
جای کسالتآوری شده باشد
فقط سالروز آشنایی مان را
جشن که میگیریم
حوا از عریانی نخستین دیدارمان
و نگاه رندانهی من در حضور پروردگار
دلبرانه یاد میکند
گاهی نیز
در ترافیک بعد از ظهر این خرابشده
راه پس و پیش که ندارد
یا از دست دختران شیطانش
ذلّه که میشود
فکر سفری فارغبال
به یکی از جزایر بهشتی اقیانوس
ناگهان به سرش میزند
اما هرگز نشنیدهام بگوید
-یادش بخیر بهشت-
حکایت ما / عباس صفاری