Shared posts

24 Jul 10:14

34- گردالیِ غمگین

by کوشا

گرد آفریدن زمین شوخی زشتی بود که خدا با مردم گوشه گیر کرد

20 May 19:52

آقا میرحسین

by amirhosein
می‌گویند روز پدر است . به گمانم در سراسر این ملک یک‌نفر اگر لایق تبریک جمعی بابت چنین روزی باشد تویی... تو که پدر ما شدی در تاریک‌ترین روزهایمان، تو که کنج عافیت را رها کردی تا جلوی فاجعه‌ای را بگیری که حالا یک ملت با گوشت و پوست خود در حال تجربهء آن است. تو پدر ما شدی آقا میرحسین و بعد از سال‌ها مشعل‌دار امیدمان. با تو ما به راست‌گویی، به وفای عهد، به سربلندی باز امیدوار شدیم... با تو برای اولین بار این سی و چند سال به جای حرف و دروغ، عمل صالح و ایمان حقیقی را تجربه کردیم. با تو ما برای اولین بار این سی و چند سال مجاب شدیم که امید و ایمان خوب است حتی که اگر مومن نباشیم به آنچه که تو مومنی.
آقا میرحسین! گاهی از حصر حرف می‌زنند با فعل مجهول. انگار که نه حصر کننده‌ای هست و نه اختیاری در ید حصر شونده و فقط منجی از غیب باید بیاید و این بساط ننگین حصر را برهم زند. خنده‌ام می‌گیرد آقا، تو در این حصر کذایی، آزادتر از زندان‌بانان خودی که آنان به حصر تو مجبورند و برابر مقاومتت مغلوب. یک کلمه کوتاه آمده بودی خورشید در دست راستت بود و ماه در دست چپت و تو همچنان عهد نشکستی و آسودگی به بهای فروش عزت نخریدی.
آقا میرحسین! آنکه در حصر است زندان‌بان توست که ازهر سو می‌رود به اسم تو بر می‌خورد و از رسمت در هراس است. چگونه می‌شود معلم آزادگی یک ملت بود و در حصر ماند؟ چطور ممکن است ندید که پایداریت در سیاه‌ترین روزها چگونه ذره ذره آجرهای دیوار حصر را بر می‌دارد و آمر و عامل حصر هر دو، پای در گل مانده ناگزیر می‌شوند از گشایش، از تسلیم؟
پنج سال از آن خرداد غریب گذشت آقا و همچنان نامت سایه‌افکن بر هر واقعه و حادثهء جاری این مملکت است. اسمت بانی شعلهء امید است در دل ملتی که به منش تو دل بستند و رسمت نگهبان نیکویی‌هاست در زمانهء کمرنگ شدن فضایل
سخن کوتاه آقا... در میان این ملت اگر یک‌نفر زیبنده باشد برای تبریک روز پدر آن تویی، تو که حسرت گذشتهء مایی و برکت آیندهء ما... از تو حرف می‌زنم آقا میرحسین
16 May 19:13

قوانین بخت و اقبال در فوتبال برای خرافاتی‌ها

by محـمد
1- هیچ خوش شانسی بیشتر از 24 ساعت دوام نمی‌آورد. ولی بدشانسی می‌تواند یک فصل را همچون طوفان درو کند. وقتی در طول یک روز همه‌ی اتفاقات به نفع تیم‌های مورد علاقه‌تان افتاده از رأس ساعت دوازده شب منتظر بدشانسی باشید. مثلا بازی‌های ساعت یازده و ربع شب، نیمه دومشان به ضررتان تمام می‌شود. در این دنیای نامراد، خوش شانسی سخت به دست می‌آید و بدشانسی سخت از بین می‌رود.
2- خودتان انتخاب کنید، خوش‌شانسی بزرگ و بدشانسی بزرگ یا خوش‌شانسی کوچک و بدشانسی کوچک؟ همه چیز قرینه است، سوپرگل بزنید همان را هم می‌خورید. خرج و دخلتان با هم می‌خواند. ریسک کم، کارمندی و آب‌باریکه یا ریسک بالا، بازار آزاد و ورشکستگی؟
3- مایه دلخوشی آنجاست که دلدار آنجاست. ممکن است به یک تناقض مهم برسید، گردنه‌ای که همه‌ی تراژدی‌های دنیا از آن گذر می‌کنند :«شما عامل بدشانسی تیم‌‌تان هستید» به این نتیجه می‌رسید که هر بار که من بازی را تماشا می‌کنم، می‌بازیم و برعکس، من نباشم می‌بریم. پس من نباید بازی را ببینم. یعنی از شادی باید دور باشم. شما پاداش این ایثارتان را می گیرید، این فصل نه، فصل دیگر.
4- اگر خرافاتی هستید خانواده تان وقت‌هایی شما را دیده‌اند که با رضایت لباسی را دور می‌اندازید یا از آن طرف، دست از لباس پاره‌ای برنمی‌دارید. شما تنها نیستید. آن لباس های شانس تان را نگه دارید و لباس‌های بدشانسی را از خودتان دور کنید. پرچمی که با آن به استادیوم می‌روید مهم است، بعد از هر باخت عوضش کنید.
5- مراعات آدم بدشگون را نکنید. دایی‌ام هروقت می‌آمد خانه ما و من در حال تماشای فوتبال بودم پیش‌گویی می‌کرد که این بازی را دو یک می‌برید. هر بار هم می‌باختیم. یک بار تا دهان باز کرد تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم «دایی چیزی نگو هر بار میگی می‌بریم می‌بازیم». دایی چیزی نگفت و تُرش کرده گوشه‌ای نشست ولی ما بازی را بردیم. ارزشش را داشت.
6- اسرار هویدا نکیند. به صدای درونتان گوش دهید ولی بلند نگویید. همین که جمله‌ای با این کلمات از دهانتان خارج شود که «یه حسی بم میگه...» سِحر از بین می‌رود و نتیجه تغییر می‌کند. پس از خیر شادی احتمالی «گفته بودم...» بگذرید و کاملا در اختیار تیمتان باشید.
7- بله هواشناسی مهم است. هیچکس از جهان پیچ در پیچ و ناآرام شما خبر ندارد. که چطور از بارانی که روز شنبه می‌بارد ناراحت می‌شوید چون می‌دانید هفته‌ای که با شنبه‌ی بارانی شروع شود تیم شما می‌بازد. و چه خوب که کسی نمی‌داند. کسی نباید بداند.
8- اگر مرغ تخم طلا شمایید صدایش را درنیاورید. یک بار تیمم نیمه اول دو هیچ عقب بود. با موتور خودم را به استادیوم رساندم و نیمه دوم دو دو کردیم. چون من تا آن روز هیچ بازی نبود که به استادیوم بروم و ببازم. از پنج سالگی تا آن روز از بیست و هشت سالگی. همان روز برای کسی گفتم و پووووف، جادوی من تمام شد. بازی بعدی باختم. کسی نباید بداند.
9- به علائم توجه کنید. مسیر خانه تا مدرسه یا محل کار اهمیت حیاتی دارد. این که درِ خانه را که باز می‌کنید اولین چیزی که می‌بینید نشانه چیست. مثلا اولین درختی که از زیرش رد می‌شوید اگر برگی از آن بیافتد یعنی می‌برید و اگر نیافتد یعنی می‌بازید. اولین چراغ قرمزی که می‌رسید، اگر وقتی می‌رسید سبز باشد یعنی راحت می‌برید، اگر قرمز باشد و به محض رسیدنتان سبز شود یعنی با دردسر می‌برید، اگر سبز باشد و با رسیدنتان قرمز شود یعنی بد می‌بازید. باران بیاید خودش انواع و اقسام دارد، برف همینطور، باد هم همینطور. قوانین خودتان است اختیارش را دارید.
10- خرافاتی تنهاست و قوانینش هم مختص خود اوست.
29 Apr 22:36

میترا در توئیتر می گه :

by ادمین
28 Apr 20:30

.

by hafezvahedi

کره‌ی زمین مثل یک دانه‌ی شن است در برابر باقی دنیا. وقتی به این حقیقت فکر می‌کنم، درجه‌ی انفعال به بالاترین حد خود می‌رسد. دیگر تمنای چیزی را ندارم. حرف مردم را درک نمی‌کنم وقتی از متراژ خانه‌ی خود صحبت می‌کنند. بزرگترین شرکت فلان چه معنی‌ای دارد؟ باید به دریا رفت و کنار ساحل قدم زد. مشتی ماسه برداشت و به هوا ریخت. بعد به کف دست خود نگاه کرد. شاید چندین منظومه‌ی شمسی در کف دستمان مانده باشد. یک میلیاردم این دانه‌ی شن هم نیستیم. آن وقت این دریای بزرگ. هر وقت شکست می‌خورم و موفقیتی کسب نمی‌کنم، یک دانه‌ی شن را تصور می‌کنم. هر وقت هم برای کاری دیر شد یا پیر شدم به یک حقیقت دیگر پناه می‌برم. این که سه میلیارد سال طول می‌کشد نور فلان ستاره به ما برسد. هر وقت می‌گویند زودتر خودت را بیمه کن که بازنشسته شوی به سال‌های نوری فکر می‌کنم. هر وقت موقع ازدواج می‌گویند خوب چشم‌هایت را باز کن صحبت یک عمر زندگی است، خنده‌م می‌گیرد. ما هیچی نیستیم. با این همه گاهی این حقایق از یادم می‌رود. گاهی یادم می‌رود نور فلان ستاره را در حالی می‌بینم که ممکن است میلیون‌ها سال پیش از بین رفته باشد. وقتی فوتبال نگاه می‌کنم. طرفداران فوتبال را نگاه می‌کنیم. وقتی دیشب هفت سامورایی را می‌دیدم، وسعت زمین را کاملا درک می‌کردم. مثل یک حشره هر سانتی‌متر مربعش را لمس می‌کردم. یا وقتی فرشته‌ی بی‌تفاوت من هر روز بدون من به خانه‌اش می‌رود.


28 Apr 20:01

سالی که نکوست رو آخر پاییز میشمارن

by سینیور زامبی

سال ۹۳ قربانش بروم به بدترین شکلی که در توانش بود آغاز شد. از همان اول چنان چنگ و دندانی به ما نشان داد که فورن دستگیرم شد باید امسال حسابی چربش کنیم و شل بگیریم که راحت فرو برود. من همیشه گفته‌ام که اگر عدالتی وجود میداشت باید ترتیبی داده میشد که ما جهان سومی‌ها، ما جبرجغرافیایی‌ها ما بیچارگان عالم هستی دچار مشکل اضافه بر سازمان نشویم، همین به دنیا آمدن و زندگی کردن در این مملکت خودش به تنهایی یک پکیج استثنایی از رنج‌ها و مصیبت هاست، ما همه وسط و گرفتار یک عذاب عمومی هستیم، بلایای شخصی و اختصاصی برایمان دیگر رنج مضاعف و به دور از انصاف است. یک جهان سومی باید وقتی به دنیا آمد مثل باقی هم‌جهانی‌هایش یک مسیر مشخص نکبتی را طی کند، بدبختی‌های روتینش را تحمل کند و بعد هم بمیرد، خلاص.

می‌گویند خوبی انسان به این است که فراموش می‌کند، عادت می‌کند...به همه چیز. هر مصیبتی که بر سر آدم نازل شود وقتی مشمول گذشت زمان شد میرود در آن پس و پناه‌های ذهن در قسمت خاطرات مبهم بایگانی میشود و تنها یک اثر آزاردهنده‌ی ملایم (و احتمالن همیشگی) توی زندگی و ذهنیات آدم می‌گذرد. این اثر شما را نمی‌کشد، شاید هیچ‌وقت راحتتان نگذارد ولی مثل تومور مغزی مستقیمن باعث مرگتان نمیشود. تمام احمق‌های دنیا از اول تاریخ تا امروز این را گذاشته‌اند توی لیست نعمت‌ها و موهباتی که نصیب انسان شده... فراموشی.

شما وقتی در معرض مشکلات و تیره روزی‌ها قرار می‌گیرید مثل مردمک که در معرض تاریکی قرار می‌گیرد گشاد می شوید تا مشکلات راحت وارد شما بشوند و راحت از شما خارج بشوند و شما کمترین آسیب را ببینید، بعد از چند صباح هم که موهبت فراموشی به کمکتان می آید و به شرایط جدید خو می‌کنید، تن می‌دهید، ممکن است حتا راضی و خوشحال هم باشید، اداپته شدن، تطابق با تیره روزی و شل کردن، این است انسان، اشرف مخلوقات. ولی من می‌گویم این باگ طبیعت است، تکامل، فرگشت، اوولوشن یا هر کوفتی که اسمش است اینجا را گند زده. انسان باید به جای فراموشی در مواجهه با غمها ظرفش پر میشد و میمرد، بعد یواش یواش تنها کسانی که غم و غصه‌ی کمتری داشتند زنده میماندند و ژن خوشبختی و خوشحالی به عنوان ژن غالب نسل به نسل قوی‌تر میشد و تا امروز که به ما میرسید تبدیل شده بود به عامل تعیین کننده‌ی حیات. انسانهای حاوی ژن بدبختی و غم عوض اینکه به دنیا بیایند و یک عمر بار زندگی سگی را بر دوش بکشند همان اول کار ریق رحمت را سر میکشیدند و منقرض میشدند، خوشحالان و خوشبخت‌ها زمین را تسخیر میکردند، سرانه‌ی تولید چس ناله به پایین‌ترین حد ممکن میرسید و داریوش هم میزد توی کار آهنگ‌های شیش و هشت.

قرار دنیا بر این است که واگفتن درد از سختی‌اش بکاهد، قرار این بوده که دردت را که بگویی مثل نانی باشد که تقسیمش کنی، بین دل خودت و گوشی که شنیده. هدف این نوشته اما نه تقسیم کردن بوده نه کاستن، مذاق که بیمار شد دیگر تنها تلخی راضی‌اش می‌کند. این است که برای کم کردن زحمت همدردی کنندگان احتمالی کامنتدانی بسته است.


17 Apr 11:12

http://feedproxy.google.com/~r/alibozorgian/~3/tPP_iZ4zJsU/blog-post_14.html

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
۱
.

۲
آن ورودی، آن پیچ ستاری به حکیم را عبور کردیم. به نرمی، در حالی‌که کمربند ایمنی‌مان را بسته بودیم. شب‌ها، ماه‌ها و فصل‌ها را گذراندیم؛ در تنهایی. اشک‌ها ریختیم. زن جوانی برای‌مان لالایی می‌خواند و ما هم‌چنان راندیم و از اتوبان‌ها و جاده‌ها و پل‌ها و تونل‌ها گذشتیم. گذشته را به سیخ زدیم و روی منقل گذاشتیم. با خشم، با غم، با شادی و... آن را به نیشِ دندان کشیدیم.

۳
سال‌ها پیش در دوران بیکاری، وقتی مجله و روزنامه توقیف شده بود، خیلی بی‌پول شده بودم؛ دوستی زنگ زد و گفت از فلان‌بخش صداوسیما سفارش گرفته‌ایم که اذان و مناجات‌ها را به شکل جدیدی تهیه کنیم. گفت اگر می‌توانی بیا و ترجمه‌ی متفاوتی از برخی از مناجات‌ها بکن. پشت تلفن چند فحش به او دادم و پیشنهادش را رد کردم. فردایش چند دقیقه‌ای زودتر در دفترش حاضر شده بودم؛ فشار زندگی. چندروز پیش دیدم تلویزیون همان مناجات‌ها را پخش می‌کند. نشستم و تا آخرش، آن‌جا که تصویر به سیاهی فید و بعد آگهی بازرگانی پخش می‌شود، دیدم.

۴
جمله‌های قبل از اما، جمله‌های بی‌ارزشی هستند.

۵
هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. دسته‌دسته روزنامه و مجلاتی را که در آن‌ها مطلبی نوشته بودم بغل می‌کردم. تا زیر چانه‌ام می‌آمدند. با دمپایی، خرچ‌خرچ می‌بُردم و توی سطل سرِ کوچه می‌انداختم. هر بار توی بغلم، تیتر گزارش و یادداشتی بیرون می‌ماند، لگوی مجله‌ای دیده می‌شد. بعضی‌شان چپ بودند، بعدها راست شدند. بعضی‌شان دیگر وجود خارجی ندارند. دفتر بعضی‌شان الآن دیگر کوبیده شده. هر بار در مسیر منتهی به سطل آشغال، یاد خاطره‌ای می‌افتادم. دسته‌ی آخر را که انداختم، روی پنجه، دولّا شدم و توی سطل را دیدم. سطل پُر از روزنامه و مجله شده بود. چند ثانیه‌ای همان‌حالت داخل سطل را دیدم. باران تندی می‌آمد. قطره‌های باران به کاغذها می‌خوردند و صدای خوشایندی از آن داخل درمی‌آمد. خیابان خلوت بود. فکر می‌کنم در آن زمان، آن سطلِ آشغال خوش‌بوترین سطل آشغالِ تهران شده بود. بوی کاغذ باران‌خورده. خرچ‌خرچ برگشتم خانه.

۶
این‌جا عکس‌هایی را می‌بینیم از لحظه‌ی خداحافظی سربازان امریکایی با زن و معشوقه‌های‌شان در سال ۱۹۴۳ در ایستگاه راه‌آهن نیویورک. در عکس هفدهم، سرباز بچه‌ی نوزادش را بغل کرده است. این آخرین‌باری ست که سرباز بچه‌اش را می‌بیند. او ترسیده است. زن اما می‌خندد. در عکس بیست‌ویکم سرباز، معشوقه‌اش را می‌بوسد در حالی که زن به جای دیگری خیره شده. این سرباز زنده از جنگ برمی‌گردد، در حالی که معشوقه‌اش به او خیانت کرده. درست خلاف این، عکس دیگری را می‌بینیم که سرباز درِ گوش همراهش چیزهایی نجوا می‌کند. این سرباز هم به خانه‌اش برنخواهد گشت اما زن به او پایبند می‌ماند و با یاد او تا آخر عمر زندگی می‌کند. در عکس دیگری زن به سختی می‌گرید، سرباز سعی در آرام کردن او دارد. در عکس دیگری سرباز را زن محجبه‌اش آرام می‌کند. ساک‌های سربازان یا بر دوش‌شان هست یا کنار پای‌شان، روی زمین. صدای سوت قطار از عکس‌ها به گوش می‌رسد.
11 Mar 14:43

[...]

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
اوّل
«و هفت‌روز و هفت‌شب همراه او بر زمین نشستند و کسی با وی سخنی نگفت چون دیدند که درد او بسیار عظیم است.»
‍[عهد عتیق، کتاب ایوب، باب دوّم، آیه‌ی سیزدهم]

دوّم
در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهری مرزی و دورافتاده، کوچه‌ای بوده سرتاسر همه درخت. آن‌قدر که هیچ نوری به خانه‌های آن کوچه نمی‌تابیده. همیشه گویی شب بوده. کسی از اهالی آن کوچه روز را ندیده بود. خورشید را ندیده بود. روی دیوار اوّلین خانه‌ی آن کوچه، سرِ نبش کوچه، تابلویی زده بودند که رویش نوشته شده بود «گرانیخ کوچه»؛ کوچه‌ی تاریکی. دویست‌سال می‌گذرد. نسل‌ها می‌آیند و می‌روند. تا این‌که اهالی کوچه، یک‌روز صبح تصمیم می‌گیرند، درخت‌ها را از بین ببرند. درخت‌ها را یکی پس از دیگری قطع می‌کنند. آخرین درخت را که قطع می‌کنند، در ساعت پنج صبح، خورشید طلوع می‌کند. نور سراسر کوچه را می‌گیرد. نور به داخل خانه‌ها می‌تابد. روی دیوار اوّلین خانه‌ی آن کوچه، سرِ نبش، تابلوی قدیمی را بَرمی‌دارند و به‌جایش تابلوی دیگری نصب می‌کنند. روی تابلوی جدید نوشته شده بود «ایشیخلیخ کوچه»؛ کوچه‌ی روشنایی.

سوّم
جعفر پناهی یازده- دوازده سال پیش در گفت‌وگویی با هفته‌نامه‌ی «تماشاگران» گفته بود قبل از این‌که از خانه بیرون بزند، فیلم لحظه‌ی گل خداداد به استرالیا را می‌بیند؛ هر روز صبح. مارک بوسنیچ از کنار دروازه بازی را شروع می‌کند. کریم باقری روی سر هافبک استرالیایی سَر می‌زند. توپ به دایی می‌رسد و با زانو توپ را استپ می‌کند. به سمت چپ می‌چرخد و توپ را توی عمق برای خداداد می‌فرستد. خداداد از تله‌ی آفساید مدافعان فرار می‌کند. لحظه‌ای، یک‌صدم ثانیه مکث می‌کند تا توپ ازش جلو بزند. بدنش به‌سمت چپ مایل می‌شود و توپ را با بغل پا سمت راست شوت می‌کند. توپ آرام‌آرام، پلّه‌پلّه، از روی پای بوسنیچ رد می‌شود و داخل دروازه می‌شود. پناهی گفته بود هر روز صبح این فیلم را که ده‌ثانیه هم نمی‌شود، می‌بیند؛ جان می‌گیرد، قدرت می‌گیرد، بند کتونی‌هایش را سفت می‌کند و به وزارت ارشاد می‌رود تا مجوز نمایش فیلم‌اش را بگیرد.

چهارم
در قسمت سوّم از «بتمن» در «شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد» آن‌جایی که بتمن، نه، بوروس وین در آن زندان زیرزمینی در حبس است، آن‌جایی که او تلاش می‌کند، تلاش می‌کند، و تلاش می‌کند تا از آن دیواره‌ی عظیم در آن ناکجازندان رها شود، که می‌آید زیر آن دیواره می‌ایستد، که شبیه تونلی عمودی است، که ته‌ش نور است، روشنایی است، آزادی است. و بعد در آن تلاش نهایی که آرام‌آرام تنه‌ی دیوار را در آغوش می‌گیرد و بالا می‌رود. و آن موسیقی بی‌نظیر هانس زیمر شنیده می‌شود و... آن تکّه از فیلم را مدّت‌هاست می‌بینم؛ هر روز صبح. آن سکانس، قدرت و جان می‌بخشد.

پنجم
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا. إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
پس بدان که با دشوارى، آسانى است. آرى با دشوارى، آسانى است.
[سوره‌ی الشرح، آیه‌ی پنجم و ششم]
04 Jan 12:24

توپ پلاستيکی رو ورميداری اينور اونورشو نيگا ميک...

by Alborz
توپ پلاستيکی رو ورميداری اينور اونورشو نيگا ميکنی يه کم فشارش ميدی کم باد پر باد نباشه. ميندازيش هوا، یه جوری که تو هوا بچرخه که يه وقت لَنگی نداشته باشه. لنگی داشته باشه به درد نميخوره. يه دونه ديگه هم همينجوری پيدا ميکنی. دوّميه ترجيحاً بايد يه هوا خيلی کم از اوّليه بزرگتر باشه. کسی هم گفت اينا همشون با يه قالب ساخته شدن اندازه هاشون يکيه، گوش نکن. تو کار خودتو بکن. حتماً يکيشون گنده تره. اون گنده تره رو ورميداری با يه چاقو. نبود، کارد. نبود، کيليد. نبود، يه سنگ تيزی چيزی میبُری. ولی چاقوی تيز تيغه کوتاه از همه چی بهتره که راحت تو دس بچرخه. توپو هيچوقتم از رو درزش لايه نکن. به دو دليل. يکی اينکه از ادامه ی درزش جر ميخوره، يکيم اينکه درزش پر گوشت ترين جای توپه. حيفه جرش بدی. بذ باشه توپت ديرتر پنچر شه.
ميگفتم. چاقو رو ميذاری رو لُپ توپ، فشار ميديش تو. يه فسّ خوبی ميکنه، يه باد خوشبويی از توش ميزنه تو دماغت. نفسش ميکشی. نميتونی نکشی. از اينجا به بعد لايه کنا دو دسته ميشن. طرفدارای لايه زبونه دار، طرفدارای لايه گرد بُر. اگه خواستی لايه زبونه دار کنی توپو، از همونجا که چاقو رو کردی تو شيکم توپ، دو تا چاک ميدی قد 3 سانت با شکل آرم بنز ديدی؟ اون شکلی. بعضيا ديدم عمودی چاک ميدن حتی. نکن اونجوری. خيلی عاليه، ولی سخته. خرابش کنی ديگه توپت توپ نميشه. ميگفتم. دو تا چاک کوتاه میدی، چاک اصلی رم از يه ور توپ ميکشی ميرسی اون ورش. حواست باشه زيادی چاک بدی لايه شل ميشه توپ لنگر ميندازه يه شوت بزنی توپ از لايه در ميره گه ميزنه به بازی. ميرسی اون ور توپ، همون شکلی باز دو تا چاک کوچیک ميدی. اين، ميشه لايه ی زبونه دار. اگه گرد بُر خواستی لايه کنی، از همونجا که چاقو رو فرو کردی، به جا اينکه دو تا چاک بدی عين آرم بنز، يه دايره ميبری اندازه يه تشتک نوشابه. گردِ گرد ها. اون ور توپ هم همين طور. فقط مراقب باش اگه خواستی گرد بر لايه کنی، باس چاقو رو يه کم جلوتر بکنی تو گوشت توپ. وگرنه اون گرديا رو که ببری لايه لق ميشه توپ لنگر ميندازه يه شوتم بکنی لايه ميره يه ور، توپ ميره يه ور.
تا اينجاشو که رفتی، لايه رو ورميداری لبه هاشو تا ميزنی عقب يه جوری که بی وحشی بازی توپ بره تو لايه. توپ که رف تو لايه، لبه ها رو يواش برميگردونی سر جاش يه جوری که توپ قشنگ تو لايه جاگير شه، لایه هم گشاد نشه. بعضيا اون طرف لايه هم يه سوراخ ميبرن اندازه يه 2 تومنی. واس اينکه پشت توپ تو لايه هوا نمونه لايه لَنگی پيدا نکنه. من نميبرم، تو هم نبر. توپو اگه درست بندازيش تو لايه، اين چاقال بازيا رو نميخواد. 
توپو که انداختی تو لايه، چاقوتو ورميداری اون پليسه ی پلاستيک رو لايه رو هم ميبری. بخوره تو سر کسی وقت هد زدن، خوار مادرش گاييده اس. 
همین.
07 Nov 20:35

یادگاری ژنده‌پیر از روزگارانی غبارآلود

by tchaikovsky
مــراسم ختم ِ نصرت است؛ همسر استاد عبادی. احمد عبادی را می‌گویم. همان که سه‌تار می‌زد. چند نفری نشسته‌اند دور هم. جمع خودمانی است. انگاری چند تا موزیسین هم آمده باشند با سازهایشان. قاب ِ تصویر، خالی است. همه‌چیز بر اساس یک صدا شکل می‌گیرد. مخاطب از آنچه که در این اطاق می‌گذرد آگاه نیست. تنها صدا است که روایت آنچه در این اطاق می‌گذرد را به عهده دارد.

صدای نی‌ای می‌پیچد توی فضا. نوازنده‌اش کسایی است. کسایی نی می‌زند اما این صدا، تنها صدای نی نیست. صدای نی که می‌پیچد توی اطاق، انگار نغمه‌ای ریشه گرفته از اندوه متراکمی پهن می‌شود در فضا. صدا، صدای مرگ است؛ مرگی که انگاری ناخواسته اتفاق افتاده. مرگی که از یک حماسه حاصل شده است. انگار نصرت قهرمان ملتی بوده، در واقعه‌ای حماسی مرده و حالا، توی جمعی خودمانی چند نفری جمع شده باشند و با این نغمه‌ها،‌ یادش را زنده نگه می‌دارند. صدای نی، صدای زنجموره است. صدایی است که انگار، همه‌ی اندوه‌های جهان را از همه‌ی قرن‌ها جمع کرده باشد و ریخته باشد توی نی‌ای که حسن کسایی می‌نوازدش.

کسایی می‌نوازد. یک دقیقه‌ای وشاید مبلغی بیشتر. آن‌قدری که شاید شنونده را آماده‌ی دریافت همه‌ی وجوه این اندوه می‌کند. این سمفونی ِ تک نفره که نواخته می‌شود، ادیب خونساری [خیلی از قدیمی‌ها "خوانساری" را "خونساری" می‌گفتند؛ شنیده‌اید حتما] شروع می‌کند به خواندن. با صدایی خسته، درهم‌شکسته و فروریخته،‌ صدایی که قدرت ِ روزهای پیشین را ندارد و البته همین فروریختگی، سوزناکی‌اش را می‌افزاید. مثل شمشیری که کُند شده. ادیب با صدای خسته و زخمی‌اش درآمد می‌خواند: «سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت/ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت» و انگار شعر را به خدمت می‌گیرد که این اندوه را -این آوار ِ فروریخته از هر کران را- به مخاطب منتقل کند، وگرنه همه چیز در آن قاب ِ خالی راوی ِ آن است که گویی زبان و کلام را یارای بیان این اندوه نیست.

این خط را که می‌خواند، کسایی پاسخ‌ش را با نی‌اش می‌دهد. خونساری می‌خواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم» و دوباره می‌خواند: «ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم/ خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت». و این بیت را طوری می‌خواند که تو منتظری کسی «ماجرا کم کند» و «باز آید». نی اینجا خاموش می‌ماند. عبادی -که خود سوگوار نصرت است- به کمک می‌شتابد. زخمه به سه‌تار می‌زند و پاسخ ادیب خونساری را با نوک انگشتان‌ش می‌گوید. ادیب می‌خواند: «تو که نوشم نه‌ئی، نیشم چرایی/ نمک‌پاش ِ دلم ریشم چرایی» و می‌نالد همراه با سه‌تار و نی. بعد انگار که ادامه‌ی شعر یادش نمی‌آید، نومیدانه می‌خواند: «ببین انتظارت چه کرده با روزگارم، ببین انتظارت چه کرده با روزگارم».

تا اینجایش را شاید بتوان هضم کرد. اما از اینجا به بعد مخاطب چاره‌ای ندارد که همراه با خیل ِ اندوه‌گنان ِ این بزم ِ سیاه شود. همه چیز در این قاب، سیاه است اما می‌توان تصویرش را تصور کرد: شجریان گوشه‌ای نشسته؛ شاید بین کسایی و عبادی. شاید سرش را پائین انداخته و دارد با نوک انگشت‌ها با نقش‌های قالی بازی می‌کند. به اینجای واقعه که می‌رسد، شجریان سر برمی‌آورد. نگاهی به عبادی می‌کند؛‌ نفس‌اش را توی سینه جمع می‌کند و می‌خواند: «رفتی و همچنان به خیال من اندری/ گویی که در برابر چشمم مصوری» و این را طوری می‌خواند که همه‌ی رفتگان ِ جهان، خود را به این اطاق می‌رسانند و در مقابل این قاب ِ سیاه چمباته می‌زنند و سوگواری می‌کنند. شجریان، ادامه را اینطور پی می‌گیرد: «فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد/ کز هرچه در خیال من آید نکوتری».

می‌نوازند. شجریان می‌خواند، ادیب خونساری یک خط دیگر می‌خواند. خط به خط، این حماسه‌ را از رهگذار این اندوه می‌سرایند و جلو می‌روند. مخاطب؟ مخاطب شاید بارها تا این قاب ِ خالی از تصویر روایت شود، زیر بار ِ هضم اندوه متراکمی که تنوره می‌کشد، قالب تهی کند. مثل من که هر بار به آن گوش دادم، چیزی ته ِ دلم فروریخت و دیگر از نو بنا نشد.

***

صدا، قدیمی است. خیلی قدیمی، شاید دو دهه و بلکه بیشتر از عمرش گذشته باشد. اما هنوز به آتشی می‌ماند که روشن است، و نه آتشی که فروغش از زیر خاکستر بدرخشد. گویی نشئه‌ای است که از سال‌های دور در دماغی مانده است. این روزها که من این سطور را می‌نویسم سال‌ها از مرگ نصرت می‌گذرد. حتی عبادی و کسایی و ادیب هم مرده‌اند. پیکره‌هایشان هم در خاک تجزیه شده است حتمن؛ اما این «اندوه» همچنان مثل عمارتی استوار پابرجا است. انگار هنوز خیل اندوه‌گنان ِ مرگ نصرت دور هم نشسته‌اند و دارند با این نغمه‌ها و نواها یاد نصرت را زنده نگه می‌دارند.

گویی همین امروز صبح، جماعتی نصرت‌ را گذاشته‌اند توی خاک؛ سال‌هاست انگار هر روز نصرت را به خاک می‌سپارند.


پاورقی:
این قطعه‌ی صوتی را می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

18 Sep 16:13

دل‌نگرانی فردا از برای فردا خواهد بود. هر روز را رنجِ همان روز بَس.

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
آقاجون مُرد. آقاجون نمرد. آقاجون تمام شد. مردن گسست است امّا تمام شدن آن‌هم آن‌طور که آقاجون تمام شد، خُب یک موضوع دیگر است. سیر و سلوکی در سیاهی و تنهایی کرد و وقتی از آن هم خسته شد، ولش کرد.
آن‌طور که شرمن الکسی* گفته دردها، رنج‌ها و غصّه‌ها جمع نمی‌شوند. آن‌ها ضرب می‌شوند. ضرب این‌ها در یک عدد که نمی‌دانیم چه عددی با چه حجم و اندازه‌ای‌ست، باعث هر چه بیش‌تر غرق شدن در تنهایی می‌شود. همان راهی که آقاجون، یک نفس، و چه خوش‌نفس، تا آخرش رفت. این که تا چند هفته‌ی پیش وقتی که چیزی نمی‌خورد، گویی روزه گرفته بود، او را به بیمارستان بردند؛ بخش آی سی یو. یکی دو روز آن‌جا بود. گفتند «او مشکلی ندارد. به بخش منتقلش کنید.» در بخش گفتند «او پُر است از مشکل. به آی سی یو ببردیش.» او ماند وسط آن راه‌رو. حرفِ اصلی این بود که او را به خانه ببرید؛ سرگردانی. که البته سرگردانی آقاجون از مدّت‌ها پیش آغاز شده بود. سرگردانی چیست؟ سرگردانی آن‌جایی‌ست که در گرمای مردادماه، ظهر، او آرام‌آرام نرده‌ها را می‌گیرد و تا پشت‌بام می‌رود تا گوسفندهایش را از آن بالا به پایین بیاورد.
- آقاجون گوسقند کجا بود؟ بیا برو پایین.
- دارن صدا می‌دن. باید برن توی طویله. حسن به سعید بگو گوسفندا رو ببره تو طویله.
آقاجون تمام شد. چون در هر دهه‌ای تکّه‌ای از او کنده شد. لیوان و بشقاب لب‌پَر شده، هیچ‌وقت مانند قبلش نمی‌شود. وقتی زن اوّلش، مامان‌تاجی، مادر تمام بچه‌هایش سرطان گرفت و مُرد، تکّه‌ای از او جدا شد. نه این که بعداً زن نگرفت، گرفت. پس از آن تاریخ حتّا دو زن گرفت امّا آن نبود که باید می‌بود؛ ظرفِ چسب‌کاری‌شده. کار آدم راه می‌افتد امّا آنی نیست که باید باشد. آقاجون زن‌ها را دوست داشت. تا همین چند سال پیش که زن سوّم‌اش هم از او جدا شد، باز دوست داشت زنی اختیار کند. امّا دیگر زنی نگرفت. یا برای او نگرفتند. چه فرقی می‌کند. این یکی دو سال آخر هم این‌قدر دغدغه‌ی ذهنی داشت، آن‌قدر در درون خودش می‌جنگید که فکرش به زن و گرفتن یکی از آن‌ها قد نمی‌داد؛ لابد.

چند سال پس از مرگ مامان‌تاجی، در دهه‌ی شصت، دی‌ماه سال ۶۴، زمانی که پسر بزرگ‌اش را دستگیر کردند، پایش به اوین باز شد. رفته بود برای ملاقات؛ ملاقاتِ کابینی. حسین روبه‌رویش نشسته بود، پس از سه ماه انفرادی. از زندانیِ سیاسی و انفرادی دهه‌ی شصت سخن می‌گویم. که از شوهرجان و همسرجان و نامه به بیرون و این‌ها خبری نبود. آن‌چه بود کابلی بود که بر کف پاها می‌زدند و تختی که زیر نداشت. دست‌وپا را به آن می‌بستند و می‌زدند. آقاجون حسین را که می‌بیند، سخت می‌گرید. تمام مدّت ملاقات را می‌گرید. این‌طور گفته‌اند. چندی بعد در اسفند همان سال، در روزهای پایانی سال چسبیده به عید، وقتی حسین با پاهایی که شماره‌شان یک کمی بیش‌تر شده بود، آزاد می‌شود خبر می‌آورند، محسن شهید شده است. روز آزادی حسین، روز تشییع جنازه‌ی محسن. یک هفته پیش از آن تاریخ، محسن در سنگر نشسته بوده که خبر می‌دهند، هلی‌کوپترهای عراقی نزدیک می‌شوند. محسن ضدّهوایی می‌زده. از سنگر بیرون می‌آید. وقت نمی‌کند بند پوتین‌هایش را ببندد. پشت رُل می‌نشیند. شروع می‌کند به تیر انداختن. هلی‌کوپتر نزدیک می‌شود و تیربارش راه می‌افتد. گرد و خاک‌ها که می‌نشیند، امیر برادر محسن به سمت ضدّهوایی می‌دود. چه می‌بیند؟ ضدّهوایی روی پایه‌ی چرخان، به آرامی می‌چرخیده است. محسن آن بالا پشتِ فرمان نشسته. دست‌ها از دو طرف آویزان. سر به عقب افتاده. زیبا، باشکوه. وقتی جنازه‌ی محسن را برای غسل می‌برند تا بشویند، هر چه آب رویش می‌ریزند، از آن‌طرف، از پشت بدنش بیرون می‌آید؛ آب‌کش. آقاجون جنازه را می‌بیند و سخت می‌گرید.

ده ماه بعد، در دی‌ماه سال ۶۵، پس از عملیات کربلای پنج، در شلمچه، سعید به خانه برمی‌گردد. ازش می‌پرسند: «امیر کجاست؟» می‌گوید «خوب است... گفته الآن نمی‌آم.» می‌گذرد. تا دو هفته‌ی بعد که دیگر نمی‌تواند این راز را پنهان کند. می‌گوید امیر هم شهید شده. «چرا مواظب برادرت نبودی». جنازه‌اش کو؟ نیست. هر چه گشتند پیدا نکردند. رفت تا ۱۲ سال بعد، سال ۷۷. مانند همه‌ی آن سال‌ها، فصلِ شکارِ استخوان‌ها که می‌شود به سعید خبر می‌دهند که بالاخره تکّه‌استخوان‌های برادرش پیدا شده. آن روز که می‌آید خانه و می‌گوید بالاخره امیر را پیدا کرده‌ام، آقاجون او را در آغوش می‌گیرد و سخت می‌گرید. روز تشییعِ جنازه‌ی امیر [جنازه؟]، آقاجون میکروفون را به‌دست می‌گیرد و شروع می‌کند به ترکی خواندن؛ روضه‌ی ترکی. با صدای بسیار بلند. بد. و ضجّه‌هایی که فریاد می‌زد. بدتر.
- پدرجان چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- می‌گم چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- ای‌بابا، می‌گم چرا داره ترکی می‌خونه. چی می‌خونه؟
- آره داره ترکی می‌خونه.
کسی چه می‌دانست آقاجون چه می‌خواند. بعدها وقتی فیلمش را دیدم و آن‌چه آقاجون می‌خواند را نوشتم و به رفیق ترک‌زبانی نشان دادم، گفتش: «چیزی نمی‌خواند. روضه‌ی علی‌اکبره. داره می‌گه علی‌اکبر جان، تو را با این بدنِ شرحه‌شرحه‌ت چه‌جوری خاک کنم.» تکّه‌ها در سال‌های مختلف از آقاجون کنده شدند و برنگشتند سرجای‌شان.

خانه‌اش، خانه‌ای کوچک در خیابان حسینی در نظام‌آباد، توی کوچه‌ای که سال‌ها نام بچه‌هایش روی آن بود؛ کوچه‌ی برادران شهید قیّومی [که متبرک‌باد نام‌شان]، همانی بود که بود. از روزی که پایش را در تهران گذاشت و همه‌چیز را به چشم خود دید، کودتای ۲۸ مرداد را، انقلاب را، جنگ را و... در همین خانه‌ی کوچک سپری کرد. اگر چه یک مدّت بدجوری هوس کرده بود آن را بکوبد و بالا ببردش. مشاورش در این امر پدرم بود.
- حاج‌ممد الآن چه‌قدر می‌شه این‌جا رو دُرُس کنم؟
این پرسش اساسی در ذهن آقاجون برای مدّت‌ها بود. تا پدرم را می‌دید این را می‌پرسید و پدرم هر بار با قیمت روز برایش حساب و کتاب می‌کرد؛ دقیق. تمام محاسبات را به آقاجون می‌گفت. می‌گفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. و دوباره از نو. و البته هر بار تنِ صدای پدرم بالا و بالاتر می‌رفت چون از کیفیّت گوش‌های آقاجون کاسته می‌شد. آن خانه، با آن درختِ انجیری که آقاجون در حیاط‌اش کاشته بود، درختی که عمرش دو سه برابر عمر من است حتّا، ماند و ماند تا وقتی که دیگر آقاجون او را نشناخت.
- من‌و ببرید خونه‌م.
- آقاجون این‌جا خونتونه.
- این‌جا خونه‌ی من نیست. این‌جا خونه‌ی همسایه‌س.
و چه چیزی بدتر از این‌که خانه‌ات را به یاد نیاوری. سیاهیِ مطلق. تنهایی عریان.
آقاجون یک جورهایی، پیامبرانه زندگی کرد؛ زیستی پیغمبرانه. بی‌سواد بود. چوپان هم بود. و زن‌ها را نیز دوست داشت. امّا تنها به آقاجون وحی نشد. هیچ فرشته‌ای بر او نازل نشد. تنها فرشته، ملک‌الموت بود که آمد و بر بسترش نشست؛ بدشانسی. حیف شد.

ام‌شب، یعنی دی‌شب، آقاجون آن گوشه، در خانه‌اش، روی تختی خوابیده بود و پارچه‌ای بر رویش انداخته بودند. تمام شده بود. ماه‌ها همان‌جوری روی تخت خوابیده بود و با چشمانی باز، دستش را بلند می‌کرد و به آرامی هوا را چنگ می‌زد. گویی چیزی می‌قاپید. چی می‌جوری آقاجون؟

در راه بازگشت به خانه، در اتوبان، برگشتم و صندلی عقب را دیدم، مادرم را. پدر می‌راند. گذر از زیر چراغ‌های اتوبان، چهره‌ی مادرم را تاریک و روشن می‌کرد. مادر نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و مانند همه‌ی ما، که از او به ارث گرفته‌ایم، گریه‌ی آرامی می‌کرد. این‌قدر آرام که اگر کسی ببیند متوجّه نمی‌شود؛ گریه‌ی درونی. آن‌چه به‌تر از هر کسی بر آن مسلّط و مجرّب ایم؛ خونِ دل خوردن و فریاد نزدن. آن‌طور که آقاجون بود. می‌خواستم برگردم و به مادر بگویم آن تصویری که گفتی اصلاً وجود ندارد. آن‌ور هیچ‌چیزی نیست. آن‌ور هم آن‌چیزی که هست تنهایی‌ست. که یار همیشگی‌ام از گوشه‌ی ذهنم داد زد «هُشه، چته. بدبخت. تو چی می‌دونی با این عقل معاشت، الاغ.» برگشتم و هیچ نگفتم. امّا تصویر چه بود. مادرم گفته بود «راحت شد پیرمرد. الآن جایی نشسته، تکیه داده و پاهایش را دراز کرده. مامان‌تاجی هم سرش را گذاشته روی شانه‌های او. این‌طرف امیر سرش را گذاشته روی پاهای آقاجون. آن‌ور هم محسن، همون‌جوری، سرش را گذاشته روی پاهای مامان.»
خدا کند.

* خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱.
تیتر: انجیل متّی، فصل ششم، آیه‌ی ۳۴.
عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشر نی، چاپ دوّم ۱۳۸۷.
13 Aug 07:34

ر ج ع ت

by باهار نارنج

برگرد به شیراز قرن هشتم
می خواهم حافظت شوم
تو یک شعر بلندی خانم
در کوتاهی جملات معاصر من حیف می شوی
13 Aug 06:54

آن روزها، رسانه، ترانه بود

by فرد نامبرده
در آهنی زندان آرام آرام کنار رفته بود. ظهر تابستان بود و آقاجان نشسته بود لبه جدول. شانه‌هایش افتاده بود به جلو. نفهمیدم گرما بود که صورت کشیده و استخوانی‌اش را چروکیده‌تر کرده بود یا استیصال. چند روز قبلم را یاد نمی‌آوردم. خوشحالی همین دیدن آقاجان بود پشت در. صدایش زده بودم از شادی و گفته بود بچه جان ندو. بعد آرام از لبه جدول بلند شد. آقاجان به بلندقامتی توی فامیل پدری معروف بود. قامتش اما بلند نشد. پشتش خمیده شده بود. شک کردم خودش باشد اما نزدیکتر که آمد خودش بود. از نرمی پشت گردنش فهمیده بودم وقتی بغلم کرده بود. همان‌جور گوژپشت که مرا بغل کرده بود از سرباز نگهبان دم در زندان پرسیده بود چه شده؟ چه باید کند؟ سرباز جوابی نداده بود. سرباز کلاهش را از سر برداشته بود، عرق پیشانی پاک کرده بود و سر تکان داده بود به نادانی. نادانستگی. به معذوریت و ماموریت. بچه بودم اما معنای نگاه را می‌فهمیدم. یک جور بیچارگی مدام غوطه خورده بود توی چشمهای قهوه‌ای آقاجان. همین ناچاری ماند ته چشمهایش وقتی چند ماه بعدش دوباره دستم را گرفته بود و آورده بود دم دفتر نخست وزیری که هوار خبر روی سرش خراب شود. ولی آن چند ماه آخر تابستان و اول پاییز چه گذشت در استیصال به این چند تن از خانواده را فقط من شاهد بودم به سکوت. هر روز آقاجان با چندتا از بزرگهای فامیل که وسط بهت و ترس و سرگردانی، تنهایمان نگذاشته بودند، دستش به تلفن بود و شماره می‌گرفت که خبری گیرد. تلفن‌ها سرنوشتی شبیه جواب آن سرباز دم زندان داشت. به نادانی یا نادانستگی ختم می‌شد. گیر بهت مرگ و زندگی مانده بودیم. نه به زنده بودنشان می‌شد دلخوش کنیم، نه کسی خبرموثق از مرگ داشت. یک جور تعلیق بی‌پایان که همه را عصبی کرده بود. راه به فریاد هم نبود. آن وقت‌ها رسانه نبود. کسی زنگ نمی‌زد بپرسد چطور موهای خانمجان یک شبه سفید شد مثل برف. آن وقتها نمی‌شد درد را یک جایی نوشت. دوستان پراکنده بودند و ترسان، همدردهای دیگر، ناشناخته. آن وقت‌ها رسانه نبود. خیلی بعدتر فهمیدیم که ما تنها نبودیم. آن چند ماه استیصال، هر شب کنار هم می‌خوابیدیم. خاننمجان وسط می‌خوابید روی تختهای چوبی وسط حیاط قصردشت، آقاجان یک سر تخت بود و دایی بزرگه سر دیگر تخت. من و دایی کوچکه وسط این سه تا بودیم. سوگواری بلد نبودیم، هنوز خبر، هوار نشده بود که سوگواری کنیم. گرچه بعدش هم نکردیم. می‌‌خواستیم کنار هم باشیم فقط.
...
«پرندگان در پاییز» را رفیق از ایران فرستاده. سالها بود بعد از «داستان جاوید» فصیح، با کتابی سوگواری نکرده بودم. یک جایی چند خط آخر فصل پانزدهم را می‌خواندم: آیا کسی آنها را به خاطر قسمت کردن گرمایشان برای زنده‌ماندن سرزنش می‌کرد؟ ملافه را بلند کرد و کنار پارس روی کاناپه دراز کشید. پشت به او. بعد دست رویی پارس را از روی شانه‌اش رد کرد و با احتیاط از روی سینه‌اش آویزان کرد. 
چه تصویر آشنایی بود. باید شخصی و بی‌خبر سوگوار می‌شدم. خرابی خبر نمی‌کند. گاهی در چند خط یک رمان، اتفاق می‌افتد.
...
وسط آن همه بحبوحه و بهت هشتاد و هشت، داشتم وارد مسجد نور میدان فاطمی می‌شدم. فرشید، همسایه‌ی دیوار به دیوار، که کلید خانه‌اش را سپرده بود به من برای چند روز سفر ارمنستان، سقوط کرده بود جایی حوالی قزوین. کلید خانه‌اش هنوز توی جیبم بود، یک سبد رز سفید با بقیه همسایه‌های طبقه اول خانه سهروردی گرفته بودیم. سبد را جلو می‌بردم انگار یک مراسم آیینی. قرار بود دو ماه دیگر، نیمه‌ی شهریور عروسی‌اش باشد. به میانه مسجد نرسیده بودم که صدای نامزدش را از قسمت زنانه شنیدم که: پودر شد، دود شد، رفت هوا. پیکری دستشان نرسیده بود. چه قصه‌ی آشنایی بود. نشستم زمین. تنم لرزیده بود. صدای نامزدش زمینگیرم کرد. از کجای سالهای رفته می‌آمد صدایش؟ مصیبت چه جور هوار می‌شود سر آدم؟ توی همان هواپیما، عبدی یمینی هم رفته بود. چند بار وسط آن راهروی مسجد نور تکرار کرده بودم: چه آغازی، چه انجامی، چه باید بود و باید شد در این گرداب وحشت‌زا، در این گرداب وحشت‌زا. 
...
همه‌ی ما توی یک مینی‌بوس کوچک می‌رفتیم خاوران. اول آن زمستان بی‌رگ شصت و هفت بود. خانمجان همراهمان نیامده بود. گفته بود آنها برمی‌گردند همین امروز و فردا از سفر. از همان اول راه انکار پیش گرفت خانمجان. آقاجان دودستش به پیشانی بود و هیچ نمی‌گفت. من نشسته بودم توی بغل آقاجان. مادری را یاد دارم توی همان مینی‌بوس کوچک که پسرش را صدا می‌کرد: بختیار. دلش می‌خواست بغل کند پیکر پسرش را، تمام طول راه مویه می‌کرد. بعدها که بزرگ شدم، فهمیدم رنگ پیکربی‌جان‌دیدن، آرامش ‌می‌آورد. با همه‌ی تلخی لحظه.
رنگ پیکر را کسی ندید. خانمجان به انکار زنده ماند. آقاجان به ناچاری وسکوت. آن روزها رسانه نبود. آن روزها رسانه، ترانه بود. مادر بختیار با چند تن دیگر دم گرفته بود:
 موجی در موجی می‌بندد 
بر افسون شب می‌خندد
با آبی‌ها می‌پیوندد
...
تیتراژ فیلم بالا آمده بود. نوشته شده بود: تقدیم به آنها که هرگز برنگشتند. 
13 Aug 06:33

بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست

by tchaikovsky
قــرار بود راجع به سختي‌هاي كار راننده‌هاي تاكسي توي اين گرما چند تايي مصاحبه و يكي دو تا گزارش بگيرم. مصاحبه‌ها را گرفتم، ركوردر را كه خاموش كردم؛ يكي‌شان دستم را گرفت و كشيد كنار ماشين‌ش. جايي كه همكارانش صدايش را نشوند. توي چشم‌هايم خيره شد. انگار كه بخواهد خواهش نامشروعي ازم داشته باشد، آرام و با ترس پرسيد: «حتمن چاپش مي‌كني؟ مطمئن؟». گفتم: «آره». گفت: «حتمن ديگه؟ خيالم راحت باشه؟ چاپش كني‌ها. تو رو خدا. مي‌خوام زن و بچه برگردن». گيج و گنگ زل زدم به چشمانش. پرسيدم: «زن و بچه برگردن؟» گفت: «آره. زنه قهر كرده رفته؛ بچهه رو هم با خودش برده. چاپش كن كه روزنامه‌ رو ببرم دم خونه. بهش بدم بگم ديگه بيكار نيستم. دارم كار مي‌كنم لامصب. برگرد خونه».

بعد هم برگشت جلوي تاكسي‌‌ زردي كه انتظارش را مي‌كشيد. صدايش را انداخت توي گلو و زير آفتاب تنوره كشيد: «رسـّـالت؛ دو نفر».
05 Aug 18:07

شاید که آینده از آن ما

by never-theless
واقعیت از حماسه‌های دل ما بی‌مزه‌تر است. صبح ۲۴ خرداد می‌رویم و به عضو سابقه‌دار جامعه روحانیت مبارز و سخنران راهپیمایی ۲۳ تیر ۷۸، که می‌دانیم که حالا با اغماض می‌شود گفت که اصلاح شده، رای می‌دهیم. اگر به احتمال نه چندان زیاد همه چیز خوب پیش رفت و رئیس جمهور شد، این جشن ما خواهد بود.

جشن ما برگزار نشد. جشن ما به زندان وکتک که هیچ، به مرگ هم کشیده شد. مسئله عارف و زاهد و روحانی نیست. گیرم که میرحسین می‌آمد. گیرم که خاتمی می‌آمد. گیرم که اصلاً خود مهندس بازرگان می‌آمد از درون گور. جشن ما از دست رفته، و آدم‌هایش بیشتر از خودش از دست رفته‌اند. جشن ما حالا در اروپا و آمریکا پراکنده است. تکه‌ای از جشن ما برای همیشه در لواسان در زیر خاک مخفی شده. احساس می‌کنم تاریخ ایران بعد از این هرچه بکند از خجالت ما به خاطر آن سال سبز و سیاه در نمی‌آید.

جوانان اصلاح‌طلب و ترقی‌خواه این کشور، که تعدادشان شاید به پانصد هزار نفر هم نمی‌رسد، همه‌ی دلخوشی من هستند. آن قدر شکست خورده‌اند که نه توهم اکثریت بودن دارند، نه آرزوهای دراز و انتظارهای غیرممکن. آن قدر سال‌های متمادی را در انواع مختلف سرکوب به سر برده‌اند که می‌دانند با قهر کردن و وا دادن هیچ چیز درست نمی‌شود. می‌دانند که اگر ما سیاست را کنار بگذاریم سیاست ما را کنار نمی‌گذارد. در این روزهای آتی هرچه به دست بیاوریم یا نیاوریم، دستاورد این چند صد هزار جوان دسته گل است. پدر و مادرهایشان (که خودشان روزی وضع موجود را رقم زده‌اند) با انتخابات قهر کردند و باید تک‌تک نازشان کشیده شود تا راضی شوند. همسال‌هایشان جوگیر خواندندشان. سران اصلاحات ترسیدند که از آبروی خود بیش از حد خرج کنند. آنها اما باز هم ایستادند. با این که وضع موجود و آرمان‌ها و مبانی‌اش را کمتر از تمام هم‌سال‌هایشان و والدینشان و سران اصلاحات قبول داشتند، باز هم در انتخاباتش فعالانه و کم‌توقع دویدند، شاید که چیزی از بدتر به بد تغییر کند.

من دیگر امیدی به جشن ندارم. ما هیچ کدام نداریم. اگر اوضاع از بدتر به بد تغییر پیدا کرد، چه بهتر. اگر هم نکرد همه چیز مانند امروز ادامه خواهد داشت. من اما اگر امیدی دارم، به این چند صد هزار نفر است. به جوانانی که دست روزگار آن قدر واقع‌بینشان کرده که حتی از میان عارف و روحانی حاضرند روحانی را ترجیح بدهند صرفاً چون برش و قدرت تعاملش بیشتر است. جوانانی که سال‌هاست از فقاهت و ولایت عبور کرده‌اند، اما هنوز باید ناز این مردم معتقد به آرمان‌های امام و انقلاب را بکشند تا شاید روز ۲۴ خرداد حاضر شوند در انتخابات «نظام اسلامی» شرکت کنند. شاید در یک روز نه چندان نزدیک، جشن واقعی از این درخت دوست‌داشتنی به بار بنشیند. شاید هم که روزهای خوب بدون جشن و حماسه سلانه سلانه از راه برسند. شاید که آینده از آن ما.

27 Jul 06:54

نامه‌ای به آینده

by تراموا

فرزند عزیزم!
اگر این متن را خواندی، بدان که من نمی‌خواستم آدم دیگری به دنیا اضافه کنم؛ مادرت پدرسوخته‌بازی درآورد. حالا کاری است که شده، تو هم انقدر غر نزن لطفا.
دوست‌دار تو
پدر بی‌عرضه‌ت در بیست و هفت سالگی


دسته‌بندی شده در: حقایق تلخ
27 Jul 06:04

اسپرم‌هایی که به دنبال رسالت بزرگشان آمده‌اند

by محـمد
رفته بودم از بانک چک رمزدار بگیرم که پول پیش خونه‌ی جدید رو بدم. کارمند بانک گفت امضات مطابقت نداره. گفتم می‌شه ببینم؟ مونیتورش رو چرخوند دیدم یه چیز هچل هفتیه. گفتم این که لرزه نگاریه امضا نیست. گفت مال خودته دیگه. گفتم این تصویر دفرمه شده. من چند ساله اینجا حساب دارم الان فهمیدید؟ گفت خب چند سال گذشته لابد به مرور زمان امضات تغییر کرده باید بری دوباره ثبتش کنی. گفتم چیو چند سال گذشته؟ سه چهار ساله. گفت نمی‌دونم دیگه من اینو قبول ندارم. با عصبانیت اومدم بیرون و رفتم شعبه مرکزی. تو راه داشتم تو دلم با کارمنده حرف می‌زدم. که آقا جون یکی پارکینسون بگیره یا دستش بشکنه شما بش پول نمی‌دید؟ خب اون کارت ملیه اونم عکس منه. یادم اومد با عکسم هم خیلی فرق کردم. ریش گذاشتم و موهام بیشتر ریخته. با عکس شناسنامه که هیچی مال دوم دبیرستانمه. گفتم خوب شد نظرش رو به عکسها جلب نکردم والا بیشتر شک می‌کرد. اینا اینجوری‌ان دیگه یهو دیدی اسلحه کشیدن رو سرت که می‌خوای بانکو بزنی؟ یادم اومد سه چهار سال نیست و ده ساله که این حسابو باز کردم. جدن ده ساله؟ زمان انگار به نزدیک و خیلی دور تقسیم شده. بین‌ش چیزی نیست. اصلن چرا همین حرف‌ها رو درباره پارکینسون و دست شکسته به کارمنده نگفتم؟ بس که سرعت انتقالم پایینه. همش وقتی میام خونه میگم کاش جواب یارو رو داده بودم. لابد واسه همین وبلاگ می‌نویسم. چون سرعت انتقالم به همه چی پایینه. 

شعبه مرکزی که رفتم همه این حرف‌ها درباره پارکینسون و دست شکسته رو به دختره متصدی باجه گفتم، انگار که به اون یارو قبلیه داشتم می‌گفتم. اونم با دندون‌های سیم‌کشی‌ شده‌اش لبخندهای پت و پهن والاس و گرومیتی می‌زد و فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم. گفت حالا اونا موارد خاصه. گفتم خب من هر روز دستمو باندپیچی می‌کنم میام میگم دستم درد می‌کنه نمی‌تونم امضا کنم شما چکار می‌کنید؟ باز خندید و این بار سعی کرد دهنش بسته باشه که سیم‌ها معلوم نشه. یه کله‌ای تکون داد که چی بگم والا. هر بار بانک رفتن برام عذاب الیمه. چون یه مشت اصطلاحات و قوانین احمقانه دارن که من سر درنمیارم. تو بانک سامان برای گرفتن نوبت چهار تا گزینه داری: تسهیلات و اعتبارات، چک و نمی‌دونم چی، واریز و برداشت، سایر موارد. تسهیلات و اعتبارات؟! مگه ستاد نیروهای مسلحه؟  

قبلن فکر می‌کردم چون مردم گریزم آداب و مهارت‌های اجتماعی رو بلد نیستم. بعد دیدم پیش دکتر هم میری چیزهایی میگه که نمی‌فهمی. پیش مهندس هم میری سر درنمیاری از چی حرف می‌زنه. منتقد فیلم یه چیزهایی می‌نویسه که به خودت میگی من سواد ندارم یا این مکلف حرف می‌زنه؟ خدا نکنه کارت به قوه قضاییه و دادگاه و وکیل بیافته که دیگه کلن به یه زبون دیگه حرف می‌زنن. فکر می‌کنی خب بین خودشون شاید بفهمن ولی چرا انتظار دارن منم بفهمم چی میگن؟ دیگه هر صنفی واسه خودش یه مشت اصطلاح و کلمات پیچیده دارن که فقط به درد مرعوب کردن بقیه می‌خوره و الا همه‌اش معادل آدمیزادی داره. که وقتی بعنوان مشتری رفتی پیششون آخرش هیچی نفهمی فقط بگی لابد یه چیزی می‌دونه که میگه. خیلی دوست دارم یه روز یه فیلمی بسازم از اینا وقتی تو مهمونی‌ها با هم حرف می‌زنن. کتابخونه من پر از کتاباییه که از بچگی کنار گذاشتم که یه روز بفهمم چی میگن. هنوزم با شکسته‌نفسی میگم لابد من نمی‌فهمم و ترجمه‌ها همه درسته و بالاخره اون روز می‌رسه که بفهمم. ولی تو دلم می‌رینم به هر آدمی که فکر می‌کنه کسیه. که می‌خواد نشون بده کسیه. که بی‌خود زاییده نشده. که بگه من کارم اینه که پول بگیرم شاخ غول بشکنم. که کار هر بز نیست خرمن کوفتن. به قول پسره تو «چیزهایی هست که نمی‌دانی» مام بالاخره کِیسی هستیم واسه خودمون. حالا طرف شورتم پاش نیست ولی فکر می‌کنه پادشاهه. باشه، منم از این به بعد از در که وارد شدم مثل اون آهنگ 127 واسه‌شون می‌خونم «تو ای مهندس ناب تو ای دکتر بی‌تاب تو ای غواص بی‌آب تو ای لایق القاب ...» آخرش دو دستی می‌زنم تو سرم که «تو ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن رحمی به من خسته دل بی سر و پا کن» ببینم حشرشون می‌خوابه یا نه.
06 Jul 20:13

در خانه چون غریبه

by ali


در پایان اسب کهر را بنگر، آنجا که مانوئل تفنگ را به سمت كلنل وينولا نشانه رفته و با خودش تصمیم می‌گیرد که اگر این آخرین کار زندگیش هم باشد ارزشش را دارد، ناگهان همه چیز در برابرش عوض می‌شود. دوست خائنش را در پنجره کنارکلنل مى‌بيند و در یک لحظه همه چیز تغيير مى كند. قاضی درونش تصمیم گرفت و جلادش در آنی گلوله را به جای سینه افسر در قلب خائن نشاند. فرد خائن را همیشه قبل از هر کس دیگری در جنگ می‌کشند. خائن‌ها موازنه نیروهای سفید و سیاه را در هم می‌ریزند، فضا را خاکستری می‌کنند. در فضای خاکستری نمی‌شود جنگيد.
ولى هميشه كه خيانت به اين سادگى ها نيست.  سوشِنیا کارگر راه آهن بود. آلمان ها هم که آمدند به اجبار همان جا ماند. راضی نبود، هیچکس راضی نبود ولی به کارش ادامه می‌داد. دوستانش می خواستند ریل‌ها را از كار بياندازند تا خرابی در کار المانها ایجاد کنند ولی او دلش به این هم راضی نبود. می‌گفت عده‌ایی آدم بیگناه این وسط قربانی خواهند شد. ولی کسی گوشش به اين حرفها نبود. آدمیزاد به ذات در پی تغییراست  و چه دلیلی بهتر از جنگ برای تغییر. چه دلیلی بهتر از جنگ برای آنکه تمام ارزشهای انسان جابجا شود و تلاش برای بقا همه چیز را توجیح کند. در پیشگاه مرگ همه چیز یکسان است ولی وقتی کوچکترین امیدی برای زندگی هست، حتی نه شاید زندگی خودت بلکه زندگی عزیزانت همه چیز تغییر می‌کند. در نهایت هم آنها  كارشان را پیش بردند ولی آلمان‌ها نقشه‌شان را فهمیدند و همه را گرفتند. سوشنیا حاضر به هیچگونه همکاری نبود. آلمانها هم بقیه را کشتند و اورا برای مجازات همینطور روانه خانه کردند. او که حاضر نشده بود خائن باشد و خبرچینی کند، حالا برچسب خیانت را همه جا به دنبال خود می‌کشید. خانه و محله و شهر همه یک رنگ بود. او که حاضر نشده بود به بنیادی‌ترین اصول انسانی خیانت کند حالا محکوم به خیانت به انسان‌ها بود. جُرمی که حتی امکان مرگ شرافتمندانه را هم ازش گرفته بود. دیگر حتی نمی‌توانست خودش را بکشد تا آن ته مانده آبرو را برای خانواده‌اش نگه دارد. همه این ها را برای دوستش تعریف کرد، دوستی که آمده بود تا اوی خائن را بکشد و صحنه نبرد را دوباره به همان پرده سیاه و سفید بازگرداند ولی موفق نشده بود. خودش مورد حمله آلمان ها قرار گرفته بود و داشت در این لحظات آخر حرف های سوشِنیا را می شنید. سوشِنيا هم بيشتر از اين دوام نياورد بعد از اينكه دوستش مرد خودش را كشت، انگار كه واقعا در اين دنيا جايى براى آدم خائن نيست يا شايد هم دنياى خائن جاى اين جور آدم ها نيست. (در مه ساخته سرگئی لوزنیتسا ۲۰۱۲)


پ.ن.: عنوان فیلمی از نیکیتا میخالکوف
06 Jul 19:28

Carnival of Idiots on Show

by Bingala
.   

امـروز در بازار ارز تهـران 
هر 100 دلار آمریکا 1.69 مرتضوی 
هر سکه تمام بهار آزادی 5.70 مرتضوی 
و جان هر ایرانی... 


01 Jul 12:16

منصور بهرامی ، از صورت خونین در زمین تنیس تا شهرت جهانی

by maziaran

شاید بعضی ها منصور بهرامی را نشناسند . از نخبه های تنیس ایران بوده که حالا سالهاست مقیم فرانسه است یه بار زمان ریاست خوروش در فدراسیون تنیس ، آمد ایران و باهاش گفت وگو کردم . یه خاطره جالب برام گفت : " پدرم سرایه دار امجدیه بود منهم کنارش کمک میکردم کم کم از جمع کردن توپ تنیس کنار بازی ها پولدارها علاقمند این رشته شدم  وضع مالی ما خوب نبود . یک خانواده پر جمعیت در یک اتاق کوچک در خود امجدیه ، اول با ماهی تابه ! تمرین کردم و بالاخره یه راکت چوبی گیر کردم و یواشکی رفتم توی زمین تا  تمرین کنم یه مرتبه سروکله مسئول زمین تنیس پیدا شد و با همان راکت به شدت تنبیه ام کرد طوری که از ضربات او صورتم خونین و مالی شد و تقریبا بیهوش افتادم توی زمین تنیس .... سالها گذشت از ایران رفتم و برای خودم کسی شدم و این بار با پسرم برگشتم ایران ، خاطره اون روز تلخ را برای فرزندم گفته بودم در همان زمین تنیس شیرودی کلی ازم استقبال شد و یه نفر از همه بیشتر خوش آمد میگفت ! پسرم یه دفعه پرسید بابا اونی که تو رو زد کجاست ؟ نگاهش کردم و گفتم پسرم همین جاست و داره برام دست میزنه ! ... معتقد بود گریه انداختن مردم راحته کار سخت شاد کردن دل اونهاست " 

30 Jun 11:55

پن‌شنبه

by noreply@blogger.com (علی بزرگیان)
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.
و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.
 
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.
 
[آخر بازی، احمد شاملو، از مجموعه‌ی "ترانه‌های کوچک غربت"]
 
+ برای دوّم خرداد و صبح فردایش، برای سوّم خرداد، برای بیست‌ودوّم خرداد و شب‌اش، برای بیست‌وپنجم خرداد، عصرش. برای "تو"، برای خودم.
30 Jun 10:19

3 .

by mybrainchild


ما گرمساریها، لهجه و گویش خاصی نداریم، اما این دلیل نمی شود فرهنگ خودمان را نداشته باشیم، بالاخره یک اصطلاحاتی هست که فقط مال ماست! مثلا یک واژه "لک کش" داریم به فتح لام و کسر کاف؛ حتی گاهی مشاهده شده که گرمساریهای غلیظ! روی کاف هم فتحه گذاشته اند! این واژه چه مواقعی استفاده می شود؟ وقتی که شما یک چیزی را میگیرید و با خودتان روی زمین کشان کشان میبرید، روی خاک وخلش میکشید! موجود بیچاره  را به در و دیوار هم می زنید، و خب انتظاری هم نیست که سالم به مقصد برسد آن موجود کذا!
حالا من می بینم اگر بخواهم حالم را هنگام شنیدن این تصنیف بگویم کدام واژه بهتر از همین "لک کش" خودمان می تواند توصیفش کند!
آنجا در اوج، که می خواند: تو صبح روشن سپیدی! دقیقا همانجا که صدا، در حنجره می پیچد، انگار موسیقی دست من را از مچ، میگیرد و «لک کش» می کند، خب انتظاری هم نداشته باشید، سالم به مقصد برسم!

پ.ن : سپاس از سرهرمس مارانا که باید هی از او یاد کنم برای پیشنهاد این!
30 Jun 10:14

خردادها و تکرارها

by محـمد
امشبِ تهران. آقا شگفت انگیز شگفت انگیز شگفت انگیز. بعد از اعلام نهایی نتیجه انتخابات رفتیم تجریش و راه افتادیم رو به پایین ولیعصر. هر لحظه که جلوتر می اومدی انگار سرزمین تازه‌ای کشف کردی بیشتر هیجان‌زده می‌شدی. اگر برف می‌اومد انقدر عجیب نبود همه چی. باز برف یه چیز ثابته. این هر ثانیه برات یه سورپرایز داشت. از 25 خرداد چهار سال پیش یاد گرفتم همچین مواقعی نباید عکس و فیلم گرفت چون چیزی که نمیشه با تصویر منتقل کرد اینه که آدمها مستقیم تو چشمت نگاه می‌کنن. چیزی که هیچ وقت تو این شهر نمی‌تونی ببینی. قشنگ تو چشمت نگاه می‌کنن و می‌خندن. حتی شیطنت آمیز. حتی تحقیرآمیز ولی آقا دیدن دیدن خیلی مهمه. یک خوشحالی با سر و صدای زیاد بود و جیغ‌هایی که فقط خودت می‌شنیدی. من محض امتحان چند تا فحش هم دادم دیدم کسی نمی‌شنوه. باورنکردنیه ولی ما از تجریش تا سر عباس‌آبادو پیاده اومدیم هر کدوم با یه کوله سنگین ولی هنوز بیدارم و خوشحال. به نظرم باید این روزو بکارم برم. یه موقعی برگردم بهش. مثل سرکه‌ای شرابی چیزی. به نظرم ووداستاک بعیده دیگه تو آمریکا تکرار بشه ولی اینجا ممکنه تکرار بشه. این جمع شدنِ اعتراض و خوشحالی (یا ردکردگی) در عین حال در یک سطحی از رشد عقلی یه روزی اینجا ممکنه. اینکه موضوع یه چیز گذرایی مثل بُرد تیم ملی نباشه. بشه بهش برگشت و باز و بازترش کرد و هنوز قابل فکر کردن و قابل ارجاع باشه. مثل اون موزیکها و اجراهای ووداستاک. در واقع اعتراضه توی خوشحالیه حل شده باشه و نشه ازش تشخیصش داد. کاش یکی خودشو وقف می‌کرد امروز یه فیلم می‌ساخت. من دوربینم به گردنم آویزون بود، یه ماشینی رد شد داد زد نذار اون بیکار بمونه. یعنی دوربین. محض اینکه لفظش شهید نشه چند تا فیلم و عکس گرفتم ولی اصل قضیه رو به چشم خودم سپردم. چهار سال پیش هم از راهپیمایی 25 خرداد فیلم گرفتم. ساعت چهار وقتی از بالای کارگر به میدون انقلاب نزدیک می‌شدم و دستبند سبز و عکس میرحسین رو درمی‌آوردم دوستم می‌گفت خبری نیست بابا نبند می‌گیرنت. گفتم نه چند نفری تو میدون هستن مشکلی نیست. وقتی رسیدیم دیدیم هر دو طرف فقط آدمه وسکوت. دوستم قلاب گرفت رفتم بالای کیوسک بلیت فروشی گفتم یا پیغمبر تا چشم کار می‌کنه آدمه. دوستم گفت دروغ میگی. دوربینمو درآوردم فیلم گرفتم بهش نشون دادم. دیگه با همون دوربین تا آزادی رفتم و فیلم گرفتم و شش ماه حبس همون فیلمم کشیدم ولی طبعن جزو گنجینه‌هامه. فقط یه جا پشیمون شدم اونم جایی بود که ماشین میرحسین داشت رد می‌شد و با هر بدبختی بود خودمو بش رسوندم و دوربینو سمتش گرفتم و با موج جمعیت دور شدم. بعد که فیلمو دیدم رفله‌‌ی نور آفتاب باعث شده بود بجای میرحسین از تصویر خودم تو شیشه ماشینش فیلم بگیرم. می‌تونستم بجای دوربین، دستامو دو طرف چشمام بگیرم و تو ماشینش نگاهش کنم. شاید مستقیم تو چشماش.

پ‌ ن: رهنورد می‌گفت امیدوارم که این سلحشوری‌ها در خردادها و خردادها و خردادها ادامه پیدا کند. ای عجب!
پ ن2: چیزی که امروز چشمگیر بود شمار طرفداران آقای غرضی بود. باید رأیش رو پس بگیریم.
30 Jun 10:11

قصه ی یه ماهی

by مرضیه رسولی
بیشتر وقتا تو اتوبوس تبدیل به آدم غبطه برانگیزی می شم، نقشی که تا حالا فقط و فقط تو اتوبوس مال من بوده. از اونجا که بیام بیرون همون آدم معمولی چلمن همیشگی ام. تو اتوبوس، اکثریت جامعه که ایستاده ها باشن، با حسرت نگام می کنن و می گن خوش بحالش نشسته، یعنی کدوم ایستگاه پیاده می شه و کدوم خوشبختی جاشو می گیره؟ وقتی ماشین، تبدیل به قوطی کنسرو آدم می شه با خیال راحت کنار پنجره ی باز می شینم و بیرونو نگاه می کنم و "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" به صورت زیرنویس از زیر چونه م رد می شه.

نه، از اولین ایستگاه سوار نمی شم ولی وقتی جا برای نشستن نیست، به محض سوار شدن، از رو قیافه ی مسافرا حدس می زنم که کدومشون می خواد ایستگاه بعد پیاده شه، می رم بالا سر همون وامیستم و وقتی بلند شد سریع جایگزین می شم.


دیروز هم همین کارو کردم. ایستگاه زرتشت سوار شدم و بالا سر یه خانم میانسال وایسادم که پونصدتومنیش رو گرفته بود تو دست گوشتالوش. این یکی از نشونه هاس، کسی که پولش رو آماده کرده یعنی مترصد پیاده شدنه. این خانوم کله هم می کشید ببینه به ایستگاه رسیدیم یا نه، این هم دومین نشونه. همه چیز به پیاده شدنش گواهی می داد. مسافرا می یومدن با زور و فشار از پشتم رد می شدن اما من میله ی حاجت رو گرفته بودم و تکون نمی خوردم. به ایستگاه بعد رسیدیم و خانوم دوباره کله کشید و پونصد تومنی مچاله رو از این دست داد به اون دست ولی از جاش تکون نخورد. اتوبوس راه افتاد، گفتم عب نداره، ایستگاه بعدی صندلی از آن تو خواهد بود. در مسیر به کله کشیدن ادامه داد، سرآسیمه از پنجره های مختلف بیرون رو نگاه می کرد، منو می زد کنار که نقطه ی دیدش رو کور کرده بودم، عین یه ماهی بود که از آب بیرون افتاده باشه، تقلا می کرد ولی پیاده نمی شد، حتا نیم خیز نمی شد. بدبختی کسی هم حواسش نبود که با همین کارش چه بلایی داره سر من میاره. هی نوک زبونم بود که بگم کجا می خوای پیاده شی؟ بگو من کمکت کنم، اما یه دیقه کله ش از حرکت باز نمی ایستاد، پنجره ای نبود که ازش بیرون رو نگاه نکرده باشه و چشمش دنبال یه چیز آشنا نگشته باشه. هر آن ممکن بود گردنش از جا دربیاد. کلافه م کرده بود، دیگه با چشم های ملتمس زل زده بودم بهش، که بس کن، اگه این کارا برا چزوندن منه، من متنبه شدم ولی انگار نه انگار. نه ایستگاه بعد پیاده شد، نه ایستگاه های بعدتر. من که رسیدم به مقصدم و پیاده شدم ولی فکر کنم اون همینجوری تا ایستگاه آخر رفت. از دیروز دارم فکر می کنم چی بود این؟ تا حالا ندیده بودم. عذاب الهی بود؟ شیطان رجیم بود؟ یا توریستی که به شیوه ای بدیع داشت تهرانگردی می کرد؟