Shared posts

16 Dec 10:03

روشنفکران تکنولوژی

by نيما نامداري

The tech intellectuals

این مقاله طولانی به نظرم نمونه خوبی از یک نقد منسجم و موثر با خاستگاه کمابیش چپ است به شیفتگی در برابر تکنولوژی‌. با اینکه با بخشی از مضمون مقاله موافق نیستم اما ایده کلی آن مهم و مفید است.

مقاله ابتدا نشان می‌دهد چطور گونه جدیدی از روشنفکران خلق شده‌اند که آنها را technology intellectuals  می‌نامد. نویسنده معتقد است در اواخر قرن گذشته و با توسعه دانشگاه‌ها عمر روشنفکران عمومی به سرآمد. دانشگاه‌ها شروع به جذب روشنفکران با حقوقهای مناسب کردند، کسانی که تا قبل از آن شغل مناسبی که شکم‌شان را سیر کنند نداشتند. اما این بهبود معیشت مستلزم دور شدن آنها از فضاهای عمومی  و رفتن به تاریکی آزمایشگاه‌ها و کتاب‌خانه‌ها بود. آنها به جای ارتباط با مردم و صحبت در رسانه‌های عمومی به گپ زدن با همکاران ونوشتن در مجلات تخصصی مشغول شدند. اما با ظهور اینترنت وضعیت تغییر کرد و دوباره روشنفکران به عرصه عمومی برگشتند. اما این روشنفکران چون به واسطه تکنولوژیهای جدید احیا شده‌بودند شیفته تکنولوژی شده و شروع به صحبت کردن درباره تاثیر تکنولوژی در وجوه مختلف زندگی انسان کردند.
اینها برخلاف اسلاف شان در قرن گذشته دانشگاهی نیستند و تخصص‌گرایی را هم رها کرده‌اند. این روشنفکران جدید ترجیح می‌دهند به جای نوشتن رساله‌ها و ریویو‌های علمی در مجلاتی با مخاطب چند هزار نفر، در TEDسخنرانی کنند که میلونها نفر مخاطب عام دارد. برخلاف آکادمیسین‌های قدیمی و روشنفکران قدیم اینها بیش از آنکه نگران حریم خصوصی و امنیت باشند دغدغه آزادی و رها کردن مردم برای انجام هر آنچه دلشان می‌خواهد را دارند و بیشتر به دنبال تنوع و نسبی‌گرایی و مدارا هستند. نکته مهم درباره روشنفکران جدید این است که به شدت نیازمند جلب نظر و توجه هستند. موفقیت آنها و رضایت‌شان در گروی جلب توجه مخطاطبان بالقوه شان است. به همین دلیل اینها نمی‌توانند مانند روشنفکران عمومی قرن گذشته در سکوت و عزلت بنویسند و تولید کنند. اما مشکل اینجا است جلب توجه، بیشتر از اینکه به محتوای پیام بستگی داشته باشد به بخت و اقبال ربط دارد.
نویسنده مقاله معتقد است علیرغم رتوریکهایی که درباره آزادی و تنوع عرضه اطلاعات در اینترنت می‌شود کماکان در اینترنت هم مانند بازار محصولات کاغذی، تعداد بسیار اندکی از محصولات هستند که مخاطب زیاد دارند و اکثریت مطلق آنچه منتشر می‌شود مخاطبان بسیار اندکی دارند. یعنی اکثریت مخاطبان کماکان مصرف کننده اطلاعات از منابع محدودی هستند.
به همین دلیل امروز برای اینکه موفق شوید لازم نیست استاد معتبر دانشگاه یا سردبیر فلان مجله باشید کافی است بتوانید توجه بیشتری را جلب کنید: توجه بیشتر، درآمد بیشتر! اما رقابت به همان سختی سابق است و بخش اعظم کسانی که تلاش می‌کنند در رقابت برای صعود از قله‌ی جلب توجه برنده شوند شکست می‌خورند و سقوط می‌کنند اما کسانی هم که موفق شده و بالا رفته‌اند به این راحتی‌ها پایین نمی‌آیند و جا برای دیگران باز نمی‌کنند. هر چه به قله جلب توجه، نزدیک‌تر باشی تامین مالی بهتری خواهی داشت و می‌توانی برای در کانون توجه ماندن خرج بیشتری کنی. این چیزی است که نویسنده مقاله اسمش را اقتصاد توجه (Economy of Attention) گذاشته‌است.
به دلیل همین قاعده است که بسیاری از روشنفکران جدید سخنرانی در سمینارهای عمومی مانند TEDx را که نه حق‌الزحمه‌ای به آنها پرداخت می‌شود و نه با مخاطب متخصصی روبرو می‌شوند که فرصت نقد به آنها بدهد به شرکت در سیمنارهای علمی و دانشگاهی محدود که هم پرداخت دارند هم بحث و تبادل نظر، ترجیح می‌دهند. چون اولی جلب توجه عمومی دارد ولی دومی ندارد. پس اولی است که درآمدبلندمدت ایجاد می‌کند و راه صعود به قله را هموار می‌کند. در این شرایط عجیب نیست که نوشتن کتاب هدف روشنفکران تکنولوژی زده جدید نیست. کتاب شروع راه است. نوشتن یک کتاب کمک می‌کند شما لوازم جلب توجه را فراهم کنید اما بعد از آن، سخنرانی‌ها و پرزنتیشن‌های شما است که ثروت شما را افزایش می‌دهد.
نکته مهم دیکر این است که این روشنفکران جدید، تکنولوژی را به مثابه قوی‌ترین نیروی مقابل حکومت‌هایی که می‌خواهند همه چیز را کنترل کنند تقدیس می‌کنند. آنها علاقه‌ای هم ندارند که از شرکتهای تکنولوژی انتقاد کنند برای آنها مهم نیست که قدرت کنترل زندکی خصوصی ما از دولت به گوگل و فیس‌بوک منتقل می‌شود. مقاله با ارائه مثالهای متعدد نشان می‌دهد این روشنفکران جدید بیشتر از آنکه دارای ایده‌های مشخص و مستقل باشند دنباله روی جو و وام‌دار شرکتهای تکنولوژی هستند و به همین دلیل صلاحیت نقد تکنولوژی را از دست داده‌اند. مقاله خوبی است اگرچه من با بخش قابل توجهی از ایده‌های آن موافق نیستم.

11 Dec 18:19

graciehagen: Illusions of the Body was made to tackle the...


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com


http://graciehagen.tumblr.com

graciehagen:

Illusions of the Body was made to tackle the supposed norms of what we think our bodies are supposed to look like. Most of us realize that the media displays only the prettiest photos of people, yet we compare ourselves to those images. We never get to see those photos juxtaposed against a picture of that same person looking unflattering. That contrast would help a lot of body image issues we as a culture have.

Imagery in the media is an illusion built upon lighting, angles & photoshop. People can look extremely attractive under the right circumstances & two seconds later transform into something completely different.

Within the series I tried get a range of body types, ethnicities & genders to show how everyone is a different shape & size; there is no “normal”. Each photo was taken with the same lighting & the same angle.

Celebrate your shapes, sizes & the odd contortions your body can get itself into. The human body is a weird & beautiful thing.

Photographer: Gracie Hagen

11 Dec 17:58

جی ال اوستین چه می گوید

by kamshin
تا آنجا که خاطره ما یاری می ده، تو پایان نامه های کارشناسی ارشد دانشگاه هنر، تعداد بسیار زیادی پایان نامه وجود داره که موضوعیتشون ساختارگرائی است. همه شون هم مثل گربه مرتضی علی که از هر طرف بیاندازی اش روی چهاردست و پا فرود می ان، از سوسور شروع می شوند و به ناکجاآبادی که خودشون هم نمی دونند کجا است ختم می شوند. بازهم تا انجا که حافظه من یاری می ده، نفر قالب در گفتار ساختارگرائی به زعم ان دانشجویان و استادانشان، سوسوره، یک ریزه هم چارلز سندرس پیرسه، یک کوچولو هم دریدا است که وقتی به دریدا می رسند و می خواهند پساساختار گرائی را بزنند تنگش، همه یک ریزه گیج می شوند. مثل الان من. 

اما این وسط یکی هست که به شدت نامش از قلم افتاده و من نمی دونم چرا هرگز اسمش را نشنیده بودم. لابد چون فرانسوی نبوده و انگلیسی بوده، مارکسیست و چپ هم نبوه و یک جاسوس خوشگل جنگ جهانی دوم بوده. اصلا ما از جریانات فلسفه مدرن و مکتب بیرمنگام در مطالعات فرهنگی و حضرات ویلیامز و هوگارٍث، یک ریزه زیادی عقب بودیم چون جو اصلی فرهنگی مملکت ما زیادی چپ و چوله است. آره جونم براتون بگه اونی که اسمش از قلم افتاده جی ال اوستینه که در راستای زبان شناسی سعی کرد از یک وجه دیگه قضیه را واشکافی کنه و زبانشناسی را صرفا فعالیتی در جهت پیدا کردن معنا نمی دونست بلکه به ارتباطات بیشتر اهمیت داد و حین بررسی ارتباطات و وظیفه زبان و نشانه و دال و مدلول، به این نتیجه رسید که گوینده و شنونده هم در این بین آدم هستند برای خودشون و اینجور نیست که همه چی بشه ساختار و باز فردیت بره پی کارش. این را می دونم که دریدا از حرف های همین آوستین بود که یک جورائی به دکانستراکشن رسید، اما چه جوری اش را هنوز نمی دونم. منتهی این را فهمیده ام که دریدا برای ساختار شکنی از خود متن استفاده می کرد، آوستین هم قبل از اون این عادت را داشت که مته برداره بگذاره به خشخاش دخل متن را بیاره. به خاطر همین هم همه دوستان اندیشمند که نظریه از خودشون در می کردند از اوستین مثل سگ می ترسیدند. 

حالا آوستین چی میگه؟ 

پاورچین یادتون هست؟ یادتونه اون آخرها که دیگه ناکجا آبادی به نام برره حسابی جا افتاده بود، یک جلسه فرهنگ برره ای معرفی شد؟ بعدش که یخ این قضیه گرفت اصلا سریال شب های برره ساخته شد؟  یک جا بود در رابطه با ادبیات برره ای فرهاد افعال معکوس را معرفی کرد؟ همون افعالی که مخاطب میگه ولی منظورش برعکسشه؟ همه ما با این افعال معکوس آشنا هستیم. مهمانی دارید، ساعت دوازده شب شده، مهمانی این پا اون پا می کنند که بروند، شمای صاحبخونه می فرمائید، حالا تشریف داشتید! این جمله در واقع بعنی، خوب الحمدلله که دارید شر و کم می کنید!  

آوستین هم دست می گذاره روی وجه ارتباطی زبان. زبان همونطور که تا حالا باید دستتون آمده باشه، بیشتر از هر چیزی به پیش زمینه های فرهنگی یا background خودش وابسته است. اما بخشی از ارتباط کلامی به نحوه بیانگری برمی گرده، یعنی در واقع بیانگری زبانی همراه به ایفای نقشه. 

آوستین به  نقش ارتباطی زبان خیلی اهمیت می ده و به کنشگری حین بیانگری بیشتر از هر چیزی تکیه می کنه. هدف هم اینکه که در حین ارتباطات کلامی منظور بهتر فهمیده بشه. سعی می کنم با مثال براتون روشنش کنم. 

  ConsTative and Performative Utterances

این یعنی چی؟ این یعنی ما دوجور شیوه سخنوری داریم، یک جورش نمایشی است، یک جورش اصلاع رسانی میکنه. اونی که نمایشی است انتظار داره که مخاطب پیغام(معنی) را از شیوه بیانگری دریافت کنه، این شیوه دامنه اش  از ناز و ادای فیگوراتیو هست تا طریقه ادای کلمه، کاری هم به صحت و سقمش نداریم. ما می شنویم تا پیام را گرفته باشیم. اما اون یکی که اطلاع رسانی می کنه یا درسته با غلط. که درستی و غلطی اش را عقل سلیم باید دریافت کنه هیچ ناز و ادائی ما را به سمت درک اینکه صحت امر چیست هدایت نمی کنه. درست مثل نقشی که تابلوهای هشدار دهنده دارند. "رنگی نشوید" یا به رنگ تازه نیمکت پارک اشاره می کنه، یا تاریخش سر آمده و نیمکت الان خشکه. اما اون یکی نمایشی ه قضیه اش خیلی جالب تره.

Performative Utterance یک Speech Act نمایشی است. فکر کنید که در مجلس عقدی هستید که عاقد قبلا خطبه عقد را خوانده و تقریبا همه از این امر مطلع هستند. وقتی عاقد می پرسه "عروس خانوم وکیلم؟" در واقع با بیانش داره میگه که ایها الناس این دوتا بعد از این با هم می روند زیر یک سقف. کسی کاری به معنای اصلی نداره، که بیشتر توجه به این جلب می شه که خانمی که زیر پارچه نشسته و دارند بالای سرش خاکه قند درست می کنند الان بعله را میگه یا نه.  همین جا این را هم داشته باشید که هر گوینده ای این اعتبار را نداره که این جمله را ادا کنه که چه بسا اگر فی المثل ننه قمری بیاد و بپرسه که عروس خانوم من وکیلم، نمایش به طور کامل موجه نخواهد بود، پس چه بسا کل اصالت بساط هم بره زیر سوال. حالا از اون ور عروسی خانومی که پس از گل چیدن و گلاب آوردن و سبزی خورد کردن و زیر لفظی گرفتن، بالاخره مژه بر هم کوبان با هزار عشوه و ناز می فرمایند "بعله" بازهم با گفتارشون نقشی را ایفا می کنند که معنای " من دیگه شوور دارم! دلتون بسوزه" را می ده. هیچ کس دیگری هم جای عروس نمی تونه بگه بله!  هر دوتای این بیانگری های نمایشی موقعی فصاحت لازم را دارند که در بستر خودشون ادا بشوند و Authority لازم برای این اجرا وجود داشته باشه.  اوستین این بستر و اعتبار را از شروط فصاحت یا بلاغت می دونه! به قول خودش Felicity Conditions

اینجای قضیه باب دل دوستان کوعیر من جمله جودی جونه که از مسائلی مثل اجرای نقش خیلی خوششون می اد. ایشون که انشالله بعدا بهشون بیشتر بپردازم این جای قضیه آوستین را می گیرند و اعتبار هویتی را نتیجه بازی تقش مربوطه در بستر مناسبش می دونند و هر گونه ماهیت ذاتی، بنیادی و اساسی را برای هویت رد می کنند چرا که هویت یک نقشه که بازی می شه و اعتبارش را از نحوه بازیگری اش و متنی که توش قرار داره می گیره نه از چیز دیگه. 

خوب داشته باشید که اوستین به این چیزها قانع نیست و سعی می کنه برای هر Performative Utternace یک تعریف جدا داشته باشه. 

خوب پس در حین بیانگری مفهومی از طریق بدن و بیان رسانده می شه خیلی مهمه. حالا این بیان چه جوری ها است؟ برخی از بیان ها ساده هستند و فقط از طرف گوینده ساطع شده اند. در ازاش هم چیزی را طلب نمی کنند. مثلا من تو حیاط دانشگاه بین برف ها ایستاده ام و ژاکت زردم کفاف این سرما را نمی ده. دوست آلمانی دراز بی احساسم از راه می رسه و میگه چطوری؟ من هم می دونم که اون خیلی به این موضوع اهمیت نمی ده که من چی می گم. فقط ساده می گم : سردمه.  این بیشعور بی احساس می ره، Speech act من می شه Locutionary act. خیلی ساده فقط بیانیه داده ام و از اون دراز بدقواره انتظاری هم ندارم. 

  اما بعدش همکلاسی گرد و تپلم که مثل گربه ای چاق رویائی می مونه، از راه می رسه و می پرسه چطوری هانی؟ من هم موضعم عوض می شه چون اگرچه از اون هم انتظار ندارم که بغلم کنه و گرمم کنه اما حداقل می توانم همدردی اش را جلب کنم که رسونده باشم بیا با هم بریم بیستروی دانشگاه. بنابراین بازهم می گم  اوووه ه ه سردمه. دستهام را هم می مالم به هم. توی مشتم فوت می کنم. اما این انتظار را می رسونم که دلم می خواهد باهم بریم تو ساختمان عوض اینکه اینجا زیر برف بایستیم.  خوب اینجا Speech Act ام می شه Illocutionaty act.

با هم می ریم تو ساختمان  و من می ام تو اتاقم می بینم هم اتاقی ام داره پیپ می کشه، پنجره را هم باز گذاشته. ازم می پرسه چطوری؟ من هم جیغ می زنم سردمه! اینجا است که در واقع این موضوع را می خواهم برسونم که "بیشعور! مگه نمی بینی من به سرمای مملکت شما عادت ندارم! لباسم هم درست و درمون نیست! اون وقت نشستی اینجا داری برای من پیپ می کشی و پنجره را باز کردی؟ پاشو ببندش ابله!" خوب اسم این آخری می شه Perlocutionary Act! یعنی من از مخاطب انتظار دارم که حالیش بشه که پاشه یک غلطی بکنه.

پس شاهد هستید که رساندن معنا، تنها از طریق رابطه دال و مدلول نیست و به خیلی چیزهای دیگه ارتباط داره.

برگردیم سرمثال های خودمون از افعال معکوس. پس دیگه باید فهمیده باشید که احتمالا وقتی میگیم حالا تشریف داشتید دقیقا منظورمون اینکه مخاطب دستش بیاد که نخود نخود هر که رود خانه خود! پس داریم ایفای نقشی را می کنیم که معنای خاصی را برسونه و همکاری مخاطب شنونده را بخواهد که می شه perlocutionary Act

...

جونم درآمد تا این حرف ها را نوشتم. امیدوارم اونها که این مباحث را دوست دارند از این جلسه هم خوششون اومده باشه و اونهائی هم که دوست ندارند، زیاد ناراحت نباشند چون عمر این دوره وبلاگ نویسی من هم بلند نیست.


09 Dec 15:01

داریوش خودتی؟ خودمم

by مرضیه رسولی
وقتی شیش‌هفت سالم بود از تلفن خونه‌ی مادربزرگم زنگ می‌زدم آمریکا، فکر می‌کردم همه‌ی گوشیا رو داریوش برمیداره. می‌خواستم صداشو بشنوم و وقتی شنیدم سریع قطع کنم. تو خونه‌مون چیزی که فراوون شنیده می‌شد آهنگای داریوش بود. بوی گندمش از همه بیشتر. من از صداش می‌ترسیدم؛ مشخصن بوی گندمش مرگ زن عموی مامانم رو تداعی می‌کرد. منو برده بودن خاکسپاریش، مامانم به رغم اصرار زیادم و کون به زمین کوبیدنم نذاشته بود برم تو مرده‌شورخونه و بعدش هم نمی‌ذاشت برم سمت قبر. پس چرا منو برده بود اونجا؟ احتمالن کسی نبوده تو خونه نگهم داره. ولی من از لای پاها یواشکی رفته بودم اون جلو، و با چشمای از حدقه دراومده دفن شدن زن عموی مامانم رو نگاه کرده بودم؛ قبرستون ابن بابویه، قبر دوطبقه بود و یه موش گنده دیدم که از لای خاکا فرار کرد. موشه رو نتونستن گیر بندازن. اومدیم خونه بوی گندم داریوش پخش می‌شد. اونجا که می‌گه یه وجب خاک مال من برای همیشه رفت و چسبید به خاکسپاری زن عمو.


ولی هیچ کدوم از تلفنای امریکا جوابگو نبودن. یادم نمی‌یاد کسی گوشی رو برداشته باشه. فرایند مقابله با ترس ازراه عادی‌سازی که به صورت غریزی قصد به انجام رسوندنش رو داشتم، ناکام موند. محمدحسن که گفت وقتی بچه بوده زنگ می‌زده خارج مزاحم تلفنی می‌شده، اینا یادم اومد. احتمالن معدود نبودیم، یه‌عالم بچه بودیم که دوست داشتیم با جهان ناشناخته از راه تلفن ارتباط برقرار کنیم. چندروز پیش هم یکی فوت کردن تو گوشی رو به عنوان مزاحمت تلفنی یادآوری کرد. یه امت به قصد مزاحمت تو گوشی فوت می‌کردن، خودشون هم نمی‌دونستن چرا این شیوه رو انتخاب کردن. سالهایی بود که مزاحمای تلفنی آزادانه واسه خودشون فعالیت می‌کردن و چون شماره نمی‌افتاد، قسر درمی‌رفتن. همه هم به اطرافیان ظنین بودن، تئوری "هر کی هست غریبه نیست"، معتقدان زیادی داشت. خاله‌ی مامانم به مامانم مشکوک بود، هزار بار ازش پرسیده بود فاطی تویی زنگ می‌زنی فوت می کنی؟ خاله جان کام‌آن.


06 Dec 10:34

خارج نویسی

by Mirza
atefeh

آیدا رو گوش بده، یعنی خودم فقط همونو گوش کردم

مهدی نسرین را حالا یا می‌شناسید و یا نمی‌شناسید. اگر نمی‌شناسیدش من کلاْ توصیه‌ام این است که یک راهی پیدا کنید و بشناسیدش. شناختش هم کار سختی نیست. کافی است بیایید این سر اطلس و بروید پایتخت سرزمین افرا‌ها و از هر سرخپوستی که دیدید سراغ متی را بگیرید. رد خور ندارد. گذشته از خلوصٍ جان و قلم عالی و ذهن زیبا و غیره٬ این رفیق شفیق دغدغه‌های پسندیده‌ای دارد. یک مدت قبل در دهات ما در باب مسایلی از فلسفه علم حرف می‌زد. این اواخر هوس فرموده بود یک جور گردهمایی خودمانی در مورد ادبیات مهاجرت یا به قول خودش خارج نویسی در همان پایتخت بگذارد و گذاشت هم. چهار نفر حرف زدند. خودش و نازیلا خلخالی و آیدای پیاده‌رو و من. برایم تجربه‌ی جالبی بود چون تا به حال لازم نشده بود نیم ساعت در مورد نوشتن و وبلاگ و غیره حرف بزنم. اواسط هم یادم رفته بود قرار است صدایمان را بعداْ آنلاین بگذارند و شاید یک مقدار بعضی نظراتم را تند گفتم. اصولاْ نگارنده عموماْ در حال حک و اصلاح حرف‌هایش است. خلاصه پای حرف‌هایم هستم ولی شاید نه به آن جدیت و یا شکست‌خوردگی که آنجا به گوش می‌رسد. با حرف‌های خود مهدی هم اکیداْ وحدت می‌کنم. آیدا هم که یکی یکدانه وبلاگستان‌ است و شنیدن حرف‌های در ردیف عبادت و سیاحت توأمان محسوب می‌شود.
هر چهار سخنرانی را می‌توانید اینجا بشنوید.

03 Dec 19:27

http://levazand.com/?p=4935

by لوا زند

۱. یک خانه تازه پیدا کردم. یعنی یک اتاق در یک خانه که چهارنفر دیگر هم در آن زندگی می‌کنند. آدم‌های جالبی‌اند. خانه روی یک تپه است. آن چیزی که من می‌خواستم و می‌خواهم نیست. اما از در به دری بهتر است.  گران‌تر از توان مالی‌ام هم هست. فعلا برای سه ماه اینجا هستم تا ببینم چه می‌شود. اما در این ببینم چه می‌شود ها رازهای بسیاری برای مومنان نهفته است.

۲. دم صبح خواب می‌دیدم که در مرز آمریکای جنوبی هستم. (بله. در خواب کشوری به اسم آمریکای جنوبی وجود داشت که من سر مرزش بودم) و فکر می‌کردم که باید برنگردم و بروم آن ور مرز. به چمدانک ایمیل زدم که برای آدمی که هیچ اسپانیایی نداند، سفر شدنی است در آن طرفا. گفت البته که شدنی است. سخت‌تر است. بیایید به من یک انگیزه بدهید بروم یکی دو سال آن کشور (همان کشور آمریکای جنوبی ) را بگردم. برایتان جام جهانی و المپیک را هم گزارش می‌دهم لوا استایل!

۳. دچار بحران اوایل دهه سی شده ام. نمی‌دانم چنین چیزی وجود دارد یا نه. اما من در مرز ۳۳ سالگی‌ام و دچار این بحران شده‌ام، بنابراین اسمش را هم همین می‌گذاریم. اصل بحران هم این است که در من هیچ انگیزه‌ای- مطلقا هیچ انگیزه‌ای- برای پیشرفت! در زندگی وجود ندارد. یعنی اینکه کاری بکنم و در آن پیشرفت کنم، به زندگی‌ام سر و سامان بدهم (بدهم؟) یا یک هدف برای خودم داشته باشم. اولا که به نظرم هدف داشتن در زندگی یک ارزش الکلی شده است. همان چیزی که اجنبی‌ها به آن می‌گویند اور ریتد. البته مدتی است در زندگی من همه چیز اور ریتد شده است. مطلقا همه چی: عشق، کار، انسان بودن، خوب بودن، هدف داشتن، سفر کردن، زیبایی و تقریبا هر چیزی را که حساب کنیم برای من اور ریتدد شده است. این است که خب هیچ کاری نمی‌کنم. حتی از آدم بودن هم دست کشیده‌ام. توی مهمانی دو سه شب پیش یک نفر شماره‌ام را خواست. من هم جواب دادم که چشم. فقط می‌خواهم بدانم پشت تلفن چه می‌خواهی بگویی. همین حالا بگو. طلفک خیلی آدم خوبی به نظر می‌رسید. جواب هم نداشت. من هم توی چشمش نگاه می‌کردم و منتظر جواب بودم.

۴. هی به خودم می‌گویم بیا یک هدفی در زندگی‌ات قرار بده. تصمیم بگیر در آینده می‌خواهی چه کاره شوی. بیا همان کار را بکن. بعد می‌بینم این کاره‌هایی را که شدم که نمی‌دانم باهاشان چه کنم. حالا چه کاره بشوم؟ شما چطور برای زندگی‌تان هدف قرار می‌دهید و چطور در یک مسیر در راه رسیدن به آن هدف قرار می‌گیرید.

۵. بسکه لوسم. در کنار فراخی این بزرگترین مشکل زندگی من است.

۶. برای خرج بنزین، از امروز در یک رستوران- بار مشغول کار می‌شوم. سال اولی که آمده بودم آمریکا، نه ماه توی یک ساندویچی کار می‌کردم. اینهمه درس خواندم و بدبختی کشیدم تا از فست فود رسیدم به رستوران. برای ده سال پیش‌رفت خوبی است.

01 Dec 08:16

آسمان زرد کم‌عمق

atefeh

اینو بریم


فیلم ایرانی
نویسنده و کارگردان: بهرام توکلی
بازیگران: ترانه علیدوستی، صابر ابر، حمیدرضا آذرنگ، سحر دولتشاهی و سعید چنگیزیان
سینماهای آزادی، ملت و زندگی

Feature Film
Writer & Director: Bahram Tavakoli
Cast: Taraneh Alidoosti, Saber Abar, Hamidreza Azarang, Sahar Dolatshahi & Saeed Changizian
Cinema Azadi, Cinema Mellat & Cinema Zendegi

01 Dec 08:13

بسته


نمایشگاه عکس‌های مهران مهاجر
گالری طراحان آزاد
۸ تا ۱۹ آذرماه ۱۳۹۲
ساعات بازدید: ۱۶ تا ۲۰
گالری پنجشنبه‌ها تعطیل است.
میدان فاطمی، میدان گلها، میدان سلماس، شماره‌ی ۵
تلفن: ۸۸۰۰۸۶۷۶

Photos by Mehran Mohajer
Azad Art Gallery
29 Nov. - 10 Dec. 2013
Visiting hours: 4-8 pm.
Gallery is closed on Thursdays.
No. 5, Salmas Sq., Golha Sq., Fatemi Sq.
Tel.: 88008676

26 Nov 20:54

Mysterious Street Photographer Vivian Maier’s Self-Portraits

by Maria Popova
atefeh

احتمالن ایده‌ش رو برا حلقه‌ی فیلم بعدیم بدزدم:دی

How a remarkable woman, at once mythical and legendary, saw herself.

In 2007, 26-year-old amateur historian and collector John Maloof wandered into the auction house across from his home and won, for $380, a box of 30,000 extraordinary negatives by an unknown artist whose street photographs of mid-century Chicago and New York rivaled those of Berenice Abbott and predated modern fixtures like Humans of New York by decades. They turned out to be the work of a mysterious nanny named Vivian Maier, who made a living by raising wealthy suburbanites’ children and made her life by capturing the world around her in exquisite detail and striking composition. Mesmerized, Maloof began tracking down more of Maier’s work and amassed more than 100,000 negatives, thousands of prints, 700 rolls of undeveloped color film, home movies, audio interviews, and even her original cameras. Only after Maier’s death in 2009 did her remarkable work gain international acclaim — exhibitions were staged all over the world, magnificent monograph of her photographs published, and a documentary made.

But it wasn’t until 2013 that the most intimate and revealing of her photographs were at last released in Vivian Maier: Self-Portraits (public library) — a collection befitting the year of the “selfie” and helping to officially declare this the season of the creative self-portrait.

Maloof writes in the foreword:

As secretive as Vivian Maier was in life, in death her mystery has only deepened. Without the creator to reveal her motives and her craft, we are left to piece together the life and intent of an artist based on scraps of evidence, with no way to gain definitive answers.

There is, however, something fundamentally unsettling with this proposition — after all, a human being is a constantly evolving open question rather than a definitive answer, a fluid self only trapped by the labels applied from without. And so even though Maloof argues that the book answers “the nagging question of who Vivian Maier really was” by revealing her true self through her self-portraits, what it really does — and what its greatest, most enchanting gift is — is take us along as silent companions on a complex woman’s journey of self-knowledge and creative exploration, a journey without a definitive destination but one that is its own reward.

It’s also, however, hopelessly human to try to interpret others and assign them into categories based on the “scraps of evidence” they bequeath. I was certainly not immune to this tendency, as I began to suspect Maier was a queer woman who found in her art a vehicle for connection, for belonging, for feeling at once a part of the society she documented and an onlooker forever separated by her lens. Because we know so little about Maier’s life, this remains nothing more than intuitive speculation — but one I find increasingly hard to dismiss as her self-portraits peel off another layer of guarded intimacy.

The beauty and magnetism of Vivian Maier: Self-Portraits is that it leaves you with your own interpretations, not with definitive answers but with crystalline awareness of Maier’s elusive selfhood.

Photographs via Maloof Collection HT Colossal

Donating = Loving

Bringing you (ad-free) Brain Pickings takes hundreds of hours each month. If you find any joy and stimulation here, please consider becoming a Supporting Member with a recurring monthly donation of your choosing, between a cup of tea and a good dinner:


♥ $7 / month♥ $3 / month♥ $10 / month♥ $25 / month




You can also become a one-time patron with a single donation in any amount:





Brain Pickings has a free weekly newsletter. It comes out on Sundays and offers the week’s best articles. Here’s what to expect. Like? Sign up.

Brain Pickings takes 450+ hours a month to curate and edit across the different platforms, and remains banner-free. If it brings you any joy and inspiration, please consider a modest donation – it lets me know I'm doing something right. Holstee

23 Nov 12:38

مختصری در نسبت میان وینونا رایدر، پیتر دراکر و ریچارد رورتی

by ر. محمودی

شرح واقعه)


در فیس بوک عکس‌هایی از وینونا رایدر بازیگر هالیوودی منتشر کرده بودم. دوست عزیز و فرهیخته یاسر میردامادی زیر آخرین آنها کامنت گذاشت که « چه نسبتی میان این عکس‌ها و  ترجمه از ریچارد رورتی وجود دارد؟» (نقل به مضمون)

در جوابش – کمی شوخی و کمی جدی - نوشتم:


«جواب من: قبل از اینکه اسم ریچارد رورتی به گوشم خورده باشد علاقمند پیگیر سینما بودم. و این خانم بازیگر یکی از بازیگران مورد علاقه‌ی من است. در واقع، این ریچارد رورتی است که جای سینما – و البته فوتبال- را تنگ کرده و نه برعکس!


اما جواب احتمالی ریچارد رورتی:

نباید فکر کنیم فلسفه مشغولیتی ارزشمندتر و سطح بالاتر از بقیه‌ی حوزه‌های فرهنگ است... و فیلسوفان برج عاج‌نشین‌هایی‌اند که به فعالیتی متعالی – یعنی تعمق درباره‌ی ذات حقیقت و نیز داوری درباره‌ی نسبت دیگر اعضای جامعه با حقیقت – مشغول‌اند و در نتیجه مقامی بالاتر از دیگران دارند. نه! هیچ فرقی میان فیلسوف، هنرمند، دانشمند، مرد سیاسی و حتی مغازه‌دار وجود ندارد. چیزی که فیلسوف را از بقیه‌ی اعضای جامعه جدا می‌کند صرفا اطلاع زیاد اوست از یک سنت فکری خاص، همان‌طور که شیمی‌دان‌ها به خوبی اطلاع دارند که وقتی دو ماده را با هم ترکیب کنیم چه اتفاقی رخ خواهد داد. (باز هم نقل به مضمون. با کمی کم و زیاد!)»


طرح مساله)


معلوم است که همه‌ی ما علایق متفاوتی داریم. اما پرسش اینجاست که چگونه تصمیم می‌گیریم یکی از این علایق متفاوت را انتخاب کنیم و علایق دیگر را کنار بگذاریم. چگونه انسان تصمیم می‌گیرد از میان علایق انبوه و گاه متضاد یکی را انتخاب کند و سفت و سخت به همان بچسبد و دیگر علایق را صرفا در حد وقت‌گذرانی و خیال‌پردازی‌های شیرین و جذاب دنبال کند؟ چگونه تصمیم می‌گیرد از میان پپ گواردیولا و وینونا رایدر و ریچارد رورتی یکی را بردارد و دو تا را کنار بگذارد؟ من چگونه شد که تصمیم گرفتم نمی‌خواهم مربی فوتبال شوم، در حالی که «حقیقتا» به این کار «علاقه» دارم؟


به نظرم می‌آید این پرسشی است که ارزش اندیشیدن را دارد.



بخشی از پاسخ)


به نظرم شاید بتوان بخشی از پاسخ را در پیتر دراکر یافت. آنها که مدیریت خوانده‌اند پیتر دراکر را خوب می‌شناسند. اما برای آنها که نخوانده‌اند شاید ذکر چند جمله از ویکی‌پدیا بد نباشد.






«پیتر فردیناند دراکر مربی و مشاور مدیریت، و نویسنده‌ی امریکایی اتریشی الاصل بود که نوشته‌هایش خدمات زیادی به بنیادهای عملی و فلسفی شرکت‌های تجاری مدرن کرده‌اند... کتاب‌ها و مقالات تحقیقی و عامه‌فهم دراکر این امر را کاویده‌اند که انسان‌ها چگونه در شرکت‌ها، دولت‌ها و بخش‌های غیر انتفاعی جامعه سازمان می‌یابند. او یکی از خوشنام‌ترین و موثرین متفکران و نویسندگان در قلمرو تئوری مدیریت است. نوشته‌های او بسیاری از تحولات عمده را در اواخر قرن بیستم میلادی پیش‌بینی کرده‌اند، از جمله می‌توان به خصوصی‌سازی، تمرکززدایی، تبدیل ژاپن به قدرت اقتصادی جهانی و ظهور جامعه‌ی اطلاعات‌محور اشاره کرد...»


فکر کنم تا همین جا بس باشد.


اما پیتر دراکر مقاله‌ای دارد به نام Managing Oneself  که در «نشریه‌ی هاروارد بیزینس ریویو» منتشر شده و درباره‌ی تکنیک‌هایی است که کمک می‌کنند فرد به شناخت عمیق‌تری از خود دست پیدا کند. مقاله‌ی خوبی است. حتما بخوانیدش. دراکر در بخشی از این مقاله به مساله‌ی ارزش‌های شخصی می‌پردازد. و توصیه می‌کند این پرسش را از خودمان بپرسیم که «ارزش‌های من کدام‌اند؟». او آزمون ساده‌ای را پیشنهاد می‌کند به نام «آزمون آیینه (mirror test)». به این معنا که از خودتان بپرسید وقتی هر روز صبح در آیینه به خودتان نگاه می‌کنید دوست دارید چه کسی را ببینید. بعد با ذکر مثال‌هایی تشریح می‌کند که این مساله در دنیای کسب‌وکار و حتی سازمان‌های غیر انتفاعی – مثل کلیساها - یعنی چه...


بعد به چیزی می‌پردازد که اینجا به کار ما می‌آید. دراکر می‌گوید گاهی اوقات میان ارزش‌های شخص و استعدادهای او نیز تعارض وجود دارد. او شاید کاری را خیلی خوب انجام دهد و بتواند در آن موفق شود اما این کار با نظام ارزشی او جور در نمی‌آید. در این موقعیت، شخص فکر می‌کند این کار خاص ارزش آن را ندارد که تمام زندگی خود (یا بخش زیادی از زندگی خود) را صرف آن کند...


بعد مثالی از زندگی شخص خودش می‌آورد که چطور در جوانی به عنوان investment bankerخیلی خوب و موفق کار می‌کرده‌است. و این کار با استعدادهایش هم سازگار بوده. بعد به این نتیجه رسیده که این کار – علی‌رغم چشم‌انداز مالی درخشان - با ارزش‌هایش سازگار نیست. و خیلی ساده آن را رها کرده‌است. آخرین جمله‌ای هم که می‌گوید این است: «ارزش‌ها آزمون نهایی‌اند و باید باشند.»

بله، چه بسا تصمیم‌گیری اصلی بر عهده‌ی ارزش‌ها باشد و نه علایق و استعدادها. و شما تصمیم بگیرید کاری را که واقعا در آن استعداد دارید کنار بگذارید و به فعالیتی بپردازید که چه بسا استعدادتان در‌ آن کمتر باشد، اما با درکتان ار «زندگی بامعنا و ارزشمند» سازگاری بیشتری داشته باشد. اینجاست که یکی سینما را انتخاب می‌کند، یکی فوتبال را و سومی فلسفه را...

سخن نهایی)



از خودتان این سووال را بپرسید که دوست دارید صبح‌ها وقتی به آیینه نگاه می‌کنید چه کسی را ببینید...


..................

برای دانلود مقاله‌ی دراکر به این نشانی بروید.


22 Nov 11:40

تراکنش ناموفق را ـ بدون ذکر مثال ‌ـ توضیح دهید.

by Had Sa
جایی از فیلم شوهرِ آرایشگر پدرِ آنتوان به او می‌گوید که: «زن‌ها مثل جدول می‌مانند. هر قدر حل کردنشان سخت‌تر باشد از حل شدنشان لذت بیشتری می‌بری». حرفش درست است اما مشکل وقتی است که حل یک جدول زیادی زمان‌بر می‌شود. از حد می‌گذرد و آدم بی‌خیال حل کردن جدول می‌شود و می‌گذاردش کنار. جدول سخت هم باید در زمان معقولی حل شود و الا می‌شود جدول معمولی یا به قول فروغ تراکنش ناموفق. زیادی لفتش ندهید. 

پ.ن: فیلم هم فیلم خوبی است. سعی کنید ببینیدش. 
21 Nov 22:26

برنامه ده روز با عکاسان با نمایش آثار ۲۰ عکاس و یک گرافیست

by عکسخانه
برنامه ده روز با عکاسان با نمایش آثار ۲۰ عکاس و یک گرافیست
از روز شنبه دومین دوره از برنامه‌ ده روز با عکاسان به همت انجمن عکاسان ایران برگزار می‌شود.

در روز افتتاحیه این برنامه که در خانه هنرمندان ایران برگزار می‌شود، ضمن به نمایش در آمدن آثار انتخاب‌شده از عکاسان، مراسم تقدیری هم از این افراد صورت خواهد گرفت.

نکته قابل توجه انتخاب ابراهیم حقیقی گرافیست به عنوان یکی از عکاسان برگزیده در این دوره از ده روز با عکاسان است که صمدیان در نشست خبری در حین معرفی ابراهیم حقیقی به عنوان طراح نشان و پوستر انجمن عکاسان از سوی نیک‌ذات، اعلام کرد ما هم هیچ‌وقت برای این کارها به او پولی پرداخت نکرده‌ایم.

در ادامه اسامی عکاسان و برنامه نشست‌ها را مشاهده می‌کنید:
  • مجید دوخته چی زاده 
  • ابراهیم حقیقی 
  • آزاده اخلاقی 
  • رومین محتشم
  • علیرضا میرزایی 
  • صمد قربانزاده
  • نیکول فریدنی 
  • محمد رضا بهار ناز 
  • امیر علی جوادیان 
  • مرتضی پور صمدی 
  • محسن راستانی 
  • فخر الدین فخر الدینی  
  • مریم زندی 
  • مجید سعیدی 
  • مهدی منعم  
  • جمشید بایرامی 
  • کاوه گلستان  
  • محمد فرنود 
  • محمود کلاری 
  • بهزاد ترکی زاده
  • عباس تحویلدار
برنامه
میز گردهای ده روز با عکاسان ( نمایشگاه پروژه عکاسی )

سه شنبه 05/09/92 

سالن شهناز ساعت 16 الی 17:30

میزگرد  عکاسان گروه 1

  • مجید دوخته چی زاده ( چند گانگی )
  • آزاده اخلاقی ( به روایت یک شاهد عینی )
  • ابراهیم حقیقی ( طبیعت بیجان ) 

         کارشناس مجری: ابراهیم حقیقی

سالن شهنازساعت 18 الی 19:30

کارشناس مجری: محمد مهدی رحیمیان

  • رومین محتشم ( پرسه های بی سر انجام )
  • صمد قربانزاده  ( کابوس های خاکستری )
  • علیرضا میرزایی ( تبعید به ساعت گرگ و میش )

چهارشنبه 06/09/92 

سالن شهناز ساعت 16:30 الی 19:30

میزگرد  عکاسان گروه 2

کارشناس مجریفرزاد هاشمی

  • نیکول فریدنی ( ایران سیاه و سفید )              
  • مرتضی پور صمدی ( عشایر ایران )                       
  • امیر علی جوادیان ( عروسی های سنتی ایران)
  • محمد رضا بهار ناز ( عروس برون)

شنبه 09/09/92 

سالن شهناز ساعت 16الی 17:30

      میزگرد  عکاسان گروه 3

  • فخر الدین فخر الدینی  ( پرتره مفاخر ایران )
  • محسن راستانی ( خانواده ایرانی )               
  • مهدی منعم  ( قربانیان جنگ تحمیلی )                    

کارشناس مجری: مسعود زنده روح کرمانی

سالن شهناز ساعت 18 الی 19:30

کارشناس مجری: سعید دستوری

  • مریم زندی ( چهره ها )
  • مجید سعیدی ( زندگی در جنگ )
  • بهزاد ترکی زاده (رویای آبی )

یکشنبه 10/09/92 

سالن شهناز ساعت 16:30 الی 19:30

    میزگرد  عکاسان گروه 4

کارشناس مجری: محمود کلاری

  • محمود کلاری (روزهای  انقلاب )
  • کاوه گلستان  (به مجنون بگو زنده بمان )
  • محمد فرنود ( به مجنون بگو زنده بمان)                       
  • جمشید بایرامی ( مستند اجتماعی آئینی )
  • عباس تحویلدار ( ادیان در ایران )
21 Nov 22:25

۳۰ جواب داریوش آشوری به ۳۰ سؤال مهدی جامی

وقتی صحبت بزرگداشت ۷۵ سالگی آشوری پیش آمد، فکر کردم ۷۵ سوال با او مطرح کنم تا به نوعی به ثبت زندگینامه فکری‌اش پرداخته باشم. کوشیدم سؤال‌ها طوری باشد که زندگی آشوری را برای جوان‌هایی که خود در تب و تاب اندیشه اند، ملموس‌تر کند. حجم سوال‌ها بیش از اندازه‌ای بود که در یک مقاله و مصاحبه‌ی رسانه‌ای بگنجد پس به بخشی از آن‌ها قناعت کردیم.
21 Nov 22:21

نمایشگاه مهرداد افسری با عنوان آمریکا، گستره‌ی معلق

by عکسخانه
atefeh

ایمان افسری یا این؟

نمایشگاه مهرداد افسری با عنوان آمریکا، گستره‌ی معلق
روز جمعه اول آذر نمایشگاهی از عکس‌های مهرداد افسری با عنوان آمریکا، گستره‌ی معلق در گالری محسن گشایش می‌یابد.

آمریکا نه رویا است، نه واقعیت؛ نوعی ابرواقعیت است. اتوپیایی است که انگار پیشاپیش تحقق یافته است. از «امریکا» نوشته ژان بودریار

امریکا سرتاسر تجربه ای مدرن است، تحقق اتوپیایی اصیل از سلسله ارجاعاتی منقطع که به گونه ای صادقانه جعلی است. انبوهی از معنا است در مجموعه تصاویری بسیار رویایی و ناممکن که به مانند کارت پستال های یک توریست مشتاق اما بی هدف، روی هم تلنبار شده است.

امریکایی بودن، تلاشی است پروسواس برای دستیابی به تناسبی موزون که ابتر و پرنقص است. گستره ای از تناقض و پوچی تا ماتم و یأس؛ اجتماعی به غایت مجرد که کلکسیونی از فیگورهای اندوه آلود تنها در خود دارد. ملتی متحد اما کلاژشده از اقلیت های ناهمگون؛ پیکره ای سست و پرترک اما یکپارچه و توانمند؛ استعاره ای واژگون از سرزمین موعود.

امریکا سریع است؛ ماهیچه های همواره منقبض و مرتعشی دارد که به حرکات غیرارادی یک خوابگرد می ماند. جادویی است نفس گیر به سبک منحصربفرد امریکایی: فست فود، آسمانخراش، اسلحه اتوماتیک، هالیوود و هراس از تروریسم.

مکاشفه امریکا، مطالعه ای ماکروسکوپی است از اختلاط فرهنگی و قومی و نژادی که تمدن تازه برساخته امریکایی، کارکردهای سنتی اش را تصنعی ساخته است. کرانه ای که تنوع بی پایان چهره ها، سلیقه ها، و زبان ها، مانع انزوای هولناک انسانی مضاعف اش نمی شود.

بازنمایی امریکا و تجربه امریکایی بودن، به پژوهشی چندلایه می ماند درباره پهنه ای پرزرق و برق و نورانی با ریتمی تند و مملو از آدم هایی فارغ بال، خانواده دوست، میهن پرست و احساسی که سراسیمه شهر را با خیابان ها و آسمانخراش هایش در بر گرفته اند؛ تاملی است خلاصه برای آشکارسازی شکاف های همیشه فعال نژادی و زبانی و جنسیتی یک سپهر اجتماعی – سیاسی همیشه دوقطبی، با چاشنی لیبرالیسم و مذهب که آینه منکسرش، می کوشد تصویری متکثر از بافت های مردمی و اجتماعیش بازبتاباند.

بازخوانی امریکا به مثابه یک پروژه در مجموعه «امریکا، گستره ی معلق» مهرداد افسری، گردهم آوری قاب هایی است ناهمگن از همدستی حیرت‌آور یک جمعیت بی روح که فریم های برهم نهاده فاجعه ای مدرن را از انحطاط یک واقعیت نابودشده به نمایش می گذارند؛ سوگنامه ای است برای یک سرخوشی بی وقفه از پس یک استحاله تمام عیار؛ جشن نامه ای پرجزییات در آیین رونمایی یک فروپاشی تدریجی؛ بدرقه آرزومندانه مسافری است مضطرب به سوی آن اتوپیای ابرواقعی.

احسان رسول اف

آبان ماه ۱۳۹۲

بیوگرافی مهرداد افسری:

متولد ۱۳۵۶ خوی

کارشناسی ارشد عکاسی

برگزاری ۱۲ نمایشگاه انفرادی و شرکت در بیش از ۸۰ نمایشگاه گروهی در داخل و خارج از ایران 

تکنیک عکس ها : دیجیتال، فوتو مونتاژ

تعداد عکس ها : ۹ قطعه

۱۱۰ در ۱۵۰ سانتی متر

گشایش: جمعه، ۱ آذر ۱۳۹۲ | ساعت ۴ تا ۹ شب

روزهای بازدید: ۲ تا ۱۳ آذر ۱۳۹۲ | ساعت ۲ تا ۹ شب

گالری پنج‌شنبه‌ها تعطیل است.

گالری محسن:

بزرگراه مدرس (شمال)، خیابان ظفر، کوچه ناجی، خیابان فرزان، خیابان نوربخش، بلوار مینا شرقی، شماره ۴۲

21 Nov 22:06

Just Tryin' to Kill the Pain

by معین
چند بار خواستم بیایم این‌جا بنویسم به تنها زندگی‌کردن عادت کرده‌ام، بعد از خودم پرسیده‌ام واقعن عادت کرده‌ای؟ نمی‌دانم. حالا دو ماه‌ونیم است که تنها زندگی می‌کنم و دیگر مثل اول‌هایش ذوق ندارم. اول‌اش خوش‌حال بودم که کسی در خانه نگاهم نمی‌کند، که بالأخره فضایی شخصی برای خودم دارم که توش می‌توانم هر غلطی دلم خواست بکنم، فکر می‌کردم از این به بعد مشکلاتم نه آن‌که حل شوند، ولی راحت‌تر حل می‌شوند. ولی بعد که عادت کردم که کسی نگاهم نکند، صدایی مزاحمم نشود، کسی صدام نکند و همه‌ی غلط‌هایی که دلم می‌خواست بکنم عادی شدند، دیدم حوصله‌ی تنهایی را ندارم. یک‌وقت‌هایی (شب‌ها بیش‌تر، وقتی خسته و بی‌حال به خانه نگاه می‌کردم و هیچ صدایی از هیچ‌جایی درنمی‌آمد) حالم از این تنهایی به هم می‌خورد، دلم می‌خواست یکی پیشم بود، دلم می‌خواست بیرون بودم و بیرون که درمی‌آمدم دلم نمی‌خواست برگردم به خانه، خانه‌ای که هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی در آن منتظرم نیست. حالا هیچ‌کدامِ این‌ها نیست، دارم دوباره از تنهایی لذت می‌برم، از این‌که صدایی از جایی درنمی‌آید، از این‌که حالا که دارم تایپ می‌کنم فقط صدای کیبورد را می‌شنوم و مجبور نیستم چیزی توی گوشم بچپانم که بتوانم تمرکز کنم لذت می‌برم، اما باز هست وقت‌هایی که فقط خودم‌بودن اذیتم می‌کند، از این‌که چیزی نیست که حواسم را از خودم پرت کند به مرز گریه می‌رسم. کلیشه‌ای است که بگویم بین تنهایی و تنهاماندن فرق است، ولی این هم مثل خیلی از کلیشه‌ها درست‌ است و فقط این ایراد را دارد که صرفن لایه‌ای توخالی از حقیقت است، پوسته‌ای است شل‌ول و بی‌مصرف.

***

خیلی وقت است دارم فکر می‌کنم که چرا کتاب‌خواندن برای‌ام مهم است. اگر مسئله فقط درباره‌ی کتاب‌خواندنِ خودم بود، می‌شد با این‌که لذت‌بخش است توجیه‌اش کرد، اما فقط این نیست. این هم هست که خودآگاه یا ناخودآگاه -نمی‌دانم- به آدم‌هایی نزدیک می‌شوم که ادبیات بخش مهمی از زندگی‌شان است. می‌ترسیدم -وهنوز هم گاهی می‌ترسم- که قضیه ریشه در اسنوب‌بودنم داشته باشد؛ نوعی فخرفروشی. یعنی آن‌قدر به چیزی که خودم دوست دارم افتخار می‌کنم که برای‌ام ارزش شده است. بعد گشتم دنبالِ ویژگی‌های مشترک آدم‌هایی که به آن‌ها آن‌قدر احساس نزدیکی می‌کنم که می‌توانم راحت باهاشان حرف بزنم و از بودن کنارشان لذت می‌برم. مهم‌ترین ویژگی‌شان این بود که از تنهایی نمی‌ترسند، از آن لذت می‌برند.
توضیحش سخت است و مطمئن نیستم بتوانم از پس توضیحش برآیم (فاستر والاس هم در این مصاحبه چنین چیزی می‌گوید)، گاهی فکر می‌کنم خواندن (داستان خواندن) جرأت می‌خواهد. روبه‌رو شدنِ تنهایی و بی‌واسطه با کلمات، بی‌آن‌که صدایی تولید کنند یا تصویر جذاب و در حرکتی نشانمان دهند، کار سختی است، همان‌طور که روبه‌رو شدنِ بی‌واسطه با خود سخت است. لابد به همان دلیلی که خیلی‌ها نمی‌توانند تنهایی را تاب بیارند، عدمِ حضور آدمی در کنارشان را تحمل کنند و اگر هم به‌ناچار تنها باشند، به رادیو و تلویزیون پناه می‌برند که جایی، گوشه‌ی خانه، برایشان صدایی درآورد یا در شبکه‌های اجتماعی بی‌هدف می‌چرخند تا حس کنند کسی کنارشان هست تا شاید به ذهنشان امان ندهند که آزادانه بچرخد، تا وقت تنهایی حسِ بی‌کسی نکنند. این شاید ویژگی مشترک همه‌ی آن آدم‌ها باشد؛ این‌که بخشی از روزشان را به این می‌گذرانند که جدا از همه‌ی هیاهوی روزمره بی‌واسطه -یا به واسطه‌ی ادبیات- با خودشان روبه‌رو شوند (و نه این‌که از واقعیت فرار کنند، آن‌طور که ما در کودکی از فانتزی‌ها و رؤیاپردازی‌ها لذت می‌بریم)، تکه‌های دور و آزارنده‌ای از وجودشان را در تنهایی کسِ دیگری (نویسنده) بیابند، تکه‌هایی که معمولن زیر خروارِ اتفاقات روزمره گم می‌شوند و ما هم اغلب از گم‌شدنشان، نادیده‌گرفتنشان استقبال می‌کنیم. اما آن‌ها هستند، چه به حضورشان آگاه باشیم چه نه، آن‌جا هستند و به نظرم اگر تلاش کنیم که خود را به حضورشان آگاه کنیم، که با آن‌ها روبه‌رو شویم، نمی‌دانم، شاید تنهایی به اندازه‌ی تنهاماندن ترسناک نباشد، ازش لذت ببریم، لذتی متفاوت با لذتِ حضور در جمع و خیالِ تنها نبودن.
20 Nov 11:57

گل همه رنگش خوبه بچه میوتش خوبه

by آیدا-پیاده
atefeh

راستی احتمالن نقل مکان کنم یه فیدلی
(Feedly.com)
شما بیا ببین اگه پسندیدی بریم:دی
ولی خیلی تروتمیزتر و پرقابلیت‌تر و راحت‌تره
حالا شما بیا ببین
نگو نگو نمی‌آم
نگو تو رو نمی‌خوام
حالا این بهونه‌ی ترک فیدخونی نشه برات

زن خیلی حامله بود، آنقدر که وقتی بالای سرمن و مرد کنار دستی که با موبایل کریکت بازی می‌کرد ایستاد سایه شکمش مزاحم  دید مرد شد و مرد درجا سوخت. مرد سوخته موبایلش را خاموش کرد و به زن گفت :«بفرمایید بنشینید» من هم که یکی از چشمانم را سفت بسته بودم ولی بخاطر موزیک هندی و صدای زیر خواننده زنی که از هدفون مرد کریکت باز بیرون می‌زند در ناکامی دست‌و‌پا می‌زدم،آن یکی چشمم را باز کردم ببینم چرا صدای خانم شعله قطع شده. زن گفت: ممنون ولی ایستاده راحت ترم. مرد موزیک و موبایلش را روشن کرد و بازی را از سرگرفت اینبار البته یکجور شرمنده‌ای مراعات زن را هم می‌کرد.مثلا موبایلش انقدر بزرگ بود که موقع توپ زدن مجبور بود کمی از موبایل را بدهد سمت من که به ناف زن نخورد. چرا موبایلها انقدر بزرگ شده‌اند؟حتی زنی را دیدم که سگش را در کیف دستی‌اش گذاشته بود و موبایلش را بغل کرده بود، چون برعکسش مقدور نبود. من هم چشمانم را فشار دادم روی هم که شاید بتوانم بخوابم.

ولی من و مرد ساده و خوش خیال بودیم، تازه بازی محبوب مردم شروع شده بود:مسابقه انسانتر بودن. حالا از سراسر قطار ندا می‌رسید که «پاشم بشینید»، «پاشه بشینید». روزنامه‌ها بود که برای زن تکان داده می‌شد که یعنی بیا اینور بشین. پیغامها بود که می‌رسید که خانم آنطرف یکی می‌خواد پاشه شما بنشینید.انگار همه من و مرد را به دیده تحقیر نگاه می‌کردند، به چشم دو جانی سنگ‌دل که جاخوش کرده‌اند و قیلوله و کریکتْ بازی می‌کنند درحالی که از دوتا کوپه اونطرف‌تر یک مرد کور که یک پایش هم کوتاهتر از آن‌ یکی است باید انقدر جوانمرد باشد که که صندلی تعارف این خانم باردار بکند. من و مرد اگر خجالت نمی‌کشیدم هر دودقیقه یکبار نوبتی داد می‌زدیم «باور کنید ما گفتیم، خودش می‌گه راحتترم»

تازه مشکل فقط این نبود که به تمام کوپه هم که سرتکان می‌دادیم که دیدید که ما بی‌تقصیریم و خودش صندلی نمی‌خواهد باز هر ایستگاه کلی آدم غیرمطلع سوار می‌شدند و یک نگاه به شکم زن می‌انداختند، یک نگاه به مرد کریکت باز که حالا از استرس موسیقی فیلم شعله را هم خاموش کرده بود. من را نگاه نمی‌کردند ولی چون لابد اول وظیفه مرد بود بلند بشود نه من. نگاه‌های ملامت‌گری که به یکی از ۱۰۰ زبان رایج در تورنتو در دلشان می‌گفتند «داش آکل مرد لوطی، تو تورنتو تو قوطی».متاسفانه زن هم جز استغنا ازصندلی ، باقی اداهاش مثل حامله‌ معمولیا بود. دستش را گرفته بود به میله و چشمانش را بسته بود. کک و مک هم داشت، ورم و خسته‌گی حتی. فقط دلش نمی‌خواست بنشیند. شاید کمرش تیر می‌کشید نمی‌توانست بشیند. شاید شاش داشت (این نکته کنکوری کثیرالادرارهای حامله است که در اوج حامله‌گی وقتی می‌نشینند کله بچه جاخوش می‌کند رو مثانه و نگه داشتن ادرار محالِ مایل به نشتی می‌شود فلذا شما حالا هی صندلی تعارف کنید و آنها ننشینند).در بدو ورود هرکس زن پا به ماه خسته را می‌دید به ما چشم غره می‌رفت. مسافران ایستگاه ولزلی چه می‌دانستند نصف قطار از یونین دارند صندلی تعارف زن می‌کنند و ما را چپ چپ نگاه می‌کردند. یک خانمی برای شرمنده کردن من و هم جرمم به زن حامله گفت «خوبید؟» زن گفت بله. گفت«نمی‌خواهید بنشینید» زن گفت «نه خوبم» می خواستم به زن شرمنده‌کن بگویم دیدی؟‌دیدی خوبه  تازه اگر خوب نبود تو صندلی داری که جا تعارفش می‌کنی؟ خیَر داری از زیر ما می‌بخشی؟ ولی نکردم، آدم نشسته‌ای که ناف قلبمه یک حاملهِ خستهِ ایستاده جلو دماغش است،کلا بهتر است رویش را زیاد نکند.

چرا آدمها نمی‌فهمند نمی‌شود پیرها و حامله‌ها را بزور اسکان داد؟ چرا زن داد نمی‌زد یا ایهاالناس این کریکت‌ باز به من صندلی تعارف کرد من گفتم نه. زن حامله داشت خلاف اصول بازی می‌کرد. قبول کمک و صندلی و حق تقدم در دوران حامله گی الزامیست. نه ندارد. همانطور که نمی‌توانی بگویی من حامله می‌شم ولی نمی‌زام، ظاهرا نمی‌شه که حامله بشی و ته دیگ و صندلی نخواهی. با صندلی نخواستنت دیگران را متهم می‌کنی به نداشتن شعور کافی برای زندگی اجتماعی. مرد کریکت باز یک ایستگاه مانده به مقصدش بلند شد. فکر کنم کم آورد. صندلی مرد خالی ماند و کسی جرات نداشت بنشیند. صندلی را گذاشته بودیم برای تازه وارد‌ها که ببیند، صندلی هست، خودش نمی‌خواهد. زن حامله و مرد باهم یک ایستگاه پیاده شدند و چقدر دلم می‌خواست به زن بگویم :صندلی‌هات رو بگیر خره، بندناف رو ببرند دیگه از این خبرها نیستا؟
پ.ن.کاش می‌شد مثل جون در بازی‌های کامپیوتری، نصف احترامی که در دوران بارداری – بعنوان حامل جنین- به زور به آدم تقدیم می‌کنند و جدی انقدر هم لازمش نداری را نگه داشت، بعد از زایمان خرجش کرد. مثلا وقتی  بچه ات یک تک زار در استارباکس می‌زند و بادبادکبازخوانها از بالای کیندل و کتابهایشان  بهت چشم غره می‌روند که بچه جاش تو استارباکسه؟ ما اومدین برای آرامش، یک ژتون پونصدی از احترامی که از قبل نگه‌داشتی را می‌انداختی وسط کافه و داد می‌زدی« بیا،این از دوران بارداریم مونده، بگیرید و جوری رفتار نکنید انگار در یک شهر ادالت اونلی دارید زندگی می‌کنید و اصلا هم همه در فیس بوک نیستید الان و دارید نوبل می‌گیرید یا به اسپا سکوت  آمده‌اید. بچه‌ست خوب حالا یک نفخی هم کرده اون ژتون رو بردار بیا دوتا بزن پشتش، مگه چیه؟ » همین خودِ دنیا به تخممی که منم، بارها شده که دلم ‌خواسته داد بزنم« چطو این اون تو بود رو تخم چشاتون جا داشتم، اومد بیرون من مزاحم شدم؟ کانگرو نیستم که تو کیسه قایمش کنم وقتی جدول ضرب یاد گرفت بزامش. همینه خب. اینجاش رو هم متاسفانه باید جمیعا باهم تحمل کنیم.»

طبعا نه فقط به کافه‌نشین‌ها و مسافران هواپیمای متکدی سکوت و آرامش، به خیلیها دلم خواسته بگویم، ولی نگفتم.

 

19 Nov 16:13

http://sirhermes.blogspot.com/2013/11/blog-post_19.html

by Sir Hermes
آقای کوندرا در کتاب مستطاب جاودانگی‌شان، مثال‌های خوبی زده‌اند کلن. از آدم‌هایی که برای تعریف هویت مفرده‌ی خودشان، خودشان را به چیزی الصاق می‌کنند. شیفتگی‌شان را جوری ابراز می‌کنند که در انظار عمومی اسم‌شان پیوسته با آن نام بزرگ بیاید. مثال آقای کوندرا گوته است. شما جای گوته بگذارید نژاد آریایی، بگذارید محسن نامجو، بگذارید پاسارگاد، بگذارید وطن و ماست و زبان فرانسه و هیچکاک و سیگار فیلان و خودکار بهمان. آقای کوندرا مدل برعکس‌ش را هم قید می‌کنند. مثال شیوای‌شان «من از دوش آب داغ متنفرم» است. آدم‌هایی که فردیت‌شان، هویت‌شان را از اعلام انزجار از چیزها می‌گیرند. در این مورد اخیر چیزها شامل همه‌ی آن پدیده‌های عام و فراگیری‌ست که عده‌ی کثیری شیفته‌شان هستند. گریز چندانی هم نیست. آدم می‌تواند از چیزی که همه خوش‌شان می‌آید، خوش‌ش نیاید، می‌تواند از نامی بزرگ، خیلی خوش‌ش بیاید، می‌تواند پیوسته برود بگردد برای شیفته‌گی‌های‌ش چیزهای گم‌نام‌تر و «خزنشده‌»تری پیدا کند. مشکل جایی‌ست که نود درصد حرف‌های‌ت، شرح‌حال‌ها و خودتعریف‌کردن‌های‌ت می‌شود همین ابرازهای تنفر و شیفتگی و چسبندگی. به گمانم آدم باید بتواند حدود و وسع خودش را عمومن با خودش تعریف کند. نه که مدام نسبت‌ش با پدیده‌ها را اعلام عمومی کند. عاشقشم و ازش‌متنفرم‌ها در نهایت از آدم تصویر نمی‌سازد. لااقل تصویر مستقل نمی‌سازد. مدام با چیزهای دیگری تعریف می‌شوی. فلانی همان است که از بهمان‌چیز متنفر است، همان است که عاشششششق بیسار است. نکنیم خب. 

19 Nov 11:17

نمایشگاه بد‌ترین آثار هنری جهان در موزه‌ی بد آرت

by روابط عمومی شهر کتاب
دنیا از انواع آثار هنری بد انباشته است اما همه کارهای هنری بد به قدر کافی بد نیستند که بتوانند به موزه هنرهای بد راه یابند.
17 Nov 12:49

"I had a teacher I liked who used to say good fiction’s job was to comfort the disturbed and disturb..."

“I had a teacher I liked who used to say good fiction’s job was to comfort the disturbed and disturb the comfortable.”

- David Foster Wallace
16 Nov 08:50

سالگشتگی

atefeh

این رو زود برم‌ها


نمایش ایرانی
نویسنده و کارگردان: امیررضا کوهستانی
بازیگران: حسن معجونی، مهین صدری، عبد آبست و بهدخت ولیان
تالار شمس
۲۸ آبان تا ۲۱ آذرماه ۱۳۹۲
ساعت ۱۹
اقدسیه، بعد از چهارراه آجودانیه، کوچه‌ی نیلوفر، شماره‌ی ۳
+ بلیت

Stage Play
Writer & Director: Amirreza Kouhestani
Cast: Hassan Majouni, Mahin Sadri, Abed Abest & Behdokht Valiyan
Shams Hall
19 Nov. - 12 Dec. 2013
7 pm.
No. 3, Niloofar Alley, Aqdasieh Ave.
+ Ticket

15 Nov 11:47

Moleskine Celebrates 100 Years of Swann’s Way: Illustrated Portraits of Ira Glass, Rick Moody, and Others Reading Proust

by Maria Popova

In search of lost time in pen and ink.

“Always try to keep a patch of sky above your life,” Marcel Proust wrote in Swann’s Way (public library; free ebook) — the first volume of his legendary magnum opus In Search of Lost Time — published on November 14, 1913. A city-wide “nomadic reading” in New York is celebrating the 100th anniversary of Swann’s Way with appearances by such beloved luminaries as This American Life’s Ira Glass, author Rick Moody, Paris Review editor Lorin Stein, and NYPL’s Paul Holdengräber, and the fine folks at Moleskine, who brought us the wonderful Moleskine Detour, invited students and alumni from the Illustration as Visual Essay MFA program at the School of Visual Arts to live-illustrate each of the readings — a pairing particularly apt given Proust himself was a semi-secret illustrator.

Proust Nomadic Reading, sketch by Cun Shi

Marcel Proust by Mark Bischel

Here are some favorites from the live series:

Ira Glass reads Proust, sketch by Maelle Doliveux

Ira Glass reads Proust, sketch by Carol Fabricatore

Rick Moody reads Proust, sketch by Lauren Simkin Berke

Dominique Ansel reads Proust's 'The Cookie,' sketch by Jade Shulz

Many years had elapsed during which nothing of Combray, save what was comprised in the theatre and the drama of my going to bed there, had any existence for me, when one day in winter, on my return home, my mother, seeing that I was cold, offered me some tea, a thing I did not ordinarily take. I declined at first, and then, for no particular reason, changed my mind. She sent for one of those squat, plump little cakes called “petites madeleines,” which look as though they had been moulded in the fluted valve of a scallop shell. And soon, mechanically, dispirited after a dreary day with the prospect of a depressing morrow, I raised to my lips a spoonful of the tea in which I had soaked a morsel of the cake. No sooner had the warm liquid mixed with the crumbs touched my palate than a shudder ran through me and I stopped, intent upon the extraordinary thing that was happening to me. An exquisite pleasure had invaded my senses, something isolated, detached, with no suggestion of its origin. And at once the vicissitudes of life had become indifferent to me, its disasters innocuous, its brevity illusory — this new sensation having had on me the effect which love has of filling me with a precious essence; or rather this essence was not in me it was me. I had ceased now to feel mediocre, contingent, mortal. Whence could it have come to me, this all-powerful joy? I sensed that it was connected with the taste of the tea and the cake, but that it infinitely transcended those savours, could, no, indeed, be of the same nature. Whence did it come? What did it mean? How could I seize and apprehend it?

McNally-Jackson owner Sarah McNally reads Proust, sketch by Maelle Doliveux

Ron Chernow reads Proust, sketch by Lisha Jiang

Paul Holdengräber reads Proust, sketch by Doug Salati

Judith Thurman reads Proust, sketch by Carol Fabricatore

Jonathan Galassi reads Proust, sketch by Maelle Doliveux

Lorin Stein reads Proust, sketch by Doug Salati

Julian Tepper reads Proust, sketch by Lauren Simkin Berke

Proust's original notebook of writings and sketches, 1909

Pair with Proust’s previously unknown illustrated poems — a fine addition to famous creator’s secret obsessions and little-known talents — then peek inside the Moleskine sketchbooks of celebrated artists.

Images courtesy of Moleskine

Donating = Loving

Bringing you (ad-free) Brain Pickings takes hundreds of hours each month. If you find any joy and stimulation here, please consider becoming a Supporting Member with a recurring monthly donation of your choosing, between a cup of tea and a good dinner:


♥ $7 / month♥ $3 / month♥ $10 / month♥ $25 / month




You can also become a one-time patron with a single donation in any amount:





Brain Pickings has a free weekly newsletter. It comes out on Sundays and offers the week’s best articles. Here’s what to expect. Like? Sign up.

Brain Pickings takes 450+ hours a month to curate and edit across the different platforms, and remains banner-free. If it brings you any joy and inspiration, please consider a modest donation – it lets me know I'm doing something right. Holstee

12 Nov 22:54

نمایش مستند «قایق‌سواری در تهران» در خانه‌ی هنرمندان ایران

by info@cheshmeh.ir


همزمان با زادروز «شاعر تهران»، مستندی درباره‌ی زندگی و زمانه‌ی او در خانه‌ی هنرمندان ایران به نمایش درمی‌آید. بیست ‌و هشتم آبان‌ماه تولد «محمدعلی سپانلو» است و درست در همین‌ روز مستند «قایق‌سواری در تهران»، به کارگردانی «صلاح‌الدین کریم‌زاده»، در خانه‌ی هنرمندان ایران با حضور خود شاعر به نمایش درمی‌آید. همزمان با نمایش این مستند چهره‌هایی همچون «ناصر تقوایی»، «احمد مسجدجامعی»، «بهرام شیردل»، «امیر پوریا» و «شهریار وقفی‌پور» درباره‌ی اين شاعر سخنرانی‌ می‌کنند.

مستند «قایق‌سواری در تهران» حاصل تلاش چندین‌ساله‌ی کارگردان برای معرفی وجوه مختلف شخصیت «محمدعلی سپانلو» است. کریم‌زاده درباره‌ی انگیزه‌های ساخت این مستند می‌گوید: «سپانلو نه‌تنها شاعر شناخته‌شده‌ای است، بلکه روشنفکری است که در طول نیم‌قرنِ گذشته حضوری فعال و زنده در متن وقایع فرهنگی و جریان‌های ادبی و اجتماعی ایران داشته و همین نکته‌ای بوده که سبب شده ساخت این مستند تبدیل به یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌هایم بشود.»

کریم‌زاده ساخت این مستند را از زمستان 88، یعنی درست سالی که مجموعه شعر «قایق‌سواری در تهران» منتشر شد، آغاز کرده است. فیلم‌برداری در دوره‌ای که سپانلو بیمار بود، متوقف شد و از بهار 89 دوباره کلید خورد و در زمستان 91 به پایان رسید.

در این مستند گفت‌وگوهایی با دوستان و نزدیکان سپانلو هم انجام شده است؛ گفت‌وگوهایی که در هر کدام‌شان می‌توان با وجهی از دنیای سروده‌ها و ترجمه‌ها و دیگر آثار سپانلو آشنا شد و حتا به دنیای درونی و زندگی خصوصی شاعر راه یافت. در این مستند «ابراهیم گلستان»، نویسنده و فیلم‌سازی که همنسل سپانلو است، درباره‌ی او صحبت می‌کند. همچنین «مسعود بهنود»، «اسدالله امرایی»، «مهدی اخوت»، «عبدالعلی عظیمی»، «حافظ موسوی»، «بهرام دبیری»، «مجید کوچکی»، «حمیدرضا نجفی»، «فرهادپیربال»، «علی‌رضا نادری» و «امیر احمدی‌ آریان» هم درباره‌ی شاعر تهران سخن گفته‌اند.

«قایق‌سواری در تهران» روز سه‌شنبه بیست ‌و هشتم آبان‌ماه از ساعت 18 تا 20 با همکاری «نشرچشمه» در سالن «استاد ناصری» خانه‌ی هنرمندان ایران به نمایش درمی‌آید. «نشرچشمه» از شما دعوت می‌کند که برای تماشای این مستند و شرکت در این مراسم حضور به‌هم برسانید.

 

 

12 Nov 22:48

ذهنم خالی از عنوان است ولی لابد می‌دانی راجع به چیست

by KHERS

چهار و نیم صبح از خواب بیدار شدم. خواهرم کنارم خواب بود. سعی کردم خیلی سر و صدا نکنم. با اینکه کم خوابیده بودم اما منگ نبودم. هوای اتاق خفه و گرفته بود ولی هوای بیرون اتاق خواب سرد و تازه بود. کتری را زدم. یک عالمه مسواک زدم. دوربین را پیچاندام لای پیژامه‌ام و گذاشتم توی کوله. تکست آمد که تاکسیم رسیده. هول هولکی یک چیزی خوردم و رفتم پایین. احساس کردم دارم سرما می‌خورم چون ته گلویم جور عجیبی بود. اولین آب‌نبات گلودرد را گذاشتم دهانم.
 
هنوز هوا روشن نشده بود. راننده تاکسی از این خوش و خندان‌ها نبود. دم ایستگاهِ اتوبوس‌هایی که می‌رفتند فرودگاه پیاده‌ام کرد. خوشحال بودم که اخمو است و با لبخند و چاپلوسی آدم را در منگنه‌ی انعام دادن قرار نمی‌دهد؛ دقیقن قدر کرایه‌اش پول دادم، نه بیشتر. کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم. اگر اتوبوسی در کار نباشد چه؟ چطور به پروازم برسم؟ نگرانیم از کل برنامه‌ی سفر پیش رو و احتمال شکستش در حدی بود که حتی به چیزهای علی‌السویه‌ای مثل برنامه‌ی اتوبوس‌رانی شهر هم مشکوک بودم.
 
توی فرودگاه به عینک‌های آفتابی نگاه کردم، فروشنده آمد سر وقتم، گفتم قصد خرید ندارم و دارم می‌گردم. احتمالن نگران بود کوله‌ی گنده‌ام بگیرد به یکی از قفسه‌های عینک. بعد یک آبمیوه خریدم و چند قُلپ خوردم. دقیقن یادم نیست چند ساعت پرواز را چکار کردم اما می‌دانم خیلی به ایرج فکر نکردم، چون مطمئن بودم فکر زیادی در این لحظات قبل از رسیدن خطرناک است. قبل از این سفر چهار بار همدیگر را دیده بودیم: پارسال دو بار توی دو تا مهمانی، امسال هم یک بار توی پارکی وسط شهر و یک بار هم توی یک چلوکبابی. بعد نمی‌دانم چه شد که وقتی برگشتم جزیره احساس کردم که باید هی ایرج را ببینم. از همانجا شروع شد تا در نهایت گفتیم یک سفر کوتاه برویم نپال و آنجا همدیگر را ببینیم. پروازم که نشست تکستش آمد: «تا نشستی بهم زنگ بزن تا بهت بگم چطوری بیای هتل؛ از اینا پرسیدم گفتن چطوری راحت‌تره.» نفهمیدم برای چه تکست زده، من که خودم می‌دانستم چطوری بروم هتل و نیازی به اطلاعاتش نداشتم، مسیرش را بلد بودم، فقط نمی‌دانستم وقتی برسم هتل، وقتی ببینمش آن موقع دقیقن چکار می‌خواهم بکنم. این مسئله‌ای بود که توی چند هفته‌ی اخیر بهش فکر کرده بودم، یعنی گذشته و آینده را منقبض کرده بودم و باز بیشتر منقبض کرده بودم و رسیده بودم به همان یک لحظه‌ای که ایرج را خواهم دید، بعد آن لحظه را منفک از جریان زمان می‌دیدم و هی فکر می‌کردم خب چه می‌شود؟ منظورم این است که این همه خیال، این‌همه حرف، این‌همه نامه، ته تهش توی یک لحظه خلاصه می‌شود؛ اما خب اینطوری نگاه کردن به آن لحظه ملتهبم می‌کرد، به خودش هم گفته بودم و قبول کرده بودیم که در موردش حرف نزنیم. من توی همین افکار بودم که از آخرین بازرسی فرودگاه نپال هم رد شدم و رسیدم جایی که مسافرها به آدم‌ها می‌رسند، راننده‌ها اسم مهمان‌هایشان را روی مقوا نوشته اند و جلوی شکم‌شان گرفته‌اند، اینجا جایی بود که دیدم یک کوله‌پشتی که یک آدم هم بهش وصل است مثل فشنگ به طرفم می‌دود و تا بتوانم فاصله‌ام را با موجود متحرک ضبط کنم دیدم توی بغلم است.حتی صورتش را هم ندیدم چون صورت خودم لای یک عالمه موی سیاهش مدفون بود؛ بعد دیدم دلیلی هم ندارم که که سرم را تکان بدهم، می‌توانستم موهایش را بو کنم و با خودم فکر کردم چقدر جثه‌اش کوچک است و چقدر خوب توی بغلم جا می‌شود. کارهایی است که می‌توان با ایمیل و چت و تلفن انجام داد و کارهایی هم هست که نمی‌شود و احتمالن به خاطر سپردن اندازه‌ی کلی جثه‌ی طرف یکی از همین کارهاست.
 
سوار کشتی مسافری کوچکی شدیم تا از این‌ور شهر به آن‌ور برویم. هوا آفتابی و گرم بود و من اقلن سه لایه اضافی لباس پوشیده بودم. هنوز مطمئن نبودم که دارم سرما می‌خورم یا نه. ایرج که می‌گفت هیچ چیزیم نیست. سعی کردم که صدای پاره شدن فویل ورق آب‌نبات‌های سرماخوردگی را نشنود. آرام یکی را مک زدم. هر کدامش ۱۵ دقیقه طول می‌کشید تا آب شود. دور و برمان پر از آدم بود، مسافر، شاید هم ساکنین شهر، شاید هم همه‌شان آمده بودند ایرج را ببینند. برنامه‌ای نداشتم که ببوسمش، اگر داشتم حداقل آن آب‌نبات مزخرف بنفش‌رنگ را نمی‌خوردم، اما بعضی وقتها چیزی که می‌خواهی آنجا هست و فقط کافی است که دستت را دراز کنی و برش داری و بوسیدنش هم همینطور بود، یعنی آنجا ایستاده بود، روبروی من، همه‌ی حرفهای قابل عرض را زده بودم و تنها چیزی که می‌خواستم این بود که ببوسمش، انگار طبیعی‌ترین و ساده‌ترین کار دنیا بود. کنار عرشه‌ی زیری کشتی دستهای زن محجبه‌ای را می‌دیدم که سه شاخه گل رُز دستش بود و مردی هم نزدیکش. هر چیزی، هر کاری می‌تواند زرد و پنیری باشد، می‌تواند نباشد، بسته به اینکه چطور انجامش بدهی. پنیر توی بطن هر عملی نهفته است و بسته به نوع برخوردت با مسئله می‌توانی پنیر ماجرا را بیرون بکشی یا نکشی. این یکی از بزرگترین دغدغه‌های من در ارتباط با ایرج بود. اینقدر دوستش داشتم که همه‌اش احساس خطر می‌کردم که رفتارم و حرفهایم پنیری بشوند. اما ایرج، او اینقدر اصالت دارد و اینقدر«طبیعی» است که هیچ‌وقت به پنیر آلوده نمی‌شود، حتی اگر آگاهانه بخواهد کاری پنیری بکند نمی‌تواند. اصالت مرتع خوبی برای پنیر نیست. بعد که تمام شد احساس کردم که هنوز زود است که تمام شود برای همین سفت بغلش کردم و فکر کنم اینجا بود که چیزی در مورد مزه‌ی آب‌نباتم گفت.
 
می‌گفت اولش توی فرودگاه ازم خجالت کشیده و بعد یواش یواش خجالتش ریخته. چطور؟ کی؟ کجا؟ توی اتوبوس که سرش را گذاشت روی شانه‌ام تا چُرت بزند و من نگران بودم که استخوان شانه‌ام اذیتش می‌کند خجالتش ریخته؟ یا توی کشتی که برای اولین بار بوسیدمش؟ توی اتاق هتل که ده بار رفتم دوش بگیرم و هی نمی‌شد و بر می‌گشتم و پیشش دراز می‌کشیدم؟ خجالت من کجا ریخت؟  درست یادم نمی‌آید، یعنی کلن در این رابطه این‌قدر همه چیز دور تند پیش رفت که خیلی وقت نبود که فکر کنم کِی چطور شد. از آن طرف، دور بودن باعث می‌شد که هی دست‌مایه‌ی کافی برای «جلو بردن» ماجرا نداشته باشم چون همدیگر را نمی‌دیدیم و تصویر جدیدی ایجاد نمی‌شد که بهش چنگ بزنم، همین دست‌مایه نداشتن باعث شد که مثلن من هر روز به آن صحنه‌ای فکر می‌کردم که تهران بودیم و ایرج هُلم داد روی چمن‌های پارک وگفت «عه خسته شدم دیگه بشین.» یک ساعت دور پارک راه رفته بودیم و حرف می‌زدیم، فکر می‌کنم من از گرانی اجاره خانه و اینکه بلیط‌های سینما دیگر سه‌شنبه‌ها نصف قیمت نیست می‌نالیدم و بعد یک‌هو ایرج هُلم داد و تقریبن افتادیم روی چمن‌ها. روی چمن‌ها ادامه‌ی غرهایم را زدم، اما همین یک صحنه‌ی هل دادن یواش یواش هی پررنگ‌تر شد و هی با دور آرام در ذهنم پخش می‌شد، یواش یواش واقعیت معوج شد و دیگر اطمینان پیدا کرده بودم که طی همین یک ثانیه‌ی هل دادن بود که ازش خوشم آمد، حتی بعضی روزها احساس می‌کردم هل دادنش بار جنسی هم داشت، انگار آن هل دادن شروعی بود و همه چیزهای دیگر ادامه‌ی منطقی‌اش. اگر به افکارم بال و پر می‌دادم کل یک ماجرای اتفاق نیفتاده را صرفن اشکال بالقوه‌ی آن عمل هل دادن می‌دیدم. بعدن شروع کردیم نامه‌نگاری. موقع نوشتن‌شان متوجه نبودم، همین‌طور روزمره در مورد کارمندی و خرید از سوپرمارکت و سرما خوردگی و ساندویچ‌های نهارم می‌نوشتم، اما الآن که به مجموعه‌اش نگاه می‌کنم، کل آن نوشته‌ها صرفن یک اظهار تعجب بود از اینکه چه شد که این‌طوری شد؟ از اینکه چرا با اینکه کلن ایرج یک بار مرا هل داد روی چمن‌ها و چند بار هم به هوای سلام و خداحافظی روبوسی کرده بودیم، چه شد که این مجموعه کارهای اندک یکهو منبسط شدند و کل ذهنم را اشغال کردند؟ وسط آن نامه‌نگاری‌ها فهمیده بودم که جوابی وجود ندارد یا شاید از درکش عاجزم، یا شاید اصولن سوالی نبود، جوابی نبود، هدفی نبود، صرفن یک واقعیتی بود که وجود دارد. اما این باعث نشد که نخواهم ادامه بدهم، برنامه‌ی سفر نپال در حقیقت پاسخی بود برای همه‌ی این ندانستن‌ها، علیرغم این‌همه ندانستن می‌دانستم که باید ببینمش.
 
من خودم آدم بزرگتری شده‌ام، چهار تا چیز دیده‌ام، پیرتر شده‌ام و به واسطه‌ی اینها دیگر می‌دانم چه چیزی حالم را خوب می‌کند، چه چیزی به دردم می‌خورد؛ نمی‌دانم که چطوری ولی به قول ایرج می‌دانم که «دچار» شده‌ام. مثلن، مثلن من توی دستشویی بودم و صدای آواز خواندنش را می‌شنیدم، نه اینکه صدا را ول بدهد و اینها، نه، خیلی سردستی و بی‌خیال همینطور که لم داده بود روی تخت داشت «کَندی سِز» را زمزمه می‌کرد و بعد فکر کردم خب این که این‌طور حال مرا خوب می‌کند چرا نباید این را بفهمم و متعاقبش عمل کنم؟ چرا باید وانمود کنم که این صحنه نبوده و این اتفاق نیفتاده؟
 
دو روز اول اتاق‌مان سرد بود، سیستم تهویه‌اش کار نمی‌کرد و برای همین زیر لحاف بهش چسبیده بودم. بعد تکنیسین هتل تهویه را ردیف کرد و دو روز دوم اتاق گرم شد اما باز دلیلی برای نچسبیدن پیدا نمی‌کردم. فکر کنم یکی دو بار هم بیرون رفتیم. یعنی بهر حال باید غذا می‌خوردیم. از لحظه‌ی تصمیم برای خروج تا خروج واقعی از در اتاق چند ساعت طول می‌کشید. حتی دقیق نمی‌دانم چکار می‌کردیم، خیلی گسسته و موردی یادم است، مثلن آن باری که ازش فیلم گرفتم، همان موقع می‌دانستم بعدن با دیدن این فیلم پاره پوره می‌شوم، فکر کنم برای همین بود که آخرش گفتم یک جُک تعریف کند که حداقل فیلمم با خنده تمام بشود. بعد خیلی اتفاقی موقعی که فیلم گرفتم یک آهنگ بیل ایوانز هم روی پخش بود، تقریبن شده موسیقی متن فیلمم. یک اجرای زنده است و آخر آهنگ مردم تشویق می‌کنند. بعد من هی دوست دارم که فکر کنم دارند مرا تشویق می‌کنند که موفق شده‌ام ایرج رو جلوی دوربینم داشته باشم.

نیل یانگ توی ترانه‌ی «گردش آخر هفته» می‌خواند که «او این‌قدر خوب است / توی مخم است / صدایش را می‌شنوم که صدایم می‌زند.» اینجا اوج آهنگش است، آدم انتظار ادامه‌اش را دارد، خب بعد چه؟ بعد هیچ چیز، مشخصن ناتمام است، خود نیل هم نمی‌داند چجوری جمعش کند، به جایش طبیعی‌ترین کار ممکن را می‌کند: همان سه تا آکورد را محکم‌تر می‌زند و بعد روی‌شان تقریبن زوزه می‌کشد؛ کار دیگری نمی‌توان کرد، یعنی بعضی وقتها «خوب» بودن طرف اینقدر واقعیت گنده‌ای است که آدم نمی‌تواند به حرف‌ها و حرکت‌هایش یک سرانجام منطقی بدهد  و به جایش توی همان اوج قفل می‌کند یا نهایتن اگر وسط آهنگ باشد با زوزه کشیدن جمع و جورش می‌کند. مثلن آن روز که یادم نیست ساعت چند بود، اتاق ساکت، نیمه لخت رفت که موهایش را شانه بزند. جلوی آینه سنگ‌فرش بود و پایش یخ می‌کرد برای همین پاهای کوچکش را کرد توی کفش‌های بدقواره‌ی من. بعد موهای بلندش را شانه  کشید، کمی کله‌اش را به سمت چپ خم می‌کرد و شانه را لای موهایش می‌سُراند و موها می‌ریختند روی سینه‌اش. من از روی تخت نگاهش می‌کردم، نیل هم داشته زوزه می‌کشید.
 
شب آخر برنامه‌ی مدونی داشتم که حواسم به اوضاع باشد، همه چیز را کنترل کنم. واقعن هم خوب پیش رفتم. فکر کنم سر شب بود که برگشته بودیم هتل. روی تخت دراز کشیده بود و بهم می‌گفت بیا پیشم دراز بکش. دیدم نمی‌توانم نزدیکش بشوم. دقیقن همان لحظه‌ی گهی بود که یادم افتاده بود فردا شب همین موقع دیگر نمی‌بینمش. می‌خواستم «با فاصله» نگاهش کنم، حداقل اندازه‌ی جثه‌اش را ضبط کنم تا دفعه‌ی بعد که می‌بینمش این‌قدر عجیب نباشد. بهش گفتم «صبر کن، بذار می‌خوام خوب ببینمت…» همین جمله‌ی لعنتی بود که خب آن اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد. آمد آرامم کرد. از خودم بدم می‌آمد که نتوانسته بودم خودم را کنترل کنم و گنده زده‌ام به شب آخرش. تا حاضر شدیم که برویم برای شام تقریبن نصفه شب بود. پذیرش هتل گفت الآن این دور و بر غذا پیدا نمی‌کنید. رفتیم رستوران خود هتل، آن‌هم نیمه‌تعطیل بود. گارسن دلش سوخت و گفت بنشینید و برایمان آبجو و همبرگر آورد.
 
صبح این‌قدر لفتش دادم که دیر شد. گفت فرودگاه نمی‌آید و من هم خیلی خوشحال بودم از این قضیه. بدرقه یک شکنجه‌ی طولانی‌ست، یک بیماری کشنده‌ی بی‌انتهاست. به جایش تا دم اسکله آمد. برای بار چندم تکرار کردم که آب زیاد بخورد. چه بگویم؟ وقتی آدم در روز روشن کارهایی این‌قدر اشتباه می‌کند، مثلن سوار کشتی می‌شود و با ایرج خداحافظی می‌کند تا سال‌ها بعد، وقتی آدم این‌قدر احمق است، خب چاره‌ای نیست جز اینکه در مورد حجم آب نوشیدن روزانه به هم نصیحت کنیم. یعنی این موضوع اینقدر کنتراست شدیدی با «اصل موضوع» دارد که کمک می‌کند آدم فراموش کند. توی کشتی بیرون نشستم، رو به اسکله. کشتی‌ام ده و بیست دقیقه عازم بود و آخرین مسافرین می‌دویدند تا برسند. کمی بعد سرم را چرخاندم و دیدم نرفته، آمده لب اسکله، آنجا توی آفتاب ایستاده و بهم لبخند می‌زند. احساس کردم فلج شدم. قطعن لال که شده بودم. بعد از کلی مدت توانستم دستم را به علامت «برو» تکان بدهم. وقتی رفت فکر کردم سال‌ها قبل سونیک یوث برایمان خوانده –طبعن بازم هم یک چیز ناکاملی:
You’ve got sun in your eyes
I’ve got sand in my mouth


10 Nov 19:24

چه رویاها که می‌آیند

by ali karbasi

تمام طول شب را اجازه ندارم که بخوابم. منظورم این است که فقط تصور کن که کسی که کنار من است نیمه‌شب از خواب بیدار شود و من خوابیده باشم، می‌دانی همین طور خروپف بکنم؟کار من آن‌ وقت دیگر ارزشی نخواهد داشت، حرفه‌ای نخواهد بود، می فهمی چی می‌گویم؟ هر اتفاقی که بیافتد نباید بگذارم که طرف احساس تنهایی بکند. هر کسی که می‌آیدـ من فقط آدم‌هایی که از طرف کسی معرفی شده‌اند قبول می‌کنم- کاملا قابل احترام است، همه پول‌دارند. همه آنها عمیقا به گونه‌های غیرقابل باوری زخم خورده‌اند، همه‌شان خسته‌اند. اینقدر خسته‌اند که حتی متوجه نمی‌شوند که خسته‌اند.  این آدم‌ها همیشه در نیمه شب از خواب بیدار می شوند، مطلقا همیشه. اغراق نمی‌کنم وقتی این را می‌گویم.  و این واقعا مهم است که من به رویشان، در آن کورسو، لبخند بزنم. یک لیوان آب خنک دست‌شان بدهم. گاهی اوقات قهوه و یا چیزی می‌خواهند، برای همین مستقیما به آشپزخانه می‌روم و برایشان درست می‌کنم. بیشتر وقت‌ها وقتی تو این کار را می‌کنی، آرام می‌گیرند و دوباره به خواب می‌روند. فکر می‌کنم، تمام چیزی که این آدم‌ها می‌خواهند این است که کسی را آنجا داشته باشند، کنارشان خوابیده باشد. بعضی‌هاشان زن‌ و بعضی‌هاشان خارجی هستند. ولی من خیلی قابل اعتماد نیستم، می‌دانی گاهی وقت‌ها خوابم می‌برد.... برای اینکه وقتی شروع می‌کنی تا در کنار این همه آدم خسته بخوابی، انگار که شروع کنی تا نفس‌هایت را با آنها تنظیم کنی، به آرامی، آن نفس‌های عمیق... شاید که تو در تاریکی درون آنها نفس می‌کشی. گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم تو نباید بخوابی. حتی اگر که چرت بزنم، کابوس‌های بدی خواهم داشت. همه‌اش چیزهای سورئال. رویای قایقی را که با من دارد به زیر آب می رود، رویای گم کردن سکه‌هایی که جمع کرده‌ام، رویای جایی که تاریکی از پنجره به درون می‌آید و گلویم را فشار می‌دهد – قلبم به تپش می‌افتد.  خیلی ترسیده‌ام و بعد از خواب بلند می‌شوم. واقعا ترسناک است. آدمِ کنار من هنوز خوابیده است، به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، بله البته، چیزی که من الان دیدم همان چیزی است که این آدم درونش حس می‌کند، اینقدر تنها که درد می‌کند، این چنین ویران.  بله، واقعا من را می‌ترساند.


قسمتی از داستان کوتاه خواب
نوشته یوشیموتو بانانا به ترجمه ع.
08 Nov 13:50

مختصری در نسبت میان مهاجرت و شادی

by ر. محمودی
 اول)
سایت رادیو آلمانی مطلبی را کار کرده‌است به نام «روایت یک مسافر آلمانی از حال و روز جوانان ایرانی». به این آدرس. دو بخش از این مطلب من را به فکر فرو برده‌است: اول، آنجا که می‌گوید: «کریستیان در ادامه‌ی یادداشت خود از گفت‌وگویش با کریم، دیگر میزبانش در رستورانی در شهر تبریز، می‌نویسد. آن دو در حین کشیدن قلیان از فوتبال و موسیقی راک حرف می‌زنند تا آن‌که ناگهان کریم با لحنی جدی رو به کریستیان می‌گوید: «اینجا هیچ‌کس خوشبخت نیست. ما همه ناراحت و افسرده هستیم اما هیچ‌کس آن را بروز نمی‌دهد»

پاراگراف آخر مطلب هم این‌طور تمام می‌شود: سمیرا هم قصد دارد ایران را ترک کند و به جایی برود که سرخوشانه و آزاد زندگی کند. او به کریستیان می‌گوید: «تقریبا همه دوستان من خارج ایران زندگی می‌کنند. آن‌ها یا پولدار بودند یا درسشان خیلی خوب بوده. من هیچ‌کدام این‌ها را ندارم اما هر جور شده می‌خواهم راهی اروپا شوم.»


دوم)

سال گذشته یکی از دوستانم مدتی را در افغانستان زندگی کرد. نه در شهرهایی مانند کابل یا هرات، که در دورافتاده‌ترین و فقیرترین روستاهای این کشور ماتم‌زده. آنطور که او خود می‌گفت تنها سه ساعت در روز برق داشتند و کشاورزان همچنان با گاوآهن زمین‌های یخ‌زده‌ی خود را شخم می‌زدند. اما همین مردمان فقیر و رنجور بسیار شادمان‌تر از ایرانی‌ها بودند. قوت غالبشان نان و کشمش بود اما از زندگی خود راضی بودند و  شادمانه می‌زیستند. حمید می‌گفت ده ماه در افغانستان شادمانه زندگی کردم و تا قدم در ایران گذاشتم دیدم که ایرانی‌ها هنوز دارند درباره‌ی قیمت طلا و دلار حرص می‌خورند...

این روزها حمید در ایران است و دلش برای زندگی در افغانستان تنگ شده.


سوم)


نمی‌دانم کی بود که گفت‌وگویی با کیومرث منشی‌زاده در روزنامه‌ی شرق یا اعتماد منتشر شد. او در کنار حرف‌های عجیب و غریبی که درباره‌ی مولانا و سعدی و نیمایوشیج و غیره زد چیزهای دیگری هم گفت که شاید در سایه‌ی آن حرف‌های عجیب و غریب دیده نشدند. یکی اینکه گفت خوشبختی یک کسر ریاضی است که صورت آن چیزهایی است که داریم و مخرج آن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. برای همین فرقی نمی‌کند صورت کسر چه قدر باشد اگر مخرج از صورت بزرگ‌تر باشد احساس شادمانی نخواهیم کرد. بر همین اساس، آن کسی که در سوئد – که مرفه‌ترین کشور جهان است – زندگی می‌کند چه بسا شادتر از آن کسی نباشد که در افغانستان زندگی می‌کند. زیرا مخرج کسر او همچنان نسبت به صورت آن کسر بسیار بزرگ‌تر است. برعکس، آن افغانی چیزهای زیادی نمی‌خواهد. مخرج کسرش کوچک است. پس چه بسا شادتر از آن شهروند مرفه‌ترین کشورهای جهان زندگی کند.  



چهارم)

به دلایل شخصی، همیشه به خواندن کتاب‌هایی جدیی که در زمینه‌ی شاد زیستن نوشته شده‌اند علاقمند بوده‌ام. یکی از این کتاب‌های جدی و ارزشمند که خواندن آن را به همه توصیه می‌کنم کتاب The How of Happiness: A New Approach to Getting the Life You Want نوشته‌ی  Sonja Lyubomirsky است. نویسنده خود محققی کارکشته است و مدام به تحقیقات مختلفی که در این زمینه انجام شده ارجاع می‌دهد. جالب‌ترین نکته‌ی کتاب ادعایی است که او در همان ابتدا می‌کند. می‌گوید تحقیقات مختلف ما را به این نتیجه رسانده که سه فاکتور کلی در احساس شادی دائم انسان دخالت دارند. اولین و دم‌دست‌ترین فاکتور، «شرایط زندگی» است. یعنی شما چطور زندگی می‌کنید. ثروتمند هستید یا فقیر. باسواد هستید یا بی‌سواد. خانه‌تان کوچک است یا بزرگ. زیبا هستید یا زشت. ایران زندگی می‌کنید یا سوئیس. خانه‌تان در شوش است یا زعفرانیه. خلاصه، همه‌ی اینها را زیر فاکتور «شرایط» جمع می‌کند. آن وقت ادعای جالبش را می‌کوبد توی صورت آدم: تاثیر «شرایط» در احساس شادی دائم انسان‌ها کلا  10 درصد است. یعنی اگر صد نفر را جمع کنیم که از هر نظر با هم شبیه‌اند و تنها تفاوتشان در شرایط زندگی آنهاست، آن وقت تفاوت سطح شادی آنها تنها 10 درصد است!

خب، این ادعای عجیبی است... و البته تجربه‌ی شخصی به من می‌گوید که بسیار به حقیقت نزدیک است. البته دقت کنید که تفاوت عمیقی وجود دارد میان شادی موقت و شادی دائم. و بحث اصلی کتاب هم درباره‌ی شادی دائم است. چه بسا شما پراید لکنته‌تان را بفروشید و پژو پارس آخرین مدل بخرید. چه بسا شما تلویزیون 21 اینچ درب و داغانتان را دور بیندازید و به جای آن ال.سی.دی صد اینچ بخرید. طبیعی است که یکی دو ماه اول احساس شادی خواهید کرد. اما متاسفانه کل ماجرا ظرف سه چهار ماه برایتان کاملا عادی می‌شود!

 

پنجم)

اگر چیزی که Sonja Lyubomirsky در کتابش می‌گوید درست باشد، می‌توانیم ادعا کنیم بسیاری از مردم درباره‌ی ریشه‌های شادی و ناشادی خود دچار سوءتفاهم‌های عمیق‌اند. و چه بسا تمام عمر خود را صرف تلاش برای رسیدن به چیزهایی می‌کنند که تاثیر بسیار اندکی بر سطح شادمانی دائمی‌شان خواهد گذاشت. ما ایرانی‌ها هم از این قاعده مستثنا نیستیم. این درست که اقتصاد ایران حال و روز خوشی ندارد. این درست که تورم افسارگسیخته امان مردم را بریده‌است. این درست که میثاق مکتوب و محکمی برای تعیین حد و حدود آزادی‌ها در کار نیست. اما این نباید باعث شود ما وزنی بیش از اندازه بر این فاکتورها بگذاریم. یادمان نرود که «شرایط» حداکثر 10 درصد در احساس شادمانی ما تاثیر دارند؛ چه در افغانستان زندگی کنیم یا در سوئد، چندان شادتر یا ناشادتر نخواهیم بود...


ششم)

شاید کنجکاو باشید که آن دو فاکتور دیگر در کنار فاکتور «شرایط» چیست. آن طور که نویسنده‌ی کتاب می‌گوید فاکتور دوم خصوصیات ژنتیک شماست که تا 50 درصد تاثیر دارد. و البته شما در این مورد هم کاری نمی‌توانید بکنید. دست شما نیست. می‌ماند 40 درصد دیگر که دست شماست. و تمرکز این کتاب روی همین 40 درصد آخری است. 



06 Nov 18:14

On the Street…Via Catena, Milan

by The Sartorialist
atefeh

دوچرخه داشته باشی، کت‌پوش سوار دوچرخه شی، کیفت رو هم بسته باشی اون پشت! به تو بیشتر می‌آد

bikeI love my Milan bike shots.  Spontaneity and the charm of real Italian sprezzatura are always best captured in these images.

05 Nov 22:33

کارگاه ترجمۀ متون فلسفی (1)

by philosophy-art
از 2 آذر 1392
شنبه ها از ساعت 12 الی 14
با اعطای مدرک معتبر از دانشگاه علم و فرهنگ
مکان کارگاه: موسسه بهاران خرد و اندیشه
03 Nov 09:15

منزل مجنون قطبی؟ اشتباه گرفتید در قطب مجنون پچنون نداریم.

by آیدا-پیاده

دستیار دندانپزشک اون لوله مکنده را گذاشت کنار لبم و ‍پرسید این مستند رازبقا که ‍ پخش می‌شه خون و خونریزی زیاد داره، می‌خواهی عوضش کنم؟ خصلت مشترک دکترها و آرایشگر‌ها اینه که همیشه وقتی می‌دونند عاجزی از جواب مفصل دادن ازت سوال می‌کنند. گفتم: هزا هِمونه. هوبه. نشد که بگم : نگاه کردن زندگی مشقت بار حیوانات در قطب شمال همیشه به من این حس رو می‌ده که از تو خرترو بدبخت‌تر هم هست. ببین خرسهای قطبی شش ماه زمستون سخت دارند شش ماه زمستون معمولی و خب تو چه خوشبختری. کلا دیدن مستند موقعیت بدتر ازتو اونهم با این کیفیت خوب که بی‌بی سی درست کرده در آستانه فصل سرد تورنتو خیلی می‌چسبد. ولی خب نگفتم چون خانم با آینه و سیخ آمده بود در دهنم.

فیلم خیلی مفصل بود ولی یک قسمتش درمورد یک خرس قطبی نر بود که خیلی گشت تو اون برهوت سفید یک خرس قطبی سفید ماده پیدا کرد. اولش یک کم لاس خرسی زدند. لاس خرسها اینجوری‌ست که هل می‌دهند هم دیگر رو. بعد همه جای خرس ماده را بو کرد و بعد راه افتاد دنبال خرس ماده. زیرنویس نوشت :«خرس نر چندبار جفتگیری می‌کند تا از بارداری خرس ماده مطمئن شود و به همین علت مدتی را با ماده سرمی کند». چند فراز از مقدمات جفتگیری خرس‌ها را نشان داد. چه مقدماتی، مگر خرس ماده می‌گذاشت، مدام ناز، مدام ادا. دقیقا مصداق همون استعنا زنان که کتاب دینی دبیرستانمون زیرنویس کرده بود و ما نوجوان  عدم استغنا تا زیر گوشان بالازده به استغنا خودمان می‌خندیدیم، نگو خرسها را می‌گفته نه مارو. صحنه جفت گیری‌های متعدد را ولی نشون ندادند.توقع هم نداشتم، بی‌بی‌سی  به «کیروش»می‌گه «کی روش ؟» پس لابد ضوابطشون اجازه نمی‌داده جفت گیری خرس‌ها را نشون بدهند. این را باید حتما به پدرم هم بگویم که مدام رازبقا نگاه می‌کرد و می‌گفت «این ظالما به جفتگیری کفتار هم رحم نکردن. اونم بریدن از فیلم. حالا انگار ما انقدر وا موندیم که  با جفتگیری کفتار هم  حالی به حالی ب‌شیم » از اینا منظورش اونها بودند. همونها که انقدر به رسانه‌شون شک داست که معتقد بود درجه هوا را هم غلط  اعلام می‌کنند.

حالا شما هم حالی به حالی نشوید. جفتگیری کردن در قطب بدبختی‌های خودش را دارد. یک سری خرس نر ول بودند در سطح قطب که بی‌جفت مانده بودند. احتمالا پسرزایی در قطب هم مثل ایران و چین بیشتر از دخترزایی است (لینک اداره آمار). این نرهای بی‌جفت مدام می‌آمد سرماده ، خرس نر را می‌زدند. خیلی همه چیز روراست بود. خرسهای نر خرس ماده را می‌خواستند و تعارف هم نداشتند. ضمنا درعالم خرسها هیچوقت نر به ماده نمی‌گوید تو رفتارت جوری بود که این نرها را کشیدی اینجاَ، یا یقه را ببند. خرس نر با باقی نرها گلاویز می‌شد و تمام این مدت خرس ماده آنور مشغول ول چرخیدن بود. اگر ندیده‌اید بگویم که دعوا خرسها مثل دعوای گوزنها درحد مچ انداختن نیست. جرمی‌دادند همدیگر را. یعنی در حد مرگ می‌زدند هم را. با اینکه ویوین قبلش گفته بود خونریزی دارد من عمرا فکر نمی‌کردم انقدر خونریزی داشته باشد. خرس نری که دوست‌ِنر خرس ماده بود بعد از هر نبرد می‌شد خونین و مالین. متاسفانه چون خرسهای قطبی سفیدند خیلی خونی‌شدنشان به چشم می‌آید. یعنی اگر گیریزلی بود اینجور دل من بدرد نمی‌آمد. خرس نر سه تا خرس نر مهاجم را شکست داد. خرس ماده هم که نگاه می‌کرد ببیند کی قویتر است برود با همان. خوشبحالش چقدر معیارهایش محدود است بعد من می‌گم ساعد و صدا و جعد خفیف و تحصیلات و کتابخوانی و ذوق هنری و بیــــــــــــپ و بیـــــــپ و بیــــــــــپ  معیارم است می‌گویند «خیلی ساده گیر هستی». خانم کلا معایرشون زور بود. جنگها تمام شد و  بعد کارگردان چند صجنه از طوفان برف قطبی نشان داد و تاکید کرد که این همچین طوفانی هم نیست چون الان بهار است . من ذوق کردم که بدبختها ما خیلی وضعمون بهتره. هم نرهامون شعور دارند، هم ماده‌هامون هم سوز و برفمون کمتره. کلی حس کردم چه خوب که خرس نیستم و اشرف مخلوقاتم. درصحنه بعد خرس نر و ماده دوشادوش هم وارد کادر شدند. انگار که ننه بابای یک ‍پاندا ترکیبی باشند. خرس ماده سفید سفید و قلمبه. خرس نر انقدر خون رویش خشک شده بود تا دم ماتحتش سیاه بود. لنگ هم می‌زد. گوشش هم به نظرم یک کم شل شده بود. خرس نر داغون بود. زیرنویس نوشت «حالا نر می‌تواند با خیال راحت برود چون خرس ماده هشت ماه دیگر بچه‌های نر موفق را خواهد زایید». نرموفق؟ یارو ذوالجناح بود.ماموریت انجام شد، ماده رفت که بزاید و بزرگ کند و سرماهی با باقی ماده‌ها گلاویز شود و نرهم رفت تا بهار بعد زخمها و تخمهایش را بلیسد و آماده بشود برای رشته جفت گیرهای بعدی.

ماده که داشت دور می‌شد حتی برنگشت نرخونین را نگاه کند.نرهم برنگشت ماده‌ای را که برایش این همه کتک خورده بود را نگاه کند. حتی یک لیس خداحافظی هم نزدند. داشتند دوشادوش هم راه می‌رفتند یکهو نر رفت چپ و ماده مستقیم. یک فیلم بردار دوید دنبال اون و یکی دوید دنبال این. کارگردان انقدر کات نداد تا ماده سفید و نر دلمه بسته شدند دوتا نقطه در افق قطبی. ولی من اگر جای گوینده مستند بودم، برای متنبه کردن امثال من که فکر می‌کنند از خرسها خوشبخترند روی صحنه آخر می‌نوشتم :«درست است که خرسهای قطبی در سرمای منفی ۷۰ درجه زندگی می‌کنند. درست است که همه عمرشان درگیر یخ و آب و سرما هستند. درست است که با بدبختی غذا پیدا می‌کنند ولی برخلاف انسانها خرس‌های قطبی عاشق نمی‌شوند و ببین چه راحت می‌روند دنبال کارشان. بیینده عزیز جوزده قبول بفرمایید که کماکان خرسهای قطبی از شما خوشبخترند»

پی‌نوشت:در مکالمات علمی برای زندگی خرسها اصلا  به این نوشته استناد نکنید. من مستند را نصفه‌ و یک چشم بسته، دهن باز نگاه کرده‌ام. اگر جایی را درمورد زندگی خرسهای قطبی اشتباه نوشته‌ام معذرت می‌خواهم.

01 Nov 20:53

http://monsefaneh.blogspot.com/2013/11/normal-0-21-false-false-false-de-at-x.html

by ...
atefeh

من



باشد که باشَوَیم
دارم کلم می‌پزم. خانه را آن‌جور که وقتی مامان می‌پخت، ما نانجیب‌ها می‌گفتیم، بوی چس ورداشته. یعنی چنان این بو قوی‌ئه که هیچ نوشته‌ای را نمی‌شود بدون اشاره به این موضوع شروع کرد.خوشمزه‌ست ولی. اگر یکی یک روز بهم می‌گفت تو خواهی گفت که کلمِ پخته خوشمزه‌ست، می‌پرسیدم رو چی‌ئه؟ الان نه. دوست دارم. گل‌کلم را می‌پزم، بعد با کره و آرد سوخاری تفت می‌دهم. خوشمزه و مقوی و بدبو. تفت که بدهی، بوی چسش می‌رود. یک بوی خوبی می‌پیچد. یک کمی پنجره را باز می‌کنی بوی چس فراموش می‌شود.
تحمل نداشتیم قدیم. مامان یک‌کمی توی آشپزخانه روتین را عوض می‌کرد دادمان درمی‌آمد. اصلن الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم چه تجملی بود. مادر آدم کلن، بغل آدم، تجمل است. خیلی دلم تنگ شده. امسال اولین تابستانی‌ست که بعد از مهاجرت، نرفتم ایران. با قلبی سوراخ به پیشواز سال نوی تحصیلی رفتم. زمستان. زمستان می‌روم.
هر سال که می‌گذرد فکر می‌کنم هوم. به نظر می‌آید که امسال پاهام روی زمین‌تر بود از پارسال. بعد سال بعدش به سال قبل نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم تصورم از پا روی زمین بودن چی بود که به پارسال می‌گفتم، پا رو زمین؟
حالا من هم همانم. خیال می‌کردم که آدم باید بادبادک باشَوَد (آمدم بنویسم باشد، نوشتم: باشَوَد. دیدم چه خنده‌دار شد کلمه‌ش. می‌گذارم همین‌جور بماند.) باید هی برود بالا، نخش را هم که دست هیچ‌کس ندهد. آن‌قدر که همه‌چیز نقطه بشود. بعد خیلی همه‌چیز بهتر و قشنگ‌تر است. حالا خیلی مایل هستم که پایین بیایَوَم (بس نمی‌تونم بکنم با این افعال) ولی نمی‌توانَوَم.
حالا کلم و دلتنگی را ول کنیم، الان این‌جا را باز کردم که راجع به چیز دیگری بنویسم. آن چیز تمرکز است. شش ماه پیش خیلی قانع شده بودم که تحصیل با سن و سال کار دارد. با چندتا از دوستانم که هم‌سن و سالم هستند و کماکان مشغول تحصیل هستند هم، با هم جمع می‌شدیم از عوارض شناسنامه حرف می‌زدیم. که بازدهی‌مان با سنمان نسبت معکوس دارد و الی آخر.
دو هفته پیش متوجه شدم که این حرف واقعیت ندارد. بازدهی به تمرکز مربوط است. این را توی فشار یک پروژه‌ای که براش تاریخ داشتم، فهمیدم. واقعیت این است که با یک هفته تمرکز و روزی هشت ساعت مطالعه‌ی مفید پروژه را بستم. پروژه‌ای بود که همه برایش یک ترم خرج کرده بودند.
هیچ ربطی هم به این نداشت که چند سالم است. واقعیت این است که سن آدم با عدم تمرکز نسبت دارد. با افزایش فشارهای خارجی، مالی، عشقی، مسئولیتی، آدم نمی‌تواند روی درس خواندن متمرکز بشود. چون هزار چیز توی سر آدم می‌چرخد هم‌زمان. اگر بتوانی عوامل مزاحم مثل عشق (هیه) را خاموش کنی، متمرکز می‌شوی، بعد هم پروژه را ماه تحویل می‌دهی. اتفاقن آدم وقتی آگاهانه همه‌چیزهای بی‌ربط را خاموش کند، حتی از هجده سالگی هم بهتر می‌تواند باشد توی تحصیل. چون دقیقن می‌دانی چی می‌خواهی. دقیقن می‌دانی چرا می‌خواهی‌ش. بعد شروع می‌کنی و تمام می‌کنی. هدفمند و موفق. دوست دارم پا را فراتر از این بگذارم و بگویم آدم (من) توی هجده سالگی ناآگاهانه روی تحصیل متمرکز است. الان برایم یک تصمیم آگاهانه‌ست. که دوست دارم فکر کنم بهتر است.
روزی که تمام شد و کار را فرستادم، تنها بودم توی خانه. تمام شده بود. خوب هم نوشته بودم. راضی بودم از خودم. دلم می‌خواست یکی بود بهش می‌گفتم دیدی تمامش کردم؟ کسی خانه نبود. دقیقن هم همین‌طوری اتفاق می‌افتد توی تنهایی. لازمه‌ش تنهایی‌ست. وفتی ایمیل را فرستادم، تکیه دادم عقب و غرق شدم توی این فکر که چقدر خوب شد فرستادمش. بعد از چند دقیقه بود که تازه متوجه شدم چه سکوت هولناکی توی خانه‌ست. چه همه‌جا جز میز تحریر خاموش است. بعد از دوازده ساعت یک کله پای میز بودن و جز برای خوردن و شاشیدن پا نشدن، تمام شده بود و تمام روز من نگاه نکرده بودم که دارد شب می‌شود. که خورشید رفته، ماه بالا آمده و خانه را سکوت محض گرفته.
حالا که بهش فکر می‌کنم به نظرم می‌آید که تمرکز را باید تمرین کرد. من توی فشار، بازدهی بالایی دارم. وقتی فکر کنم که دیگر هیچ راهی ندارم جز تمام کردنش، با ساعت‌های کاری وحشتناک تمامش می‌کنم. این پروژه یکی از سنگین‌ترین و پیچیده‌ترین کارهایی بود که تمام این مدت تحویل داده بودم. هیچ نمی‌دانم که تمرکزم را می‌توانم صدا کنم وقتی توی فشار نباشم یا نه. می‌خواهم تمرین کنم. خوشحالم که دستم آمده چه‌طوری می‌توانم. خوشحالم که فهمیدم چه چیزی نقطه‌ضعفم بوده. اولین قدم شناخت نقطه‌ضعف‌هاست. نیست؟
امام لاله درسی‌الله‌علیها منبر را ول می‌کنم. کلم پخت. رسیدیم به جاهای خوشبوش.
31 Oct 19:08

A not perfect note

by arousakekouki

What is "Perfect"? Being beautiful? Being tall and slim? Being easy going with all people and communicating with everyone? Being energetic all the time? Being a PhD and also a good writer? Having read all the books and having watched all the movies? Participating in various social and scientific activities? Not having pain in your body? Being creative? Being kind and loving? Being confident and hopeful? Laughing or smiling all the time?Getting straight A's in the field of your study and also being able to analyse the politics? Being rich and having the best husband and children

I don't know. I just know my mind is too full to think of any other parameter. I just keep thinking about being "perfect" although people say "perfect" is impossible. Cause I see happy people around me with smiles and not caring about what has happened or going to happen.People who can manage their days without worrying all the time. I just see them and envy them and still can't figure out my place among them