گرد آفریدن زمین شوخی زشتی بود که خدا با مردم گوشه گیر کرد
msdmahdavi
Shared posts
آقا میرحسین
قوانین بخت و اقبال در فوتبال برای خرافاتیها
میترا در توئیتر می گه :
به نظر من آقایون وزرا و مسئولین علاوه بر لیست اموالشون باید ملزم بشن اعلام کنن بچه هاشون کی و کجا خدمت سربازی رو انجام دادن
پست های پیشنهادی
نوشته میترا در توئیتر می گه : اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-115.biz 20 پدیدار شد.
.
کرهی زمین مثل یک دانهی شن است در برابر باقی دنیا. وقتی به این حقیقت فکر میکنم، درجهی انفعال به بالاترین حد خود میرسد. دیگر تمنای چیزی را ندارم. حرف مردم را درک نمیکنم وقتی از متراژ خانهی خود صحبت میکنند. بزرگترین شرکت فلان چه معنیای دارد؟ باید به دریا رفت و کنار ساحل قدم زد. مشتی ماسه برداشت و به هوا ریخت. بعد به کف دست خود نگاه کرد. شاید چندین منظومهی شمسی در کف دستمان مانده باشد. یک میلیاردم این دانهی شن هم نیستیم. آن وقت این دریای بزرگ. هر وقت شکست میخورم و موفقیتی کسب نمیکنم، یک دانهی شن را تصور میکنم. هر وقت هم برای کاری دیر شد یا پیر شدم به یک حقیقت دیگر پناه میبرم. این که سه میلیارد سال طول میکشد نور فلان ستاره به ما برسد. هر وقت میگویند زودتر خودت را بیمه کن که بازنشسته شوی به سالهای نوری فکر میکنم. هر وقت موقع ازدواج میگویند خوب چشمهایت را باز کن صحبت یک عمر زندگی است، خندهم میگیرد. ما هیچی نیستیم. با این همه گاهی این حقایق از یادم میرود. گاهی یادم میرود نور فلان ستاره را در حالی میبینم که ممکن است میلیونها سال پیش از بین رفته باشد. وقتی فوتبال نگاه میکنم. طرفداران فوتبال را نگاه میکنیم. وقتی دیشب هفت سامورایی را میدیدم، وسعت زمین را کاملا درک میکردم. مثل یک حشره هر سانتیمتر مربعش را لمس میکردم. یا وقتی فرشتهی بیتفاوت من هر روز بدون من به خانهاش میرود.
سالی که نکوست رو آخر پاییز میشمارن
سال ۹۳ قربانش بروم به بدترین شکلی که در توانش بود آغاز شد. از همان اول چنان چنگ و دندانی به ما نشان داد که فورن دستگیرم شد باید امسال حسابی چربش کنیم و شل بگیریم که راحت فرو برود. من همیشه گفتهام که اگر عدالتی وجود میداشت باید ترتیبی داده میشد که ما جهان سومیها، ما جبرجغرافیاییها ما بیچارگان عالم هستی دچار مشکل اضافه بر سازمان نشویم، همین به دنیا آمدن و زندگی کردن در این مملکت خودش به تنهایی یک پکیج استثنایی از رنجها و مصیبت هاست، ما همه وسط و گرفتار یک عذاب عمومی هستیم، بلایای شخصی و اختصاصی برایمان دیگر رنج مضاعف و به دور از انصاف است. یک جهان سومی باید وقتی به دنیا آمد مثل باقی همجهانیهایش یک مسیر مشخص نکبتی را طی کند، بدبختیهای روتینش را تحمل کند و بعد هم بمیرد، خلاص.
میگویند خوبی انسان به این است که فراموش میکند، عادت میکند...به همه چیز. هر مصیبتی که بر سر آدم نازل شود وقتی مشمول گذشت زمان شد میرود در آن پس و پناههای ذهن در قسمت خاطرات مبهم بایگانی میشود و تنها یک اثر آزاردهندهی ملایم (و احتمالن همیشگی) توی زندگی و ذهنیات آدم میگذرد. این اثر شما را نمیکشد، شاید هیچوقت راحتتان نگذارد ولی مثل تومور مغزی مستقیمن باعث مرگتان نمیشود. تمام احمقهای دنیا از اول تاریخ تا امروز این را گذاشتهاند توی لیست نعمتها و موهباتی که نصیب انسان شده... فراموشی.
شما وقتی در معرض مشکلات و تیره روزیها قرار میگیرید مثل مردمک که در معرض تاریکی قرار میگیرد گشاد می شوید تا مشکلات راحت وارد شما بشوند و راحت از شما خارج بشوند و شما کمترین آسیب را ببینید، بعد از چند صباح هم که موهبت فراموشی به کمکتان می آید و به شرایط جدید خو میکنید، تن میدهید، ممکن است حتا راضی و خوشحال هم باشید، اداپته شدن، تطابق با تیره روزی و شل کردن، این است انسان، اشرف مخلوقات. ولی من میگویم این باگ طبیعت است، تکامل، فرگشت، اوولوشن یا هر کوفتی که اسمش است اینجا را گند زده. انسان باید به جای فراموشی در مواجهه با غمها ظرفش پر میشد و میمرد، بعد یواش یواش تنها کسانی که غم و غصهی کمتری داشتند زنده میماندند و ژن خوشبختی و خوشحالی به عنوان ژن غالب نسل به نسل قویتر میشد و تا امروز که به ما میرسید تبدیل شده بود به عامل تعیین کنندهی حیات. انسانهای حاوی ژن بدبختی و غم عوض اینکه به دنیا بیایند و یک عمر بار زندگی سگی را بر دوش بکشند همان اول کار ریق رحمت را سر میکشیدند و منقرض میشدند، خوشحالان و خوشبختها زمین را تسخیر میکردند، سرانهی تولید چس ناله به پایینترین حد ممکن میرسید و داریوش هم میزد توی کار آهنگهای شیش و هشت.
قرار دنیا بر این است که واگفتن درد از سختیاش بکاهد، قرار این بوده که دردت را که بگویی مثل نانی باشد که تقسیمش کنی، بین دل خودت و گوشی که شنیده. هدف این نوشته اما نه تقسیم کردن بوده نه کاستن، مذاق که بیمار شد دیگر تنها تلخی راضیاش میکند. این است که برای کم کردن زحمت همدردی کنندگان احتمالی کامنتدانی بسته است.
http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/tPP_iZ4zJsU/blog-post_14.html
[...]
توپ پلاستيکی رو ورميداری اينور اونورشو نيگا ميک...
یادگاری ژندهپیر از روزگارانی غبارآلود
صدای نیای میپیچد توی فضا. نوازندهاش کسایی است. کسایی نی میزند اما این صدا، تنها صدای نی نیست. صدای نی که میپیچد توی اطاق، انگار نغمهای ریشه گرفته از اندوه متراکمی پهن میشود در فضا. صدا، صدای مرگ است؛ مرگی که انگاری ناخواسته اتفاق افتاده. مرگی که از یک حماسه حاصل شده است. انگار نصرت قهرمان ملتی بوده، در واقعهای حماسی مرده و حالا، توی جمعی خودمانی چند نفری جمع شده باشند و با این نغمهها، یادش را زنده نگه میدارند. صدای نی، صدای زنجموره است. صدایی است که انگار، همهی اندوههای جهان را از همهی قرنها جمع کرده باشد و ریخته باشد توی نیای که حسن کسایی مینوازدش.
کسایی مینوازد. یک دقیقهای وشاید مبلغی بیشتر. آنقدری که شاید شنونده را آمادهی دریافت همهی وجوه این اندوه میکند. این سمفونی ِ تک نفره که نواخته میشود، ادیب خونساری [خیلی از قدیمیها "خوانساری" را "خونساری" میگفتند؛ شنیدهاید حتما] شروع میکند به خواندن. با صدایی خسته، درهمشکسته و فروریخته، صدایی که قدرت ِ روزهای پیشین را ندارد و البته همین فروریختگی، سوزناکیاش را میافزاید. مثل شمشیری که کُند شده. ادیب با صدای خسته و زخمیاش درآمد میخواند: «سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت/ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت» و انگار شعر را به خدمت میگیرد که این اندوه را -این آوار ِ فروریخته از هر کران را- به مخاطب منتقل کند، وگرنه همه چیز در آن قاب ِ خالی راوی ِ آن است که گویی زبان و کلام را یارای بیان این اندوه نیست.
این خط را که میخواند، کسایی پاسخش را با نیاش میدهد. خونساری میخواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم» و دوباره میخواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم/ خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت». و این بیت را طوری میخواند که تو منتظری کسی «ماجرا کم کند» و «باز آید». نی اینجا خاموش میماند. عبادی -که خود سوگوار نصرت است- به کمک میشتابد. زخمه به سهتار میزند و پاسخ ادیب خونساری را با نوک انگشتانش میگوید. ادیب میخواند: «تو که نوشم نهئی، نیشم چرایی/ نمکپاش ِ دلم ریشم چرایی» و مینالد همراه با سهتار و نی. بعد انگار که ادامهی شعر یادش نمیآید، نومیدانه میخواند: «ببین انتظارت چه کرده با روزگارم، ببین انتظارت چه کرده با روزگارم».
تا اینجایش را شاید بتوان هضم کرد. اما از اینجا به بعد مخاطب چارهای ندارد که همراه با خیل ِ اندوهگنان ِ این بزم ِ سیاه شود. همه چیز در این قاب، سیاه است اما میتوان تصویرش را تصور کرد: شجریان گوشهای نشسته؛ شاید بین کسایی و عبادی. شاید سرش را پائین انداخته و دارد با نوک انگشتها با نقشهای قالی بازی میکند. به اینجای واقعه که میرسد، شجریان سر برمیآورد. نگاهی به عبادی میکند؛ نفساش را توی سینه جمع میکند و میخواند: «رفتی و همچنان به خیال من اندری/ گویی که در برابر چشمم مصوری» و این را طوری میخواند که همهی رفتگان ِ جهان، خود را به این اطاق میرسانند و در مقابل این قاب ِ سیاه چمباته میزنند و سوگواری میکنند. شجریان، ادامه را اینطور پی میگیرد: «فکرم به منتهای جمالت نمیرسد/ کز هرچه در خیال من آید نکوتری».
مینوازند. شجریان میخواند، ادیب خونساری یک خط دیگر میخواند. خط به خط، این حماسه را از رهگذار این اندوه میسرایند و جلو میروند. مخاطب؟ مخاطب شاید بارها تا این قاب ِ خالی از تصویر روایت شود، زیر بار ِ هضم اندوه متراکمی که تنوره میکشد، قالب تهی کند. مثل من که هر بار به آن گوش دادم، چیزی ته ِ دلم فروریخت و دیگر از نو بنا نشد.
گویی همین امروز صبح، جماعتی نصرت را گذاشتهاند توی خاک؛ سالهاست انگار هر روز نصرت را به خاک میسپارند.
پاورقی:
این قطعهی صوتی را میتوانید از اینجا دریافت کنید.
دلنگرانی فردا از برای فردا خواهد بود. هر روز را رنجِ همان روز بَس.
ر ج ع ت
برگرد به شیراز قرن هشتم
می خواهم حافظت شوم
تو یک شعر بلندی خانم
در کوتاهی جملات معاصر من حیف می شوی
آن روزها، رسانه، ترانه بود
«پرندگان در پاییز» را رفیق از ایران فرستاده. سالها بود بعد از «داستان جاوید» فصیح، با کتابی سوگواری نکرده بودم. یک جایی چند خط آخر فصل پانزدهم را میخواندم: آیا کسی آنها را به خاطر قسمت کردن گرمایشان برای زندهماندن سرزنش میکرد؟ ملافه را بلند کرد و کنار پارس روی کاناپه دراز کشید. پشت به او. بعد دست رویی پارس را از روی شانهاش رد کرد و با احتیاط از روی سینهاش آویزان کرد.
چه تصویر آشنایی بود. باید شخصی و بیخبر سوگوار میشدم. خرابی خبر نمیکند. گاهی در چند خط یک رمان، اتفاق میافتد.
...
وسط آن همه بحبوحه و بهت هشتاد و هشت، داشتم وارد مسجد نور میدان فاطمی میشدم. فرشید، همسایهی دیوار به دیوار، که کلید خانهاش را سپرده بود به من برای چند روز سفر ارمنستان، سقوط کرده بود جایی حوالی قزوین. کلید خانهاش هنوز توی جیبم بود، یک سبد رز سفید با بقیه همسایههای طبقه اول خانه سهروردی گرفته بودیم. سبد را جلو میبردم انگار یک مراسم آیینی. قرار بود دو ماه دیگر، نیمهی شهریور عروسیاش باشد. به میانه مسجد نرسیده بودم که صدای نامزدش را از قسمت زنانه شنیدم که: پودر شد، دود شد، رفت هوا. پیکری دستشان نرسیده بود. چه قصهی آشنایی بود. نشستم زمین. تنم لرزیده بود. صدای نامزدش زمینگیرم کرد. از کجای سالهای رفته میآمد صدایش؟ مصیبت چه جور هوار میشود سر آدم؟ توی همان هواپیما، عبدی یمینی هم رفته بود. چند بار وسط آن راهروی مسجد نور تکرار کرده بودم: چه آغازی، چه انجامی، چه باید بود و باید شد در این گرداب وحشتزا، در این گرداب وحشتزا.
...
همهی ما توی یک مینیبوس کوچک میرفتیم خاوران. اول آن زمستان بیرگ شصت و هفت بود. خانمجان همراهمان نیامده بود. گفته بود آنها برمیگردند همین امروز و فردا از سفر. از همان اول راه انکار پیش گرفت خانمجان. آقاجان دودستش به پیشانی بود و هیچ نمیگفت. من نشسته بودم توی بغل آقاجان. مادری را یاد دارم توی همان مینیبوس کوچک که پسرش را صدا میکرد: بختیار. دلش میخواست بغل کند پیکر پسرش را، تمام طول راه مویه میکرد. بعدها که بزرگ شدم، فهمیدم رنگ پیکربیجاندیدن، آرامش میآورد. با همهی تلخی لحظه.
رنگ پیکر را کسی ندید. خانمجان به انکار زنده ماند. آقاجان به ناچاری وسکوت. آن روزها رسانه نبود. آن روزها رسانه، ترانه بود. مادر بختیار با چند تن دیگر دم گرفته بود:
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست
شاید که آینده از آن ما
جشن ما برگزار نشد. جشن ما به زندان وکتک که هیچ، به مرگ هم کشیده شد. مسئله عارف و زاهد و روحانی نیست. گیرم که میرحسین میآمد. گیرم که خاتمی میآمد. گیرم که اصلاً خود مهندس بازرگان میآمد از درون گور. جشن ما از دست رفته، و آدمهایش بیشتر از خودش از دست رفتهاند. جشن ما حالا در اروپا و آمریکا پراکنده است. تکهای از جشن ما برای همیشه در لواسان در زیر خاک مخفی شده. احساس میکنم تاریخ ایران بعد از این هرچه بکند از خجالت ما به خاطر آن سال سبز و سیاه در نمیآید.
جوانان اصلاحطلب و ترقیخواه این کشور، که تعدادشان شاید به پانصد هزار نفر هم نمیرسد، همهی دلخوشی من هستند. آن قدر شکست خوردهاند که نه توهم اکثریت بودن دارند، نه آرزوهای دراز و انتظارهای غیرممکن. آن قدر سالهای متمادی را در انواع مختلف سرکوب به سر بردهاند که میدانند با قهر کردن و وا دادن هیچ چیز درست نمیشود. میدانند که اگر ما سیاست را کنار بگذاریم سیاست ما را کنار نمیگذارد. در این روزهای آتی هرچه به دست بیاوریم یا نیاوریم، دستاورد این چند صد هزار جوان دسته گل است. پدر و مادرهایشان (که خودشان روزی وضع موجود را رقم زدهاند) با انتخابات قهر کردند و باید تکتک نازشان کشیده شود تا راضی شوند. همسالهایشان جوگیر خواندندشان. سران اصلاحات ترسیدند که از آبروی خود بیش از حد خرج کنند. آنها اما باز هم ایستادند. با این که وضع موجود و آرمانها و مبانیاش را کمتر از تمام همسالهایشان و والدینشان و سران اصلاحات قبول داشتند، باز هم در انتخاباتش فعالانه و کمتوقع دویدند، شاید که چیزی از بدتر به بد تغییر کند.
من دیگر امیدی به جشن ندارم. ما هیچ کدام نداریم. اگر اوضاع از بدتر به بد تغییر پیدا کرد، چه بهتر. اگر هم نکرد همه چیز مانند امروز ادامه خواهد داشت. من اما اگر امیدی دارم، به این چند صد هزار نفر است. به جوانانی که دست روزگار آن قدر واقعبینشان کرده که حتی از میان عارف و روحانی حاضرند روحانی را ترجیح بدهند صرفاً چون برش و قدرت تعاملش بیشتر است. جوانانی که سالهاست از فقاهت و ولایت عبور کردهاند، اما هنوز باید ناز این مردم معتقد به آرمانهای امام و انقلاب را بکشند تا شاید روز ۲۴ خرداد حاضر شوند در انتخابات «نظام اسلامی» شرکت کنند. شاید در یک روز نه چندان نزدیک، جشن واقعی از این درخت دوستداشتنی به بار بنشیند. شاید هم که روزهای خوب بدون جشن و حماسه سلانه سلانه از راه برسند. شاید که آینده از آن ما.
نامهای به آینده
فرزند عزیزم!
اگر این متن را خواندی، بدان که من نمیخواستم آدم دیگری به دنیا اضافه کنم؛ مادرت پدرسوختهبازی درآورد. حالا کاری است که شده، تو هم انقدر غر نزن لطفا.
دوستدار تو
پدر بیعرضهت در بیست و هفت سالگی
دستهبندی شده در: حقایق تلخ
اسپرمهایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمدهاند
در خانه چون غریبه
پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف
منصور بهرامی ، از صورت خونین در زمین تنیس تا شهرت جهانی
شاید بعضی ها منصور بهرامی را نشناسند . از نخبه های تنیس ایران بوده که حالا سالهاست مقیم فرانسه است یه بار زمان ریاست خوروش در فدراسیون تنیس ، آمد ایران و باهاش گفت وگو کردم . یه خاطره جالب برام گفت : " پدرم سرایه دار امجدیه بود منهم کنارش کمک میکردم کم کم از جمع کردن توپ تنیس کنار بازی ها پولدارها علاقمند این رشته شدم وضع مالی ما خوب نبود . یک خانواده پر جمعیت در یک اتاق کوچک در خود امجدیه ، اول با ماهی تابه ! تمرین کردم و بالاخره یه راکت چوبی گیر کردم و یواشکی رفتم توی زمین تا تمرین کنم یه مرتبه سروکله مسئول زمین تنیس پیدا شد و با همان راکت به شدت تنبیه ام کرد طوری که از ضربات او صورتم خونین و مالی شد و تقریبا بیهوش افتادم توی زمین تنیس .... سالها گذشت از ایران رفتم و برای خودم کسی شدم و این بار با پسرم برگشتم ایران ، خاطره اون روز تلخ را برای فرزندم گفته بودم در همان زمین تنیس شیرودی کلی ازم استقبال شد و یه نفر از همه بیشتر خوش آمد میگفت ! پسرم یه دفعه پرسید بابا اونی که تو رو زد کجاست ؟ نگاهش کردم و گفتم پسرم همین جاست و داره برام دست میزنه ! ... معتقد بود گریه انداختن مردم راحته کار سخت شاد کردن دل اونهاست "
پنشنبه
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
3 .
آنجا در اوج، که می خواند: تو صبح روشن سپیدی! دقیقا همانجا که صدا، در حنجره می پیچد، انگار موسیقی دست من را از مچ، میگیرد و «لک کش» می کند، خب انتظاری هم نداشته باشید، سالم به مقصد برسم!